رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. 🌑🚪 دروازه‌ی تاریک باز شد 🚪🌑 ⚡️ ورود تازه به دنیای زخم و رویا! 📚 داستان تازه: «ماه را پیدا می‌کنم» همین حالا رسید! ─── ◈ ─── ✍ خالق اثر: @ماسو – مسافر بی‌بازگشت خاطره‌ها 🎭 طعم روایت: تینیجری اجتماعی 🕰 تعداد گام‌ها: ۱۱۲ صفحه ─── ◈ ─── 🕯 زمزمه‌ای از دل داستان: «فقط می‌دانم من تنها مقصر نیستم... » 🌒 گوشه‌ای از کهکشانش: « دخترم خودتم میدونی من و بابات اینقدر تو این کثافت فرو رفتیم، دیگه نمیتونیم بالا بیاییم ولی عارفه خسته شدم مامان، خودمو به آب و آتیش زدم بابات ترک کنه، دوستاشو نیاره بکشه که آخرش خودمو تو این اتیش دود کردم... » 🔗 کلید ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/10/دانلود-داستان-ماه-را-پیدا-می-کنم-از-ماسو/
  3. مادرش ترسیده با صورتی پر از اشک، عقب رفت و تندتند کلمات را پشت هم چید: - چی شده جان دلم؟ دلم هزارراه رفت عزیز دل مادر... منو کشتی. چشمش که به خون خشک‌شده‌یِ روی لباس آریا افتاد، باری دیگر صدای گریه‌اش بلند شد. دستانش را مشت کرد و همان‌طور که به سی*ن*ه‌ی پسرش می‌کوبید، نالید: - مگه قرار نبود که دیگه دعوا نکنی؟ تو بهم قول داده‌بودی آریا... تو قول دادی... . آریا آرام و با خونسردی مشت‌های کوچک مادرش را گرفت و بوسه‌ی روی آن نشاند و با گوشه‌ی چشم اشاره‌ای به درون ماشین کرد، زمزمه‌مانند گفت: - نمی‌خواستم دعوا کنم مامان، به‌خاطر اون مجبور شدم. نازنین هق‌هق‌کنان با لبی آویزان همان‌طور که دستانش در پنچگان پسرش اسیر بود، به‌جلو خم شد و نگاهش را به درون ماشین دوخت. با دیدن دختری که در جاپایی فرو رفته و صورتش را با دستانش پوشانده، مغنه‌اش روی شانه‌هایش افتاده و به‌گونه‌ای وانمود می‌کرد که کنار نامرئی‌ست؛ از تعجب گریه‌اش قطع شد. احد سریع همان‌طور که گوشی به دست بود و قصد تماس گرفتن داشت، به النا نگاهی انداخت و سپس با چهره‌ی خشنودی گوشی را کنار گوشش نگه‌داشت: - الو... آره‌آره خودشه.... باشه منتظرتون هستیم. به تماس خاتمه داد و دستش را روی شانه‌ی همسر متعجبش که در همان حالت مانده‌بود، گذاشت و گفت: - کمکش کن ببریمش تو خونه، الان خانواده‌ش میان. نازنین نیم‌نگاهی به احد انداخت؛ فکرش را هم نمی‌کرد دختری که احد در موردش صحبت کرده‌بود، این‌قدر اوضاعش وخیم باشد. دستانش را از پنجگان پسرش رهانید و آهسته خود را به درون ماشین کشید. ناگهان دخترک سرش را بالا آورد و ترسیده به او سپس به آریا که کمی عقب‌تر ایستاده‌بود، نگاه کرد. آریا نگاه درمانده‌اش را که فریاد کمک می‌خواست را خواند و با لبخند قدمی به جلو برداشت و گفت: - بیا بریم خونه... الان بابات میاد. النا با تیله‌های لرزان نگاهی به چهره‌ی نگران نازنین‌خانم انداخت و بعد دوباره با لبان آویزان به‌کسی که مورد اعتمادش بود، خیره شد. آریا با دیدن حرکتش بی‌درنگ بازوی مادرش را گرفت و گفت: - مامان میشه پیاده شی؟ مادرش مطیعانه پیاده شد و با ناراحتی به‌سمت شوهرش قدم برداشت. آریا با فاصله به‌دخترک همان‌طور که پاهایش بیرون بود، روی صندلی عقب ماشین نشست. نگاهی به النا انداخت و گفت: - خانم خانما..‌. بریم تو خونه الان بابات میاد... اگه تو رو این‌طوری ببینه ناراحت میشه. النا خیره به مرد جوان پرسید: - ناراحت؟! - آره ناراحت میشه. گوشه‌ی لبان دخترک پایین رفت، سرش را روی پاهایش گذاشت و آرام زمزمه کرد: - ناراحت نشه... من... من نمی‌خوام ناراحت بشه. آریا از لحن بچه‌گانه و بغض نهفته در صدایش، لبخندی محو زد، سپس کمی به سمت النا خم شد و گفت: - پس بریم تو خونه یه‌کم استراحت کنیم تا رنگ و رومون برگرده، یه چیزیم بخوریم؛ من که دارم ضعف می‌کنم. النا سرش را از پاهای جمع شده‌اش بلند کرد و نگاهی به چهره‌ی خسته و رنگ‌پریده‌ی ناجی‌اش انداخت. آریا کمی سرش را کج کرد و چشمانش را که می‌سوخت به او دوخت. النا با تردید سرش را تکان داد و سعی کرد خود را از جاپایی بیرون بکشد.
  4. امروز
  5. صدای آن طرف تلفن قطع شد و بعد از چند لحظه پدرش با تردید پرسید: - دختر آقای رستگار رو؟ نیم نگاهی به پشت سرش انداخت که هیچی ندید. ناگهان به خود آمد و فکر کرد وقتی که با غضب سوار ماشین شده‌بود و توجه‌ای به او نکرده، او همان‌جا در بیمارستان مانده‌بود. سریع ماشین را پارک کرد و همان‌طور که به غرغرهای پدرش از آن طرف خط گوش می‌داد، هول‌ کرده پیاده شد و به‌سمت صندلیِ پشتِ صندلی شاگرد رفت و درِ ماشین عقب را باز کرد. النا که در جاپایی نشسته و به در تکیه داده‌بود، با باز شدن در به عقب پرت شد که آریا سریع دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و کنترلش کرد. دخترک ترسیده به پشتش نگاه کرد و بعد همان‌طور نشسته، خودش را در جاپایی به طرف دیگر کشید و پشت صندلی راننده قایم شد. آریا با دیدنش خیالش جمع شد و آهی کشید، نگاهی به او انداخت و همان‌طور که گوشی کنار گوشش بود و پدرش دوباره داد و فریاد راه انداخته‌بود که چرا جواب نمیدی، زمزمه کرد: - نمی‌دونم کیه... ولی خیلی عجیبه! احد لبخند کوچکی زد و پشتی مبل تکیه داد و خیالش راحت شد که بالاخره پیدا شد، مثل پسرش آرام گفت: - بیارش خونه، منم زنگ می‌زنم به پدرش. آریا «باشه‌»ای گفت و در ماشین را بست و بدون حرف و سوالی گذاشت دخترک به محو کردن خود ادامه دهد. پشت فرمان نشست و دور زد و به‌طرف خانه‌اش راند. سکوت حاکم در ماشین باعث شده‌بود که زمزمه‌های دخترکِ مرموز را بشنود، اما از میان آن‌ها فقط «من دختر خوبیم» را تشخیص داد. ناگهان چیزی در ذهنش جرقه خورد، نیم نگاهی به پشتش انداخت و با خود گفت: - چه بلایی سرت آوردن؟ نکنه... . چند دقیقه بعد مقابل درب خانه پارک کرد و بوقی زد. دقیقه‌ای بعد سرایدار در را باز کرد و او وارد حیاط شد، ماشین را به‌سمت پارکینگ هدایت کرد و در جایش پارک کرد‌. پیاده شد و در عقب را باز کرد و با مدارا گفت: - دختر خانم پیاده شو. النا سرش را از روی پاهایی که در آغوشش گرفته‌بود، برداشت و نگاهی به او انداخت. محوطه‌ی تاریک پارکینگ که از پشت او نمایان بود، باعث شد بیشتر خود را به در پشت سرش فشار دهد و لبانش آویزان شود. آریا لبخندی گرم به رویش پاشید و روی صندلی با فاصله‌ی زیاد کنارش نشست و گفت: - هی کوچولو... به خانواده‌ت زنگ زدن و اونا چند دقیقه دیگه این‌جان تا تو رو با خودشون ببرن. النا شکاک از گوشه‌ی چشم نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت. صدای پدر و مادر آریا با گوشش خورد، در حالی که می‌دویدن تا خود را به ماشین او برسانند. آریا وقتی که صدای آن‌ها را شنید لبخندی زد و از ماشین پیاده شد. مادرش با گریه خود را به او رساند سپس سیلی محکم بر گونه‌اش نواخت. النا که شاهد آن‌ صحنه بود، با چشمای گرد در جایش پرید و بعد گونه‌هایش را محکم گرفت و زمزمه کرد: - نه‌نه... نه من جیغ نمی‌کشم نه. مادر آریا بعد از ضربه‌ی محکمی که نثار فرزندش کرده‌بود، او را سخت در آغوش گرفت و به گریه‌اش ادامه داد. آریا نیز او را محکم در آغوش گرفت که بازویش تیر کشید و آخی از میان لبانش خارج شد.
  6. لب گزیدم و با استرسی که صدام رو می‌لرزوند، زمزمه کردم: - ما وقتی اومدیم... دو دختر بهمون گفتن که چون دیر اومدیم، رئیس که شما باشید تنبیه‌مون کرده و گفته گل‌ و سبزه‌های حیاط رو بکنیم چون می‌خوان چیزای جدید بکارن. دسته گل کوچیکی که از همون گل‌های فضای سبز دانشگاه درست کرده‌بودم رو روی میز بزرگ رسائی گذاشتم و ادامه دادم: - ببخشید... اینم تقدیم به شما. فاطمه دستش رو محکم روی میز کوبید و وقتی اون رو برداشت یه گل له شده و پژمرده اون‌جا بود، فاطمه با لبخند گفت: - گل محمدیه. پلک چپ مدیر که به فاطمه نگاه می‌کرد، پرید. من و تارا هم خیره‌ی اون بودیم که شونه‌ای بالا داد و با چشمای گرد شده گفت: - خب چیه؟ تارا اندرسیفه ابروهای نازکش رو بالا داد و زمزمه کرد: - اون گل محمدی نیست. فاطمه چنان شوکه شد که دوباره چشماش گرد شد، به گلِ نگاه کرد و با حیرت گفت: - اَه... نیست؟ آقای رسائی دستی به سر تاسش کشید و نگاهش رو از فاطمه گرفت و به چهره‌ی ترسیده‌ی من و تارا دوخت. همون‌طور که انگشتاشو در هم می‌پیچید، اخم کرده و تهدیدکنان گفت: - خب خانما... با توجه به این‌که اولین روزتونه، سعی می‌کنم از این کارتون چشم پوشی کنم؛ اما به شرطی که فردا چند بسته دونه‌ی گل بگیرید و توی حیاط بکارید. به صندلی مشکیش تکیه داد و با چشمای ریز کرده نگاهی به هر سه نفرمون کرد و با لحن ترسناکی گفت: - اما وای به حالتون... وای به حالتون که دوباره دردسری درست کنید، اون موقع تضمین نمی‌کنم که بتونید توی این دانشگاه درس بخونید. این دانشکده جای آدم‌های دردسر ساز نیست. آب دهنم رو قورت دادم و با مشت کردن دستام لرزششون رو کنترل کردم. همون لحظه فاطمه با لحنی که کنجکاوی توش فریاد می‌زد، خیره به گل گفت: - پس چه گلیِ؟ آقای رسائی سرش رو پایین برد و چشمای قهوه‌ایش رو بست و سکوت کرد، اشاره‌ای به تارا کردم و از روی صندلی بزرگ سیاه بلند شدم. آروم و بی‌صدا بازوی فاطمه رو گرفتم و با کشیدنش، به‌سمت در رفتم. وقتی که از اتاق نسبتاً بزرگ و پر از صندلی رئیس دانشگاه خارج شدیم، هر سه به در بسته تکیه دادیم و نفس‌های حبس شده‌مون رو خارج کردیم. پوفی کشیدم و نگاهم رو دورتادور محوطه‌ی دانشگاه گردوندم. دانشگاه بزرگ و تمیزمون خلوتِ خلوت بود و میشه گفت حتی مرغی هم اون‌جا پر نمی‌زد. همه توی کلاس‌ها بودن و ما سه نفر ترسیده به در قهوه‌ای اتاق رئیس تکیه داده‌‌بودیم. رئیس دانشکده مردی مسن بود با سری تاس که دورش موهای سفیدی حصارکشی شده‌بود. اون صورتی معمولی و لاغر داشت که با قد بلند و کت شلوار سیاهش با ابهت به نظر می‌رسید. وقتی یکم آروم شدیم، قدم برداشتیم تا از اون‌جا دور بشیم. تارا که سلانه‌سلانه و خانومانه راه می‌رفت، ابروهای کشیده و نازکش رو توی هم گره زد با لحنی پر تردید گفت: - به نظرت چرا اون دخترا این کار رو کردن؟ چه معنی میده؟ ما که تازه اومدیم، پدر کشتگی با کسی نداریم. فاطمه دستاشو توی جیب مانتوی بلندش فرو برد و متفکر ابروهاش رو بالا داد و گفت: - نمی‌دونم... ما که کاری با کسی نداشتیم. منم همون‌طور که به دانشگاه شیک‌مون نگاه می‌کردم و نیشم باز بود، حواس‌پرت زمزمه کردم: - فکر کنم از الان می‌خوان باهامون در بیوفتن. فاطمه وقتی حرفمو شنید، چشماش گرد شد و با عصبانیت جلوی من ایستاد. سرش رو جلو آورد و با صدای آرومی گفت: - ما نباید بهشون اجازه بدیم اذیت‌مون کنن و آبرومون رو جلوی بقیه ببرن. تارا هم حق به جانب کنار فاطمه ایستاد و دستش رو به کمرش زد و با همون اخم ظرف گفت: - حق با فاطمه‌ست... نباید بذاریم برامون دردسر درست کنن. تک خنده‌ای کردن و با دست کنارشون زدم و از بین‌شون گذشتم و گفتم: - ول کنید بابا... یه شیطنت کوچیک بود و تموم شد، ندیدید رسائی چی گفت؟ گفت دانشجوی پر دردسر نمی‌خواد. فاطمه دوباره جلوم ایستاد و این بار بازوهام رو گرفت و با ناراحتی که توی صورتش هویدا بود، گفت: - مرضیه اگه اونا دوباره از این شیطنتا کنن ممکنه از دانشگاه اخراجمون کنن... ما چهار سال پشت کنکور بودیم. کم حرفی نیست، بعد این همه مدت اومدیم دانشگاه... الان بذاریم چند تا جوجه فکلی ما رو از این‌جا بندازن بیرون؟ تارا هم دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با چهره‌ی غم‌زده و لبای آویزون گفت: - برای اولین بار با فاطمه موافقم... به نظرت باید بذاریم آیندمون رو نابود کنن؟ ما این‌قدر زحمت کشیدیم، این‌قدر اذیت شدیم. سرم رو پایین بردم و به زمین خیره شدم، حرفاشون چنان تأثیری روی من گذاشت که با لبخندی پهن که سِر درونم رو فاش می‌کرد، گفتم: - این‌طور که مشخصه باید یه اخطاری بهشون بدیم دخترا!
  7. تارا دو دستش رو روی شونه‌م گذاشت و همون‌طور که توی ژست روانشناس‌ها فرو رفته بود، گفت: - چشمات رو ببند و نفس عمیق بکش. کاری که گفت رو انجام دادم که صدای هوهویی اومد، با تعجب به فاطمه نگاه کردم که با شدت و غلظت زیادی نفس عمیق می‌کشید. اخم‌هام رو توی هم کردم و اعتراض‌گونه گفتم: - فاطمه! فاطمه برای اولین بار مظلوم شد و با گفتن «باشه»ای بحث رو تموم کرد. دوباره چشمام رو بستم و سه بار نفس عمیق کشیدم، وقتی چشمام رو باز کردم آروم‌تر شده‌بودم. با لبخند خواستم چیزی بگم؛ اما تارا همون‌طور که شونه‌هام رو گرفته بود، زمزمه کرد: - مانتوت رو بردارم؟ لبخند روی لبم ماسيد و زیر لب گفتم: - بردار. اون هم بی‌معطلی به سمت اتاق رفت. می‌خواستم از روی زمین بلند شم که نگاه خیره‌ی فاطمه رو دیدم، وقتی متوجه شد که نگاهش می‌کنم لبخندی پهن زد. پشت چشمی براش نازک کردم؛ اما اون با همون لبخند که سی و دو دندون سفیدش رو نشون می‌داد، گفت: - جون... بخورمت. زهرماری نثارش کردم که به‌سمتم اومد و بغلم کرد، در حالی که گونه‌م رو به گونه‌ی برجسته‌ش فشار می‌داد و گفت: - همین‌طوری زشتی پشت چشمم نازک می‌کنی؟ با استرس از خودم جداش کردم و چشمام رو گرد کردم و گفتم: - واقعاً زشت شدم؟ فاطمه یه کم نگام کرد و بعد با ریز کردن چشماش، دستش رو توی جیبش کرد و گفت: - درستش می‌کنم. یه رژ کوچولو از جیبش بیرون آورد و روی لبام مالید، بعدش با اون رژ دو خط روی گونه‌م کشید و گوشه‌ی هر چشمش یه نقطه گذاشت و با دست مالید تا پخش بشن. گوشه‌های مقنعه‌ی تا خوردم رو باز کرد و کمی به‌سمت عقب هدایتش کرد تا موهام مشخص بشه. در اتمام کارش با ذوق انگشت‌های دست راستش رو به هم چسبوند و بوسه‌ای رو اون کاشت: - ای جان! چه کردم. تارا همون لحظه از اتاق خارج شد و هر سه به‌سمت درِ خونه‌ی کوچیک‌مون حرکت ‌کردیم. تارا وسط‌مون ایستاد و دو دستش رو روی شونه‌ی‌ من و فاطمه گذاشت و با لبخند گفت: - دانشجوها آماده‌اید؟ *** - روز اول دانشگاه ترکوندید. واقعاً آفرین! فاطمه دستش رو بالا برد و هول کرده گفت: - آقا اجازه...‌ . رئیس دانشکده که مردی مسن بود، کف دستش رو بالا برد و گفت: - هیس! من که روی صندلی بین تارا و فاطمه نشسته‌بودم، با چشمای گرد سریع گفتم: - فاطمه راست میگه آقا اجازه... . - هیس! تارا سری تکون داد و گفت: - حق با مرضیه‌ست، آقا اجازه... . رئیس که از کوره در رفته‌بود، با چشم‌هایی که از عصبانیت گشاد شده‌بود، زمزمه کرد: - لطفاً ساکت شید! تارا پای راستش رو روی پای چپش گذاشت و با اخمی کم‌رنگ گفت: - آقای رسائی آروم باشید، چشماتون رو ببندید و نفس عمیق بکشید... آفرین نفس بکشید... خارجش کنید. رسائی هماهنگ با حرفای تارا نفس کشید، وقتی کمی آروم شد، با لبخندی کم‌رنگ رو به تارا زمزمه کرد: - ممنونم خانم کیانیِ مطلق. و بعد با اخمی عمیق رو به ما ادامه داد: - خب، واسه این گند چه دلیلی دارید؟ تارا با خونسردی زمزمه کرد: - نفس عمیق! مدیر رو به اون با لبخند سری تکون داد و این‌بار آروم‌تر ادامه داد: - چه دلیلی واسه این فاجعه‌ای که انجام دادید دارید؟ ... رسماً فضای سبز دانشگاه رو نابود کردید.
  8. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب در حالی که چشم‌هام رو بسته بودم، زمزمه کردم: - آره... بالاخره شد... . چشمام رو باز کردم و به خودم توی آینه نگاه کردم. مانتوی سرمه‌ای و شلوار سیاهم برای جایی که می‌رفتم مناسب بود. دستی به موهای سیاهم کشیدم، برای یک روز بی‌نظیر آماده بودم؛ اما استرس و ترس عجیبی داشتم. کف دستام و پشت لبم عرق کرده‌بود و بی‌نهایت احساس گرما می‌کردم.‌‌ همون‌طور که به خودم روحیه می‌دادم، یک دستمال کاغذی برداشتم و پشت لبم رو پاک کردم : - ترسی نداره که... این‌قدر براش زحمت کشیدی... . یاد اون روزها افتادم، قیافه‌م رو مچاله کردم و با اخم توی آینه به خودم گفتم: - چقدر هم که زحمت کشیدی... اوهوم‌اوهوم... اصلاح می‌کنم اصلاً براش زحمت نکشیدی... پس دلیلی هم برای استرس وجود نداره. اما چشمام! تیله‌های سیاهم توشون می‌لرزید و انگشتای دستم هم دست کمی از اونا نداشتن. پوفی کشیدم و ضد آفتابم که دیگه هیچی نداشت رو برداشتم و با زور و فشار یه کمی روی انگشتم ریختم. در واقع کرم شب، کرم صبح، نرم کننده‌ و کرم آرایشی و همه‌ی داراییم همین یه دونه ضد آفتاب بود. در اتمام کارم مقنعه‌ی سیاهم رو سرم کردم و دو طرفش رو چند بار تا زدم. وقتی که از اتاق بیرون اومدم، چشمم به تارا خورد که با نهایت خونسردی و بی‌خیالی، شیک و اتو کشیده صبحونه می‌خورد. اونم آماده بود اما این‌که کی صبحونه‌ش تموم میشه رو واقعاً نمی‌دونم، اون... زیادی خونسرد بود. همون لحظه صدای مردی به گوشم خورد: - أحبك فاطمة! فاطمه که با تیشرت سبز رنگش که الان دیگه سفید شده‌بود، توی دهن تلویزیون کوچیک‌مون نشسته‌بود و فیلم عربی نگاه می‌کرد. وقتی که کاراکتر مرد به کاراکتر زن ابراز علاقه‌ کرد، فاطمه دو دستش رو قفل کرد و پشت سرش گذاشت و همون‌طور که یه پاش خم بود و روی پای دیگش نشسته بود، خودشو تکون داد و با شادی هیس‌وار زمزمه کرد: - آره... آره همینه. با دیدن موهای شونه نکرده و سر و صورت به هم ریخته‌ش، صدام رو انداختم پس کله‌م و داد زدم: - ذلیل شی فاطمه که پیرم کردی... برو آماده شو... زود. تارا که با آرامش داشت چایی می‌خورد، با صدای بلندم توی جاش پرید و لیوان چایی روی مانتوی زیتونیش ریخت. فاطمه بی‌خیال‌تر از همیشه بالشت کوچیکی که کنارش بود رو پرت کرد تو صورتم و به‌سمت اتاق رفت و گفت: - باشه نن جون... تو بگو دو من جلوتم. همون لحظه همسایه کناری با شدت مشتش رو روی دیوار کوبید و داد زد: - زهرمار... اون گاله رو ببند. لبم رو گزیدم و بی‌توجه به بقیه سریع آینه کوچیک جیبیم رو در آوردم و به صورتم نگاهی انداختم که تارا به‌سمتم اومد، دو دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با لبخندی زیبا گفت: - چی شده عزیزم؟ چرا این‌قدر استرس داری؟ همون لحظه فاطمه سرش رو از در اتاق بیرون آورد و گفت: - مرضیه همسایه بغلی میگه کوفت صداتو ببر. و در پایان حرفش در اتاق رو به‌شدت کوبید. روی زمین چهار زانو نشستم و با قیافه‌ی مچاله و جمع شده و صدایی که می‌لرزید گفتم: - تارا استرس دارم، خیلی استرس دارم... بعد چهار سال داریم می‌ریم دانشگاه. تارا دستامو که می‌لرزید توی دست‌های کوچیکش گرفت و با همون لبخند که دل آدمو آروم می‌کرد، شونه‌ش رو بالا انداخت با تکون سرش گفت: - خب... این کجاش بده؟ آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم: - این‌که... میریم توی کلاسی بشینیم که از بقیه چهار سال بزرگتریم... و هزار تا فاصله‌ی طبقاتی که بینمونه، خیلی استرس دارم... بهمون نخندن؟ تارا آروم خندید که گوشه‌ی چشم‌های قهوه‌ایش یه کمی چین افتاد و اون رو بانمک‌‌تر کرد: - نداشته باش... بنده‌خداها که واسه خواستگاری ما نیومدن... میریم و میام هیچی نمیشه. همون لحظه فاطمه حاضر و آماده با مقنعه‌ی آبی کاربنی و مانتوی آبی آسمانی از اتاق خارج شد. با لبخندی بزرگ دستش رو آویزون بند شلوارش کرد و اون به سمت چپ کشید و گفت: - دخترای کرمونی آماده باشید تا بریم مخ پسرای تهرونی رو بزنیم. اما وقتی قیافه‌ی آویزونمون رو دید لبخندش محو شد و اومد کنارمون نشست.
  9. Amata

    موزیک تراپی

    درود به نودهشتیای خوش انرژی! امیدوارم که تابستون خوبی پشت سر گذاشته باشید؛ و برای کنکوری های عزیزم که خودمم جزوشون بودم، می دونم که سال پر استرسی داشتین اما کنکور اخر راه نیست. بگذریم؛ داشتم موزیک «کولی» از شجریان گوش می دادم که به ذهنم رسید یه پلی لیست نیمچه سنتی با داستان های پشتش به نگاه گرمتون هدیه کنم. اینم بگم از اونجایی که پاییز با بوی نم خاک و هوای ابری تو راهه پس طبیعیه که موزیکام عاشقانه و پاییزی باشه! 1. موزیک اول «کولی» اثر استاد شجریان: این موزیک یه وایب غریبی داره و خیلی ارومه، همه پسند نیست؛ اما داستانش چیه؟ قصه های زیادی راجبش وجود داره که مرسوم ترین و فانتزی ترین داستان این موزیک راجب دختر کولی که عاشق مردی میشه و طبق رسم قبیله دختر قصه ما دور اتیش می رقصه و در نهایت هر مرد باید همسرش از موهاش شناسایی کنه، کولی دلبر ماهم موهاش به دست باد می سپاره اما مرد قصه گیسو دیگه ای انتخاب می کنه، طبق اهنگ جایی هست که میگه:«سودای همرهی را گیسو به باد داده...». و در نهایت دخترک ما با گیسو خودش دار میزنه و میمیره. و اما داستان بعدی این اهنگ که کمی طبیعی تر و واقع گرایانه تر هست و شاید کمتر شنیده شده این مدلیه که: روزی نویسنده ای به قبیله کولی سفر می کنه. در قبیله دخترکی عاشق نویسنده بی نام و نشون تهرونی ما میشه. اعضا متوجه می شوند و طبق رسم قبیله نویسنده بیرون می کنند. صبح روز بعد نویسنده با اسبش میره و چیزی با خودش نمیبره. از جایی که رسم بوده وقتی مردی دختری رو می خواد هنگام رفتن یه تار موی دختر رو با خودش میبره به نشانه عشق و بازگشت؛ اما سوار قصه ما چیزی نمیبره! برای همین شجریان در اغاز میگه:«رفت ان سوار و کولی با خود تورا نبرده..» و در پایان تاکید میکنه:«رفت ان سوار و با خود یک تار مو نبرده..» پس بی ابرویی بزرگی به وجود میاد و دخترک از قبیله ترد میشه. قسمت دردناک تر ماجرا اینه که کولی کوچولو ما به بیابون میره و پدرش هر روز براش غذا و طناب دار میبره تا خودش دار بزنه! نهایتا غروب روز سوم دختر کولی خودش برای پاک کردن این رسوایی خانوادگی دار میزنه. امید وارم مطلب دوست داشته باشید و اگر قصه دیگه ای راجب این اثر می دونید خوشحال میشم برام تعریف کنید؛ از جایی که نوشتم طولانی شد ادامه موزیک و اهنگ هاشون رو در پست های بعد میزارم. و اگه به این سبک داستان ها علاقه دارید حتما تو باکس چت بهم بگید تا تاپیک جدا بزنم. موفق باشید!
  10. °•○● پارت صد و یک سرم را به نشان تاسف تکان دادم. - بهمن تو هنوزم کفشاتو این شکلی درمیاری؟ نیگانیگا! لااقل جفت کن! برای جفت کردن کفش‌ها خم شدم، چشم‌هایم دودو زد و سرم گیج رفت. قبل از اینکه زمین بخورم و سرم مثل هندوانه قاچ بخورد، دستم را به دیوار گرفتم. - بیا بشین ناهیدجان. چرا در نزدی دختر؟ بتول از زیربغلم گرفت و قدم‌هایش را با من همراه کرد. - خدا مرگِ منو بده، شکل میت شدی! زیر لب گفتم: - خدانکنه. گفتم گندم خوابه، در نزنم بیدار بشه. این دو روز هلاک شد بچم. نشستیم و بهمن با یک بغل شیرینی‌نخودچی به ما پیوست. موهای گندم را نوازش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. موهایش چرب شده بود و به حمام آب گرم نیاز داشت. دو تقه به در خورد. - حتما غزله، من باز می‌کنم بتول جانم. دستم را روی پایش گذاشتم و اجازه ندادم اعتراض کند. تا همین جا هم زانوهای خسته‌اش را در راه خانه‌ام تلف کرده بود. در را باز کردم، اما غزل آنجا نبود. زمرمه کردم: - تو اینجا چی کار می‌کنی؟! لای در را تا جایی که امکان داشت بستم. قلبم به تب و تاب افتاده بود؛ شده بودم همان ناهید پانزده ساله که یواشکی از زنگ‌های ورزش غیبش می‌زد، چون پشت ساختمان مدرسه، کسی منتظرش بود. - دلم طاقت نیاورد... او هم سرتاپا سیاه پوشیده بود. - تسلیت میگم ناهید. سدِ اشکم شکست و صورتم خیس شد. - کیه ناهید؟ با آستین، صورتم را پاک کردم. - همسایه‌ست بتول جان، الان میام. در را کامل پشت سرم بستم و نفس راحتی کشیدم. نگاه امیرعلی بین چشم‌های خیسم در حرکت بود. - تو نمی‌خوای به من تسلیت بگی؟ - بسم الله! کی مُرده مگه؟ نفس گرمش موقع جواب دادن، روی صورتم پخش شد: - امروز وقتی تو اون حال دیدمت، وقتی نتونستم بیام جلو و بزارم تو بغلم غمتو گریه کنی، هزار بار مُردم ناهید. - دیوونه‌ای دیگه! با چشم‌های مشتاق نگاهم کرد و من، جفت دست‌هایم را مشت کردم تا دورش حلقه نشود.
  11. °•○● پارت صد - کدوم طرفی برم؟ حواسم را معطوف جاده کردم، این اولین بار بود که برادر کوچکم، به خانه‌ام می‌آمد. - راست بپیچ! - اطاعت. می‌دانستم چه چیزی در انتظارمان است؛ یک خانه به‌هم ریخته، کپه ظرف‌های شسته نشده و لباس‌هایی که بدون هیچ الگوی مشخصی، در نقاط مختلف آويزان شده‌اند. - ماشین قشنگیه. دندان‌های بزرگش را به نمایش گذاشت. - خاک پاتم! میل عجیبی به دراز کردن دستم و به‌هم ریختن موهای بهمن داشتم، خودم را کنترل کردم. - پولشو از کجا آوردی؟ بهمن دستش را روی بوق گذاشت: - یابو رو ببین، چطوری می‌پیچه! نگاهش به من افتاد و انگار تازه یادش آمد در ماشین تنها نیست، کمی مراعات بد نبود. - کارگاه رشته‌پزی زدیم، خداروشکر بد نیست. اوس کریم شخصاً چرخشو می‌چرخونه. - تنهایی؟! اخم‌هایش درهم رفت: - یونس هم سرمایه گذاشت. حالم گرفته شد. - این همون یونسی نیست که... - همونه. رویم را برگرداندم. باید سرفرصت ته و توی این ماجرا را در می‌آوردم، یونس کِی خیرش به ما رسیده بود که این دومی باشد! - حواست باشه بهمن، به اسم اینکه پسردایی‌مونه، اعتماد نکن بهش! این پسر یه روده راست تو شیکمش نیست. دست روی چشمش گذاشت: - رو جفت چشام، شوما جون بخواه. سرعت ماشین کم شد، در کوچه بودیم. - نگه‌دار، همین‌جاست. جان به لبم رسید تا آن‌همه پله را بالا برویم. آخرین چیزی که خورده بودم، همان لبوی داغ دیروز وسط خیابان بود. کلید را انداختم و در را باز کردم. - ماشالله حضرت نوح با جونوراش اینجا گم میشه. مطمئنی طبقه رو اشتبا پیاده نشدیم آبجی؟ قبل از اینکه متوجه شوم، دستم بالا رفت و با ضرب، پشت گردنش نشست. - بیا برو گمشو! گردنش را مالید. کفش‌هایش را درآورد. - به‌به! عجب جای باصفاییه! یالله.
  12. پارت سی و چهارم بعد از رفتنشون، آقای شهمیرزاد ازم پرسید: ـ خب خاتون خانوم، اوضاع کار چطوره؟ فرهاد اومده بالا سر کارا؟ چای رو روی میز گذاشتم و گفتم: ـ والا دیگه بعد ازدواجش، انشالا باید مداوم بالا سر کارا باشه! الانم راستش، هزینه‌های طارم خارجی، خیلی گرون شده متاسفانه. آقای شهمیرزاد سریع گفت: ـ دیگه باهم این حرفا رو نداریم. بعد از ازدواج بچه‌ها، من روی کارخونه سرمایه‌گذاری می‌کنم که فرهاد بتونه یکم جمع و جور کنه و انشالا بتونه جاهای دیگه هم شعبه‌های دیگه کارخونه رو بزنه. بهتر از این نمی‌شد! توی دلم کلی ذوق کردم که بالاخره وضع کارخونه نجات پیدا می‌کنه و سعی کردم ذوقم رو زیاد نشون ندم. گفتم: ـ نظر لطفتونه واقعا آقای شهمیرزاد! مرسی که مثل یه پدر پشت فرهاد هستین. آقای شهمیرزاد گفت: ـ خواهش می‌کنم. باعث افتخاره، ماشالا پسر خیلی خوبی تربیت کردین. با سرم، حرفش رو تایید کردم و خوشحال شدم از اینکه چیزهایی که می‌خواستم، یکی‌یکی و پشت سر هم، داشت انجام می‌شد.
  13. پارت سی و سوم ارمغان گفت: ـ عجب دوره زمونه‌ای شده! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ اما تو نگران نباش! من می‌دونم که تو دل فرهادمو می‌بری، شک ندارم. ارمغان گفت: ـ ولی خاتون خانوم. راستش یه مشکلی... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ هر مشکلی هم باشه، باهم از پسش برمیایم عزیزم. گفت: ـ نه آخه، راستش من نمی‌تونم ب... همین لحظه، اکرم خانوم و خدمتکارها با چای و باقلوا اومدن که باعث شد حرف ارمغان نصفه و نیمه بمونه. با لبخند گفت: ـ خب، شیرینی بخوریم و حرفای شیرین بزنیم. یه چای برداشتم و گفتم: ـ حتما، چرا که نه! بعدش بلند گفتم: ـ آقایون، نمیاین باقلوایی که اکرم خانوم آوردو بخورین؟ پدر ارمغان داخل اومد و گفت: ـ بله، حتما! با آقا فرهاد یکم گپ زدیم. بعد رو کرد به ارمغان و گفت: ـ دخترم، برین توی حیاط و با آقا فرهاد هر حرفی دارین بزنین! ارمغان خیلی مودبانه، با اجازه‌ای گفت و با فرهاد به سمت حیاط رفتن.
  14. QAZAL

    اخبار پارت منتخب انجمن

    پارت بیست و ششم
  15. پارت چهل و پنج ** ترنج ** دو هفته از آخرین‌باری که سواد رو دیده بودم گذشته بود. از اخبار ایران فهمیده بودم که کشثر رو به مرکز آفریقا جنوبی ترک کرده و خیلی کلافه شدم اما حالا حالت عادی گرفته بودم و دیگه خودم رو حرص نمی‌دادم. برای اینکه حواس خودم رو پرت کنم بیشتر وقتم رو به رفیق بازی می‌دادم. حتی بعضی شب‌ها که بابا نبود. چون جدیدا گاهی خونه دوست‌هاش می‌موند و به گفته خودش تا صبح پاستور بازی می‌کردن. دوست‌هام رو می‌آوردم. اوایل از دره هم خواستم بینمون باشه اما بعد با سادگی خودش و اینکه همش مسخره‌ش می‌کردن و برای اینکه با بعضی از کارهای ما حال نمی‌کرد دیگه راهش ندادیم. یک شب به بچه‌ها گفتم: - آماده‌اید برای امتحان یک کار جدید؟ و بعد شیشه نوشیدنی رو روی میز گذاشتم. صدای جیغ و هورا و دست زدنشون بالا رفت. ترنج گاهی توی جشن‌ها نوشیدنی خورده بود اما توی خونه نه. برای همین کم خورد که وقتی باباش میاد مدهوش نباشه اما نوشیدنی همیشه یکم بداخلاق و بی‌حوصله‌ش می‌کرد و سردرد براش می‌آورد. یکدفعه صدای جیغی از بیرون اومد. یکی، دوتا، سه‌تا. همه بیرون دویدن. طول کشید تا ذهن ترنج که کامل کار نمی‌کرد حالت عادی بگیره. دوستش امیر که انگار یکم مدهوش بود رو به روی دره ایستاده بود و یک طرف لباس دره پاره شده بود. داد زدم: - هو مرتیکه چیکار می‌کنی؟! امیر به سمتم برگشت و دره به سمتم دوید و پشتم پنهان شد. - اون به من حمله کرد. امیر دستی روی صورتش کشید. انگار جیغ و دادها یکم داشت به خودش می آوردش. به میلاد گفتم: - این مرتیکه رو با خودت ببر. و به دره که از ترس می‌لرزید گفتم: - توهم برو تو اتاقت. - نمیرم، این‌ها برن. تعجب کردم. - چی می‌گی؟ - این‌ها برن. دیگه طاقتشون رو ندارم. اینجا خونه منم هست. از این بی‌آبروها می ترسم. چشم‌هام رو براش گرد کردم. - تو کی هستی که راجع‌به مهمون‌های این خونه نظر بدی. برو توی اتاقت. با جسارت گفت: - یا این‌ها میرن یا من به بابات میگم شب‌های که نیست چیکار می‌کنی. یک سیلی کوبیدم توی صورتش. جیغی کشید و روی زمین افتاد. - غلط کردی حرف بزنی! یادت رفته تو کی بودی؟ خانم این خونه من هستم پس یادت نره. و خم شدم دوباره موهاش رو بگیرم که منیره گرفتم. - بس کن ترنج! دختر، توهم بلند شو برو توی اتاقت.
  16. پارت چهل و چهار - خوب آقای سواد! فکر کنم به هیچ‌کس پوشیده نباشه که من چقدر نگران مردم سیاه پوست و آفریقایی قاره‌مون هستم. و به هیچ‌کسی پوشیده نیست ما چقدر سختی کشیدیم. سالیان سفید پوست‌های به چشم برده به ما نگاه می‌کردن و حالا در اکثر کشورهای جهان مردم در خوشی و شادی و با امکانات عالی دارن زندگی می‌کنند درحالی که در بعضی مناطق و شهرهای آفریقایی ما داریم توی اتاقک‌های دست ساز با حیواناتمون زندگی می‌کنیم. سواد با تاسف سرش رو به نشونه تایید تکون داد. - من خیلی دوست داشتم در اقدامات اصلاحی پدر شما هم کمک من در اسواتنی باشه اما متاسفانه این کمک رو زیاد در پدرتون ندیدم. ایشون انقدر که به فکر رفاه خودش و داشتن همسر هست به فکر مردمش نیست. سواد چیزی نگفت. با اینکه از پدرش کینه داشت هنوز یکم غیرت فرزندی در وجودش بود که نمی‌تونست نادیده‌ش بگیره. - من فکر کردم شما ممکن جایگزین خوبی برای پدرتون باشید. دنیا رنگ گرفت. سواد امیدوارانه به مرد نگاه کرد. اما حرف اون ادامه داشت: - اما یک مسئله‌ای هست. سواد که فقط دوست داشت این اتفاق بیفته گفت: - چی؟! - وقتی شنیدم شما قصد ازدواج با یک دختر ایرانی رو دارید خیلی خوشحال شدم. وقتی شنیدم که ایران قصد داره اون رو با رسمی‌ترین شکل ممکن به همسری شما بده خیلی بیشتر خوشحال شدم چون این نشون دهنده دوستی زیاد ما و ایران میشد. اما وقتی شنیدم شما موافقت نکردید که این رو بعد از حرکت شما به کشور خودم شنیدم واقعا ناامید شدم. سواد گیج شده بود. - من... من موافقت نکردم چون اون‌ها خواستن سنت کشورم رو عوض کنم. این حق مادرم هست که ملکه کشور خودش باشه. اون سال‌ها صبوری کرده. - بله این حق مادر شماست که مورد احترام باشه اما واقعا شما احساس نمی‌کنید که یک بانوی ایران برای اسواتنی اصلاح‌گر بهتری هست تا مادر شما که تمام زندگیش رو در شبستان پدرتون گذرونده؟ اون بانو مثل اجدادش خوب بلده چطور وضع رو بهتر کنه. - اما من نمی‌تونم از مادرم بگذرم که! سیریل که اون رو آماده قانع شدن می‌دید گفت: - شما قرار نیست از مادرتون بگذرید. اون و مادربزرگتون می‌تونند به دور از سیاست در کاخی یا کشوری دیگه زندگی داشته باشن. - اون‌ها از من خواستن که همه زن‌هام رو بیرون کنم و دیگه زنی جز اون نگیرم. و طوری این رو گفت که انگار این نگران کننده‌تر از خواسته اول ایران بود. - خوب، پس به این شکل شما تبدیل به مسیحی معتقدی میشین. البته حواسم نبود. شما مسلمان شدید. - بله، با اینکه دین اون‌ها، یعنی دین ما این قانون رو قبول داره که مرد همسران متعددی داشته باشه اما اون‌ها به من گفتن ما این قانون رو در کشور خودمون هم ممنوع کردیم و به دخترمون روا نمی‌داریم. - باشه جناب! انقدر هم سخت نیست که. حداقل به سختی سال‌ها دور از قدرت که نیست؟ و با این تهدید ظریف به بحث پایان داد.
  17. پارت چهل و سه - یعنی تو حاضری راحت از من بگذری؟ گیج روش رو گرفت. - اصلا ماجرا تو نیستی، ماجرا کشور من هست. بعد برگشت و نگاهم کرد. از نگاهش خوندم. اون خیلی راحت حاضر بود از من بگذره. - مثل اینکه همه چیز مشخص. بعد بلند شدم. گفت: - ترنج خیلی دوست داشتم رابطه‌مون جلوتر بره اما واقعا نمی‌تونم این رو قبول کنم. کیفم رو برداشتم برم که گفت: - اما راهی هست. نگاهش کردم. گفت: - اگه تو اصرار به ازدواج با من داشته باشی اون‌ها نمی‌تونند کاری کنند. یکم وسوسه شدم اما سریع گفتم: - من حرف‌های اون‌ها رو قبول دارم. بعد بیرون اومدم و درحالی که با غرور راه می‌رفتم با خودم فکر کردم چه کیس خوبی رو از دست دادم. *** سواد *** توی اتاق پذیرایی کاخ سیریل رامافوسا نشسته بودم و منتظر به اینکه دیدارش با سفیر آلمان تموم بشه و به اینجا بیاد. از ایران که آبی برام گرم نشده بود. تنها چیزی که اونجا برام قشنگ بود یکی زبان فارسی بود که مثل شعر می‌موند و یکی هم ترنج. واقعا دحتر قشنگ و خوبی بود اما حیف که نشد. همون موقع اعلام کردن که سیریل دوارد میشه. دوتا نگهبان درهای بزرگ رو باز کرد و بعد تا کمر خم شدن تا داخل اومد. سر میز شام بودیم. قبلا سیریل رو دیده بودم اما نشده بود به طور رسمی آشنا بشیم چون از پدرم می‌ترسیدم، از اینکه فکر کنه قصد شورش دارم ترسیده بودم. مو نداشت و دماغ بزرگی داشت اما چهره شاد و رفتار شوخی داشت که حس خوبی به آدم منتقل می‌کرد. مردم اسواتنی عاشق این مرد بودن. برای منم یک اسوه بود و همین که داشتم کنارش غذا می‌خوردم هیجان‌زده بودم. اون اولین برنده جایزه جایزه اولاف پالمه بود. بنیاد اولاف پالمه در سال ۱۹۸۷ برای ایجاد تفاهم بین‌المللی و امنیت مشترک، و با گرامیداشت تلاش‌های بشر دوستانهٔ اولافپالمه، نخست‌وزیر سوئد تأسیس شد. نخستین جایزه پالمه در سال ۱۹۸۷، به خاطر مبارزات کارگران سیاه‌پوست اتحادیهٔ کارگران معدنکار آفریقای جنوبی برای دستیابی به حقوق و ارزش‌های انسانی، به سیریل راماپوسا، رهبر این اتحادیه اهدا شد. - ایران چطور بود؟ - سرزمین زیبا و تمیزی بود. - دخترهاش چطور بودن؟ سواد درحالی که یک لحظه تصویر ترنج از جلوی چشمش رد شد گفت: - زیبا و دست نیافتنی! - دست نیافتنی؟ - بله، توی ایران خیلی سخت میشه بخاطر یک شب دختری پیدا کرد. هر دو مرد خندیدن. - برای همین ترجیح دادی یکی رو تا آخر عمر نگه داری؟ سواد اول درست متوجه حرف اون نشد و بعد گفت: - شما من رو تحد نظر داشتید؟ - اصلا. اما وقتی که تصمیم بر این شد شما اینجا بیان یک اطلاعات کلی از این مدت که در ایران بودید خواستم. راستش رو بخوان آقای سواد یکی از دلایلی که شما رو خواستم همین هست. - متوجه نمیشم. دست از غذا خوردن کشید و قاشق و چنگال رو کنار گذاشت و دست‌هاش رو درهم حلقه کرد. من هم به احترام اون قاشق رو کنار گذاشتم و نگاهش کردم. خیلی کنجکاو بودم چی می‌خواد بگه.
  18. پارت سی و دوم ارمغان با لبخند اومد و کنارم نشست. دستی به موهای بلندش کشیدم و گفتم: ـ واقعا خوشحالم که فرهاد انتخاب درستی کرده. لپ‌هاش گل انداخت و گفت: ـ خیلی ممنونم، ولی خاتون خانوم، راستش... چه جوری بگم... نگاهش کردم و گفتم: ـ راحت باش دخترم! گفت: ـ من حس می‌کنم آقا فرهاد کس دیگه‌ای رو دوست داره. امان از حس ششم زن‌ها! یعنی فرهاد اونقدر ضایع برخورد کرد که آخر ارمغان هم متوجه شد؛ اما چاره‌ای نبود و اگه من بهش نمی‌گفتم، مطمئن بودم که فرهاد یه جوری این قضیه رو بهش میگه، پس بهتره با لحن خوب از زبون خودم بشنوه. گفتم: ـ ببین دخترم، یه دختر پول‌پرست تو زندگیه فرهاد بوده، درست میگی؛ اما خداروشکر که فرهاد هم متوجه اشتباهش شد و روی واقعی اون دخترو شناخت و ترکش کرد. ارمغان چیزی نگفت که ادامه دادم و گفتم: ـ ببین واقعا خودش گفت بیایم خواستگاریت! اگه به من بود، می‌خواستم بذارم واسه هفته بعد، اما اونقدر عجله داشت که گفت همین امشب باید بریم! ارمغان نفس راحتی کشید و گفت: ـ یعنی می‌گین چیز مهمی نیست؟ دستم رو گذاشتم روی دستاش و گفتم: ـ اصلا مهم نیست. هر چی بود، تو گذشته مونده؛ بعدشم تو اینو به من بگو که فرهادو دوست داری یا نه! لبخند عمیقی زد، بعد برگشت و به فرهاد که با پدرش مشغول حرف زدن بودن نگاه کرد و گفت: ـ من واقعا از وقتی که دیدمش، خیلی خوشم اومد ازش. گفتم: ـ خب پس مبارکه دیگه! بعدشم تو دختر به این خوشگلی و خانومی، با شگردهای زنانت باید فرهادو کم کم بکشی سمتت، تا اون مار صفتو فراموش کنه! ارمغان با کنجکاوی پرسید: ـ سر چی رابطه‌شون بهم خورد؟ گفتم: ـ هیچی، دختره هوا برش داشته بود! دختر سرایدار خونه‌مون بود و بابت پول با فرهاد بود که بعدش فهمید فرهاد باهاش ازدواج نمی‌کنه، خودش و پدرش کلی ازم پول گرفتن و برگشتن شهرشون.
  19. پارت سی و یکم اما فرهاد به یک نقطه خیره شده بود و اصلا حواسش به حرف‌هامون نبود. آروم با دست‌هام زدم به پاش که یهو گفت: ـ جانم مامان؟ الکی خندیدم و گفتم: ـ بگو پسرم، راجب ارمغان دیگه! با چشم و ابروهای من، یکم به خودش اومد و توی جاش، جابه‌جا شد. با یه لبخند ساختگی گفت: ـ دقیقا همین‌جوری بود که مادر گفته. من عذر می‌خوام. امروز جایی بودم، یکم خسته‌م. پدر ارمغان گفت: ـ داماد اگه از الان خسته‌ای که کارت زاره! بعدش همه خندیدیم. سریع رو به ارمغان گفتم: ـ خب دخترم، شما می‌خواین برین تو بالکن، با پسرم فرهاد... پدرش حرفم رو قطع کرد و گفت: ـ البته خاتون خانوم، با اجازتون اول من با داماد آینده یکم حرف بزنیم. گفتم: ـ خواهش می‌کنم، اجازه ما هم دست شماست. بعدش فرهاد بلند شد و پدرش گفت: ـ بریم بالکن پسرم. بعد از اینکه رفتن، اکرم خانوم هم گفت: ـ منم برم تو آشپزخونه، ببینم بچه‌ها باقلواها رو آماده کردن یا نه. لبخندی زدم و گفتم: ـ راحت باشین! بعدش به ارمغان اشاره کردم و گفتم: ـ بیا دخترم، پیش من بشین، یکم با همدیگه صحبت کنیم!
  20. پارت سی‌ام بعد حدود سه ساعت، به عمارت شهمیرزادگان رسیدیم. الحق که این خانواده، لایق وصلت با ما بودن. از ادب کارکنان دم در گرفته تا رفتار خود خانواده و دختراشون، ارمغان و آتوسا‌. آتوسا دختر بزرگ خانوادشون بود که دو ماه پیش اونم با پسر یه تاجر ازدواج کرده بود و الان مونده بود ارمغان... ارمغان عین دخترهای روس بود، مطمئن بودم این چهره، دل فرهادو می‌بره! چون واقعا توی زیبایی و ادب، لنگه نداشت. دفعه پیش که برای شام اومده بودن خونه‌مون، اونقدر فرهاد درگیر اون عفریته بود که شامش رو خورده نخورده، به بهانه دیدن بهزاد، از خونه زد بیرون و برنگشت، اما اون روز من نگاه ارمغانو به فرهاد دیدم. مطمئن بودم که اون هم پسرم رو پسندیده. فرهاد دسته گل رو به دست گرفت و بعد از خوش‌آمدگویی‌های پدر و مادرش، گل رو به دست ارمغان داد. چهره ارمغان از شادی می‌درخشید، اما فرهاد فقط یه لبخند خشک و خالی بهش زد. زیر گوش فرهاد آروم گفتم: ـ پسرم لطفاً یکم ملایم‌تر برخورد کن! مجلس عراق نیومدیم که! با تصمیم خودت اومدیم خواستگاری. فرهاد سری تکون داد و چیزی نگفت. بعد از اینکه همه نشستیم، پدر ارمغان پیپش رو روشن کرد و با لبخند رو به فرهاد گفت: ـ بالاخره ما تونستیم این آقا فرهادو ببینیم. فرهاد لبخندی زد و گفت: ـ ببخشید دیگه، کم سعادتی از من بوده. مادر ارمغان هم که خیلی خانوم بود گفت: ـ اختیار داری پسرم. بعدش رو به من گفت: ـ ماشالا خاتون خانوم، پسرتون همون‌جوری که خودتون هم گفتین، یکم خجالتیه مثل اینکه. خندیدم و سعی کردم من هم مجلس رو یکم گرم کنم. گفتم: ـ آره، توی این مورد هم به پدرش رفته، ولی خدا شاهده همون‌ دفعه که اومدین خونه ما، ارمغان جانمو دید. بهم گفت مامان این همون دختریه که من می‌خوام. ارمغان هم لبخندی از ته دل زد، گره روسریش رو محکم کرد و زیر لب آروم گفت: ـ نظر لطفتونه. بعدش با لبخند، رو به فرهاد گفتم: ـ مگه نه پسرم؟
  21. پارت بیست و نهم با تشر به عباس گفته که از یلدا و بچه‌ش دور بمونیم و حالا که فرهاد یلدا رو مقصر دیده و هر چی از دهنش دراومده بهش گفته، دست از سرشون برداریم. عباس ازم پرسید چی کار کنم، من هم بهش گفتم کاری به کارش نداشته باش، یه دختر بی‌ارزش و گدا رو پیدا کرده و می‌خواد قهرمان بازی دربیاره! مثل اینکه خودشم نقشی که بهش دادیم رو خیلی دوست داشته، بذار لذتش رو ببره! بعد از اون قضیه، فرهاد برگشت اما من پسرم رو می‌شناختم، بی رمق‌تر از همیشه شد و توی خودش فرو رفت. اون برق چشم‌هاش خاموش شد، اما می‌دونستم که پشت سر می‌ذاره. ارمغان هم از نظر خانومی، خوشگلی و ارتباط برقرار کردن، از اون دختره‌ی دهاتی خیلی سرتر بود و مطمئنم که دل فرهاد رو می‌برد. فرهاد هم از لج یلدا، اصرار کرد که همون شب بریم شهمیرزاد، خواستگاری ارمغان و من هم از خدا خواسته، به پدرش زنگ زدم و اونا هم قبول کردن. خیلی خوشحال بودم که تونسته بودم بدون اینکه در نظر پسرم، آدم بَدِه بشم، دست یه شیطان صفت رو از زندگیمون کوتاه کنم، ولی بچه‌ی تو شکمش، یکم وجدانم رو به درد می‌آورد... هرچی بود اون بچه، خون اصلانی توی رگ‌هاش بود. به جاده نگاه کردم و توی دلم گفتم: حالا وقت برای فکر کردن به اون بچه زیاده، بعدا یه فکری به حالش می‌کنم. فعلا ارمغان و فرهاد سر و سامون بگیرن، تا بعدش ببینم چی میشه.
  22. پارت بیست و هشتم به خاطر هماهنگی قبلیم با بهزاد، فرهاد نصفه‌شب اومد خونه و طبق حدس‌های درستی که زده بودم، اول رفت سرایداری و بعدش اومد از من حساب بپرسه، اما این وسط یه موضوع به نفع من شد؛ اینکه فرهاد فکر می‌کرد من قضیه‌ی اون و یلدا رو نمی‌دونستم. برای همین هم خیلی نتونست من رو متهم کنه، ولی تا جا داشت، به خاطر اون دختر گدا عصبانی شد و خواست بره کرمانشاه و یک‌بار دیگه، این قضیه رو از زبون اون بشنوه. از این جهت هم برنامه‌م رو خداروشکر چیده بودم و جای نگرانی نداشتم، می‌دونستم اون دختر به خاطر ترس خودش و بچه‌ش هم که شده، هیچ حرفی نمی‌زنه. حتی طوری وانمود می‌کنه که انگار واقعا فرهاد رو بازی داده که به نظر خودم همین هم بود. من هم چون نتیجه رو می‌دونستم، برای فرهاد شرط گذاشتم تا دیگه نخواد از زیر این تصمیم در بره و گفتم که اگه حق باهام بود، باید با ارمغان ازدواج کنه و اون هم قبول کرد. می‌دونستم فرهاد آدمیه که اگه سرش بره، قولش نمیره! فرهاد فکر می‌کرد تنها رفته کرمانشاه، اما من عباس رو برای تعقیب فرستادم بره، اون مو به مو بهم گزارش می‌داد و فرهاد رو تعقیب می‌کرد. حتی صبح قبل اینکه فرهاد بره خونه احمد آقا، من فرستادمش که بره اونجا و یک‌بار دیگه دختره رو با اسلحه تهدید کنه که سوتی نده و گفتم حتی امیر هم بفرسته تا فرهاد با چشم خودش ببینه و باورش بشه که این وسط، فقط یه بازیچه بوده! وقتی عباس گفت فرهاد با حال بدی از خونه بیرون رفته، فهمیدم که اون دختر نقشش رو به درستی ایفا کرده. منتهی این وسط یه اتفاق دیگه هم افتاد... عباس گفت بعد از رفتن فرهاد، امیر اومد دم در و می‌خواست ببینه فرهاد رفته یا نه که ماشین عباس رو دید و با عصبانیت رفت پیش ماشین.
  23. پارت 17 ۱۴٠۱/۱۲/۳ به نام مهربانترین سراغاز سلام! امروز خیلی ناراحتم کردی! گفتی چون تو رسانه های دیگه انلاینم پس دارم با محمد صحبت می کنم؛ گفتی وقتی کنارت نیستم به بدی هام فکر می کنی! درحالی که من کل روز به تو فکر می کنم و دلتنگتم، به حرفات گوش میدم و برام مهمی؛ ولی خب تو چی؟! امروز ازمایش خون یاسی هم بود. از بابت دوره تعطیلات و عید و تابستون ناراحتم! البته فکر نمی کنم به تابستون برسیم اگه اعتماد نکنی!!! با ناراحتی دفتر بستم. اون روز به امیر زنگ زدم و موقع صحبت کردن بهم گفت که چرا جاهای دیگه انلاین میشم!؟ مکثی کردم: خب چون کار دارم. بی توجه گفت: دیشب خواب دیدم با محمد صحبت می کنی، نکنه با محمد چت می کنی دوباره؟ ناراحت گفتم: واقعا که! اگه شک داری بیا روی اکانتم و ببین. من بعد از اینکه تو ازم خواستی دیگه هیچ وقت با محمد صحبت نکردم. - هوم، وقتی حرفای بیخود میزنی داخل پیام های ذخیره شدم نگهشون می دارم تا وقتی نیستی به کارای بدت و بدی ها و بی توجهی هات فکر کنم. چیزی شکست فکر کنم صدای قلبم بود: حرفی ندارم، واقعا کارای خوبم رو نمی بینی؟ صدام کمی بالا بردم: امیر تو اصلا منو می بینی؟ با تشر گفت: صدات نبر بالا! با ناراحتی گفتم: خیلی خب، انقدر ازت دلخورم که ترجیح میدم به صحبتمون پایان بدم. - عه عسل! امیر بحث و عوض کرد و شروع به شوخی کردن و مسخره بازی کرد اما من ناراحت شده بودم و عصبی بودم. ۱۴٠۱/۱۲/۴ به نام خداوند غفار سلام! همچنان ناراحتم از دستت. شیطنت های دیروزت هم چنگی به دل نزد و حال من رو بهتر نکرد؛ اصلا از زهر حرفات کم نکرد. امروز تنها بودم اما دلم نخواست بهت زنگ بزنم! دلم خیلی از حرفات پره برام خیلی سنگین بود تهمتت و حرفایی که زدی. اصلا نمی تونم توی رابطه ای باشم که توش اعتماد نیست، خیلی جدی ام و تو منو جدی و تلخ کردی. اون روز ذهنم درگیر حرف هاش بود برای همین به خودم گفتم چرا انقدر با زندگیم بازی کنم و با این پسر صحبت کنم که هیج اعتمادی به من نداره و هیچ ارزشی برای کارام قائل نیست. *زمان حال* در سکوت به رمانی که داشت تایپ می شد خیره شدم. هر اشتباهی نشانه های خاص خودش رو داره، گاهی بدن انسان هشدار میده که راه اشتباهه و گاهی روح! روح من تمام مدت درحال هشدار دادن بود اما من چشمم بسته بودم. پسری که با وجود یه دنیا تلاش به من هیچ اعتمادی نداشت، می تونست مرد رویاهای من باشه؟ ما باید مراقب باشیم، فریب همیشه توسط دیگران اتفاق نمی افته؛ بیشتر اوقات این ما هستیم که خودمون گول می زنیم برای ماندن داخل رابطه سمی، یا تحمل ادم های بد فقط به این بهانه که گذر زمان همه چیز رو درست می کند یا ما توانایی تغییر ادم هارو داریم. نه جان من! ما تاثیر کمی داریم اگه یه ادم بده یا یه شرایط بد به نظر می رسه پس بده! بی هیچ توضیحی...
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...