رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت دویست و چهل و دوم ( یک هفته بعد ) یک هفته از اون ماجرا گذشت و ماجرایی که پیمان برام تعریف کرده بود تو صدر خبرای اینستاگرام و تلویزیونی پخش شده بود که سردسته یه گروهک مافیایی رو بعد از پونزده سال، بالاخره تونستن بازداشت کنن . مردم جزیره هم که کلا راجب این موضوع صحبت می‌کردن و پیمان و بابت این کارش خیلی تشویق می‌کردن. پیمان هم که طبق معمول مثل همیشه دور و برم مثل پروانه می‌گشت و من اونقدری که باید تحویلش نمی‌گرفتم . از در بیرونش می‌کردم و از پنجره میومد داخل یا اونقدر دم در خونه منتظر وایمیستاد که دلم طاقت نمیورد و می‌گفتم بیاد داخل . مهسان و مهلا همش باهام بحث می‌کردن و می‌گفتن که بالاخره یه روز خون این مرد و من به جوش میارم و کاسه صبرش لبریز میشه اما میخواستم بفهمه عذاب کشیدن چقدر سخته ، اینکه برای طرف مقابلت هیچ توضیحی ندی چقدر سخته! دیشب مهلا به من پیام داد که تولد امیرعباس و بچها دارن تو طبقه شونزده هتل پالاس براش یه جشن بزرگ میگیرن و تقریبا همه کیشوندا هم هستن . منو مهسان هم قرار بود امروز صبح باهم بریم بازار و دو دست لباس مجلسی بخریم. به گوشیم نگاه کردم . دوباره هزارتا پیام و ویدیو های عاشقانه از پیمان، همشونو دیدم و مهسان ازم پرسید : ـ نمیخوای دست از این لجبازیت برداری غزل؟؟ همونجور که سیب ها رو دونه دونه از ظرفم برمی‌داشتم گفتم : ـ بزار قشنگ حس کنه این درد رو. مهسان با حرص نگام کرد و گفت: ـ بابا کشتی طرفو ول کن دیگه! همه کار و بارشو تعطیل کرده یسره افتاده دنبال تو! چیزی نگفتم . مهسان همونجور که داشت ظرفا رو میشست گفت : ـ به این فکر کن اگه امشب اون آقای دکتر اونجا باشه و با پیمان مواجه بشه چی میشه! یهو گوشام تیر کشید. با استرس گفتم : ـ مگه اونم میاد ؟ مهسان: ـ مهلا گفت که همه کیشوندا هستن تقریبا. از اونجایی که اینم کیشونده احتمالا هست دیگه. از رو صندلی بلند شدم و گفتم : ـ وای مهسان باید چیکار کنم؟ مهسان عادی گفت: ـ هیچی، فقط سریعتر این لج و لجبازیو تمومش کن و با پیمان حرف بزن. غزل باید بری سلامت جنین، یادت رفته؟؟ ـ نه یادم نرفته ولی ـ دیگه ولی نداره پس دست بجنبون!
  3. پارت صدو سی امیر با گوشی توی راهرو قدم می‌زد. صدایش پایین بود، اما بغضش پنهان نبود. ـ الو سمیرا… خوبی؟ نه، بیمارستانم. سام تصادف کرده… الان تو بیمارستانه… نه… آره، نتونستم زودتر بگم، رها بیهوش بود، حالش خوب نیست. الان به عمه چیزی نگو، هول می‌کنه… باشه، خداحافظ. آن‌سوی راهرو، رها روی صندلی نشسته بود. دست‌هاش توی هم قفل شده بود، نگاهش خیره به کف زمین بود. هیچ صدایی از اتاق نمی‌اومد. نه جرأت داشت بره داخل، نه توان اینکه بیشتر منتظر بمونه. چند ساعت بعد، صدای پاشنه‌ی کفش زنانه‌ای در راهرو پیچید. مهرناز، نفس‌زنان رسید. پشت سرش، سمیرا، نگران وارد شد. مهرناز با دیدن رها، بی‌اختیار به سمتش رفت. خم شد، او را در آغوش کشید. صدایش می‌لرزید: ـ رها خاله، الهی بمیرم واست… چی شده؟ رها نتونست حرفی بزنه. فقط نفسش شکست و خودش را محکم در آغوش مهرناز فشار داد. امیر به سمت مهرناز آمد. آهسته گفت: ـ عمه، خواهش می‌کنم آروم باش… (با اشاره به رها) می‌بینی که داغونه… مهرناز با چشمانی اشکبار و صدایی لرزان گفت: ـ من باید ببینمش. امیر سری تکان داد. مهرناز و سمیرا وارد اتاق شدند. سام همان‌طور بی‌حرکت و خیره در تخت خوابیده بود. وقتی نگاهش به مهرناز افتاد، چیزی جز سردرگمی در نگاهش نبود. نه لبخندی، نه حیرتی، نه آشنایی. مهرناز جلو رفت، با بغض گفت: ـ سامی جان… خاله‌… الهی قربونت برم، دردت به جونم… سام فقط گفت: ـ شما کی هستین؟ نفس مهرناز برید. گریه‌اش شدت گرفت، انگار چیزی درونش شکست: ـ عزیز دلم… چی شدی تو؟ منم خاله‌ت مهرناز… یادت نمیاد؟ سام با چشمانی مات گفت: ـ نه… هیچی یادم نمیاد. سمیرا گریه می‌کرد: ـ سامی… چیزی یادت نمیاد؟ رها بیرونه، داره داغون می‌شه… اما سام هیچ واکنشی نشون نداد. مهرناز با دست جلوی دهانش را گرفت، بی‌صدا از اتاق بیرون زد. توی راهرو ایستاد، اشک از چشم‌هاش جاری بود. روبه‌روی امیر ایستاد: ـ امیر… چی شده؟ چرا هیچی یادش نمیاد؟ دکترش چی گفت؟ خدا، این چه بلایی سر این بچه اومده … امیر با صدای گرفته گفت: ـ فراموشی… بعدِ تروماست. هنوز چیزی قطعی نیست، قراره MRI بگیرن… چند دقیقه نگذشته بود که مهناز هم رسید. نگاهش نگران بود، چشم‌هاش قرمز. مهرناز به سمتش رفت و گریه‌اش بلند شد. مهناز با صدایی لرزان گفت: ـ من بمیرم سامی جان… من بمیرم خاله منو ببخش طاقت دیدنتو این‌طوری ندارم… خدایا من چیکار کنم؟ و با چشم‌های پر از اشک، به سمت اتاق سام رفت. اما سام او را هم نشناخت. فقط نگاه می‌کرد، ساکت و غریبه. مهناز با گریه بیرون آمد. بی‌قرار بود. نگاهش به رها افتاد، گریه‌اش شدیدتر شد. رها بی‌پناه و ویران، همچنان روی صندلی نشسته بود. در همین لحظه، ایرج با قدم‌هایی آرام، اما سنگین از انتهای راهرو نزدیک شد. مهرناز با صورتی خیس از اشک، سمت ایرج رفت. صدایش شکست: ـ ایرج جان… تو رو خدا یه کاری کن. این بچه داره از دست می‌ره… کمکش کن، دارم دق می‌کنم… چرا اینطوری شده یه نگاه به رها بنداز… دیگه طاقت نداره، نگاهش کن… بخدا دیگه تحمل یه شوک دیگه نداره ایرج لحظه‌ای ایستاد آرام کفت: آروم باشید مهرناز خانم ‌من هرکاری از دستم بربیاد برای سام انجام میدم بعد برگشت، نگاهش روی رها نشست. روی صندلی، با شانه‌هایی افتاده نشسته بود. دست‌هاش در هم گره خورده، حتی نگاهش را بالا نمی‌آورد. انگار روحش آن‌جا نبود. دل ایرج لرزید. گلویش خشک شد. به امیر نزدیک شد، گفت: ـ امیر جان… اجازه می‌دی باهاش حرف بزنم؟ تنها… خواهش می‌کنم. امیر اخم‌هاش در هم رفت: ـ نه… به اندازه کافی داغونه… ایرج نفس عمیقی کشید: ـ خواهش می‌کنم. من که کاریش ندارم… به جون خودش دارم قسم می‌خورم… فقط می‌خوام کمکش کنم، همین. امیر با نگاهی سرد گفت: ـ ده دقیقه… اونم جلوی چشم خودم… همین‌جا. ایرج نفسش را بیرون داد، جلو رفت. چند لحظه روبه‌روی رها ایستاد. بعد با صدایی نرم، پدرانه گفت: ـ رها جان… رها سرش را آرام بلند کرد. چشم در چشم. ایرج ادامه داد: ـ می‌تونم کنارت بشینم؟ ایرج آهسته کنارش نشست. فاصله‌ش را نگه داشت. چند لحظه فقط نگاهش کرد. رها، با شانه‌هایی افتاده، هنوز سر پایین بود. مثل گلی پَرپر… ایرج دست چپِ لرزان رها را آرام گرفت. نه با شتاب، نه با فشار. فقط لمس. گرمی انگشت‌هایش، بغض را توی گلوی رها تکان داد. آرام گفت: ـ رها جان… می‌دونم سخته. بیشتر از اون‌چیزی که حتی فکرش رو بکنی… اما سام زنده‌ست. این مهم‌ترین چیزه. نفس می‌کشه… قلبش می‌زنه… رها بی‌صدا اشک می‌ریخت. فقط صدای نفس‌های لرزانش بود که نشان می‌داد هنوز آن‌جاست. ایرج ادامه داد: ـ فراموشی بعد از تروما چیز نادری نیست. گاهی موقتـه… گاهی هم طول می‌کشه، ولی مغز آدم‌ها شگفت‌انگیزه. ما هنوز کلی کار داریم، آزمایش، تصویربرداری، پیگیری… اما باید بدونی، تو این مسیر، سام بیشتر از همیشه بهت نیاز داره. به اینکه تو آروم باشی. قوی باشی… تو تنها چیزی هستی که ممکنه دوباره اون خاطره‌ها رو براش زنده کنه. رها سرش را کمی بالا آورد. چشمانش قرمز، خیس و خسته بود. با صدایی شکسته، نجوا کرد: ـ دکتر… تو رو خدا… داداشمو بهم برگردون… خواهش می‌کنم…
  4. پارت دویست و چهل و یکم به چشماش نگاه کردم، نگرانی تو چشماش موج میزد، صورتم و تو دستاش گرفت و گفت : ـ داری چیکار می کنی با خودت؟ همینجور که گریه می‌کردم بی توجه به حرفش گفتم : ـ الان میرم برات یه لباس تمیز از کمدم میارم. یهو صداشو برد بالا و گفت: ـ گور بابای لباس، چته تو غزل؟؟ به من نگاه کن! چونمو چرخوند سمت خودش. نباید چیزی می‌فهمید، بنابراین گفتم : ـ چمه؟! به اثری که خودت ساختی نگاه کن! بی هیچ حرفی منو محکم کشوند سمت خودش و سرمو بوسید. همزمان با من اشک می‌ریخت و زیر گوشم می‌گفت : ـ منو از خودت دور نکن غزل! خواهش میکنم . نمیتونستم جلوی اشک خودمو بگیرم . با حرف زدنش هق هق کردنم بیشتر می‌شد. خدایا من باید چیکار کنم ؟؟ دوسش دارم خیلی زیاد، منم دلم براش تنگ شده ، منم از حسرت دیدنش سیر نشدم اما چجوری دوباره اعتماد کنم ؟؟ لطفا یه راه جلوی من بزار. اون روز با کمک پیمان ، رو تخت دراز کشیدم و تا زمانی که بخوابم بالای سرم نشست و موهامو نوازش کرد. به بچم نمی‌رسیدم ، باید برای سلامت جنین میرفتم اما نرفته بودم ، قرصای ویتامینمو بعضا یادم می‌رفت که بخورم . نمیدونستم که پیمانم این بچه رو میخواد یا نه ؟ همه این چیزا واقعا به مغزم فشار می آورد. شاید به قول مهسان باید بهش می‌گفتم که اگه قرار باشه منصرف بشه، همین الان منصرف بشه و منم از این عذاب نگفتن خلاص شم!
  5. پارت صدو بیست ونه هوای ابری و گرفته‌ی اواخر آبان بود. آسمان، سنگین و کم‌نور، وعده‌ی باران می‌داد. سوزِ سردی در هوا بود؛ از آن‌هایی که مستقیم می‌نشیند روی پوست و از لای لباس عبور می‌کند. رها چشم باز کرد. پلک‌هایش سنگین بود، و سردردی خفیف پشت گیجگاهش پنهان شده بود. از تخت پایین آمد و به‌سمت سرویس بهداشتی رفت. چند دقیقه بعد، آماده‌ی رفتن شد؛ کلاه بافتش را سر کرد، بارانی مشکی‌اش را پوشید و با عجله از پله‌ها پایین رفت. امیر زودتر بیدار شده بود. در آشپزخانه مشغول آماده‌ کردن صبحانه بود. تا چشمش به رها افتاد، سریع جلو آمد. ـ کجا، رها جان؟ صبر کن… بشین یه چیزی بخور. دیشب که هیچی نخوردی. بعدش با هم می‌ریم. رها خواست چیزی بگوید، اما امیر دستش را گرفت و او را آرام به‌سمت میز برد. با بی‌میلی نشست. امیر لقمه‌ای آماده کرد و داد دستش. ـ بخور عزیزم… رها بی‌کلام، لقمه را گرفت. جوید، اما نه طعمی حس می‌کرد، نه اشتهایی. امیر نگاهش کرد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد، هر دو در سکوت از خانه بیرون رفتند. صدای بسته شدن در با سرمای سوزدار صبحگاهی درهم آمیخت. هوای دلگیر صبح، از پشت شیشه‌های بخارگرفته، سنگینی‌اش را به داخل خانه پس داده بود. راه افتادند، در دل سکوت، به‌سمت بیمارستان. فضای بیمارستان سرد بود و بی‌روح. رها همراه امیر، با قدم‌هایی آهسته از راهرو عبور کردند. نزدیک اتاق که شدند، پرستاری با پرونده‌ای در دست از کنارشان گذشت. امیر سلام کرد. پرستار با سر جواب داد و گفت: ـ بیداره. ولی هنوز خیلی هوشیار نیست… آرام صحبت کنین. رها سر تکان داد. امیر در را کمی باز کرد.چشمانش باز بود، اما خالی. خیره به جایی نامعلوم. رها جلو رفت. لبخندی لرزان روی صورتش نشست. صداش خش‌دار بود، اما پر از مهر: ـ داداش سامی… خوبی؟ سام نگاهش کرد. بدون واکنش. بی‌حس. حتی یک پلک نزد. رها دستش را گرفت. دستان سام سرد و بی‌حرکت بود. نفس رها تنگ شد. اشکش بی‌اجازه لغزید. جلوتر رفت. انگشتانش لرزیدند وقتی خواست صورتش را ببوسد اما سام سرش را کمی عقب کشید و اخم کرد: ـ شماها کی هستین؟ رها انگار یک‌دفعه از ارتفاع پرت شد. نفسش برید. ـ سامی… منم. منم، رها. منو یادت نمیاد؟ امیر با دل‌شکستگی جلو آمد. کنار تخت خم شد، دست سام را گرفت: ـ سامی‌جان… عزیز دلم… این رهاست خواهرته ؛منم، امیر پسر دائیت… نمی‌شناسی ما رو؟ سام نفسش تند شد. ابروهاش در هم رفت، صداش بلندتر شد: ـ من چیزی یادم نمیاد ولم کنید … برید بیرون! رها ایستاده بود. مثل کسی که زیر آب نفس کم آورده باشد. لب‌هاش لرزیدند. بعد، ناگهان شکست. مثل شیشه ترک‌خورده، فرو ریخت. اشک‌هاش جاری شد. پاهاش سست شدند. امیر سریع بازویش را گرفت و با صدای آرامی که خودش هم بغض در آن پیچیده بود، گفت: ـ بیا… رها جان بیا بیرون…فعلا از اتاق بیرونش برد. صدای گریه‌ی رها، در راهرو پیچید. در همان لحظه، دکتر رسید. امیر با نگرانی جلو پرید: ـ دکتر… سام هیچ‌چی یادش نمیاد. ما رو نشناخت. یه لحظه هم… انگار نمی‌دونه کجاست. دکتر سعی کرد آرام باشد: ـ لطفاً آروم باشید.این نوع واکنش‌ها بعد از تروما (ضربه‌ی مغزی) طبیعیه اجازه بدید باهاش صحبت کنم. داخل اتاق شد. نگاهی به مانیتور انداخت. بعد، با صدایی ملایم پرسید: ـ عزیزم اسمت ‌می دونی ؟ سام کلافه جواب داد نه نمی دونم ولی ظاهرا سامم فامیلیت؟ اسم پدرت؟ مادرت؟ چیزی از خانواده‌ات یادت هست؟ ـ …نه. هیچی یادم نمیاد. هیچی. صدایش کلافه بود، انگار چیزی در ذهنش می‌جوشید اما نمی‌توانست لمسش کند. نفسش بریده‌بریده شد دکتر رو به پرستار کرد : ــ ده میلی‌گرم میدازولام تزریقی،لازم نیست فعلاً تحریک حسی بشه حواستون بهش باشه. از اتاق بیرون آمد. امیر و رها هر دو چشم‌به‌راه ایستاده بودند. رها هنوز می‌لرزید، انگار تمام خون از صورتش رفته بود. دکتر، آرام و شمرده گفت: ـ به‌نظر می‌رسه دچارفراموشی موقت پس از تروما شده . این نوع آمْنِزی، گاهی در اثر ضربه‌ی شدید مغزی یا شوک روحی اتفاق می‌افته. بعد با لحنی دقیق ادامه می‌ده: ـ فردا صبح براش MRI مغز می‌گیریم. می‌خوایم مطمئن بشیم که ضربه‌ به کدوم نواحی وارد شده. به‌خصوص لوب گیجگاهی و هیپوکامپ که با حافظه مرتبطه. البته… فراموشی کامل فقط با MRI تأیید نمی‌شه؛ بیشتر، تخشیصی ترکیبیه . MRI کمک می‌کنه آسیب فیزیکی یا التهاب مغز رو ببینیم، ولی علائم رفتاری،تست های نورو سایکو‌لوژیک و زمان هم مهمترن امیر فقط سر تکون می‌ده. رها با صدای گرفته می‌پرسه: ـ یعنی ممکنه… هیچ‌وقت یادش نیاد؟ دکتر نفس عمیقی می‌کشه: ـ هنوز برای قضاوت زوده ..مغز، چیز پیچیده‌ایه… گاهی حافظه برمی‌گرده. گاهی نه. و گاهی هم، فقط خاطرات برمی‌گردن… بدون احساسی که پشتشون بوده. اون‌وقته که آشناها، غریبه به‌نظر میان. ممکنه حافظه‌اش به‌مرور برگرده. ولی زمان مشخصی نمی‌شه گفت. باید صبر داشته باشیم… و حمایتش کنیم. اما رها طاقت نداشت. همون‌جا، در سکوت، شکست. اشک‌هاش سرازیر شد. تکیه داد به دیوار، سرش پایین افتاد، و فقط گریه کرد… از درد، از ترس، از این‌که «سامی» دیگه سامی نیست امیر نگاهش کرد. چیزی نگفت. فقط ایستاد کنارش.این سکوت… بلندترین چیزی بود که اون صبح می‌شد شنید
  6. پارت صدو بیست هشت نیمه‌شب بود. سکوت سنگینی رو خونه افتاده بود. امیر همان بالا، روی کاناپه‌ی سالن دراز کشیده بود، اما خوابش نمی‌برد. گوشی توی دستش، گه‌گاه بهش نگاه می‌کرد. شاید تماسی از بیمارستان… شاید خبری. ناگهان صدای جیغ خفه‌ای از اتاق رها اومد. امیر با دل‌شوره پرید. دوید سمت اتاق. در که باز شد، رها توی تخت، پیچیده بود توی خودش، توی تب، هذیون می‌گفت. گریه می‌کرد، صداش لرزان، ترسیده: — سامیییی… داداش سامی… برگرد… امیر به سمتش رفت و نشست لبه‌ی تخت. — قربونت برم عزیز دلم، من اینجام… آروم باش، دختر گلم… بغلش کرد. رها به خودش می‌لرزید، مثل شاخه‌ای توی طوفان. با صدایی لرزون و ترسیده گفت: — دایی… اگه سام خوب نشه چی؟ اگه دیگه هیچی یادش نیاد… چی؟ امیر با همه‌ی دل‌ش بغلش کرد. محکم. پناه. — نه عزیز دلم… خوب میشه. به‌خدا که خوب میشه. تو فقط قوی باش، طاقت بیار، نفس دایی… بدن رها تب داشت. گرما از تنش می‌زد بیرون. یه‌دفعه دست امیر رو گرفت. هذیون‌وار گفت: — داداش سامی… توروخدا نرو… نفس امیر برید. اشکش بی‌صدا ریخت. دستش رو گرفت، بوسید. — جان دلم… آروم باش. فقط بخواب… من اینجام، دختر قشنگم. رها بی‌اختیار، محکم‌تر دستشو چسبید. صورتشو تو سینه‌ی امیر پنهون کرد… انگار می‌خواست از یه کابوس سهمگین فرار کنه. با هق‌هق خفه گفت: — سام الان آب می‌خواد… دایی، سام تب داره… امیر دست گذاشت رو پیشونیش. داغ بود. ذهنش هنوز تو اتاق بیمارستان گیر کرده بود. سریع حوله‌ی خیس آورد، گذاشت رو پیشونی رها. زیر لب گفت: — نفس دایی… من بمیرم برات، رها… بعد دستاشو گرفت. کنارش دراز کشید. موهاشو با مهربونی نوازش کرد: — من اینجام… کنارتم… سام هم برمی‌گرده. فقط بخواب، نفس من… نفس‌های رها آروم شد. تب هنوز بود، ولی بدنش داشت کم‌کم شل می‌شد. و امیر… تا صبح کنارش موند. وقتی خودش هم از خستگی بی‌صدا خوابش برد، هنوز دست رها تو دستاش بود…
  7. پارت دویست و چهلم اصلا دلم نمی‌خواست دوباره دیشب و بهم یادآوری کنه، پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ تمومش کن پیمان! دیشب دیگه نایی برای رفتن برام نذاشتی وگرنه.. این‌بار اون پرید وسط حرفم و با جدیت گفت: ـ نمیذارم، الانشم همینه! نمیذارم بری غزل ، اینو تو مغزت فرو کن! تو مال منی. از رو تخت بلند شدم و گفتم : ـ من مال هیچکس نیستم ، تو اینو تو مغزت فرو کن! الان بخاطر عذاب وجدان اومدی جلوی من. اومد جلو و دستام و گرفت و گفت : ـ غزل چی داری میگی ؟؟ چه عذاب وجدانی؟؟ من قبلا هم بهت گفتم اگه بار دیگه ای هم این بحث پیش بیاد بازم برای اینکه بهت آسیب نرسه همین کار و میکنم می‌فهمی؟ سرم گیج می‌رفت و حالم داشت بهم می‌خورد، از این بحث خسته شده بودم، بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ دستامو ول کن حالم داره بهم میخوره. پیمان ولکن نبود! با اصرار بهم می‌گفت: ـ به من نگاه کن غزل! منم پیمان، نگاه کن بهم! دوباره گفتم: ـ داره حالم بهم میخوره ولم کن . واقعا حالم بد بود ولی پیمان اصلا گوشش بدهکار نبود. دیگه نتونستم طاقت بیارم و تمام محتویات معدم ریختم رو پیراهنش و سریع دویدم تو دستشویی. دوباره گریه ام شروع شده بود . این هورمون ها حسابی بدنمو و خلقیاتم و عوض کرده بود اما الان به پیمان باید چی می‌گفتم؟؟ پشت بندم سریع اومد تو دستشویی و سعی کرد بهم کمک کنه صورتمو آب بزنم . گریه ام بند نمیومد، با دیدن پیراهنش با هق هق گفتم : ـ بب...ببخشید...همش...تقصیره...تقصیره من بود. انگشت اشاره اشو گذاشت رو لبش و گفت : ـ هیس هیچی نگو.
  8. پارت صدو بیست وهفت نفس رها بند آمده بود. چیزی شبیه سیاهی، از دور، داشت نزدیک می‌شد. زل زده بود به یه نقطه روی دیوار. همون لحظه بود که فهمید… یکی دیگه از پایه‌های زندگی‌ش ترک خورده. محکم. بی‌رحم. بی‌هشدار. دستش بی‌اختیار شروع به لرزیدن کرد. امیر خم شد کنار گوشش: — عزیزم؟ خوبی؟ یه لیوان آب بیارم برات؟ رها سرش را آرام تکان داد. نه به معنی «آره»، نه به معنی «نه»… فقط تکان داد. چون دیگه توان حرف زدن نداشت. ایرج نگاه‌شان کرد. بعد با صدای نرم گفت: — شماها… تنها کسی هستین که می‌تونین الان کنارش بمونین. با صبر. با امید. دنیا روی سر رها آوار شده بود. انگار تمام هوای اتاق، از ریه‌هاش بیرون رفته بود… و هیچ چیزی برای نفس کشیدن باقی نمانده بود. امیر بلند شد، خم شد کنار دکتر چیزی در گوشش گفت. دکتر سری تکون داد. بعد برگشت، نشست کنار رها، دستش رو گرفت و با صدایی نرم گفت: — بیا عزیزم… بیا بریم خونه. فقط یه کم استراحت کن. دکتر می‌گه سام فعلاً خوابه، بهتره کسی دور و برش نباشه رها سرش رو بالا آورد. چشم‌هاش سرخ و بی‌فروغ بود. چیزی تو نگاهش یخ زده بود، انگار نمی‌خواست حتی یک قدم از اون اتاق دور بشه. زیر لب، با صدایی خش‌دار و دور گفت: — نه… نه نمیام. همین‌جا می‌مونم… تا بیدار شه. امیر با لحنی آرام و محکم گفت: — قربونت برم دایی… نمی‌تونی این‌جوری ادامه بدی. از دیروز تا حالا حتی یه لحظه چشمتو رو هم نذاشتی، هیچی نخوردی… داری از پا می‌افتی. اگه استراحت نکنی ، چطور می‌خوای از سام مراقبت کنی؟ دستش رو گرفت، محکم، اما با مهربونی. بلندش کرد، با تمام احتیاط. — بریم خونه… فقط یکم استراحت. بعدش با هم برمی‌گردیم. رها، انگار دیگه اختیاری توی بدنش نداشت. خستگی، غم، بی‌خوابی… همه با هم افتاده بودن به جونش. امیر نگاهی به دکتر و ایرج انداخت. دکتر با تأیید سر تکون داد. — ببریدش. باید یکم آروم بگیره. با این وضع، ممکنه خودش هم بریزه به‌هم. رها، با پاهایی سست، با امیر از اتاق بیرون رفت. در حالی که هنوز صدای سام توی سرش می‌پیچید: «تو کی هستی…؟» انگار خودش هم نمی‌دونست حالا کیه. یا کجاست. فقط می‌رفت… بی‌صدا… توی راهروی سرد بیمارستان. و امیر، بی‌کلام، وزنِ همه چیز رو به‌تنهایی به دوش می‌کشید. توی ماشین ساکت بود. مات، بی‌حرکت. انگار یه بخار سرد روی ذهنش نشسته بود. نه چیزی می‌گفت، نه حرکتی می‌کرد. نه به خیابون‌ها نگاه می‌کرد، نه حتی به امیر. فقط زل زده بود به یه نقطه‌ی نامرئی روبه‌رو. امیر چند بار با دل‌نگرانی نگاهش کرد. دستش رو گرفت، صداش کرد، اما هیچ جوابی نگرفت. امیر به خیابان خانه اش پیچید. جلوی مجتمع که رسیدن، به نرمی گفت: — صبر کن عزیزم، می‌رم وسایلمو بیارم، الان میام. رها حتی سرش رو هم تکون نداد. دقایقی بعد امیر برگشت. بی‌هیچ حرفی دوباره راه افتادن. وقتی به خونه رسیدن، امیر بازوی رها رو گرفت، کمکش کرد از پله‌ها بالا بره همین‌که وارد شدند و چشم رها به در بسته‌ی اتاق سام افتاد، بغضی که کل مسیر توی گلویش گیر کرده بود، شکست. زد زیر گریه. امیر فوری بغلش کرد: — آروم باش عزیز دلم… گریه نکن… حالش خوب می‌شه، به خدا خوب می‌شه… انقد خودت اذیت نکن به‌آرامی کمکش کرد بره داخل اتاق: — برو یه دوش بگیر قربونت شکل ماهت برم … شاید یه‌کم بهتر شی. غذا سفارش می‌دم، یه چیزی باید بخوری. رها بی‌صدا با چشمای خیس به سمت حمام رفت. امیر گوشی رو برداشت، سفارش غذا داد و از پله‌ها پایین رفت. کمی بعد، رها از حمام بیرون اومد. موهاش رو سشوار نکشیده لباسش را پوشید بی‌رمق نشست روی تخت. دستش رو گذاشت روی پیشونیش، چشم‌ها بسته، صورتش رنگ‌پریده. امیر با سینی غذا برگشت: — بخور عزیز دلم… ضعف نکنی. باید قوی باشی. مکثی کرد، بعد گفت: — من می‌رم یه دوش بگیرم. غذات یخ نکنه، حتماً بخوریا. وقتی برگشت، رها رو تخت دراز کشیده بود. بازوش روی چشم‌هاش. نگاه امیر به سینی غذا افتاد. گفت: — تو که چیزی نخوردی، رها… رها با صدای گرفته‌ای که به‌سختی شنیده می‌شد گفت: — دایی… میل ندارم. امیر چیزی نگفت. سینی رو برداشت، برد پایین، برگشت و همون‌جا کنار تخت نشست. دست‌های رها رو گرفت: — عزیز دلم… این‌قدر فکرای بد نکن. سعی کن یک‌کم بخوابی. رها با بغض گفت: — کاش همه‌ش خواب باشه… کاش بیدار شم ببینم هیچی نشده. امیر خم شد، صورتش رو بوسید. دلش خون بود؛ از این حادثه‌ی لعنتی، از دردِ بی‌پناهی رها.
  9. پارت صدو بیست و‌شش و در اتاق… سام هنوز به در نگاه می‌کرد. به دخترجوانی که می‌گفت خواهرش است. و به احساسی که هیچ‌جا نبود. هیچ‌جا… امیر خم شد، دستش را دور شانه های رها حلقه کرد آرام کمکش کرد بلند شود.پاهاش می‌لرزید، ولی امیر نگذاشت زمین بخوره. با هم، در سکوت، در حالی که صدای گریه‌ی فروخورده‌ی رها هنوز توی گلویش می‌لرزید، راه افتادند سمت اتاق دکتر. دکتر جراح و ایرج توی اتاق نشسته بودند. وقتی رها و امیر وارد شدند، نگاه ایرج اول به رها افتاد— ناتوان، خم‌شده، پُر از دردی که از چشم‌هاش می‌بارید. دلش لرزید. نگرانش بود. نگران شوک دیگری که هر لحظه ممکن بود به قیمت جانش تمام شود. حرکت کرد سمتش، خواست دستش را بگیرد… اما امیر، با تمام بغضی که توی گلویش سنگینی می‌کرد، آرام اما قاطع جلویش را گرفت. یاد حرف آن شبش افتاده بود: «نمیذارم آب تو دل این بچه تکون بخوره » رها کنار امیر نشست. بی‌صدا. هنوز اشک توی چشم‌هاش برق می‌زد. امیر دستش را گرفته بود. صورتش پریده بود، نگاهش دوخته به زمین. با صدایی بغض‌دار رو به دکتر گفت: — دکتر، تو رو خدا بگین چیشده… داریم دق می‌کنیم. (نگاهش سمت رها رفت) می‌بینین حالش رو… دکتر نفس عمیقی کشید. بعد با لحنی آرام اما جدی گفت: — ببینید… سام وقتی به هوش اومد، علائم نشون می‌داد که دچار فراموشی موقت بعد از آسیب مغزی شده. ما اسم اینو می‌ذاریم Amnesia. بعضی‌وقت‌ها مغز، بعد از یه ضربه شدید، حافظه‌ی بلندمدت یا حتی هویت فردی رو موقتاً خاموش می‌کنه. یه جور حالت دفاعیه. رها با صدایی گرفته و پر از درد گفت: — ولی… اون حتی اسم خودش رو هم نمی‌دونست… هق‌هقش بالا گرفت. صداش شکست. ایرج نگاهش کرد. چشمان خودش هم خیس بود. نگاهی که از دل برمی‌اومد. بعد دکتر ادامه داد: — بله… اون جمله‌ای که گفت، نشون‌دهنده‌ی اختلال در حافظه‌ی خودشناسیه، که از مناطق خاصی از مغز کنترل می‌شه. ما هنوز نمی‌تونیم با قطعیت بگیم دائمیه یا موقته. اما… (مکث کرد. صداش پایین‌تر اومد) هنوز برای قضاوت زوده. ما باید چند روز صبر کنیم، بعد یه MRI دقیق‌تر بگیریم. ممکنه حافظه‌اش برگرده… ممکنه هم نه. رها چشم دوخت به میز. انگار صداها از ته یه تونل می‌اومدن. انگار دکتر داشت یه زبان دیگه حرف می‌زد. همه‌چیز گنگ بود. بی‌وزن. غیرواقعی. — یعنی ممکنه هیچ‌وقت دیگه یادش نیاد…؟ ایرج با مهربانی به او نگاه کرد: — نه عزیزم، نگران نباش. آگاهی حافظه گاهی به شکل تدریجی برمی‌گرده. با تصویر، صدا، بو… ما تلاش می‌کنیم که تحریک‌های مثبت محیطی کمک کنه. امیر گفت: — یعنی باید صبر کنیم؟ دکتر سری تکان داد: — آره. الان مهم‌ترین چیز آرامشه. نه استرس، نه هیجان شدید. مغزش هنوز تحت فشاره.
  10. پارت دویست و سی و نهم مهسان بهم چشم غره داد و رفت از داخل اتاق کیفشو برداشت و گفت : ـ دست بردار غزل! حتی اگه یه درصدم دروغ بگه ، کوهیار بابت لجی که نسبت به این داره که دروغ نمیگه! عصبانیت بهم غلبه کرده بود و فقط حرف خودمو میزدم: ـ شایدم اینبار باهم همدست شدن. مهسان هم کوتاه نمیومد و می‌گفت: ـ خب اینا با هم همدست شدن ، حرفای اون دنیا رو چی میگی؟ چیزی نگفتم و سکوت کردم. مهسان شومیزشو پوشید و اومد سمت منو و شونه هامو گرفت تو دستاش و گفت : ـ غزل ، عزیزم ، دوست خوب من...توروخدا اینقدر رو صدای قلبت درپوش نزار! به من که دیگه نمیتونی دروغ بگی ، هنوزم پیمان و دوست داری از چشمات معلومه! اینقدر لج نکن . رو مبل نشستم و چیزی نگفتم. مهسان گفت : ـ امروز بشین خونه و یکم استراحت کن و لطفا فکر کن غزل! اینقدر با عصبانیت تصمیم نگیر! چیزی نگفتم و بجاش باهاش خداحافظی کردم و مهسان رفت. رفتم داخل اتاق تا چمدونم و باز کنم و وسایلامو مرتب کنم . یهو صدای پا شنیدم و برگشتم و گفتم : ـ مهسان دوباره چی جا... با دیدن چهره پیمان تو چارچوب در ، تو جام خشک شدم! آب دهنم قورت دادم و گفتم : ـ تو چجوری اومدی بالا ؟؟ با لبخند نگام کرد و گفت : ـ دست مهسان درد نکنه ، در و باز گذاشت برام . با عصبانیت گفتم : ـ ببینم تو مگه نباید الان سرکارت باشی؟؟ چرا مدام اینجایی؟؟ اومد نزدیکم و موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت : ـ برای اینکه کار من تویی. دستشو پس زدم و گفتم : ـ بسته دیگه خسته نشدی ؟؟ میگم تو رو دیگه نمیخوام، چرا نمیفهمی؟؟ اما بجای عصبانیت بازم لبخند میزد و پیشونیم و بوسید و گفت : ـ مهم اینه که من تو رو میخوام اونم خیلی زیاد . نمیدونستم باید در جوابش چی بگم! رو تخت نشستم. اونم کنار پاهام نشست و دستاشو گذاشت رو زانوهام و گفت : ـ غزل لطفا به زندگیمون یه شانس دیگه بده! خیلی دلم برات تنگ شده. دیشب...
  11. پارت دویست و سی و هشتم گذاشتم رو بلندگو و گفتم : ـ چرا زنگ زدی؟؟ پیمان : ـ بیا رو بالکن، یه سوپرایزی برات دارم . مهسان قبل من دوید و رفت رو بالکن. منم بدون اینکه حرفی بزنم پشت بندش رفتم و دیدم کلی بادکنک های هلیومی قرمز اومدن بالا سمت بالکن. مهساپ با ذوق گفت : ـ غزل اینارو ببین، چه خوشگله! خوشحال شده بودم ، از اینکه برای بخشیده شدنش تلاش می‌کرد اما نباید فکر می‌کرد که با بادکنک میتونه خرم کنه. عمرا!! رفتم جلوتر و دیدم پایین وایساده و با دیدن من برام دست تکون داد. هیچ عکس العملی نشون ندادم . مهسان آروم زیر گوشم گفت : ـ حالا یه لبخند بزن! همون‌جور مثل پوکرا نگاش می‌کردم گفتم: ـ لازم نکرده! مهسان با حرص گفت: ـ غزل!! توجهی به حرفاش نکردم، بلند صداش زدم جوری که حرفامو کامل بشنوه: ـ نیازی به این کارا نیست آقا پیمان! خواهشا و لطفا دیگه دم در این خونه نیا! بعد حتی به قیافش نگاهم نکردم و به مهسان گفتم : ـ اینارو بفرست پایین براش. مهسان هم همزمان با من اومد داخل و گفت: ـ غزل این برخوردت خیلی سرد نبود ؟؟ با عصبانیت گفتم : ـ مگه قرار نبود تو وقتی دیدی تو صورتش تف بندازی؟ پس چیشد؟! مهسان یکم مکث کرد و گفت: ـ آره قرار بود ولی با چیزایی که تعریف کردی... پریدم وسط حرفش و عصبانی تر از قبل گفتم: ـ اون چیزا باورهای از دست رفته منو برنمی‌گردونه. مهسان اومد کنارم نشست و آروم گفت: ـ غزل نمیبینی برای رسیدن به تو داره تلاش میکنه؟؟ ـ از کجا بدونم برای راحت کردن وجدانش نیست و دوباره بازی در کار نباشه ؟؟
  12. پارت دویست و سی و هفتم منم از حرفش خندم گرفت. یکم مکث کردم و گفتم : ـ ولی وقتی دیدمش حس کردم یه چیزی که مدتها بود گمش کرده بودم و پیدا کردم. شاید حق با کوهیار باشه. دلم براش تنگ شده بود اما ـ اما چی ؟ ـ اما نمی‌تونم کاراشو ندید بگیرم مهسان . نمی‌تونم هضم کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده! ـ می‌فهمم؛ اما نگران نباش گذر زمان همه چیو برات حل میکنه، دردش کمرنگ میشه. چیزی نگفتم که دوباره گفت: ـ الان بنظرم تو باید به یه موضوع دیگه فکر کنی! با تعجب بهش نگاه کردم که به شکمم اشاره کرد، تازه یادم افتاد که وسط یه مخمصه بزرگم، دستام و گذاشتم رو پیشونیم و گفتم: ـ باید چیکار کنم؟ مهسان: ـ بنظرم باید بهش بگی غزل، اونم حق داره که بدونه! گفتم: ـ اما اگه قبول نکنه چی؟ مهسان مصمم گفت: ـ امکان نداره! بابا تو خودت مگه پیش دکتره نبودی؟ نشنیدی چی گفت؟ گفتم: ـ آره ولی... مهسان پرید وسط حرفم و گفت: ـ غزل این بچه جزئی از وجود تو و اونه، حالا که همه چیز و فهمیدی تو دیگه نباید کار پیمان و تکرار کنی! با حرص گفتم: ـ اما جونم و سوزوند! منم اینکار و میکنم مهسان! بفهمه عذاب کشیدن یعنی چی! پرسید: ـ میخوای چیکار کنی؟؟ ـ حالا میبینی! لیوان آب پرتقال و یسره خوردم و داشتم می‌بردم تو آشپزخونه که گوشیم زنگ خورد . پرسیدم : ـ مهسان میشه ببینی کیه ؟ ـ شماره ناشناسه . دستامو خشک کردم و اومدم تا جواب بدم: ـ الو... صدایی نشنیدم ، دوباره پرسیدم : ـ الو چرا حرف نمیزنی؟؟ یهو صدای پیمان اومد: ـ برای اینکه صدای تو رو بیشتر بشنوم . چیزی نگفتم. مهسان کنارم با ایما و اشاره میگفت که صدا رو بزارم رو بلندگو .
  13. پارت دویست و سی و ششم مهسان با کنجکاوی پرسید: ـ غزل چیشده؟ توروخدا تعریف کن! از صبح تا حالا اینجا دیدمت مردم از کنجکاوی! پیمان چجوری تونست راضیت کنه که برگردی؟؟ نگاش کردم که باحالت مرموزانه گفت : ـ کاری و انجام داد که ما خودمون و کشتیم و نتونستیم راضیت کنیم! از این جهت دمش گرم خدایی . گفتم : ـ راضیم نکرد، وسط فرودگاه به زور دستم و گرفت و آوردتم بیرون. مهسان دستاشو گذاشت جلوی دهنشو گفت : ـ چی؟! وای خدایا چ رمانتیک! بهش چشم غره دادم و از عکس العملش خندم گرفت. پاهاشو جمع کرد و با هیجان گفت : ـ خب تعریف کن! تمام ماجرا رو از اول برای مهسان تعریف کردم و آخر سر مهسان گفت : ـ وای باورم نمیشه! پس بگو افتادی وسط یه فیلم سینمایی! ـ اوهوم، منم همینو گفتم. مهسان چشماشو ریز کرد و با یکم فکر گفت: ـ کوهیار مرموز کی با این اینقدر خوب شد؟ تایید کردم و گفتم: ـ یادته چقدر خروس جنگی بودن باهم ؟ نگو پس پیش من فقط داشتن نقش بازی می‌کردن! مهسان: ـ ولی غزل اگه این اتفاقات افتاده باشه که صد در صد افتاده، باید بهش حق بدی یکم. درسته کارش اشتباه بود ولی بخاطر تو اینکارو کرد. با عصبانیت گفتم: ـ یادت رفت چقدر من بخاطرش غصه خوردم؟ گفت: ـ نه یادم نرفته اتفاقا، ولی شاید اگه تو هم جاش بودی همینکار و می‌کردی ، هیچکس دلش نمیخواد کوچیکترین آسیبی به عشقش برسه . گفتم: ـ آره ولی حداقل سعی می‌کردم با طرفم حرف بزنم نه اینکه برم زن سابقمو بغل کنم! مهسان یکم قانع شد و گفت: ـ آره قبول دارم ، این حرکتش یکم زیادی بود! خب تو چه حسی داشتی؟ اینو بگو! ـ راجب چی ؟ با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ راجب عمم! خب راجب پیمان دیگه! وقتی دیدیش چه حسی داشتی ؟ یکم فکر کردم و گفتم: ـ خیلی لاغر شده بود مهسان و پیرتر. مهسان خندید و گفت: ـ پیرش کردی رفت پس!
  14. دیروز
  15. پارت دویست و سی و پنجم با زنگ گوشیم مثل فشنگ از جام پریدم، سریع از تو کیفم درآوردم و دیدم یاسمنه، زدم رو پیشونیم و با خودم گفتم : ـ غزل دیوونه چرا بهش خبر ندادی؟! گوشی و برداشتم : ـ الو یاسمن صدای نگران یاسمن پیچید تو گوشم: ـ غزل کجایی از دیشب تا حالا ؟؟ از نگرانی مردم . با خجالت از اینکه یادم رفت و بهش اطلاع ندادم گفتم: ـ توروخدا ببخش منو شرمنده، یه سری اتفاق افتاد کاملا خارج از کنترلم، نشد بیام . پرواز و از دست دادم. پرسید: ـ تو حالت خوبه ؟؟ صدات چرا گرفتست؟؟ گفتم: ـ هیچی خوابیده بودم بخاطر همین، چیز خاصی نیست. ـ الان کجایی ؟ ـ هیچی برگشتم خونه. ـ غزل مطمئنی حالت خوبه ؟؟ ـ آره یاسمن جون بهترم میشم نگران نباش. ـ ببین هرچیزی که بود یادت نره که میتونی رو کمکم حساب کنیا. لبخند عمیقی از معرفتش زدم و گفتم: ـ میدونم عزیزم ، دستت هم درد نکنه. ـ خب خداروشکر خیالم راحت شد که خوبی، از دیشب تا حالا مردم از استرس و نگرانی! کلی منتظرت موندم. ـ بی فکریه من بود ، باید بهت خبر میدادم، بازم ببخشید واقعا! ـ نه عزیزم تو خوب باش، بقیش مهم نیست! ـ فداتبشم، در تماسیم باز. ـ قربونت خداحافظ . گوشی و که قطع کردم دیدم مهسان با یه لیوان آب پرتقال اومد سمتم و با لبخند گفت : ـ سفرت بخیر خانوم ، میبینم که نرفته برگشتین! لیوان و گذاشتم روی میز و با عصبانیت گفتم : ـ تو به پیمان گفتی من دارم برمیگردم شمال ؟ مهسان با تعجب نگام کرد و گفت : ـ غزل دیوونه شدی ؟؟ من فقط منتظر اینم ببینمش و تو صورتش تف بندازم یادت رفته ؟؟ زیر لب زمزمه کردم و گفتم : ـ پس حتما اینم کار اون کوهیار هفت خطه.
  16. پارت دویست و سی و چهارم رفت تو صفحه چتش با پیمان ، سوالات پیمان و دیدم : ـ غزل چطوره ؟ چیکار میکنه ؟ حالش خوبه ؟ الان کجاست ؟؟ تنهاش نزار. موقعی که استرس داره براش دسر بگیر خیلی دوست داره، شبها ببرش کنار ساحل، امروز تنهاش نزاریا، اصلا چشمتو ازش برندار . حتی اگه نذاشت، از دور مراقبش باش. اون عوضیا تعقیبش میکنن کوهیار ، مراقبش باش! و اینجور پیام ها تو کل این دو هفته برای کوهیار تکرار شده بود . کوهیار به صورت متعجبم نگاه کرد و گفت : ـ دیدی ؟؟ غزل بعضا حتی خوده منم از لجبازیات خسته می‌شدم حقیقتش، اما پیمان اجازه نمیداد که تنهات بزارم، اوایل باورم نمیشد ولی... بهش نگاه کردم و گفتم: ـ ولی چی ؟؟ ـ ولی با این چیزایی که تو این مدت ازش دیدم ، بنظرم اون خیلی عاشقته، تحت هیچ شرایطی بیخیالت نشد . گرچه بنظرم تو همم هیچوقت بیخیالش نشدی اما بهش خیلی جدی نگاه کردم و گفتم : ـ لطفا نظراتو برای خودت نگه دار! و بدون خداحافظی رفتم داخل و در و بستم . تو حیاط با آقای نامجو مواجه شدم که در حال شستن ماشینش بود ، با دیدن من گفت : ـ سلام غزل خانوم ، شما مگه نرفته بودین ؟؟ با بی حوصلگی جواب دادم : ـ سلام، والا یه مشکلی پیش اومد مجبور شدم برگردم. بعد سریع از کنارش رد شدم، حوصله نداشتم سوالاشو جواب بدم، زیر لب گفت: ـ ایشالا که خیره! گفتم: ـ سلام برسونین! ـ حتما . لبخندی زدم و رفتم بالا، در و باز کردم، مهسا تو خواب عمیق بود، آروم رفتم رو مبل دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم، سرم داشت از درد منفجر میشد. ساعت هنوز نه هم نشده بود . چشمام و بستم و دوباره خوابیدم .
  17. پارت دویست و سی و سوم با همون صورت جدی بهش گفتم : ـ از کی تا حالا تو جاسوس پیمان شدی ؟؟ از کی این موضوعات و میدونستی و به من چیزی نگفتی ؟؟ از موتورش پیاده شد و گفت : ـ غزل من... دستم بردم بالا و سعی کردم بغضمو قورت بدم و گفتم : ـ یه کلمه دیگه حرف نزن! یعنی من تو این زندگی نمیتونم به هیچکس اعتماد کنم؟ همونجور که میرفتم سمت خونه بهم گفت : ـ غزل، پیمان ازم خواست چیزی بهت نگم ، همش بخاطر خوبی.. گوشامو گرفتم و گفتم: ـ اه بسته دیگه! حالم داره از این جمله بهم میخوره ، فقط بخاطر تبرئه کردن خودتون ، حال منو بهانه می‌کنین! برگشتم سمتش و گفتم : ـ شاید اگه من می‌دونستم ، اینقدر حالم بد نمیشد! اینقدر غصه نمی‌خوردم! تو پیشم بودی کوهیار! دیدی که چقدر زجر کشیدم! چجوری تونستی ساکت بمونی؟ اونم بخاطر آدمی که همیشه باهاش خروس جنگی بودین. اینبار کوهیار با عصبانیت اومد سمتم و گفت : ـ من بخاطر پیمان سکوت نکردم غزل ، بخاطر تو سکوت کردم . بخاطر اینکه فهمیدم اون عوضیا میتونن چه بلایی سرت بیارن، میفهمی ؟؟ اومد نزدیکم و با سعی کرد تن صداشو بیاره پایین و بعد گفت : ـ میدونم؛ حق داری ، سخته. غرورت شکسته ولی غزل تو حتی اگه بخوای انکارم کنی هنوزم عاشق پیمانی، هنوزم دوسش داری. کلید و درآوردم و چشمامو دزدیدم و مشغول باز کردن در شدم و همزمان گفتم : ـ چرند نگو! بعد از اون همه اتفاق... پرید وسط حرفم و گفت: ـ در اصل تو داری چرند میگی! بعد از اون همه اتفاق هنوزم عاشقشی که داری چشاتو میدزدی! کلید و محکم درآوردم و برگشتم سمتش و گفتم: ـ کوهیار ؛ اون زنشو بغل کرد اونم ... مهیار اومد نزدیکم و به چشام نگاه کرد و قبل اینکه جملمو تموم کنم، گفت : ـ غزل، بعنوان یه آدم بی طرف قسم میخورم ، بین اونا هیچی نبوده و نیست. پیمان هر روز سراغتو از من میگرفت...یادته بهم میگفتی با کی اینقدر اس ام اس بازی میکنی؟؟ اون آدم دوست دخترم نبود، جواب پیمان و میدادم. بعد گوشیشو درآورد و داد دستم و گفت: ـ اصلا بیا خودت نگاه کن .
  18. سلام عزیزم به من پیام بدین و اطلاعات زیر رو ارسال کنید: اسامی شخصیت‌ها و ویژگی‌ها و نقششون در رمان خلاصه مفصل رمان از ابتدا تا انتها اگر تردید یا مشکلی هم هست بفرمایید
  19. # پارت هفتم درست سمت دیگر سالن به راه افتادم و خودم را به اتاق کرمانی رساندم.نام مدیر مالی روی در دفترش جا خوش کرده بود. بعد از هماهنگی منشی پشت در اتاق ایستادم و تقه ای به در زدم صدای صحبتش با تلفن و قهقه هایش حتی از پشت در هم به گوش می رسید! همیشه احساس می کردم که با پارتی آنجا ماندگار شده ! هیچ وقت ندیده بودم کار خاصی انجام بدهد. هر روز صبح بدن لاغر و نحیفش را روی صندلی مدیریت می انداخت و همیشه هم تلفنش اشغال بود! صدای بلندش را شنیدم: _ بیا تو! شاید بد نبود که سماوات سری به طبقات پایین می زد تا حداقل بقیه را هم وادار به کار کند! بچه های طبقه چهارم در واقع چیزی نمانده بود ماننده عصر برده داری به گاری بسته شوند و با شلاق سماوات بیشتر و بیشتر کار کنند اما این پایین کاملا بی سر و سامان بود! قئم به داخل گذاشتم و برگه را بالا گرفتم: _ اقای سهرابی فرموندن که امضا کنید. صدای قهقه اش را بار دیگر شنیدم: _ اون سفر خاطره انگیز ترین سفر بود مهندس جون. بهار باید دوباره برنامه بریزیم. بدون اینکه بداند آن کاغذ چیست امضایش کرد و سمتم هلش داد. کسی با مقام او ، خطرناک نبود که هرچیزی را امضا کند؟ سماوات استعداد ویژه ای در استخدام آدم های به درد نخور داشت! برای برداشتن کاغد مکثی کردم. کرمانی صندلی اش را چرخاند و پشتش را به من کرد و بار دیگر قهقه زد کاش می توانستم به او بگویم روی آب بخندد! اما خودم را مثل همیشه کنترل کردم و از اتاق بیرون زدم. واقعیت این بود که بیش از حد خودم را در مقابل آدم های این شرکت کنترل می کردم . حتی آن صدای موذی ذهنم که گاهی ترغیببم می کرد به طور ویژه ای حالشان را بگیرم هم موفق نمی شد وسوسه ام کند! مسیر آمده را برگشتم و برگه ی امضا شده را تحویل منشی سهرابی دادم. در حالی که از اتاق بیرون می زدم جوری که بشنود زمزمه کردم: _ یه آدم به درد نخور فقط کاراش رو می ندازه رو دوش بقیه! صدایم را شنید و قبل از اینکه بتواند جوابی بدهد در اتاق را محکم به هم کوبیدم و راضی از خودم راهی اسانسور شدم. آدمی نبودم که از جواب دادن بمانم. فقط حوصله ی دردسر نداشتم و این روز ها هم به شدت خوابم می آمدکه بی ربط به صدای خروس مه لقا خانوم نبود! حیوان زبان بسته بی وقتی اش کرده بود و شب و روز می خواند! آقا بهروز همسایه دیوار به دیوارمان پیشنهاد داده بود سر از تنش جدا کنند اما مه لقا خانوم، همایون را دوست داشت و چون زنی تنها بود دلم نمی امد پیشنهاد اقا بهروز را مدام به رویش بیاورم! البته که پیشنهادش کمی ترسناک بود و البته ظالمانه اما بالاخره هر طور شده سعی می کردم به صدایش عادت کنم، هرچند که در این مدت عادت نکرده بودم و به پیشنهاد گلناز قرار بود پنبه داخل گوش هایم بگذارم تا صدایش را نشنوم که آن تا اینجا پروژه ی موفقیت آمیزی نبود! چون به محض گذاشتن پنبه اضطراب بی خبری از اطراف تماما وجودم را می گرفت.
  20. #پارت ششم قهوه را داخل قهوه جوش کوچک ریختم و درحالی که آن را روی گاز می گذاشتم ذهنم سمت گلناز رفت و روزهایی که اگر حوصله داشت از سرشوخی می گفت که فنجانم را برگردانم تا فالم را ببیند. ساعت ها اشکال مختلف را ته فنجان برای خودمان ترسیم می کردیم و از میان سایت های زرد تعبیرش را می خواندیم و به زندگی مان ربط می دادیم. اگر تعابیرمان درست بود تا به امروز گلناز باید ازدواج می کرد و من هم قطعا به اندازه ی بانک مرکزی باید پولدار می شدم! اما گلناز مجرد بود و من هم آه در بساط نداشتم، همچنان هم به این فالگیری مضحکمان ادامه می دادیم! قهوه آماده شد و به اندازه ی سه فنجان کوچک برای سماوات ، شایسته و روناک قهوه ریختم و مسیر آمده را برگشتم. روناک با دیدنم سینی قهوه را از دستم گرفت و در حالی که اشاره به فلش روی میزش می کرد گفت: _ فایل توی فلش رو پرینت بگیر. _چشم! قبل از اینکه بار دیگر از آنجا دور بشوم چشمم به روناک افتاد که سمت اتاق سماوات می رفت تا قهوه را به او برساند. خداروشکر می کردم که کمترین برخورد را با این مرد دارم! حداقل وسواس روناک در مورد کارها گاهی به نفع من تمام می شد. همین که مجبور نبودم مدام به اتاق سماوات رفت و آمد کنم و بخش بزرگی از کارها به دوش خود روناک بود، خیالم راحت می شد! مثلا خیال می کرد کارها را خراب می کنم که من با سخاوت اجازه می دادم همچین فکری در موردم کند. هر چه که با سماوات کمتر برخورد داشته باشم برای خودم بهتر است! بار دگیر مسیر آمده را برگشتم و خودم را به شادی رساندم. پشت میزش رفتم و زمزمه کردم: _ پرینت دارم. چیزی نگفت و فلش را به کامپیوتری که مخصوص پرینت بود و پشت سر او قرار داشت ، زدم و برگه ها را پرینت گرفتم. شادی به حرف آمد: _ دلم یه خبر خوب می خواد که خستگی کارو بشوره و ببره! درحالی که برگه های پرینت شده را مرتب می کردم گفتم: _ تازه اول صبحه! _همین که سماوات رو میبینم خسته میشم! نیشخندی رو لبم نشست، درحالی که از میزش فاصله می گرفتم گفتم: _قراره 1 هفته بره سفر! شادی تقریبا از جا پرید: _ دروغ نگو! _ بعدا میام مژدگانیم رو ازت می گیرم. صورت خوشحالش را از نظر گذراندم و دور شدم. چه حسی داشت که همه از نوبدنت خوشحال بشوند؟ واقعا نفرت انگیز بودن نارحتش نمی کرد؟ هیچ وقت دوست نداشتم جای سماوات باشم. البته ثروتش را دوست داشتم چه کسی از پول بدش می آید؟! بار دیگر قدم به سالن شیشه ای گذاشتم و برگه های پرینت شده را مقابل روناک گرفتم. بدون اینکه سرش را از تبلتش بلند کند گفت: _ آقای سهرابی کارت داره. باید بری امضای آقای کرمانی رو براش بگیری. خواستم بگویم منشی سهرابی چه غلطی می کند؟ اما سعی کردم مودب باقی بمانم. " دختر خوبی باش ثمین! جال منشی سلیطه سهرابی رو بعدا می گیری!" تلافی کردن را موکول کردم به زمانی بهتر و دهان بستم. بار دیگر در حسرت نشستن روی صندلی ام ماندم! روز من با همین کارها شروع و به اتمام می رسید! حق داشتم اگر شب نای نفس کشیدن هم نداشته باشم! این بار سمت آسانسور به راه افتادم و خودم را به طبقه ی اول رساندم و یک راست سمت اتاق سهرابی به راه افتادم مقابل میز منشی رسیدم، در حال جویدن آدامس که مثل لنگه کفش میان دهانش می چرخاند، برگه ای سمتم گرفت و گفت: _مزاحم آقای سهرابی نشو برگه رو دادن به من. برای گرفتنش تردید کردم. منشیِ به درد نخورِ سهرابی از قصد مرا به اینجا کشیده بود، وگرنه که وظیفه ی او بود به اوامرِ سهرابی عمل کند! او را به خوبی می شناختم اسمش مینا بود، مینا سرلک. موهای بلوند داشت و هر روز رنگ مانتو و شالش را با کیف و کفشش ست می کرد. همیشه به این فکر می کردم که مگر چند دست لباس و کیف کفش دارد که تمام نمی شود؟ از خودش خوشم نمی امد اما لباس هایش را دوست داشتم. برگه را روی هوا تاب داد و گفت" _ هی دختر! خوایبدی؟ " هی دختر" یکی از مودانه ترین اسامی مستعاری بود که تا به حال با آن صدایم کرده بودند . خیال داشتم جوابش را بدهم اما هنوز هم از بی خوابی شب قبل بی حوصله بودم. توان بحث کردن با او را اصلا نداشتم. چاره ای نبود، برگه را از دستش قاپیدم و از اتاق بیرون زدم. اگر روزی خیال داشتم از آن شرکت بیرون بزنم قطعا اسامی تمام آدم هایی که کار نمی کردند و حقوق می گرفتند را با کما میل تحویل سماوات می دادم تا مورد خشم و غضبش قرارشان بدهد. بله قطعا من آدم فروش ترین آدم روی زمینم اما قرار نیست همه فرشته باشند!
  21. #پارت پنجم او را دیدم که سمت میزش رفت و پشت صندلی ریاستش جا گرفت. شایسته هم روی مبلی مقابلش نشست. خوبی اتاقی شیشه ای این بود که به راحتی می توانستم او را ببینم و از آمد و رفت هایش باخبر باشم اما بدش هم این بود ک او هم می توانست من راببیند! این یعنی زیر آبی رفتن وقت کار ممنوع! فقط کار و کار! چیزی که سماوات برایمان تدارک دیده بود! روناک پشت میزش برگشت. میز بزرگ سفیدی رنگی که مانیتور بزرگی داشت و صندلی راحتی که از سفیدی برق می زد. نگاهم به تک صندلی گوشه سالن افتاد و میز مربعی و بی قواره ی مقابلش باور نمی کردم که هنوز بعد از دوسال کار کردن در آن شرکت نه میزی از خودم داشتم و نه سِمَت دهان پرکنی ! انگار که مدام سرجای خودم در جای بیخود می زدم! وجودم به کل در این شرکت نامرئی بود! شبیه به آچار فرانسه ای شده بودم که از پس هرکاری برمی آمدم اما در عین حال هیچ وظیفه ی ثابتی نداشتم! با حسرت به میز بزرگ روناک نگاهی انداختم و سمت میز مربعی احمقانه ی خودم به راه افتادم! 2 سال از عمرم را در شرکتی گذرانده بودم که قرار بود فقط به عنوان شغل موقت به آن نگاه کنم. فقط تا زمانی که بتوانم سر و سامانی به زندگی ام بدهم اما این شغل مثلا موقت تمام وقتم را گرفته بود. تبدیل به اسیری شده بودم که نه لذتی از کارم می بردم و حتی رویاهای گذشته ام راهی به ذهنم باز می کرد! باید منطقی می بودم مثل تمام سال های عمرم! خرج خانه نمی توانست با ایده آل هایم پیش برود. امکان نداشت مخارجم را بتوانم با آرمان ها و هدف هایم پرداخت کنم! چیزی که نجاتم می داد حقوق لعنتی این شرکت لعنتی تر بود و به هر قیمتی انجامش می دادم! در دل خودم را به خاطر سخت کوشی ام تشویق می کردم! هنوز سرجایم ننشسته بودم که صدای روناک به گوشم رسید: _ برامون قهوه بیار! حتی نگاهمم نمی کرد. ننشسته از جا بلند شدم و زمزمه کردم: _ چشم! دو سال تمام عادت کرده بودم به دستورات و اجرایشان. روزی که لیسانس ادبیاتم را گرفتم و برای کنکور ارشد نتواستم دانشگاه دولتی قبول بشنوم. می دانستم به اینجا می رسم! می دانستم که در نهایت کاری جز اجرای اوامر بالا دستی ها نصیبم نمی شود! نه اینکه ناشکری کنم. همین که هنوز توانایی پرداخت قبض هایم را داشتم راضی بودم اما هر روز از خودم می پرسیدم این چیزی بود که می خواستم ؟ جوابش یک " نه " بزرگ بود! سمت آشپزخانه ی کوچکی که مخصوص طبقه ی چهارم بود به راه افتادم. دقیقا خلاف جهت اتاق مدیرعامل بود. این ساختمان کاملا متعلق به شرکت آمیتیس بود. 4 طبقه ای که طبقه اول آن مخصوص دفتر روابط عمومی بود و زیر شاخه های آن مدیر اداری، مدیر بازرگانی ، مدیر تولید و مدیر مالی قرار داشتند. طبقه دوم متعلق به مشاورین حقوقی و مشاورین اقتصادی بود و البته سالن بزرگی که مخصوص برگزاری جلسات هیئت مدیره بود. طبقه سوم سلف غذا خوری که کافه ی کوچکی هم در آن قرار داشت. شاید یکی از خوبی های این کار همین سلف و کافه اش بود! البته باید اشاره به بالکن بزرگش می کردم که صندلی های راحتی روی آن چیده بودند تا به وقت استراحت از آن استفاده کنیم. البته اگر سماوات و فرمایش هایش اجازه می داد که به زمان استراحت برسیم! طبقهی چهارم هم تا سال پیش فقط مخصوص دفتر مدیرعامل بود اما با توسعه ی بیشتر صنایع غذایی آمیتیس، آنجا را هم اختصاص به کارمند هایی دادند که به نوعی مرتبط با مدیرعامل بودند. البته تعداد کارمندهای در طبقه چهارم ، کمتر از سایر طبقات بود و از این نظر نسبت به بقیه ی طبقات خلوت تر بود. خودم را به آشپزخانه رساندم. رضایی که پای سماور بزرگ گازی چُرت می زد با صدای قدم هایم از جا پرید و چیزی نمانده بود از روی صندلی بیفتد. لب هایم با خنده از هم باز شد و می دانم که نهایت پلیدی بود اما حالت خواب آلوده اش اجازه نمی داد نیشم را جمع کنم! به حرف آمدم: _ ترسوندمت آقای رضایی؟ _ نه چشمام درد می کرد رو هم گذاشته بودمشون چیزی می خوای؟ بالافاصله از روی صندلی بلند شد تا ثابت کند که سرحال است و خبری از خواب و خُروپُف لحظه ای قبل نیست! _ می خوام قهوه درست کنم شماهم می خوری؟ خواب رو از سر می پرونه ها! رضایی خندید: _ تیکه میندازی بهم خانوم ستوده؟ رضایی هم یکی از آن آدم هایی بود که استثنا اسمم را می دانست! انگار هنوز کامل نامرئی نشده بودم. _ نه والا! گفتم شاید شماهم قهوه ترک منو دوست داشته باشی. _ عطر و بوش که خوبه و حقیقتش اینجور چیزا به معده ی من سازگار نیست. همون چایی خودمون چشه مگه؟ سر تکان دادم و لبخند زدم: _ والا که بهتره! _ می خوای من درست کنم؟ حرفش بیشتر تعارف بود ، و گرنه که هر دو می دانستیم رضایی بلد نیست قهوه درست کند! با مهربانی گفتم: _ درست کردنش که کار نداره. الان خودم انجام می دم. با این حرف رضایی قانع شد که بار دیگر سرجایش بنشیند. مشغول درست کردن قهوه شدم. به لطف گلناز و قهوه خوردن های مداومش، آماده کردن همه جور قهوه را بلد بودم، به خصوص که قهوه ترک را از همه بهتر درست می کردم. شاید به همین خاطر بود که روناک هر روز سراغ قهوه می گرفت! البته که سماوات هم بعد از مدتی به قهوه ها عادت کرده بود اما قطعا فکرش را هم نمی کرد که کار من باشد! به خیالش رضایی بلد بود اینطور قهوه ترک درست کند؟ همین که چای جوشیده به خوردمان نمی داد جای شکر داشت. که آن هم همیشه اتفاق نمی افتاد. گاهی که خوابش عمیق می شد قوری بخت برگشته انقدر روی سماور می ماند که چای طعم جوشیدگی و تلخی به خودش می گرفت!
  22. #پارت چهارم نگاهم به نیم رخ سماوات افتاد که سرش را صاف نگه داشته و مستقیم به جلو نگاه می کرد. ابروهای پهن و چشم های درشت سیاه داشت. موهایش در کوتاه ترین حالت ممکن شاید به زحمت به سه سانت می رسید! در این دوسالی که در شرکت مشغول کار بودم همین استایل را حفظ کرده بود . بدون کوچکترین تغییری ! لب های پُر و خوش حالتی داشت که کم پیش می آمد به خنده باز شود، یا حتی تعریفی از بین لب هایش بیرون بیایید و به گوش برسد! متاسفانه از لب های خوش فرمش اصلا به درستی استفاده نمی کرد! فقط توبیخ کردن را به خوبی بلد بود! شاید اگر جرعت داشتم به او می گفتم بیشتر بخندد، بیشتر حرف های خوب بزند و حتما در جملاتش از کلمه ی لطفا استفاده کند. این کلمه معجزه می کرد. دهان به گفتن باز کرد و بی اراده چشمم به دندان های مرتب و سفیدش افتاد. خیره کننده بود. همیشه با خودم فکر می کردم که اگر از بین آن لب های خوش فرم با آن دندان های سفیدش بخندد قطعا صحنه ی دلچسبی را به نمایش می گذارد! قد و قامت بلندی داشت و اندام ورزیده اش از او موجودی شکست ناپذیر ساخته بود! شاید هم اینطور به نظر می آمد... _ بعد از جلسه با مدیرا برنامه ی دیگه ای هم هست؟ روناک سرش را از روی تبلت بلند کرد: _ خیر سماوات سری تکان داد و در حالی که قدم به راهروی مخصوصی که به اتاقش ختم می شد می گذاشت گفت: _ خوبه از ساعت 5 به بعد برام هیچ قراری نذار. _ چشم. _ برای شام تو رستوران سرو میز رزرو کن. با خانوم کیهان قراره شام بخورم. ابروهایش درهم بود و صدایش جدی. آنقدر محکم حرف هایش را ادا می کرد که تمام وجودم به لرزه می افتاد. همان رستوران همیشگی را گفته بود . انگار که نسبت به تغییرات حساسیت داشت همیشه به طور وسواس گونه ای روتینی خاص را رعایت می کرد. بدون ذره ای تغییر! مثل ساعت رفت و آمدهایش ، رستورانی که مخصوص قرارهای شبانه اش بود و رستورانی که ناهارش از آن می آمد! ساعتی که قهوه ای را می نوشید و مقدار آبی که در طی روز می خورد، ورزش روزانه اش که می دانستم همیشه قبل از شرکت انجام می شود. همه ی آن ها باید به درستی رعایت می شد. این یک جور وسواس نبود؟ صدای روناک به گوشم رسید: _ چشم. تنها جملاتی که در مقابل سماوات از دهان روناک بیرون می آمد چشم هایی بی انتها بود. چیزی که سماوات دوست داشت همیشه بشنود. نه مخالفتی و نه پیشنهادی، فقط چشم! شاید به همین خاطر بود که روناک را این همه سال نگه داشته بود. تنها کسی که می توانست اخلاق سماوات را تحمل کند و از طرفی حواسش به همه چیز باشد! _ آب! سماوات دستش را سمت روناک که کنارش بود دراز کرد و باعث شد از فکر و خیال بیرون بیایم. بطری آبی که به دمای محیط رسیده رود را بلافاصله سمت روناک گرفتم. ثانیه بعد بطری به دهان سماوات چسبیده بود و یک نفس محتویاتش را سر می کشید. شاید قبلا این میزان آب خوردن و رفتار ها برایم عجیب بود، مثلا نمی دانستم چرا حتما موقع استقبال از او باید بطری به دستم باشد یا چرا آب حتما باید به دمای محیط رسیده باشد! نه اینکه الان دلیل این چراها را بدانم! هنوز هم نمی دانستم اما سوال هم نمی پرسیدم! تا وقتی سماوات را آرام نگه دارد به من ربطی نداشت که به چه چیزی عادت دارد! برایم مهم نبود که چقدر آب می خورد یا چه فشاری به کلیه هایش می آورد! قطعا این مشکل خودش ، کلیه های و گنجایش مثانه اش بود! بالاخره به اتاقش رسیدیم، مراسم صبحگاه خیال داشت به پایان برسد و این تازه شروع شکنجه بود! دقیقا تا ساعت 7 عصر این شکنجه ادامه داشت! تا وقتی سماوات در شرکت بود! شایسته در شیشه ای اتاق را برایش باز کرد و قبل از اینکه قدم به اتاقش بگذارد صدایش را بار دیگر شنیدم: _ فردا صبح پرواز دارم به دبی. تو این یک هفته ای که نیستم ، مسئول اینجا تویی واحدی! روناک بار دیگر چشم گفت و سماوات رضایت داد بدون اینکه نیم نگاهی سمت من بیندازد، قدم به اتاقش بگذارد. گاهی احساس می کردم چشم هایش هم جز روناک و شایسته کسی را نمی بیند. این را درست همان روزهای اول حضورم در شرکت فهمیدم. در اتاق توی صورتم بسته شد و تازه توانستم نفس راحتی بکشم! بالاخره اولین مرحله تمام شده بود!
  23. نام نویسنده: عاطفه رودکی نام رمان: از قلب لیلیث ژانر رمان: عاشقانه خلاصه: ثمین عادت کرده که یه ادم نامرئی باشه! سال هاست که کسی صداش رو نمی شنوه و کاراش رو نمی بینه اما درست در بدترین شرایط ممکن ، مردی که کابوس روز و شباشه بالاخره اونو می بینه! دیدنی که پر از دردسره و ثمین آرزو می کنه که ای کاش می شد باز هم نامرئی بشه... مقدمه: در کتاب تلمود که از ان به عنوان تورات شفاهی یاد میکنند، امده است که اولین همسر آدم زنی به نام لیلیث بود. خداوند بعد از آفرینش آدم جفت او، لیلیث را هم از خاک آفریده بود تا به همسری آدم و تحت اطاعت او در بیاید. لیلیث که خود را همچون آدم از خاک و آفرینش خود را با ا. برابر می دانست ، حاضر به اطاعت از آدم نبود. بعد از مدتی برای رهایی از اطاعت آدم ، اقدام به فرار از بهشت کرده و سمت دریای سرخ به اقامت گاه شیاطین بود، رفت. آنجا با ابلیس رو به رو شد و چون عنصر وجودی ابلیس از آتش بود و او را برتر از خود می دانست حاضر به پیروی و اطاعت از او شد. بعد از فرار لیلیث از بهشت، خداوند تصمیم گرفت جفت دیگری برای آدم بیافریند. اما این بار مستقیم از خاک بهره نبرد. بلکه از دنده های چپ آدم حوا آفرید. حوا که عنصر وجودی اش را پست تر از آدم دید ، حاضر به اطاعت از او شد. آدم بعد از آفرینش حوا ، لیلیث را به دست فراموشی سپرد . لییلث که از آن اتفاق رازی نبود ، خودش را به شکل معشوقه اش ابلیس در آورد و راهی بهشت شد. با فریب حوا باعث شد از آن میوه ی ممنوع بخورند و از بهشت رانده شوند. از این رو به لیلیث مادر شیطان می گویند و او را به عنوان همسر ابلیس می شناسند.
  24. #پارت سوم به میز بزرگ پذیرش رسیدیم ، شادی هدستش را روی سر گذاشته بود تا خودش را مشغول پاسخگویی به تماس ها نشان بدهد اما فقط من حالش را می فهمیدم که آن هم دست کمی از حال هر روز صبح من نداشت! دقیقا در تیررس نگاه سماوات بود . درست مثل منی که مجبور بودم هر روز صبح از او استقبال و تا اتاقش همراهی اش کنم! با صدای اسانسور که توی طبقه چهار توقف کرد ، تقریبا سکوتی مرگبار به سالن حاکم شد ! انگار که هیچ کس حتی نفس هم نمی کشید! من و روناک کنار ورودی ایستادیم و مثل همیشه یک قدم عقب تر از او قرار گرفتیم ، این صبح گاه هر روزه و استقبال از سماوات قطعا روزی جانم را می گرفت! این مرد کابوس مسلم بود! کابوسی که در بیداری مقابلمان راه می رفت و به یادمان می آورد تا چه اندازه می تواند ترسناک باشد! دستور می داد و امر و نهی می کرد! کم پیش می آمد صدای فریادش را بشنویم اما همان تعداد انگشت شمار کفایت می کرد که دلمان نخواهد مخاطب فریادهایش باشیم! با این اوضاع چه کسی دوست داشت با او درگیر شود؟ جواب هیچ کس بود! هیچ کس امکان نداشت بخواهد روزش با او شروع شود! حقیقت این بود که من هم چاره ای نداشتم ، اگر روناک هر روز صبح کنار ورودی منتظر سماوات می ماند پس من هم به عنوان دستیار روناک باید هر روز صبح لعنتی ام را با سماوات شروع می کردم! قطعا روزی به دست سماوات جان می دادم ! البته اگر قبلش از ترس سکته نکرده باشم! طبق معمول همیشه نفس در سینه حبس کردم و گوش به صدای قدم های سماوات دادم. قدم هایی که سنگینی هر کدامشان برای شکستن سنگ فرش راهرو کافی بود! چطور زیر پایش این سنگ ها طاقت می آوردند؟! روناک نگاهش به در بود و چشم های من به پاهایم. صدای درونی ام نهیب زد: " مثل همیشه نامرئی شو ثمین!" و من همیشه برایشان نامرئی بودم. در این دوسال کاری که خوب از پسش برمی آمدم همین نامرئی شدن بود! صدای روناک از خیالات بیرونم کشید: _ سلام آقای سماوات خوش آمدید. لفظ قلم صحبت کردن روناک اوایل من را به خنده می انداخت اما حالا به او حق می دادم و تا حدی خودمم مثل روناک شده بودم . البته اگر مجال گفتن به من داده می شد! زیر لبی سلام کردم که مطمئن بودم حتی به گوشش هم نرسیده! البته که من برایش اصلا اهمیتی نداشتم! در این دوسالی که برایش کار کرده بودم و به ندرت طرف صحبتش بودم. هیچ وقت هم اسمم را صدا نمی زد.اما اسامی متسعار بی شماری داشتم که محدود به سماوات نمی شد. در واقع هیچ کس جز تعداد انگشتان یک دست نام من را نمی دانستند! سماوات سری برای روناک تکان داد و در حالی که دست هایش را داخل جیب شلوار خاکستری رنگش برده بود ، با قدم های بلند از کنار میز شادی گذشت. دختر بیچاره با اولین سلامی که گفت از ترس، آب دهانش جوری به گلویش پرید که تا حد مرگ به سرفه افتاد، جوری که صورتش به کبودی می رفت اما سرعت قدم های سماوات اجازه نمی داد که صبر کنم و حالش را بپرسم. صدای سلام و صبح بخیر گفتن های بقیه از هر طرف شنیده می شد و از طرف سماوات بی جواب می ماند. اصولا سماوات فقط به حرف های دو نفر در این شرکت گوش می داد . یکی روناک و دیگیری سیاوش شایسته که به نوعی دست راستش محسوب می شد. تقریبا مثل سایه دنبالش بود همه جا، هر ساعت! امیدوار بودم لااقل سماوات را در دستشویی راحت بگذارد! در غیر این صورت اوضاع خیلی پیچیده می شد! نگاهم روی شایسته چرخید که انگار هیچ چیز مهم تر از سماوات و کارهایش روی زمین وجود نداشت! صورتش جدی بود ، درست مثل سماوات. چرا آدم های اطرافش انقدر هم رنگ خودش بودند؟ این ترسناک بود ! امیدوار بودم حداقل به واسطه ی کار با او شبیه او نشوم. صدای روناک که تقریبا در حال دویدن بود تا به قدم های سماوات برسد به گوشم رسید: _ امروز دوتا قرار ملاقات دارید با قای رستگار و مجد که ساعت 12 می رسن. ساعت 2 هم قرار ناهار با خانوم حسینی دارید. بعد از اون هم جلسه با مدیرا رو براتون فیکس کردم. برنامه ی فردا هم آمادست فقط لازمه چک بفرمایید تا تایید نهایی بشه و قرارها گذاشته بشه. از قصد قدمی عقب تر از آن ها راه می رفتم. تا از هر برخورد احتمالی دور باشم! سماوات آدم غیرقابل پیش بینی بود، نمی دانستم هر لحظه چه از ذهنش می گذرد و چه چیزی اعصابش را به هم می ریزد! اصلا همین که سماوات من را ندید می گرفت ، راضی بودم می دانستم آن هایی را که می بیند ، سرنوشت جالبی پیدا نمی کنند! پس این نامرئی بودن دوساله برای من خوب بود. دیده نشدن مساوی بود با دوام آوردن در ان شرکت! دوام آوردن در شرکت مساوی با پرداخت قبض ها و اجاره خانه ! پس از وضع موجود شکایتی نداشتم! صدای سماوات به گوشم رسید: _ از فردا به مدت یک هفته نیستم. می تونی قرارها رو بذاری برای بعد از اون تاریخ. طبیعی بود که شنیدن این حرف و خبر نبودنش از خوشی بال در بیاورم؟ یک هفته بدون سماوات مثل این می ماند که بهشت را به دوزخ آورده باشند! چیزی نمانده بود صدایی ناهنجار از این خوشی فروخورده از دهانم بیرون بیاید که به خود نهیب زدم " الان نه، الان نخند!" فرصت برای شادی کردن زیاد بود و قطعا آن لحظه مقابل چشم های سماوات نباید این اتفاق می افتاد!
  25. #پارت دوم مقابل پنجره قدی رو به خیابان ایستادم . نیم نگاهی به ساعت بزرگ دیواری انداختم که لوگوی بزرگ گروه غذایی آمیتیس میان آن ، جا خوش کرده بود. عقربه ها کمی مانده به ده را نشان می دادند . نفس در سینه ام حبس و ضربان قلبم تند و دیوانه وار شد. هرچه عقربه ها به ساعت 10 نزدیک تر می شدند اضطرابم شدت می گرفت. تا به حال نشده بود از عددی انقدر متنفر باشم. قطعا عدد ده نفرت انگیز ترین عدد این روزهای زندگی ام بود! یک چشمم به ساعت و چشم دیگرم به راهی بود که همیشه از آن می آمد. همیشه سر ساعت ، بدون ثانیه ای تاخیر می رسید. انگار مثل روحی سرگردان احضارش کرده باشند! دم عمیقی گرفتم و نفسم را چند ثانیه نگه داشتم و بعد به ارامی رهایش کردم. همان لحظه ماشین مشکی آشنایش را دیدم که به ساختمان نزدیک . نزدیک تر می شد. صدایی در سرم فرمان می داد " بدو ، برو به همه بگو! داره می آد!" و به این نهیب به تقلا افتادم. سرم را سمت ساعت چرخاندم. دقیقا عقربه ها عدد 10 را نشان می دادند. اقرار می کردم که این مرد یک عوضی وقت شناس بود! به پاهایم تکانی دادم و با اضطرابی که تمام وجودم را گرفته بود بلافاصله سمت میز شادی که مسئول هماهنگی آن طبقه بود و درست مقابل ورودی سالن قرار داشت، رفتم. با صدایی که سعی می کردم بلند نباشد گفتم: _ سماوات اومد! شادی که پشت میز لم داده بود و با آرامش گازی به بیسکویتش می زد با این حرف من صاف سرجایش نشست و بیسکویت نصفه و نیمه گاز زده اش را توی سطل آشغال انداخت. تلفنش را برداشت و در حالی که خرده بیسکویت ها را از روی میزش می تکاند ، داخلی یکی از کارمندان بخش را گرفت و تکرار کرد: _ سماوات اومد! نماندم تا بیشتر از این چیزی بشنوم . متوجه هیاهویی که مثل سونامی از میز شادی شروع شده و تا انتهای سالن کارمندها ادامه پیدا کرده بود، شدم. از سه پله ای که سمت چپ میز شادی بود، بالا رفتم و از مقابل کارمندهایی که هر کدام مشغول مرتب کردن میز و سر و وضعشان بودند، رد شدم. صورت های وحشت زده و مضطربشان را از نظر گذراندم و از 10 پله ی انتهای سالن بالا رفتم و خودم را به سالن شیشه ای رساندم . جایی که سمت راستش میز بزرگ روناک قرار داشت و سمت دیگرش به اتاق سماوات می رسید. فضایی کاملا شیشه ای که می توانست به خوبی همه را رصد کند! فاصله ی نیم طبقه ای که از کارمند ها داشت باعث شده بود سلطه ی بیشتری روی آنها داشته باشد. تقریبا هیچ کس نمی توانست دست از پا خطا کند چون امکان نداشت از زیر نگاه تیزبین ستوده بتواند نجات پیدا کند! مقابل میز روناک ایستادم و با هیجانی که از وحشت بود لب باز کردم" _ سماوات اومد! روناک از بالای عینک فریم سفیدش نیم نگاهی به من انداخت و با صورتی که مشخص بود هیچ از لحنم خوشش نیامده غرید: _ آقای سماوات! کشمشم دُم داره دختر! چیزی نمانده بود از ترس پس بیفتم! روناک هم می توانست درست مثل سماوات ترسناک باشد! زیر لبی زمزمه کردم: _ ببخشید... روناک توجهی به من نکرد. برای استقبال کردن از سماوات آنقدر عجله داشت که بلافاصله تبلتش را برداشت و رو به من گفت: _ دنبالم بیا! طبق معمول همیشه بطری مخصوص آب را از روی میز چنگ زدم و دنبال قدم های سریع گلناز دویدم. از سالن شیشه ای بیرون زدیم و قدم به سالن کارمند ها گذاشتیم. نگاهم اطراف را می پایید، همه به تکاپو افتاده بودند ! فقط اسم یک نفر می توانست اینطور به تقلا بیندازدشان! سماوات! مردی که مثل کابوس می ماند! شیطان مجسم! ابلیسی در لباس انسان! روناک با قدم هایی سریع جلوتر از من به راه افتاده بود. پشت سرش تلاش می کردم قدم هایم با او هماهنگ باشد اما در واقع داشتم می دویدم. برایم عجیب بود که زنی به سن و سال او تقریبا 50 سال را رد کرده بود، می توانست انقدر سریع و فرز باشد! شاید به همین خاطر بود که قدیمی ترین کارمند این شرکت محسوب می شد. جدی بود و فوق العاده منظم ! جوری که حتی خود سماوات هم با روحیه ی عجیب و غریب ایراد گیرش نمی توانست از او ایرادی بگیرد! دستیار و همه کاره ی شرکتش بود، تقریبا کل کارمند ها روی انگشت کوچک روناک می چرخیدند. عادت داشت همیشه روسری های رنگی کوتاه سر کند و موهای یک دست سفیدش را از آن بیرون بگذارد. امضای ظاهرش هم رژ قرمزی بود که یک روز هم امکان نداشت روی لب هایش جا خوش نکند! کفش های پاشنه بلندی می پوشید که گاهی از دیدنشان کمر و پاهایم به درد می آمد اما او انگار که از قنداق با همین کفش ها متولد شده بود! نمی دانم تصور من از زن های 50 ساله متفاوت بود یا واقعا تمام 50 ساله ها همینقدر اتو کشیده و مرتب بودند! شاید به خاطر گلناز و مریضی های بی پایانش بود که خیال می کردم تمام زن هایی که از 40 سال بگذرند حتما مشکل جدی سلامتی دارند. اما بعد از دوسال کار کردن در آن شرکت و به طور مستقیم زیر نظر روناک ، فهمیده بودم که حداقل او از این قاعده مستثنی است! حداقل من با 26 سال سن بیشتر از روناک احساس بیماری می کردم! برخلاف صورت آرام و ارایشی که صورتش را کمی مهربان نشان می داد، کاملا جدی بود و فوق العاده رُک! امکان نداشت از هیچ خطایی بگذرد شاید به همین خاطر بود که بعد از سماوات از روناک واهمه داشتم! شباهت اخلاقی اش به سماوات انقدری بود که همه تقریبا از او هم به اندازه ی سماوات حساب می بردند اما هیچ کس مثل من بدشانس نبود که به عنوان دستیار برای روناک کار کند و بعد هم مستقیم با کارهای سماوات در ارتباط باشد!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...