تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد و یک ربدوشامبرش را محکمتر دور خود پیچید؛ هنوز حتی فرصت نکرده بود لباس خوابش را تعویض کند. از دم صبح خانه مادر ایزابلا آنقدر شلوغ شده بود که جای سوزن انداختن هم پیدا نمیشد. چندین ساعت بود که جکسون در سالن پذیرایی نشسته و هر دقیقه افراد داخل سالن تعویض شده و افراد جدیدی وارد یا خارج میشدند. خبرهای خوبی به گوششان نرسیده بود و همه به دنبال جواب در خانه مادر ایزابلا جمع شده بودند. در آن دوران به مادام ژاکلین، همسر آقای چارلز و مادر جکسون، اهمیت زیادی نداده و او مجبور شده بود تمام مقالهها و کتابهای خود را بدون اینکه حتی یکی از آنها چاپ شود در انباری خانه از دست مامورانی که به دختران اجازه تحصیل نمیدادند، مخفی نگه دارد اما در حال حاظر همان برگههایی که آنها را بیهوده میخواندند، بودند که آنها را راهنمایی کرده و نجات داده بودند. صدای رژه سربازان را میتوانست از بیرون پنجره بشنود. اوضاع پاریس به هم ریخته بود. در حال حاظر در آخرین ماه فصل زمستان، فوریه، قرار داشتند. برفها کمکم آب شده و شکوفهها برای بهار آماده میشدند. دوباره درب سالن باز شده بود. جکسون بود که درخواست قهوه داشت. خدمتکار خانه به سرعت اطاعت کرده و به سوی آشپزخانه دویده بود. جیزل به همراه مادر ایزابلا در اتاقی روبهروی سالن پذیرایی نشسته بودند. با هر بار باز و بسته شدن در جیزل میتوانست مردانی را ببیند که با کت و شلوارهای مشکی و قهوهای رنگشان با عصبانیت چیزهای فریاد میزدند. روزشان خوب شروع نشده بود. صبح با صدای خدمتکاران که فریاد میزدند بیدار شوید روزنامه خبر جدیدی آورده است، از خواب بیدار شده بودند. چارلز فردیناند، ملقب به دوک بری، نوهی لوئی هجدهم دیشب در سیزده فوریه به دست یک بناپارتیست به قتل رسیده بود. بناپارتیستها در این دوره و زمانه همهجا پیدا میشوند. هر کاری میکنند تا دوباره ناپلئون را در کشور به جایی برسانند. مردم گرسنه هستند و از حکومت بیگانه بیزار شدهاند؛ دوباره پادشاهی میخواهند که بتوانند به آن تکیه کرده و حداقل نانی برای خوردن به آنها بدهد اما حکومت این را نمیخواست. تا امروز به تمامی اعتراضات مردم بی اعتنایی میشد اما گویی آنها دیگر نمیتوانستند تحقیرها را بپذیرند. مردم خسته بودند؛ خسته از دولت بوربونها و بیگانگانی که خود را با نام وطنخواهی در دستگاه حکومت قفل کرده بودند و توپ هم تکانشان نمیداد. صدای فریاد مردی از پشت درهای بسته سالم به گوششان رسید. - شما نمیخواهید بفهمید؟ آنها ناپلئون را میخواهند. مردم ترجیح میدهند همیشه در جنگ باشند تا اینکه از گرسنگی بمیرند. غرورشان خدشهدار شده؛ از اینکه میبینند بیگانگان بر کشورشان حکومت میکنند به تنگ آمدهاند. مادر ایزابلا همانطور که چشمانش را روی هم نهاده بود نفس عمیقی کشید. بوی قهوه در خانه پیچیده بود. پیشخدمت از صبح تا کنون بارها فنجان قهوهها را پر کرده بود و خالی تحویل گرفته بود. نور خورشید از پنجرههای بلند سالن به داخل میتابید و روی صورتهای درهمرفتهشان میافتاد. هیچکس نمیدانست آخر و عاقبتشان چه میشود. درب سالن باز شده و دیگر بسته نشده بود. جکسون درب را گشوده بود. با باز شدن در سالن بوی سیگار و عطرهای تلخ مردانه فضای خانه را پر کرد. جکسون قبل از ایتکه دوباره وارد اتاق شود با دیدن چهرهی خوابآلود و ترسیده او، لبخندی نثارش کرده بود و زیرلب زمزمه کرده بود. - اگر میخواهی داخل بیا. جیزل فقط منتظر همین یک اشاره بود تا به سرعت از جای بپرد. مادر ایزابلا دستش را با ترس روی سینهاش گذاشت. - تو را چهشده دختر؟ مگر دیوانهای؟ جیزل لبخند خجالت زدهای به او زد. - جکسون گفت میتوانم به داخل سالن بروم. مادر ایزابلا طوری دستش را در هوا تکان داد گویی میخواهد پشهی مزاحمی را از اطرافش دور کند و دوباره چشمانش را بسته بود. جیزل همانطور که به سوی سالن میرفت ربدوشامبرش را محکمتر دور خود پیچیده و وارد شده بود. هیچکس حواسش به او نبود. - دیروز
-
پارت شصتم گوشامو تیزتر کردم و به در یکی از این اتاقا نزدیک شدم! صدای خودش بود...کنار در و نگاه کردم، روی تابلو زده بود: ـ بهرنگ محمدی( روانپزشک ) تا رفتم گوش بدم یهو یکی از پشت سر بهم دست زد و گفت: ـ ببخشید خانوم؟ برگشتم که گفت: ـ نوبت داشتین؟ لبخند معمولی زدم و گفتم: ـ اگه امکانش هست میخواستم آقای دکتر و ببینم! گفت: ـ لطفا منتظر باشین! مریض بعدی کنسل کرده! بعد از ایشون شما میرید داخل... بازم لبخندی زدم و رو یکی از مبلا نشستم...دستمو آروم گذاشتم روی گردنبندم تا حرفا رو بشنوم، طبق اون چیزی که من توی پرونده دیده بودم، باید زندگی رو به روالی داشته باشه چون با کسی ازدواج کرده بود که دوسش داشت...برام عجیب بود چون منم که قبل این کاری نکرده بودم! صداشو شنیدم: ـ آقای دکتر من الان یکساله نمیتونم بخوابم! نمیتونم تو صورت زنم نگاه کنم...بخدا دیگه دارم دیوونه میشم! دکتر گفت: ـ بازم همون دختره مارال؟! آرمان گفت: ـ اوهوم، نمیدونم چرا! با اینکه من با اون خیلی در ارتباط نبودم...حتی اون زمانم اونقدر بهش فکر نمیکردم اما از وقتی که ازدواج کردم از فکرش یه لحظه نمیتونم چشم رو هم بذارم...نمیتونم به زنم دست بزنم...واقعا زندگیم داره از هم میپاشه! المیرا هم خیلی بهم شک کرده... دکتر گفت: ـ قرصهایی که بهت دادمو میخوری؟ با بغض گفت: ـ آره دکتر ولی فایده نداره؛ دیگه دارم عقلمو از دست میدم بخدا...
- 59 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهارم - باشه بروسلی؛ چرا میخوای بزنی. کمی به جلو خم شد که فکر کردم جدی-جدی میخواد من رو بزنه. - یچی بهت میگما! من که نمیخواستم بیام ارشد بخونم، بخاطر تو اومدم. حالاهم باید جور همزمان کار کردن تو کیلینگ و بیمارستان و دانشگاه رفتن رو بکشیم. حرف حق جواب نداشت. خودم کردم که لعنت بر خودم باد! اون لحظه ای که با عقل سلیم داشتم کنکور ارشد ثبت نام میکردم، باید حواسم میبود که یک روزی مثل الان حتی فرصت ندارم یک لیوان آب بخورم. البته بد هم نشد. حداقلش این بود که از کرمان و اون زندگی قدیمی دور شدم. با یادآوری کرمان، اخمم در هم رفت. اصلا نمیخواستم ذره ای به اون شهر فکر کنم. برای پرت کردن حواسم از فکر اون شهر، حدیثه رو مورد خطاب قرار دادم که دست از چت کردن هم برداره. - با کی تند-تند چت میکنی وزه؟! لبخند به لب چشم از گوشیاش گرفت و گفت: - با سیاوشم. - چی میگبد باهم؟ پیام دیگه ای که ارسال میکرد، توی جواب دادنش به من وقفه ایجاد کرد. گوشیاش رو خاموش و روی پاهاش گذاشت. - داشت میگفت عصری بچینیم بریم بیرون. ابروهام بالا پرید و فکرم رو بی وقفه به زبون آوردم. - عاشقه ها! نمیفهمید من تا خرخره تو فلاکتم؟ دستش رو در هوا چرخوند. - منم مثل توام. فقط تو خر تری که بیمارستان شیفت شب هم میری؛ ولی من ۷ صبح ۱ ظهرم. سر تکون دادم و لبم به یک طرف کش اومد. - بله حدیث خانم؛ شما قسط ماشین و اجاره خونه نداری!
-
-
banin عضو سایت گردید
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خوبه ممنونم ازتون- 20 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت پنجاه و نهم خندیدم و گفتم: ـ چیزی نیست خوشگلم، برای نجات اون احمق جونم اینجوری شدم اما میگذره... با اون چشمای خوشگلت دوباره بهم زل زده بود که گفتم: ـ چی شد تو هم دلت براش تنگ شده نه؟! نگران نباش، فردا میارمش... رنگ گردنبندم همین لحظه روشن شد و همونجور که چشام بسته بود گفتم: ـ بله؟ هاروت گفت: ـ وقتشه کارما! یه اوفی کردم و بلند شدم و از پله های خونه رفتم پایین...یه لیوان آب برای خودم ریختم و بعدش رفتم تو اتاقم و پرونده بعدی رو درآوردم...ماجرا از این قرار بود که یه دختر خانوم بیست و دو ساله به اسم مارال تنها پسری که از صمیم قلبم دوسش داشت چند سال پیش ناامیدش کرد و اونو تو بیخبری گذاشت و بعد یکی دو سال خبر ازدواجش و شنید و از طریق دوست مشترکشون متوجه شد که یارو همون زمان که با این حرف میزد دوست دختر داشت و با همون ازدواج کرد! از وقتی مارال این موضوع و فهمید از اینکه اونقدر صمیمی و از ته قلب دوسش داشت و اون دلشو شکست، همش اسم منو صدا کرد تا بالاخره تقاص کاراشو پس بده و الان زمانش رسیده بود.... دست گذاشتم رو گردنبندم تا برم سراغ این پسر که اسمش آرمان بود! وقتی چشامو باز کردم دیدم داخل یه ساختمون خیلی بزرگم و به نفر به صورت یه ریز داره حرف میزنه!
- 59 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
Shadow پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@رز.- 20 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه همین خوبه خیلی ممنون- 12 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت پنجاه و هشتم داشتم میرفتم که گفت: ـ رییس امشب پیشم نمیمونی؟ برگشتم و با لبخند گفتم: ـ دکمه تنهاست و من کارام مونده که باید انجام بدم! با حالت مظلومی گفت: ـ پس من چی؟ گفتم: ـ تو که حالت خوبه دیگه! دستشو گذاشت رو قلبش و با حالت عاشقانه گفت: ـ ولی بدون تو شاید دوباره این قلب وایسته! با عصبانیت بهش گفتم: ـ قلبت غلط میکنه با تو! رفتم پتو رو کشیدم تا قفسه سینش و گفتم: ـ الآنم بخواب و به هیچ چیزی فکر نکن! من فردا میام پیشت... گفت: ـ نمیتونم به تو فکر نکنم! خندیدم و گفتم: ـ باشه پس فقط به من فکر کن! لبخندی زد و گفت: ـ شب بخیر! بهش چشمک زدن و از اتاق خارج شدم! به پرستاره پشت میز پذیرش سپردم که حسابی حواستون به سامان باشه! بعدش از در بیمارستان که اومدم بیرون تمام دردی که توی خودم خفه کرده بودم و با نفس کشیدن های بلند دادم بیرون...خیلی مجازات بدی بود و بدتر از اون نقش بازی کردن پیش این آدما بود! دست گذاشتم رو گردنبندم و خونه رو تصور کردم. روی تختم بودم و همین لحظه صدای دکمه رو شنیدم که پرید رو تخت و شروع کرد به لیس زدن من! آروم گفتم: ـ چطوری تو کوچولو؟ با اون چشای قشنگش زل زد به صورتم، حتی سگم هم از اینهمه کبودی روی صورتم تعجب کرده بود!
- 59 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سوم صدای تیک تیکی که میاومد، نشون میداد حدیثه درحال تایپ سریع یک چیزیه. توجهم رو به مسیر و ترافیک دادم. میخواستم از جای خلوت تری برم؛ ولی خب هرکاری هم میکردم بازم دیر به کلاس میرسیدیم. کلافه از نیمکلاچ ها، بوقی ممتد برای ماشین جلویی زدم و زبونم به غر-غر باز شد: - من نمیدونم این زنیکه فکر کرده پرفسور سمیعیه که انقدر برای کلاساش سخت میگیره؟! دهنمون صاف شده! حدیثه دست از تایپ کردن کشید و بازهم جلو اومد. - همین رو بگو! انقدر ازش بدم میاد. دستم رو بر طبق عادت همیشگی در هوا تکون دادم. - مغز من میترکه وقتی تو چشماش نگاه میکنم. میترسم این جلسه هم نریم اسممون رو بده به آموزش. - به جهنم! در زمینهی درس و دانشگاه، حدیثه بیخیال ترین بود! یکهویی خم شد جلو و تمام وسایل من رو از روی صندلی برداشت. - هی حدیث چیکار میکنی؟! ماگم تو پلاستیک میشکنه! ـ برو بابا! از عقب نمیتونم خوب صورتتو ببینم رو مخمه. از همون بین دو صندلی، خودش رو جلو کشید. پشتش به من بود و تلاش میکرد بدون اینکه پاش رو روی صندلی بذاره، بیاد جلو و بشینه که جیغم در اومد. - روانی گمشو عقب! چه کاریه خب؟ خودش رو با بدن انعطاف پذیری که داشت جلوکشید و با باز کردن پاهاش به اندازهی کافی، تونست با موفقیت روی صندلیی شاگرد بشینه و نفسش رو خوشحال، بیرون بده. - دمم گرم. دستم رو سمتش دراز کردم. - رفته بودی تو صورتما! عادتی که داشتم، با دست حرف میزدم. همیشه باید یک دستم در هوا تکون میخورد که جمله از دهنم خارج بشه. - مهم اینه به هدفم رسیدم. نگاهی کوتاه بهش انداختم. اون هم مثل من مقنعهاش دور گردنش بود و موهای فرفریاش روی صورتش ریخته بود. با یاد دانشگاه، با ناخن روی صندلی ضرب گرفتم. - حدیث دیر میرسیم دانشگاه. یعنی اصلا به کلاس نمیرسیم. گوشی ای که دستش بود رو خاموش کرد. چهرهاش قشنگ مشخص بود که میگه: «عجبته!» - کی بود دورهی طرح پاشو کرده بود تو یه کفش که... صداش رو کمی کلفت کرد و دست به کمر و با ابروهای بالا پریده، ادای من رو درآورد: - من هدف گذاری کردم که حتما ارشد بخونم! با کارشناسی نمیخوام مطب بزنم. من باید تا دکترا پیش برم. عادی نشست و با صدای خودش منِ در حال خنده رو به رگبار بست. - هم منو شیر کردی که ارشد بدم هم خودتو تو بدبختی مطلق انداختی. حالا غر بزنی میزنم دندوناتو میشکنم!
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بفرمایید عزیزم. مجو تر از این دیگه دیده نمیشه -
پارت پنجاه و هفتم بعدش رو کرد سمت سامان و گفت: ـ شما هم همینطور! چون قلبتون یبار وایستاده امکان خونریزی داخلی هست...اهل دود که نیستین؟ سریع گفت: ـ نه زیاد! خندیدم و با حالت مسخره کردن گفتم: ـ آره بابا! نهایت روزی به پاکت سیگار و تموم میکنه! دکتر سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت: ـ سیگار برای بیماری مثل شما سمه! لطفاً بذارینش کنار! سامان با کلافگی گفتم: ـ باشه فقط من کی قراره مرخص بشم؟ دکتر گفت: ـ تا فردا شب تحت نظر ما هستین و اگه مشکلی پیش نیومد مرخصتون میکنیم! تا دکتره داشت میرفت بیرون گفت: ـ نمیشه برم خونه؟ بعدش به من نگاه کرد و با حالت شیطونی گفت: ـ آخه اونجا قشنگتر ازم مراقبت میکنن! با چشم غره نگاش کردم که دکتر گفت: ـ نه نمیشه! امشب باید همینجا بمونین و بعدش رفت بیرون...وقتش رسیده بود برم سراغ پرونده بعدی و به دکمه سر بزنم، از صبح تا حالا ندیدمش و دلم براش یذره شده بود...الآنم که سامان حالش بهتر شده بود خیالم راحت بود...
- 59 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
لطفا محوتر کنیدش لطفا -
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
فقط یک کوچولو محوتر لطفا- 20 پاسخ
-
- 1
-
- هفته گذشته
-
-
bano.z عضو سایت گردید
-
پارت دوم باد کولر که به صورت عرق کردهام خورد، حس شیرینی رو درونم زنده کرد. دست انداختم و مقنعه رو عقب بردم که خودش بقیه راه رو سر خورد و دور گردنم افتاد. شیشه ی دودی ماشین من رو همیشه نجات میداد! موهای کوتاه انتهای گردنم از لابه لای کش موی ساتنم فرار کرده و به گردنم چسبیده بودند. عجب روز بدی بود! فراموشی کلاس مهممان و بعد این ترافیک سنگین تهران، همه چیز رو در هم پیچونده بود. با ریتم آهنگ ناخن روی روکش چرم فرمون میزدم. صدای حدیث، توجهم رو از چراغ زرد شده، گرفت. - مینا امشب شیفتی؟ کمی فکر کردم. - یادم نمیاد حدیث. دفترمو بردار ببین برنامه چیه. حدیثه به جلو خم شد و کیف بزرگ دوشیام رو برداشت و عقب رفت. صدای گشتنش میون خرت و پرتهای داخل کیفم میاومد؛ اما حواس من تماما به چراغ بود که بلافاصله سبز بشه و قبل از گردش به چپ راننده ها، بتونم به مسیرم ادامه بدم. هروقت عجله داریم، اوضاع همیشه بدتر گره میخوره! همزمان با سبز شدن چراغ، حدیثه هم گفت: - آره دختر شیفتی. مسخره کردن رو شروع کرد. - بمیرم برات طفلکی! من امشب با سیسی دیت میرم، توام برو جیغای زنای زایشگاه رو تحمل کن! بیچاره! میدونستم الان ضعف نشون بدم تا صبح میتازه. - ببند بابا حدیث! سیاوش بدون من جایی نمیاد؛ اونم با تو. میدونستم دهن کجی میکنه. حقیقتا از آینه ی جلو دیدم بغل گوشم اومد و لب نازکش رو کج کرد. - برو بابا! سیسی اگه با توئه فقط بخاطر منه. چیزی نگفتم. حرف زدن با حدیثه، فقط تمرکزم رو میگرفت. باید سریع تر میروندم تا به کلاس برسیم. نیم ساعت مونده به شروع کلاس و رسیدن طی نیم ساعت، عملا نیاز به رمز پرواز داره! کاش قبل از شرکت کردن در کنکور ارشد، یکی بهم میگفت مینا، خره، نونت کم بود، آبت کم بود، می نشستی حقوقتو میگرفتی؛ دیگه ارشد رفتنت وسط اینهمه کار چی بود آخه! پوفی کردم و به مسیر ادامه دادم. خودکرده را تدبیر نبود!
- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 12 پاسخ
-
- 2
-
-
درخواست کاور داستان پس از نخل ها | رز کاربر انجمن نودهشتیا
Shadow پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خوبه عزیزم یا محو تر؟- 20 پاسخ
-
- 1
-
-
ماسو شروع به دنبال کردن درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اگه تونستید جواب بدید -
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
کامل -
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ولیعهد تاری روش -
درخواست کاور داستان پروژه آریا | رز کاربر انجمن نودهشتیا
رز. پاسخی برای رز. ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اگه میشه این چیزی که واستون میفرستم رو محو روش بنویسید محو محو -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
" مادمازل جیزل " ~ پارت هفتاد نفسش را کلافه بیرون داد. لیدیا دوباره سرش را پایین انداخته و اشک از چشمانش سرازیر میشد. - اگر چیزی نمیگویی بهتر از بروم... همانطور که به صحبت ادامه میداد از روی صندلی بلند شد. - در خانه کار بسیار دارم و باید به آنها رسیدگی کُ... داشت از لیدیا فاصله میگرفت که ناگهان با شنیدن صدایش بر سر جایش میخکوب شد. باورش نمیشد چیزی را که میشنید. - ما نامزد بودیم! متعجب به سوی لیدیا بازگشت. او داشت چه میگفت؟ او و جکسون نامزد بودهاند؟ چه نامزدهایی که گویی دشمت یکدیگر هستند؟! به سمت لیدیا چرخید. - چه؟ باورش نمیشد چیزی را که میشنید. لیدیا سرش را بالا آورده و به او نگاه کرد. - ما نامزد بودیم؛ از بچگی با هم بزرگ شده و تمامی دوران نوجوانیمان باهم سپری شد... جیزل به سویش رفته و کنارش نشست. خیلی کنجکاو شده بود. - ما دوستان خوبی برای یکدیگر بودیم و هر روزمان باهم سپری میشد. در مکتب همیشه به یکدیگر کمک میکردیم و بعد از آن در خانه باهم درس میخواندیم. مکثی کرد تا نفسی تازه کند. برایش سخت بود در میان گریه کردن حرف بزند. - هر چه بیشتر با او وقت میگذراندم بیشتر از قبل به او وابسته میشدم. وقت و بیوقت، با دلیل یا بدون دلیل به نزد او میرفتم. البته این چنین نبود که او مرا نزد خود نپذیرد. هر وقت به سراغش میرفتم به گرمی با من رفتار کرده و همیت باعث شده بود که نتوانم او را از ذهنم پاک کنم. لیدیا نگاهی به جیزل انداخت. کمی به او نزدیک شده و دست جیزل را در دست گرفت. در این حالت چهرهی او بسیار ترحم برانگیز شده بود. - بعد از اینکه نامزد شدیم نیز او با من خیلی خوب بود؛ هر روز به دیدنم میآمد و هیچوقت بدون آنکه مرا با خودش همراه کند به هیچ مهمانی نرفته بود، همیشه در کنارم بود و نمیگذاشت کوچکترین چیزی مرا آزار دهد. مکث کرد. سرش را پایین انداخته و به نقطهی نامعلومی روی زمین خیره شده بود؛ گویی در میان برفهای سفید روی زمین به دنبال کلماتی میگشت تا بتواند سخنش را ادامه بدهد. جیزل، دست او که مابین دستانش بود را کمی فشرد تا به او دلگرمی بدهد. نمیدانست چهشده که اکنون آنها اینگونه با یکدیکر رفتار میکردند با این حال دلش به حال این دختر میسوخت. لیدیا همانطور که به زمین چشم دوخته بود، ادامه داد. - اما ناگهان همهچیز تغییر کرد. همهچیز از آن سفر به دهکدههای اطراف پاریس شروع شد. هنگامی که او رفت همهچیز خوب بود اما هنگامی که برگشت ورق کاملا برگشته بود. با دستش اشکهایش را پاک کرد. با آن آرایشی که اکنون روی صورتش ریخته بود خیلی مضحک به نظر میرسید. - برای او جشنی گرفته بودم تا بازگشت چند ماههاش را تبریک بگویم اما در همان جشن مرا تنها گذاشته و رفته بود و چند روز بعد گفت که دیگر نمیخواهد مرا ببیند و ازدواج ما نیز اتفاق نمیافتد. در سکوت به او گوش میداد. باورش نمیشد؛ این کارها از جکسون بعید بود. او هیچوقت چنین کاری نمیکرد. تا کنون ندیده بود که جکسون کاری را بدون دلیل موجه انجام بدهد. - مگر میشود؟ جکسون چنین انسانی نیست که بدون دلیل کاری کند، آن هم شکستن دل یک نفر! لیدیا به جیزل خیره شد. از گریهی زیاد چشمانش قرمز شده و بینیاش باد کرده بود. - اکنون که شده؛ او بدون دلیل مرا ترک کرد. جیزل میخواست چیزی بگوید، باز هم میخواست از جکسون دفاع کند. او مطمئن بود جکسون چنین کاری نمیکند. جکسون هنوز هم با دیدن لیدیا یک غم عجیب که سعی در پنهان کردنش داشت در اعماق چشمانش دیده میشد. با شنیدن صدای جکسون از دور حرف در دهانش ماند. - مادمازل، باید برویم. جیزل به سرعت از روی صندلی بلند شد. دست خودش نبود، ناخواسته و حتی بدون اینکه متوجه بشود جکسون چه گفته است از او اطاعت کرده بود. اکنون به علاوه لیدیا، جکسون نیز به واکنش سریع او واکنش نشان داده و هر دو متعجب به او خیره شده بودند. سعی کرد اوضاع را درست کند. به سوی جکسون برگشته و لبخند مصنوعی به لب زد. - الان میآیم. و سپس میخواست به سوی او حرکت کند که لیدیا دستش را گرفته و مانع او شد. - جیزل... به سوی لیدیا برگشت. تا کنون هیچکس نام او را آنقدر با التماس صدا نزده بود. قبلش از رنج دیدن اشکهای لیدیا فشرده شده بود. - کمکام میکنی؟ با چشمان پر از اشکی که گویی به او التماس میکردند تا پاسخش مثبت باشد، به جیزل خیره شد. - من؟! جیزل با تعجب گفت. آخر چه کاری از دست او بر میآمد که بتواند برای این دختر انجام بدهد؟ لیدیا تند و تند سر تکان داد. با هر دو دستش، دست راست جیزل را به دست گرفته بود. - لطفا، فقط تو میتوانی به من کمک کنی. دوباره صدای جکسون به گوش رسید. - مادمازل هوا سرد است و لباس زیادی نپوشیدهای، باید برویم. دوباره صدای لیدیا بلند شد. - لطفا! آه کلافهای کشید. میان آن دو گیر کرده بود. دوباره صدای جکسون بلند شد. - حداقل بیا و پالتوی مرا بگیر. جیزل به سرعت دستش را از درون دست لیدیا بیرون کشید. دیگر آنجا ماندن را جایز نمیدانست. سریع سر تکان داد. - باشد، باشد به تو کمک میکنم اما اکنون باید بروم. لیدیا لبخند بزرگی زد. تا کنوت ندیده بود او اینچنین، با ذوق بخندد. جیزل به سوی جکسون دوید. بعد از آنکه جکسون پالتوی خود را روی شانههای جیزل انداخته بود، گرچه هر چه او گفته بود که سردش نیست و جکسون نیز نپذیرفته بود، به سوی خانه روانه شدند. در تمام مسیر جیزل به قولی که به لیدیا داده بود، میاندیشید. چگونه میخواست آنها را با یکدیگر جور کند در حالی که نمیدانست چرا جکسون از او جدا شده و جکسون نیز حتی یک کلمه به او نمیگفت؟