رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. °•○● پارت سی و دو -جون بچه‌ت بهم رحم کن... غلط کردم. کمکم کن! از شنيدن صدایش جا می‌خورم، حالا خوب می‌دانم که چه کسی جلوی در خانه است. صدای فین‌فینش، معده‌ام را به هم می‌ریزد. حیدر چنگی به موهایش می‌زند و مستاصل، به من نگاه می‌کند. -بچه رو بردار برو تو اتاق! سرم را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهم. او اینجا چه کار دارد؟ چرا التماس حیدر را می‌کند؟ لحظه بعد، صدای زانو زدنش را می‌شنوم. حیدر با ناباوری به مچ پایش زل زده است. از اینجا می‌توانم دست‌های فرتوتش را ببینم که دور آن حلقه شده‌اند. -قَسمت میدم، به پات میوفتم... غلط کردم. گوه اضافه خوردم. اصلا خودت شوهرشی، اختیاردارشی، هرکار دلت می‌خواد بکن! دیگه غلط بی‌جا نمی‌کنم حیدر... شانه‌هایم پایین افتاد و گونه‌هایم آتش گرفت. مرا نمی‌دید اما می‌دانست اینجا هستم. حیدر دندان به هم سایید: -مگه نگفتم برو تو اتاق؟! دخترک در آغوشم از جا پرید. چشم‌های کوچکش را فشرد و با گریه‌، ترسش رو بروز داد. نمی‌توانستم به اتاق بروم، باید می‌فهمیدم اینجا چه خبر است و بی‌غیرتی بابا از کجا آب می‌خورد. -دارم می‌میرم حیدر... من جای پدرتم، رحم کن بهم! همه تنم یخ زده، استخونام داره می‌پوکه! صدای لرزانش را به زحمت می‌شنیدم، چرا که گندم داشت بیخ گوشم جیغ می‌کشید. با ناباوریِ حاصل از آنچه حدس می‌زدم، به حیدر چشم دوختم. -بده بهم اون لامصبو! حیدر بلافاصله به من نگاه کرد. مردمک چشم‌هایش، تیره و ترسیده بود. حالا که فکر می‌کنم، همه چیز از همان روز اول هم مشخص بود؛ وگرنه کدام پدری، راضی به آن وصلت جهنمی می‌شد؟ باید گریه می‌کردم. باید فریاد می‌زدم. باید دنیا را روی سرشان خراب می‌کردم و توی سرم می‌زدم اما... مگر فرقی به حالم می‌کرد؟ من رسما معامله‌ شده بودم. چشم به چشم حیدر دوختم، چهره‌اش سخت مچاله شده بود. سرم را به زیر انداختم. از زندگی‌ام عوقم می‌گرفت. صدای نفس محکمش را شنیدم: -میریم مکانیکی. بابا سرپا شد. حتما خوشحال بود که به خواسته‌اش رسیده است. احتمالا لبخندی روی آن صورت عرق کرده‌اش نشسته و مطمئنم که بعد از رسیدن به آنچه می‌خواهد، از حیدر حسابی تشکر خواهد کرد. گوشه لبم با انزجار بالا رفت و پلکم پرید. دوست نداشتم بعد از شنیدن آن حرف‌های زننده، با او مواجه شوم. همان جا نشستم تا حیدر دسته‌کلیدش را بردارد و پیراهنش را به تن بکشد. دکمه‌هایش مدام از لای انگشتان لرزانش سُر می‌خورد و در تمام مدت، با چشم‌هایی نگران مرا می‌پایید. از ناهید بعید بود سکوت کند. ناهید اشک می‌ریزد و فریاد می‌زند و توضیح می‌خواهد اما... من فقط تجسم ناهید بودم. روح او همان چنددقیقه قبل، مُرده بود و احتمالا تشییع جنازه‌ای هم برایش انجام نمی‌شد. -بدو دیگه پسرم. پسرم... حیدر پسر او بود؟ اگر کمی پول داشتم و می‌توانستم جنسش را تامین کنم، دخترش می‌شدم؟ -ناهید... سرم را بالا می‌گیرم و بی‌ هیچ حسی، نگاهش می‌کنم. گندم آرام گرفته، مقابلم دراز کشیده و من و پدرش را می‌پاید. حیدر مِن و مِنی می‌کند: -من... یعنی پدرت... هوف! از مقابلم بلند می‌شود و مرا پشت سر می‌گذارد. مقابل بابا می‌ایستاد و انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان می‌دهد: -دیگه دور و بر ناهید نبینمت! نمی‌خوام نزدیک خونوادم بشی، هیچ وقت! شنیدی؟ حتما بابا سر تکان می‌دهد که حیدر اضافه می‌کند: -به بهونه سرماخوردگی، به زن من تلفن نزن و نکشونش اونجا! ناهید دیگه پاشو تو اون خراب‌شده نمی‌ذاره. ملتفت شدی یا نه؟! ادامه رمان در تلگرام: hany_pary
  3. امروز
  4. پارت ۲۳ سیاوش دستی پشت گردنش کشید و گفت: آره خب... در واقع حرفایی بودن که نمی‌شد توی نامه برات بنویسم... ولی ممنون که اونجا جلوی آرتمیس هوامو داشتی آریا به میز تکیه داد و دست به سینه گفت: قابلی نداشت سپس در حالی که یک ابرویش را بالا می‌انداخت ادامه داد: فکر می‌کردم تو و آرتمیس همه چیز رو به هم می‌گید... ولی ظاهراً رازهایی وجود داره سیاوش یک صندلی برای خودش کنار کشید و نشست. بار سنگینی که این شش ماه گذشته و پس از بیماری پدرش بر دوشش بود ، غم از دست دادن نیکزاد ، پسر بچه‌ی شیرینش ، دیدن از درون ذوب شدن عشق زندگیش پس از آنکه مجبور به تماشای مرگ پسرشان شد. و این اواخر اینکه مجبور شده بود از آرتمیس ، همسرش همه چیز را پنهان کند. همه و همه بر دوشش سنگینی می‌کرد. حس می‌کرد این ماجرا توان جسمیش را کم کرده است. رو به آریا گفت: تو هم جای من بودی همین کارو می‌کردی رو به کاوه ادامه داد: براش تعریف کن چی پیدا کردی کاوه با دو قدم به آن‌ها نزدیک شد و در حالی که بینشان می‌ایستاد ، دست به کمر گفت: افرادم به تازگی خبری بهم رسوندن که اولش به نظرم چندان مهم نبود ولی بعدش که خبر رو با سیاوش درمیون گذاشتم دیدم ماجرا جدی‌تر از این حرفاست...اونا گفتن که جاسوسامون توی بندر جنوبی متوجه اتفاقات عجیب شدن... ظاهراً سهند داره تعداد زیادی کشتی آماده می‌کنه
  5. پارت ۲۲ کاش! در اینکه در این مدت پس از ازدواجشان رابطه‌ی دوستی صمیمانه‌ای بین کاوه و او و آریا شکل گرفته بود شکی نبود. اما مهر (خورشید) می‌دانست که دلیل این تجدید دیدار فقط دلتنگی نبود. وقتی که آرتمیس و همتا را رها کردند ، به سمت تالار اندیشه حرکت کردند. تالار اندیشه جایی برای هم فکری و تصمیم گیری برای کشور بود. از زمانی که پدرش زمین‌گیر شده بود سیاوش همیشه یک پایش در این تالار بود. به هر حال کشور نباید بی صاحب می‌ماند و از آن جایی که پدرش هنوز هیچ جانشین رسمی‌ای مشخص نکرده بود ، سیاوش کشور را به عنوان یک نایب‌السلطنه اداره می‌کرد. که ظاهراً همین مسئله بلای جانش شده بود. بالاخره به تالار اندیشه رسیدند. وارد شدند و سیاوش تمام خدمتکاران و سربازان را از آنجا مرخص کرد. در میانه‌ی تالار یک میز ۱۲ نفره بود که برای گردهمایی اعضای شورای سلطنتی استفاده می‌شد. بجز آن تالار هیچ ویژگی خاصی نداشت. البته اگر تابلو فرش‌ها و مجسمه‌ها و دیگر تزیینات را به حساب نمی‌آوردیم. این تالار حتی پنجره‌ای نداشت. سیاوش به یاد آورد که پدرش و پدر آرتمیس پس از جلسه‌ی طولانی‌ای که در این تالار داشتند پیمان صلح ابدی خود را با ازدواج فرزندانشان مهر کردند. پس از بسته شدن در توسط کاوه ، سیاوش نفسش را با آه بیرون داد و گفت: ممنونم که خودتو با این سرعت رسوندی آریا! آریا نگاهش را از کاوه به سمت سیاوش کشاند و در حالی که شانه بالا می‌انداخت ، گفت: توی نامه‌ات خیلی جدی بودی... نتونستم بی‌تفاوت بمونم
  6. پارت ۲۱ آریا هم نگاهی به سیاوش انداخت و گفت: خیلی دوست دارم افتخار این کارو به اسم خودم بزنم ولی با عرض شرمندگی این کار ایده‌‌ی من نبود! آرتمیس به سمت سیاوش آمد و جلوی چشم تمام کسانی که در حیاط همیشه شلوغ شمالی بودند روی پنجه‌ی پا بلند شد و او را بوسید. سیاوش پس از بوسه در حالی که دستش را دور کمر آرتمیس انداخته بود رو به آریا گفت: چه عجب!... بالاخره توی این قصر یکی هم به ما توجه کرد! آریا دستش را به سمت او دراز کرد و به شوخی گفت: خواهرمو گرفتی... همه‌ی توجه و وقتش برای توعه... حالا دو دیقه خان داداششو دیده بهت برخورده شازده ؟ سیاوش خندید و در حالی که با او دست می‌داد گفت: مام مشتاق دیدار این خان داداش بودیم! کاوه یک دستش را روی شانه‌ی آریا و دست دیگرش را روی شانه‌ی سیاوش گذاشت و گفت: چطوره ادامه‌ی این بحثو ببریم یه جای دیگه تا خانوما بتونن یکم خوش بگذرونن؟ سیاوش و آریا نگاهی به یکدیگر انداختند و آریا شانه بالا انداخت. آرتمیس ابرو بالا انداخت و گفت: یعنی ادامه‌ی بحث حرفای مردونه‌اس؟ سیاوش بوسه‌ای بر پیشانی او نشاند و گفت: مگه من دل ندارم ؟!... من هم دلم واسه خان داداشت تنگه خب!... تا شما و مهمونتون برید دل تنگیتونو رفع کنید ما سه تا رفیق هم بعد از مدت‌ها یه گپی بزنیم. آرتمیس با لبخند به نشانه‌‌ی موافقت پلک زد. دلش لحظه‌ای گرفت. کاش آنچه که گفته بود حقیقت بود.
  7. پارت ۲۰ کمی بعد _دروازه‌ی شمالی قلعه‌ی سرخ _ سیاوش 💛 دروازه‌ی شمالی را که رد کردند از دور کاوه را دید که در حال صحبت با آریا است. چه زود خودش را رسانده بود! آریا بهترین بود! از اسب پایین پرید و با گرفتن کمر آرتمیس او را هم پایین آورد. ماهی کوچک و دوست داشتنی‌اش آنقدر ریز نقش بود که دلش می‌خواست همین حالا او را در آغوش بکشد. اما جلوی این وسوسه را گرفت. در حالی که دستش را دور شانه‌ی او می‌انداخت و به جایی که آریا بود اشاره می‌کرد ، در گوشش زمزمه کرد: مهمون داری بانو! آرتمیس با دیدن آن گل از گلش شکفت و در حالی که سعی می‌کرد ندود با بیشترین سرعت قدم‌هایش به سمت آن‌ها رفت. سیاوش نیز خودش را به آن‌ها رساند. آریا هم که حالا متوجه آنها شده بود چند قدم باقی مانده را طی کرد و آرتمیس را به آغوش کشید. سیاوش و کاوه با لبخند یکدیگر را نگاه کردند. وقتی آرتمیس از آغوش آریا خارج شد آریا آرام از او پرسید: خوبی؟ آرتمیس سر تکان داد و با ملایمت گفت: بهترم!... حالا که تو اینجایی بهتر هم میشم! آریا با لبخند به پشت سرش اشاره کرد و گفت : یه مهمون دیگه هم برات دارم!... مطمئنم با این یکی حتماً حالت خوب میشه! سپس کنار رفت و همتا از پشت او ظاهر شد. آرتمیس با دیدن او جیغ کوتاهی کشید و او را به آغوش کشید. همتا که چشم‌هایش از اشک نم‌دار شده بود از آغوش او بیرون آمد و دستانش را در دستان خود فشرد. آرتمیس با چشمان نم‌دار رو به آریا گفت: هرچقدر ازت تشکر کنم کمه!... یه دنیا ممنونتم!
  8. پارت ۱۹ آرتمیس با سردرگمی گفت: ولی...هر کسی که یکبار با پدرت حرف زده باشه می‌دونه که اون هرگز سهند رو جانشین خودش نمی‌کنه! سیاوش به دریاچه خیره شد و فکش منقبض شد. سپس با خشمی نهفته در واژه‌هایش گفت: فکر نمی‌کنم اون اصلاً اهمیتی به این مسئله بده... از لحن جوابش مشخصه که پشتش به یه چیزی گرمه!... یا یه کسی! آرتمیس نگاهی به گره‌ی میان ابروهای او انداخت. آرام بازویش را نوازش کرد و گفت: یعنی حدس می‌زنی توی فکر براندازیه ؟ سیاوش نفسش را بیرون فوت کرد و گفت: نه!... مطمئنم! آرتمیس ناباورانه گفت: من هیچوقت فرصت نکردم سهند رو بشناسم... ولی می‌دونم آتوسا هیچوقت کنار یک خیانتکار نمی‌مونه!...اون هیچوقت راضی نمیشه که شوهرش به خانواده‌اش آسیبی بزنه!... حتماً اشتباهی شده! سیاوش پوزخندی زد و گفت: همون‌طور که خودت گفتی... تو سهند رو نمی‌شناسی آرتمیس آه کشید و سیاوش ادامه داد: من می‌دونم به خواهرت اعتماد داری بانو...حق هم داری... ولی مطمئن باش اگه سهند اراده کنه کاری رو انجام بده... آتوسا نمی‌تونه جلوشو بگیره آرتمیس دستش را دور بازوی او حلقه کرد و گفت: حالا چیکار کنیم ؟ سیاوش پیشانی‌اش را بوسید و گفت: اگه بخواد بجنگه ما هم می‌جنگیم
  9. پارت ۱۸ آرتمیس گونه‌اش را بوسید و گفت: جادوی عشقه عزیزم! سیاوش با بی‌میلی تمام دستش را در جیب شلوارش کرد و نامه‌ای را که ناشیانه تا شده بود تا کوچکتر شود بیرون آورد. در حالی که نامه را در هوا تکان می‌داد گفت: درست حدس زدی!...فکرم مشغول این بود. آرتمیس که مهر و موم نامه برایش آشنا بود فکرش را به زبان آورد: سهند ؟! سیاوش سرش را به تأیید تکان داد و گفت: انگار پدرم خودشم می‌دونه شرایطش اصلأ خوب نیست...ازم خواست سهند رو خبر کنم تا به پایتخت بیاد...حدس می‌زنم بخاطر مسئله‌ی جانشینی باشه... منم طبق دستورش عمل کردم و یه نامه برای سهند نوشتم...طبق روال شیش ماه گذشته و از وقتی پدرم زمین‌گیر شده وظیفه‌امو به عنوان یک نایب‌السلطنه انجام دادم پوزخند زد و در حالی که نامه را به سمت آرتمیس می‌گرفت گفت: و حالا سهند ، به جای اینکه به دستورم ، که دستور مستقیم شاهه ، عمل کنه اینجوری جواب می‌ده. آرتمیس نامه را گرفت و پس از چند لحظه که آن را خواند با شگفتی به سیاوش خیره شد. سیاوش سری به تأیید تکان داد و گفت: حق داری تعجب کنی...مردک انگار از همین حالا خودش رو شاه می‌دونه!... طوری حرف زده انگار اصلاً منو به رسمیت نمی‌شناسه!
  10. پارت ۱۷ سیاوش هم بوسه‌اش را پاسخ داد و گفت: البته!... هم‌نفس تو بودن افتخاریه که سهم هر کسی نمیشه! آرتمیس در آغوشش کمی جابجا شد و در حالی که پهلویش به سینه‌ی سیاوش تکیه داشت ، به چشمه‌ی مقدس خیره شد. سپس گفت: چرا دیر کرده بودی حالا هم‌نفسم؟ سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت: هیچی... همینجوری... فقط می‌خواستم بیشتر توی آرامش اینجا فکر کنم امروز...زمان از دستم در رفت آرتمیس سرش را کج کرد و نگاهی به چهره‌ی او انداخت. او تک تک حالات چهره‌ی سیاوش را نخوانده از بر بود. می‌دانست که چیزی شده است. چیزی که سیاوش را آزار می‌داد و فکرش را مشغول کرده بود. حتم داشت به آن کاغذ درون جیب سیاوش مربوط می‌شد. فکرش را به زبان آورد و گفت: فکر به نوشته‌های روی اون کاغذ ؟ سیاوش ابرو بالا انداخت و گفت: چی؟!... کدوم کاغذ ؟ آرتمیس سرش را به سینه‌ی او تکیه داد و بی‌ آن که نگاهش کند با لحنی نوازشگر گفت: همونی که الان توی جیب شلوارته هنگامی که سکوت سیاوش را دید به سمتش برگشت و در حالی که با یک دستش پشت گردن سیاوش را نوازش می‌کرد و دست دیگرش را روی سینه‌ی او گذاشته بود گفت: فکر می‌کردم پیمان بستیم همیشه یار و یاور همدیگه باشیم... البته اگر نگی من عاشقت می‌مونم مرد من! سیاوش چند لحظه در چشمانش خیره شد و سپس نفسش را با فوت بیرون داد و گفت: اینکه اینقدر روی من کنترل داری برای خودمم عجیبه!
  11. پارت ۱۶ در حالی که قدم قدم به او نزدیک‌تر می‌شد براندازش کرد. همچون او لباس سراسر سیاه پوشیده بود و شنل سیاهش به دست نسیم آرام می‌رقصید. پس از نیکزاد هیچکدام نتوانستند هرگز لباسی جز سیاه بپوشند. موهایش هنوز همان موهایی بود که آرتمیس عاشقشان شده بود. مجعد و سیاه! وقتی به اندازه‌ی کافی به سیاوش نزدیک شد تا حضورش را حس کند برای یک لحظه دید که سیاوش کاغذی را درون جیبش چپاند. سپس به سمتش چرخید و برای آرتمیس همان که نگاهش در نگاه جنگل‌گون سیاوش بیافتد کافی بود تا آرامشی که از سپیده دم گم کرده بود را بازیابد. منزلگاه بعدی نگاهش پس از چشم‌ها ، لبخند محبت آمیز سیاوش بود که به رویش می‌پاشید. آرتمیس هم که از لحظه‌ای که او را دیده بود لبخند بر لبش نشسته بود با دو قدم بلند خودش را به او رساند. سیاوش او را میان بازوهایش جا داد و پیشانی‌اش را بوسید. سپس با صدایی که برای آرتمیس همچون موسیقی بود ، گفت: این وقت سپیده اینجا چیکار می‌کنی بانو ؟! آرتمیس با ناز سرش را بالا آورد. برای آنکه چهره‌اش را بهتر ببیند کمی از او فاصله گرفت و اغواگرانه گفت: دیر کرده بودی هم‌نفس!... من بی تو این دنیا رو هم تحمل نمی‌کنم چه برسه به اون قصر! سیاوش لبخند کج محوی زد و یک ابرویش را بالا داد و گفت: اوهو!... هم‌نفس! آرتمیس بوسه‌ای روی لبش زد و گفت: نیستی مگه ؟
  12. پارت پنجاه و نهم یه ده دقیقه منتظر شدم تا مهسان غذاشو بخوره و بعدش حرکت کردیم به سمت پایین و دیدیم که آقای نامجو هم با خانومش دارن در خونشونو قفل میکنن ، به محض دیدنشون منو مهسان باهم سلام کردیم. خانم آقای نامجو که خیلی خانوم خوش انرژی هم نشون میداد رو به ما گفت : ـ خب بچها گشت جزیره رو شروع کردین از امشب؟؟ مهسان گفت : ـ امشب مثل اینکه رستوران هوکولانژ برنامه داره داریم میریم اونجا. خانوم نامجو : ـ چه تصادفی!! ماهم داریم میریم اونجا. پس بیاین باهم بریم. من با حالت تعارف گفتم: ـ مزاحم نباشیم یه وقت ؟ خانوم نامجو با خوشرویی گفت: ـ نه بابا این چه حرفیه! بفرمایید. مهسان: ـ حالا دقیقا برنامشون چی هست؟ همونجور که از پله ها پایین میرفتیم، آقای نامجو گفت : ـ والا من تو کانال تلگرام کیشوندا خوندم که مثل اینکه یسری از بازیگرا اونجا دعوتن، بند موسیقیشونم توی دو تا سانس برنامه اجرا میکنن. من گفتم : ـ چقدر خوب. رفتیم و سوار ماشین شدیم. من خودمو خیلی خوب احساس نمیکردم، زیر شکمم واقعا درد فجیعی داشتم. امیدوار بودم که حداقل خدا آبرومو حفظ کنه من اونجا حالم بد نشه چون من از وقتی که یادمه بخاطر مشکلات هورمونی که داشتم تو خر ماه دردهای وحشتناکی رو تجربه می‌کردم و طوری بود که بعضا حتی غش هم می‌کردم.
  13. پارت پنجاه و هشتم میخواستم بگم باهم بریم هوکو امشب برنامه ویژه داریم. با غضب نگاه کردم و گفتم: ـ خب به من چه؟! خوشبحالتون. گفت: ـ واقعا نمیای؟؟چقدر سخت میگیری!! پیمان که خیلی زود برگشت به موود عادیه خودش. جدی چرا اینقدر خودتو ناراحت میکنی دختر؟؟ چیزی نگفتم. کوهیار ادامه داد : ـ بابا بیا خوش میگذره دیگه. با ناراحتی از چیزی که شنیدم گفتم: ـ برو کوهیار. دیگه هم نیا اینجا. بعدش در و رو صورتش بستم. رفتم بالا و برای مهسان تعریف کردم و گفت: ـ خوب کردی. گفتم: ـ ولی مهسان کاش میشد برم ، تا پیمان هم ببینه من حالم خوبه. منم مثل اون خیلی سریع به زندگی برگشتم. گفت: ـ دیوونه شدی؟؟ تصمیمو گرفته بودم دلم میخواست برم. به مهسان گفتم : ـ پاشو حاضر شو شاممونو بخوریم بریم. مهسان با تعجب گفت: ـ الان داری جدی میگی؟؟ تو آینه دستی به صورتم کشیدم و گفتم: ـ بنظرت شوخی دارم من؟ خندید و گفت: ـ خیلی کرم داری غزل خندیدم و بلند شدم و رفتم سر کمد. یه پیراهن ماکسی آستین سرب که جذب بدنم بود و سرخابی رنگ بود و پوشیدم و صندل بندیمم پام کردم و موهامو کج گرفتم و یه سنجاق صدفی کوچیک زدم ، آرایش ملایمی کردم اما چشامو یه خط چشم دنباله دار کشیدم که باعث شد چشمام خمارتر دیده بشه. در کل خوب شده بودم، مهسان رو به من گفت : ـ ماشالله ، کسی ندونه انگار میخوای بری عروسی. گفتم: ـ باید نشون بدم بهش که منم حالم خوبه. مهسان که داشت رژشو میزد گفت : ـ خدا امشبو بخیر بگذرونه! لبخندی زدم و کیف حصیریمو گرفتم که مهسان گفت : ـ بزار یه چند لقمه غذا بخوریم حداقل. بیا برای تو هم لقمه بگیرم. گفتم: ـ من موقعی که داشتم درست میکردم یکم غذا خوردم. الانم شکمم درد میکنه ، خیلی میل به غذا ندارم. توبخور ، هنوز وقت داریم...
  14. سلام خصوصی ارتباط گرفته شد✔️
  15. ویراستاری تایید✔️ @هانیه پروین
  16. دیروز
  17. اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢دلنوشته های یواشکی منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Alen از نویسندگان خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: 76 🖋🦋مقدمه: شب‌ها، وقتی همه خوابند، سکوت خانه انگار صدای درونم را واضح‌تر می‌کند. دیگر نیازی نیست... 📚📌قسمتی از متن: گاهی آدم آن‌قدر خسته می‌شود که حتی برای دردهایش هم کلمه‌ای پیدا نمی‌کند، چه برسد به جواب. فقط سکوت می‌کند و در خود... 🔗 برای خواندن دلنوشته، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/10/دانلود-دلنوشته-های-یواشکی-از-الناز-سلم/
  18. پارت پنجاه و هفتم گفتم: ـ اون اگه من براش مهم بودم ، سرشو اونجور نمینداخت پایین بره تو هوکو. مهسان گفت: ـ غزل تو بغل کوهیار بودی، چیکار باید می‌کرد؟ با حالت شاکی گفتم: ـ هر چی! باید میومد ازم بپرسه یا نه. اینکه زن داشت و خیلی از مسائل رو حتی زحمت نداد به خودش بهم توضیح بده. مهسان: ـ ببینم امکانش هست بنظرت که کوهیار بابت پی امای تو چیزی بهش بگه؟ گفتم: ـ فکر نکنم دیگه اینقدر عوضی و احمق باشه! ـ غزل از هیچکس هیچ چیز بعید نیست. گوشیم زنگ خورد ، مهلا بود، برداشتم: ـ سلام مهلا جون خوبی؟ ـ غزل جان چطوری ؟؟ استراحت کردی؟ گفتم: ـ آره تقریبا. وسایلم ردیف کردیم که فردا سمت ساحل بچینیم. ـ میگم میشه آدرستونو بدین؟ حالا شاید لازم بشه بعدا بابت کار بهتون سر بزنم. بدون اینکه به چیزی شک کنم آدرسمو دادم. تقریبا بعد از بیست دقیقه آیفون زده شد. با تعجب به آدم توی تصویر نگاه کردم. مهسان پرسید : ـ غزل کیه ؟ با تعجب زیاد گفتم: ـ کوه..کوهیاره. مهسان متعجب تر از من از بالکن اومد تو اتاق و گفت: ـ چی میگی؟؟ آدرس اینجارو مگه دادی بهش؟ ـ معلومه که نه! چرند نگو. گفت: ـ پس ...مهلا داده یعنی؟؟ با عصبانیت گفتم: ـ وای می‌کشمش. کوهیار دستشو گذاشته بود رو آیفون و مدام زنگ میزد. با پیشبندی که دورم بسته بود رفت پایین و در و باز کردم : ـ چه خبرته دستتو گذاشتی رو زنگ؟؟کی بهت آدرس اینجا رو داده ؟ با لبخند اومد نزدیکم و گفت : ـ اومدم غزلمو ببینم دیگه. به دور و بر نگاه کردم و گفتم: ـ ببین بخدا یبار دیگه اینجا بیای، یه سنگ میزنم تو کلت فهمیدی؟؟ با لبخند عمیق نگام کرد و گفت: ـ اوووه چه خشن! خشنتم جذابه.
  19. پارت18 همین‌طور که داشتیم از خاطره‌ی فضاییِ هلیا می‌خندیدیم، یه پسر از کنار میزمون رد شد که یه سینی پر از قهوه‌ی سفارش‌داده‌شده دستش بود. سارا که همیشه آماده‌ی سوژه ساختن بود، زیر لب گفت: ــ بچه‌ها ببینید! ببینید چجوری راه میره، انگار کمرش گِل نخورده! هلیا: ــ نگوووو! وای دلم! این چرا انقد صاف صاف راه میره؟ انگار تو فاز مدله! من با خنده خفه گفتم: ــ ساکت شید بابا، الان می‌شنوه فکر می‌کنه عاشقش شدیم! سارا چشمکی زد: ــ البته اگه عاشق شه، تقصیر ما نیس... تقصیر راه رفتنشه! خندمون بلند شد. صدای خنده‌مون تو کافه پیچید، یکی از اون لحظه‌هایی بود که انگار زمان وایمیسته و تو فقط با رفیقات تو لحظه‌ای. اون‌قد خوش گذشت که حتی کیک شکلاتی‌م که نصفش تو بشقاب مونده بود، از ذوق لبخند زده بود انگار! همون‌طور که می‌خندیدیم، چشمم رفت سمت پنجره‌ی کافه. آفتاب از شیشه‌ رد می‌شد و یه نور طلایی خوشگل افتاده بود روی میز کناریمون. مردم بیرون تو خیابون در رفت‌وآمد بودن، بعضیا با یه لیوان قهوه، بعضیا با یه عالمه فکر، اما ما؟ ما سه‌تا دختر بودیم با یه دل سیر خنده و یه خاطره‌ی جدید برای تعریف کردن فردا تو کلاس.
  20. #پارت17 کافه تقریباً خلوت شده بود. نور زرد ملایم، عطر قهوه و صدای زمزمه‌های آروم تو فضا پخش بود. منم با یه تیکه کیک شکلاتی تو بشقابم ور می‌رفتم که یهو چشمم افتاد به دستمال کاغذی‌هایی که سارا باهاشون یه سازه‌ی عجیب ساخته بود. با خنده گفتم: ــ این چیه ساختی آخه؟ برج میلاده یا سفینه‌ی ناسا؟ هلیا زد زیر خنده و گفت: ــ وای وای وای، صبر کن! من یاد یه چیز افتادم... بچگیام، نمی‌دونی چه آبروریزی‌ای کردم سر همین خلاق‌بازی‌ها! سارا لپی خندید: ــ تعریف کن ببینیم چطوری ضایع شدی! هلیا که از خنده خودشو جمع کرده بود، گفت: ــ ببین، کلاس اول بودم، معلم گفته بود با مواد بازیافتی یه کاردستی درست کنیم بیاریم. منم خیلی باهوش‌بازی درآوردم، با رول دستمال توالت و نخ و یه عالمه چسب، یه آدم‌فضایی ساختم! من چشمامو گرد کردم: ــ وای نه، نگو بردی مدرسه! ــ چرا که نه! با افتخارم بردم! مامانم کلی تشویقم کرده بود، می‌گفت نابغه‌ای تو! خلاصه روز مسابقه، بچه‌ها همه گل و پروانه و خونه درست کرده بودن... منم آدم‌فضایی‌مو گذاشتم وسط، با اون رولِ دستمال توالت به عنوان پاهاش! سارا با خنده‌ای که کنترل نمی‌تونست بکنه گفت: ــ بعد چی شد؟ ــ معلم یه نگاه کرد گفت: "هلیا جان این... این واقعاً چیه؟" منم خیلی خونسرد گفتم: "آدم‌فضاییه دیگه خانوم! تازه پاهاشم می‌چرخن!" خندمون بلند شد. چندتا میز اون‌طرف‌ترم داشتن نگامون می‌کردن ولی برام مهم نبود. گفتم: ــ فقط تصور قیافه‌ی معلمت اون لحظه... اوه خدای من، دمت گرم، ترکیدم از خنده! هلیا که اشک تو چشماش جمع شده بود از خنده، گفت: ــ آره بابا، بعدم از اون به بعد لقبم شد هلیا فضایی! تا پنجم ابتدایی همراهم بود!
  21. قسمت هجدهم سکوتی سنگین بر میز بازی سایه انداخته بود. سکوتی که نه از آرامش، بلکه از بهت و ناباوری نشأت می‌گرفت. استریت‌فلاش من، بازی را یک‌باره دگرگون کرده بود. پنج مافیای سرسخت، با گذشته‌هایی خون‌آلود و قدرت‌هایی بی‌رحمانه، حالا با نگاهی پر از تردید، احترام، و حتی ترس، به من زل زده بودند. موسیقی مهمانی در پس‌زمینه می‌نواخت، اما در گوش من فقط صدای ضربان قلبم طنین داشت؛ ضربانی سنگین، با ریتمی محکم مثل طبل‌های جنگ. نورهای گرم لوسترهای کریستالی بر پوست صورتم می‌رقصیدند، و بوی سیگار، عطر تند الکل و تنش مردانه فضا را سنگین‌تر کرده بود. به‌ آرامی از جایم برخاستم؛ دستانم را به پشت صندلی تکیه دادم و لحظه‌ای مکث کردم، سنگینی نگاه همه بر تنم نشسته بود. با قدم‌هایی حساب‌شده و بی‌شتاب از میز فاصله گرفتم. انگار هر قدمم، طنین اعلام قدرتی خاموش بود. در همین لحظه، صدای خش‌دار یکی از مافیاها، همان مردی با موهای جوگندمی و کت مشکی براق، فضا را شکافت: -صبر کن اسمتو نگفتی. همه ایستادند. حتی آن‌هایی که مشغول نوشیدن یا پچ‌پچ بودند، سکوت کردند، موسیقی دیگر تنها صدایی بود که نفس‌ها را همراهی می‌کرد. من ایستادم. برگشتم. لبخند ظریفی گوشه‌ی لبم نشست. موهایم را به‌ آرامی پشت گوشم زدم. نوری از لوستر درست بر چشمانم افتاد. خیره در نگاه آن مرد گفتم: - اسمم نیست اما لقبمه... "همراز." چند نفر زیر لب چیزی زمزمه کردند. لرزشی نامرئی در جمعیت پیچید، صدای کف‌زدن یک مرد عرب‌زبان در گوشه‌ای شنیده شد، ایتالیایی با سیگار نیم‌سوخته‌اش آرام گفت: - همراز؟ همون همرازِ افسانه‌ای؟ دیگری، مردی با چشمان خاکستری سرد و زخم عمیق بر گونه‌اش، پوزخندی زد: -می‌گفتن یه شبحه... یه افسانه‌ست... ولی حالا دارم با چشمای خودم می‌بینمش. هاله‌ای از اعتبار و ترس دورم حلقه بسته بود. برای لحظه‌ای حس کردم زمان ایستاده. قدرت مثل خونی سوزان در رگ‌هایم دوید. اما ناگهان، صدای قدم‌هایی خشک و سنگین به گوش رسید؛ قدم‌هایی که زمین را با اقتدار می‌کوبیدند. پیش از آن‌که حتی فرصت واکنش داشته باشم، صدایی سرد و خفه از پشت سرم شنیدم: - خوب بازی کردی… ولی بازیِ من تازه شروع شده. نوح بود، با آن کت چرمی تیره، موهای شانه‌زده و برق شیطانی در چشمانش، مثل شبحی از تاریکی قدم به میدان گذاشت، بوی تند ادکلن تلخش، پیش از خودش رسید. بی‌درنگ دستش را دور بازویم حلقه زد؛ انگشتانش سفت، محکم، مصمم. مثل پنجه‌ی شکارچی‌ای که طعمه‌اش را به‌چنگ آورده باشد. -شما با من میای خانوم همراز! این جمله‌اش نه خواهش بود، نه دستور؛ اجبار بود. نگاهش از جنس سایه، صدایش از جنس تیغ. اورهان به‌ سرعت از کنار ستون‌ها بیرون پرید، اما نوح حتی نگاهی به او نینداخت؛ صدای جمعیت در پس‌زمینه گم شد، همه چیز کُند شده بود. من در مرکز نگاه‌هایی ایستاده بودم که حالا دیگر نه بازی، بلکه قدرت را می‌سنجیدند. در همین لحظه، صدای قدم‌های آشنایی از پشت سر پیچید. - دستتو بردار، نوح. سرهات بود. با آن چشمان شعله‌ور، فکی قفل‌شده و دندان‌هایی که چنان روی هم می‌فشرد که صدای "قرچ" آن حتی از میان جمعیت هم شنیده می‌شد. او مثل گرگی زخمی جلو آمد، نفس‌هایش تند، مشت‌هایش گره‌شده، آماده برای انفجار. اما من، فقط نگاهش کردم. یک لحظه و همان یک لحظه کافی بود. با اشاره‌ای کوتاه، با حرکت آرام دست، به او فهماندم: "نه. این جنگ من است. سر جای خودت بمان." سرهات لحظه‌ای ایستاد، عصبانی و در حال انفجار، اما ایستاد. دست‌هایش لرزید، چشمانش روی نوح قفل شد، اما به من وفادار ماند. نوح، بی‌آنکه لحظه‌ای مکث کند، مرا به سمت درب تراس کشید. صدای کفش‌هایم روی سنگ‌های سرد سالن، مثل تپش قلبی عصبی در فضای پرتنش مهمانی پیچید. جمعیت، حالا دیگر فقط تماشا نمی‌کرد، آن‌ها شاهد آغاز نبردی بودند که هیچ‌کس پایانش را نمی‌دانست...
  22. هفته گذشته
  23. اسم کامل نویسنده ها رو بهم میگین دخترا @QAZAL @shirin_s @سایه مولوی
  24. درود در خواست ویراستار برای رمان جایی میان دو جهان https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...