تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت اول هوای تهران، اونقدر تمیز نبود که عمیق نفس بکشی؛ ولی اونقدر هم خفه نبود که ازش فرار کنی. اما گرم بود. اوایل آبان و گرمای طاقت فرسای تابستان مانندش، طاقتم رو طاق کرد. از میون شلوغی های جمعیت، خودم رو به دویست و شش مشکی رنگ پارک شده رسوندم. با دستی که دور مچش پلاستیک آویزون بود، ریموت ماشین رو زدم و به سختی در رو باز کردم. خودم رو روی صندلی چرم ماشین پرتاب و نفس عمیقی کشیدم. دور مچ دست هام کیف و روپوش سفید رنگ و کیسه های پلاستیکی خوراکی و کفش کارم، باعث میشد قلبم بگیره. کاش میمردم اما گرمارو تحمل نمیکردم! نفس میزدم و عرق از پشت گردنم روون شده بود. تمام وسایلم از جمله گوشی و سوییچ ماشین رو روی صندلی راننده رها کردم که درب همون سمت باز شد. صدای جیغ جیغوش به گوشم رسید و فقط هیکلش رو گم شده در وسایل های زیادش دیدم. - مینا، بیشعور، اینارو بردار بشینم! حرصم میگرفت وقتی در میون این همه عجله، باید حرف های حدیثه رو هم تحمل میکردم. - گمشو حدیث نمیبینی خودمو نمیتونم جمع کنم؟! - بردار اینارو میگم دانشگاه دیر شد! بیخیال درحالی که از گرما و دود، احساس خفگی میکردم، درب سمت خودم رو بستم و حین بستن کمربند خطابش کردم: - حدیث برو عقب بشین وقت تنگه. برگشتم سمتش که با پا درب رو بست و رفت عقب نشست. دور و برم رو نگاه کردم. سوییچ کو؟! دست به پاها و جیب های مانتویم کشیدم؛ نبود! -حدیث سوییچ کو؟! او که بدتر از من درگیر وسایل هاش بود، «اَه» غلیظی گفت و میدونستم لبش رو کج کرده. - کوری مگه؟! رو صندلی شاگردی انداختی. نچی کردم از حواس پرتیام! سریع سوییچ رو که سر خورده بین پلاستیک ها بود، برداشتم و سریعا ماشین رو روشن کردم. حدیثه انگار وسایل هاش رو درست کرد که بین دو صندلی، جلو اومد و به شونه ام. - مینا گرمه، کولر رو بزن. از اینکه هم عجله داشتیم و هم باید اوامر پرنسس ذو گوش میدادم، خشمگین نگاهش کردم. - بشین سر جات ببینم! خودم میدونم چیکار کنم. مثل من اخم کرد. - وحشی خانم! ماشین را راه انداختم و بدون توجه به موتوری ای که بوقش رو به آسمون داد که بی هوا به راست پیچیدم، وارد خیابون شدم. بلوتوث خودش وصل شد و آهنگ پخش شد. حدیثه خودش به صورت خودجوش جلو اومد و کولر رو زد و دریچه های وسط رو به سمت خودش چرخوند. با لذت صداش نرم شد. - خدایا بابت کولر شکرت!
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
باشه فقط میتونم بپرسم کی برای ویراستاری قراره اقدام بشه -
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عکس ۱ در ۱ باکیفیت ارسال کنید @سایان عزیزکم شما رسیدگی کنید لطفا- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
وگرنه خیلی خوب شده -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نمیتونید محو بنویسید اون جمله رو؟ - امروز
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
Shadow پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ببینید چطوره عزیزم @رز.- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
کلشون رو لطفا- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
Shadow شروع به دنبال کردن درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
Shadow پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عزیزم متوجه نشدم واژه ولیهد رو بذارم یا کل این عبارت؟- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
گرافیستتون گوشیش خراب شده عزیزم @Shadow شما لطف کنید عزیزکم- 16 پاسخ
-
- 2
-
-
romz عضو سایت گردید
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت شصت و شش (پنجاه روز بعد) یک مشت آب سرد روی صورتم پاشیدم. نفسنفس میزدم. دومین و سومین مشت را تندتر پاشیدم، همینطور چهارمی. تب تندی زیر لباسهایم بود که آرام نمیگرفت. در آینه بزرگ تصویر صورت بیرنگم را میدیدم، مثل دو زن دیگری که آنجا بودند. چادرم خیس آب شده بود، همان چادر نویی که با اولین دستمزدم آن را خریدم. از سرویس بهداشتی بیرون آمدم و به دل شلوغی دادگاه پرت شدم. -من تا پولمو از حلقومت نکشم بیرون، ولت نمیکنم که! مرد کوتاهتر که پیراهن چهارخانه قهوهای پوشیده بود، شلوارش را بالا کشید: -هیچ گوهی نمیتونی بخوری! در یک ثانیه، از یقه هم آویزان شدند و مردهای دیگر برای جدا کردنشان از هم، پادرمیانی کردند. از کنار همهمه رد شدم. آنقدر تار میدیدم که هر لحظه ممکن بود نقش زمین شوم. بیرون دادگاه دیدمش. بیاینکه فکر کنم کارم چه تبعاتی دارد، سد راهش شدم. سرتاپایش را نگاه کردم و ناباور گفتم: -چطور تونستی؟! چطور تونستی با من این کارو بکنی؟ گلویم در حد خفگی، ورم کرده بود. داشتم میلرزیدم، به خاطر سرما بود یا جلسه اول دادگاهِ طلاقم؟ نمیدانم. نمیخواهم که بدانم. -یه چیزی بگو! سرش را پایین انداخت. -آخه چطور... ممکنه... هقهق اجازه نداد جملهام را تمام کنم. -فکر نمیکنم بین ما دوتا، اون کسی که اشتباه کرده، من باشم ناهید. یکم فکر کن! اشکهای سمجم را پس زدم. اشک و خشم، به هم آمیخته بود و دستهایم آشکارا میلرزید. -باورم... نمیشه. دور خودم چرخیدم: -باورم نمیشه! نمیشه! نمیشه! چطور یه آدم میتونه اینقدر سنگدل باشه؟ تو... تو اصلا آدمی؟! دستهایش مشت شد: -حرفی ندارم باهات بزنم. هر چی که بود، به قاضی گفتم. برو کنار! تماشا کردم که چطور با قدمهای سریع، از من دور میشود. حیدر را پیدا نکردم، زودتر رفته بود. در آن لحظه، شبحی سرگردان در سرزمین ناشناختهها بودم که هیچ درکی از اتفاقات نداشت. با چشمهای گشاد شده از وحشت، به سر در دادگاه نگاه کردم: "دادگاه خانواده مجتمع قضایی صدر".- 69 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت شصت و پنج امیرعلی موهایش را با دست به عقب راند و طوری نگاهم کرد انگار با یک آدمفضایی طرف است و نمیتواند منظورش را به او بفهماند. -ناهید تو نمیتونی دورتو از آدما خالی کنی و بعدش از اینکه تنها موندی، گله کنی. با اطمینانی دیوانهوار، لب زد: -از من استفاده کن! قول میدم به کارت بیام. اتفاقی که نباید، افتاد و قلبِ بیصاحبم، یک ضربانش را جا انداخت. لبم را گزیدم: -استغفرالله. در را کمی به سمتش هول دادم؛ آنقدر که بفهمد هنوز بسته نشده اما دیگر جایی برای ماندن ندارد. نفس بلندی کشید و دستهایش را به نشان تسلیم بالا برد. گندم پشت سرم نشسته بود و همان لحظه، چادرم را کشید! چادر به همراه روسری زیرش، از روی موهایم لیز خورد. -وای! امیرعلی چشم گرفت، من پشت در پریدم و دستم را روی قلبی که از ترس، تندتر میکوبید گذاشتم. -حداقل به خاطر گندم. این را گفت، راهش را کشید و رفت. نفس خلاصی کشیدم و در را بستم. دست به کمر زدم و چشم غرهای به گندم رفتم: -کارت خیلی زشت بود! اگر بزرگتر بود، بیشک او را تنبیه میکردم. غذایش را کم میریختم یا اجازه نمیدادم یک روز با دوستش بازی کند... اما تنها کاری که در برابر گندم دوساله از دستم برمیآمد، محکم بوسیدن صورتش بود. از این کار متنفر است! به آشپزخانه رفتم، یخچال را باز کردم و بیهدف، دوباره آن را بستم. اگر دست به کار نمیشدم، قبل از اینکه بتوانم از حیدر طلاق بگیرم، از گرسنگی میمُردم. -ماما...ماما! دخترک را در آغوش گرفتم. پیراهنش را که بالای شکمش جمع شده بود، پایین کشیدم و گلویش را بوسیدم. -تو بگو چی کار کنم گندم. دستهایش را به صورتم کوبید و با زبان خودش، مرا پند و اندرز داد. کف دستهایش را بوسیدم. -بزار من لباسمو عوض کنم مامان، عرق کردم. گندم را زمین گذاشتم. وقتی در آینه به قیافه خودم نگاه کردم، جا خوردم. پوست آفتابسوختهام را لمس کردم و با دست، گره موهای چربم را باز کردم. آن روز حتی یک لحظه هم به پیشنهاد امیرعلی فکر نکردم. ناهیدِ خوشخیالِ آن روز، نمیدانست که این کار چقدر به ضررش تمام میشود.- 69 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت شصت و چهار او از بخشیدن حرف میزد، در حالی که من هیچ وقت از او طلب بخشش نکرده بودم. فرصت نشد این کار را بکنم. شاید هم باید با خودم روراست باشم، من جسارت این کار را نداشتم. چطور میتوانستم روبهروی مردی بایستم که مرا «جانش» صدا میزد؟ در چشمهای عاشقش نگاه کنم و بگویم: ببخش، میخواهم ترکت کنم. سرم را تکان دادم: -تو نمیدونی... -نمیخوام که بدونم. لال شدم. کاش از من چیزی میپرسید، کاش طلبکار بود و بر سرم فریاد میزد که چرا این کار را با او کردم، اما او امیرعلی بود و به یادم آورد چرا روزگاری، او را دوست داشتم. گفت: -اشکالی نداره. دهانم باز ماند. خنده تلخی کرد. -اون موقع دوقرون ته جیبم نداشتم، همچین آش دهن سوزی هم نبودم ناهید خانم. نباید دست میزدم! نباید به این زخم بزرگ و چرککرده، دست میزدم و انگولکش میکردم. در صورتِ امیرعلی میدیدم که این جراحت، هنوز خونریزی داشت، هنوز هم... بعد از سه سال. -نمیدونم چی بگم. تنم منجمد شده بود. -چیزی نگو فقط وکالتنامه رو امضا کن. جرئتم را جمع کردم تا به چشمهایش نگاه کنم. متوجه اشکهای بالا آمده در پشت پلکم شد و اخمهایش را طوری درهم کرد که برای اولین بار از او ترسیدم. -اذیتت میکنه؟ میتوانستم شرط ببندم که آن لحظه در سرش، فکر خرد کردن جمجمه حیدر را داشت. صورتم را پاک کردم. نمیتوانستم پیش یک مرد غریبه، از شوهرم گله کنم. به ما اینطور یاد نداده بودند. -بهتره بری. سرش را تکان داد اما عین خیالش نبود اگر کسی ما را با هم میدید. سه سال قبل هم همین بود، شاید برای همین پررویی و بیحیاییاش بود که بین مردم بدنام شده بود. -آدرس دفترو برات مینویسم. -لازم نیست، من به تو وکالت نمیدم.- 69 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
aryana پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
سلام عزیزم @هانیه پروین به نسترن جون بگو آریانا خیلی قبل تو اپ یمدت همه مقام هارو داشتم بگو هرچی که میخواد بده😂❤️ -
هانیه پروین شروع به دنبال کردن سایان کرد
-
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
هانیه پروین پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
سلام جانا پیام میدم بهتون -
جانان بانو. عضو سایت گردید
-
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
سایان پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
سلام درخواست مقام گرافیست رو دارم -
سایان شروع به دنبال کردن رمان فریا | سایان کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
نام رمان: فِریا نویسنده: سایان ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه رمان: مینای جسور، دختری با قلب مهربون و سراسر ناز، همیشه سعی در حفظ استقلال زندگیش داشت. حال، همه چیز بر طبق میل او و زندگی اش معمولی میگذرد؛ اما جایی ورق برمیگردد! جایی که انتخابها، آدمها و لحظههای پیشپاافتاده، تبدیل میشوند به چیزهایی که قرار نیست ساده از کنارشان رد شد. مقدمه: گاهی زندگی شبیه اتاقی نیمه روشن است؛ نه آنقدر تاریک که ندانی کجایی، و نه به اندازهی کافی روشن که بدانی در کدام نقطه ایستادی… فقط نوری نامفهوم، تورا در نقطه ای مبهم نگه نداشته و نه توان پیشروی داری و نه علاقه ای به ماندن در تو مانده! همهچیز دور و نامعلوم بوده و هست. آدمها میآیند، میروند، بعضی میمانند، بعضی رد میشوند. بعضی نگاهت میکنند بیآنکه که تورا ببینند و بعضی تنها با یک نگاه، تورا میفهمند. و تو، با همهی خستگی و شلوغیات، با لبخندهایی که از دل نرفتهاند، جلو میروی. آرام، اما مصمم. نه برای آنکه قهرمانی، فقط برای آنکه ایستادن، برای تو سادهتر از افتادن بود. *فِریا، نام دختریست زیبا و دلنشین که نماد عشق، زیبایی و قدرت درونی است.
- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت پنجاه و ششم با کلافگی گفتم: ـ چقدر شلوغش میکنین! گفتم که چیزیم نیست...داشتم میومدم پایین از پله ها افتادم.. سامان سریع گفت: ـ تو به من گفتی که ماشین بهت زده! یهو فهمیدم چه سوتی عمیقی دادم! بعدش سعی کردم خودمو جمع کنم و گفتم: ـ اصلا چه فرقی داره؟! دکتر اومد نزدیکم تا کبودیهامو ببینه، تا دستشو برد سمت گردنم، یهو دستشو کشید عقب و گفت: ـ چقدر پوستت داغه! کبودیهات خیلی شدیده...بذار معاینت کنم! ناچارا روی صندلی نشستم و توی دلم هزار بار به عزراییل فحش دادم که منو تو موقعیتی گذاشت که الان نمیدونم باید چیکار کنم! دکتر دستکشاشو دستش کرد و اومد نزدیکم...وقتی انگشتاشو روی دوستم میکشید جیغم میرفت هوا...سامان با صدایی که مملو از درد بود رو به دکتر گفت: ـ دکتر نمیشه یکم آروم تر انجام بدین! دکتر همونجوری که در حال معاینه کردنم بود از سامان پرسید: ـ همسرشی؟ چهره سامان و از کنار میدیدم که چقدر ذوق کرده و گفت: ـ به امید خدا به روز میشم! تو دلم میگفتم به چی داری فکر میکنی تو! من صرفا برای اینکه امشب تو از این جهان نری این بلا سرم اومده! حالا تو داری به ازدواج با کسی که توی واقعیت وجود نداره فکر میکنی! دکتر به آمپولی به دستم زد همین لحظه که با عصبانیت گفتم: ـ آی دکتر! یکم یواشتر مگه ارث بابا تو خوردم؟! دکتر خندید و گفت: ـ آمپوله دیگه! چیکار کنم دختر! طی یه هفته کبودیهات با این قرصهایی که برات مینویسم برطرف میشه و لطفاً هم کار سنگین انجام نده. دستمو که آمپول توش خورده بود فشار دادم و با درد سرمو به نشونه تایید تکون دادم.
- 55 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و پنجم همونجوری که به کمبودیهای صورتم زل زده بود گفت: ـ من که باورم نمیشه اما باشه به حرفت اعتماد میکنم... بعدش دیدم داره سعی میکنه از تختش بیاد پایین و با تعجب رفتم سمتش و گفتم: ـ چیکار داری میکنی سامان؟ دیونه شدی؟ همون جور که قلبشو فشار میداد گفت: ـ بریم پیش یه دکتر تو رو هم درمون کنن، من ببینم حالت خوبه! گفتم: ـ تو نمیخواد نگران من باشی، من خودم میرم! گفت: ـ لجبازی نکن رییس! میدونم که نمیری! بعدشم تازه یادم اومد! چرا با قدرت خودت از بینشون نمیبری؟ سریع بحثو عوض کردم و گفتم: ـ یعنی منظورت اینه با صورت و گردن کبود الان زشتم؟ انگار تازه متوجه حرفش شد و گفت: ـ نه بابا منظورم این نبود بخدا! سریع دست پیش و گرفتم و گفتم: ـ باشه سامان جون! حرف خودتو زدی! دستت درد نکنه! پتو رو کشیدم روش که گفت: ـ عجب بدبختی گیر کردما! ولی کارما حدی برو به دکتر خودتو نشون بده... تا رفتم چیزی بگم، دکتر اومد داخل اتاق و رو به سامان گفت: ـ به به آقا سامان! بهتری؟ سامان به من نگاه کرد و گفت: ـ من آره ولی ایشون... دکتر که تازه متوجه صورت من شد پرید وسط حرف سامان و با تعجب گفت: ـ یا ابوالفضل! دخترم چه بلایی سرت اومده؟
- 55 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
اوات عضو سایت گردید
-
پارت پنجاه و چهارم با شادی گفتم: ـ میتونم ببینمش؟ گفت: ـ یکم دیگه میاریمش تو بخش، میتونین ببینینش! با ذوق سرمو تکون دادم و منتظرش وایستادم اما درد بدی تو پاهام داشتم و تصمیم گرفتم بشینم! تا سامان و دیدم، رفتم کنار تختش و بهش نگاه کردم، مزههای بلندی داشت و برخلاف همیشه که اینقدر شیطنت داشت اما الان با آرامش کامل خوابیده بود...دستشو گرفتم و گفتم: ـ خیلی منو ترسوندی! بندهی خدا! پلکهاشو تکون داد و سریع شروع کرد به سرفه کردن! بعدش با لبخند همونجوری که چشاش بسته بود آروم گفت: ـ رییس! دارم درست میشنوم؟ بخاطر من ترسیدی؟؟ خندیدم و گفتم: ـ چه مرموزی هستی تو سامان! آروم چشاشو باز کرد و یهو با دیدن چهرم، خنده تو صورتش خشک شد و گفت: ـ صورتت چی شده؟ مثل خودش خندیدم و گفتم: ـ هیچی بابا! داشتم تو رو میوردم بیمارستان ماشین بهم زد! با جدیت گفت: ـ کارما منو احمق فرض نکن! همونجوری که سعی میکردم دردمو تو خودم نگه دارم گفتم: ـ احمق که هستی! ولی جدی گفتم! سامان نیم خیز شد و گفت: ـ تو خودت همیشه بهم میگی که مثل آدما نیستی، حالا میخوای باور کنم ماشین بهت زده؟ نشستم رو صندلی و گفتم: ـ سامان جون، قرار نیست همه چیز و باهم قاطی کنی که! درسته آدم نیستم اما الان مثل بقیه آدما تو جلد آدم قرار گرفتم دیگه!
- 55 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و سوم هاروت صدام زد: ـ کارما؟! با حالت شاکی برگشتم که گفت: ـ اینقدر به زندگی تو این دنیا و بنده های خدا عادت نکن...تهش جریمش برای خودته! دوباره حوصله نصیحت شدن نداشتم، بنابراین گفتم: ـ حله بابا! نگران نباش... به اوس کریم سلام منو برسون! بعدش رفتم دویدم و از پله ها رفتم پایین... یجاهایی خیلی پا و قفسه سینم درد میگرفت و مجبور میشدم یکم صبر کنم...چند دقیقه ایی طول کشید تا برسم پایین...پرستار تا منو دید گفت: ـ خانوم منم داشتم دنبال شما میگشتم! یهو با دیدن قیافه من آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ ببخشید، شما حالتون خوبه؟ چه بلایی سرتون اومده... سریع گفتم: ـ بله خوبم، داشتم میومدم پایین خوردم زمین...سامان چطوره؟ پرستاره با اینکه باور نکرده بود گفت: ـ یبار قلبش وایستاد اما خداروشکر تونستیم برگردونیمش! جالبه...با اینکه قلبش مریضه اما خوب تونست طاقت بیاره!
- 55 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت پنجاه و دوم همونجور که نفس نفس میزدم گفتم: ـ عزراییل جونه سامان و نگرفت اما خوب از خجالت من درومد! هاروت چیزی نگفت و کمکم کرد تا بلند بشم و دیدم خیره شده بهم، بهش گفتم: ـ چرا اینجوری نگام میکنی؟ خندید و گفت: ـ انگار ماشین بهت زده...یکم قیافت درهم برهم شده! سریع از تو جیبم یه آینه درآوردم و دیدم که نصف صورت و گردنم کبوده و دو تا مچ دستم زخم شده! با ناراحتی رو به آسمون گفتم: ـ خدایا چرا با صورتم اینکارو کردی؟! حیف این صورت خوشگل نبود؟؟! هاروت گفت: ـ وقتی یه قانون و نقض کردی، باید به این جاها هم فکر میکردی کارما! گفتم: ـ الان نمیتونم این اثرات و از بین ببرم؟ گفت: ـ نمیدونم، امتحانش کن! گردنبندم و گرفتم تو دستم و سعی کردم متمرکز بشم اما وقتی چشامو باز کردم و به هاروت نگاه کردم گفت: ـ نه همونه! پولی کردم و گفتم: ـ ای بابا! آدما وقتی چهرشون این شکلی میشه، چیکار میکنن تا خوب بشه؟ هاروت بهم نگاهی کرد و گفت: ـ از اونجایی که تا الان آدم نبودم، نمیدونم! الآنم که توی بیمارستانی، برو بپرس! گفتم: ـ بریم پیش سامان من ببینمش! بدون اینکه منتظر هاروت باشم، دویدم سمت در...
- 55 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چقدر طول میکشه -
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
درخواست کاور برای داستان پروژه آریا دارم -
.