رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت صدو پنجاه و هفت نیمه شب صدای ناله‌های رها،توی سکوت خانه می‌پیچید. فشار و استرس، سردردهایش را به اوج رسانده بود. امیر با صدای خفه‌ی رها از خواب پرید. با عجله به سمت اتاقش رفت، دستگیره را چرخاند. صدای بالا آوردن و نفس‌های بریده از سرویس بهداشتی شنیده می‌شد. به‌سرعت خودش را رساند. امیر (آشفته و نگران): -رها جان… عزیزم… چیزی نیست فدات شم، نترس… رها از شدت درد خم شده بود، خون از بینی‌اش جاری بود، دستانش می‌لرزیدند. با صدایی خفه و ضعیف گفت: -برو… بیرون… امیر اما جلو رفت، بازویش را گرفت. محکم، ولی آرام: امیر : -هیچی نگو… آروم باش… ناگهان ناله‌ی بلندی کرد. درد مثل چکش توی سرش کوبیده می‌شد. امیر با وحشت زمزمه کرد: -نفس عمیق بکش عزیز دلم… تموم می‌شه… تموم می‌شه… همان لحظه، سام با صدای ناله‌ها بیدار شد. گیج و نیمه‌هوشیار از تختش پایین آمد. در اتاق رها باز بود. بی‌اختیار جلو رفت، جلوی در سرویس ایستاد. امیر کنار رها بود، دست‌هایش زیر بغل رها، که با بدنی لرزان خم شده بود. سام خشکش زده بود. این تصویر… انگار قبلاً دیده بودش… ولی ذهنش خالی بود. هیچ چیز یادش نمی‌آمد، فقط حسِ آشنایی عجیبی… امیر (زیر لب،به سام ): -چیزی نیست… حالش بد شده… برو بخواب… ولی سام همان‌جا ایستاده بود. نگاهش سرگردان، رفت سمت اتاق رها. به تخت نگاه کرد، به دیوار، به پنجره… انگار دنبال چیزی گم‌شده می‌گشت. امیر رها را آرام به تخت رساند. بی‌رمق، لرزان، در خودش مچاله شده بود. پتو را رویش کشید. امیر (مضطرب): -یه لحظه پیشش بمون… وسایل و داروهاش تو صندوق عقب ماشینه… برم بیارم… با عجله از اتاق بیرون رفت. و سام… کنار تخت ایستاده بود. ساکت. سرد. به رها نگاه می‌کرد. به دختری که چند ساعت پیش سیلی محکمی به او زده بود. و حالا… همین دختر، از درد مثل برگ خشکیده می‌لرزید. تصویر مبهمی در ذهنش برق زد… رها، در میان نور بیمارستان… دست‌هایش سرد، لب‌هایش بی‌جان… یک چیزی درونش لرزید. صدای قدم های امیر او را به خود آورد. قرص را در دهان رها گذاشت، لیوان آب را نزدیک لب‌هایش برد. با زحمت نوشید. چشمانش بسته شد. امیر چشم‌بند را دور چشمانش گذاشت و شقیقه‌هایش را آرام ماساژ داد… کاری که همیشه سام می‌کرد. و حالا سام… فقط نگاه می‌کرد. نه دست روی شقیقه اش می گذاشت ،نه کلمه‌ای می‌گفت. فقط می‌دید… و حس می‌کرد چیزی در قلبش شکسته. سام(آهسته): -اون مریضه؟ امیر مکثی کرد. نگاهش در نگاه سام موند. سوالی که دلش را لرزاند، چون سام هیچی یادش نبود .. امیر (با بغض): -خیلی وقته این دردها رو داره… -بعد اون تصادف لعنتی، بدتر هم شد. سام (بی اختیار): -تصادف؟… امیر : -الان وقتشه نیست… بعداً می‌گم. تو برو عزیزم… بخواب… سام بلند شد. اما نه با آرامش… با ذهنی آشفته. احساسی سنگین در سینه‌اش می‌جوشید. تصویر رها هنوز توی ذهنش بود. فقط نمی‌دونست کی و کجا… دو روز گذشته بود رها بیشتر وقتش را توی اتاقش میگذراند هیچ حرفی با سام نمی‌زد، حتی نگاه هم نمی‌کرد. سام با محیط خانه کم کم خو گرفته بود .. امیر همان روز به ساری رفته بود. خانه ساکت‌تر از همیشه بود. و این، اولین شبی بود که رها و سام تنها بودند. سام همچنان فکرش درگیر، ذهنش گم. انگار چیزی ته دلش تکون می‌خورد اما نمی‌فهمید چی. توی اتاقش بود نشست روی تخت. گوشی‌اش را برداشت. بالاخره روشنش کرد. عکس‌ها… چت‌ها… همه چیز هنوز توی گوشی بود. انگار در دیگری از زندگی‌اش، پشت این صفحه، جا مانده بود. اسکرول کرد. و ناگهان… چشمش افتاد به آخرین چت با رها در تلگرام: جوجه من، شب میریم خونه‌ی خاله مهناز، اوکی؟ و دقیقاً زیرش… ساعت ۱۱:۴۶صبح. همان روزی که… تصادف شده بود. کلمه‌ی «جوجه» توی ذهنش تکرار شد. چرا آشنا بود؟ چرا دلش لرزید؟ چرا حس کرد چیزی خیلی عزیز، خیلی گم‌شده، بهش تعلق داره؟ همه‌ی آن صمیمیت‌ها، آن پیام‌ها، با حرف‌های نازی جور درنمی‌آمدند. گوشی را همانجا گذاشت و از پله ها پایین آمد صدای زنگ در ب صدا آمد، سام از مانیتور نگاه کرد و کلید را زد نازی بود. با خنده وارد شد، مثل همیشه راحت، انگار خانه‌ی خودش است. سام ناخودآگاه لبخند کجی زد، ذهنش هنوز درگیر بود. چن دقیقه ای رها به قصد رفتن به آشپزخانه از پله‌ها پایین آمد، صورتش رنگ نداشت. تا چشمش به سالن افتاد، ایستاد. چشم‌هایش افتاد به سام… که دست‌هایش دور گردن نازی بود. خنده‌ای، نزدیک بودن …. نفسش برید. لحظه‌ای ایستاد، بعد ناگهان چرخید… اما نه به سمت پله‌ها، به سمت در رفت. در را محکم کوبید و به سمت حیاط رفت. صدای در، سام و نازی را از آن لحظه بیرون کشید. طاقت نیاورد .. چند دقیقه بعد برگشت. در را با ضرب باز کرد. به‌سمت نازی رفت. با فریادی که از تهِ دلش می‌آمد: از خونه‌م برو بیرون، آشغالِ کثیف! نازی با لبخندی تحقیر آمیز: اینجا خونه‌ی عشقمه … هروقت بخوام میام. حسودیت میشه؟؟ رها با نگاهی سنگین خیره‌اش شد. صدایش آهسته بود، اما لرز داشت: وقیح‌تر از اون چیزی هستی که بخوام باهات هم‌کلام بشم. بازویش را کشید که اورا بسمت در هل بدهد در همین لحظه سام دست رها را گرفت سرد بی روح: بس کن! به تو هیچ ربطی نداره … گم شو از جلو چشام..!! نازی پوزخندی زد… رها سر جایش خشک شد. لبخند نازی عمیق‌تر شد. اما رها… انگار چیزی توی وجودش ترک برداشت. نه گریه کرد، نه حرفی زد. فقط چشم‌هایش از خشم برق می‌زد جلو رفت، مستقیم توی چشم‌های سام خیره شد. با صدای آرام ولی لرزان: می‌دونی از چی دلم می‌سوزه؟ -از اینکه خودتو در حد این آشغال دیدی. و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه، چرخید و از پله‌ها بالا رفت. نازی با خنده‌ای مصنوعی خودش را به سام نزدیک کرد، بازوهایش را دور او انداخت: – بذار برات قهوه درست کنم، معلومه حسابی اعصابت به‌هم ریخت. سام حرکتی نکرد. لبخندش بی‌جان بود. سرش پایین بود، اما افکارش بالا می‌رفتند… بالا… تا اتاق رها. چشم‌هایش خیره مانده بود به زمین. صدای رها هنوز توی سرش می چرخید: «می‌دونی از چی دلم می‌سوزه؟ از اینکه خودتو در حدِ این آشغال دیدی…» نازی برگشت و لیوان قهوه را گذاشت جلویش: – بیا عزیزم… بخور تا آروم شی. سام لیوان را برداشت، ننوشید. به جای آن، با انگشت شستش لبه‌ی لیوان را لمس می‌کرد… انگار منتظر چیزی بود، رها جلوی چشمش بود با همان صداقت نگاه. با همان دردِ توی چشمانش. با همان لرزشِ صدایی که غرورش را می‌بلعید و چیزی نمی‌گفت. نازی کنار دستش نشست. خم شد تا صورتش را ببیند: – عشقم هواست کجاس سام لحظه‌ای نگاهش کرد.لبخند بی جانی زد اما نگاهش سرد، تهی، بود نازی در حال رفتن بود ،سام تا پله‌ها او را بدرقه کرد. مثل همیشه با لبخندی سبک و دستی که روی گردن او ماند، چشمکی زد زمزمه کرد: «یه شب کامل بمونم اینجا، خوبه؟ دلت که برام تنگ نمی شه؟؟!!! سام لبخندی زد اما حواسش جایی دیگر بود. نازی پوزخند زد، بغلی کوتاه گرفت او را بوسید و رفت. خانه دوباره در سکوت فرو رفت. سام از پله‌ها بالا رفت. هنوز ذهنش پر بود از صحنه‌ای که عصر دیده بود. آن خشم، آن نگاه شکسته رها، و صدای لرزانش: «می‌دونی از چی دلم می‌سوزه؟… از اینکه خودتو در حد این آشغال دیدی.» در اتاقش را بست.. روی تختش دراز کشید چشمانش را بست سکوت سنگینی در خانه افتاده بود… اما بعد از یکی دو ساعت صدایی… بریده و خفه صدای ناله ای او را از خواب بیدار کرد… سام گوش تیز کرد. صدای ناله و بالا آوردن رها بود.. بلند نشد. سرش را به بالش تکیه داد. صدا ادامه پیدا کرد. ناله‌هایی که قطع نمی‌شد. سنگین،ضعیف. چشمانش را بست ساعتی گذشت نتوانست بخوابد .. بالاخره بلند شد. بی‌صدا. از اتاق بیرون رفت. به سمت اتاق رها.آرام دستگیره را چرخاند وارد شد همان لحظه، انگار نفسش ایستاد. رها… جلوی در سرویس بهداشتی، روی زمین افتاده بود. بی‌حال. تیشرتش لکه‌های خون گرفته بود.می لرزید سام خشکش زد. برای چند ثانیه، فقط نگاهش کرد. چیزی درونش فرو ریخت. چیزی شبیه ترس… یا دلسوزی… یا شاید چیزی که هنوز اسم نداشت. بی‌هیچ حرفی سمت تختش رفت بالش و پتو را برداشت. بی‌صدا برگشت. کنار رها نشست. پتو را آرام رویش انداخت. بالش را زیر سرش گذاشت. دستش می لرزید. مردد، مکث کرد. اما بعد… انگار بی‌اختیار، دستش را جلو برد. پیشانی رها را لمس کرد. داغ بود. سام لحظه‌ای پلک بست. قلبش فشرده شد، نه از خاطره، نه از عشق، فقط… از درد دیدن دختری در آن وضعیت. اما همان‌قدر که سریع جلو رفته بود، همان‌قدر سریع عقب کشید. دستش را پس کشید. نگاهش را برگرداند. سکوت… فقط صدای نفس‌های تند رها باقی مانده بود.چشمانش بسته بود همان‌جا، کنار در نشست مدتی صبر کرد سپس از اتاق خارج‌شد.
  3. پارت صدو پنجاه وشش سکوت. مثل مرگ. سکوت. همه مات، بی‌حرکت. سام هنوز ایستاده. دستش روی صورتش، نگاهش پایین. انگار فهمیده دنیایی زیر پاش ترک خورده. مهرناز جلو آمد، با بغض: ــ سامی جان… صداش خفه شد. فقط نگاهش کرد. اشک‌های مهرناز سرازیر شد. امیر آرام قدم برداشت. نزدیک شد. چند ثانیه فقط نگاه. بعد، بی‌کلام، سام را در آغوش گرفت. با صدایی لرزان و بغض‌آلود گفت: ــ ازش به دل نگیر… مکثی کوتاه. ــ ما… ما هیچ‌وقت نشنیدیمش. فقط بلد بودیم نگرانش باشیم. ولی هیچی از دلش نفهمیدیم. امیر به سختی قورت داد و ادامه داد: ــ خیلی دلش نگه داشته، که به اینجا نرسه… اما همه‌مون بالاخره یه‌جایی کم‌میاریم، می‌شکنیم. هرچی تحقیر، بی‌تفاوتی، سکوت… موند تو دلش. حالا زخماش دارن یکی‌یکی سر باز می‌کنن. سام نفسش رو آهسته بیرون داد. بی‌صدا .. اتاق رها … رها روی تخت افتاده بود هق‌هقش مثل نفس‌های بریده‌ی جان‌کَس، سنگین و دردناک توی تاریکی پیچیده بود. چشم‌ها سرخ، صورت خیس، صدا گرفته، نفس گره‌خورده در بغضی قدیمی… افکارش، سرازیر شده بودن. خاطره‌ها، صداها، تحقیرها… همه با هم، توی ذهنش، مثل زهر می‌چکیدن. صدای نازی،تیز و بی رحم ،توی سرش می پیچه: «سنگ کیو به سینه می‌زنی؟ سام ازت متنفره… فقط به خاطر هما بود که تحملت کرد… چشم‌هاش رو محکم فشار داد. اما انگار صداها از لای پلک‌هاش هم عبور می‌کردن.. صدای جمشید ،همان شب لعنتی خشک و بی احساس: «من پدرت نیستم… هیچ‌وقت نبودم…» صدای هما،خسته ،پر از تحقیر .. «پدرت مرده… کاش هیچ‌وقت به دنیا نمی‌اومدی…» صدای سام …. در بیمارستان ،بی رحم : «خواهررر…خواهری ندارم…» وخودش…کودیکش،نوجوانیش بی پناهیش.. صدایش خفه بود : من چی بودم؟ یه اشتباه؟ چرا هیچ‌کس نخواست منو؟ خدایاااا من… چی‌کار کردم که انقدر تنها موندم؟ کجای راه اشتباه رفتم ها… چقد دعا می‌کردم دیگه چشم باز نکنم… چرا جونمو نگرفتی…. دیگه چی ازم مونده … صدای هق‌هقش مثل صدای زخمی که می‌جوشه، تمام اتاق را پر کرده بود. در بسته بود، اما دردش از در رد می‌شد امیر و سمیرا پشت در صدایش را می شنیدند.. اما هیچکدام جرات باز کردن در را نداشتند سام از پله‌ها بالا آمد. قدم‌هایش کند بود، اما نگاهش مستقیم رفت به در بسته‌ی کنار اتاقش حالا دیگر می‌دانست آن اتاق، اتاق رهاست. دستگیره را آرام چرخاند و داخل شد. همه چیز برایش عجیب نبود. حتی بوی اتاق، نور کم، شکل چیدمان… آشنا بود. انگار بارها این‌جا آمده، این تخت را لمس کرده… اما ذهنش یاری نمی‌کرد. روی تخت دراز کشید. به سقف خیره شد. قلبش بی‌دلیل می‌تپید. در اتاق به‌نرمی باز شد. امیر وارد شد. بدون حرف به سمت کشوی میز رفت، گوشی موبایل را بیرون آورد. کنار سام نشست و با صدای آرامی گفت: ـ گوشیت گذاشته بودم تو کشوت. گفتم شاید خودت ندونی کجاست. سام گوشی را گرفت. نگاهش روی صفحه‌اش لغزید. چیزی توی دلش لرزید. اما ذهنش هنوز خالی بود. امیر خم شد، پیشانی سام را بوسید. ـ چیزی لازم نداری؟ ـ نه. امیر از اتاق بیرون رفت. در بسته شد. سام گوشی را کنار گذاشت. دستش را روی صورتش گذاشت. پیشانی‌اش را فشار داد. انگار چیزی پشت پرده‌ی ذهنش تقلا می‌کرد… چیزی می‌خواست بیرون بیاید، اما راه بسته بود. سکوت اتاق را صدایی درون ذهنش شکست. صدای نازی، آرام ولی زهرآگین: «واقعاً باور کردی اون بفکر توئه؟ همه‌ش فیلمه. همه‌ش مظلوم‌نماییه. رها فقط خودشو می‌بینه…» سام پلک زد. نفسش سنگین شد. زیر لب زمزمه کرد: ـ پس چرا… نگاهش اون نبود؟ او مانده بود با سکوت، و ذهنی که هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسی راست می‌گوید
  4. پارت صدو پنجاه و پنج داخل خانه… مهرناز روی مبل نشسته بود، سمیرا نزدیک پنجره ایستاده و امیر روی پله‌ها، با گوشی در دست، بی‌قرار نشسته بود صدای زنگ. همه مکث کردند. سمیرا سمت آیفون رفت، اما قبل از اینکه دکمه را بزند، صفحه روشن شد… دهانش نیمه باز ماند. ــ یا خدا … سامی…. در باز شد. سام وارد حیاط شد، ساکت، با چشم‌هایی که ردِ گذشته را در دیوارها می‌جست. مهرناز با عجله به سمت پله های حیاط رفت، بغلش کرد ــ خداروشکر… خداروشکر عزیز دل خاله… که برگشتی… چند ثانیه بغضش را در شانه‌ی سام خالی کرد. سام مات ایستاده بود. وارد راهروی پذیرایی شدند .. سمیرا با لبخندی اشک‌آلود گفت: ــ باورم نمی‌شه… برگشتی خوش اومدی به خونه … اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش سُرید. سام همچنان ساکت و همه جارا نگاه میکرد اما امیر همچنان روی پله ایستاده بود. باورش نمی‌شد. چند قدمی به سام نزدیک شد. دستش را گذاشت روی شانه‌اش. چیزی نگفت، اما اشک‌هایش گفتند.توان حرف زدن نداشت . سرش را پایین انداخت و بدون هیچ کلمه‌ای، به سمت در حیاط رفت. فقط صدای بسته شدن در ورودی باقی ماند. سام ماند… در سکوت خانه. چند لحظه بعد، سمیرا با صدای آرامی گفت: ــ می‌خوای بری تو اتاقت؟ سام فقط سری تکان داد. سمیرا همراهش رفت تا دم اتاق. دست به دستگیره برد. در را باز کرد. سام وارد شد… هر چیزی سر جایش بود. کتاب‌ها، میز کار، تخت، وسایلش … با قدم‌هایی آهسته رفت سمت تخت عکس مادر و رها… به سمت میز رفت ادکلن هایش وسایلش همه روی میز بود درادکلن را باز کرد، بو کشید. چشمانش لحظه‌ای لرزید. در کمد را باز کرد. پیراهن‌های اتو خورده، کت‌های رسمی… انگار به ویترینی نگاه می‌کرد که صاحبش را نمی‌شناسد. هیچ‌چیز یادش نمی‌آمد. روی تخت نشست .دوباره بلند شد از اتاق بیرون رفت نگاهش به در نیمه باز اتاق کناری افتاد اما ندانست این، اتاق رهاست. پایین آمد. مهرناز با لبخند و صدایی گرم گفت: ــ بیا عزیزم… خاله بیا بشین یه چایی برات بیارم خستگیت دربره ؟ سام چیزی نگفت. نشست روی مبل. با نگاهش خانه را اسکن می‌کرد. انگار داشت دنبال خاطره‌ای گمشده می‌گشت. بعد، برای اولین بار، صدایش لرزید: ــ هنوز… برنگشته؟(منظورش رها بود ) چند ثانیه سکوت. بعد سمیرا با بغضی گفت: ــ نه… الان دیگه گوشی‌شم خاموشه… ــ امیر گفته اگه تا ظهر خبری نشه… می‌ره پیش پلیس. شماره‌پلاک ماشینش رو میده . صدایش شکست، اشکش دوباره ریخت. سام، بی‌صدا، به نقطه‌ای خیره ماند. اسم رها در ذهنش پیچید. گم‌شده‌ای که ناگهان همه‌چیز را به هم ریخته بود. سکوت سنگینی روی میز ناهارخوری نشسته بود. صدای قاشق‌ها، آرام و بی‌جان، در فضا پخش می‌شد. امیر با صدایی پر از اضطراب گفت: ــ دیگه نمی‌تونم صبر کنم… می‌رم کلانتری. حداقل شماره‌ پلاک رو بدم… چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای درِ حیاط بلند شد. همه یک‌باره سرشان را برگرداندند. ماشینی آرام وارد شد. سمیرا با دستان لرزان پرده را کنار زد: ــ ماشینه… ماشینه‌ رهاست… امیر مثل فنر از جا پرید و به سمت در ورودی دوید. مهرناز جلو راهش را گرفت: ــ امیر جان، تو رو خدا… تو رو به روح کاوه… هیچی بهش نگو. بذار خودش حرف بزنه… امیر نفس‌نفس می‌زد. چانه‌اش می‌لرزید. ایستاد. سمیرا کنار سام ایستاده بود. همه چشم‌ها خیره به در. در باز شد. رها وارد شد؛ با صورتی رنگ‌پریده، خسته، موهایی پریشان، و چشمانی متورم از گریه. پالتویش روی تنش سنگینی می‌کرد. امیر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. با چند قدم بلند جلو رفت. شانه‌های رها را گرفت و او را تکان داد: ــ کدوم گوری بودی؟! تا حالا کجا بودی؟!.. رها ساکت بود با توام رها، حرف بزن!… چی فکر کردی پیشت خودت هاااا چی؟ همه جا رو گشتم، مردم از ترس… از نگرانی! چرا حرف نمی‌زنی؟! با توام، لعنتی! رها سرش پایین بود. لب‌هایش می‌لرزید، اما حرفی نزد. چشم‌هایش پر از اشک و درد. سمیرا و مهرناز خودشان را رساندند و امیر را عقب کشیدند: ــ بس کن امیر… نمی‌بینی حالش رو؟ ــ الان وقت دعوا نیست… اما امیر با صدایی بلند و خشمگین گفت: ــ عمه، تو نمی‌دونی من چی کشیدم دیشب ! دلم هزار راه رفت… نباید جواب بده؟! مهرناز با نگاهش به سام اشاره کرد: ــ الان نه، امیر جان… امیر عقب رفت. نگاهش به چشم‌های رها گره خورد. بغضش شکست. چند ثانیه فقط خیره نگاهش کرد.دلش لرزید رها را در آغوش گرفت و با صدایی بغض‌آلود شروع کرد به گریه: ــ قربونت برم دایی… ببخش، سرت داد زدم… ببخش عزیز دلم، نگران بودم… هزار بار مردم… این‌جوری بی‌خبر می‌ری؟ نمی‌گی ما می‌میریم از دلشوره؟ اشک بی‌صدا از گونه‌های رها سرازیر شد. با دست‌های لرزان، صورتش را پاک کرد. اما ناگهان… چشمش به سام افتاد. خشکش زد. چند ثانیه فقط به او خیره ماند. آهسته امیر را عقب زد. مهرناز با بغض و مهربانی گفت: ــ فدات شم خاله… ببین، سامی برگشته… اما رها نشنید. با گام‌هایی تند جلو آمد. نگاهش، پر از خشم. نزدیک سام ایستاد. با صدایی بغض‌آلود و لرزان، اما پر از خشم گفت: ــ واسه چی برگشتی؟ سام متعجب، به چشم‌های او خیره ماند. حرفی نزد. رها داد زد: ــ با توام! واسه چی برگشتی؟! سام بالاخره، با صدایی آهسته گفت: ــ اینجا… خونه‌مه… امیر خواست جلو بیاید، دستش را گرفت: ــ رها جان… اما رها با خشمی انفجاری، دستش را پس کشید. پوزخندی تلخ زد: ــ خونه‌ته؟ هه… خونه‌تــــه؟ و ناگهان، بی‌هیچ مقدمه‌ای، با تمام قدرت، سیلی‌ای سنگین به صورت سام زد. همه جا در سکوت فرو رفت. رها با صدای بلند، پر از گریه و بغض فریاد زد: ــ این… برای همه‌ی لحظه‌هایی که بودم …و ندیدی! برای بدترین روزهای زندگیم که درد کشیدم، تنهایی سوگ مامان رو به دوش کشیدم… و تو، به‌جای اینکه کنارم باشی، در رو روم بستی! حتی یه ده دیقه نیومدی بیمارستان ببینی… زنده‌ام یا مُردم! برای تمام سال‌هایی که هر کدومتون یه‌جوری تحقیرم کردین! تو… جلوی اون آشغال عوضی …اون بابای بیشرفت… حتی مامان… که تو رو بیشتر از من دوست داشت! که پشیمون بود منو به دنیا آورد! که از زنده بودنم خجالت بکشم امیر با نگرانی جلو آمد، صدایش لرزید: ــ رها جان… داری چی‌کار می‌کنی؟ رها فریاد زد: ــ تو هیچی نگو، دایی! خواهش می‌کنم… این بغض اینجامه… داره خفم می‌کنه… همه خشک‌شان زده بود. سام، مات، فقط نگاهش می‌کرد. آهسته دستش را به صورتش کشید. رها با صدایی شکسته، فریاد زد: ــ هیچ‌وقت نمی‌بخشمت ! و بی‌درنگ برگشت. از پله‌ها بالا رفت. در اتاقش با صدایی محکم بسته شد.
  5. پارت صدو پنجاه و چهار شهره که تا اون لحظه ساکت بود ،عصبی رو به جمشید گفت: ــ همینو می‌خواستی؟ آره؟ زندگی پسرت نابود کردی به چه قیمتی… سام ایستاده بود، خشک. حرفهای امیر در ذهنش مرور میشد وحالا حرفهای شهره …. دلش بی قرار بود اما نمیدانست چرا نازی هنوز کنار پله‌ها ایستاده بود. با پشت دست، ردِ اشک را از گونه‌اش پاک کرد، اما بغضش را نه. صدای قدم‌های سام را شنید که داشت از کنار سالن رد می‌شد. با لحن تلخ گفت: ــ فقط نگاهش می‌کنی که اون‌جوری بیاد، داد بزنه، سیلی بزنه، تهدید کنه و بره؟ ــ چرا جلوش واینستادی؟! سام مکث کرد. نگاه کوتاهی به نازی انداخت. چیزی نگفت. نفسش سنگین بود. فقط از کنارش رد شد و رفت بالا. در اتاق را باز کرد و داخل شد. ** چند لحظه بعد طبقه بالا سام روی تخت دراز کشیده بود. چشم‌هایش بسته. صدای قدم‌هایی که نزدیک می‌شد شنید، اما چشم باز نکرد. شهره آرام وارد شد. کنار تخت نشست. برای لحظه‌ای نگاهش کرد و بعد، با صدایی شمرده گفت: ــ سامی‌جان…گوش کن ــ بابات فکر می‌کنه داره کمکت می‌کنه… ــ شاید فکر می‌کنه اینجا موندنت باعث می‌شه حافظه ت برگرده… (مکث) ــ ولی داره اشتباه می‌کنه. ــ هر چی بیشتر اینجا بمونی، بیشتر از خودت دور می‌شی… از اون کسی که واقعاً بودی. از خونوادت. ا صدایش محکم بود : ــ نمی‌خوام اون روزی که بالاخره همه‌چی یادت بیاد، اون‌قدر دیر شده باشه که دیگه راهی واسه برگشت نمونده باشه… ــ برگرد خونه‌ت،این به نفعته .. خیال خانوادت هم راحت میشه.. سام نفسش را آهسته بیرون داد. چشم باز نکرد، اما انگار حرف‌ها را یکی‌یکی در ذهنش مرور می‌کرد. دلش آشوب بود. شک، عذاب وجدان، ترس، سردرگمی. انگار صدای رها هنوز توی سرش می‌پیچید. نگاهش. اشکش. و بعد صدای امیر… “یه تار مو از سرش کم شه، خودم قبرت می‌کنم…” هوای ابری و سرد لواسان نوید برف می‌داد. سام بیدار شده بود. کنار پنجره ایستاده، به حیاطی نگاه می‌کرد که درختان خشک و بی‌برگش، مثل خودش، برهنه و سرد بودند. دلش آشوب بود؛ مضطرب و مردد از تصمیمی که گرفته بود. آتل گردنی‌اش را کمی جا‌به‌جا کرد. سنگینی گچِ دستش کلافه‌اش می‌کرد. نفس عمیقی کشید، در اتاق را باز کرد و آرام از پله‌ها پایین آمد. جمشید روی مبل کنار پنجره نشسته بود، کتابی در دست داشت. شهره با خدمتکار خانه صحبت می‌کرد. سام به سمتشان رفت. چند لحظه‌ای ساکت ماند، اما بالاخره گفت ـ صدایش محکم بود: ــ می‌خوام برگردم خونه… جمشید سرش را از روی کتاب بلند کرد. اخم در چهره‌اش نشست. با خشمی فروخورده گفت: ــ کدوم خونه؟ جای تو اینجاست. سام، با صدایی لرزان اما مصمم: ــ اینجا خونه‌ی شماست، نه من. هرچی بیشتر اینجام، بیشتر از خودم، از گذشته‌م، دور می‌شم… جمشید با عصبانیتی کنترل‌شده: ــ نمی‌فهمی چی داری می‌گی. به نفعته اینجا بمونی. شهره که صدایشان را شنیده بود جلو آمد. لحنی آرام داشت، اما قاطع: ــ بس کن جمشید… نمی‌تونی تا آخر عمرش اینجا نگهش داری. اگه سلامتیش واقعاً برات مهمه، باید بذاری برگرده. سام، این بار محکم‌تر: ــ من تصمیمم رو گرفتم… کسی نمی‌تونه جلومو بگیره. بچه نیستم. جمشید، با خشم، کتابش را بست و از جایش بلند شد: ــ هر غلطی می‌خوای بکن. ولی می‌فهمی اشتباه کردی… سام جوابی نداد. شهره، با نگاهی مطمئن به سام: ــ به جعفر آقا می‌گم برسونتت هوای سرد، سنگینی داشت. ابرها بی‌صدا در آسمان خاکستری حرکت می‌کردند و نوید بارشی آرام را می‌دادند. ماشین در مقابل خانه ایستاد. سام از شیشه ماشین نگاهی به محوطه انداخت. درخت‌های بلند، نمای سفید خانه ،کوچه خلوت همه چیز عجیب برایش آشنا بود. انگار جایی در حافظه‌اش، رد پایی از این مسیر جا مانده بود. نفهمید چرا، اما دلش لرزید. جعفر آقا پیاده شد و در را برایش باز کرد. ــ رسیدیم آقا … سام فقط سری تکان داد و با دست گچ‌گرفته‌اش آتل گردن را کمی جابه‌جا کرد. با قدم‌هایی مردد جلو رفت و زنگ در را فشرد.
  6. پاره صدو پنجاه و‌سه امیر بی‌قرار در اتاق راه می‌رفت. برای چندمین‌بار شماره‌ی رها را گرفت. هیچ پاسخی. نگاهش به صفحه‌ی خاموش گوشی ماند. گوشی را روی میز پرت کرد. زیر لب: ــ کجایی رها؟ کجایی لعنتی… دوباره گوشی را برداشت. با عجله شماره‌ی سمیرا را گرفت: ــ سمیرا! ــ رها پیش تو نیست؟ زنگ نزده بهت؟ (مکث. صدای نگران سمیرا از آن‌طرف) ــ نه… طوری شده؟ ــ از صبح غیبش زده… گوشی‌شم جواب نمیده سکوتی سنگین افتاد. سمیرا فقط گفت: ــ اگه خبر شدی به منم بگو… امیر تماس را قطع کرد. سریع شماره‌ی دیگری را گرفت: ــ الو… عمه ، سلام. میگم رها نیمده اون طرفا؟ یا تماس نگرفته (صدای پشت خط، مهناز نگران) ــ نه امیر جان… طوری شده ؟ ــ هیچی عمه… فقط اگه اومد اونجا خبر بده… فعلاً. گوشی را پایین آورد. ذهنش از کار افتاده بود. هرجا ممکن بود سر زده بود. بی‌هوا سویچ را برداشت و از در بیرون زد. استارت ماشین را زد، از پارکینگ خارج شد. در مسیر به سمت خانه‌ی رها بود که ناگهان فکری مثل برق از ذهنش رد شد. ایرج. بلافاصله تماس گرفت. چند بوق، تماس وصل شد. ــ الو، سلام دکتر… مزاحم شدم… یه سؤال داشتم رها با شما تماسی نگرفته؟ یا نیومده پیشتون؟ مکث کوتاه. بعد صدای متین ایرج: ــ سلام امیر جان… نه، تماس نه، ولی… دو روز پیش یه پیام داده بود. تایم ویزیت سام رو خواست. منم فرستادم براش. انگار قلب امیر ایستاد. صداش لرزید: ــ چی؟ کی بود وقتش؟ ــ امروز. صبح. ساعت یازده. نفس امیر برید. ــ ای وای … وای نه… ایرج حالش بد شد: ــ امیر؟ چی شده؟ رها حالش خوبه؟ ــ خراب کردی دکتر… خراب کردی…. فک نکنم دیگه خوب باشه ــ من؟ من فقط وقت رو گفتم… ــ نباید می‌گفتی! از صبح تا حالا گوشیش … جواب نمی‌ده… ایرج زیر لب به خودش لعنت فرستاد. ــ اگه خبری شد، حتماً بهم بگو… خواهش می‌کنم. امیر تماس را قطع کرد. دستش محکم روی فرمان. پایش را روی گاز فشار داد. فرمان را پیچاند. و مسیر را عوض کرد. مستقیم به سمت لواسان. ماشین امیر با ترمز شدیدی جلوی عمارت ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت هیچ اثری از ماشین رها نبود.. نفسش برید، باور نمی‌کرد. ــ خدایا ..کجا رفته …. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. تند، عصبی، رفت سمت در ورودی. زنگ در را پشت سر هم فشار میداد ــ وا کنین! واااااا کن لعنتی! این‌بار لگد. محکم با پا در باز نمی‌شد. باز هم لگد زد.داد می زد: _باز کنید لعنتی میشکنم درو … صدایش در محوطه پیچید. چند ثانیه بعد، صدای باز شدن در از داخل آمد. مثل ببری خشمگین وارد حیاط شد و خودش را به ورودی رساند صدای قدم‌هایش روی پله‌ها می‌پیچید. از سالن رد شد. نازی را دید که از پله ها پایین می آمد با فنجانی در دست. تا چشم امیر به او افتاد، یک‌ثانیه نگذشت، با تمام قدرت ،یک سیلی محکم خواباند بیخ گوشش… فنجان از دست نازی افتاد. صدای شکستن چینی روی سنگ.از ترس نزدیک بود بیفتد اشکهایش جاری شد عقب تر رفت امیر فریاد پر از خشمی زد: ــ رها کجاست؟ چی بهش گفتی؟! حروم‌زاده‌ی کثافت! نازی مات بود، ترسیده، بی‌حرکت. چیزی نمی‌گفت. جمشید وشهره سراسیمه جلوتر آمدند جمشیدبا صدایی تحکم: -همینجوری سرتو انداختی پایین.. چی میخوای کسی اینجا نیس اشتباه اومدی امیر با خشم یه قدم بسمت جمشید رفت داد زد: -هیچی نگو .همه این آتیشا زیر سر تو بیشرف … هواس امیر به سمت پله ها رفت که سام پایین می آمد امیر برگشت سمت او. رفت نزدیک. با تمام توانش فریاد زد: ــ چیکار کردی باهاش؟! هاااا؟! سام متعجب نکاهش کرد: -چی میگی …چه خبره اینجا امیر به سمتش خیز برداشت یقه سام رو گرفت: صدایش می لرزید داد می زد .اشکهایش سرازیر شده بود -رها کجاست؟ چی گفتی بهش که از صبح غیبش زده؟! -بی انصاف خواهرت بود گول این پست فطرت خوردی؟؟ با تو‌ام جواب بده ….. سام حرفی نمیزد اما نگاهش لرزید .. ــ امیر که صدایش با گریه بود: -دعا کن ... رها صحیح و سالم باشه به روح هما قسم یه تار مو ازسرش کم‌بشه خودم قبرت میکنم … یه لحظه دست بالا برد، انگار می‌خواست بزنه تو صورت سام. اما وایساد. نفس نفس می‌زد. چشماش پر اشک، اما گوی آتش بود . فقط دعا کن سالم برگرده… یقه‌اش رو ول کرد. عقب رفت. به نازی نگاه کرد. با صدایی لرزان و پر از نفرت: -آشغال پست فطرت ..بلایی سرت میارم که مرغ های اسمون به حالت گریه کنن بعد برگشت. بی‌هیچ توضیحی. در رو باز کرد. صدای در محکم بسته شد سکوت افتاد. سنگین. مرگبار.
  7. پارت صدو پنجاه و دو مردم از کنارش رد می‌شدند… اما دنیا برای رها،همان جا ایستاده بود … صدای قدم‌های مردم در راهرو بیمارستان، برای رها فقط یک نویز بی‌معنا بود. دست‌هایش سرد شده بودند، اما گونه‌هایش هنوز از اشک داغ بود. چشمش به در خروجی افتاد. نفسش گرفت. یک لحظه ایستاد… اما بعد، بی‌هدف به سمت در دوید. درِ شیشه‌ای که بسته شد، انگار کل جهان هم پشت سرش بسته شد. با دست‌های لرزان سویچ را از ته کیفش بیرون کشید، در ماشین را باز کرد، نشست پشت فرمان. سکوت مطلق. چند ثانیه فقط به روبه‌رو خیره ماند. پلک نمی‌زد. و بعد، بی‌هوا شروع به گریه کرد. گریه‌ای بی‌صدا که تبدیل به هق‌هق‌های گسسته شد. دکمه‌ی استارت را زد.اما پایش روی پدال نرفت. فقط گریه کرد، بعد… دنده را جا زد، پا را روی گاز گذاشت. بی‌آن‌که مقصدش را بفهمد، فقط می‌رفت… می‌خواست دور شود… خیلی دور. از آینه‌ی عقب، نمای بیمارستان کوچک و کوچک‌تر می‌شد. انگار گذشته‌اش را جا گذاشته بود و می‌رفت تا خودش را در جایی دفن کند. .. در امتداد جاده، آسمان ابری و سنگین شده بود. برگ‌های پاییزی از روی آسفالت بالا می‌پریدند و در باد می‌رقصیدند. رها صدای گوشی را که برای چندمین بار زنگ خورد، نادیده گرفت. اسم امیر می‌آمد، اما حتی نگاهش هم نکرد. رد شد، رفت، بی‌پاسخ… بی‌هیچ فکر مشخصی. کم کم هوا داشت تاریک می شد که به ساحل رسید. جاده‌ی خلوت شمال، بوی نم و خزان… همه چیز مثل خودش سرد و تنها. ماشین را کنار زد. پیاده شد. قدم زد به سمت ساحل. هوا سرد و ابری بود و دریا مواج ، موجها مثل دستهایی بی احساس می‌خوردند به ماسه و برمی‌گشتند. رها ایستاده بود. تنها. با چشم‌هایی خسته، صورت کبود از گریه، و دستی که هنوز کمی میلرزید. آرام نشست. زانوها را بغل گرفت. پیشانی‌اش را روی آن‌ها گذاشت. و دوباره… گریه. نه از چشم، از جان. بغضش شکست… حرف‌های سام در ذهنش تکرار می‌شد: -خواهرم ؟! من خواهری ندارم … -از همه شون بدتری… سرش را بلند کرد. نگاهش به دریا بود، صدایش می‌لرزید، فریاد زد. صدا اما، در میان موج‌ها گم می‌شد -من چیکار کردم که انقدر از من متنفری؟! -از کی بدترم ؟؟هاااا بگوووو -کجای راه رو اشتباه رفتم ؟!جواب بده لعنتی.. اشک‌هایش بی‌وقفه می‌آمد. داد می‌زد، رو به دریا. دست‌هایش در ماسه فرو رفته بود. -چرا فکر کردی مظلوم نمایی می کنم؟؟ -کَی من شدم دختر مطلوم نما؟؟هاااان کی …بگوووو هق‌هق می‌کرد، نفس‌نفس… و زیر لب، با صدایی شکسته، بریده بریده زمزمه کرد: -لعنت به تو نازی… -لعنت به تو که برادرم ازم گرفتی … موج‌ها می‌کوبیدند. ساحل پر از صدای گریه‌اش شده بود… و او، آن‌جا، تنها می‌لرزید
  8. پارت صدو پنجاه ویک نیمه شب سکوت خانه سنگین بود. نور کم‌رنگ آباژور گوشه‌ای از پذیرایی را روشن می‌کرد. امیر، روی کاناپه نشسته بود. چشم‌هایش قرمز. دست‌ها مشت. هق‌هق‌هایش خفه و بریده بود… انگار نفس کم آورده باشد. رها از خواب بیدار شد. اول، گیج نگاه کرد. صدایی که شنیده بود خواب بود یا واقعیت؟ اما نه… دوباره همان صدای خفه. آرام بلند شد. بی‌صدا به سمت پذیرایی رفت. همین که کنار امیر رسید، با چهره‌ی شکسته و خم‌شده‌ی او روبه‌رو شد. ترسید رها (اهسته،نگران): ـ دایی جون؟ چرا اینجا نشستی؟ خواب بد دیدی؟ امیر یکه خورد. سریع اشک‌هایش را پاک کرد، اما صداش لرزید. ـ نه… نه عزیز دلم… ببخش… (نفسش بریده بود) ـ نمی‌خواستم بیدارت کنم… رها سریع رفت و لیوان آبی برایش آورد.. کنارش نشست. و ناگهان، امیر او را در آغوش گرفت. محکم. انگار تنها تکیه‌گاهش همین دختر باشد. امیر نفس‌نفس‌زنان، بین هق‌هق‌های بی‌صدا: ـ ببخش عزیز دلم… ببخش دایی‌تو… رها (وحشت زده،بغض کرده ): ـ دایی… داری منو می‌ترسونی… چیزی شده؟… بگو. امیر چیزی نگفت. فقط سرش را نزدیک گوش رها آورد. صداش شکست، مثل کسی که از تهِ دل سوخته: ـ نه فداتبشم… نه عزیز دلم… فقط یه‌کم دلم گرفته… رها فقط پلک زد. اشک، بی‌صدا از چشم‌هاش چکید. برای اولین‌بار حس کرد که شاید امیر از اون چیزی که فکر می‌کرد،تنهاتر است . دو روز گذشته بود. رها بی‌قرارتر از همیشه، آرام نمی‌گرفت. به امیر قول داده بود که صبر کند… اما نمی‌توانست. همه‌ی زندگیش سام بود. نمی‌توانست بی‌تفاوت بماند. بی‌آنکه امیر بفهمد، به دکتر خیامی پیام داده بود و از او تاریخ ویزیت سام را گرفته بود. حالا، در لابی بیمارستان ایستاده بود. هوا سرد بود، اما کف دست‌هایش عرق کرده بود. نگاهی به گوشی‌اش انداخت؛ پیام ایرج روی صفحه بود: «رها جان،سه شنبه ساعت ۱۱وقت باز کردن بخیه هاش» گوشی را در جیبش گذاشت. دلش هزار تکه بود. نمی‌دانست به چه امیدی آمده… فقط دلش می‌خواست او را ببیند. در شیشه‌ای لابی باز شد. رها ناخودآگاه سر بلند کرد… سام، با نازی وارد شد. چند ثانیه طول کشید تا مغزش بفهمد که واقعاً نازی همراهش است. نازی با کاپشن سبز و بوت مشکی، دستش را توی بازوی سام انداخته بود. لبخند رضایت‌آمیزی روی لب داشت… آن‌قدر مطمئن، آن‌قدر بی‌رحم که نفس رها را برید. رها چند قدم به سمت‌شان برداشت. با صدایی که لرزشش را نمی‌توانست پنهان کند: — داداش… سامی؟ سام ایستاد. سرش را به آرامی به سمت رها برگرداند… فقط یک نگاه. سرد. خالی. بی‌حس. بعد، نگاهش را برید. انگار نه دیده، نه شنیده. رها بغضش را قورت داد. جلو رفت. دستش را بالا آورد تا دست سام را بگیرد… اما سام سریع عقب کشید. با صدایی آرام، اما پر از مرز و دیوار: — برو کنار. رها ناباورانه: — سامی… منم… رها… خواهرت. سام لبخند تلخی زد. سرش را کمی خم کرد و گفت: — خواهـرر؟؟؟؟ (مکث کوتاه) — من خواهری ندارم. رها انگار تمام دنیا روی سرش خراب شد. اشک‌ها از چشم‌هایش ریختند، بغضش ترکید: — چی داری می‌گی؟… چی بهت گفتن؟ می‌دونی این چند روز چی کشیدم؟ می‌دونی چقدر نگران حالت بودم؟ سام ابرو بالا انداخت. صداش خشک و سنگی بود: — حال من… دیگه به تو ربطی نداره. — اونایی که گفتن خانواده‌من، فقط اسمشو داشتن. تو از همشون بدتری. — دلسوزیِ دروغین تو، از همه‌ی اونا تهوع‌آورتره. رها هق هق می‌زد. نفسش بند آمده بود: — نه… نه این تو نیستی که داری این حرفا رو می‌زنی… نازی بالاخره سکوتش را شکست. پوزخند زد و گفت: — بریم عزیزم. (با طعنه) ارزش نداره خودتو واسه این مظلوم‌نماها عصبی کنی… سام هیچ نگفت. برگشت. همراه نازی به سمت آسانسور رفت رها ایستاده بود. تنها. خرد شده. هق‌هقش بلندتر از قبل شده بود. می‌لرزید.
  9. امروز
  10. پارت بیست و دوم رو مبل نشستم... چرا باور چیزی بهم نگفته بود؟ اون که عاشق ماجراجویی و سفر و اردو بود اما این بار حتی یه کلمه راجب این موضوع باهام حرف نزده بود! نکنه هنوزم ازم دلگیره و میترسه که دعواش کنم که بهم چیزی نگفته؟!. تو همین فکرا بودم که خانوم مومنی گفت: ـ آقای راد پشت خطین؟ سریع گفتم: ـ بله شرمنده! ببینین شما اون رضایتنامه رو جای من امضا کنین، منو دخترم هم میایم، از طرف مدرسه میریم؟ خانوم مومنی گفت: ـ چشم، بله هم میشه از طرف مدرسه رفت و هم اینکه خودتونم میتونین از طریق لنج سوار شین. فقط یه کارت ورود از طرف مدرسه رو باید داشته باشین که اونو من فردا به باور جون میدم. ـ دست شما درد نکنه. زحمت کشیدین. ـ خواهش میکنم! خداحافظ. همین لحظه دیدم باور از در پشتی اومد تو خونه و نفس نفس زنان گفت: ـ وای که چقدر گرمه...بابا میشه آب پرتقال و از تو یخچال بهم بدی؟ من قدم نمیرسه. از رو مبل بلند شدم و لپش رو کشیدم. یه نفس یه لیوان آب پرتقال و خورد و بعدش سریع گفت: ـ بابا من میرم پیش شنتیا! یک ساعت دیگه برمیگردم. داشت میرفت که دستش رو گرفتم و گفتم : ـ دخترم یه دقیقه بیا بشین کارت دارم. یه اوفی کرد و گفت: ـ اما بابا شنتیا منتظرمه، بازیمون نصفه مونده. رو صندلی میز ناهارخوری نشستم و گرفتمش تو بغلم و گفتم: ـ بازی فرار نمیکنه عزیزم. فعلا حرفای من مهم تر از بازیه... دست به سینه شد و زیر لب با نارضایتی گفت: ـ باشه. نمیدونستم چجوری و از کجا باید شروع کنم؟! باور نگام کرد و گفت: ـ خب بابا بگو دیگه! چی میخوای بهم بگی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چرا راجب اردوی مدرستون چیزی بهم نگفتی؟
  11. پارت بیست و یکم حدود یک هفته گذشت و این روزا باور درگیر درس و مدرسه بود و اصلا بابت دریا حرفی نمی‌زد. خیلی عجیب بود! حتی وقتی من راجب دریا حرف میزدم، سعی می کرد بحث رو عوض کنه! نمی فهمیدم که قضیه چیه و چرا بعد اون شب بچم دیگه راجب بزرگترین آرزوش حرفی نمیزنه. بجاش تو ساعت های بیکاریش میومد و می‌گفت که بهش کیبورد یاد بدم یا با گیتار با همدیگه تمرین کنیم و بخونیم. وقتی دیدم دیگه راجب آب و دریا حرفی نمیزنه منم بیخیال شدم و چیزی نگفتم، تا اینکه یه روز وقتی بعد از مدرسه رفته بود پیش شنتیا تا بازی کنه از طرف مدرسش بهم زنگ زدن. دستم رو با حوله خشک کردم و با تعجب جواب دادم: ـ الو سلام آقای راد حالتون خوبه؟ با تعجب گفتم: ـ ممنونم خانم مومنی شکر خدا! شما خوبین؟ ـ مرسی راستش غرض از مزاحمت اینکه امروز آخرین مهلت تحویل رضایتنامه سفر سه روزه جزیره هرمز بود! بعد باور امروزم رضایتنامش رو نیورد؛ اگه شما اوکی باشین من از طرفتون یه ورقه رضایتنامه امضا کنم و تحویل دفتر مدرسه بدم. تعجبم دو برابر شد!!! از چه سفری حرف میزد؟ باور اصلا راجبش بهم چیزی نگفته بود؛ با همون صدای متعجب گفتم: ـ ببخشید خانوم مومنی قضیه چیه دقیقا؟؟ من اصلا در جریان نیستم! این بار خانوم مومنی تعجب کرد و گفت: ـ واا!! باور جون بهتون نگفته؟ ـ نه چیزی به من نگفته!! ـ مدرسه قبل از تعطیلات نوروز داره یه سفر سه روز برای جزیره هرمز می‌چینه و پس فردا قراره بچها با خانواده هاشون شرکت کنن، تقریبا همه بچها رضایت نامه هاشونو آوردن بجز باور که بهم گفت دلش میخواد بیاد اما نمیتونه... منم گفتم زنگ بزنم و اصل قضیه رو از خودتون بپرسم...
  12. پارت بیستم وقتی داشتم از توی ماشین بغلش می‌کردم تا ببرمش سمت خونه یهو بیدار شد و سریع گفت: ـ بابایی اومدی؟ محکم بغلش کردم و گفت: ـ آره عزیزم اومدم. گردنم رو محکم بغل کرد و گفت: ـ بابا من دیگه باهات قهر نیستم! ببخشید که بهت نگفتم و ناراحتت کردم! قول میدم دیگه اینکارو نکنم. کلید انداختم و رفتم تو خونه و گذاشتمش رو تخت و گفتم: ـ در اصل من معذرت میخوام که سرت داد زدم دخترم! منو ببخش! وقتی دیدم که نبودی... پرید و دوباره بغلم کرد و گفت: ـ دیگه نمیرم قول میدم. بنظرم بهترین موقعیت بود که این خبر رو بهش بدم. با لبخند گفتم: ـ ببین چی میگم؟ نشست رو زانوهام؛ و بهم نگاه کرد، موهاش رو گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ از این به بعد هفته ای یبار باهم میریم سمت دریا... برخلاف تصورم اصلا خوشحال نشد! حتی چیزیم نگفت! با تعجب نگاش کردم و گفتم : ـ بابایی؟؟ خوشحال نشدی؟؟ یهو لبخند زد و گفت : ـ چرا خوشحال شدم ولی خودت چی؟ تو که از دریا... پریدم وسط حرفش و با لبخند گفتم: ـ من بخاطر یدونه دخترم همه کار میکنم. دوباره خودش رو چپوند تو بغلم و با اون لحن بچگانش گفت: ـ بابایی خیلی دوستت دارم. خوشحالم که دوباره تونستم دلش رو بدست بیارم اما یچیزی این وسط عجیب بود! حالت عادی باور با شنیدن اسم دریا؛ از خوشحالی باید خونه رو سرش خراب می‌کرد اما در اون حد خوشحال نشد. حالا شایدم چون امشب زیادی خسته شده بود؛ وقت برای خوشحالی نداشت. یا اینکه فکر می‌کرد من به زور قراره ببرمش دریا! نمیدونم... اون شبم با فکر و خیال بالاخره خوابم برد.
  13. پارت بیستم مهسان خندید و گفت: ـ از دست تو پیمان! کفشم رو درآوردم و رفتم کنار مبل نشستم و موهاشو نوازش کردم و بوسیدمش؛ هنوزم گونه و بینیش قرمز بود! زیر لب گفتم: ـ خدا ازم نگذره که اشکت رو درآوردم. مهسان گفت: ـ پیمان چایی میخوری بیارم؟ آروم گفتم: ـ نه دیر وقته! باشه واسه یه وقت دیگه. مهسان گفت: ـ قبل از اینکه بخوابه هم می‌گفت که دلم برام بابام تنگ شده! پس کی میاد! لبخند زدم و گفتم: ـ قربونش برم من، کل شب منم با فکر کردن بهش گذشت! مهدی که رفته بود لباسش رو عوض کنه، برگشت و گفت: ـ تازه مهسان خانوم، آقا پیمان بالاخره تصمیم گرفت یکم از سخت گیریاش رو کم کنه؛ مهسان با تعجب نگاش کرد و از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: ـ چطور مگه؟ مهدی گفت: ـ قراره از این بعد هفته ای یبار باور رو ببره سمت دریا. مهسان با صدایی که سعی میکرد هیجانش رو کنترل کنه، گفت: ـ جدی میگی؟؟ چه خبر خوبی!! پس بالاخره تصمیم گرفتی با دریا آشتی کنی. به مهسان نگاه کردم و گفتم: ـ حسابم با دریا که هیچوقت صاف نمیشه ولی بخاطر دخترم مجبورم! دلم نمیخواد بیشتر از این ناراحتش کنم! مهسان اومد کنارم نشست و گفت: ـ بهترین تصمیم رو گرفتی پیمان! مطمئن باش باور هم خیلی خوشحال میشه! سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. بعدش آروم دخترم رو بغل کردم و باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.
  14. پارت نوزدهم اون وقت منه احمق جلوی چشم بچها سرش فریاد کشیدم، بدون اینکه حتی بهش گوش بدم. این بچه نفسه منه، پاره تنمه. روز به روز وابستگیم بهش بیشتر از قبل میشه. خصوصا که هر چقدر داره بزرگتر میشه؛ حرف زدنش، نگاهاش و لبخندش بیشتر داره شبیه غزل میشه. با حال خراب برگشتم رستوران و اون شب هم گذروندم اما فکر و ذکرم همش پیش دخترم بود. هر نیم ساعت به مهسان پیام میدادم و از حالش باخبر می‌شدم. می‌گفت که گریه نمی‌کنه اما هنوز ناراحته، تصمیم گرفتم بخاطر دخترم هم که شده یکم از سخت گیریام کم کنم و با اینکه از دریا متنفرم و منو یاد اون روز نحس میندازه اما بخاطر باور، ببرمش و بزارم یکم بازی کنه اما فقط تا همین حد... به کلاس شنا و اینا نمیتونستم فکر کنم! حدود ساعت یک شب بود که کارمون تموم شد و مهدی رو رسوندم دم در خونه، داشتم ماشین و خاموش می‌کردم که مهدی گفت: ـ میخوای امشب و بزاری اینجا بمونه؟ فردا میارمش. گفتم : ـ نه بابا دستت درد نکنه، خونه راحت ترم. همین طور که پیاده میشد گفت: ـ پیمان، امشب خودت پیش ما بمونی چی؟ حال خودتم خیلی اوکی نیست. در ماشین و بستم و گفتم: ـ نه مرسی، تعارف نمیکنم. حالمم بخاطر این خوب نیست که امشب دل بچم رو خیلی شکوندم و دارم از عذاب وجدان میمیرم. مهدی همونجور که با کلید در و باز میکرد گفت: ـ نگران نباش! باور دختره خوش قلبیه، مطمئنم تا الان یادش رفته. یه نفس عمیقی کشیدم وزیر لب گفتم: ـ انشالا. رفتیم بالا و مهسان در رو باز کرد و آروم گفت: ـ پیمان تازه خوابیده! من فردا میوردمش. داخل رو نگاه کردم و دیدم رو رو مبل مثل فرشته ها خوابیده، گفتم: ـ من بدون بچم خوابم نمی‌بره، مشکل اینه. مهدی زیرلب پوزخند زد و رو به مهسان گفت: ـ با این وضعیت فکر کنم باور تا آخر عمر باید بیخ ریش باباش باشه! با حرفش سه تامون خندیدیم و گفتم: ـ خیلیم خوب میشه، چون بچه من باید ور دل باباش باشه! میخوام ترشی بندازمش!
  15. پارت هجدهم کوهیار هم که رفت با تلفن صحبت کنه اومد سمتم و گفت: ـ پیمان، پارت سعید شروع شده باید بریم رستوران. من دلم پیش حرفای دخترم مونده بود، با گریه گفتم : ـ دخترم دیگه دوستم نداره، خدا لعنتم کنه. امیرعباس گفت: ـ اشتباه میکنی! خیلی دوستت داره الانم بخاطر اینکه باهاش اینجوری صحبت کردی عصبانی شده. کوهیار لبخند زد و گفت: ـ اینقدر به فکر باباشه که اومد از دریا بخواد مادرش رو بفرسته تا پدرش غصه نخوره، قربون دلش برم من...پیمان واقعا اینکارو باهاش نکن! بخدا دلم کباب شد اینجوری دیدمش...بخاطر ترس تو، بچه ی به این کوچیکی مجبوره همه ی آرزوهاشو فراموش کنه. سرم رو گرفتم بین دوتا دستام و چیزی نگفتم... امیرعباس گفت: ـ باور کن اگه غزل هم این شرایط رو می‌دید راضی نبود اینقدر به بچه سخت گیری کنی! سرم رو بلند کردم و گفتم: ـ اگه یبار دیگه این دریای عظمت لعنتی دخترم رو ازم بگیره چی؟ من تحمل یه داغ دیگه رو ندارم امیرعباس.. کوهیار این بار گفت: ـ خیلی خب، تنها نفرستش. حداقل بزار با خودت بیاد دریا و یکم بازی کنه... پیمان بعضی اوقات که باهم میایم و این سمت قدم میزنیم؛ باید ببینی چجوری به بچه ها و مسافرایی که میرن داخل دریا شنا میکنن نگاه میکنه... با حسرت! حتی یبار بهش گفتم باهم بریم پاهاش رو بزاره داخل آب، میدونی بهم چی گفت؟ نگاش کردم که گفت: ـ گفتش که تا بابام بهم اجازه نده نمیرم سمت دریا، اگه برم خیلی ناراحت میشه و غصه میخوره! اشکام رو پاک کردم و گفتم: ـ امشب خیلی دلش رو شکوندم. امیرعباس زد به شونه ام و گفت: ـ اون هنوز بچست و مثل خودت خیلی دوستت داره، بازم دلشو بدست میاری! پیمان تو بهترین پدری هستی که من تو تمام عمرم دیدم! لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم. دختر من بخاطر دل باباش اومد تا دعا کنه مادرش برگرده...
  16. پارت هفدهم دستش رو ول کردم و سریع رفت کنار مهسان و لباسش و چسبید و با گریه رو به من گفت: ـ دلم نمیخواد با تو بیام، دیگه دوستت ندارم. داشتم میرفتم سمتش که کوهیار دستم رو کشید و گفت: ـ پیمان لطفا! بعدش رفت سمت باور و چهار زانو کنارش نشست و با مهربونی گفت: ـ عزیزم همه ما خیلی ترسیدیم وقتی تو رستوران ندیدیمت، بابا هم که چون نگرانت شد از دستت عصبانیه، خب بهمون میگفتی میخوای بیای اینجا، من یا خاله میوردیمت. همینجور که هق هق می‌کرد رو به کوهیار گفت: ـ عمو...عمو من خواستم بیام از دریا بخوام که مامانم رو برگردونه...تا...تا بابام شبا بخاطرش ناراحت نشه و گریه نکنه. بعدش هم بهم اجازه بده برم سمت دریا و شنا کنم... واسه همین اومدم. کوهیار محکم بغلش کرد و گفت: ـ الهی قربونت بشم من. دلم برای بغضش و گریه هاش کباب شد... یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش که دوباره رفت پشت مهسان قایم شد و گفت : ـ نمیخوام بابامو ببینم، باهات قهرم،‌ برو. رفتم پشت مهسان و با بغض و ناچاری گفتم: ـ عزیزم من جز تو دیگه کی برام مونده؟ با من اینجوری نکن دخترم! به من نگاه کن. گریه می‌کرد و می گفت: ـ نمیخوام بهت نگاه کنم، دیگه دوستت ندارم! با ریختن هر اشکش دلم بیشتر آتیش می گرفت. تا رفتم اشکاش رو پاک کنم، رو به مهسان گفت: ـ خاله من میخوام بیام خونه شما، نمیخوام برم خونه! تا رفتم چیزی بگم؛ مهسان بغلش کرد و آروم بهم گفت : ـ فعلا بزار یکم آروم بشه. باور، محکم مهسان رو بغل کرد و باهم رفتن. رو صندلی کنار ساحل نشستم، امیرعباس گفت: ـ پیمان بچه رو هم داغون کردی! بخدا طفل معصوم گناه داره، گذاشتیش تو قفس و فکر میکنی که اینجوری حالش بهتر میشه!
  17. پارت شانزدهم بعد از چند دقیقه سکوت یهو امیرعباس گفت: ـ شاید الان برگشته رستوران... بیاین بریم یه سر بزنیم! تا رفتم چیزی بگم؛ صدای کوهیار رو شنیدم که با سرعت زیاد داشت میومد سمتم. مهسان دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت: ـ خیر باشه انشالا! کوهیار نفس نفس زنان گفت: ـ پیمان، عمو ناخدا گفت که نیم ساعت پیش باور رو دیده... داشته میرفته سمت درخت آرزوها. یهو زدم به پیشونیم و آروم زیرلب گفتم: ـ چرا به ذهن خودم نرسید؟ و با توپ پر به سمت ته اسکله راه افتادم. پشت سرم کوهیار و امیرعباس و مهسان یه ریز حرف می‌زدن و می‌گفتن که آروم باشم و چیزی نگم تا وضعیت بدتر نشه اما امشب مثل همون دو سال پیش کم مونده بود سکته کنم! اونقدر اون لحظه عصبانی بودم که هیچ چیزی نمی تونست آرومم کنه. دیدم که رفته نزدیک دریا و رو بهش وایستاده؛ با عصبانیت رفتم سمتش و بازوش رو محکم گرفتم و گفتم: ـ مگه بهت نگفتم از کنار امیرعباس جم نخور باور؟ گفتم یا نگفتم؟ با ناراحتی گفت: ـ بابا من... پریدم وسط حرفش و با فریاد گفتم: ـ مگه من بهت نگفتم حق نداری نزدیک دریا بشی؟ باور من امشب سکته کردم تو رو ندیدم، چند بار باید یه موضوع رو بهت بگم؟ گریه کرد و می گفت : ـ بابا دستم درد گرفت، ولم کن. مهسان اومد سمتم و بازوم رو کشید و با عصبانیت گفت : ـ پیمان چیکار میکنی؟ یکم آروم باش لطفا! این‌بار برگشتم و رو به مهسان گفتم: ـ تو نمیدونی تو دل من الان چی میگذره! امیرعباس آروم گفت : ـ این مدل حرف زدنت چیزی رو حل نمیکنه پیمان!
  18. پارت پانزدهم علی اومد سمتم و گفت: ـ پیمان داری چیکار میکنی؟ یقه علی رو گرفتم و با گریه گفتم: ـ دخترم نیست علی. علی دوتا مچم رو گرفت و گفت : ـ خیلی خب! آروم باش. همین اطرافه دیگه... جایی نداره بره! از سالن رفتم بیرون و دیدم امیرعباس کنار یه میز وایساده و داره سفارش غذا میگیره. سریع دستش رو کشیدم و گفتم: ـ امیرعباس، باور کجاست؟ امیرعباس با گیجی نگام کرد و گفت : ـ گفت میره دستشویی. با عصبانیت گفتم: ـ تو هم گذاشتی بره؟ امیرعباس بازم با خونسردی گفت: ـ باید چیکار می‌کردم؟ همون جور که مثل دیوونه ها از پله ها میرفتم پایین گفتم: ـ منه احمق رو صدا میزدی. امیرعباس بلند گفت: ـ الان داری کجا میری؟ گفتم: ـ دارم میرم دنبال دخترم. هر طرف رو نگاه میکردم و از کل رهگذرای سمت اسکله پرسیدم، هیچکس ندیده بودتش... دیگه داشتم عقلم رو از دست می دادم. دوباره اون روز شوم تو ذهنم نقش بست... توی دلم خدا خدا می کردم که اتفاق بدی نیفتاده باشه و من باز با یه خبر وحشتناک مواجه نشم... امیرعباس و کوهیار و مهسان هم دنبالم اومدن و هممون هر سمت اسکله رو می‌گشتیم. مهسان گفتش که علی از دوربین مدار بسته دید که از رستوران خارج شد و اصلا سمت دستشویی نرفت. دیگه قلبم جواب کرده بود. وایسادم وسط خیابون و چهارزانو نشستم. دستام رو گذاشتم رو آسفالت و این بار به بغضم اجازه دادم که فرو بریزه. مهسان اومد سمتم و طوری که سعی داشت منو آروم کنه گفت: ـ پیمان اینطوری نکن توروخدا! همه دارن بهمون نگاه میکنن. با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: ـ خب نگاه کنن! باورم نیست؛ گمشده... میفهمی؟ امیرعباسم اومد سمتم و نفس نفس زنان گفت : ـ اونورم گشتم نبود. بلند شدم و با بیچارگی رو به مهسان و امیرعباس گفتم: ـ یه امشب...فقط یه امشب بچم رو دست شماها سپردم. دمتون گرم واقعا. امیرعباس و مهسان جفتشون سرشون رو انداختن پایین و چیزی نگفتن.
  19. پارت چهاردهم مترونوم رو زدم و مهدی شروع به خوندن کرد : ـ هنوز من یادم نرفته چند سال و چند وقته دور شدی از دنیام باورشم سخته/ این عشق تنها یادگاره دیروز و الانه ، شاید نفهمی تو تا پیری باهامه/ هنوز قلبم برات میره شبام نفس گیره، چاره ای نیست بی تو این زندگیم میره/ ببین تقدیر بی انصاف از تو یه آهن ساخت، ممنوع شد عشقت ، دوریت ازم درد ساخت/ جای خالیت با هیچی پر نمیشه/ کسی که تو نمیشه/ تو فرق داری با هرکی دورمه/ تو قلبم دارمت من تا همیشه میخوام اما نمیشه/ بفهمم دیگه از دست دادمت/ تو برام عشقی نه یه هوس/ مگه حسم بهت میشه عوض/ لازمی واسم مثل نفس تو / بهترین خوابی که دیدمت/ ترسم از این بود ازم بگیرنت/ فکر نمیکردم بری تهش تو/ جای خالیت با هیچی پر نمیشه کسی که تو نمیشه/ تو فرق داری با هر کی دورمه/ تو قلبم دارمت من تا همیشه/ میخوام اما نمیشه، بفهمم دیگه از دست دادمت... با صدای مهدی و تشویق مهمان ها دست از نواختن برداشتم. مهدی گفت : ـ به افتخار نوازنده این قطعه پیمان راد یه دست بلند بزنین! و بعدش صدای سوت و جیغ کل فضا رو پر کرد. بعدش که بلند شدم به نشانه ی ادب تعظیم کنم، متوجه شدم که باور نیست... سمت چپ و نگاه کردم، سمت راست..نبود.. دوباره قلبم شروع کرد به تند تند زدن و خنده از روی صورتم خشک شد. با ترس گفتم: ـ مهدی نیستش. مهدی یهو نگام کرد و از میکروفون فاصله گرفت و گفت: ـ چی؟ با ترس نگاش کردم و گفتم: ـ باور نیستش. بعد گفتن این حرف از کنار استیج پریدم پایین و کل سالن و دویدم و اصلا هم برام مهم نبود که دیگران با تعجب نگام می‌کردن. من فقط کل این سالن اسم دخترم رو صدا میزدم. مهسان سراسیمه اومد سمتم و گفت : ـ پیمان چی شده؟ با ترس و عصبانیت گفتم: ـ دخترم کجاست؟ مهسان نگام کرد و گفت: ـ نمیدونم من فکر میکردم همون جلو نشسته باشه.
  20. پارت سیزدهم علی زد به پشتم و گفت : ـ خیلی خب پیمان آروم باش! اصلا به فرضم که همینجوری باشه که تو میگی. تو این دوسال نمی‌تونست یه خبر از شوهر و بچش بگیره؟ درسته، من غزل رو در حد تو نمیشناسم ولی دختر مسئولیت پذیری بود، اگه واقعا زندست؛ مطمئن باش تو رو توی این بی‌خبری ول نمی‌کرد! طبق معمول اونا می‌خواستن قانعم کنن و من انکار می‌کردم، با کلافگی از بحثهای همیشگی گفتم : ـ از این دریای لعنتی...جنازه ی ... استغرالله...چیزی پیدا شد؟ من از دو سال پیش هر روز با پلیس جزیره صحبت میکنم، هیچ اثری ازش نیست! حالا می‌بینین که غزل من یه روز برمیگرده! مهدی و علی چیزی نگفتن! به استیج نگاه کردم و آروم زیر لب گفتم : ـ برمی‌گرده پیش خانوادش. همین لحظه امیرعباس اومد سمت من و گفت : ـ پیمان آماده ایی شروع کنیم؟ مهمونا دارن میان. بلند شدم و گفتم : ـ بریم، فقط اگه میشه... امیرعباس که میدونست میخوام چی بگم، سریع گفت : ـ نگران نباش! بفرستش پایین! حواسم بهش هست. رفتم بالا و به باور گفتم : ـ دخترم تو برو پیش عمو. تا زمانی هم که خاله مهسان نیومد از کنارش جم نخور. بوسم کرد و گفت : ـ باشه بابا. اولین قطعه ای که میزدم و مهدی می‌خوندتش، آهنگ یادم نرفته از مهدی دارابی بود. جدیدنا تنظیمش رو انجام داده بودم و منو یاد غزل مینداخت.
  21. دیروز
  22. @A.H.M سلام دنیا جان، مدیر بخش نقد باهات ارتباط می‌گیرن عزیزم
  23. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢من مسلمان نیستم(جلد دومِ آواز قو) منتشر شد!! 🔹 نویسنده: مهسا پناهی از نویسندگان درخشان انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی، طنز 🔹 تعداد صفحات: 844 🖋 خلاصه: زمانی که از همه کس و همه چیز دست کشیده بودم وقتی داشتم در سیاهی و ظلمات غرق می شدم درست مانند معجزه وارد زندگی ام شدی و به دنیای سیاه من رنگ دادی. وقتی فکر می کردم همه چیز تمام شده است آمدی و به من ثابت کردی تا زمانی که خودمان نخواهیم هیچ چیز تمام نمیشود! تو به من انگیزه ی زندگی کردن دادی. با شناختن تو و پررنگ شدن حضورت در زندگی ام، دنیا برایم رنگ و بوی دیگری گرفت… همه چیز زیبا تر شد… گل ها خوش بوتر شدند…. آسمان آبی تر شد امید و انگیزه در وجودم هزار برابر شد. بگذار اینگونه بگویم تمام نشدنی ها و غیر ممکن های دنیا بعد از تو ممکن شدند! 📖 قسمتی از متن: سریع گفتم: _ من… من عذر خواست من نفهمیده چی شد که قهوه ریخت! … با اخم غرید: _ لباسم رو ببینید چی کار کردین… آخه چطور من به این بزرگی رو ندیدید؟! دوباره نگاهی به پیراهنش انداخت و زیر لب گفت: _ دختره احمق گند زد به لباسم! 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/downloads/دانلود-رمان-من-مسلمان-نیستم-از-مهسا-پنا/
  24. پارت دوازدهم دستی به سر و روم کشیدم و چیزی نگفتم. باور رو دیدم که رفته روی استیج و کنار کوهیار نشسته و داره با گیتارش ور میره، مهدی همینجور که به باور نگاه می‌کرد، گفت : ـ بخدا دلم براش میسوزه، هیچ جا که تنهایی نمیتونه بره... این بچه تو جزیره به دنیا اومده و عاشقه دریائه، اونو هم براش ممنوع کردی! با عصبانیت رو به مهدی گفتم: ـ یجوری حرف نزن که انگار نمیدونی چه اتفاقی افتاده! این بار مهدی با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت : ـ برادر اون یه اتفاق بود! قرار نیست تاوانش و این بچه تا آخر عمرش پس بده! الان بچست به حرفت گوش میکنه؛ چهار روز دیگه که بزرگتر شد ، میخوای چیکار کنی ؟ تو خونه حبسش میکنی؟ با این رفتار بیشتر از خودت دورش میکنی. یهو یه صدا از پشت سرمون گفت : ـ البته که پیمان هم حق داره ولی یکم زیاده روی میکنه. برگشتیم و دیدم که علیه. با کلافگی از این بحث همیشگی بهش دست دادم که گفت : ـ فعلا خیالت راحت باشه، به بچها می‌سپرم حواسشون بهش باشه. زدم به پشتش و گفتم : ـ مرسی علی، دمت گرم. مهدی با علی یه چیزایی بین نگاهشون رد و بدل شد که نفهمیدم اما بعدش علی گفت : ـ ببین سعی کن یکم بیخیال ترس هات بشی پیمان! به دخترت نگاه کن! اون بچه ی جزیرست، دریا و شنا تو خونشه، نمیتونی به همین راحتی از ذهنش بیرون کنی! به دختر کوچولوم که وسط استیج در حال آهنگ خوندن بود، نگاهی کردم و گفتم: ـ کاش میتونستم علی ولی نمی تونم. مهدی گفت : ـ آخه من فقط میخوام اینو بدونم که این سخت گیریهات غزل رو برمیگردونه؟ پیمان باید قبول کنی که... پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ غزل زندست مهدی، من حسش میکنم! دوباره شروع نکن!
  25. پارت یازدهم سعی کردم جو رو عوض کنم و گفتم: ـ خب دیگه ناراحت نباش! قراره امشب بیای رستوران پس؟ یهو با شادی گفت : ـ آره، میشه من اونجا ساز بزنم؟ خندیدم و گفتم : ـ آره عزیزم. ـ بابا بنظرت چی بپوشم؟ خدایا حتی لحن گفتن جمله هاشم شبیه غزل بود! با ذوق بهش نگاه کردم و گفتم : ـ هر چی که خودت دوست داری بپوش عزیزم. ـ باشه. بعد دوید و رفت سمت اتاقش. به مهدی پیامک دادم که حاضر باشه و گفتم که بخاطر اصرار باور ، اونم امشب میارمش رستوران و اگه مهسان کاری نداره بیاد تا مواظبش باشه. بعد از ده دقیقه جفتمون آماده شدیم و رفتیم سمت ماشین و به سمت خونه مهدی اینا راه افتادیم. به مهدی زنگ زدم و بعد یه بوق برداشت : ـ اومدم داداش. بعدش در خونه رو باز کرد و اومد نشست تو ماشین، باور با دیدنش سریع گفت : ـ سلام عمو! مهدی بوسش کرد و گفت : ـ سلام بره‌ی ناقلای من؛ بوست کنم. و صورتش رو آورد جلو و مهدی بوسش کرد؛ گفتم : ـ مهسان نمیاد؟؟ مهدی همون طور که کمربندش رو می بست گفت : ـ چرا ولی یکم دیرتر میاد. چیزی نگفتم و راه افتادم سمت رستوران. تو ماشین باور از اتفاقات مدرسه و دوستاش برای مهدی صحبت می کرد و اونم با هیجان بهش گوش میداد. بعد از رسیدن به رستوران جدید علی هممون از ماشین پیاده شدیم. این رستوران برخلاف هوکو خیلی بزرگ تر بود و جمعیتشم زیادتر بود و منم هرجوری شده امشب باید حواسم به باور می بود. به مهدی گفتم : ـ مهدی به مهسان بگو زودتر بیاد؛ اینجا شلوغ بشه من نمیتونم پشت ساز مواظبش باشم. اینم که بازیگوشه، اینور و اونور میره. مهدی طوری که باور نشنوه بهم گفت: ـ بابا داداش بیخیال دیگه! چقدر سخت میگیری! گناه داره این بچه؛ بزار یکم نفس بکشه!
  26. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

    ادامه  
  27. نام رمان: تاراج نویسنده: دنیا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه خلاصه: در هیاهوی زمانه، درست جایی که کلبه‌ی امیدت بر سرت آوار شده و تمام آرزوهایت بر باد رفته یک دعوت نامه زندگی‌ات را تغییر داده و روح تو را به تاراج می‌برد. مقدمه: سایه‌هایی رعب آور به دور آتش خنده‌کنان و پر از شادی ایستاده‌اند و اما آتش! یک نفر در میان آتش با بی تفاوتی ایستاده و رقص و شادی سایه‌ها را می‌نگرد؛ گویی دیگر اهمیت ندارد که چه می‌شود! سایه‌ها همچنان در شادی‌اند که آتش گر گرفته و همه جا را خاکستر می‌کند و یک انسان شاید هم فرشته نجاتی از میان آن خاکستر ها بیرون آمده و او را نجات می‌دهد. لینک مطالعه رمان:
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...