رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صد و چهل و یکم به اینجا که رسید، دوباره شروع کرد به گریه کردن...خاله گفت: ـ بعدش مادربزرگت، مادرتو برد ویلای کردان و قرار بود بعد اینکه تو رو از پرورشگاه آورد، زنگ بزنه به پدرت تا بیاد پیش ارمغان اما... گفتم: ـ اما چی؟! خاله گفت: ـ اما پدرت نمی‌دونم چیشد که بجای اینکه بیاد ویلا، یهو ماشینش و جسدش سر از جاده سر پل ذهاب درآوردن و همون شب که تو وارد این خانواده شدی، پدرت از دنیا رفت! ملودی یهو گفت: ـ یا خدا! شما تمام اینارو می‌دونستین و تا الان حرفی نزدین؟! یعنی شوهر خاله داشت می‌رفت کرمانشاه؟ الان هم خانواده تینا با اون پسره فرهاد کرمانشاه زندگی میکنن، اینا چه ربطی بهم دارن؟! واقعا دارم عقلم و از دست میدم... مامان با حرص گفت: ـ نمی‌ذارین که برم از مامان خاتون بپرسم! جواب تک تک این سوالات توی دستای اونه! داشت بلند می‌شد که بره سمت در، جلوش و گرفتم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ فعلا تا زمانی که ما نفهمیدیم داستان اصلی چیه، هیچی به مامان بزرگ نمیگید! هیچ کدومتون...این قضیه رو باید با سرگرد عامری مطرح کنم و ازش بخوام که پرونده اون زمان و دوباره باز بشه... مامان با ناراحتی گفت: ـ پسرم چرا دیگه به چشمای من نگاه نمی‌کنی؟! اون عکس قدیمی و از بین دستاش کشیدم بیرون، بغضم و قورت دادم و گفتم: ـ تا اطلاع ثانوی نمی‌خوام باهات حرف بزنم مامان! بعدش داشتم می‌رفتم از اتاق بیرون که رو به مامان و خاله گفتم: ـ تا زمانی که من برگردم، هیچکس کلمه‌ایی حرف به مامان بزرگ نمیزنه! مامان متوجه شدی؟! باور کن اگه حرفی بزنه... با ترس اومد سمتم و گفت: ـ چشم پسرم، هر چی تو بگی!
  3. پارت صد و چهلم خاله همونحور که سعی می‌کرد بغضش و قورت بده گفت: ـ نه، اصلا شوخی نیست... کوروش خدا شاهده که هم ما و هم ارمغان همیشه تو رو بعنوان پسر واقعیه این خانواده دوست داشتیم و داریم... پاهام سست شد و نشستم کنار تخت‌‌...مامان اومد کنارم که دستشو پس زدم و گفتم: ـ چرا...چرا باهام اینکارو کردی؟! تا مامان خواست حرفی بزنه، خاله اومد کنارم و گفت: ـ پسرم، ارمغان هیچ تقصیری نداره! هر سوالی که داری برو از خاتون خانوم بپرس... ملودی گفت: ـ مامان میشه تعریف کنی دقیقا چه اتفاقی افتاد؟! یعنی...یعنی کوروش واقعا بچه دوقلوی نامادریه تیناعه؟! خاله گفت: ـ اینو نمی‌دونم ملودی ولی ارمغان یجاهایی خودشم کم آورد و ناچارا وقتی کوروش چهار سالش بود، بهم گفت...حتی یادمه میخواست همون موقع به کوروش بگه اما خاتون خانوم مخالف این قضیه بود‌‌‌... خاله این بار ساکت شد و مامان ادامه داد: ـ من فرهاد و خیلی دوست داشتم...اما من نمی‌تونستم هیچوقت باردار بشم و قرار بود که این قضیه رو به فرهاد بگم اما وقتی مامان خاتون متوجه شد گفت که پشت سرم حرف درمیارن و حالا که فرهاد داره بهم علاقمند میشه، آشیونم و خراب نکنم...بعدش بهم گفت که به هیچ عنوان این موضوع رو به هیچکس نگم! حتی آتوسا و مادرم...گفت که از پرورشگاه یه بچه رو میاره و من تنها کاری باید بکنم این بود که نه ماه نقش زن باردار و پیش فرهاد بازی کنم...اما قسم میخورم هر روز از اینکه تو چشماش نگاه می‌کردم، خجالت می‌کشیدم اما واقعا برای زندگیم اینکارو کردم...چون خیلی باباتو دوست داشتم کوروش...
  4. امروز
  5. پارت صد و سی و نهم سریع رفتم کنارش و بغلش کردم...خاله آتوسا سعی می‌کرد مامان و آروم کنه اما آروم نمی‌شد! مطمئنم که این حالتای مامان نشون از یه اتفاق بدی بود...بهم نگاه کرد و دستی به صورتم کشید و گفت: ـ کوروش من...من هیچوقت دلم نمی‌خواست بهت دروغ بگم نه به تو نه به پدرت! خاله یهو رو به مامان گفت: ـ ارمغان الان وقتش نیست! مامان دست خاله رو پس زد و گفت: ـ چرا دقیقا الان وقتشه! اگه قراره بفهمیم اوضاع از چه قراره، کوروش باید حقیقت و بفهمه...شاید تمام این موضوعات بهم ربط داشته باشن! با ترس نگاشون کردم و گفتم: ـ موضوع چیه؟! مامان سرشو انداخت پایین و گفت: ـ پسرم، من خدا شاهده که هیچوقت فکر نکردم که تو مال من نیستی! اگه دست خودم بود، زودتر از اینا میخواستم بهت بگم اما مادربزرگت... حرفشو خورد و زیر لب دوباره گفت: ـ کاش به حرفش گوش نمی‌کردم! عصبانی شدم و رو بهش گفتم: ـ مامان میگی موضوع چیه یا نه؟! مامان گریه می‌کرد اما خاله بجاش گفت: ـ کوروش به من قول بده که بعد دونستن این موضوع، مادرتو مقصر نمی‌کنی چون من شاهد این ماجرا بودم که تو این قضیه هیچ تقصیری نداره! تا رفتم حرفی بزنم خاله گفت: ـ کوروش تو پسر تنی فرهاد و ارمغان نیستی! یهو انگار یه پارچ آب یخ روی سرم ریختن، مات و مبهوت به دهن خاله خیره شدم....ملودی رو بهش گفت: ـ مامان چی داری میگی؟! بگو که شوخیه!
  6. پارت صد و سی و هشتم مامان یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ ببین کوروش، من خودمم گیج شدم! قبل از من تو زندگی فرهاد یه دختر بود که خیلی دوسش داشت یعنی بنظرم من خیلی عاشقش بود و هیچوقت نتونستم بعد اون عاشق من بشه اما مامان خاتون می‌گفت که یه پول پرست گدا گشنه بوده که فرهادم هدفش و فهمیده و ولش کرده! بعدشم که خودش تصمیم گرفت و اومد خواستگاریم... نگاهی به مامان کردم و گفتم: ـ خب! بعدش؟! نگام کرد و گفت: ـ این عکسه دسته جمعیشون و از کجا گرفتی کوروش؟! گفتم: ـ از توی آلبوم قدیمی بابا! خاله پرسید: ـ ارمغان، مگه تو اون خدمه رو میشناسی؟! مامان گفت: ـ نه آتوسا! اما یادمه چهلمه فرهاد که بعد مراسم رفته بودم سر خاکش، این زن با شوهرش اومده بودن سر خاک فرهاد...زنه هم خیلی گریه می‌کرد و یادمه من از حرکاتش خیلی تعجب کرده بودم! با تعجب پرسیدم: ـ یعنی اون زمان که اومد سر خاک بابا، تو این خونه کار نمی‌کرد؟! گفت: ـ اون زمان که من اومدم، فقط الفت و عباس اینجا کار می‌کردن. ملودی گفت: ـ یعنی...یعنی شما میگید این خدمه معشوقه شوهر خاله بوده؟! مامان گفت: ـ امکانش هست! من مطمئن نیستم ولی...ولی..راستش یه چیز دیگه هم هست! بعدش یهو با هق هق زد زیر گریه! اصلا دلم نمی‌خواست مامان و تو این وضعیت ببینم!
  7. ساندویچ شماره شش🩸 از وقتی سوار ماشین شدم، نیک سعی داره بهم بگه چی شده؛ فقط اگه ویلیام از خوندنِ دستور پختِ جدید کیک خونش دست برمی‌داشت، شاید متوجه می‌شدم نیک داره درباره رستوران حرف می‌زنه، یا خاطرات خیانت اکسش رو برام مرور می‌کنه. - نیک قسم می‌خورم اگه دوست پسرتو خفه نکنی، قطع کنم! نمی‌دونم نیک دقیقا چی توی حلق ویلیام فرو کرد که به طور ناگهانی، صداش از جهان هستی حذف شد. از فِراری قرمز جلوم سبقت گرفتم. دستش رو روی بوق گذاشت و فحش‌های داغ حواله من کرد. با شنیدن فحش آخرش، آروم گفتم: - اوه! این یکی جدید بود. سعی کردم یادم نگه‌دارم تا توی یک موقعیت مناسب ازش استفاده کنم. - نارسیس سالمی؟! حواسم جمع نیک شد که هنوز پشت‌خط بود. - بگو نیک، می‌شنوم. موهای لخت و بلندم رو پشت گوشم هُل دادم، معمولا این کار رو برای بهتر شنیدن انجام می‌دادم. نیک حرف زد و من سعی کردم فین‌فین‌هاش رو نادیده بگیرم. وقتی بالاخره تموم شد، هوف بلند و بالایی کشیدم. نیک نفسی گرفت و همزمان، من هم ماشینم رو کنار ردیفِ ماشین‌هایی که انگار همین الان از کارواش بیرون اومدن پاک کردم. نیک با نهایت ناامیدی پرسید: - درستش می‌کنی نارسیس، مگه نه؟ باید مشتری‌ها رو می‌دیدی، به زور جلوشونو گرفتیم با بازرس درگیر نشن. کیفم رو برداشتم و گفتم: - درباره این بازرسه... می‌خوام همه چیزو بدونم نیک. از مارک شیرخشکی که توی نوزادی خورده، تا سایز کفش الانش! قبل از پیاده شدن، بهش اطمینان دادم: - درستش می‌کنم. از ماشین فاصله گرفتم و سوتی کشیدم. رنگ ماشین زیر لایه‌های خاک و گِل پوشونده شده بود و بین اون‌ ماشین‌های درخشان، مال من یک جوجه‌اردک زشت محسوب می‌شد؛ جوجه اردکی که چندتا پرنده بی‌ادب روی سرش خرابکاری کرده بودن. روبروی عمارت باشکوه بلادبورن ایستادم و برای دیدن انتهای اون، سرم رو بالا گرفتم. می‌تونستم سر هشتادتا گاومیشی که داشتم شرط ببندم که شیرپیر داشت از پنجره اتاقش من رو تماشا می‌کرد. مو به تنم سیخ شده بود! در رو کوبیدم. همون‌قدر که من به خودکار اعتقاد نداشتم، خانواده بلادبورن از زنگ‌ها فراری بودن. زن جوانی با لباس مخصوص خدمتکارها در رو برام باز کرد و سر تکون داد. - منتظرته. نفس‌عمیقی از هوای آزاد گرفتم که مطمئن بودم توی اون عمارت جهنمی، بهش نیاز پیدا می‌کردم. قدم برداشتم و وارد عمارتی شدم که سال‌ها قبل ازش بیرون انداخته شدم.
  8. ساندویچ شماره پنج🩸 اونجا بود. درست روی در بزرگ و باشکوه رستوران، یک برگه سفید با این محتوا چسبونده شده بود: "این محل بنا به دستور دایره‌ی بهداشت محیط و بر اساس مقررات ایمنی و بهداشت مواد غذایی تعطیل شده است. ورود یا بازگشایی این مکان بدون مجوز از مقام محلی، تخلف محسوب می‌شود." ویلیام از پشت بهم نزدیک شد و گفت: - می‌تونستن بهتر عمل کنن، منظورم اینه که فقط نگاش کن! اصلا در شان بلادبورن نیست. باید مراسمی چیزی می‌گرفتن و به تو هم خبر... کلارا میشه کمتر آرنجتو توی پهلوم فرو کنی؟ اون کاغذ هیچ وزنی نداشت اما شبیه یه خنجر توی گلوم فرو رفته بود و اجازه نمی‌داد نفس بکشم، یه خنجر آلوده به زهر. - چطور این اتفاق افتاد؟ نیک و ویلیام به هم نگاه کردن و همزمان، سیبک گلوی جفتشون بالا و پایین شد. حواسم بود که مردمک چشم‌های کلارا چطور تبدیل به دو توپِ شناور در اشک شده بود. پشت به در ورودی بلابورن ايستادم تا اون برگه جلوی چشمم نباشه. - کلارا تقصیر تو نیست. رو به نیک فریاد زدم: - نمی‌خواین بگین چه اتفاقی افتا... گوشیم توی جیب دامنم شدوع به لرزش کرد. دست‌هام رو مشت کردم. کلارا یک قدم نزدیک‌تر شد و گفت: - جواب نده! گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و با دیدن اسم ذخیره شدش، گلوم رو صاف کردم. دکمه سبز رو لمس کردم و بلافاصله گفتم: - می‌تونم توضیح بدم. صدای نفس‌های سنگین پشت خط شبیه غرش یک شیر قبل از پرش روی طعمه‌ش بود. ویلیام و نیک دست‌های همدیگه رو گرفته بودن، من می‌دونستم بین این دونفر یه خبری هست. - بیا عمارت! -‌ حتما همین الا... صدای بوق‌های ممتد نشون داد این مکالمه خیلی وقته که از طرف اون تموم شده. گوشی رو پایین آوردم و به کلارا نگاه کردم. - چی گفت؟ چی گفت؟ انگشت اشاره‌ام رو به سمت نیک و ویل گرفتم. - به وقتش به حساب شما دونفر می‌رسم. تو رستوران من قرار می‌ذارید؟ دست‌هاشون رو عقب کشیدن، نیک به کفش‌هاش و ویلیام به آسمون خیره شد. سینه‌ام رو از هوای شب پر کردم و گفتم: - تو راه برام تعریف کن چه اتفاقی افتاده.
  9. -جادوی پنجم- تینا به سمت آدریان برگشت و او اصلا دلش نمی‌خواست کتکی مثل گریگوری بخوره! تینا در یک قدمی آدریان ایستاد. قدش کمی، تنها کمی از آدریان بلندتر بود و همین، بیشتر به تینا احساس قدرت می‌داد. دست بالا آورد که آدریان چشم بست؛ می‌ترسید یکی زیر گوشش بخوابونه. اما تینا یقه‌ی آدریان رو مرتب کرد و با لحن آرومی گفت: - یک‌بار دیگه، فقط یک بار دیگه بخوای با ما کار کنی، یا مارو توی دردسر بندازی، بلایی سرت میارم که درد گریگوری پیشش مثل یک جوک باشه. فهمیدی پسر خوب؟ آدریان بزاقش رو فروخورد و پلک زد. تینا با چشم‌های جمع شده نگاهش کرد. توی سکوت به هم خیره بودن که صدای بلند زنگ و بعد فریاد آقای چانگ، باعث شد شانه‌های هرسه از جا بپره و بترسن. - هی، باید برید سرکلاساتون! آهای جیمز، دم اون گربه ی بدبخت رو رها کن. گبی، اون طلسم وارونگی رو تمومش کن و بذار همکلاسیت بیاد رو زمین! خانم یویو! بچه‌هارو از تو باغچه جمع کن! *** معلم، خانم پاتریشیا پیِرس، درحال تدریس اصول فنون جادوگری بود. درسی به شدت خسته کننده که تنها قسمت جذابش، کارهای عملی‌اش بود که اون‌هم آدریان هربار درش گند به بار می آورد. مشغول بازی با مداد سبز رنگش بود و به این فکر می‌کرد حالا که همگروهی نداره، باید خودش دست به کار بشه و یکی از بهترین معجون‌هارو درست کنه. چراکه با ترکیب طلسم‌ها و ورد های متفاوت، یاد گرفته بودن معجون بسازن. کلاس تموم شد. بچه‌ها وسایل‌هارو جمع کردن و باید کم کم به خونه برمیگشتن. آدریان که وسط افکارش خوابش برده بود، با ضربه‌ای به سرش با درد از خواب پرید و اطراف رو نگاه کرد. با دیدن گریگوری و دار و دسته‌اش که با خنده نگاهش می‌کردن، اخمی کرد و جای دردناک سرش رو خاروند. - چته؟ گریگوری با خنده، پیشونی آدریان رو به عقب هول داد و گفت: - دست و پا چلفتی! و همراه سه دوست قد بلند و قلدرش، خندید‌. آدریان اخمی کرد و بی توجه به آزار هاشون، مشغول جمع کردن کتاب‌هاش شد. گریگوری، به سمت در خروجی کلاس رفت؛ اما از متلک‌هاش، چیزی کم نشد. - شنیدم طبق معمول گند زدی پارکر! واقعا احمقی. و با خنده هایی بلند، از کلاس خارج شدن. تنها کسی که توی کلاس مونده بود، آدریان بود. غم بزرگی توی دلش نشست. انگار گریگوری، مستقیم قلبش رو توی مشت گرفته بود و فشار می‌داد. نمی‌خواست مثل بچه ها گریه کنه. پس با فشردن لب‌هاش به هم و اخم شدید، وسایل‌هاش رو جمع کرد و به سمت کتابخانه مدرسه، راه افتاد.
  10. -جادوی چهارم- آدریان دست خیسش رو میون موهاش کشید تا مثل صورتش، تمیزش کنه. تینا، طلبکار و دست به سینه و کریستوفر با شانه‌هایی افتاده، منتظر به او نگاه می‌کردن. آدریان خوب که مطمئن شد موهاش به هم ریخته و البته تمیز هم شده، به سمت دو همکلاسی‌اش برگشت و با فکری که در لحظه توی سرش جرقه حورده بود، گفت: - من یه ایده‌ی جدید دارم... صحبتش تموم نشد که تینا، تکیه از دیوار سرویس بهداشتی پسرانه گرفت و با قدم‌های بلند به سمت آدریان رفت. آدریان شوکه شده چند قدم به عقب رفت. تینا، دختر به شدت ترسناکی بود! وقتی با اون چشم‌های آبی روشنش به کسی خیره میشد، انگار به عمق روح طرف مقابلش نفوذ می‌کرد! آدریان که به دیوار پشتش چسبید، یکهو درب یکی از اتاقک‌ها باز شد و صدای کشیده شدن سیفون اومد. خروج یکی از پسرهای کلاسشون از اتاقک و قرار گرفتنش بین تینا و آدریان، باعث توقف تینا شد. پسر، گریگوری تامس، نگاهش بین هرسه نفر داخل دستشویی چرخید و روی تینا متوقف شد. - واو؛ تینا! فکر نمی‌کنی جایی که ایستادی یکم نامناسب باشه؟ تینا دودی از کله‌اش بلند شد و لگدی به سمت گریگوری پرتاب کرد. - دهنت رو ببند بی مصرف! گریگوری با ترس عقب کشید؛ اما تینا نه! دوباره به سمتش حمله ور شد که آدریان و کریستوفر، به نیت میانجیگری، خواستن جلو بیان؛ اما با ضربه ی عمیق و شدید تینا به دردناک ترین قسمت گریگوری، هردو با وحشتی بیشتر، به جای خودشون برگشتن. گریگوری نفسش حبس و صداش توی گلو خفه شد و زانو زد. تینا دست به کمر نگاهش کرد و گفت: - بار آخرت بود با من حرف می‌زنی. حالا گورتو گم کن! گریگوری از پایین، با صورتی که شبیه گوجه فرنگی پلاسیده شده بود، به تینا نگاه کرد. تینا که نگاه خیره‌اش رو دید، ناگهانی سمتش خم شد. - چته؟! گریگوری که انتظار حذکت ناگهانی تینا رو نداشت، بدون توجه به دردش و دست‌های نشسته‌اش، از دستشویی پسرانه پابه فرار گذاشت.
  11. دیروز
  12. - استاد مگه میشه آماده نباشم؟ - پس چرا قیافت اینجوریه؟ - چجوریه مگه؟ - خوبی؟ یه دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم: - آره‌آره، خوبم! اومد حرف بزنه که گوینده‌ی سالن اسم من رو خوند: آقارسول: پاشو‌پاشو از مربیت خواستم که این بازی رو من کوچت (مربیت) بشینم. - واقعاً؟ خب چه بهتر، عالیه! بلند شدم و یه ذره آب خوردم و رفتم روی سکو. بازم مثل قبل یه نفس عمیق کشیدم و آروم توی دلم گفتم: - یا علی. با دستکش‌هام دوبار زدم به کلاهم و آماده شدم برای آخرین مسابقم؛ فینال. با طلا فاصله‌ی کمی داشتم. داور سوت مسابقه رو زد و منم طبق معمول اول با حریفم دست دادم، دیدم داره دورم می‌چرخه، یه ذره عقب‌نشینی کردم تا اون حمله کنه اما خبری نبود. رفتم سمتش تا برای حمله نکردنش اخطار بگیره. اولین مشتش رو آروم پرت کرد به سمتم که جا خالی دادم. بازی نسبتاً آرومی بود. سالن آرومِ آروم بود و هیچ کسی حرف نمی‌زد. بیرون تاریک شده‌بود و چراغ‌های سالن رو روشن کرده‌بودن. پسره جلوم هی چپ و راست می‌رفت و منتظر بود تا من حمله کنم؛ اما نه اون حمله کرد و نه من. داور بازی رو متوقف کرد و گفت اگه بازی نکنید، جفتتون اخطار دریافت می‌کنید. همین که بازی دوباره شروع شد، با تموم قوا بهش حمله کردم. مشت، پا. همه چی ترکیبی بهش می‌زدم. کاملاً گیج شده بود. منم از فرصت استفاده کردم و با پای راست محکم زدم توی دلش که این باعث شد یهویی بیفته کفه سکو. با این حرکتم، محمد سکوت سالن رو با فریادش شکوند. بعد از اونم کل سالن داشت من رو تشویق می‌کرد. فکر کردم بازی تموم شده اما سخت‌جون‌تر از این حرفا بود. بلند شد و شروع کرد به رقص پا رفتن. اومدم تکرار مکررات کنم که راند اول به نفع من تموم شد. نشستم روی صندلی و یه ذره آب خوردم که آقارسول گفت: - آفرین... خوب گیجش کردی. راند دوم رو هم همینطوری بازی کن. خیلی ترسیده ازت. بازی سنگینی نبود، یه نفس عمیق کشیدم و رفتم روی سکو بازم. آقارسول: ماشاالله پسر. داور سوت بازی رو زد و با حریفم دست دادم و اومدم بلافاصله بگیرمش زیر مشت و لگد که یهو چشمم افتاد به در، هانیه بود که داشت یه جور خاصی نگاهم می‌کرد، یهو دیدم قیافش تغییر کرد و دو دستش رو آورد بالا و فریاد زد: - مواظب باش. تا اومدم به خودم بیام یه چیز سنگینی روی فکم فرود اومد. دیگه نفهمیدم چی شد، از پشت افتادم روی سکو و ... . *** «محمد» همین‌طوری که داشتم علی رو تشویق می‌کردم دیدم گاردش افتاد پایین و هیچ حرکتی نکرد. به یه جایی خیره شده بود. نگاهش رو دنبال کردم دیدم داره به هانیه نگاه می‌کنه، اما یه لحظه همه فریاد زدن: - علی! سرم رو برگردوندنم به سمت علی، دیدم افتاده کفه سکو و هیچ حرکتی نمی‌کنه. محکم زدم روی سرم و خیز برداشتم به سمتش. دکترا همه دورش بودن. از دهنش فقط خون داشت می‌اومد. کلی پنبه گذاشتن توی دهنش؛ آخه خیلی خون می‌اومد. انقدر عصبی شدم که افتادم دنبال حریفش. فکر بی‌منطقی توی سرم بود اما بالأخره اعصابم خورد بود. همین که بهش رسیدم، اومدم دهنش رو پر از خون کنم که دوسه‌تا از بچه‌ها جلوم رو گرفتن؛ منم بلند داد زدم: - عوضی گیرت بیارم مثل سگ می‌زنمت که دیگه اینطوری نکنی با حریفات.
  13. یر خنده و گفتم: - این از کجا اومد تو ذهنت پلشت. بیخیال، بخور تا پاشیم بریم یه وقت اسم من رو می‌خونن. محمد باز با یه نگاهی خاصی بهم زل زد، دقیقاً کپی خر شرک زل زده بود. - علی میگم. - هوم؟ شروع کرد دوباره به خندیدن. - دیگه چیه؟ ناموساً انگار مستی. - حنا با موهای قرمز. - عدس‌مغز اون آنشرلیه. - خر شِرِک آیا؟ - محمد بسه بیخیال بخور تا بریم. - باشه *** تو سالن مسابقات نشسته بودیم و مربی داشت فیلم مسابقه حریفم رو نشونم می‌داد و خوب برام آنالیزش می‌کرد تا مثلاً من بفهمم حریفم تو چه حرکاتی قویه و تو چه حرکاتی ضعیف؛ ولی من فکرم پیش هانیه بود، به اون نگاهش که فکر می‌کردم بدنم مورمور میشد، چشم‌هاش کمی قشنگ بود، کمی که نه، خیلی؛ خیلی رنگ چشم‌هاش قشنگ بود. تو افکار خودم قیرقاژ می‌دادم که مربی زد بهم و گفت: - فهمیدی چی بهت گفتم: یه ذره منّومنّ کردم. - آره‌آره گرفتم چی شد! نفسش رو محکم فوت کرد و گفت: - هووف تو که راست میگی... من باید برم، بلند شو برو خودت رو گرم کن. - باشه چشم. - علی ببین منو... این پسره مثل اون دوتا نیست‌ها. دست کم بگیریش کارت تمومه. - حواسم هست. مربی رفت اما واقعاً آیا حواسم بود؟ اون دختر حواسی برام نذاشته بود، با اینکه تو باشگاه خودمون بود اما هیچ وقت به چشمم نیومد. انقدر خسته بودم که اصلاً نمی‌تونستم بازی کنم، فقط دوست داشتم امروز زودتر تموم شه. تجهیزاتم رو پوشیدم و شروع کردم به گرم کردن. بچه‌ها هم یکی‌یکی می‌اومدن و یه حرفی می‌زدن و می‌رفتن؛ یکی می‌گفت فقط مشت، یکی می‌گفت فقط پا؛ همشون مربی شده بودن برا من. هرچی این‌ور و اون‌ور رو نگاه کردم خبری از هانیه نبود، دوست داشتم بازهم ببینمش ولی نبود. رفتم نشستم روی صندلی‌ها که آقارسول اومد نشست کنارم و گفت: - آماده هستی یا نه؟
  14. یه نگاهی کرد و گفت: - چیه؟ دخترارو میگی؟ بابا دست بردار از این اخلاقت علی. از حرفش چشم‌هام چهارتا شد. - محمد من دختر بازم؟ یه چپ‌چپکی بهم نگاه کرد و گفت: - آره - محمد... من؟ پای چپش رو انداخت رو پای راستش، یه بادی انداخت به قبقبش و گفت: - تو مارو هم کشتی جیگر، چه برسه به دخترا بچه خوشگل! یه دستی به صورتم کشیدم و با خنده گفتم: - نمی‌دونم چت شده! همون که گفتم قاط زدی، اون بالا هانیه نشسته. - هانیه کیست و چرا؟ - اون چیست و چرا نیست احتمالاً؟ دستاش رو گذاشت زیر چونش و مثل بچه‌ها پرسید: - هانیه کیه بلا؟ عشق جدیدته؟ یه فریاد آرومی زدم. - وای محمد بس کن دیگه، عشق قدیمی داشتم مگه که این جدیدش باشه؟ - نه خب ببین، کمی که تأمل کردم دیدم نه راست میگی. نفسم رو فوت کردم بیرون که خودش رو یکم جمع و جور کرد. - بیخیالش اصلاً! - خب بابا؛ می‌دونم کیو میگی، خب حالا به منو تو چه؟ - پاشوپاشو تا بریم پیششون. یه اخمی کرد و گفت: - جان من ول کن حاجی، حوصله داری‌ها. - نمیای؟ - نه... نچ. یکم بلند‌تر ادامه دادم. - نمیای؟ - نه آقای عزیز. - نیا خودم میرم! - برو! بلند شدم و خواستم برم که یهو این پسر مسخره بازیش گل کرد، بلند فریاد زد: - سمیه نرو! آروم زدم روی پیشونیم و گفتم: - محمد زشته. - ببین اگر تو بری اینا به من غذا نمیدن که دستشوییم نگیره. از خجالت داشتم آب میشدم، همه داشتن نگاهمون می‌کردن. نق زدم: - وای محمد نکن جان من خب. - نرو‌نرو اگه بری جات خالیه. همه داشتن نگاهمون می‌کردن، دوست داشتم زمین دهن باز کنه من برم توش. رفتم نشستم کنارش که گفت: - می‌خوای بری؟ با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: - نه من غلط بکنم تورو تنها بذارم بتولم. - گفتی بتول یاد اسمت افتادم سکینه جون. - خیلی رو داری، خیلی واقعاً. اومد یه چیز دیگه بگه که گارسون با غذا اومد و گفت: - نمکدون کی بودی تو؟ فکر کنم حالتم خوب نیست، تب داری. محمد یه ذرش بهش بر خورد با عصبانیت و گفت: - تو دکتری؟ گارسون هم که خواست کم نیاره گفت: - آره، مشکلت چیه؟! دیدم نمیشه اینجوری محمد رو ولش کنم، سریع ذهنم رو جمع کردم و جدی جواب دادم: -مشکلش پروستاته، بلدی درستش کنی؟ بسم الله... . انگار یه پارچ آب یخ ریخیتی روی سرش؛ اومد حرف بزنه که کل رستوران براش هو کشیدن. بنده خدا دهنش بسته شد و سریع رفت. اومدم حرف بزنم که صندلی کناریم کشیده شد بیرون و یه نفر نشست روش، یه نگاهی انداختم دیدم هانیه و رفقاش بودن، دریا یه لبخندی زد و گفت: - آقا علی گنگتم که بالاست، خوب انداختی رو دلش. خندیدم. محمد: اختیار داری، خودم تربیتش کردم.
  15. - باشه بیا تا بریم فعلاً. حسام: تک خوری عمو علی؟ - اگر می‌خوای بیا بریم اما مگه تو مسابقه نداری الان؟ یه ذره پته‌پته کرد و گفت: -ها؟چ...چر...چرا... چرا؛ من مسابقه دارم شما برید خوش بگذره! از سالن زدیم بیرون که یهو گوشیم شروع به زنگ خوردنکرد، شماره ناشناس بود. خواستم رد تماس کنم که کنجکاوی نذاشت؛ تماس رو برقرار کردم که یه خانومی گفت: - سلام آقای علی سام؟ - سلام بله خودم هستم بفرمایید! محمد زد بهم و گفت: - کیه؟ - آقای سام شما مدرس زبان انگلیسی هستید؟ - مدرس که نه ولی موسسه زبانِ*** اسم من رو، روی سایتش قرار داده به عنوان مدرس جدید، چطور مگه؟ - ما دنبال مدرس برای مؤسسمون می‌گردیم؛ شما می‌تونید با ما همکاری کنید؟ - آره ولی فقط میشه بیشتر توضیح بدین؟ - خب ببینید دوست عزیز ما دوتا از کلاس‌هامون مدرس نداره و چند وقت دیگه هم مهرماه شروع میشه و ما می‌خوایم که برای مهرماه برنامه‌ریزی کنیم. شما چندسالتونه و مدرکتون چیه؟ - من 17سالمه و مدرکمم FCE هست. - اِه؟ خب ببینید سن شما برای شاگردهای ما یکم کمه. - کمه؟ منظورتون چیه؟ - خب ببینید تو کلاس‌های ما دخترهای همسن شما وجود داره که... . حرفش رو قطع کردم و گفتم: - آها یعنی چون اونجا دختر هست من نمی‌تونم باشم؟ مشکلی نیست دنبال یه مدرس دیگه بگردید. محمد یکی زد تو دلم و گفت: - بابا خب یک کلمه بنال ببینم کیه پشت خط! - نه‌نه ببینید آقا عصبی نشید لطفاً؛ من آدرس رو براتون می‌فرستم. شما بیاید اینجا مشکل رو حلش می‌کنیم. - باشه هر جور صلاح می‌دونید. فقط چه موقع باید بیام؟ - براتون پیامک می‌کنم. - مرسی، خدانگهدار. - روزتون خوش. تماس رو قطع کردم و رفتیم داخل رستوران و روی کنجی‌ترین میز رستوران نشستم. محمد زد به شونه‌م و گفت: - کی بود؟ - از آموزشگاه زبان برای تدریس زنگ زدن بهم. یکم تعجب کرد. - قبول کردی؟ - باید ببینم چی میشه... میگم تو چی می‌خوری؟من که دلم هوس جوجه کرده. - هر چی بخوری منم می‌خورم. گارسون رو صدا زدم و یهو نگاهم افتاد به چند تا دختری که نشسته بودن طبقه بالا؛ میشد بالای رستوران رو نگاه کنی آخه؛ یه ذره ریز شدم که دیدم هانیه و دریا دوستش، با یه دختر دیگه نشستن دارن غذا می‌خورن.گارسون که اومد دیگه حواسم پرت شد. گارسون: خیلی خوش اومدین چی میل دارید دوستان؟ محمد: لطفاً دو دست جوجه بدون پلو برای ما بیارید. - چشم حتماً، امر دیگه‌ای؟ - نه مرسی چیزی خواستیم میایم همون‌جا. گارسون یه ذره تعجب کرد و گفت: - کجا؟! - منظورم صندوقه، نمی‌دونم همون پذیرش رو میگم، اِه اصلاً آقا چیزی خواستیم صداتون می‌زنیم. از زیر میز با پا زدم به پای محمد. پاش رو جمع کرد که گفتم: - ممدی قاط زدی دادا؟ - نه بابا دیوونم کرد این یارو. یه لبخند ملیح زدم. - این‌هارو ول کن، بالا رو یه نگاه بنداز!
  16. اومدم بگم باشه که یهو نگاهم افتاد توی چشم‌هاش، رنگ خیلی خاصی داشت، سبزی که واقعاً به دل می‌نشست، یه حالتی داشت صورتش. انگار خیلی معصوم بود؛ نگاهش دوخته شده بود بهم. سریع به خودم اومدم و گفتم: - چشم هر جور شما راحتید؛ قفط شما که شماره منو نداری! گوشیش رو داد و گفت: - بی زحمت شماره‌ت رو بزن. شماره‌م رو زدم و گوشی رو بهش دادم که گفت: - مرسی پس با اجازه. منم که هاج و واج داشتم نگاهش می‌کردم، دست و پا شکسته گفتم: - خدانگهدار. نگاهم افتاد به محمد که داشت همه چیز‌های داخل پلاستیک رو می‌خورد؛ پریدم روش و داد زدم: - چِدِس عامو، پَ چِ همه رو خوردی؟ - گمشو بابا گشنمه! - گشنته؟ بده ببینم گشنمه. مثل دوتا دیوونه داشتیم کیک و آب‌میوه می‌خوردیم که امیر مثل این جن‌زده‌ها اومد و بلند داد زد: - علی کدوم گوری هستی همه جارو دنبالت گشتم؟ دهنم رو پاک کردم. - کجا می‌خواستی باشم؟ - پاشو انقدر نخور دل‌درد می‌گیری. - خب چته حالا بنال؟ دست منو گرفت و به همراه خودش کشوند و هی می‌گفت: - بیا... بیا. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم: - امیر خب چی شده، حرف بزن. - مسابقه دومیته... بدو الان دست حریفت میره بالا! یهو شوکه شدم و خیز برداشتم به سمت سالن. اگر حذف می‌شدم خیلی بد بود. سریع رفتم داخل سالن و از بچه‌ها پرسیدم: - چه رنگی باید بپوشم؟ - مشکی. - حسام هوگو مشکیه رو بِدش به من. حسام: صبر کن الان میارمش. استرسم بازم رفت بالا. ضربان قلبم شدت بیشتری گرفت؛ یکمم پهلوی راستم درد می‌کرد. شاید اگه این بازی رو می‌باختم آبروریزی بیشتری نسبت به بازی قبل داشت. لباس‌هام رو پوشیدم و یه نفس عمیق کشیدم و داشتم به سمت سکو می‌رفتم که هانیه اومد جلوم و گفت: - امیدوارم بتونی شکستش بدی. من چشمم روشنه و می‌دونم که این بازی رو هم می‌بری. با این حرفش یه روزنه امید تو دلم شکوفه زد؛ بهش یه لبخندی زدم و گفتم: - امیدوارم بتونم با پیروزیم خوشحالت کنم. از خجالت سرش رو انداخت پایین و خواست چیزی بگه که گفتم: - با اجازه! سریع رفتم روی سکو و داور وسط تجهیزاتم رو چک کرد، اما خبری از حریفم نبود. داور اشاره کرد که بشینم روی تشک. منم نشستم، که آقارسول یه بشکن زد و آروم گفت: - استرس نداشته باش، چیزی نیست؛ مطمئن باش اون نمیادش! با دستکش لثه داخل دهنم رو در آوردم و گفتم: - از کجا می‌دونی؟ - منتظر باش حالا، حرفم نزن. اومدم حرف بزنم که داور یه تذکر داد و خودش رفت کنار سرداور‌ها، گوینده سالن دوباره اسم حریفم رو خوند و گفت: - وزن منفی 65کیلوگرم جوانان آقای زارعی لطفاً عجله کنید، در صورت دیرکرد بازی به نفع حریفتون به پایان می‌رسه. زمان داشت می‌گذشت و من هزار تا فکر کنار خودم کردم، یعنی برا چی نمیاد حریفم، ترسیده؟ نمی‌دونم شاید، هرچیزی ممکنه. تو افکار خودم سیر می‌کردم که داور اشاره کرد که بلند شم؛ از سرداور اجازه گرفت و یه جمله چینی به من گفت و دستم رو به عنوان فرد پیروز بالا برد. بازی بدون حریف تموم شد و من الان رسیدم به فینال. دستم که رفت بالا سالن بازهم منفجر شد و همه باهم می‌خوندن: - حاجیمون قهرمان میشه، خدا می‌دونه که حقشه، به لطف ممد و بچه‌ها، حاج‌علی قهرمان میشه. هم خوشحال بودم چون رفته بودم فینال، هم نبودم چون بدون حریف بازی رو بردم؛ به هر حال رفته بودم فینال و بازی آخرم افتاده‌بود ساعت نه شب. رفتم پیش بچه‌ها و همه تبریک گفتن ولی هر چی چشم‌چشم کردم هانیه رو ندیدم. به محمد رو کردم و گفتم: - دایی بغل ورزشگاه یه رستورانی هست، بریم یه دلی از عزا در بیاریم!
  17. - خب میبینی که من ندارم! لونا با شنیدن لحن شاکی و عصبانی‌ام کمی عقب نشینی کرد و با ناراحتی گفت: - ببخشید، من نمی‌خواستم ناراحتت کنم. پوفی کشیدم و دست سردم را محکم به صورتم کشیدم، تقصیر دخترک چه بود؟! او که از حال خراب من خبر نداشت. - مهم نیست، فراموشش کن. لونا قدمی پس رفت و گفت: - من میرم بیرون که مزاحمت نباشم. و بی‌آنکه به من اجازه بدهد که بگویم مزاحم نیست و من با حضور در کنارش احساس آرامش می‌کنم آشپزخانه را ترک کرد. کلافه و عصبی دستی به صورتم کشیدم؛ کاش برای بهتر کردن این حال و احوالاتم راهی داشتم، کاش برای جبران اشتباهاتم فرصتی داشتم. هوفی کشیدم و حرصم را با فشردن چاقو بر روی قارچ‌های کوهی خالی کردم، گرچه که این حرص و غصه تا وقتی که آن خاطرات برایم تداعی میشد و ضعیف بودنم را به یادم می‌آورد با من بود. آنقدر درگیر افکار و احساسات متناقضم بودم که نفهمیدم غذا را چگونه سرهم کردم و دست آخر غذایم شور و بی‌رنگ از آب در آمد آبروی من را پیش روی لونا ریخت. - خیلی شوره نه؟ لونا درحالی که سعی می‌کرد لبخند کمرنگش را بر روی لبش نگه دارد و چهره‌اش از بدمزگی غذایم درهم نرود جواب داد: - نه، زیاد هم بد نیست. پوزخندی زده و ظرف غذای تقریباً دست نخورده‌ام را کمی عقب راندم. - لازم نیست دروغ بگی، خودم می‌دونم افتضاح شده! با این حرفم لونا خندید و من پس از مدت‌ها لبخند کمرنگی بر لبم نشست. - ولی حداقل قابل خوردنه، این رو جدی میگم. سر تکان دادم؛ شاید اگر من هم اینقدر کامم از یادآوری خاطراتم تلخ نبود می‌توانستم کمی از آن را بخورم، اما حیف که غصه‌ خوردن حسابی سیرم کرده بود. - به هر حال من که نمی‌خورمش، تو هم اگه بخواهی می‌تونی بریزیش دور. لونا سرش را به طرفین تکانی داد. - نه اتفاقاً من می‌خوام بخورمش و بعدش برای تشکر از تو ظرف‌هاش رو بشورم. دستم را بر روی دست او که قصد بلند شدن داشت گذاشتم و گفتم: - نه، تو هنوز حالت خوب نشده نباید کار کنی. لونا به آرامی دست گرمش را از زیر دستم کشید. - من خوبم راموس، لازم نیست نگران باشی. سر به تأیید تکان دادم، اما بودم. من پس از مدت‌ها و بعد از پدر، مادر و سرزمینم نگران این دخترک زیبارو بودم.
  18. تبرم را پشت کلبه و در کنار هیزم‌ها گذاشتم، وارد کلبه که شدم لونا را دیدم که کنار شومینه نشسته و کتاب یادگاریِ پدرم را در دست داشت‌. - کتاب می‌خونی؟ لونا با شنیدن صدایم از جای پرید و وقتی نگاهم را دید با خجالت سر پایین انداخت. - آممم ببخشید حوصله‌ام سر رفته بود اومدم بیرون و این کتاب رو که‌ دیدم کنجکاو شدم تا بخونمش. آرام سرم را تکانی دادم، چه اشکالی داشت اگر ‌کتابم می‌توانست او را سرگرم کند؟! - اشکالی نداره، راحت باش. همانطور که وارد آشپزخانه می‌شدم پرسیدم: - از صبح چیزی خوردی؟ از صدای قدم‌های آرام و با طمأنینه‌اش متوجه ورودش در پشت سرم به آشپزخانه شدم‌. - نه، راستش خیلی هم گرسنمه! به رویش لبخند آرام و بی‌جانی زدم، سوخت و ساز بدن ما گرگینه‌ها زیادی زیاد بود و در این یک چیز من و او با هم یک وجه اشتراک داشتیم انگار. - باشه، الان یه چیزی برای خوردن درست می‌کنم. ایستادنش در پشت سرم را احساس کردم و پس از لحظه‌ای صدای کنجکاوش را شنیدم. - راستی مگه تو نرفته بودی که ماهی بگیری؟ پس اون‌ها کجان؟! نفسم را عمیق بیرون دادم و دور از چشم او کلافه دستی به پیشانی‌ام کشیدم، حالا چه باید می‌گفتم؟! می‌گفتم برای گریه و خالی کردن خودم به دریاچه رفته بودم نه برای ماهیگیری؟! - نتونستم ماهی بگیرم‌. لونا قدمی برداشت و کنار دستم ایستاد و به من که مشغول خُرد کردن قارچ برای پختن خوراک بودم خیره شد. - ببینم تو نمی‌تونی مثل بقیه‌ی گرگینه‌ها شکار کنی؟ منظورم اینه که تبدیل بشی و مثل یه گرگ دنبال شکارت بیوفتی؟! - نه. لونا باز پرسید: - چرا؟! لحظه‌ای از انجام کارم باز ایستادم، این بحث را اصلاً دوست نداشتم. - چون من وقتی که تبدیل میشم هم قدرت زیادی ندارم. تلخندی به دهان از تعجب باز مانده‌ی لونا زدم، دیدن یک گرگینه‌ی ضعیف و بی‌مصرف تعجب هم داشت؛ نداشت؟! - ولی... ولی این چطور ممکنه؟! حتی گرگینه‌های نابالغ هم وقتی که تبدیل میشن قدرت زیادی دارن. لبخندم جمع و اخمی به جان ابروهای شمشیری‌ام افتاد، این حرف و تحقیر را چندین بار از پدرم شنیده بودم.
  19. °•○● پارت صد و سیزده رد سُرمه روی موکت را پاک کردم، این کار آنقدر وقت مرا گرفت که بهمن هم رسید. وقتی دید هنوز آماده نشده‌ام، دست‌هایش را بالا برد و بلند گفت: - اوس کریم تو یه چیزی بگو! آخه الان وقت حاضر شدنه آبجی خانم؟ هوفی کشیدم. استرس بهمن به من هم منتقل شده بود و دکمه‌های مانتویم را جابه‌جا بسته بودم. - زبون به دهن بگیر بهمن خب! دکمه اول پیراهنش را باز کرد و دستی به گردنش کشید. - همینطور دارم عرق می‌ریزم آبجی، یه وقت نرم اونجا عروس بگه پیف‌پیف؟! دستم به دامنت یه کار کن بشه ناهید، منو عیال‌وار کن. به خدا تا آخر عمر نوکریتو می‌کنم. بلند خندیدم. - اینقدر دوسش داری؟ - وای! چقدر گرمه، انگار خورشید بهم پَس‌گردنی زده! چادرم را جلوی آینه‌ی کوچک و پر از لک درست کردم و لبخند بزرگی زدم. - من آمادم. - نمُردم و این روزم دیدم، بریم تو رو خدا! بهمن گندم را در آغوش گرفت و من در خانه را قفل کردم. صدایش را پایین آورد: - ننه‌ت آروغتو گرفته دایی جون؟ تگری نزنی روم یه وقت. چهره‌ام را جمع کردم و با مشت به پهلویش زدم. - حالمو به هم زدی! مگه نوزاده؟ سر راه به قنادی بی‌بی رفتیم که تا آن روز فقط اسمش را شنیده بودم. بهمن یک جعبه بزرگ پر از ناپلئونی گرفت. هرچقدر گفتم این جعبه کوچک است و باید کل قنادی را برای عروس خانم ببریم، قبول نکرد! من هم وظیفه حمل آن را بر عهده خودش گذاشتم و یک دسته گل سرخ هم به دست دیگرش دادم. - بهمن منو می‌بینی؟ لبم را گاز گرفتم تا با صدای بلند نخندم. - تنها چیزی که می‌بینم، نوک دماغمه آبجی. ریز خندیدم و گندم را در آغوشم جابه‌جا کردم تا دستش به گل‌های رز نرسد و آنها را پرپر نکند. حسابی مجذوب آن گل‌ها شده بود. - مجبوری مگه؟ - همه اینا فدای یه تار موی لعیا. - اوه!‌ کیشمیشم دُم داره، یواش یکم! کی گفته قراره به تو دختر بدن اصلا؟ در عقب ماشین را باز کردم تا بهمن دسته‌گل و جعبه‌شیرینی را بگذارد. - شما بشینید آبجی، من الان میام. - کجا؟ جواب نداد. شانه‌ای بالا انداختم و در ماشین منتظرش ماندم. وقتی برگشت، دو شاخه گل رز در دست داشت، با یک پلاستیک. - بیا دایی جون! گندم دستش را دراز کرد تا هردو گل را از بهمن بگیرد، اما بهمن یکی از آنها را به من داد. - پررو نشو دیگه دایی، اینم واسه مامانت. گل را به بینی‌ام نزدیک کردم و دم عمیقی گرفتم. - اون چیه تو دستت؟ بهمن از دل پلاستیک، یک بسته بیرون آورد که رویش خیلی بزرگ نوشته بود: پفک نمکی مینو! سرم را تکان دادم: -‌ مرسی بهمن، ولی گندم اصلا پفک دوست نداره. لبخند خجولی زد و پشت گوشش را خاراند. - واسه گندم نیست که! - پس واسه... وای! نگو که واسه دختره پفک خریدی! پفک را به طرف من گرفت. - جونِ بهمن اینو زیر چادرت استتار کن تا موقعیت مناسب ازت بگیرم. - چشم‌هایم درشت شده بود. - چرند نگو! آبرومونو نبر بهمن، کجا دیدی واسه خواستگاری، پفک نمکی مینو ببرن؟ ماشین را روشن کرد و با سرخوشی گفت: - حتما عیال اونا پفک‌خور نبوده، چیز دیگه بردن. لعیا عشق این پفکاست!
  20. °•○● پارت صد و دوازده گندم سرش را به سینه‌ام چسباند، قلبم درست زیر گوشش، به تندی می‌تپید. حیدر منتظر جواب بود. به او گفتم: - بهتره قبل از اینکه بهمن برسه، بری. دستی به پشت لبش کشید و پوزخند زد. - داری از خونه‌ت بیرونم می‌کنی؟ جوابش را ندادم. در دل، ام ابیها را صدا زدم و قسمش دادم تا بهمن به این زودی‌ها از راه نرسد. حیدر همانطور که وسایل خانه را از زیر ذره‌بین می‌گذراند گفت: - واسه خاطر همینه که میگم زن نباید روی پول ببینه، وگرنه هار میشه. دلم برای ناهیدی که هنوز نامش در شناسنامه‌ی مرد مقابلم بود، سوخت. موهای تمیز گندم را نوازش کردم و بوسیدم، بوی شامپو فیروز زیر دماغم بود. - برای همین بهم پول نمی‌دادی؟ چانه‌اش را بالا داد و به تندی گفت: - گشنه موندی؟! نموندی که. دم عمیقی گرفتم تا زبانه‌های آتشی که داشت الو می‌گرفت را خاموش کنم. گندم تقلا کرد و من دست‌هایم را کنار کشیدم تا او پیش پدرش برگردد. حالا بیرون کردن حیدر سخت به نظر می‌رسید. سعی کردم منطقی باشم: - پنجشنبه‌ها زود کارت تموم میشه دیگه؟ می‌برمش پارکی جایی، میای می‌بینیش. الان دیگه برو لطفا! چشم‌هایش را که از گندم جدا کرد و به من دوخت، متوجه سرخی آنها شدم. صدایش بم و ترسناک شده بود وقتی گفت: - برگرد ناهید، بدون شما نمیشه اصلا! ابرو در هم کشیدم. به دست‌های بزرگش نگاه کردم که بارها مرا آزرده بودند، چانه‌ام لرزید. - این چیزی نبود که می‌خواستم ازت بشنوم. - چی؟ چی می‌خوای بهت بگم؟! بگو همونو بگم. سرم را با عجز تکان دادم. - خواهش... می‌کنم... برو! پیشانی گندم را بوسید، بلند شد، بلند شدم. هنوز در دل خدا را شکر نکرده بودم که گفت: - فردا ساعت چهار تو کافه ماهگون منتظرتم. فکراتو بکن، برگرد سر خونه زندگیت ناهید. من همه چیو فراموش می‌کنم. سرش که تا آن لحظه پایین بود را بلند کرد و با آرام‌ترین صدای ممکن، زمزمه کرد: - خواهش می‌کنم ناهید! یک دقیقه بعد، انگار تمام آنها رویایی بیش نبوده، شاید هم کابوس! حیدر رفته بود و من، سرم را به دستم تکیه زده و اشک می‌ریختم. شگون نداشت امروز گریه کنم، اما اشک‌هایم که این را نمی‌فهمیدند. گندم انگشت‌های کوچکش را روی صورتم گذاشت، پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند و گفت: - نَتون! نَتّون! دخترکم را بوسیدم. - چشم گندم خانم، مامان دیگه گریه نمی‌کنه. به نقطه نامعلومی نگاه کردم. - دیگه هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم.
  21. پارت صد و سی و هفتم مامان نزدیک بود غش کنه، به زور توی دستم گرفتمش! با تته پته گفت: ـ کو...کوروش...این...اینا کین؟! تا خواستم جواب سوالشو بدم یهو الفت خانوم در و باز کرد و رو به من گفت: ـ آقا ببخشید ملودی خانوم با خالتون اومدن! سریع گفتم: ـ بفرستشون بالا! ـ چشم! مامان یه نگاه به گوشی می‌کرد و یه نگاه به من و زیرلب می‌گفت: ـ این چطور ممکنه؟! خاله آتوسا هم سراسیمه وارد اتاق شد و رو به مامان گفت: ـ ارمغان، عکس اون پسره رو دیدی؟! مامان همون‌جوری که گریه می‌کرد، سرشو تکون داد...خاله رو به من گفت: ـ پسرم، ملودی همه چیز و برای من تعریف کرد‌‌‌...اما آخه من اصلا عقلم قد نمی‌ده! ارمغان...تو چیزی نمیدونی؟! مامان یهو اشکاشو پاک کرد و بدون کوچیکترین توجهی بلند شد و از اتاق رفت بیرون....دنبالش رفتم و گفتم: ـ مامان داری کجا میری؟! اما جوابمو نمی‌داد! رو پله دستشو کشیدم و که برگشت سمتم و گفت: ـ مامان به من بگو قضیه چیه! یهو سرشو گذاشت رو سینم و شروع کرد به گریه کردن و می‌گفت: ـ زنگ بزن به مادربزرگت کوروش، همین الان! ملودی هم اومد رو پله و به مامان گفت: ـ خاله، اول بیا بین خودمون این قضیه رو حل کنیم، ببینیم داستان چیه؟! بعدش به خاتون خانوم میگیم. منم با ملودی هم نظر بودم، قبل از اومدن مادربزرگ باید می‌فهمیدم که قضیه چیه! هر چهارتامون رفتیم تو اتاق مامان و روی تخت نشست! رو بهش گفتم: ـ مامان لطفا هرچی می‌دونی رو بهم بگو!
  22. پارت صد و سی و ششم چشمم و بستم و با جدیت گفتم: ـ مامان میشه یه لحظه بشینی؟! مامان با همون حالت متعجب نشست روی تخت و منم روی صندلی روبروش نشستم...عکس توی دستم و دادم دستش و گفتم: ـ این آدمای توی این عکس کیان؟ مامان به عکس نگاه کرد و گفت: ـ اینا فکر کنم قبل از اینکه من با پدرت ازدواج کنم، اینجا کار می‌کردن! گفتم: ـ خب اینا کین؟! چرا قبلا این موضوع و بهم نگفتی؟! مامان گفت: ـ کوروش چی شده که یهو به این فکر افتادیم بری آلبوما رو ببینی؟! چرا من باید راجب خدمه های این خونه باهات حرف بزنم؟! با عصبانیت بلند شدم و صندلی رو پرت کردم و گفتم: ـ به من دروغ نگو مامان! مامان خیلی ترسید! اومد سمتم و دستام و گرفت و با ناراحتی گفت: ـ پسرم بخدا نمی‌فهمم منظورت چیه؟! رک و روراست حرف بزن با من! چیزی شده؟! نگاش کردم و گفتم: ـ مامان یه پسری کپی برابر اصل من داره تو کرمانشاه زندگی می‌کنه و اسمشو فرهاده، بنظرت چجوری یه چنین چیزی ممکنه؟! مامان یهو خنده عصبی کرد و گفت: ـ کوروش، زده به سرت پسرم؟! کی این چیزا رو سرهم کرده؟! از رو عکس تینا و فرهاد با گوشیم عکس گرفتم! گوشیم و درآوردم و بهش نشون دادم که اونم کپ کرد...
  23. پارت صد و سی و پنجم با تحکم گفتم: ـ نه فرهاد، باور کن فقط یکم دلم گرفته بود! اگه چیز مهمی بود حتما بهت میگم! باید اول مطمئن می‌شدم که اوضاع از چه قراره و بعد فرهاد و در جریان موضوع قرار می‌دادم. بالاخره با اصرارهای من، فرهاد قانع شد و منم با کلی فکر و خیال از چیزی که امروز دیدم، رفتم دراز کشیدم تا یکم خواب به چشمم بیاد... ( کوروش) بدون اینکه برم به مامان سر بزنم، سریع رفتم تو اتاقش و از تو کمدش آلبوم قدیمیارو درآوردم...باید می‌فهمیدم که داستان چیه! جلوی تینا به روی خودم نیوردم اما خودمم شوکه شده بودم! اون پسره فرهاد، کپی برابر اصل خودم بود...این همه شباهت نمی‌تونستم تصادفی باشه...تمام آلبوما رو ورق زدن اما جز عکسای جوونیه بابام و چندتا عکس از مراسم عقدشون، چیزه دیگه‌ایی پیدا نکردم...توی آلبوم بابامم که فقط عکسای خودش تو دوران تحصیل و سربازیش بود، خواستم آلبوما رو بذارم سرجاش که یهو از وسط یکی از آلبوما یه عکس قدیمی افتاد پایین...دولا شدم و عکس و برداشتم! توی اون عکس فقط الفت خانوم و مامان بزرگ و بابامو شناختم...دو نفر توی اون عکس برام غریبه بودن! از لباسشون حس کردم شاید جزو خدمه ها بودن...عکسش واسه فروردین سال ۷۵ بود و موقع سال تحویل جلوی سفره هفت سین توی سالن پایین گرفته شده بود! همینجور به این عکس خیره بودم، که در اتاق باز شد و مامان به آلبومای تو دستم نگاه کرد و با تعجب پرسید: ـ پسرم! چیکار داری میکنی؟! به مامان نگاه کردم! یعنی امکان داشت مادری که مثل یه رفیق و مثل یه تکیه گاه همیشه باهام بود و هم حق مادری گردنم داشت و هم حق پدری، چیزیو ازم مخفی کرده باشه؟! مامان که دید جواب نمیدم، اومد نزدیکم و گفت: ـ کوروش؟ داری منو میترسونی! چیزی شده؟!
  24. پارت یازدهم پرسیدم: ـ تو می‌دونی احساسات مردم رو کجا نگه میداره؟! گفت: ـ نه...هیچکس نمی‌دونه! اون احساسات تنها دارایی ویچر‌ برای زندگیش تو این شهره و مطمئن باش که از اون مثل تخم چشماش مراقبت می‌کنه! گفتم: ـ من نمی‌ذارم که اینجور بشه! پیرمرد گفت: ـ به اندازه ویچر‌ اگه قدرت داری پس میتونی! گفتم: ـ شاید به اندازه ویچر‌ قدرت نداشته باشم اما جسارت مقابله با بدی و ظلم و دارم...اگه مردم هم ازش نمی‌ترسیدن و در کنار هم با قدرت مقابل ویچر‌ وایمیستادن، الان وضعیت شهر به این حال و روز نمی‌افتاد! گفت: ـ الان میخوای چیکار کنی؟! گفتم: ـ الان باید برم به قصرش و یه سر و گوشی آب بدم تا ببینه که هر کاری هم که انجام بده، روی من اثری نداره! پیرمرد پرسید: ـ اگه طلسمت کرد چی؟ به گردنبند توی گردنم اشاره کردم و گفتم: ـ وجود من در مقابل تمام طلسما مقاومه!
  25. پارت دهم پیرمرد با دیدن من گفت: ـ تا برسم اینجا، جونم به لبم رسید! همه جا دارن نگهبانی میدن. با اطمینان خاطر گفتم: ـ نگران نباش، همه چیز درست میشه! پرسید: ـ خب قراره چی بدونی جوون؟ گفتم: ـ برام تعریف کن که چی به سر این شهر و مردمش اومده؟ روی شن نزدیک دریاچه نشست و به منم اشاره کرد تا کنارش بشینم و بعدش خیره شد به غروب آفتاب و گفت: ـ یه زمانی مردم این شهر برای شکر گزاری موقع غروب خورشید، میومدم اینجا اما الان دیگه احساسی نیست تا بهشون یادآوری کنه! نگاش کردم که ادامه داد و گفت: ـ سالیان پیش این جادوگر بعنوان یه آدم عادی وارد این شهر شد و کم کم برای خودش یه امپراتوری ساخت و یسری از آدمای سست اراده رو توی گروه خودش جمع کرد...شروع کرد به گرفتن مالیات از مردم. اگه مردم مالیات نمیدادن، یا کارشونو از بین می‌برد یا یکی از اعضای بدنشون و می‌گرفت برای خودشون...کم کم که دیگه مردم از قدرتش ترسیدن و همین ترس مردم به قدرتش اضافه کرد...شروع کرد به تهدید کردن مردم که اگه قرار باشه کسی تو این شهر زنده بمونه باید احساس مثبت خودشو به اون بده، یکی حس دلسوزی، یکی حس مهربونی، یکی حس شادی....حتی احساسات بچه ها رو هم گرفت تا به قدرت خودش اضافه کنه و الان دیگه کاملا کنترل این شهر و آدماش تو دستاشه!
  26. هفته گذشته
  27. پارت صد و سی و چهارم هرچی فکر کردم به نتیجه‌ایی نرسیدم! ما یه خانواده معمولی رو به پایین بودیم که کرمانشاه زندگی می‌کردیم و قیمت ماشین کوروش فکر کنم به اندازه یکسال کار بابا و فرهاد تو مغازمون بود! خیلی عجیبه اما بنظرم خدا خواست تا منو ملودی همدیگه رو تو دانشگاه ببینیم شاید پشت تمام این اتفاقات و این سوال های بی جواب، رازی باشه که همه ازش بی‌خبر باشند... کوروش شماره منو گرفت و بعدش منو دم در خوابگاه پیاده کرد و بهم قول داد که اگه چیزایی فهمید حتما بهم بگه! تا وارد اتاق شدم به فرهاد زنگ زدم و بعد یه بوق مثل همیشه برداشت: ـ جانم خانوم دکتر؟! چی باید می‌گفتم؟! اینکه یکی اینجا پیدا شده که کپی برابر اصل خودشه؟! واقعا یعنی فرهاد اینو باور می‌کرد؟! منی که با چشم خودم دیدم، این مسئله رو باور نمی‌کردم که برسه به فرهاد!... فهمیدم که خیلی سکوت کردم چون از اونور فرهاد گفت: ـ تینا؟! چیزی شده؟! گفتم: ـ نه فقط زنگ زدم صداتو بشنوم! خندید و گفت: ـ خیر باشه تو اینقدر زود دلتنگ من نمی شدی! با شنیدن صداش بغضی شدم و گفتم: ـ فرهاد؟! ـ جونم؟! ـ ببین هر اتفاقی هم که بین ما بیفته، تو همیشه برادر من میمونی مگه نه؟! فرهاد یکم مکث کرد و گفت: ـ تینا اتفاق بدی افتاده؟! راستشو بهم بگو... اشکامو پاک کردم و بغضم و قورت دادم و گفتم: ـ نه باور کن چیزی نشده! ـ داری گریه می‌کنی؟! تینا...تا من نبودم تهران تعریف کن چیشده؟! کی اذیتت کرده، بیام اونجا پدرشو دربیارم؟! ـ فرهاد باور کن... حرفمو قطع کرد و با جدیت گفت: ـ تینا فردا صبح تهرانم!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...