رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و پنجم با خارج شدن او جیزل به سرعت به سوی پرده‌های مخمل و ضخیم اتاق رفت و آنها را کنار زد تا نوری وارد اتاق شود که بتواند وسایل اطرافش را تشخیص بدهد. با کشیدن پرده نور دل‌انگیزی وارد اتاق شد و تمامی آن را در بر گرفت. با روشن شدن اتاق توانست درست به دور و اطرافش خیره شود و یک بار دیگر تعجب کند. طول اتاقی که به او داده بودند به بیست متر می‌رسید. درون اتاق یک تخت دو نفره قرار داشت، تخت به رنگ قهوه‌ای بود و با خطوط در هم تنیده‌ی طلایی رنگ تزئین شده بود. ملحفه‌های سفید رنگ تمیزی نیز روی آن را پوشانده بودند؛ تا کنون تختی به این زیبایی ندیده بود، گویی یک اثر هنری بود. یک طرف اتاق کمدهای بزرگی به رنگ سفید قرار داشتند که بیشتر برای لباس‌ها و وسایل شخصی استفاده میشدند. میز مطالعه‌ای نیز درست کنار پنجره‌ی اتاق قرار داشت و میز کوچکی نیز در کنار آن بود که پر از شمع‌های گوناگونی بود که آنها را برای روشن نگه داشتن اتاق در شب، اختصاص داده بودند. کتابخانه‌ای نیز درست روبه‌روی پنجره قرار داشت که یک دیوار را کاملا به خودش اختصاص داده بود و خالی از کتاب بود. روبه‌روی آن نیز یک مبل تک نفره‌ی راحتی و یک میز کوچک و کوتاه قرار داشت. از پنجره فاصله گرفت و به سوی دری رفت که درست کنار کتابخانه قرار داشت و آن را باز کرد. با باز شدن در و کنار رفتن پرده‌ی آن تازه متوجه شد که آن درب به کجا می‌رود. در آن‌طرف در یک بالکن کوچک قرار داشت که میز و صندلی دو نفره‌ای درون آن قرار داشت. در را کاملا باز کرد و وارد بالکن شد. با وارد شدن به بالکن و دیدن فضای زیر پایش هینی کشید و دستش را روی دهانش قرار داشت. مگر میشد جایی به این زیبایی هم روی زمین وجود داشته باشد؟ همان حیاطی بود که جکسون درباره‌اش به او گفته بود. همانطور که گفته بود پر از درخت‌های بلند و کوتاه بود. با اینکه چیزی به زمستان نمانده بود اما درخت‌ها همچنان سبز باقی مانده بودند و گل‌ها نیز به زیبایی در رنگ‌های مختلف می‌درخشیدند. مانند بهشت بود. حیاط بزرگی بود و سراسر پر از گل‌های مختلف و رنگارنگ بود. یک راه سنگی کوچک نیز میان گل‌ها قرار داشت که به یک میز و صندلی چهار نفره می‌رسید. از تراس خارج شد و وارد اتاق شد. به سوی تخت رفت و خودش را روی آن انداخت و دوباره در افکارش غرق شد. مطمئن بود که تا کنون خانواده‌اش از فرار او با خبر شده بودند و امیدوار بود که دنبالش نیایند که اگر این کار را می‌کردند و او را دوباره به دهکده باز می‌گرداندند نمی‌دانست که چه بلایی بر سر خودش می‌آورد. اگر هنوز در دهکده حضور داشت در این ساعت خودش را برای رفتن به مغازه‌ی آقای چارلز آماده می‌کرد یا مشغول بردن گوسفندان به دشت بود. دلش برای آن گوسفندان هم تنگ میشد، آنها تنها کسانی بودند که با خیال راحت می‌توانست کنارشان کتاب بخواند و آنها نیز با دیدن اویی که کتاب می‌خواند، متعجب نشوند و فکر نکنند از یک مکان ناشناخته آمده است! نگاهش را که تا کنون به سقف دوخته بود، را به سوی کتابخانه چرخاند. کتابخانه‌ی بزرگی که برای او خالی کرده بودند تا با خیال راحت هر کتابی که می‌خواهد درون آن قرار بدهد، این را جکسون به او گفته بود. اکنون او دیگر کتابخانه شخصی خودش را داشت. کتابخانه‌ای که می‌توانست هر کتابی که می‌خواست درون آن بگذارد و هر زمان که می‌خواست از آنجا کتابی بردارد و بخواند. دیگر نیازی نبود هنگام کتاب خواندن درب اتاقش را چندین قفل بزند و مانند مجرمان گوشه‌ای کز کند و مشغول کتاب خواندن بشود یا به بهانه‌ی بردن گوسفندان به دشت کتابش را زیر لباسش قایم کند و برای خواندنش فضای مناسبی پیدا کند. اکنون می‌توانست با خیال راحت، در هر زمان و هر مکانی که می‌خواست کتابش را به دست بگیرد و از کلماتش لذت ببرد؛ بدون ترس! اگر چمدانش را درون گاری آقای مایکل جا نگذاشته بود، می‌توانست اکنون اولین کتاب‌هایش را درون کتابخانه قرار بدهد اما حیف که نتوانسته بود آن را با خودش بیاورد. آنقدر خسته بود که چیزی نگذشت که با همین افکار در سرش و لبخندی که به لب داشت، به خواب عمیقی فرو رفت.
  3. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و چهارم با تعجب نگاهش را از دست او گرفت و به جکسون دوخت که با دیدن چشم و ابرو آمدن او که به منظور این بود که کاری را که مادر ایزابلا می‌خواهد انجام بدهد، دست او را گرفت و بوسه‌ی ریزی بر پشت آن زد. مادر سوفی دستش را عقب کشید و رو به جکسون گفت: - من باید با مادمازل لیزا به جایی بروم، خودت هر اتاقی را که می‌خواهی به این دختر بده و بعد هم همینجا بمان تا بازگردم. جکسون سری برایش تکان داد. مادر ایزابلا از آنها فاصله گرفت و وارد راه‌رو شد. جکسون منتظر ماند تا صدای درب خانه به صدا در بیاید و مطمئن شود که او رفته است. با شنیدن صدای باز و بسته شدن در، نفس عمیقی کشید. رو به جیزل برگشت دستش را بلند کرد و روی پیشانی او قرار داد. همانطور که لبخند میزد، گفت: - مادمازل، مطمئنی که حال شما خوب است؟ تب هم که ندارید! با تعجب به او خیره شد. چرا باید تب داشت؟ - چرا این‌گونه به مادر ایزابلا خیره شده بودید؟ از جیزل فاصله گرفت. - البته می‌دانم که مقصر خودم بودم باید زودتر شما را با اخلاق او آشنا می‌کردم. دنبالم بیایید. جکسون به سوی پله‌ها رفت و جیزل نیز به دنبالش به راه افتاد. - مرا باید ببخشید، برای کاری باید به انگلستان بروم و چند روزی باید تنها در کنار مادر ایزابلا بمانید. - اشکالی ندارد به نظرم زن بسیار مهربان و خون‌گرمی است. جکسون به سوی او برگشت؛ نیشخندی زد. - خون‌گرم؟! مکثی کرد. - این موضوع را فراموش کنید و با تمام حواستان به من گوش بدهید. همانطور که به سوی طبقه‌ی بالا می‌رفتند، مشغول صحبت شد و درباره‌ی مادر ایزابلا صحبت کرد. با صحبت‌های او جیزل متوجه شد که کاملا درباره‌ی مادر ایزابلا اشتباه می‌کرد. او گفت که مادر ایزابلا بیشتر روز را درون تاریکی می‌نشیند و با خودش خلوت می‌کند. همیشه رو‌به‌روی پنجره می‌نشست و مشغول کتاب خواندن میشد و اصلا هم دوست نداشت کسی برایش کتاب بخواند و چندین خدمتکار را برای اینکه می‌خواستند برای او کتاب بخوانند اخراج کرده بود. او گفت که این خانه یک حیاط دارد که پشت خانه قرار گرفته است ولی مادر ایزابلا اصلا دوست ندارد که به آنجا برود. با اینکه آن حیاط پر از گل و گیاه بود ولی یک بار هم تا کنون درب آن را باز نکرده بود. و البته با اینکه عاشق سکوت و تنهایی بود، برگذاری جشن‌های باشکوه را دوست داشت که در نظر جیزل این موضوع اصلا به شخصیت‌اش نمی‌خورد! جکسون روبه‌روی درب اتاقی ایستاد و همانطور که در را باز می‌کرد برای لحظه‌ای صحبت‌اش را قطع کرد. - بفرمایید مادمازل! جیزل وارد شد و او نیز پشت سرش وارد اتاق شد. اتاق در تاریکی فرو رفته بود. جکسون دوباره صحبتش را از سر گرفت. - مادر ایزابلا از تنها صدایی که خوشش می‌آید صدای نواختن پیانو است وگرنه تاب و توان تحمل صداهای دیگر را ندارد، پس سعی کنید زیاد با او هم کلام نشوید. جیزل سری تکان داد. - و آخرین مورد اینکه سعی کنید زیاد از او سوال نپرسید چون خوشش نمی‌آید به سوال‌های دیگران پاسخی بدهد؛ اگر سوال یا کاری داشتید می‌توانید به خودم بگویید. جیزل تشکری کرد و رو به اتاق تاریک برگشت. - تا زمانی که برگردید اینجا بمانم؟ - تا زمانی که تحصیلتان تمام بشود و بخواهید، می‌توانید اینجا بمانید. مکثی کرد. جیزل به سویش برگشت. جکسون چندین بار دهانش را باز کرد و بست، گویی می‌خواست چیزی بگوید. - می‌خواهید چیزی بگویید؟ - آم... اگر بخواهید به خوابگاه نیز می‌توانید بروید ولی این را اصلا توصیه نمی‌کنم. - چرا؟ جکسون برگشت و همان‌طور که درب اتاق را باز می‌کرد، گفت: - چرایش مهم نیست ولی بهتر است به حرفم گوش کنید، نگران این چیزها نباشید و فقط خودتان را برای آزمون ورود به دانشگاه آماده کنید. دیگر منتظر جواب جیزل نماند، از در اتاق خارج شد و در را نیز پشت سرش بست.
  4. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و سوم جیزل از شرم گونه‌هایش قرمز شده بود. از همین اولین روز باید خنگی‌اش را نشان می‌داد تا همه متوجه شوند او دیوانه است؟ آن از صبح که آن‌گونه می‌دوید و این هم از الان! اگر همینطور به دیوانه بازی ادامه بدهد جکسون با خود فکر می‌کرد که صلاحیت تحصیل در دانشگاه را ندارد و او را راهی دهکده می‌کرد. با فکر به این موضوع کمی خودش را جمع و جور کرد تا دیگر آنطور به دیوارها و وسایل خیره نشود اما چیزی نگذشت که تمام تلاشش برای این کار با پایین آمدن شخصی از پله‌ها، به هم ریخت. نگاهش که به او افتاد به یک‌باره دوباره مانند ندید بدیدها دهانش باز شد. پیرزنی از پله‌ها پایین می‌آمد اما می‌توانست شرط ببندد که در این شهر هیچ‌کس او را "پیرزن" خطاب نمی‌کند. پوستش آنقدر سفید بود که به رنگ پریدگی می‌خورد و گونه‌های سرخی داشت. با رژ لب سرخی لب‌هایش را زینت پخشیده بود. جکسون با دیدن او به سرعت به سمت پله‌ها رفت تا هنگام پایین آمدن به او کمک کند. لباس بلند و چین‌داری پوشیده بود که جیزل تا آن لحظه به تن کمتر کسی چنین لباسی دیده بود. از همان فاصله هم می‌توانست متوجه بشود که پارچه‌اش ابریشم اصل است. موهای سفید رنگ کوتاهش را بالای سرش جمع کرد بود و با گیره‌ی زینتی زیبایی به شکل پروانه به آنها رنگ و لعابی بخشیده بود. آنقدر زیبا بود که جیزل نمی‌توانست چشم از او بردارد و به جکسونی توجه کند که اکنون روبه‌روی او ایستاده بود و با چشم و ابرو می‌خواست چیزی به او بفهماند. پس از چند لحظه که همانطور خیره به آن خانم نگاه می‌کرد بالاخره با صدای او به خودش آمد. - مسئله‌ی عجیبی در صورتم مشاهده میکنی دخترک؟ نگاهش را از لباس‌ها و صورت او گرفت و به چشم‌هایش دوخت. تازه توانسته بود به چشم‌های آبی رنگ‌اش که رگه‌های خاکستری در آنها نمایان بود، توجه کند. - خیر، گستاخی مرا ببخشید. این را گفت و کمی خودش را خم کرد تا عذرخواهی درست را به جا بیاورد. زن با دیدن این کار او با تعجب به جکسون خیره شد. جکسون نیز ابرویی برایش بالا انداخت و لبخند خجالتی زد. نمی‌دانست چه کار عجیبی انجام داده است که آن دو این‌گونه برای یکدیگر چشم و ابرو می‌آمدند اما امیدوار بود که کار اشتباهی نکرده باشد. سکوت سراسر سالن را فرا گرفته بود که پس از چند لحظه به دست جکسون شکست. - مادمازل، این خانم زیبا و متشخصی که مشاهده میکنید، مادر بزرگ بنده هستند. با شنیدن این حرف نگاهش را از جکسون گرفت و به زن دوخت. یعنی این خانم مادر آقای چارلز بود؟ اگر این حرف را از زبان جکسون نشنیده بود هیچوقت باور نمی‌کرد، زیرا هیچ شباهتی به آقای چارلز نداشت. آقای چارلز همیشه خندان بود و با آن صورت گرد و کوچک‌اش و چشمان ریزش که هنگام خنده چند چروک در کناره‌ی آنها ایجاد میشد هیچ شباهتی به این خانم با چشمان آبی و صورت کشیده که تا این لحظه یک‌بار هم لبخند نزده بود و فقط خیره به صورت او نگاه می‌کرد، نداشت. - در این شهر همه او را به نام " مادر ایزابلا" می‌شناسند؛ او در پاریس به برگذار کننده‌ی مهمانی‌های باشکوه مشهور است. جیزل سری برای جکسون تکان داد و به سوی زن برگشت. - از دیدنتان خوشحالم! جیزل سرش را پایین انداخته بود که با تکان خوردن چیزی سرش را بلند کرد و با دست دراز شده‌ی " مادر ایزابلا " روبه‌رویش مواجه شد.
  5. امروز
  6. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و دوم پس از کمی راه رفتن روبه‌روی خیابان خلوتی ایستادند. قبل از ورود به خیابان جکسون به سوی او برگشت. - خانه ما در این خیابان قرار دارد. این را گفت و سپس هر دو وارد خیابان شدند. با وارد شدن و دیدن خیابان دهان جیزل از تعجب باز ماند. خیابان آنقدر طویل و دراز بود که خودش به تنهایی می‌توانست یک شهر باشد. دور تا دور خیابان پر بود از خانه‌های اشرافی که او تا کنون به چشمش ندیده بود. درون خانه‌هایی که می‌توانست از پشت میله‌های اطراف آنها، حیاط‌شان را ببیند، پر بود از گل‌ها و درختان گوناگون! جکسون درباره آن خیابان گفته بود: - این خیابان محل زندگی ثروتمند‌ترین افراد فرانسه است. پس از کمی راه رفتن جلوی درب کاخ بزرگی ایستادند. این اولین باری بود که در عمرش چنین چیزی می‌دید. دور تا دور فضای آن خانه را میله‌های سیاه رنگ فرا گرفته بود که باعث میشد خانه از خانه‌های دیگر متمایز شود. میله‌ها به رنگ مشکی بودند اما گل و گیاهانی که از درون باغ اطراف میله‌ها پیچیده شده بودند آنها را از یک‌نواختی خارج می‌کردند. جکسون درب حیاط را باز کرد و وارد شد. هنوز جکسون روبه‌روی او قرار داشت و نمی‌توانست داخل حیاط را ببیند اما همین که کنار رفت چشمانش گرد شدند و دهانش بازتر شد. جلوی صورتش زیباترین باغی بود که در این هجده سال زندگی‌اش دیده بود. باغ خانه به تنهایی می‌توانست به اندازه دهکده‌ای که از آن می‌آمد مسافت داشته باشد. روبه‌روی در تا ساختمان خانه فضای سرسبزی وجود داشت که از میان باغ باز شده بود تا بتوانند راحت‌تر عبور کنند. هر دو شروع به حرکت کردند. در دو طرف فضای خالی که از آن عبور می‌کردند پر بود از درختان بلند و گل‌های رنگارنگی که بوی آنها تمامی مشامش را پر کرده بودند. با هر قدمی که روی علف‌های حیاط برمی‌داشت نسیم خنکی روی صورتش می‌خورد و زندگی را درون رگ‌هایش به جریان می‌انداخت. زنبورهای کوچکی را می‌توانست ببیند که روی گل‌ها نشسته بودند. صدای گنجشک‌های کوچک را از روی درختان می‌شنید و پروانه‌ها را می‌دید که در اطراف حیاط پرواز می‌کردند. در سمت راست حیاط آب‌نمای بزرگی وجود داشت که میان حوض آبی رنگی قرار داشت که به شکل یک پری با موهای بلندی بود که یک کوزه به دست داشت و از آن کوزه آبی به میان حوض می‌ریخت. در قسمت چپ حیاط یک میز گرد سفید و نسبتا کوچک قرار داشت که چهار صندلی در اطراف آن بود و یک قوری با تعدادی فنجان نیز روی آن بود. - این هم از خانه‌ی درویشی ما! جیزل با شنیدن صدای جکسون نگاهش را از حیاط گرفت و به سوی مکانی برگشت که جکسون به آن اشاره می‌کرد. با دیدن ساختمان روبه‌روی‌اش به چشمانش شک کرد. درویشی؟! چگونه می‌توانست این خانه را درویشی بخواند وقتی از تمامی خانه‌هایی که تا کنون در عمرش دیده بود بزرگ‌تر بود. بیشتر به قصر شباهت داشت تا یک خانه که افراد مختلف در آن رفت و آمد می‌کنند. آخرین کلمه‌ای که به ذهنش می‌رسید بخواهد به آن نسبت دهد درویشی بود! فضای بیرونی خانه آنقدر بلند بود که باید برای دیدن آن گردنش را خم می‌کرد. قبل از درب خانه ستون‌های بسیار بلندی وجود داشتند که تعداد آنها به ده ستون می‌رسید. ستون‌ها به رنگ سفید بود، اما با پیچک‌های سبز رنگ که گل‌های کوچک صورتی و ارغوانی روی آنها قرار داشت، تزئین شده بودند. روی هر کدام از ستون‌ها شمع‌های بزرگی که درون جاشمعی‌هایی به شکل صدف قرار داشتند، خودنمایی می‌کردند. ستون‌ها کمی کوتاه‌تر از ساختمان بودند و حدودا تا نصف آن می‌رسیدند و سقف سفید رنگی نیز داشتند. بعد از ستون‌ها ایوانی قرار داشت که قسمت بیرونی خانه بود اما به خانه متصل بود. زمین ایوان با سرامیک‌های نقش و نگاردار صورتی و سفید تزئین شده بودند. چندین پله کوچک وجود داشت که باید از آنها بالا می‌رفتند و وارد ایوان می‌شدند. جکسون او را راهنمایی کرد و خودش نیز پشت سر جیزل به راه افتاد. جکسون درب خانه را به صدا در آورد. درب خانه شیشه‌ای بود و شمعی نیز بالای آن قرار داشت که به دلیل روشنایی هوا خاموش بود. بعد از چند لحظه فردی جلوی در ظاهر شد، با دیدن جکسون به او تعظیم کوتاهی کرد و از جلوی در کنار رفت. جکسون دستش را بلند کرد و پشت کمر جیزل قرار داد و آرام او را که از تعجب سر جایش خشک شده بود، کمی به جلو هُل داد. شخصی که در را باز کرده بود با تعجب به او خیره شده بود و تا زمانی که وارد خانه شدند نیز این نگاه‌ها ادامه داشت. آنقدر نگاه‌اش معذب کننده بود که جیزل سرش را پایین انداخت و دستی به لباس‌هایش کشید. شاید باید بهتر از این لباس می‌پوشید، اما در آن لحظه از شب که فکر فرار از خانه را داشت هرگز به فکر پوشیدن لباس‌های خوب برای حفظ آبرویش نیافتاده بود. جسکون نگاهی به آن خانم کرد و با صدای خیلی آرامی که جیزل مطمئن بود، خودش هم به زور متوجه صحبت‌اش میشد، گفت: - مادر ایزابلا کجا هستند؟ زن جواب داد. - درون اتاقشان نشسته‌اند، در حال استراحت ظهرانه هستند، اگر کمی صبر کنید خودشان می‌آیند. جکسون سری تکان داد و تشکر کرد. زن کم‌کم از آنها دور شد و وارد اتاقی در سمت راست شد که بیشتر به آشپزخانه شباهت داشت. آنها اکنون درون یک راهرو کوتاه قرار داشتند که فقط با چند شمع روشن شده بود و نورش آنقدر کم بود که به سختی جلوی پایشان را می‌دیدند و باید با احتیاط حرکت می‌کردند. جکسون معذرتی خواست و کمی از او جلوتر رفت. چند قدم جلوتر از جیزل ایستاد و دستش را به سوی او دراز کرد. با صدای آرامی گفت: - متاسفم، مادر ایزابلا ترجیح می‌دهد خانه همیشه در تاریکی فرو رفته باشد، من به تو کمک می‌کنم، دستم را بگیر. جیزل تشکری کرد و دستش را درون دست او قرار داد و پشت سرش حرکت کرد. پس از گذشت از راه‌رو وارد یک سالن شدند. با دیدن آن سالن، دهان جیزل ناخودآگاه باز شد. سالنی بزرگ بود و مسافت آن به شصت یا هفتاد متر می‌رسید. دیوارهای سالن سفید رنگ بودند که کنده‌کاری‌هایی با ظرافت روی آنها انجام شده بود. کاشی‌های کف سالن شیری رنگ بودند که لوزی‌های کوچک قهوه‌ای رنگی روی آنها قرار داشت. درون سالن هیچ چیزی به غیر از گلدان‌هایی با گل‌های طبیعی که هر کدام از گل‌ها رنگ خاصی داشتند، وجود نداشت. تعداد گلدان‌ها تقریبا به بیست عدد می‌رسید که بعضی از آنها تا نیمی از قد او بودند و اندازه بعضی از آنها نیز حتی بلندتر از قد او بود. نگاهش را به سقف دوخت. سقف اتاق با نقاشی بزرگی از لئوناردو داوینچی به نام بانوی صخره‌ها، زینت داده شده بود. این نقاشی مورد علاقه او بود و اکنون که او را با این عظمت می‌دید لبخند بزرگی روی صورتش نقش بسته بود. لوسترهای بزرگ و مجللی نیز از وسط سقف و چپ و راست آن به چشم می‌خورد که بزرگی آنها به انداره نیمی از خانه‌اش در دهکده‌شان بودند! در سمت راست‌شان پله‌های بلندی قرار داشت که با قالی سبز خوش‌رنگی تزئین شده بود. روبه‌روی درب ورودی یک در بسته سفید رنگ با نقش و نگارهای گوناگون قرار داشت و در سمت چپ‌شان نیز درب دیگری قرار داشت که باز بود و از آنجا می‌توانست ببیند که آشپزخانه است. کنار آشپزخانه نیز یک در آبی رنگ وجود داشت که آن نیز بسته بود. جکسون سرفه‌ی کوتاهی کرد تا تمرکز جیزل را به خودش جلب کند. جیزل به سویش برگشت و به او نگاهی کرد. او نیز به جیزل خیره شده بود. جیزل متعجب سری تکان داد. اگر چیزی نمی‌خواست بگوید چرا سرفه کرده بود؟ جکسون نیز در این فکر بود که، واقعا او هنوز متوجه نشده چرا سرفه کرده است؟ دیگر نتوانست کاری نکند. نگاهش را از صورت او گرفت و به دست‌هایشان داد که هنوز در یکدیگر گره خورده بودند. جیزل نیز نگاهش را دنبال کرد و با دیدن آن صحنه سریع دستش را عقب کشید و عذرخواهی کرد. جکسون نگاهش را از او گرفت و به پله‌های سالن دوخت، نمی‌توانست جلوی لبخند زدنش را بگیرد. در ذهنش با خود می‌گفت: - این دختر گویی در دنیای دیگری زندگی می‌کند!
  7. " مادمازل جیزل " ~ پارت بیست و یکم سکوت اتاق را فرا گرفته بود و کسی هم برای شکستن آن تلاشی نمی‌کرد. همه در شوک این خبر قرار گرفته بودند و نمی‌توانستند چیزی بگویند. کسی که اول از همه به خودش آمد و شروع به سخن گفتن کرد متیو کلارک، پدر جیزل بود. - دختره‌ی خیره‌سر... مکثی کرد. صورتش از شدت خشم قرمز شده بود. مادام آماندا سعی کرد چیزی بگوید، اما آقای کلارک این اجازه را به او نداد و فریاد زد: - از همان اول باید او را از این خانه بیرون می‌کردم، اگر می‌دانستم که قرار است این‌گونه آبرویم را ببرد هرگز نمی‌گذاشتم او به این دنیا پا بگذارد... بدون لحظه‌ای مکث از اتاق خارج شد و بقیه نیز به دنبال او رفتند. با عصبانیت پله‌ها را پایین رفت و در سالن آشپزخانه ایستاد، به سوی آنها برگشت. - نمی‌خواهم دیگر حتی یک نفر هم اسم او را در این خانه بیاورد، بگذارید همانجا بماند و بمیرد، این برایم خوشایند است که دیگر او را در این خانه نبینم، حتی اگر همین الان خبر مرگش به دستم برسد خوشحال‌تر هم خواهم شد. مادام آماندا که اشک درون چشمانش حلقه زده بود با صدای آرامی که از ترس نمی‌توانست آن را بالاتر ببرد، گفت: - زبانت را گاز بگیر مرد! آقای کلارک که صدای‌اش را شنیده بود با عصبانیت فریاد کشید: - صدایت را ببر! نمی‌خواهم کلمه‌ای صحبت کنی، اگر می‌توانستی او را درست تربیت کنی اکنون به جای فرار از خانه مشغول بزرگ کردن بچه‌هایش بود. مادام آماندا که تا کنون تمام تلاشش را کرده بود اشک‌هایش روی صورتش نریزند، دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. درست بود که خودش هم از رفتارهای جیزل خسته بود و آن رفتارها باعث میشد که گاهی اوقات بخواهد که او را بکشد ولی هر چه که بود، جیزل دختر او بود! معلوم بود که نمی‌خواهد درباره‌ی او این چنین صحبت کنند ولی از طرفی با کاری که کرده بود، نمی‌توانست از او دفاع کند، آخر فرار از خانه؟ مگر میشد؟ آن هم برای چه؟ رفتن به دانشگاه؟ صدای جوزف سکوت خانه را شکست. - پدر مطمئن باش که نمی‌گذارم یک آب خوش از گلویش پایین برود، او را پیدا میکنم و آبروی خانواده‌مان را حفظ میکنم. آقای کلارک کمی به او نگاه کرد و سری تکان داد و سپس به سمت مادام لانا و پسرش برگشت. - دیگر نیازی نیست پسرتان را محدود کنید تا به دنبال دختر ایده‌آلش نگردد، هر چه زودتر برای او همسری در شان خودش پیدا کنید تا بتواند او را خوشبخت کند. مادام آماندا با شنیدن حرف‌های او به یکباره اشک‌هایش بند آمدند. - متیو، چگونه میتوانی این را بگویی؟ میدانی مردم چه می‌گویند؟ می‌خواهی کاری کنی تا بگویند دخترمان عیبی داشت؟ متیو فریاد زد. - مگر ایراد ندارد؟ پوزخندی زد. - می‌خواهد مانند مردان به دانشگاه برود! مادام لانا که از شنیدن حرف‌های آنها درباره‌ی جیزل خسته شده بود، کلاهش را از روی صندلی برداشت و روی سرش گذاشت. - از این بابت ناراحت هستم که دیگر قرار نیست یکدیگر را ببینیم، امیدوار بودم در کنار یکدیگر یک خانواده تشکیل بدهیم ولی گویی قسمت نیست، بهتر است دیگر رفع زحمت کنیم، خدانگهدار! اگر می‌خواست راستش را بگوید اصلا هم از این موضوع ناراحت نبود. حالا می‌تواند برای پسرش یک همسر شایسته پیدا کند که پسری به دنیا بیاورد تا نسل خانواده‌شان ادامه داشته باشد. دیگر می‌دانست می‌تواند او را همیشه در خانه مشغول آشپزی پیدا کند نه در حالی که کتابی به دست گرفته و در دهکده به گردش رفته است تا خود را به تماشا بگذراد. و مطمئن بود که وقتی به دیدنش می‌رفت موهایش را نیز مرتب بالای سرش بسته بود! ***
  8. سجاد

    هپ با ضریب ۵

    ۵۶۶
  9. برای شما رو خودم ویرایش می‌زنم
  10. @دنیا عزیزم به سر به گروه ویراستاران بزنید.

  11. صفحه ۱ تا ۳ @دنیا @Paradise صفحه چهار تا شش دو روز زمان
  12. سلام وقتتون بخیر، درخواست ویراستاری دارم.
  13. پارت آخر یکم دیگه گذشت... باور دوباره بلند شد... پیمان گفت: ـ باز چیشده؟ باور بهم نگاه کرد و گفت: ـ آخه بابا من دلم میخواد پیش مامانمم بخوابم. با خنده نگاش کردم... پیمان گفت: ـ عجب بدبختی داریما، بخواب دختر ساعت چهار صبح شد! خندیدم و رفتم کنارتر.. باور با یه لحن مظلومی گفت: ـ دیگه بار آخره! پیمان هم رفت کنار و باور با ذوق اومد وسط منو پیمان... یه ور دستش بود رو ریش پیمان و یه دستش بود رو موهای من... هم من و هم پیمان محکم بغلش کردیم... دست منو پیمانو گرفت و تو هم گره زد و بعدش با دستای کوچیکش گذاشت رو سینش و گفت: ـ چقدر خوشحالم که بالاخره آرزوم برآورده شد و مامان غزل برگشت. بعد رو به من گفت: ـ مامان فردا میریم که از درخت آرزوها واسه اینکه آرزوم رو برآورده کرد تشکر کنم؟ صورتش رو بوسیدم و گفتم: ـ آره عزیزه دلم. دستای همدیگه رو سفت گرفتیم و پیمان آروم زمزمه کرد: ـ خیلی دوستتون دارم دلیلای زندگیه من. ( پایان )
  14. پارت صد و سی و سوم بعد با اون دستش باور رو بغل کرد و گذاشت روی تخت و رو به من گفت: ـ غزل خانوم ایشونم دخترمه و من نمیتونم ازش جدا شم! بعد به باور نگاه کرد و گفت: ـ درسته دخترم بعضی اوقات کارای اشتباه میکنه، مثلا یهویی شنتیا رو بغل میکنه! باور سریع صورت پیمان و بوسید و گفت: ـ قول، قول ، قول. دیگه اینکارو نمیکنم. به پیمان نگاه کردم و گفتم: ـ دخترم گفت اینکارو نمیکنه دیگه پیمان. پیمان گفت: ـ پس چاره ای نیست... من میام وسط...دوتا خوشگلای زندگیم بیان دو طرف من. بعد رو تخت دراز کشید و دستاشو باز کرد...من از سمت چپ رفتم تو بغلش و باور از سمت راست... کیف می.کردم از اینکه کنارشونم... پیمان سر جفتمون رو بوسید... بعدش باور شروع کرد به دست زدن ریش پیمان... دوباره کرمم گرفت؛ دستشو گرفتم و گفتم: ـ به ریش شوهر من دست نزن خانوم کوچولو. دوباره بلند شد و با اخم گفت: ـ تو به ریش بابای من دست نزن... من اینجوری خوابم نمی‌بره. پیمان خندید و گفت: ـ خیلی خب! باور جون تو ریش سمت خودت رو دست بزن... مادرت هم سمت خودشو... اینقدر هم باهم کل کل نکنین! باور سریع گفت: ـ باشه بابا.
  15. پارت صد و سی و دوم چیزی نگفت و نگام کرد... دستمو گرفت و رفتیم سمت اتاقمون... بالاخره بدون ترس و با خیال راحت پیش مردی بودم که دوسش داشتم... طبق عادت قبلم شروع کردم به دست زدن ریش پیمان... پیمان پیشونیم و بوسید که یهو در اتاق باز شد... دیدم باور با عروسک توی دستش وایستاده... چراغ خوابو روشن کردم و با ترس گفتم: ـ چیشده عزیزم؟ باور چیزی نگفت و بجاش پیمان گفت: ـ می‌خواستی چی بشه؟ باور خانوم فهمید کارش اشتباه بوده اومده، از باباش عذرخواهی کنه. دیدم باور با ناراحتی گفت: ـ آره بابایی...نمی‌خواستم ناراحتت کنم، ببخشید! پیمان خندید و نیم خیز شد و گفت: ـ نبینم ناراحتیتو پرنسس، بیا بوست کنم! انگار دنیا رو بهش دادن... اومد اون سمت تخت و محکم پیمانو بغل کرد... پیمان صورتش رو بوسید و گفت: ـ خب شب بخیر گفتی به من و مامان؟ باور موهاشو گذاشت پشت گوشش و زیر گوش پیمان یه چیزی گفت که پیمان با صدای بلند خندید... بعد رو به من با لحن باور گفت: ـ مامان غزل، باور میخواد وسط منو تو بخوابه، بنظرت چیکار کنیم؟ الان وقتش بود یذره باور‌ و اذیت کنم... پیمانو محکم بغل کردم و با اخم به باور گفتم: ـ نخیرم ایشون شوهر منه! بچها باید تو اتاقشون بخوابن! باور هم با اخم همونجور که سعی می‌کرد دست منو از پیمان جدا کنه، با صدای بلند و ناراحتی گفت: ـ نخیرم، تو برو اونور.. من میخوام پیش بابایی بخوابم! منم همینطور ادامه دادم و گفتم: ـ نخیر، من میخوام پیش شوهرم بخوابم! باور یهو با بغض به پیمان گفت: ـ بابایی بهش بگو بره اونور... من میخوام پیش تو بخوابم! پیمان که داشت از خنده روده بر می‌شد، نیم خیز شد و منو محکم بغل کرد و رو به باور گفت: ـ باور جون ایشون زنمه و من نمیتونم ازش جدا شم متاسفانه!
  16. پارت صد و سی و یکم برق خونه رو روشن کردم و گفتم: ـ خیلی خب حالا! دوست صمیمیشه دیگه باباییش. بعد رو به باور که با اخم رفت رو مبل نشست گفتم: ـ ولی دخترم هم سعی میکنه از این به بعد یکم رعایت کنه، باشه؟ همینجور با اخم بهم نگاه می‌کرد و گفت: ـ چشم. رفتم کنارش نشستم و محکم بغلش کردم و گفتم: ـ من قربون اخمت برم آخه، حالا برو لباستو عوض کن و مسواک و بعدش لالا. همینجور با اخم و دست به سینه رفت سمت اتاقش... پیمان که از تو آشپزخونه داشت آب میخورد نگاش کرد و گفت: ـ ادا و اطواراشو نگاه! بعد با صدای بلند گفت: ـ بار آخرت باشه اون پسرو بغل میکنیااا!!. خندیدم و رفتم سمت آشپزخونه و همینجور که نگاش می‌کردم، گفتم: ـ پیمان یکم زیاده روی نمیکنی؟؟ اینا هنوز بچن! پیمان چرخید سمتم و گفت: ـ نخیر، اصلا چرا دختر من باید یه پسربچه رو بغل کنه؟ خندیدم و گفتم: ـ خب الان جلوشو گرفتی، بعدش چی میشه؟ دختر ما بزرگ میشه... فردایی، پس فردایی وارد محیط مختلط میشه، میره دانشگاه، عاشق میشه، اون موقع میخوای چیکار کنی؟ نمیشه که بری پیش همشون و بگی به بچه من نزدیک نشین یا گوششونو بکشی؟ پیمان دستی به پیشونیش کشید و گفت: ـ اوف غزل من اصلا جنبه این داستان ها رو ندارم. نمیشه دخترمون تا ابد پیش خودمون بمونه؟؟ محکم بغلش کردم و با خنده گفتم: ـ نه نمیشه! میدونم خیلی دوسش داری ولی اونم یه انسانه و حق تصمیم داره. پیمان قانع نشد و گفت: ـ ولی من دخترمو به هیچکس نمیدم، میخوام ترشی بندازمش اصلا. با صدای بلند خندیدم..دست انداخت دور کمرم و گفت: ـ چقدر خونه صدای خنده هات رو کم داشت غزل! با شیطنت نگاش کردم و گفتم: ـ جدی؟
  17. پارت صد و سی‌ام از همون اول به پدرش وابسته بود اما تو نبود من مشخصه که بیشتر از قبل بهم وابسته شدن و من بی نهایت از این موضوع خوشحال بودم... آخرین اجرا هم توسط عمو ناخدا با نی انبونش انجام شد و همه لذت بردیم... سرآخر با پیشنهاد علی یه آهنگ جنوبی شاد تو رستوران زدن و همه رفتیم وسط و مشغول رقصیدن شدیم... اون شب خیلی بهم خوش گذشت چون کنار کسایی که دوسشون داشتم و جایی که بهش تعلق داشتم، بودم. حدود ساعتای دو و نیم نصفه شب بود که برگشتیم خونه....پیمان ترمز زد و به شنتیا گفتم: ـ پسرم من ببرمت یا خودت میری؟ شنتیا گفت: ـ نه خاله خودم میرم. بعد به باور گفت: ـ شبت بخیر باور. یهو باور محکم بغلش کرد و گفت: ـ شب تو هم بخیر، باز فردا بیا خونه ما هم بازی کنیم. یهو پیمان با عصبانیت برگشت و به باور نگاه کرد و با صدای تقریبا بلند گفت: ـ باور! از حرکات پیمان واقعا خندم می‌گرفت. شنتیا که اوضاع رو خیط دید، سریع به باور گفت: ـ باشه خداحافظ. بعد سریع از ماشین پرید پایین و در رو بست، بچه بیچاره واقعا از پیمان حساب می‌برد. باور با اخم به پیمان گفت: ـ بابا داشتم با دوستم خداحافظی می‌کردم. پیمان همینجور که از ماشین پیاده میشد، گفت: ـ چشمم روشن! جدیدا از دوستت با بغل خداحافظی میکنی؟ باور همونطور که از ماشین پیاده میشد با شکایت رو بهم گفت: ـ مامان نمیخوای به بابا چیزی بگی؟ من که همینجور ریز ریز می‌خندیدم گفتم: ـ چرا میگم بهش! پیمان همنطور که با عصبانیت داشت در خونه رو باز میکرد رو بهم گفت: ـ تو هیچی نگو غزل! همش تقصیر توئه این بچه ها جدیدا اینقدر پررو شدن!
  18. پارت صد و بیست و نهم خندیدم وگفتم: ـ هیچی مجبور شد قبول کنه دیگه! مهسان خندید و گفت: ـ باز خوبه، خداروشکر! همین لحظه دیدم از در ورودی سالن پدر و مادرم وارد شدن... مامان با گریه اومد سمتم و محکم بغلم کرد... منم نتونستم طاقت بیارم و یه دل سیر تو بغلش گریه کردم... مامان صورتم رو غرق بوسه کرد و گفت: ـ خداروشکر که برگشتی دخترم، حق با پیمان بود! همش میگفت که تو زنده ای! خدا حفظش کنه که تورو برامون آورد. همین لحظه پیمان اومد پایین و با بابا دست داد و مامان طاقت نیورد و اونم مثل من بغل کرد و بهش گفت: ـ ممنونم ازت پسرم، دنیارو بهم دادی. پیمان با شادی دست مامان رو بوسید و گفت: ـ کاری نکردم، میدونستم یه روزی برمیگرده پیشم! بابا هم سرم رو بوسید و آروم اشک گوشه چشمشو پاک کرد و برای برگشتنم ابراز خوشحالی کرد... بعد از ورود مامان اینا تقریبا همه کیشوندا اومدن... امیرعباس از بالای سن اعلام کرد که این جشن بخاطر بازگشت دوباره من به جزیره از طرف پیمان و آدمای جزیره انجام شده و بعدش پیمان و گروهش شروع به نواختن آهنگا کردن... اینقدر غرق تو چهره پیمان بودم که اصلا نمیتونستم رو آهنگایی که میزنه تمرکز کنم، اونم تمام حواسش به من بود. بعد اجرای کوهیار و سعید، نوبت به اجرای آهنگای مهدی رسید که باورم رفت بالای سن و با عشوه زیاد اون بالا می رقصید و منو مهسان قربون صدقش می‌رفتیم... یه چیزی که برای خیلی جالب بود این بود که دخترم تو موسیقی خیلی پیشرفت کرده بود که میدونستم تمام اینا از اثراته پیمانه... از بچگیش باهاش تقریبا تمام سازها رو کار می‌کرد و باور هم با علاقه موسیقی رو دنبال می‌کرد. امشب همراه پدرش با سه تا آهنگ گیتار زد و من حظ می‌کردم از این همه استعدادی که تو وجود دختر هشت سالم بود! حق با پیمان بود... بعضی از حرکات و اداهاش خیلی شبیه من بود... بچگی خودمو توی دخترم می‌دیدم و همینطور می‌دیدم که برخلاف من چقدر باور عاشق پدرشه و همینطور پیمان حاضره جونشو براش بده و دم و نفس نداره براش... برای این رابطه پدر و دختری بینشون واقعا خوشحال بودم. ا
  19. پارت صد و بیست و هشتم با شادی دست همو گرفتن و رفتن... پیمان اوفی کرد و گفت: ـ غزل باز داری بهشون رو میدیا. نکن! آخر این شنتیا رو من کتک میزنم! با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ پیمان جون بهتره به این وضعیت عادت کنی! پدر دختر بودن این سختیارو هم داره دیگه! پیمان تایید کرد و گفت: ـ واقعا همینطوره! من الان حال پدرت رو درک میکنم که چرا روی تو اینقدر سخت گیری میکرد! الان من دخترمو واقعا نمیتونم با هیچکس دیگه ای تقسیم کنم. زدم به پشتش و گفتم: ـ نگران نباش، عادت میکنی. با ناراحتی نگام کرد و گفت: ـ فکر نکنم. علی اومد سر میزمون و گفت: ـ خب بالاخره عاشقا بهم رسیدن، دوستان چی میل دارین براتون بیارم؟ پیمان گفت: ـ علی من میگم اول برنامه موزیک و اینا رو اوکی کنیم بعد که همه اومدن پذیرایی میشیم دیگه. علی تایید کرد و از پیمان خواست بره و منوی غذا رو ببینه... پیمان بعد بلند شدن گفت: ـ روبروی من بشین که انرژی امشبم تامین بشه! خندیدم و بهش چشمک زدم که گفت: ـ تازه یه سوپرایزه دیگه هم برات دارم. با ذوق گفتم : ـ چی؟؟ به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ الانا دیگه باید برسن! پیمان رفت بالای سن و مهسان از پیش مهدی اومد پیش من نشست و گفت: ـ خب، بابای حسود چیکار کرد؟
  20. پارت صد و بیست و هفتم در رو برای بچها باز کردم و گفتم: ـ خبرشم اول به من میدی! مهسان خندید و گفت: ـ تو که بیشتر از مهدی دلت خبر بارداری منو میخواد که! جفتمون باهم خندیدیم و حرفش رو تایید کردم... شنتیا و باور زودتر از ما رفتن داخل و دم در امیرعباس دوباره بهمون خوشامد گفت... همه کسایی که دوسشون داشتم اونجا بودن... پیمان و کوهیار و پارسا مشغول تمرین آهنگا بودن، باور دویید و رفت بغل پیمان و پیمان وقتی منو دید، اومد پایین پیشم و زیر گوشم گفت: ـ حالا اینقدر خوشگل نشی نمیشه نه؟! با کمی خجالت خندیدم که باور گفت: ـ بابا پس من چی؟ پیمان بوسش کرد و گفت: ـ تو که پرنسس منی! همین لحظه شنتیا اومد پیشمون و با ترس به پیمان گفت: ـ سلام عمو! پیمان نگاش کرد و با جدیت گفت: ـ باز که تو اینجایی؟؟ گوشتو دوباره بکشم؟ همونجور که به زور خندمو کنترل می‌کردم گفتم: ـ پیمان گناه داره، بچست. پیمان بهم چشم غره ای داد و به شنتیا دست داد و بعدش رو به باور با جدیت گفت: ـ میری کنار مادرت میشینیا. باور با ناراحتی نگام کرد که گفتم: ـ برو دخترم با دوستت بازی کن، بدو برو. پیمان سریع پرید وسط حرفم و با صدای بلند گفت: ـ غزل حرفشم نزن. از حسادتش به شنتیا واقعا خندم میگرفت ولی با جدیت گفتم: ـ پیمان حرفشو میزنم، رفیقن دیگه! باید بهشون عادت کنی. بعدشم باور و از بغلش گذاشتم پایین و بهشون گفتم: ـ برید بچها ولی از اینجا خیلی دور نشین!
  21. پارت صد و بیست و ششم مهسان در ماشینو باز کرد و بچها رفتن داخل نشستن و با لحن پر از حسادت ساختگی گفت: ـ حالا ما همسن اینا بودیم!! یادته غزل؟ خندیدم و گفتم : ـ دقیقا، در حق ما ظلم شده بود. تا برسیم رستوران، از مهسان راجب جزیره پرسیدم که گفت: ـ همه چیز مثل قبله... همونجوری که بود. فقط جای تو پیش ما خیلی خالی بود، علی هم که رستورانش ترکونده و هر شب اینجا شلوغه، امشبم کلی دعوتیارو کنسل کردن که وی آی پی رزروش کنن. پرسیدم: ـ کوهیار چطوره؟ هنوزم با دخترخالت تیک و تاک میزنه؟ مهسان گفت: ـ آره بابا، قضیشونم خیلی جدیه! چندبار کوهیار رفت شمال پیشش... مینو اومد اینجا... الانم کوهیار منتظره درس مینو تموم بشه بره خواستگاریش. با شادی گفتم: ـ خب خداروشکر پس، اینم رفت خونه بخت. بعدش پرسیدم: ـ حالا تو بگو، چرا مهدی رو اینقدر دست به سر میکنی هنوز؟؟ منم دلم میخواد خاله بشم. مهسان یه آهی کشید و گفت: ـ والا غزل غریبه نیستی، اتفاقا تو فکرش بودیم ولی بعد رفتن تو واقعا اینقدر هم ذهن من هم مهدی پیش باور و پیمان بود، اصلا نمیتونستیم رو این قضیه تمرکز کنیم! مهسان مثل خواهرم بود، واقعا اونو دیگه رفیق خودم نمیدیدم و برام جزیی از خانواده بود به همون اندازه هم میدونستم حرفایی که بابت مهدی هم میزنه درسته... بهرحال تو نبود من، مطمئنم از دخترم مثل بچه خودشون مراقبت کردن... زدم رو پاش و گفتم: ـ خب حالا که برگشتم پس دیگه وقتشه! خندید و همونجور که جلوی رستوران پارک میکرد، گفت: ـ باشه چشم.
  22. پارت چهل و دوم: اورهان، در سکوت، موهایش را از صورت کنار زد و کُد تبلت خودش را وارد کرد. «فرمانده آموزش‌های جاسوسی و اطلاعات میدانی؛ تیم دلتا. مکان: اتاق تاریک زیرزمین غربی.» لباس او، سبک‌ترین بود، طوسیِ روشن، بدون زره، اما با جیب‌هایی مملو از ابزارهای ردیابی، شنود و دکمه‌های مخفی، مثل سایه‌ای که قدم بر زمین نمی‌گذاشت؛ فقط رد نفسش در هوا باقی می‌ماند. گندم، آرام نشسته بود، نور مانیتور روی صورتش افتاده. لپ‌تاپ را بست، و برگه‌ی خودش را خواند: «فرمانده بخش هک، شناسایی دیجیتال، ارتباطات؛ تیم اپسیلون. محل: مرکز کنترلی پشت ساختمان فرماندهی.» یونیفرمش سفید با خط‌های آبی دیجیتال روی شانه‌ها‌و دستکش‌های نازک با صفحه‌ی لمسی، و هدفونی مشکی، چشمانش از همه بیدارتر، ذهنش برق می‌زد؛ دنیای او صفر و یک بود ولی در میدان جنگ، صفر و یک یعنی مرگ یا بقا. و آخرین اتاق… لیزا. در حالی که موهای پلاتینی‌اش را بالا بسته بود، برگه را بی‌حرف در دست داشت. «فرمانده بخش مهمات و شیمی دفاعی؛ تیم زیگما. محل حضور: آزمایشگاه کنار سوله‌ی آتش.» لباس او، ضخیم و مقاوم، با ماسک نیم‌صورت و کمربند پر از کپسول و نارنجک‌های تمرینی. بوی باروت، بوی خودش شده بود، شش فرمانده از ساختمان بیرون آمدند. در هر گوشه از حیاط، بنرهایی با رنگ‌های متفاوت نصب شده بود؛ علامت تیم‌ها و در فاصله‌ای دور، سربازهای تازه‌وارد؛ حدود شصت نفر که هرکدام با لباس خاکی ساده، چشم‌هایی پر از سؤال، هیجان، ترس، یا غرور، همراز جلو رفت، روی تپه‌ی تمرین جنوبی ایستاد. - تک‌تیراندازی فقط نشونه‌گیری نیست. این‌جا یاد می‌گیرین چجوری نفس‌تون رو کنترل کنین، و هر گلوله‌ رو تبدیل به تصمیم کنین. صدایش بلند، اما سفت بود. نگاهش روی صورت تازه‌واردها لغزید؛ حس اعتماد با ترس قاطی شده بود، نوح، در حالی که در مرکز دایره‌ی تمرینات میدانی راه می‌رفت، گفت: - این‌جا با من یاد می‌گیرین چطور با دست‌هاتون، پاهاتون، و حتی با نفس‌تون بجنگین. نمی‌خوام صدای نفس‌تون از خود مشت‌هاتون بلندتر باشه. اورهان در تاریکی گوشه‌ای از دیوار ظاهر شد: - جاسوسی، یعنی دیدن بدون دیده شدن. شنیدن بدون صدا. رد شدن از مرزهای عقل این‌جا، فقط سایه‌هاتون زنده می‌مونن، گندم با تبلت در دست، ایستاده بود: - امن‌ترین جا، همون‌جاست که هیچ‌کس فکر نمی‌کنه. ما امنیت رو هک نمی‌کنیم، بازسازی‌ش می‌کنیم، یاد می‌گیرین چجوری جهان رو بخونین از پشت صفحه‌ نمایش؛ سرهات از بالا، از سکوی تمرین، فریاد زد: - ورزش نظامی، یعنی نفس کشیدن زیر فشار، ایستادن وقتی عضله‌هات فریاد می‌زنن. امروز، بدنتون رو از خودتون قوی‌تر می‌کنم؛ و لیزا، پشت میز فلزی پر از سلاح و نارنجک‌های آموزشی، گفت: - دست‌هاتون قراره چیزهایی رو لمس کنه که یک اشتباه، کل تیم‌ رو منفجر می‌کنه. ولی اگه درست یاد بگیرین… شما اون انفجار می‌شین. شش فرمانده؛ شش جبهه، و روزی که هیچ‌کس، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنه.
  23. دیروز
  24. پارت چهل‌‌و‌یکم: ساعت هنوز پنج نشده بود، اما صدای زنگ بیدارباش، مثل شلاقی در سکوت صبحگاهی، به جان پادگان کوبیده بود. آسمان، هنوز در آغوش آبیِ ساکتِ قبل از طلوع، در خواب بود اما در اتاقک‌های طبقه‌ی دوم ساختمان فرماندهی، صدای باز شدن کشوها، تق تق کفش‌ها، و نفس‌های عمیق بیداری شنیده می‌شد. شش نفر، شش اتاق جداگانه؛ شش فرمانده، در اتاق همراز، نور نارنجی کم‌رمق از میان پرده‌ی خاکستری تابیده بود و روی تخت، برگه‌ای سفید با مُهر سیاه، با دست‌های خسته اما مصمم، برگه را برداشت. با چشم‌هایی که هنوز قرمزی خواب را داشت، متن را با صدای آهسته خواند: «فرمانده بخش تک‌تیراندازی و اسلحه‌های سبک؛ مسئول آموزش مستقیم تیم آلفا. نام: همراز س. تاریخ آغاز مسئولیت: امروز، ساعت ۰۶:۰۰. لباس مخصوص: مشکی با نوار نقره‌ای. محل حضور: زمین تمرین جنوبی. چشمانش از غرور برق زد؛ قوی‌ترین تیم را به او واگذار کرده بودند؛ حالا فقط منتظر بود که تک برادرش از دار دنیا و زن داداشش از مأموریت مخفی برگردند و موفقیت اورا ببیندد. کنار برگه، یونیفرم جدید تا خورده و برق‌زده‌ای بود؛ یقه‌ای ایستاده، شانه‌هایی با نوار نقره‌ای، و یک آرم تیزگلوله روی بازو بود، همراز با دقت لباس را پوشید، کمربند را سفت کرد، و موهایش را با کش مشکی پشت سر بست. نگاهش توی آینه افتاد سخت، قوی، اما با رگه‌ای از ترس پنهان، شبیه سایه‌ی تیر روی خاک روشن، در اتاق کناری، نوح در سکوت کامل، برگه‌اش را به سینه‌اش فشرده بود. - فرمانده بخش مبارزات تن‌به‌تن و بدن‌به‌بدن؛ تیم بتا. نام: نوح ر. محل حضور: محوطه‌ی شمالی، منطقه‌ی شن‌کاری. لباسش، خاکی‌رنگ با شانه‌هایی به رنگ قرمز تیره بود، بازوهایش را آرام درون آستین فرو برد، بند دستکش‌ها را سفت کرد؛ در چشم‌هایش، برخلاف همه، خبری از هیجان نبود؛ آرامشِ یک حیوان شکاری پیش از حمله بود، یک سکو، آماده‌ی انفجار. در اتاق روبه‌رو، سرهات از خواب بلند شده بود، با صورتی هنوز ژولیده، اما نگاهی مصمم داشت. - فرمانده ورزش‌های نظامی، تیم گاما. محل حضور: میدان باز تمرین شرق. یونیفرمش تیره با نوار سبز فسفری در پشت شلوار راحت و جلیقه‌ی مشکی، آماده برای دویدن، پریدن، زمین‌خوردن و فریاد زدن، او خودش تمرین بود، نفسش تمرین بود، عضلاتش قانون نظامی.
  25. پارت چهلم: ساعت پنج‌و‌نیم صبح بود و آفتاب هنوز کامل از دل کوه بالا نیامده بود، اما پادگان مثل تنابنده‌ای در لبه‌ی بیداری، از آن خواب نیمه‌جانِ سحرگاهی جدا شده بود. مهی رقیق روی زمین نشسته بود، و هر قدمی که بچه‌ها در آن برمی‌داشتند، جاپایی سرد و خیس روی خاک بر جای می‌گذاشت. شش نفر، تنها بازمانده‌ای صد نفر برتر از هرگوشه جهان بودند، همراز، نوح، اورهان، سرهات، گندم و لیزا. رد نگاهشان به ساختمان فرماندهی ختم می‌شد؛ جایی که پرچم موقت «مأموریت پایان یافت» با طناب خراش‌خورده‌اش در نسیم می‌لرزید. حیاط، آرام بود، اما سنگینی یک اتفاقِ نزدیک، در هوا جریان داشت، انگار زمان نفسش را حبس کرده بود؛ همراز اولین کسی بود که از جایش بلند شد. دستانش را بالا برد، نفس عمیقی کشید. لب‌هایش نیمه‌باز، و صدایی در سینه‌اش غل می‌زد، اما بیان نمی‌شد. - وقت رفتنه. نوح با سری خم، بی‌آنکه لبخند بزند، قدم برداشت. چشمانش نیمه‌خواب، اما ذهنش بیدارتر از همیشه بود، اورهان و سرهات، پشت‌سرشان با بدن‌هایی ورزیده اما زخم‌خورده، مثل سربازانی که در تمرین جنگ، طعم واقعی نبرد را چشیده‌اند. لیزا، موهایش هنوز نم‌کشیده، اما با نگاهی تیز و حرکاتی محکم، جلوتر از گندم که کمی خسته‌تر از بقیه راه می‌رفت. از میان مه، صدای قدم‌هایشان طنین‌دار شد؛ تا اینکه درِ فلزی و قطور ساختمان اصلی باز شد؛ دو ارشد با یونیفورم تیره و بازوهایی درشت، کنار در ایستاده بودند. بی‌هیچ حرفی فقط راه را باز کردند و سکوتی که حکم احترام داشت یا شاید آماده‌باش برای چیزی مهم‌تر؛ سالن اصلی مثل همیشه با لامپ‌های رشته‌ای بلند، نور سرد و فلزی‌اش را روی دیوارهای سیمانی ریخته بود. گوشه‌ها تمیز، زمین خیس‌خورده از شستشوی شبانه، و در انتهای راهرو، در بزرگی با پلاک نقره‌ای: - سالن فرماندهی. در که باز شد، بوی کاغذ قدیمی، چرم و فلز داغ خورده در فضای بسته، یک‌باره در مشامشان نشست؛ وسط سالن، میز بیضی‌شکل بزرگی بود که نقشه‌هایی با پونز رنگی و عکس‌هایی سیاه‌وسفید روی آن پهن شده بود. چهار مرد و دو زن، یونیفورم‌های رسمی بر تن، با نشان‌های طلایی روی سینه، به پا ایستاده بودند. چشمان‌شان تیز، دستانشان پشت کمر قفل‌شده، و لب‌هایشان بی‌حرکت، مثل مجسمه‌هایی که فقط منتظر حرکت شما هستند تا زنده شوند. پیرمرد، همان رئیس بزرگ، جلوتر آمد.لباسش، خاکی‌رنگ و ساده. موهای سفید و ابروهایی کشیده. امانگاهش مثل لبه‌ی شمشیر، بُرنده و دقیق. -‌ می‌دونم‌گفتم‌می‌تونید برید و استراحت کنید اما خسته که نیستین؟ نوح مستقیم در چشم‌هایش خیره شد و سپس با غرور گفت: - نه، قربان. پیرمرد لبخند کجی زد، اما نگاهش را از نوح برنگرداند. - امروز مرحله‌ی آخر شروع میشه، ولی نه با دویدن، نه با تیراندازی و نه با مبارزه امروز باید هدایت کنید. دستش را بلند کرد که یکی از ارشدها جلو آمد و یک تبلت بزرگ جلویشان قرار داد، روی صفحه، تصویرهایی از سربازهای تازه‌وارد در جنگل، حیاط، راهروها، صدای همهمه، خنده، حتی دعوا. پیرمرد گفت: - اونایی که دیروز نبودن، امروز اومدن. حالا نوبت شماست که بهشون یاد بدین چطوری زنده بمونن. چطور بجنگن… و چطور کسی باشن که بقیه پشتش صف می‌کشن. ارشد دیگر چند برگه و شناسنامه به آن‌ها داد. - از الان، هرکدوم‌تون مربی یه تیم میشین. تا فردا غروب، تیم‌هاتون باید توی آزمون‌ها بهترین باشن. تیمی که کم بیاره، کل مربیش هم کنار گذاشته میشه. یک سکوت سنگین فضارا حاکم شده بود که پیرمرد نزدیک‌تر آمد، صدایش آرام، ولی مثل پتک اکو شد: - اینجا دیگه شوخی نیست. تو فرماندهی، یه اشتباه؛ فقط یه لحظه تعلل، می‌تونه یه تیمو به خاک بسپره. مکثی کرد و بعد ناگهان با دست، به سمت در اشاره کرد: - برید؛ وقتتون شروع شد. شش نفر از سالن بیرون رفتند، سکوتی در پی‌شان ماند؛ اما پشت آن سکوت؛‌ آتشی روشن شده بود.
  26. پارت سی و نهم: باد سردی از لای درختان خزید، جنگل، دیگر آن تاریکی مطلقِ پیشین نبود، حالا رگه‌هایی از نورِ خاکستریِ پیش‌سپیده‌دم، بی‌آنکه هنوز آفتاب طلوع کرده باشد، روی پوست درختان افتاده بود و سایه‌ها در هم پیچیده بودند؛ انگار جنگل هنوز می‌خواست چیزی را پنهان کند. نوح با دقت منشور را از جیبش بیرون کشید، آن را مقابل نور کم‌رنگ گرفت. پرتو باریکی از نور، روی تنه‌ی یکی از درختان افتاد و خطی طلایی نمایان شد، خطی که به‌نظر می‌رسید بخشی از نقشه است، او فریاد زد: - پیداش کردم بچه‌ها، راه برگشت اینجاست! بقیه با چشمانی پر از خستگی و التهاب به نوح نگاه کردند، همراز با گیسوانی نیمه‌آشفته، که برگ‌ها در آن گیر کرده بودند، جلو آمد. - چقدر وقت داریم؟ گندم، ساعت دیجیتالی روی مچش را بالا آورد که چراغ کم‌نورش چشمک زد: - چهل‌و‌هشت دقیقه… اورهان با فک قفل‌شده و دندانی که از فشار به هم ساییده می‌شد، گفت: - کافیه که فقط ندوی‌م… باید پرواز کنیم واقعا! همه هم‌زمان به هم نگاهی انداختند؛ و بدون حرف، بی‌هیچ اشاره‌ای، با تمام توان دویدند، پاهایشان روی برگ‌های نم‌کشیده و شاخه‌های خشک ضربه می‌خورد. نفس‌هایشان سنگین بود، اما منظم، انها نزدیک یک‌سال بود که چنین آموزش های سختی را از سر گذرانده بودند،قلب‌هایشان طبل جنگی شده بود درون سینه، از چشمانشان عزم می‌بارید. نوح جلوتر بود، پاهای بلندش مثل فنر به زمین ضربه می‌زد و دست‌هایش ریتم تنفس را دنبال می‌کرد و همراز با فاصله‌ای نزدیک، با صورتی برافروخته از هیجان و رگه‌هایی از عرق روی شقیقه، همچون سایه‌ای آرام در کنارش می‌دوید. گندم بین اورهان و لیزا، با آن قدم‌های سبک ولی سریع، مثل پرنده‌ای در حال پرواز روی زمین، می‌لغزید. سرهات پشت همه، ولی قدرتمند، با گامی مثل کوه در حال غلتیدن، نفس‌نفس‌زنان ولی بی‌توقف. درختان یکی‌یکی از کنارشان می‌گذشتند و زمان مثل پتک بر سرشان می‌کوبید، صداها، نفس‌ها، برخورد کفش با خاک؛‌ همه‌شان شده بودند بخشی از ارکستر مرگ و زندگی. و بالاخره… نوک یکی از درختان بلند عقب رفت، و چشم‌اندازی باز شد، ساختمان پادگان؛ با آن دیوارهای بلند، سیم‌خاردارها، برج نگهبانی خاموش، مثل قلعه‌ای فراموش‌شده، در آستانه‌ی بیداری. نوح نفسش را بیرون داد. - سیزده دقیقه مونده! اما دیگر کسی جواب نداد و فقط با چشمانی قرمز از خستگی، دویدند، به در ورودی رسیدند، اما نه نای ایستادن نبود، نای در زدن نبود، دیوار کناری را دور زدند. همراز دستش را روی برآمدگی فلزی زد؛ یک زائده‌ی نیمه‌شکسته پا گذاشت، بالا رفت، خودش را بالا کشید و بقیه پشت‌سرش، یکی‌یکی، خاک از لباس‌هایشان می‌بارید؛ زخم‌های ریز، خراش‌های روی گونه و دست و زانو ولی هیچ‌کدام حتی ناله نکرد. همگی از لبه‌ی دیوار پریدند، مثل موجی که از صخره رها شود، و درست وسط حیاط پادگان فرود آمدند و صدای برخوردشان با زمین، سکوت صبح‌گاهی را شکافت، همراز روی زانو افتاد، تکیه به دست، نفس‌هایش بریده‌بریده بود که گفت: - رسیدیم... نوح کنارش روی زمین نشست، پوست پیشانیش خراش برداشته بود و صدای نفسش در سینه‌اش می‌پیچید. - و هنوز… هشت دقیقه مونده. گندم پاهایش را جمع کرد، دستانش را دور زانو حلقه زد و نگاهش را به آسمان انداخت، سرهات طوری نشست که انگار هنوز آماده‌ی حمله‌ست و اورهان آرام با پشت دست، عرق روی لبش را پاک کرد، لیزا همان‌جا دراز کشید، با لبخندی محو: - ما ازش عبور کردیم. و همان لحظه، صدای بوقی در فضای حیاط پیچید. صدایی یکنواخت، اما پرغرور، بلندگو فعال شد و صدای پیرمرد، با آن لحن خشک و قاطعش، پخش شد: - شش نفر، در آزمونی که برای نود و چهار نفر طراحی شده بود، باقی موندن و الان، درست در زمان مقرر، بازگشتن. لحظه‌ای سکوت کرد و بعد دوباره صدا بلند شد: - مرحله‌ی بعد از فردا آغاز میشه، امشب بخوابید. چون فردا روز فرمانده شدن شماست. و بلندگو خاموش شد، کسی چیزی نگفت اما فقط نسیمی خنک در حیاط پیچید، آسمان در حال روشن شدن بود، سپیده‌دم، روی لبِ زمین خزیده بود. و بچه‌ها، روی زمین بی‌توان نشستند، بی‌حرکت بودند مثل رزمنده‌هایی که تازه از دل مرگ برگشتن.
  27. پارت سی‌و‌هشتم: باد همچنان می‌وزید، حالا دیگر نه آرام، بلکه مثل انگشتانی خشمگین که شانه‌های درختان را تکان می‌دادند، مه کمرنگ‌تر شده بود، اما سایه‌هایی مبهم همچنان در میان درخت‌ها می‌لغزیدند. بچه‌ها دور پرچم جمع شده بودند‌و نگاهشان روی نوشته‌ی دوم قفل شده بود: "اگر نگاهت درست باشد، حقیقت پشت درخت‌هایی‌ست که سایه ندارند. دومین سرنخ، آن‌جاست که آفتاب، حتی در شب، بر زمین می‌تابد." گندم، انگشت اشاره‌اش را به آرامی روی چانه کشید. - درخت بدون سایه؟ مگه میشه؟ الان شبه؛ همه چیز تیره‌ست. نوح، نگاهی به اطراف انداخت. - نه، بعضی درخت‌ها دارن سایه می‌ندازن با نور مهتاب ولی بعضیا ندارن، اونجا اون یه دایره‌ی خالی وسط زمین، بدون هیچ خط سایه‌ای. همراز با دقت به سمتی که نوح اشاره می‌کرد نگاه کرد، درست بود؛ چند درخت در اطرافشان، مثل ارواحی بلاتکلیف، سایه‌ای نداشتند. نور مهتاب با زاویه‌ی خاصی به زمین می‌تابید، ولی ان قسمت انگار بلعیده شده بود، ساکت، بی‌رنگ، بی‌رد، اورهان، دستی به قبضه‌ی خنجرش کشید و قدمی جلو رفت. - باید اونجا رو بگردیم؛ احتمالاً سرنخ اونجاست. بچه‌ها با احتیاط به سمت دایره‌ی بی‌سایه حرکت کردند، زمین زیر پایشان کمی شل بود، مثل اینکه خاک تازه جابه‌جا شده باشد، لیزا با پوتینش گوشه‌ای از خاک را کنار زد. صدای «تق» فلزی آمد. سرهات زانو زد و با انگشت‌ها خاک را کنار زد و یک سنگ‌تراشه‌ی صاف پیدا شد، روی آن، خطی مورب کشیده شده بود و یک شیار کوچک درست وسط آن قرار داشت؛ همراز دوزانو نشست و دقیق‌تر نگاه کرد. - این یه قفل رمزه. باید چیزی بذاریم توش تا باز بشه. گندم چشم چرخاند و یک تکه شاخه‌ی خشک برداشت و سر شاخه که نوکش تیز بود، آرام آن را داخل شیار قرار داد و فشار داد که صدای قژ ملایمی آمد و سنگ کمی جا به‌جا شد و ناگهان زمین زیر پاهایشان لرزید. نوح همه را عقب کشید: - پوشش پنهانه، داره باز میشه! سنگ به‌آرامی کنار رفت و درون زمین، محفظه‌ای کوچک آشکار شد، داخل آن یک کاغذ چرمیِ حلقه شده بود و یک تکه‌ی شیشه‌ای کوچک به شکل منشور. همراز کاغذ را بیرون کشید و باز کرد و نور مهتاب از منشور عبور کرد و روی کاغذ، حروفی طلایی ظاهر شد: "در سومین معما، کلمات، خنجری‌اند که یا بر حریف می‌زنند یا بر خودت. گوش بسپار به چیزی که دیده نمی‌شود، و ببین چیزی را که هرگز گفته نشده." اورهان خنده‌ای از سر حرص کرد و گفت: - خب، این شد یه چیز کامل فلسفی…! نوح لبخند محوی زد، اما نگاهش جدی بود. - این معما رو باید با مغزمون حل کنیم، نه فقط با دست و پا. لیزا منشور را در جیبش گذاشت و خاک دستانش را تکاند. - پس، حالا باید دنبال مرحله‌ی سوم بگردیم. جایی که حرف‌ها خطرناک میشن. سرهات چشم‌درچشم همراز دوخت و گفت: - همونطور که رئیس گفت، این فقط یه بازی نیست؛ ما توی دل خطریم ممکنه هر اشتباه، باعث حذف یک نفرمون بشه و شاید هم مرگ هممون. همراز بی‌اختیار لرزید، ولی نه از ترس از ان هیجان مرموزی که بین مرگ و زندگی ایستاده بود، جایی درست وسط هیچ، او آرام گفت: - بریم سراغ معمای سوم. و آن‌ها راه افتادند، میان درختانی که حالا دیگر کمتر از مه پوشیده بودند اما بیشتر از سایه، دروغ توی خود داشتند؛ در تاریکی، صدای خش‌خش پاها روی برگ‌های خشک پیچید. تپش قلب‌ها منظم بود، ولی چشم‌ها آرام نداشتند، جنگل حالا دیگر فقط جنگل نبود؛ تبدیل شده بود به زمین بازی سایه‌ها، جایی که حقیقت، خودش را در سطرهای رمزگونه پنهان کرده بود.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...