تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
*** هوای عصر، بوی خاک و خاکستر و دود میداد. دلگیرِ دلگیر بود. آنقدر دلگیر که نمیتوانستم تشخیص بدهم شهر بیشتر خسته است یا من. مازیار با بستهای تخمهی آفتابگردان و یک لیوان یکبار مصرف، خود را به من رساند و و با لبخندی عمیق گفت: - سلامسلام، خوبی ماه خانم؟ آنقدر لحنش با لطافت بود که متقابلاً لبخند زدم و گفتم: - ممنون، شما چطورین؟ بستهی تخمه را باز کرد و دستم داد، سپس لیوان یکبار مصرف را دست خودش نگهداشت. چندتایی تخمه از درون بستهی دستم برداشت و گفت: - اول اینکه ماه خانمِ عزیز، ممنون جواب خوبی نیستش... چون الآن منِ طرف مقابلت، نمیدونم منظورت ممنون خوبمه یا ممنون خوب نیستمه! آرام لب گزیدم و سرم را از خجالت پایین انداختم. این مرد چقدر دقیق بود. شروع کردیم به قدم زدن به طرف سینما و مازیار تخمههایی که برداشته بود را وقتی میخورد، پوستشان را به جای آنکه روی زمین بیندازد، داخل آن لیوان یکبار مصرف دستش میانداخت. من نیز تخمهای به دهان بردم که ادامهی حرفش را گفت: - دوم اینکه لطفاً «شما» رو بیخیال ماه خانم، رسمی نباش. نمیدانم زبانم را موش خورده یا دیگر چه مرگم شده است. منِ همیشه زباندراز، در مقابل حرفهای مازیار هیچ جملهای به ذهنم نمیرسید که بگویم. داشت نفسم بند میآمد. من با کسی که نمیشناختمش و فقط احساسی آشنا و عمیق به او داشتم، آمده بودم سر قرار. نگاهی به تیپ سر تا پا سیاهِ خودم انداختم و سپس به کفشهای ورزشیِ سفید او که با تیشرت آستین بلند سفیدش ست بودند چشم دوختم و به سختی زیر لب گفتم: - باشه آقا مازیار. تکخندهای کرد و زیباییِ صدای مردانه و گیرایش بیشتر به گوشِ دلم نشست. - دِ نه دِ دیگه... اینکه من بهت میگم ماه خانم، برای ریتم قشنگِ ترکیب ماهِ با واژه خانم؛ ولی آقا مازیار نمیشه که، نه به گوش میشینه و نه به دل میشینه. با اینکه هنوز چند لحظه نگذشته بود از شروع قرارمان؛ ولی بعد از این حرفش، نمیدانم چطور یک آن که گویا تمام یخم آب شد با خنده گفتم: - باشه مازیار شلوغش نکن حالا! میدانستم باید خود واقعیام باشم و من خیلی دختر آرامی نبودم. پس دلیلی نداشت در اولین قرار نقش بازی کنم و طوری که نیستم رفتار کنم. دستش را درون بسته تخمه فرو برد و مُشتی تخمه برداشت و گفت: - ایول بهت، حالا شد. به مُشت پر تخمهاش نگاهی انداختم و معترض گفتم: - توی اولین قرارمون برام گل که نخریدی، به جاش یه بسته تخمه خریدی، اون هم که ماشاءالله فقط خودت هی چنگ میزنی بهشون! صدای شلیک خندهی مردانه و دوستداشتنیاش به هوا رفت و من جدیتر ادامه دادم: - چیه خب راست میگم، واسه منم بذار. مشتش را به طرفم گرفت و گفت: - بیا نگاه کنیم توی بستهای که دست توئه تخمه بیشتره یا توی مشت من؟ بعد هر کدوم بیشتر داشت به اون یکی یکم بده که نه سیخ بسوزه نه کباب! -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
یعنی چه؟ پیامش را بارها بالا و پایین میکنم؛ ولی چیزی دستگیرم نمیشود. چه سینمایی، چه بیرون رفتنی، اصلاً او چه کسی است؟ در همان لحظه گویا از پشت تلفن ذهنم را میخواند؛ چون در پیام بعدیاش پاسخ سؤالم را میدهد. «پاک یادم رفت معرفی کنم. مازیارم.» و چشمم به نامش که میافتد، چشمانش در ذهنم نقش میبندند و لبخند روی لبم مینشیند. از لحظهای که از رستوران به خانه آمده بودیم، دیگر حتی فرصت نکرده بودم به او فکر کنم. حتی تا پیش از دیدن نامش، یادم نبود که او را ملاقات کردهام. آن هم چه ملاقاتی. اصلاً آن همه احساس آشنایی از کجا سرچشمه میگرفت که هردو در فهمیدن آن مانده بودیم؟ خمیازهای میکشم و تعجب میکنم که چطور بعد از آن حجم از وحشت، هنوز هم خوابم نپریده است. روی کیبوردِ موبایلم تمرکز میکنم تا پاسخ او را بدهم پیش از آنکه خوابم ببرد؛ ولی خمیازهی دیگرم آنچنان عمیق است که چشمانم باز نمیشوند. با موبایلم یکجا روی تخت میافتم و در خوابی عمیق فرو میروم. *** اولین چیزی که چشمم را میزند و باعث بیداریام میشود، نور خورشید است که از گوشهی پنجره، مستقیم به سراغم آمده. چشمانم را باز میکنم و موبایلم را برمیدارم و متوجه میشوم که درحال زنگ خوردن است، فقط چون روی سکوت بوده صدایش در نیامده است. شماره ناشناس بود؛ اما پیش از آنکه تماس قطع شود به خاطر آوردم که شمارهی اوست و تماس را متصل کردم. فقط پنجاه ثانیه صحبت کردیم، از نگرانیاش برای دیر پاسخ دادنم گفت و دعوتم کرد باهم به سینما برویم و من هم موافقت کردم و قرار شد در پارکی نزدیکیِ سینما هم را ببینیم و سپس باهم به سینما برویم. از اتاقم بیرون رفتم و اعضای خانواده را دور میز مشغول صرف صبحانه دیدم. به روی همهشان لبخند زدم و نزدیک رفتم و یکیک بوسه روی گونهی مادر مهربان و پدر حامی و خواهر دوست داشتنیام کاشتم و گفتم: - عصر قراره با کسی که تازه آشنا شدم، بریم سینما. دلوین با ذوق جیغی کشید، مادر خوشحال تبریک گفت و پدر گفت: - ممنون که گفتی دخترم. امیدوارم قرار خوبی داشته باشین و بدون که ما همیشه پشتتیم. لبخندی به مهربانیاش زدم و کنارشان نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. برعکس دیشب و کابوسی که مرا تا مرز دیوانگی برد، امروز احساس بینظیری داشتم. آرامشی عجیب و دلنشین. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
نمیدانستم چه کنم. نمیدانستم جیغ بکشم یا برگردم در اتاقم پنهان شوم. لحظاتی همانجا روی پلهها ایستاده بودم. دلوین دیر کرد. نمیدانستم اصلاً چطور توقع داشتم بیاید و برایم آب بیاورد! بیفکر صدایش زدم؛ ولی جوابی نیآمد. میخواستم بروم تا آشپزخانه و حداقل آب بخورم؛ اما چیزی درون مغزم زمزمه کرد: «آب رو بیخیال، جونت رو بچسب!» و بی درنگ دوئیدم به طرف بالای پلهها که برم به اتاقم؛ اما با دیدن دلوین که از اتاق خودش بیرون آمد، از شدت وحشت، قلبم از جا کنده شد. درحالیکه دلوین با لبخند به من نزدیک میشد، صدایش را از پشت سر شنیدم: - بیا بگیر اینم آب. وحشتزده سر چرخاندم که دیدم دلوین با لیوانی در دستش، پشت سرم منتظرم است. چشمم افتاد به محتویات درون لیوان، خدای من... به جای آب درون لیوان، مایعی قرمز فام قُلقُل میجوشید. با نفسی که به سختی میکشیدم سر چرخاندم طرف اتاقها؛ ولی اثری از دلوین نبود. برگشتم به عقب؛ ولی کسی آنجا نبود. دیگر نمیتوانستم از شدت ترس طاقت بیاورم. با تمام توانم دوئیدم به طرف پایین پلهها و خود را به درب خانه رساندم که بروم در کوچه و از آن خانهی لعنتی خودم را خلاص کنم؛ اما در را که باز کردم، باز با دلوین مواجه شدم که با لباسهای سرشب، پشت در ایستاده بود. دیگر نمیتوانستم، نه، تمام گنجایشم پر بود. چشمانم از اشک و وحشت میسوختند. جیغی کر کننده از حنجرهام خارج شد که مادر و پدرم از اتاقشان سریعاً خود را به من رساندند و با نگرانی از من میپرسیدند: - چیشده دخترم؟ چه اتفاقی افتاده؟ احساس میکردم قدرت تکلم از من گرفته شده است. به سختی لب زدم: - هیـ..چی! روی زمین نشستم و مامان و بابا بالای سرم بودند که دلوین از اتاقش با لباس خواب همیشگی و موهای نامرتبش که از چشمان پف کردهاش از خواب پریدنش مشخص بود، تازه آمد و پرسید: - چیشده؟ سعی کردم خود را آرام نشان دهم. - چیزی نیست. کابوس دیدم. حالم بد بود. ولش کنید، میرم بخوابم، شبتون بخیر. همگی با نگرانی به اتاقهایشان برگشتند و من به اتاقم که وارد شدم، متوجه روشن بودن صفحهی موبایلم میشوم که روی پاتختی رهایش کرده بودم. نزدیک میشوم و موبایل را برمیدارم. پیام جدید! زیر لب زمزمه میکنم: - این کیه دیگه. و پیام را باز میکنم. « سلام ماهوای عزیزم، حالت چطوره؟» همانطور که به متن پیام و شمارهی ناشناس خیره میشوم با خود میاندیشم که ساعت 3 بامداد چه کسی به من پیام داده است و آنقدر صمیمانه، حالم را جویا میشود. هنوز در فکرم که پیام دیگری در صفحه نمایان میشود. «ببخشید این موقع شب پیام دادم، غرض از مزاحمت میخواستم ازت تقاضا کنم بهم این فرصت رو بدی که فردا شب باهم بریم سینما.» -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
وحشت زده سعی کردم خودم را تکان بدهم؛ اما به فجیعترین حالت ممکن به جایی، میخ شده بودم. صدای خنده هیستریکی که حتی نمیتوانستم تشخیص دهم صدای زن است یا مرد، به گوشم میرسید. بیهوا چیزی روی قفسه سینهام نشست. نفسم حبس شد. به زحمت توانستم به صورت موجودی که جلویم بود نگاه کنم و جیغ نکشم. چشمهای از کاسه در آمدهاش، لبها و دهانی که به شکل وحشتناکی بزرگ بودند. دندانهای بزرگ و کریه، بینی که کاملاً بریده شده بود و فقط توسط یک تکه نازک پوستش آویزان بود. با پوست صورت سوخته و خونآلود و موهایی که لختههای خشک شده خون رویشان خودنمایی میکرد. دستهایش را گذاشت روی صورتم. خدای من... نفسی که تازه گرفته بودم از شدت وحشت دوباره بند آمد. با پاهای نامتعارفش روی بدنم میخزید، درست مانند یک مارِ اژدهاطور! سعی کردم خودم را از جایی که میخ شدهام آزاد کنم؛ اما میخهایی که به کف هردو دستم زده شده بود، اجازه نمیدادند. هر چقدر بیشتر تقلا میکردم، گوشت دستهایم بیشتر جر میخورد و پاره میشد. احساسات وحشتناکی داشتم و وحشت، درد و انزجار بدترینهایشان بودند... . با نفسی حبس شده از خواب پریدم و برای دریافت ذرهای اکسیژن، همزمان با دهن و بینیام سعی کردم نفس بکشم، بیشتر نفس بکشم. روی تختم نشستم. آه خداروشکر فقط یک کابوس بود. دیگر کلافه شده بودم از این وضع. هر چقدر زندگی خانوادگی خوبی داشتم، این کابوسها و وهمها آزارم میدادند. زبانم از شدت خشکسالی به گلویم چسبیده بود. چشمم به دلـوین افتاد که روی کاناپه اتاقم، با پتوی دوستداشتنیاش خود را مچاله کرده و جنینوار خوابیده. تعجب کردم که کی و چطور به اتاق من آمده و اصلاً چرا در اینجا خوابیده است؛ اما صدایی تولید نکردم، چون نمیخواستم بدخوابش کنم. چشم چرخاندم در اتاقم، هیچ پارچ یا لیوان آبی به چشمم نخورد. از جایم بلند شدم، از اتاق خارج شدم و خواستم به آشپزخانه بروم که تا بالای پلهها رسیدم دلوین را دیدم که از پایین داشت به طرف بالای پلهها میآمد! خدای من. باز دور و اطرافم چه خبر بود؟! با نفسی بند آمده به او نگاه میکردم. طوری که گویا نمیخواهد بقیه بیدار و بدخواب شوند، آرام پرسید: - چی شده ماه؟ تو چرا هنوز بیداری؟ آب دهانم را به سختی فرو بردم. خدای من... دلوین که روی کاناپه اتاقم خواب بود. بدنم از وحشت قفل کرده بود. نگاهِ منتظرش، باعث شد ناچاراً به سختی لب بزنم: - هیچی... دلی میشه برام یه لیوان آب بیاری؟ بیتوجه به ترس و وحشتی که مطمئن بودم در چهرهام مشخص است، بسیار طبیعی باشهای گفت و برگشت به پایین پلهها و وارد آشپزخانه شد. - دیروز
-
عنوان: هویت سایه نویسنده:زهره تقیزاده ژانر: عاشقانه، معمایی طنز، غمگین ساعت پارت گذاری:هفته ای سه بار خلاصه: پسری که خانوادشو تو بچگی از دست داده، ارشام که پدر و مادرش رو کشتن و خواهرشو دزدیدن و هیچ خبری ازش نداره و حالا بعد از پانزده سال با برادرش دبنال انتقام هستن و برای این کار یه تیم خلافکار حرفه ای تشکیل دادن اما توی یکی از عملیات هاشون یه دختر سر به هوا گند میزنه به نقشه هاشون، به نظرتون این دختر چموش در مقابل ارشام چطوریه؟!
-
zri عضو سایت گردید
-
zriii عضو سایت گردید
-
درخواست کاور برای رمان جادوی احساس | غزال گرائیلی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایان پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خدمت شما گل @QAZAL -
پارت چهل و سوم روم رو برگردوندم طرفش و گفتم:من واقعا ممنونم،نمیدونم چی بگم،ببخشید که به خاطرم تو دردسر افتادی. نگاهی عمیق بهم کرد و گفت:مشکلی نیست ،هر کس دیگه ای هم بود همین کار رو می کردم،ولی سری بعد قبل اینکه با کسی لجبازی کنی،گوش بده شاید حق با طرف مقابل باشه،اینجوری کم تر خودت رو به دردسر میندازی! حق داشت ،قبلش حشدار داده بود،حرفی نزدم. آروین گفت:اگه بهتری ،پاشو بریم ،من باید برگردم. سری تکون دادم و به دنبالش راه افتادم. ___________________ از صبح کامی هر چند دقیقه بهم زنگ میزد و رو مخم بود،هی می گفت ، کی بریم،چی بپوشم،نیایی میکشمت و....... واقعا خستم کرده بود،اخرین بار تهدیدش کردم که اگه یک بار دیگه زنگ بزنی،باور کن پامم از خونه بیرون نمیزارم ؛چه برسه پاشم بیام مهمونی! اخرین فصل رو هم تموم کردم ،ساعت رو نگاه کردم، ساعت دو و بیست دقیقه ظهر بود؛کتاب رو بستم و از اتاق مطالعه خارج شدم و به اتاق رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم، دیشب آروین تا دم در واحدم من رو رسوند و تا داخل نشدم ،نرفت؛واقعا باعث شد شرمنده اش بشم. تو افکارم غرق بودم که خوابم برد،نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم،هوا تاریک شده بود و ساعت شش عصر بود و کامی قرار بود ساعت نُه شب بیاد دنبالم
-
پارت نود و هفتم خندید و گفت: ـ ای کلک! حالا قبول شدم؟! داشت از پشت سر موهام و میذاشت پشت گوشم...از اینکه این کارو کسی بجز آرنولد برام انجام بده، متنفر بودم...واسه همین سریع برگشتم سمتش و گفتم: ـ آره بابا! راستی والت... از حرکتم جا خورد. ولی بازم سعی کرد به روی خودش نیاره و با لبخند گفت: ـ جانم؟! گفتم: ـ میشه پنجره اتاقم و برگردونی؟؟ چیزی نگفت و به اون قسمت دیوار نگاه کرد و گفتم: ـ آخه من واقعا حوصلم سر میره...حداقلش اینه وقتی تو اتاقم از اینجا میتونم آسمون و محیط بیرون قلعه رو نگاه کنم. والت یه هوفی کرد و گفت: ـ جسیکا من فقط میترسم یه روز رییس بفهمه که من اینکارو کردم! تو دلم بهش خندیدم و گفتم ترسوی بزدل! حتی جرئت اینو نداری پای حرفی که زدی وایستی و بخوای از کسی که مثلاً خیلی عاشقشی دفاع کنی...تو هم دقیقا مثل پدرم ظالم و خودخواهی...وقتی دید سکوت کردم، گفت: ـ البته بخاطر تو اینکارو میکنم. بعدش من گفتم: ـ اگه پدرم فهمید، میگم من بهت اصرار کردم...نگران نباش!
-
پارت نود و ششم پوزخندی در جوابم زد و دستشو کرد بهم و رفت. اما من هر طوری که بود، بهش ثابت میکردم که راجبم اشتباه فکر میکنه...بدون هیچ حرفی شمع و برداشتم و با خوندن یه ورد جادویی روی شمع به اتاقم برگشتم....میدونستم که الان صد در صد والت داره دنبالم میگرده و اولین جایی که پاشو میذاره، اتاقمه...و حدسمم درست بود و دقیقا بعد از پنج دقیقه ظاهر شدنم تو اتاق، والت سراسیمه به نگهبانا گفت درو باز کنن و وارد اتاق شد و با دیدن من نفس عمیقی کشید و گفت: ـ جسیکا تو کی اومدی بالا؟! من کل طبقه پایین و دنبالت گشتم و حتی دو نفرم مجازات کردم! لبخند زورکی بهش زدم و گفتم: ـ اصلا به این فکر کردی که داخل اتاقمم بگردی؟! گفت: ـ چرا بهم نگفتی میای بالا؟! میدونی اگه پدرت میدید چی میشد؟! با بیخیالی گفتم: ـ چقدر شلوغش میکنی والت! حالا که ندید! با کنجکاوی به دور و بر اتاقم نگاه میکرد! هنوزم بهم شک داشت...برای اینکه این حسش و برطرف کنم با حالت ناز کردن گفتم: ـ خواستم از اون شلوغی فرار کنم تا تو رو امتحان کنم! پرسید: ـ یعنی چی؟! گفتم: ـ یعنی اینکه میخواستم ببینم نگرانم میشی که بخوای دنبالم بگردی..
-
سلوا عضو سایت گردید
-
arena عضو سایت گردید
-
چه قدر عالی که حداقل عشق میان این دونفر واقعیست. با بی میلی کنارشان نشستم و نگاهم به ساندویچ کالباس خشک شد. تکههای خیارشور که از گوشهی ساندویچ بیرون زده بود برایم دهن کجی میکرد. اگر میشد از زیر خوردنش شانه خالی میکردم، اما دو روز بود که درست غذا نخورده بودم و دیگر حتی برای سرپا ایستادن هم توان نداشتم. با بیمیلی ساندویچ را برداشتم، اما به محض گاز زدن بوی تند خیارشور در دهانم پیچید و حس کردم تمام محتویات معدهام در حال جوشیدن است. نمیخواستم غذا خوردن سعید و فرانک را زهرمارشان کنم، اما دیگر چارهای نبود. ساندویچ را روی میز کوبیدم و با دو از سالن خارج شدم. درون محوطهی آزمایشگاه، روی موزائیکهای سرد کنار باغچه نشستم و خیارشورها را از دهانم بیرون ریختم. چیزی برای بالا آوردن در معدهام نبود. صدای نگران سعید و فرانک از پشت سرم میآمد و من چقدر خود را شرمنده میدیدم که حتی توان سر بلند کردن نداشتم. از بچگی عادتم بود، به محض اینکه کمی فشار روحی تحمل میکردم معدهام ناراحت میشد. - سارا خوبی؟ قربونت برم چرا آخه اینطور میکنی با خودت؟ آب درون بطری که سعید به دستم داده بود را بر صورتم زدم و با همان حال نزار لب زدم: - من خوبم، شما برید غذاتونو بخورید، طبق معمول معدهام ناراحته. سعید اخم داشت. میدانستم به دنبال دلیل حال خرابم است، اما نباید میفهمید. چون مطمئن بودم ماجرا را به مهراب خواهد گفت و این به نظرم فعلاً کار درستی نبود. برای مهراب نقشهها داشتم. میخواستم خیانتش را در حضور خودش به صورتش بکوبم نه اینکه از سعید بشنود. و هنوز فرصت را مناسب این کار نمیدیدم. بهسختی لبم را به لبخند آذین کردم که باور کنند حالم خوب است. از روی موزائیکها برخاستم و سعید دستم را گرفت تا برای برگشتن به داخل آزمایشگاه کمکم کند. شرمندگی و حس ندامتم به قدری شدید بود که بغض کرده بودم. - سعید ببرش تو اتاق، یکم استراحت کنه بهتر میشه. حال بدنم هم از سرما به خود میلرزید و حس سرگیجه داشتم. با کمک سعید روی تخت فلزی تکنفره دراز کشیدم. چشمهایم را روی هم گذاشته بودم که حس کردم پتوی کلفتی روی بدن لرزانم کشیده شد. از احساسات و توجه برادرانهی سعید بغض کردم و ترجیح دادم چشمانم را بسته نگه دارم. - نمیخوای بگی چی شده؟ مهرابم دیدم، اونم حال خوبی نداشت. چتونه شماها؟ سکوت کردم. چه میگفتم؟ از خیانت رفیقش حرف میزدم تا توجیه کند. با ورود فَرانَک، فشارسنج به دست به داخل اتاق شش متری تاریک، خدارا شکر کردم که سعید دیگر حرفی نخواهد زد. فشار هوا را دور بازویم از روی بادی مشکیرنگ چسبان حس کردم. - قربونت برم چطور سرپایی تو؟ فشارت روی هفته. و منی که برای بار سوم در چند روز اخیر سوزش سوزن سرم را روی دستم حس کردم و هنوز دقیقهای از این حس نگذشته بود که ضعف چشمانم را ربود و به خواب رفتم.
-
*** «دو روز بعد» نفسنفس زنان آخرین کیسهی زباله را از داخل اتاق خواب خارج کردم و در گوشهی سالن چهل متری آزمایشگاه بر روی زمین گذاشتم. بالاخره بعد از دو روز کار، آزمایشگاه قابل استفاده شده بود. دیگر خبری از تارهای عنکبوت و گردوخاک نبود. سرامیک سفیدرنگ زمین از تمیزی نور را باز میتاباند و شیشههای آزمایشگاهی اینک شفاف و تمیز بر روی میز بزرگ میان سالن جلوهای از تمیزی را به نمایش درآورده بودند. کف دستم را بر روی پهلویم فشردم تا کمی از دردش بکاهم. عرق پیشانیم را با پشت دست پاک کردم. - کار اتاقها تموم شد، روتختیها رو هم پهن کردم. در نگاه و لبخند فرانک حس ترحم و دلسوزی را حس میکردم. ترحم برانگیز هم بودم. زنی افسرده، شکستخورده، تنها، هر کسی هم بود دلش به رحم میآمد. - خسته نباشی قندک. کار سالن و حیاط هم تمومه. فقط سعید باید بیاد اشغالهایی که از کف سالن و اتاقها جمع کردیمو ببره. سرم را آرام تکان دادم. بر روی صندلی چرخدار نسشته بودم و همزمان با فکر به دو روز گذشته و مهرابی که از او بیخبر بودم گوجه خورد کردن فرانک را نگاه میکردم. شاید بیش از حد فکر میکردم، میدانستم که باید کلید احساسم را خاموش و عقلم را بکار بیاندازم، اما به زمان نیاز داشتم. زمانی برای هضم و فروکش کردن احساسم. فرانک همزمان با تکان دادن دم موشیهای مشکی رنگ کوتاهش آشپزی میکرد. دلم تغییر میخواست، شاید اولینش کوتاه کردن موهایی باشد که مهراب عاشقشان بود. من احمق چرا برای دل او زجر نگهداری از این موهای بلند را به جان میخریدم؟ دلم میخواست تمامشان را به جرم دوست داشته شدن توسط مهراب اعدام کنم و در کوتاهترین حالت ممکن بتراشم. از پشتسر بلندای قامت فَرانَک را مینگریستم. فرانک درست نقطهی مقابل من بود. عاشق غذا، پر انرژی، شاد، زیبا. اما من حس میکردم با کوچکترین تلنگر خواهم شکست، حتی این اواخر برخلاف نظر همه خود را زشت میبینم. فَرانَک گوشهی سمت راست آزمایشگاه را به آشپزخانهای کوچک تبدیل کرده بود و با آن هیکل توپر شبیه زنان حامله مدام درونش آشپزی میکرد و به فکر رفع گرسنگیش بود. - کمرم خیلی درد میکنه. به نظرم امروزو استراحت کنیم. فردا هم روز خداست دیگه. فرانک در حالیکه قطهای از خیارشور را میجوید با همان دهان پر گفت: - آره بابا، اون سمندرای بدترکیب یه روز بیشتر صبر کنن، چه مشکلی داره؟ نمیدانستم به حرفش بخندم یا اخم کنم. چطور دلش میآمد به آن جانوران کوچک روبه انقراض توهین کند؟ سرم را با تأسف برایش تکان دادم و لبم را روی هم فشردم. منی که تا قبل از این هم میانهی خوبی با غذا نداشتم، با اتفاقات اخیر در عین حال که مدام از گشنگی ریسه میرفتم، اما حتی توان نگاه کردن به غذا را نداشتم و دل رودهام درهم میپیچید. - اون جونورهای بدترکیب که میگی یکی از نابترین گونههای خودشون محسوب میشن، نابغه. با خنده تکهای از کالباس را در حین خرد کردن درون دهانش گذاشت و با دهن کجی گفت: - من که فقط به خاطر تو اومدم، وگرنه که اصلاً از اون جونور زشت خوشم نمیاد. کار ما رو ببین توروخدا، چهارصد کیلومتر راه کوبیدیم تا اینجا اومدیم، واسه خاطر پیدا کردن مارمولک. دیگر توان جدی بودن نداشتم، حتی در سختترین شرایط هم مرا میخنداند. واقعا هم سخنش راست بود، اگر کسی میفهمید برای پیدا کردن سمندر چهارصد کیلومتر راه آمدهایم، قطعاً به عقلمان شک میکرد. - عجیباً غریبا، سارا خانوم داره میخنده. چه پدیدهی نادر و کمیابی. صدای سعید بود که بیل به دست در قاب درب ظاهر شده بود. به نظر کار باغچهی کوچک، در محوطهی حیاط آزمایشگاه را تمام کرده بود. لبم را از داخل گاز گرفتم که خودم را کنترل کنم. - سعید میکشمتا، انقد به من گیر نده. صدای خندهی هر دو که بلند شد با لذت به دوستانم نگاه کردم. اینان چه گناهی داشتند که باید بداخلاقیم را تحمل میکردند؟ متهم اصلی کس دیگری بود، نه این دو نفر که فقط به خاطر تنها نماندن من راهی این سفر شده بودند. سعید با همان چهرهی خندان بیل را پشت در فلزی و شیشهای قهوهای رنگ آزمایشگاه گذاشت و وارد سالن شد. صدای خندههایشان کمکم فروکش کرد. فرانک ساندویچها را بر روی میز غذاخوری فلزی گوشهی سالن گذاشت و همزمان گفت: - بچهها بیاین که خیلی گشنمه. پشت چشمی برایش نازک کردم و با همان کمردرد مضحک از پشت میز آزمایشگاه برخاستم. - آخی بمیرم برات، تو که در حین درست کردنشون به اندازهی یه ساندویچ کامل کالباس و خیارشور خوردی. بازم گشنته؟ دوباره هردو خندیدند و سعید با عشق به فرانک که ساندویچش را با ولع گاز میزد نگاه کرد.
-
با صدای آرام زمزمه کردم: - باید اینجا رو تمیز کنیم. صدای آمیخته با خندهی سعید، دوباره در کل سالن اکو شد. شاید به خاطر تن صدای بلندش بود که صدا را اینطور بازپخش میکرد. - سارا خانوم بالاخره شروع به حرف زدن کرد. به والله یادمون رفته بود صدات چطوره. اخم کمرنگی بر پیشانیم نشست و انگشت خاکگرفتهام را روی انگشت دیگرم لغزاندم تا پاک شود. - اذیتش نکن دوستمو، به جای این حرفها برو از پشت ماشین کنسروها رو بیار که دلم داره ضعف میره. سعید حق داشت، از تهران تا خود اینجا را در سکوت بودم. بیشتر افکارم حولمحور مهراب میگشت و با هر مرور سوالات، جوابی برایشان پیدا نمیکردم. چشمهای سنگین شده برای خوابم را یکبار باز و بسته کرده و خطاب به سعید گفتم: - سربهسرم نزار توروخدا، حوصله ندارم. صدای خندهی سعید سوهان روحم شد و پشت چشمی برایش نازک کردم. حق داشت، او که نمیدانست بین من و مهراب چه گذشته که اینگونه در وجود خودم مچاله شدهام. بر روی صندلی چرخدار پشت میز نشستم و ترجیح دادم سکوت کنم. حوصلهای برای شوخی و خنده نداشتم. شاید سعید نیز چشم و ابرو آمدن فرانک را دید که دیگر پی حرف را نگرفت و برای آوردن کنسروها سالن را ترک کرد. فَرانَک با لبخند مدام سالن را بالا و پایین میکرد. شیشههای استوانهای شکل زیر انگشتان تپلش زیرورو میشدند. چه زود تمیزکاری را شروع کرده بود. شیشههای خاکی آزمایشگاهی روی میزهای سفیدرنگ که دورتادور سالن را اشغال کرده بودند را مرتب میکرد و سامان میداد. صدایش رشتهی افکارم را پاره کرد: - چند روزه میپرسه که چرا حالت خوب نیست و بیحوصلهای، بیشتر از این نمیتونم ازش مخفی کنم. چرا نمیزاری بهش بگم با مهراب حرف بزنه؟ هر چی باشه اون دوتا زبون هم دیگه رو بهتر میفهمن. با کلافگی پیشانیم را میان انگشتانم فشردم. دندانهایم ناخودآگاه از حرص روی هم فشار میآوردند. بغضم را قورت دادم و با صدایی که یأس و ناامیدی درونش بیداد میکرد، لب زدم: - آخرش که چی؟ چیزی که دیدم کاملاً واضح بود فرانک. مهراب بهم خیانت میکنه. طلاق بهترین راهه. گوشهی لبهایم به پایین کشیده شد و چیزی گرم درون چشمم جوشید. - دستشون تو دست هم بود. خودت میدونی مهراب واسه هر کی از راه برسه احساسات خرج نمیکنه. من لبخندشو دیدم، یه احساس قوی بینشون بود، من حسش کردم. قطره اشکی که از گوشهی چشم فرانک پایین چکید از نگاهم دور نماند. کف دستان یخ کردهام را با کلافگی بر روی صورتم کشیدم. نه، نباید اشک میریختم. مگر نه اینکه من به تنهایی عادت داشتم؟ حال هم اوضاع تفاوت آنچنانی نداشت. فکر میکنم هیچوقت احساسی درکار نبوده. من به این حذف شدنها عادت داشتم. منی که در پانزده سالگی پدرم ترکم کرد و در بیستوپنج سالگی خدا مادرم را پیش خود برد. و من تبدیل به یک زن قوی شدم. زنی که حالا در سن سی سالگی، آنقدر قوی هستم که خیانت مهراب را نیز دوام خواهم آورد. اصلاً من کجا و عشق کجا؟ من همین جانوران بیزبان را به عشق و عاشقی ترجیح میدهم. تصمیمم جدیست، از حالا تمام تفکراتم، احساساتم و حتی زمانم مختص به حیوانات است. لااقل خیالم راحت است که خیانت نمیبینم. با بیحوصلگی نگاه از تیلههای عسلی رنگ فرانک گرفتم. لبهای باریک قرمز رنگش برای صدا زدنم باز شد، اما نمیدانم چه حس کرد که بیخیالم شد. شاید فهمید اگر بیش از این حرف بزنم پیش سعید هم رسوا خواهم شد که دیگر پا پیچم نشد. کیسه خوابی که سعید به تازگی به داخل سالن آزمایشگاه آورده بود را برداشتم و بی هیچ حرف اضافهای در گوشهای از سالن درون کیسهی خواب دراز کشیدم. با اینکه گرسنگی و ضعف جسمم را تضعیف کرده بود و دل و رودهام را درهم میپیچاند، اما ترجیح دادم قبل از خوردن غذا کمی استراحت کنم. خستگی راه دور و سفر آن هم با ماشین، علاوه بر خستگی روح، جسمم را نیز ضعیف کرده بود. بهقدری ضعف داشتم که حتی توجهی به خشکی لبهایم نکردم و جسم بیجانم میزبان خوابی آشفته و ناآرام شد.
-
باد سرد قطرات باران را با ضرب بر سر و صورتمان میکوفت و دیدن نمای سفید رنگ آزمایشگاه را برایمان دشوار کرده بود. فروردین در نظرم، همیشه زیباییهایش را در دل غرشهای آسمان مینهاد. در دل برگهای ظریف سبز و تصویر شکوفههای کوچک بهاری که حس زندگی داشت. فروردین همیشه برایم شبیه مهراب بود. همان حس شیرین باهم بودن، همان طراوت، همان لطافت... . همیشه از خود میپرسم، چه چیز کم داشت؟ مگر نه اینکه بهار زندگیش بودم؟ عشق بینمان چگونه آلوده به خیانت شد؟ با همین افکار از درب ورودی، وارد سالن آزمایشگاه شدم و نگاه خستهام اطراف را کاوید. فضای تاریک آزمایشگاه همزمان با صاعقه روشن و خاموش میشد. در نگاه اول تار عنکبوتهایی به چشمم آمدند که سرتاسر سقف سالن را فرا گرفته بودند. لبم را از داخل به دندان کشیدم. چیزهای جالبی در مورد این آزمایشگاه نشنیده بودم و این فضای سنگین، برایم دلهرهآور بود. امید، یکی از همکاران دوران دانشجوییام بود که برای اولین بار چند سال پیش برای تفتیش یک گونهی نادر جانوری به این منطقه اعزام شده بود. او میگفت از روستاییان شنیده که به هیچ عنوان وارد محوطهی یتیمخانهای که چند کیلومتری با آزمایشگاه فاصله داشت نشوید. میگفت یتیمخانه در تسخیر ارواح است و حتی گاهی صدای نالههای کودکانه از آن مکان شنیده میشود. پوزخندی ناخودآگاه از این خرافات بی سروته بر لبم نشست و همزمان با روشن شدن موتوربرق بزرگی که سعید به راهش انداخته بود لاینهای نوری خاکگرفتهی سقف نیز روشن شدند. فَرانَک با روشن شدن چراغها همچون دخترکان کوچک بالا و پایین پرید و جیغجیغ کنان گفت: - خداروشکر، روشن شد سعید بیا تو. در نگاه اول به نظرم آزمایشگاه مجهزی آمد. کمی کوچکتر از آزمایشگاه تهران بود، اما کارمان را پیش میبرد. - خیلی سخت روشن شد. فکر کنم نصف دستگاهها از کار افتادن. صدای مردانهی سعید بود که در فضای نیمه خالی سالن پژواک کرد و سپس قامت بلندش در قاب در ورودی پدیدار شد. فرانک با سرخوشی اطراف را میکاوید. ذوقزده به سمت میز آزمایشگاهی میانهی سالن یکدست سفید، پوشیده از خاک رفت. همزمان با کنکاش دستگاهها و شلنگهای فنر مانندی که به آنها متصل بود گفت: - چقدر خفنه، فکر کنم یه چند سالی میشه کسی اینجا نبوده. لبهی پالتوی بلند مشکیرنگم را بهم نزدیک کردم. تقتق کفشهای مشکیرنگ پاشنه کوتاهم بر روی سرامیکهای سفید با صدای بلند موتور برق که از محوطهی بیرون سالن میآمد همنجوا شد. کنار میز ایستادم. ذرهای از شورونشاط فرانک را در وجود خود حس نمیکردم؛ تنها به نشانهی رضایت لبخند محوی زدم و انگشتم را بر روی سرامیک سفیدرنگ، میز بزرگ میانهی آزمایشگاه کشیدم. رد انگشتم بر روی میز برجا ماند. چقدر دلم میخواست کسی دل غبار گرفتهام را اینچنین خاکروبی کند.
-
درخواست کاور برای رمان جادوی احساس | غزال گرائیلی عضو هاگوارتز نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@سایان قشنگم لطفا- 2 پاسخ
-
- 2
-
- هفته گذشته
-
پارت چهل و دو سرم رو برگردوندم ، که دیدم آروین باهاش گلاویز شده، این پسر چجوری من رو پیدا کرد ، خیلی ترسیده بودم، آروین فرشته نجاتم شده بود ،خوشحال بودم که بی خیاله منه خر نشده ، بنده خدا گفت خطرناکه ها من گوش نکردم ، بدنم عین بید میلرزید؛ ولی به هر بدبختیی بود، بلند شدم رفتم سمت اروین با مشت افتاده بود به جون پسر دومیه ول نمی کرد ،بازوش رو گرفتم و گفتم :بریم آروین،ولش کن کشتیش ، تورو خدا بیا بریم. از اون همه ترس و هیجان به گریه افتادم،آروین نگاهی بهم انداخت ،پسره رو ول کرد ، با هم به راه افتادیم، یکم که دور شدیم ، دیگه نمیتونستم راه برم پاهام به شدت میلرزید ،رو کردم به آروین و با صدای لرزون گفتم:میشه یکم بشینیم . سری تکون دادو به سمت نیمکت رفتیم و نشستیم. سرم رو بین دست هام گرفتم و آرنجم رو به زانو هام تکیه دادم . چند ثانیه نگذشته بود که دیدم آروین سمتم آب معدنی گرفت و گفت:بخور ،حالت رو بهتر می کنه. تمام این مدت اخماش تو هم بود،آب رو گرفتم و یک قلپ خوردم. چند لحظه بعد دیدم گرم کنش که روی یک رکابی پوشیده بود در اورده و گرفت سمتم و گفت:بپوش دکمه های لباست کنده شده . نگاهی به لباسم کردم و از شرم لبم و گاز گرفتم و قرمز شدم ،به ناچار گرم کن رو گرفتم و زیپش رو بالا کشیدم .
-
پارت چهل و یکم راهم رو کشیدم سمت مخالفشون که برم، هنوز قدم اولم به دوم نرسیده،پسری با قد متوسط ولی هیکلی درشت با چشم های آبی جلوی راهم رو گرفت. پسر:جایی میرفتی کوچولو؟! اخمی کردم و گفتم:هیکلت و بکش اون ور من با تو کاری ندارم. پسر:تازه کاری ؟همتون اولش همین رو میگید! سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم و گفتم:بکش کنار،من فقط برای پیاده روی اومدم ,الانم می خوام برم. یک قدم جلو اومد و گفت:اوه ،شاید خودت اومده باشی بِیب ،ولی برگشتنت با منه . نزدیک شد و دستش رو دور کمرم انداخت و سفت منو گرفت،شروع کردم به مشت و لگد پرت کردن ،پسره هم با لبخند نگاه می کرد ،انگار مشت هام هیچ تاثیری روش نداشت،یکی نزدیکمون شد و گفت:اوه،اریک،شاه ماهی پیدا کردی؟ پسره که حالا معلوم شد اسمش اریکه سرش رو برگردوند؛از فرصت استفاده کردم و با زانو وسط پاهاش زدم و خودم و از بغلش بیرون کشیدم ؛ از درد به خودش می پیچید،حقش بود پرو ،اون یکی پسره گفت:دختره چموش،چه غلطی کردی؟ بعد این حرف اومد سمتم، منم شروع کردم به دویدن؛ ولی سرعت اون بیش تر بود و یقه لباسم و گرفت و کشید ؛ با باسن خوردم زمین ،همون جور من رو از یقه، روی چمن ها می کشید ؛ منم با تمام توان جیغ میکشیدم و ناسزا میگفتم،پام رو روی زمین می کشیدم و با دستام به ساعدش چنگ میزدم؛همین جوری درگیر بودم که یک دفعه حس کردم دیگه کشیده نمیشم.
-
پارت نود و پنجم با ناراحتی هر چی تمام تر بهش نگاه کردم و گفتم: ـ باور کن که میخواستم بهت بگم! یادته همش ازم میپرسیدی چرا ساکتی و رفتی تو خودت؟! چون والا تهدیدم کرد که اگه بهت بگم پدرم علاوه بر مردم این سرزمین، تو رو هم زنده نمیذاره. نمیتونستم اجازه بدم سر تو بلایی بیاد آرنولد... با عصبانیت دستش و کوبید به میله و گفت: ـ فکر کردی الان وضعیتم بهتره؟! الآنم مثل یه موش تو سوراخ گیر افتادم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد...این وضعیتم با مردن فرقی نداره و اصلا سعی نکن با این حرکات، خودتو مظلوم نشون بدی! دیگه گول اون ظاهر تو نمیخورم! حرفاش واقعا عین چاقویی بود که میزد به قلبم و درمیورد و مدام این کار و تکرار میکرد! اینقدر از حرفاش ناراحت شده بودم که سکوت، دهنم و بست...آرنولد ادامه داد و گفت: ـ من فکر میکردم تو با پدرت و این جادوگرای بیرحمفرق میکنی اما واقعیت ماجرا اینه که تو فقط بازیگر بهتری بودی، همین! در واقع تو هم مثل پدرتی جسیکا! بعد این جملش، فقط به هم نگاه کردیم! تو نگاه من دلخوری و ناراحتی از حس بیاعتمادی بود که بینمون بوجود آوردم و تو چشمای آرنولد فقط خشم و عصبانیت دیده میشد. بعد چند دقیقه، چشامو ازش برداشتم و گفتم: ـ میدونم که خرابش کردم آرنولد اما بهت قول میدم...قول میدم که خودم درستش کنم. میفهمی که اعتمادت به من بیجا نبوده! منو تو خیلی باهم فرق داریم اما تو احساس کردن و دوست داشتن، امیدواری در عین ناامیدی رو بهم یاد دادی. حتی اگه الان از من متنفر هم باشی، بازم من بهت کمک میکنم و میبینی که من از اولشم دستم با پدرم تو یه کاسه نبوده.
-
درخواست کاور برای رمان جادوی احساس | غزال گرائیلی عضو هاگوارتز نودهشتیا
QAZAL پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست کاور رمانم و داشتم.- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتاد و هشتم فرهد در تالار تشریفات نشسته بود و منتظر اولین واکنش مارکوس بود. ناگهان درب سالم باز میشود. یک امگا جلو میآید و مقابلش سر خم کرده طوماری که بر دندان گرفته را مقابل پایش میگذارد و عقب میرود. نفسهای تندش نشان میدهد از راه دوری با عجله خود را رسانده. وقتی طومار را میگشاید اول از همه مهر سرخ پایین نامه توجهش را جلب میکند. مهری با طرح یک خفاش و امضایی با خون! پس مارکوس برای او نامه فرستاده بود. از ابتدای نامه شروع به خواندن میکند. مارکوس مبادی آداب نامه را بیهیچ تشریفاتی نوشته و مستقیم سراغ اصل مطلب رفته بود! اخمهایش در هم میرود. همانطور که انتظار داشت مارکوس برایش خط و نشان کشیده او را تهدید کرده بود. میدانست این کار را خواهد کرد اما نگاه از بالا به پایین مارکوس خشم او را برافروخته بود. در همین بین کُنراد، بتای همیشه همراهش وارد میشود. فرهد بیهیچ حرفی با اخم نگاهش میکند تا حرفش را بزند. - عالیجناب، لوکا به اینجا اومده و میخواد شما رو ملاقات کنه. فرهد ابرو بالا میاندازد و متعجب به او نگاه میکند. سری تکان میدهد و میگوید: - بگو بیاد ببینم با چه دلی اومده اینجا! کُنراد اندکی همراه مرد بلند قامت و شمل پوشی وارد میشود. به سمت پنجرهها رفته و پردهها را میکشد. وقتی سالن تاریک شده و عاری از نور خورشید میشود، مرد کلاه شنلش را عقب میزند. فرهد پوزخندی بر لب مینشاند و میگوید: - تو زمانی که مارکوس با لشکرش پشت در وایساده چطور اومدی اینجا؟ لوکا بیتوجه به سوال فرهد میپرسد: - خبر کاری که کردین بین تمام قبایل پیچیده. من باید بگم چطور تونستی؟ فرهد به پشتی صندلیاش تکیه میدهد و طومار در دستش را جمع میکند و همزمان میگوید: - قرار بود دم به دقیقه نیای اینجا، اگه تو از زندگی سیر شدی من هنوز قصد ادامه دادن دارم. بهت گفته بودم نمیخوام مارکوس بفهمه من تو قلمروش جاسوس دارم! لوکا ابرو در هم میکشد با لحنی جدی پاسخ میدهد: - من جاسوس تو نیستم. ما با هم شریکیم. در ضمن تو میخواستی بدون درگیری با مارکوس کارش رو تموم کنی. حالا که درگیر شدین دیگه چه فرقی میکنه؟ فرهد به سمت او خم میشود و با مشت بر دستهی صندلی میکوبد و فریاد میزند: - فرق میکنه. لوکا قدمی عقب میرود. - خیلیخوب، باشه. سپس به سمت درب سالن حرکت میکند. فرهد میدانست او حتما اطلاعات مهمی دارد. دست خودش نبود که هر بار او را میدید خشم بر او تسلط مییافت. جدای از خوناشام بودنش، از خائنین هم متنفر بود.
- 88 پاسخ
-
- 1
-
-
Traceyjef عضو سایت گردید
-
مقدمه کرانهی تاریکی در گسترهای بیانتها دخترک را احاطه کرده بود. از میان ل*بهایش صداهایی ناشناس و بیمعنی در دل کوهستان منعکس میشد. ترکیب جیغ و ترس، فریاد و درخواست کمک در پژواک صدایش نهفته بود و میدوید. کلمات گریخته بودند و جملات در پس ذهنش خاک میخوردند. تاریکی کوهستان آن شب میزبان سایهها بود و سپیدی بلند پیرهنش ترکیبی متضاد با سایههای وحشت داشت. چپ و راست، پشتسر و پیشرو، همه جا حضورشان حس میشد. و بالاخره حملهور شدند و تنش میزبان زخمیهای کشندهای شد که از میانشان قطرات مرگ میتراوید. *** (مکان آزمایشگاه در این اثر خیالی و ساختهی ذهن نویسنده است) گنبد آسمان، آرام آرام بزم و رقصی با سرخی غروب و کبودی پنبههای بارور برپا کرده بود. تلفیق اتمام روز و شروع باران شبیه ذهنم مغشوش مینمود. رعد اولین صاعقهی سپیدش را بر پیکر کوهستان کوبید. پر سروصدا و ترسناک. صدای ضبط، آهنگ ملایم و باران و فضای آرام کوهستان برای همسفران عاشقپیشهی همراهم، فضای احساسی ایجاده کرده بود. شیشهی ماشین کوهستان پیما را پایین کشیدم. دستهای درهم گره خوردهی سعید و فرانک در پیش چشمانم حسی شبیه سربار بودن را در وجودم به غلیان انداخت. گسترهی سبز تپههای پیوسته در پشت لنز دوربینم طراوت بهار داشت، اما قلب و عقل من در میان تاریکی وجودم و تصمیم جدایی درهم میلولیدند. تصمیمی که به تنهایی گرفته بودم. یک شات دیگر؛ صدای شاتر و ریزش دانههای باران درهم آمیخت. نگاه مشکینم محو تپهی پر از گل و سبزیه روبهرویم بود که صدای خندهی نرم و ریز فرانک دوباره بر حس سرخوردگیم دامن زد. روی صندلی جابهجا شدم؛ انگشتان ظریف و کشیدهام دوباره بر روی شاتر لغزید و تصویر رعد سپید که در فاصلهای نسبتاً دور میهمان کوهستان شد را ثبت کرد. باد سرد در قاب پنجرهی ماشین خاکی رنگمان پیچید و طرهای بلند و مواج از موهای به رنگ خرمایم را به بازی گرفت. رشتههای رقصان در دست باد را از صورت گندمگونم کنار زدم و تصویر دیگری از کوهستان نیمهبرفی ثبت کردم. مقصدمان نزدیک همان کوه بود، محلی برای بازیابی گونهای روبه انقراض از سمندر کوهستان آسیایی. و شاید یک بهانهی کاری برای دور شدن از زندگی که در تاریکی خیانت و جدایی دستوپا میزد. فرانک میگفت توهم است، شکاک و بددلی را از قلبم دور کنم و با مهراب حرف بزنم. پوست خشکی از لبهای برجستهام کندم و از به یادآوردن خاطرهی تلخ روزی که مهراب و دختر ناشناسی را در کافهای نزدیک محل کارش دیدم، ابروهای مشکین و پرم را درهم کشیدم. جادهی خاکی رفتهرفته به گل تبدیل میشد و راه روبه اتمام بود. زمانی که بینی کوچک و کمی گوشتیام از سرمای هوا یخ زده و بی حس شد شیشه را بالا کشیدم. گویا طبیعت کوهستان با راه نیمه رفتهمان سر سازش نداشت. جیپیاس ماشین یک کیلومتر راه را نشان میداد. همان ایستگاه آزمایش جانورانی که کسی برای رها شدنش دلیل نداشت. ایستگاهی با یک دهه قدمت که تاکنون نتوانسته بود مسافرانی ساکن برای چند ماه متوالی داشته باشد. وقتی نام ایستگاه بازیابی غرب را شنیدم به نظرم فرصت خوبی آمد تا کمی فاصله بگیرم. این ایستگاه برای من نه فقط کار، بلکه حکم پناهگاهی را دارد که از همه چیز به آن فرار کنم. جاده کمکم بهنظرم بسیار لغزنده میآمد. طوریکه لاستیکهای آجدار کوهستان پیما نیز نمیتوانست جلوی سر خوردن ماشین را روی گل بگیرد. نگرانی آرام بر چهرههایمان خزید، اگر به آزمایشگاه نمیرسیدیم باید شب را در ماشین سر میکردیم. شاید برای یک جانورشناس خوابیدن در ماشین میان کوهستان سرد امری طبیعی باشد، اما نادیده گرفتن خطر با عقل جور درنمیآمد. صدای آرام فرانک نگاهم را از طبیعت گرفت و بر نگرانیم دامن زد: - سعید، چرا نمیرسیم؟ بارون داره شدید میشه. هنوز دقیقهای از سخن فرانک نگذشته بود. هوای گرگومیش روبه خاموشی میرفت و حتی مهتاب زیر ابرها پنهان بود که در کمال ناباوری ساختمان آزمایشگاه پیش رویمان در پشت یک تپهی کوچک و فاصلهای نسبتاً نزدیک پدیدار شد. ماشین با سرعت بسیار پایین و سرخوردنهای مداوم بالاخره خود و ما را سالم به ساختمان رساند. با ورود ماشین به محوطهی آزمایشگاهی که درست در پایهی کوهستان بنا شده بود قلبم آرام گرفت.
-
پارت هشتاد و هفتم دوروتی به رزا نگاه میکند و با لحنی دلخور میگوید: - برای چی؟ هیچی، چیزی نشده! سپس از او رو میگیرد و آرام هق هق میکند. رزا به او حق میداد. احساس میکرد خودش نیز نیاز به گریه کردن و سبک گردن دلش دارد اما حالا وقت آن نبود. اشکهایی که تا پشت پلکش آمده بود را به سختی نگه میدارد و آرام زمزمه میکند: - دوروتی ما تنها نیستیم. من تو رو دارم. تو هم من رو داری. کمی جا به جا میشود و سعی میکند خود را به دوروتی برساند اما زنجیرها مانع میشوند. پایش را کنار پای دوروتی میکشد. با پا ضربهای آرام به پای دوروتی میزند و زمزمه میکند: - من کنارتم. دوروتی از گوشهی چشم به پای رزا نگاه میکند. کم کم سرش را میچرخاند و به رزا نگاه میکند. اشکهای او نیز بر صورتش جاری شده بود. در میان اشکهایش به دوروتی لبخند میزند. دوروتی نیز سعی میکند لبخندی بر صورتش بنشاند. گرمای نگاه رزا را همیشه داشت. احساس میکرد با همهی آدمها فرق دارد. جنس نگاهش جور دیگری بود. گاهی احساس میکرد درون چشمانش شعلهای زبانه میکشد گرمتر از مشعل دیواری غار... مارکوس بلافاصله به گونتر دستور داده بود با تمام سربازانش آمادهی حمله به گرگینهها شوند. گونتر نیز در کوتاهترین زمان ممکن سربازانش را به خط کرده بود. حال عجیبی داشت. از یک طرف رد پای گرگینهها بر خاک قلمرویشان خونش را له جوش آورده بود. از طرف دیگر دزدیده شدن شدت رزا و عقب افتادن تاج گذاری مارکوس بر خشمش میافزود. و از طرف دیگر مسئلهی نشانش بود! او از یک رسوایی بزرگ جان سالم به در برده بود. چیزی تا سقوطش نمانده بود. هرگز فکرش را نمیکرد این طور همه چیز تغییر کند. به همراهی لشکرش خود را کنار مرزهای قبیلهی گرگها میرساند. در نزدیکی مرز تعدادی از گرگینهها سد راه میشوند. یکی از آنها جلو میآید و رو به گونتر صدا بلند میکند: - پاتون رو از این جلوتر بگذارید یعنی به ما اعلام جنگ کردید. گونتر از اسب سیاهش پیاده میشود و مقابل او میایستد و میگوید: - این شمایید که به ما اعلام جنگ کردید. سپس نامهی مارکوس را از درون زره خود درمیآورد و سمت او میگیرد: - به آلفاتون بگو یا چیزی که برداشته رو پس میده، یا ما پا میزاریم رو تمام بندهای اون پیمان صلحی که بین ما بود.
- 88 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتاد و ششم مردی که خنجر بر کمر خود بسته و بازوبندی آهنین بر دست داشت به افرادی که آنها را آورده بودند اشاره میکند و خود به راه میافتد. آن دو نفر دوباره رزا و دوروتی را بلند میکنند و به جلو هل میدهند. آنها را به سمت پشت درختها هدایت میکند. به سمت مکانی غار مانند میروند. یکی از آن دو یک مشعل بر میدارد و پا به داخل غار میگذارند. به انتهای غار میروند، درآنجا آن مردی که خنجر بر کمرش بسته بود انتظارشان را میکشید. به نظر میرسید او جایگاهی همچون سردار مارکوس داشت. به یاد دارد یک بار مارکوس او را گونتر خطاب کرده بود. البته که گونتر بهتر به نظر میرسید. حداقل سر و شکلی شبیه به یک فرمانده داشت. در قسمت انتهای غار با چوب قسمتی را مانند زندان محصور ساخته بودند. آنها را به آنجا برده دست هایشان را به زنجیر های آویزان از دیوار بسته و رهایشان میکنند. وقتی درب چوبی را با قفلی آهنین میبندند و قصد رفتن میکنند رزا صدا بلند میکند: - صبر کنید، ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ میخواین با ما چیکار کنید؟ اما آنها بیتوجه به رزا غار را ترک میکنند. تنها قبل از رفت با مشعل خود مشعلی که به دیوار آن قسمت متصل بود را روشن میکنند. رزا مات به مسیر رفتن آنها نگاه میکند تا زمانی که از تیراس دیدش خارج میشوند. نگاهش کم کم سنت مشعل دیوار کشیده میشود. شعله میسوخت و کم و زیاد میشد و سایه نورش بر دیوار غار حرکت میکرد. صدای گریهی آرامی او را از آن حال بیرون میکشد. به دنبال صدا رو برمیگرداند. دوروتی به مسیر ورودی غار نگاه میکرد و اشک میریخت. - دوروتی؟ دوروتی با صدای رزا گریهاش بیشتر میشود و این بار با صدایی بلند گریه میکند. رزا به سمت او متمایل میشود تا او را در آغوش بگیرد اما زنجیرهایی که بر دستش بسته بود مانع میشود. تازه نگاهش به بالا کشیده میشود. زنجیرهایی قطور و کوتاه بود که به دیوار سفت و سنگی غار میخ شده بود. نگاهش را به دوروتی میدهد و سعی میکند مهرش را در کلماتش بریزد: - دوروتی عزیزم؟ برای چی گریه میکنی؟
- 88 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتاد و پنجم پارچه دور چشمانش کشیده شد و نور به چشمانش بازگشت. وقتی چشم گشود دور تادورش پر از آدم بود. آدمهایی تنها یک شلوار چرم مشکی بر تن داشتند و همه دست به سینه و از بالای سر نگاهشان میکردند. نمیفهمید به کجا رسیده. در کاخ دو گرگ به آنها حمله کرد و حالا خود را میان جمعیتی از انسانها یافته بود. نمیدانست به ساحل امن آرامش رسیده یا خطری جدید در انتظار اوست. نگاهش را دور تا دور میچرخاند و جمعیت را از نظر می گذراند. ناگهان نگاهش به فردی میرسد که درست مقابلش بر روی یک صندلی نشسته بود و چند نفر مانند بادیگارد دورش را گرفته بودند. چهرهی آشنایی داشت. آن شب قدرت نمایی مارکوس در ذهنش تداعی میشود. او همانی بود که مارکوس تهدیدش میکرد. همان فرهَد نامی که گویا رئیس گرگینهها بود! گویی چراغی در تاریکی مغزش روشن میشود. آنها آدمیزاد نبودند، گرگینه بودند! احساس میکرد جنگل دور سرش میچرخد. از دام خوناشامها درآمده و در دام گرگینهها افتاده بودند؟ فرهَد به مردی که دست راستش ایستاده بود اشاره میکند و میگوید: - همینها بودن؟ مرد سر بلند کرده و به آنها نگاه میکند. رزا با دیدن سر و صورتش برای لحظهای نفس در سینهاش حبس میشود. صورتش تماما زخمی بود. تمام بدنش هم پر از رد زخم بود. ناخودآگاه به چشمانش خیره میشود. چشمان آشنایی داشت. ناگهان تصویر دیگری را مقابل خود میبیند. چشمانی آبی، در دل تاریکی شب، صدای خس خس نفسهایش و آبی که از دهانش میچکید؛ دستش را بلند میکند تا پنجه بر صورت او بکشد... خودش بود! همان گرگی که آن شب به آنها حمله کرد و نقشهی فرارش را بر هم زد. دنیای کوچکی بود. نه تنها کوچک که دیگر مضحک شده بود. روزی در بند مارکوس و روزی در چنگال فرهَد! فردا چه اتفاقی میافتاد؟ لابد این بار به دست تیره اژدهایان اسیر میشدند. آن مرد خیره در چشمان رزا سر تکان میدهد و با صدایی گرفته میگوید: - بله خودشونن عالیجناب. فرهَد با رضایت سر تکان میدهد و رو به مرد قوی هیکل کنارش میگوید: - ببرشون.
- 88 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان رز وحشی | shirin_s عضو هاگوارتز نودهشتیا
shirin_s پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سپااس🥹🫶- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
S.Tagizadeh پاسخی برای S.Tagizadeh ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل و چهارم: در، انگار لگد زلزله خورده باشد، از جا کنده شد و با صدایی خفه اما عمیق به دیوار کوبید. موج باد سردی توی صورت همراز خورد، اما چیزی که دید، سردتر از هر بادی بود. پشت در… بیش از پانزده نفر اماده ایستاده بودند... سیاهیشان مثل تودهای از سایههای زنده بود. همگی با اسلحههای آماده، مهمات پر، چهرههایی بیاحساس؛ مثل آدمهایی که از دل کابوسی کهنه بیرون خزیده باشند. نوک لولهها برق میزد، انگار دندانهای حیوانی گرسنه باشد که منتظر دستور حمله است. لحظهای هیچکس تکان نخورد؛ فقط صدای خشخش پارچهی لباسها و سنگینی نفسها توی هوا ماند. بعد یکهو همهچیز ترکید. دو نفر از سمت چپ پریده و به همراز حمله کردند؛ زمین زیر پایش لرزید. همراز توانست اسلحهاش را بالا بیاورد اما دست یکیشان مثل گیره آهنی دور مچش قفل شد. نفر دوم از پهلو ضربه زد و همراز محکم به لبهی در خورد؛ درد مثل شعله از پهلویش بالا رفت. نوح فریادی از ته گلویش کشید؛ شبیه غرشی که از سینۀ یک گرگ زخمی بیرون بزند. با آرنج توی گلوی یکی کوبید، بعد لگدی محکم به زانوی دیگری زد. اما تعدادشان زیاد بود، سایهها از همهطرف میریختند رویشان، بازوی همراز میسوخت، نفسش سنگین شده بود؛ ولی هنوز میجنگید. حرکتش سریع بود، مثل بریدن هوا با چاقو. اسلحه را برگرداند، ماشه را کشید؛ گلوله صدا را در سینهی شب شکست اما تنها دو نفر افتادند و هنوز دهها دست به سمتش دراز شده بود. یک نفر از پشت یقهاش را گرفت و با قدرت به عقب کشید. همراز روی زمین کشیده شد و طعم گرد و خاک و خون روی زبانش نشست. سرش گیج رفت و صداها مثل موج بلند و کوتاه میشدند: ـ بگیرینشون! ـ سریع! ـ نذار در برن! نوح تا نیمه در محاصره فرو رفته بود؛ عضلاتش مثل طنابهای کشیده زیر پوست میلرزیدند. مشت میزد، ضربه میزد، میغرید؛ اما آنها مثل فشاری بیامان رویش میریختند. یکی از پشت گردنش را قفل کرد، دیگری دستانش را پیچاند. صدای ناله خفهای از نوح بیرون زد اما خودش را نگه داشت. در همین لحظه صدای قدمهای تند و هراسان در راهرو پیچید؛ اول لیزا، با موهای بههمریخته و اسلحه در دست، از پیچ راهرو بیرون زد. ـ همراز! اما هنوز جملهاش کامل نشده بود که سه نفر به سمتش هجوم بردند، یکی از آنها با قنداق اسلحه ضربهای به دندههایش زد. لیزا هوا را با دهانی باز برید، اسلحهاش از دستش افتاد و قبل از اینکه خم شود آن را بردارد، دستهای مردی دور بازوهایش حلقه شد و او را به دیوار چسباند. بعد گندم آمد، نفسنفسزنان، با لپتاپ بسته زیر بغلش. وقتی صحنهی شلوغ را دید، انگار زمین زیر پایش خالی شد. اما حتی فرصت کشیدن فریاد هم پیدا نکرد؛ دستی از تاریکی بیرون پرید، دهانش را محکم گرفت و او را مثل تکه پارچهای سبک به عقب کشید. لپتاپ از دستش افتاد و صدای خرد شدنش روی زمین پیچید. سِرهات خشکاش زده بود، ولی فقط برای یک ثانیه. اسلحه را بالا گرفت اما از چپ و راست دو نفر با چکمه زدند به دستانش، اسلحه چرخید و از دستش پرید. مشتها پیاپی روی شکمش نشست و نفسش برید. زانو زد اما هنوز میکوشید بلند شود؛ نفر سوم آمد و با کابل محکم دستانش را پشتش بست. اورهان آخرین کسی بود که رسید. چشمهایش مثل دو تیغه آتشین صحنه را جستوجو میکرد. فریاد زد: - نوح، همراز! اما صدا روی دیوارهای سرد خفه شد. چهار نفر همزمان به او حمله کردند، ضربهها مثل باران سنگین میبارید. یکی زانویش را محکم پشت پای اورهان زد و او روی زمین افتاد. هنوز میخواست برخیزد که چیزی سرد روی گردنش نشست، تیغهای براق چشمک مبزد تا زندگیاش را بگیرد، مجبور شد بیحرکت بماند. لحظهای بعد…