رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. یه شلوار مشکی پوشیده بود با یه رکابی مشکی و کت اسپرت مشکی. موهاش شلخته و خیس بود. لعنتی، خیلی خوشگل شده بود! با این موهای شلخته، زیادی وحشی می‌زد... دستش رو توی جیبش فرو برد و با صدای خسته‌ای گفت: ـ بریم؟ بدون اینکه جوابش رو بدم، دلخور جلو افتادم. علی و ایمان هم کنارم راه افتادن. خواستم سوار ون بشم که صدای غرش یه ماشین توجه‌مون رو جلب کرد. کولئوس مشکی‌ای جلوی پامون ترمز زد. آرشا شیشه رو داد پایین و گفت: ـ سوار شید، اون یکی زیادی جلب توجه می‌کنه. علی دستی روی بدنه‌ی ماشین کشید و با لبخند رفت عقب نشست. لیندا، کارین و ایمان هم پشت سوار شدن و تنها جای خالی، صندلی جلو بود. اخمی کردم، اما همه با لبخند نگاهم کردن. پوفی کشیدم و بدون حرف جلو نشستم. آرشا نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت: ـ تا کی می‌خوای دلخور باشی؟ جوابش رو ندادم. شیشه رو پایین کشیدم و به خیابون‌های خیس و تاریک زل زدم. صدای فندک اومد. سر برگردوندم و دیدم که سیگاری گوشه‌ی لبش گذاشته. دودش توی فضای ماشین پخش شد. چپ‌چپ نگاهش کردم. انگار متوجه سنگینی نگاهم شد که لبخند محوی زد و گفت: ـ چیزی می‌خوای بگی عزیزم؟ فکم رو فشار دادم و دوباره به بیرون نگاه کردم. به درک! بذار انقدر بکشه تا جونش دربیاد! ایمان کمی خودش رو جلو کشید که کارین غر زد: ـ جا تنگه، انقدر تکون نخور! ایمان با اخم گفت: ـ تو انقدر داد نزن بغل گوشم. آرشا، برو کلوپ شبانه‌ی خون‌آشام‌ها، همون که تو خیابون... آرشا سر تکون داد و ناگهانی از بین ماشین‌ها لایی کشید. غریدم: ـ می‌خوای پلیس رو بندازی دنبال‌مون؟ با خونسردی سرعت رو کم کرد و لبخند شیطونی زد. ـ عه، آقا صدرا به حرف اومد! مشتم رو توی بازوش کوبیدم. علی خندید و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. ـ آرشا، تو همین الان چندتا قانون جلوی صدرا شکستی که ساکت مونده! با انگشت شروع کرد شمردن: ـ یک، سیگار کشیدن! این از سیگار متنفره. دو، بدون اینکه کسی دنبال‌مون باشه، ویراژ می‌دی و سرعت می‌ری! عصبی غریدم: ـ لازم نیست بهش گوش‌زد کنی علی، این اگه می‌فهمید، الان این کارا رو نمی‌کرد! نگاهم رو دوختم به آرشا. صورتش هنوز هم سرد بود، اما یه چیزی توی ذهنش می‌چرخید. پیشونیش عرق کرده بود و نگاهش روی جاده قفل شده بود. ولی... قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، ناگهان چراغ‌های ماشینی که داشت مستقیم بهمون نزدیک می‌شد، توی چشم‌هام خورد! ـ هی، الان تصادف می‌کنیم! لیندا جیغ زد، کارین فریاد کشید، اما آرشا لحظه‌ای هم پلک نزد. انگار تازه به خودش اومد که ناگهانی فرمون رو چرخوند. ماشین با یه پیچ حرفه‌ای، کنار خیابون پارک شد. سرش رو روی فرمون گذاشت و نفس عمیقی کشید. من؟ هنوز قلبم توی دهنم می‌زد. عصبی بهش نگاه کردم. لعنتی... بابا باهاش چیکار کرده بود که حالش این‌جوری شده بود؟ چطور می‌تونستم ولش کنم، وقتی می‌دونستم اگه تنهاش بذارم، بدتر از اینم سرش میاد؟ با عصبانیت بهش توپیدم: ـ وسط خیابون جای فکر کردنه؟! سرش رو پایین انداخت و غمگین گفت: ـ پیاده شو، رسیدیم. بدون اینکه منتظر واکنشم باشه، در رو باز کرد و پیاده شد. نگاهش رو از زمین جدا نکرد و به سمت بار رفت. کارتی رو از جیبش درآورد، به نگهبان نشون داد و با یه اشاره، حضور ما رو هم تأیید کرد. بعد، بی‌حرف داخل شد. با عجله پیاده شدم. زن‌ها و مردهای مستی که توی خیابون سرگردون بودن، نشون می‌داد اینجا چه جور جاییه. تا حالا این خیابون رو ندیده بودم. اینجا دقیقاً کجاست؟ سریع‌تر قدم برداشتم و بازوش رو گرفتم. سرش رو برگردوند. چشماش... یه چیزی توش بود که آتیشم زد. لب‌هاش به سختی تکون خورد: ـ اینجا یکی از معروف‌ترین کلوپ‌های شبانه‌ست. فقط افراد خاص اجازه دارن بیان. همراه الیور و برسام اینجا می‌اومدم. قبل از اینکه حرفی بزنم، دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو از بین جمعیتِ درهم که بالا و پایین می‌پریدن، رد کرد. ایمان و بقیه هم پشت سرمون اومدن. به صندلی بار رسیدیم. آرشا نشست، اما قبل از اینکه حتی فرصت کنم بشینم، دختری با سرعت بهش نزدیک شد، دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و با هیجان گفت: ـ آرشا! تو کجا، اینجا کجا؟! یه ساله ندیدمت! دستم ناخودآگاه مشت شد. آرشا بی‌هیچ تغییری توی صورتش، لبخندی گوشه‌ی لبش نشوند، باسن دختره رو توی مشتش فشار داد و گفت: ـ کار داشتم. حالا هم یه چیزی مثل همیشه درست کن، برادرمم اینجاست. نشون بده چه ترکیبایی بلدی. دختره با تعجب سرش رو به سمت من چرخوند. نگاهی به من انداخت و با چشمای گرد شده گفت: ـ چقدر شبیه هم هستین! آرشا جواب نداد. من هم روی صندلی کنارش نشستم. نگاه بی‌هدفم روی زنی که داشت روی سکو رقص میله‌ای می‌رفت، سر خورد. مسئول بار با خوشحالی به استقبال آرشا اومد، انگار که یه مشتری VIP برگشته باشه. کارین با هیجان گفت: ـ وای، اینجا چقدر خفنِ! آرشا کتش رو درآورد، روی میز بار انداخت و سرش رو روی بازوش گذاشت. زنی از پشت بهش چسبید، لب‌هاش رو نزدیک گوشش برد و چیزی گفت. آرشا حتی بهش نگاه هم نکرد. فقط با یه حرکت دست، ردش کرد. با طعنه گفتم: ـ انگار اینجا خیلی مشهوری؟! چشم‌هاش از روی میز بلند شد و توی صورتم قفل شد. صدای خفه‌شده و خش‌داری که فقط من می‌شنیدم، زمزمه شد: ـ آره، چون اینجا به گند کشیده شدم. دستم روی میز مشت شد. به جایی توی طبقه‌ی بالا اشاره کرد و ادامه داد: ـ اون بالا روحم رو کشتن... و طعم رابطه رو فهمیدم. نه یکی، نه دوتا، هزار تا... شاید هم بیشتر. همیشه اینجا می‌آوردمشون. ذره‌ذره منو نابود کردن. یه لحظه پلک زدم. جام شیشه‌ای دودی‌ای سمتش اومد. دستش رفت که بگیره، اما جام از دستش سر خورد. قبل از اینکه روی زمین بیفته، سریع گرفتش. جرعه‌ای مزه کرد. دختره یکی هم به سمت من گرفت. بدون فکر، جام رو برداشتم. لبم رو به لبه‌ی خنکش چسبوندم و مزه‌ش رو چشیدم. تند بود، تیز و تلخ... اما قوی. تهش یه برگ ریز توی دهنم لغزید. با دندونم خردش کردم. یه تلخی ترش و تازه... آرشا با صدایی که انگار از ته چاه در می‌اومد، زمزمه کرد: ـ یه مزه‌ی جالب، درست مثل این، می‌خوام... که تلخی زندگی رو ازم بگیره. جام خالی‌ش رو توی دستش چرخوند. به نوشیدنی‌های رنگارنگ بار خیره شدم. زیر لب گفتم: ـ نمی‌تونم دردت رو بفهمم... چون جای تو نبودم. اما می‌بینم که توی چشمهات، یه دنیا درد داری. لبه‌ی جامش رو با انگشت لمس کرد و بی‌حس لب زد: ـ همین که می‌بینی، کافیه. لبخند محوی نشست گوشه‌ی لبم. چرا دلخوریم ازش محو شده بود؟ نمی‌دونم. دستش رو کشیدم و گفتم: ـ بیا یکم تکون بخوریم. چیزی نگفت. اما به دنبالم اومد. وسط جمعیت پریدیم. نورها، موسیقی، آدم‌هایی که توی ریتم‌های تند، می‌چرخیدن. دستش رو گرفتم و داد زدم: ــ خیلی خشکی، تکون بخور دیگه! چشم‌هاش توی نورهای درهم، لحظه‌ای برقی زد. دستی توی موهاش کشید و یه نفس عمیق کشید. بعد... بالاخره، خودش رو سپرد. سرش رو کج کرد، با اون نگاه نافذش زل زد تو چشم‌هام و گفت: ـ واقعاً؟ ـ واقعاً. لبخندی زد که چال صورتش رو عمیق‌تر کرد. همراهیم کرد، انگار که داشت تو ذهنش یه بازی رو می‌برد. می‌خوام آخرین طعم بعد از تلخی‌هاش باشم، اون شیرینی که همه‌ی زهرمارای زندگیش رو از بین می‌بره. اگه فقط یه راهی بود که این قسم لعنتیم بشکنه، بهش ثابت می‌کردم عاشقشم. این درد، یه درد سنگین و کشنده تو قلبمه. خنده‌هاش... بهشتمو تداعی می‌کنه. اونقدر لودگی کردم که قهقهه زد، بی‌وقفه، با اون صدای خوش‌آهنگش. ایمان و علی هم خندیدن، همراهی کردن، کارین و لیندا هم وسط جمع داشتن می‌رقصیدن. یهو از پشت خودمو پرت کردم تو بغلش، اونم سرشو فرو کرد تو گردنم. نفسش داغ بود، تند. فکر کردم می‌خواد خونمو بخوره، ولی... یه بوسه‌ی ریز به گردنم زد! از پشت، بدنش رو به من چسبوند. یه حس غیرقابل توصیف بود. خندیدم، سرمو برگردوندم و زمزمه کردم: ـ داغ کردی؟ یه بوسه‌ی دیگه زد، با صدای گرفته و مست گفت: ـ کنار تو همیشه داغم. نفسم بند اومد. دلم می‌خواست فریاد بزنم، اما خودمو کنترل کردم. برای اینکه مطمئن بشم، با یه لبخند شیطنت‌آمیز گفتم: ـ نظرت چیه یه نوشیدنی دیگه بزنیم؟ محکم بغلم کرد، صداش تو گوشم پیچید: ـ نه، می‌خوام رانندگی کنم. پوفی کشیدم، ضدحال خوردم. یعنی اونقدر مست نبود که از حال بره؟ خب اشکالی نداره، خودم جای جفتمون مست می‌شم! از بغلش بیرون اومدم و پشت سر هم خوردم، اونقدر که دیگه هیچی نمی‌فهمیدم. آرشا اومد، روی صندلی بار نشست، لش کرد و به رقص بقیه زل زد. نگاهش یه حس عجیب داشت. یه چیزی بین رضایت و غم. زیر لب گفت: ـ ممنونم.
  3. اما تنها کسی که همیشه هیچ واکنشی نشون نمی‌داد، برسام بود. انگار براش مهم نبود که خونش رو بخورم. هر بار ازش می‌پرسیدم، فقط یه جمله رو تکرار می‌کرد: "من عاشق سایرا هستم." اما مثل چی دروغ می‌گفت... چشم‌های خیره‌ام که بهش افتاد، اخم‌هاش توی هم رفت. من چشم‌هام رو ریز کردم و وارد امواج هاله‌هاش شدم. انگار چیزی حس کرد، چون سرفه‌ای کرد و خواست بلند بشه. دستم رو توی هاله‌های لذت الیور فرو بردم، که باعث شد آهش بلند بشه. صدرا کلافه نشست و خشمگین نگاهم کرد. باز وارد هاله‌هاش شدم و با سرعت اون‌ها رو کنار زدم تا به یه هاله‌ی زنجیر شده رسیدم. لحظه‌ای هنگ کردم و یادم رفت خون بخورم. چقدر زیبا و سرد بود! هاله‌ای سبزِ روشن، که وقتی زبانه می‌زد، به رنگ زردِ میکادو درمی‌اومد! دیدنی بود! چشم‌هام رو توی چشم‌های صدرا دوختم. چرا قدرتش رو مسدود کرده بود؟ صدرا با گیجی توی چشم‌هام نگاه کرد. حالا که حد قدرتش دستم اومده بود، فهمیدم من ازش قوی‌ترم. هاله‌ی من قرمز خونی بود، که شعله‌های اطرافش به سیاهی می‌زد. خیلی خشن‌تر از هاله‌ی صدرا بود، چون من با نفرت عمیق و خشم بزرگ شده بودم. زبونی به گردن الیور کشیدم و گفتم: ـ می‌تونی بری، الیور. تشکر. خواست بلند بشه، اما سرگیجه داشت. با جادو خون انسان رو توی جام طلاییِ جواهرنشان ریختم. بینی‌ام رو گرفتم و جام رو به الیور دادم. الیور سریع خون رو سر کشید، اما من جام رو روی میز کوبیدم و عق زدم. با عجله جاش رو گرفتم و دویدم سمت سرویس بهداشتی. اما هنوز نرسیده، حالم بهتر شد و بی‌حال روی زمین افتادم. لعنتی، خون انسان خیلی بوی بدی می‌داد! صدرا نگران سمتم اومد. ـ اوه! چقدر رنگت پریده! نمی‌تونستم بگم انرژی‌ام رو گذاشتم تا قدرتش رو بشناسم. به جاش گفتم: ـ انگار خونی نخوردم، همه‌ش با اون بوی گند ته کشید! حس کردم عطش داره سراغم میاد. از صدرا فاصله گرفتم. همون موقع هلیا و میکائیل اومدن. هلیا با دیدن حالتم شوکه شد. ـ آرشا، تو که بدتر شدی؟! لب زدم: ـ خون انسان حالم رو بد می‌کنه. صدرا رو به هلیا گفت: ـ برای من خون انسان بیار تا بهش بدم. هلیا شوکه جواب داد: ـ نمی‌تونه بخوره! حالش بد میشه و همه رو بالا میاره! صدرا با اخم و دلخوری گفت: ـ من روش دادنش رو بلدم. برو بیار. میکائیل دوید و رفت. صدرا ناگهان با یه حرکت بغلم کرد و به نزدیک‌ترین اتاق برد. منو روی تخت گذاشت. خدمه‌های اونجا، که از ترس خشکشون زده بود، سریع از تخت پایین اومدن. هلیا غرید: ـ همه بیرون، زود! پنج نفر بودن، و هرکدوم یه تخت داشتن. همه ترسیده دویدن بیرون. صدرا با ذهنی باهام حرف زد: ـ داشتی چیکار می‌کردی که قدرتت تخلیه شد؟ منم تو ذهنش جواب دادم: ـ داشتم اون چیزی که محدود کردی رو می‌دیدم. یه ضربه‌ی آروم به پیشونیم زد. ـ حالا دیدیش؟ لب زدم: ـ عاشقش شدم. صدرا با حیرت نگاهم کرد. لبخند زدم و چشم‌هام رو بستم. همون موقع میکائیل اومد و پارچ بزرگی از خون رو به صدرا داد. صدرا یه قلپ خورد. معلوم بود تازه‌ست، چون درپوش داشت و طلسم لیندا هم روش حس می‌شد که نذاشته بود بوی خون پخش بشه. لب‌های صدرا به من نزدیک شد. یه نفس عمیق کشیدم؛ فقط بوی بدن خودش رو حس کردم. آروم مایع گرم رو وارد دهنم کرد و خون انسان رو نوشیدم. هلیا با تعجب گفت: ـ انگار حالش رو بد نمی‌کنه اینجوری! میکائیل خندید و گفت: ـ باید جفتت رو بیاری باهات این کار رو کنه. راستی، گفتم جفت... پس نشان روی گردنت کجاست؟ نکنه جفتت مرده؟ صدرا لحظه‌ای مکث کرد و بازوم رو محکم فشار داد. با حرص بیشتری خون رو توی دهنم ریخت. دستم رو روی گردنم گذاشتم و نشانِ جعلی رو احضار کردم. ـ اینجاست. فقط غیبش کرده بودم، خیلی توی چشم بود. صدرا شوکه شد. چشمکی بهش زدم و نشانی رو باز غیب کردم. همون لحظه، یه سیلی محکم توی گوشم خورد. قبل از اینکه فرصت کنم واکنش نشون بدم، صدرا باز بهم خون داد. چشم‌هام رو بستم. چرا این‌قدر عصبیه؟ اون که منو دوست نداره... پس چی شده؟ بعد از چند لحظه، بهش شک کردم. نکنه چون نشان رو کپی کردم، عصبانیه؟ از وقتی نشان رو برداشته بودم، رفتار صدرا باهام مهربون‌تر شده بود... آره، دلیلش همین بود. صدرا خواست عقب بره، اما یه بوسه بهش زدم. مکث کرد، ولی چیزی نگفت و باز بهم خون داد. هلیا گلویش رو صاف کرد. ـ بیا بریم، میکائیل. صدرا، خون کم بود، بگو بیشتر بیارن. صدرا تأیید کرد و اون‌ها رفتن. با اخم باز بهم خون داد. دستم رو پشت گردنش گذاشتم، با عطش و لذت خون خوردم و لب‌هاش رو بوسیدم. چشم‌هاش خمار شده بود، اما هنوز دلخور نگاهم می‌کرد و حتی همراهی هم نمی‌کرد. یه قلپ دیگه خون خورد و دوباره بهم داد. من هم پُرروتر و عمیق‌تر بوسیدمش. اما بازم سرد باهام رفتار کرد! انقدر این کار رو ادامه دادم که با تموم شدن خون توی پارچ بزرگ، بالاخره همراهی کرد. نفس‌هام کش‌دار شده بود. حالم خراب بود. با پوزخند ازم فاصله گرفت و گفت: ـ آتیشت خیلی تنده، گربه‌ی وحشی! خیز برداشتم و عمیق ازش کام گرفتم. هل‌م داد و به دیوار برخورد کردم. دستی به گردنش کشید و لب زد: ـ این‌جا دوربین داره. بعد از اتاق بیرون زد. شل روی تخت افتادم. حالم خراب بود. می‌خواستم هرچی خواستم رو فریاد بزنم. به نفرین کردن برسام و فحش دادن بهش بسنده کردم. ولی چیزی که بیشتر از همه داشت دیوونه‌ام می‌کرد، این بود که دو تا آلتم داشتم و این وضعیت رو برام چند برابر سخت‌تر می‌کرد! هم مردونگی‌ام داشت اذیتم می‌کرد، هم زنونه‌ام... اشکم داشت در می‌اومد. با بی‌حالی از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. خدمه‌ها پشت در بودن. با دیدنم شوکه شدن. به خودم نگاه کردم... برآمده شده بودم. و کاملاً معلوم بود که چقدر می‌خوام. دستی به گردنم کشیدم و از کنارشون رد شدم. کارین با لبخند گفت: ـ بریم با... ولی همین که سالارم رو دید، آب دهنش رو به زور قورت داد و با لکنت ادامه داد: ـ ب... بریم بار یا کلوپ؟ خمار نگاهش کردم. هلیا جلو اومد، دستش رو روی چشم‌های کارین گذاشت و گفت: ـ برو توی اتاقت، یکی رو برات می‌فرستم. با اخم گفتم: ـ لیندا رو به اتاقم بفرست. هلیا مکثی کرد و بعد، به خودش اشاره کرد و توی ذهنم گفت: ـ منو نمی‌خوای؟ نگاهم روی هیکلش لغزید. اون تجربه‌ی زیادی داشت. پس تأیید کردم. لبخند رضایتمندانه‌ای زد و از کنارم رد شد. من هم به سمت اتاقم رفتم. *** صدرا توی محوطه‌ی کاخ بودم و عصبی توی خودم می‌جوشیدم. ایمان، که دیگه کلافه شده بود، گفت: ـ چته؟ غریدم: ـ با مادر بزرگ من توی اتاق رفتن... لعنت بهش، عوضی! ایمان شوکه شد. ـ با کُنتِس هلیا؟! تأیید کردم. دهانش باز موند، ولی بعد که موضوع رو فهمید، سوتی داد و گفت: ـ باید توی تاریخ ثبت بشه! اول خون کُنت الیور رو خورد، حالا هم با کُنتس هلیا رابطه داره! مشتم رو بالا آوردم و غریدم: ـ کاری نکن بزنم تو دهنت. دستش رو بالا آورد. ولی من دیگه تو حال خودم نبودم. با یادآوری اینکه چطور دست‌وپام رو با جادو بسته بود و بهم... عصبی می‌شدم. ولی لعنتی، لذت هم داشت. می‌خواستم باز تجربه‌اش کنم. اولین بارم بود. یعنی اگه دست‌وپام رو نمی‌بست، خودم می‌ذاشتم بذاره؟ نیشم باز شد. یاد هیکل گنده‌اش افتادم که روی من پیاده‌روی می‌کرد... اوه، خیلی هیجان‌انگیز بود! اما همون لحظه به یاد آوردم که اون هیکل گنده و عضله‌ای، الان روی مادر بزرگه. خونم به جوش اومد. یه حس درد توی قلبم پیچید. باید توی اتاق سیرابش می‌کردم! اصلاً دوربین بود که بود... بچه‌گربه‌ی وحشی، مال خودمه! کسی حق نداره دست بزنه! یهو صدای سقوط چیزی از آسمون اومد. کارین و لیندا جیغ کشیدن! سریع سمتی که صدا اومده بود رفتم. دیدم خود وحشیشه.
  4. صدای خنده‌ی دخترا بلند شد، چندتا دختر دور تارا و فاطمه رو گرفتن و اجازه ندادن که نزدیک من بشن. دختری که قبل ورود استاد با من دعوای لفظی داشت با خنده بالای سرم ایستاد و نذاشت بلند شم و با پا دوباره هولم داد. عصبی خواستم پاشو بگیرم و یکی از فن‌های کشتی رو که شوهر پری یادم داده‌بود رو روش پیاده کنم، اما سریع جنبید و عقب رفت. پوفی کشیدم و بلند شدم دختره که یه سر و گردن از من بلندتر بود، پوزخندی زد و با تمسخر‌ نگاهم کرد. یه دختر دیگه که مثل اون لباسی با ترکیب سفید قهوه‌ای پوشیده‌بود، کنارش ایستاد در حالی که کیف کوچیک مشکی من دستش بود. با حالتی بسیار شیطانی چشماش رو برام گرد کرد و کیفم رو برعکس کرد و که همه‌ی محتویاتش روی زمین ریخت. همه دخترا دورم جمع شده‌بودن و می‌خندیدن، پسرا هم همون‌طور که نشسته‌بودن نگاهم می‌کردن. این ما بین نگاه نکته‌سنج رهبر رو دیدم در حالی که هوری بهشتیش کنارش ایستاده‌بود و می‌خندید. نگاهم رو متمرکز کردم به وسایلم که روی زمین بود. یه چندتا خودکار، یه بطری آب، یه دفتر، یه آینه که به لطف دختره افتاد و شکست و یه دفترچه... نه‌نه دفترچه‌م که جملات عاشقانه‌م رو توش برای معشوق از دنیا رفته‌م می‌نوشتم. خداخدا می‌کردم که بیشتر از این کنجکاوی نکنن، اما انگار اون دختره نگاه وحشت زده‌م رو دید چون خم شد با نیش باز برداشتش‌ تا بخوندش. سریع سمتش دویدم تا دفترچه رو بگیرم که پرتش کرد سمت دختری که پشتم بود. به سمت اون دویدم، ولی اونم دفترچه رو طرف دیگه‌ای پرت کرد. دختری سبزه‌ با چشمای درشت که دفترچه‌ی آبی و کوچیکم دستش بود، اون رو تکون داد و با نیشخند گفت: - بیا بگیرش کوچولو. با عصبانیت سمتش رفتم اون هم خواست مثل دوستاش دفترچه رو پرت کنه، اما پریدم و توی یک حرکت دفترچه رو ازش گرفتم و کمتر از چند ثانیه پامو بردم بالا و با شدت روی دهنش کوبوندم. جیغ بلندی کشید و خون از گوشه‌ی لبش سرازیر شد همون لحظه چندتا از دخترا به سمتم حمله‌ور شدن. تا حدی سعی کردم مهارشون کنم، یکی از اون‌ها خواست با سیلی منو بزنه که خم شدم و کف دستش خورد تو صورت دوستش. دوستش با عصبانیت اون رو هل داد و اون خورد به یک دختر دیگه و به این ترتیب افتادن به جون هم و تا می‌تونستن هم رو زدن. این مابین من و تارا و فاطمه آروم‌آروم از زیر دست و پای اونا فرار کردیم از کلاس خارج شدیم. وقتی اومدیم توی فضای سبز دانشگاه به سمت صندلی رفتم و خودم رو روش انداختم، گلوم خشک شده‌بود و نفس‌نفس می‌زدم با این حال یه چشمم به در کلاس بود که مبادا قوم یأجوج و مأجوج به سمتم حمله‌ور بشن. تارا غیب شد و چند دقیقه بعد با یه بطری آب اومد، کنارم نشست و بطری رو بهم داد. بیچاره بیشتر از من ترسیده‌بود، فاطمه که رسماً رنگش پریده‌بود و نگاهش از صورتم برداشته‌ نمی‌شد. دستی به گونه‌م که درد می‌کرد، زدم، اما همین‌که دستم بهش خورد، سوزشی بسیار دردناک ایجاد کرد. آخی گفتم و صورتم توی هم رفت تارا دستم رو گرفت و هیسی گفت و آروم با دستمال گونه‌م رو پاک کرد. وقتی دستمال خونی رو دیدم چشمام گرد شد. کی زدن من رو ناکار کردن که متوجه نشدم؟
  5. چشم‌ غره‌ای بهم رفت و خواست ادامه بده که استاد وارد کلاس شد. با لبخندی حرص‌دربیار بهش خیره شدم، اما اون به صندلیش تکیه داد و پوزخندی زد و تهدیدآمیز نگاهم کرد. در تمام این لحظه‌ها رهبر و دوستاش حتی نیم نگاهی هم به ما ننداختن چه برسه که چیزی بگن. زمان تدریس استاد که مردی میان‌سال اما بسیار محترم و جنتلمن بود، دانشجوها نامه‌هایی رد و بدل می‌کردن و با اشاره‌های محسوسی به ما هرهر و کرکر می‌خندیدن. استاد چندین بار اخطاری به بعضی‌ از دخترا که موقعه‌ی ارسال نامه رویت می‌شدن، داد و حتی یکی رو از کلاس بیرون انداخت، اما این لجبازها باز به کارشون ادامه می‌دادند.‌ چند نفری که دورمون بودن، با هم‌دیگه حرف می‌زدن و ما پچ‌پچ‌هاشون رو می‌شنیدیم که مدام مسخرمون می‌کردند و ما رو با عنوان‌هایی مثل:«کلفتای بیچاره... نظافت‌چی‌ها... موش‌های زیرزمینی صدا می‌زدن.» وقتی بهمون گفتن موش‌های زیرزمینی مطمئن شدم که اون‌ها درمورد ما تحقیق کردن و همه‌ی این حرکاتشون برنامه ریزی شده‌ا‌ست. برای همین سعی کردیم اصلاً توی صورتمون نشونه‌ای از غم و ناراحتی نباشه تا به هدفشون نرسن. وقتی زمان کلاسمون تمام شد استاد حضور و غیاب کرد و این ما بین اسم رهبر و دوستاش رو گفت وقتی اسم پسر بوره رو گفت تارا به پهلوم ضربه‌ای زد و با ابروهای که روی پیشونیش تانگو می‌رقصیدن، زمزمه کرد: - اولالا! راد... راد نگو بلا بگو خوشگل خوشگلا بگو! در کمال تأسف صداش یه‌کم که چه عرض کنم، خیلی بلند بود. طوری که جناب راد و دوست عزیزش ایلیا برگشتن و با چشمای گرد نگاهمون کردن. تارا که بی‌خیال روی میز رو با کف دستاش ضرب گرفته‌بود لبخندی بزرگ بر روی لباش نشوند و چشمکی به راد زد که یه انحنای نامحسوس روی لبای راد نشست و سرش رو با تأسف تکون داد. ایلیا اما با حرص دهن کجی به منو فاطمه کرد، فاطمه پشت چشمی براش نازک کرد و گفت: - دو متر قد اما دریغ از یه جو شعور! با نوک کفشم ضربه‌‌ای به ساق پاش زدم تا ساکت شه و خودمم سرم رو پایین انداختم تا چشمم به هیچ کدومشون نیفته. بدجوری از همه‌شون کینه به دل گرفته‌بودم واقعاً برای چی این‌قدر باهامون چپ افتادن؟ فاطمه دستم رو گرفت و فشاری بهش داد تارا هم سرش رو روی شونه‌م گذاشت و لبخندی تقدیمم کرد. ما سه تا بچه یتیم بودیم که هیچ نسبت خونی با هم نداشتیم، ولی بهتر از هر ک.س و هر چیزی هم دیگه رو درک می‌کردیم. وقتی استاد خارج شد ما هم سریع وسایلمون رو جمع کردیم، اما همین که می‌خواستیم از پشت میز‌هامون پاشیم، صدای محکم برخورد در با دیوار اومد. با تعجب برگشتم که یکی از دخترا دیدم که درو بسته و بهش تکیه داده‌بود و با نیشخند نگاهمون می‌کرد. همون لحظه دو تا دختر کیف کوچیکم رو گرفتن و هولم دادن که وسط کلاس افتادم.
  6. دختری که به ما سلام داده‌بود، خودش رو جمع و جور کرد و با خنده‌ای مصنوعی گفت: - اوه! چه جالب بود... زنگ تماست... . دروغ می‌گفت تو چشاش یه (هشتگ دختر بودن نعمت است، نه به بدبختی بی‌کلاسی) خاصی موج می‌زد. فاطمه برای جمع کردن گندی که زده‌بود، با هیجان الکی چشماشو گرد کرد و یه پرش زد طرف دختره. دستش رو گرفت و گفت: - وای ناخونات چه خوشگله! اصلاً مثل عجوزه‌ها نیست. دختره به‌سختی سعی کرد جمله‌ی آخرش رو نادیده بگیره و به زور به لباش تکونی داد. صدای با مضمون خنده درآورد و دستش رو از پنجه‌ی فاطمه خارج کرد، خیلی محسوس دستش رو با لباسش پاک کرد و گفت: - مرسی هانی... ترکیه کاشتمشون هزینه‌ش شد... . مکثی کرد و با چشمکی ‌چشمکی رو به دوستاش گفت: - هزینه‌ش رو ولش عشقم... آخه بگم که کلاً محو میشید. و هرهر خندید ما که کلاً هنگ حرکت تحقیرآمیز اولش بودیم، با شنیدن حرفاش صورتمون در هم رفت. اما سعی کردیم ظاهر قضیه رو حفظ کنیم و با یه لبخند به صحبتمون خاتمه بدیم.‌ از همون لحظه به بعد زندگی ما به چند بخش تبدیل شد. *بخش اول تحقیر: دخترا مدام نگاه به استایلمون می‌کردن و بعد با هم پچ‌پچ کرده و پشت بندش بلند می‌خندیدن. مابین خنده‌شون به یه چیز از ما گیر می‌دادن و می‌گفتن: - اینو چند خریدید؟ - فیکه؟! - تا حالا در مورد این مارک شنیدید؟ - تا حالا در مورد ست کردن چیزی شنیدید؟ - لوازم آرایشی دارید؟ - چه مارکی؟ و... . هر لحظه صورت من بیشتر جمع می‌شد و احساس اضطراب و ناراحتی بیشتری می‌کردم، زیاد اهل آرایش و خرید کردن نبودم. نه این‌که پول نباشه... پول که نبود ولی بازم در نظر من چیزهای دیگه‌ای مهم بود تا لوازم آرایشی و لباس‌های مارک‌دار. تارا و فاطمه سعی می‌کردن با خنده و اطلاعاتی که از فیلم‌های عربی فاطمه استخراج کرده‌بودن، جوابشون رو بدن. ولی وقتی متوجه شدن که نه تنها این چندتا دختر بلکه کل کلاس به ما می‌خندن و سوژه‌ی امروزشون شدیم، کمی حالشون گرفته‌ شد. ولی ما سه تا آدم کم آوردن نبودیم، هر چی نباشه یه عمره بچه یتیمِ کوچه و خیابونیم و این چیزا برامون عادی شده. ولی این‌که قراره همچنان توی آینده‌مون هم نقش داشته‌باشه اذیت کننده‌بود. یکی از دخترا از پشت سرمون بلند طوری که همه بشنون خطاب به ما گفت: - دخترا شنیدید الان کلاس‌هایی برگزار میشه برای افراد مبتدی تا بهشون یاد بدن چطوری ست کنن؟ نه من دیگه نمی‌تونستم سکوت کنم. ضایع نکردن و سکوت کردن در مقابل همچین آدم‌های سمی توی د‌ی‌اِن‌اِی من نبود. برای همین با لبخندی که میزان عشقم ازش سرازیر می‌شد، برگشتم و رو به اون گفتم: - آره کنار خونه‌ی ما یه مؤسسه مد هستش می‌خواستم بهت آدرسش رو بدم، ولی خودت زودتر گفتی کلک. صدای خنده‌های ریزی شنیده می‌شد و این برای دختر مغروری مثل اون کافی بود تا سرخ بشه یه دفعه جفتک بندازه. - نه بابا کنار لونه موش شما همچین چیزایی پیدا میش... . قبل این‌که حرفش رو تموم کنه حق به جانب جوابش رو دادم: - کنار کاخ سفید مادرت هم موجوده، اما چشم بصیرت می‌خواد... فکر کنم بابات چشم بصیرت رو داره نه؟ چند تا از پسرا نتونستن خودش رو نگه دارن و خندیدن چون فهمیدن پشت جمله‌ی سرشار از عشق من چه معنای عشقولانه‌ای نهفته بود.
  7. *** از این‌که شب قبل کاری با ما نداشتن درحالی که راه براشون باز بود تا اذیت و تحقیرمون کنن، دلمون گرم شده‌بود و با آرامش راه دانشگاه رو پیش گرفته‌بودیم. فاطمه سرسختانه معتقد بود نباید کم بیاریم و می‌گفت: - باید تیپ بزنیم تا فکر نکنن حالا که کار می‌کنیم بدبخت بیچاره‌ایم. ما هم که حرف گوش کن، حرفش رو بوسیدیم گذاشتیم رو چشممون. یه کمی مابین تیپ‌های افسانه‌ که با لباس‌های نسبتاً نو و قشنگمون می‌زدیم، یاغی‌بازی در آوردیم و چتر‌ی‌هامون رو ریختیم بیرون. کلاً حس و حال مونیکا بلوچی رو گرفته و کل میکاپمون با یه رژ انجام شد. وقتی وارد دانشگاه شدیم نگاه خیره‌ی بقیه روی ما بود و ما که اصلاً توی یه لِوِل دیگه بودیم، با حالت خاص مادلی به‌سمت کلاس به راه افتادیم. وقتی وارد کلاس شدیم طبق معمول دخترا ردیف آخر و پسرا جلو نشسته‌بودن. توی ردیف اول رهبر نوچه‌هاش نشسته و کنارش پرنسس پلنگ صورتیش، ساناز خودنمایی می‌کرد. باز هم جایی برای ما نبود، جز سه صندلی که دور از هم بوده و بچه‌ها کیفاشونو انداخته‌بودن روشون. ما هم که طاقت دوری از هم رو نداشتیم، دوباره با گرد کردن چشم‌هامون آویزون سه پسر اون‌ روزی شدیم و خب بالأخره سه تا جنتلمن توی این دنیای فاقد جنتلمن پیدا شد که به ما خانم‌های خوشتیپ اهمیت بدن. چند دختر کنار ما بودن که داشتن حرف می‌زدن، وقتی ما نشستیم بهمون لبخند‌های ژکوندی زدن، یکی‌شون گفت: - سلام دخترا؟ فاطمه آروم زد به پهلوم و مغرورانه زمزمه کرد: - دیدی گفتم جواب میده؟ تارا هم که شنید نامحسوس ابروهاشو بالا انداخت و با لبخند قشنگ و ملیحش رو به دخترا گفت: - سلام. یه‌دفعه صدای آهنگی بلند شد: - مادرم گفته به من دست تو دماغت نکنی... . چشمامون گرد شد و همه به فاطمه که رنگش پریده‌بود، نگاه کردیم. فاطمه سریع جنبید و گوشیش رو جواب داد: - سلام پری... من تو کلاسم... . یه دفعه صداش رو بچه‌گونه کرد و گفت: - منم بمیلم بلای تو بلاچه. صدای خنده‌ی لیلا از اون طرف گوشی می‌اومد و فاطمه به چرت و پرت گفتن ادامه داد. تارا چشماشو بست کف دستش رو کوبید به پیشونیش، بعد از چند دقیقه‌ی حساس فاطمه تلفن رو قطع کرد و با لبخندی بزرگ نگاهمون کرد. بدون اغراق می‌تونم بگم که هیچ مویی برای دخترا نمونده‌بود. حتی موهای سرشون هم ریخت از فاجعه‌‌ی دست تو دماغیِ فاطمه.
  8. دیروز
  9. خلاصه هر چی بود گذشت... به سختی هم گذشت. حدودای ساعت دو بود که رستوان رو جمع کردیم. جلالی وقتی خستگی و صد البته زحمتی که کشیدیم رو دید‌، بهمون پاداش داد. از هزینه‌ی خوبی که به عنوان پاداش بهمون داد، پخشی از خستگی‌مون رو درآورد. من و تارا هم به خودمون جایزه دادیم و با تاکسی به سمت خونه‌مون رفتیم، فاطمه قبل از ما رسیده‌بود. اون هم خسته بود و از روز سختی که داشت، می‌گفت. رئیس‌شون اذیتش می‌کرد و مدام به اون گیر می‌داد، از زمین و زمان عیب می‌گرفت و از همین اول دبه در آورده‌بود و واسه هر چیز الکی می‌خواست حقوقش رو کم کنه. دلم براش سوخت اخلاق فاطمه بد نیست، اما یه‌کمی تنده واسه همین سه باره که تا حالا اخراج شده. الان هم تمام سعیش رو می‌کرد توی این کار جدیدش اخلاقش رو درست و مراعات کنه تا باز اخراج نشه. با چشم و ابرو به تارا اشاره کردم که حواسش رو پرت کنیم وگرنه می‌زنه زیر گریه. تارا که قضیه رو گرفت با هیجان هُلی به فاطمه داد و گفت: - اوقاتمون رو تلخ نکن با اون رئیس گند اخلاقت. بذار واست یه چیزی بگم که نفهمی چی‌کار کنی... بخندی، گریه کنی، تعجب کنی. فاطمه کنجکاو تک ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو بین ما دو چرخوند گفت: - باز چی‌کار کردید شما دو تا نامردا بدون من؟ خنده‌م گرفته‌بود، تارا رو دیدم که مثل من نقش بر زمین شده وقتی یاد اون صحنه‌هایی که گذروندیم، میفته. فاطمه که به شدت کنجکاو و حیرون شده‌بود، لگدی به تارا زد و گفت: - نمیری از خنده، چه غلطی کردید‌؟ شروع کردم به تعریف قضایای که اتفاق افتاده، هر چی بیشتر می‌گفتم چشم‌های فاطمه بیشتر از حدقه در میومد. این آخرا ترسیدم چشماش از کاسه در بیاد و بیفته جلوم. تارا که یه چشمش به ما بود و یه چشمش به تلویزیون و تخمه می‌شکست، گفت: - همه اینا به کنار فقط لحظه‌ای که یوسفو دیدم پوست انداختم، طرف یَک سیندرلایی شده‌بود واسه خودش با اون لباس صورتی‌. فاطمه که این رو شنید ترکید از خنده، ما بین خنده دستش رو تکون می‌داد و به آشپزخونه اشاره می‌کرد و می‌خواست یه چیزی رو بهمون بفهمونه. ولی خنده اجازه نمی‌داد‌، ما هم می‌خندیدم و تلاش نمی‌کردیم تا متوجه بشیم که چی می‌خواد بگه. یک‌دفعه خنده‌ش قطع شد و لگد محکمی به من که کنارش نشسته‌بودم زد و بلند گفت: - برو گمشو غذا سوخت. من از حرکتش هنگ کردم و قبل این‌که کاری کنم تارا سریع دوید و رفت آشپزخونه، دوباره عربده‌ی اسلم بلند شد: - حناق بگیرید روانی‌ها هرهر و کرکر می‌خندن بعد می‌زدن کرک و پر خودشونو و مارو می‌ریزن.
  10. با ضربه‌ی آرومی که تارا به پهلوم وارد کرد، از خیال زیبام خارج شدم و پوزخندِ روی لبامو محو کرده و به ساناز خیره شدم. اون هم با تعجب ابروهاشو بالا برده‌بود و با دو چشم سالمش نگام می‌کرد. کنارش هم رهبر دانشگاه‌مون نشسته‌بود که کلاً خنثی بود و هیچ علائم حیاتی از خودش نشون نمی‌داد، یه لحظه ترسیدم مرده باشه یا نفسش گرفته شده و لازمه که من علی رو بیارم تا بهش تنفس مصنوعی بده. بدون این‌که کوچک‌ترین حرکتی از خودش نشون بده به میز خیره بود و حرفی نمی‌زد. حسم می‌گفت بقیه از ترس اونه که هیچی نمیگن، وگرنه تا الان مضحکه‌ی عام و خاصمون می‌کردن. ساناز سفارش خودش و رهبر رو گفت: - چه لوس اون مرد حتی دهنش رو باز نکرد تا چیزی رو می‌خواد سفارش بده. یعنی حتی اختیاری توی انتخاب غذاش نداره؟ ولش کن مرضی هر کسی مختاره جوری که دوست داره زندگی کنه. با همین طرز تفکر به آشپزخونه رفتم و سفارشات رو به زینت دادم، زینت به همراه دو دستیار و سه آشپز دیگه سریعاً مشغول به کار شد. تارا هم به کمک ‌یوسف لیوان‌های نوشیدنی رو آماده و عثمان اون‌ها با آب‌میوه و ... پر می‌کرد. علی هم با من سینی حاوی نوشیدنی‌ها رو برداشته و به سمت سالن رفتیم. سعی کردیم نارضایتی خودمون رو از صورتمون محو و با خوش‌برخوردی از مهمون‌هامون پذیرایی کنیم. وقتی که یخ بچه‌ها آب شد در رستوران بسته و آهنگ‌های دوپسی‌دوپسی پخش شد. جوونای الانم که انگار دستگاه قرسازی به کمرشون وصله و باتری اتمی توش کار گذاشته شده، چون شروع به رقصیدن کردن‌ و حتی اگه به زور هم متوصل می‌شدیم، نمی‌تونستیم از وسط جمعشون کنیم. بالأخره بعد از یه عالمه رقص‌های عجیب‌و‌غریب ترکی، هندی، کره‌ای و عربی منت سر ما گذاشتن و نشستن تا چشمای ما بیشتر از کاسه در نیاد و بیشتر از این به دختر بودن خودمون شک نکنیم. وقتی کیک رو بردیم باز شاهد صحنه‌ی حساسی و هندی دیگه شدیم. میشه گفت در هر لحظه از جشن شاهد صحنه‌ی هندی بودیم، از ورود تا رقص... تا بریدن کیک... تا باز کردن کادو‌ها که همه یا طلا بود یا ماشین و یا لباس مارک‌دار و... حتی لحظه پوشیدن کت ساناز و خروجشون هم سناریویی بود واسه خودش و باید یه بسته پفیلا دستش می‌گرفتی و درحالی که می‌خوردیشون، زارزار گریه می‌کردی. البته این صحنه‌ها خوراک یوسف بود که لحظه‌ی آخر متوجه‌ی اشک‌های جاری از چشماش شدیم؛ زمانی‌ که سیناخان کت سفید ساناز رو آورد تنش کنه‌ اما ساناز به طرز خیلی‌خیلی ماورایی و عجیبی پاش پیچ خورد و افتاد. سینا هم مثل اسد تو سریال قبولت می‌کنم ساناز رو بغل کرد در حالی که ساناز همچون زویا خم شده‌بود.
  11. بی‌خیالی گفتم و گوشه لبامو کج کردم و ادامه دادم: - کار می‌کنیم... زحمت می‌کشیم... عمل زشتی انجام نمیدیم که خجالت بکشیم. در ضمن جرعت دارن یک کلمه بگن تا بزنم دندوناشونو خورد کنم. تارا سری تکون داد، هنوز هم تردید تو چشماش نقش داشت اما با کمی اطمینان زمزمه کرد: - منطقیه، ولی اگه چیزی بگن واقعاً ناراحت میشم. پوزخندی زدم و با حیرت رو به تارا سری به چپ و راست تکون دادم: - تارا چند روزه حرفای جدید مدید می‌زنی. چته؟ دختر ما چندین و چند ساله که جلو مردم... جلوی آدمای بی‌ارزش برای یه لقمه نون خم و راست میشیم ناراحت نشدیم؛ الان به خاطر حرف یه مشت بچه قرتی بی‌غم و درد چرا باید ناراحت بشیم؟ حداقلش اینه که نون بازوی خودمون رو می‌خوریم و شرافت‌مندانه زندگی می‌کنیم. نه این‌که مثل اونا با پول ننه بابامون هر غلطی کنیم. تارای عزیزم روحیه‌ی حساسی داشت، مهربون بود و دلش می‌خواست همه مثل اون باشن. در حالی که این‌طور نبود! دستی به شونه‌ش زدم و ادامه دادم: - تارا بی‌خیال... بی‌خیال دختر. به گور باباشون خندیدن بگن بالا چشممون ابروعه. خودم همزن رو می‌کنم تو دماغ تک‌تکشون. تارا با خنده و تهوع صورتش را جمع کرد و با شوخی من رو هل داد. قدمی عقب رفتم و نیشخندی زدم که چشمم به جلالی افتاد. جلالی با چشم آبرو علامت می‌داد که زمان هنرنمایی ما رسیده، لب کشیدم و با استرس و دستای لرزون رو به تارا گفتم: - هر چی زر زدم رو فراموش کن... اگه چیزی گفتن ساطور رو از تو آشپزخونه بیار تا با گریه ازشون پذیرایی کنم. تارا با تعجب چشم گرد کرد و گفت: - ما رو باش رو کی حساب باز کردیم. با اضطراب پامو چند بار روی زمین کوبوندم و با دهنی کج و معوج زمزمه‌وار گفتم: - بریم‌بریم که جلال میگه از این تحفه‌ها پذیرایی کنیم. تارا با حالت زاری سری تکون داد و به دنبالم اومد. اول سعی کردیم نفس عمیق بکشیم و هیجان وجودمون رو کنترل کنیم ولی همچنان تصور طرز برخورد اون‌ها با ما کمی دلهره‌آور بود. به خودمون دلداری دادیم تا با اعتماد به نفس بریم و چیزی که می‌خوان کوفت کنن رو یادداشت و آماده کنیم. فکر نمی‌کردم این‌قدر سخت باشه، اما همین‌که چشم پسر کله طلایی به ما افتاد، ابروهاش رو بالا انداخت و به پسر بد اخلاقه گفت: - ایلیا اون‌جارو. با گفتن این حرفش آب شدیم و رفتیم تو زمین، ایلیا نیم‌نگاهی به ما کرد که از تعجب چشماش گرد و دهنش باز موند؛ سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه، اما در کمال حیرت نگاهش به دور و اطرافمون درحال گردش بود. انگار که دنبال یکی می‌گشت و حس ششمم می‌گفت این چشم سفید ورپریده دنبال فاطمه‌ست. کم‌کم نظر همه‌شون به ما جلب شد، اول که با چشمای از حدقه زده به بیرون به ما نگاه کردن؛ بعدش با نگاهی لبریز از تمسخر اما لبای به هم دوخته‌شده، خیره‌مون شدن. من که آب از سرم گذشته‌بود، برای همین بی‌توجه به همه‌ی اون‌ها و حالتشون یکی‌یکی سفارش‌هاشون رو پرسیده و می‌نوشتم، تا این‌که به ساناز خانم رسیدم که با پوزخند نگاهم می‌کرد و... و من یک لحظه از کنترل خارج شدم و با یک حرکت غیرمنتظره خودکاری که دستم بود رو به چشم راست ساناز فرو کردم که چشمش ترکید و صدای جیغش کل سالن رو پر کرد.
  12. پسرا انگار مانکنای خارجی بودن، ماشالله قد بلند، چشمای رنگی، لباس‌های مارک‌دار و دختراشون... اوه! دختراشون مثل ما صورتی‌پوش بودن. سرم رو با بهت تکون دادم و زمزمه کردم: - این یه کابوسه! انگار توی کارتون باربی گیر افتادم. این همه صورتی... سرم داره گیج میره. تارا با همدردی شانه‌هام رو ماساژ داد، مهمان‌ها با ذوقی مصنوعی در حال جنب و جوش بودن که یک‌دفعه صدای دختری بلند شد: - دارن میان، دارن میان. با دیدن دختره بیشتر پی به بدشانسیمون بردم، کله قرمز این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ کمی بیشتر دقت کردم که ای دل غافل! بچه‌ها دانشگاه این‌جا چی‌کار می‌کردن؟ حتی اون کله بوره هم این‌جا بود، همون که تارا رو خفت کرده‌بود. همون لحظه برقا خاموش شد، کمی بعد صدای در رستوران اومد و در آخر صدای ساناز: - بیبی... این‌جا چه‌خبر... . هنوز حرفش تموم نشده‌بود که برقا روشن شد و همه با هم گفتن: - تولدت مبارک. ساناز با حیرت به اطرافش نگاه کرد، بعدش چشماش پر اشک شد و خودش رو توی بغل رهبر انداخت: - اوه! سینا... سینا... سینا عاشقتم! باورم نمی‌شد که اون دختر بچه‌ی دماغو که ما رو مجبور کردن به خاطرش این لباس‌ها رو بپوشیم ساناز باشه. علی که کنارم ایستاده‌بود، مثل من با کلافگی خیره‌خیره نگاهشون می‌کرد. با چندش گفتم: - چقدر مصنوعی بود. علی هومی گفت و اشاره‌ای به لباسش کرد و با تأسف ادامه داد: - به خاطر این ریقوی خوشگل، مردانگی منو زیر سوال بردن و همچین لباسی تنم کردن... هیچ‌وقت نمی‌تونم این کابوس رو از خاطرم پاک کنم. یوسف سرشو رو جلو آورد و همون‌طور که دست می‌زد، با لبخند گفت: - چرا مگه چشه؟ نگاه چقدر لباسامون قشنگه... مگه نه تارا خانم؟ تارا پشت چشمی نازک کردن و جوابش رو نداد. می‌دونستم این یوسف خان از تارای ما خوشش میاد؛ ولی تارا اصلاً محلش نمی‌ذاشت. دوباره به جنگولک بازی ساناز و دار و دسته‌ش خیره شدم، ساناز با لباسی سفید و موها و آرایشی کاملاً زیبا دخترا رو بغل می‌کرد و به پسرا دست می‌داد. واقعاً چطوری باور کنیم که همه چی سورپرایز بود و از قبل برنامه‌ریزی نشده‌بود. دختره رسماً آماده‌ی این لحظه بود و این از تیپ و قیافه‌ش مشخص بود. جلالی به علی و یوسف اشاره‌ زد کیک رو بیارن. تارا هینی کشید و با اخم دستم گرفت و فشرد: - الان چی‌کار کنیم مرضی؟ با کنجکاوی به صورت رنگ پریده‌اش نگاه کردم و گفتم: - چی رو چی‌کار کنیم؟ تارا آروم به سرم زد و با حرص اشاره‌ای به رهبر کرد و گفت: - الان جلالی میگه برید ازشون پذیرایی کنید، آبرومون میره جلوشون.
  13. سلام 

    اگه خودم رمان پی دی اف شده داشته باشم میتونم برای اینکه روی سایت بره پی دی اف رو بفرستم

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. عسل

      عسل

      تلگرام که روی موبایلم جواب نمیده و بالا نمیاره 

    3. عسل

      عسل

      البته رمان نیست و داستان کوتاه با موبایل پی دی افش کردم و خیلی ساده و بدون کاور

    4. هانیه پروین

      هانیه پروین

      خصوصی همین‌جا برام بفرستید جانم

  14. °•○● پارت صد و پنج یک روز تمام به عزاداری گذشت. یک لحظه به شیرین‌کاری گندم می‌خندیدیم و بعد، بی‌هوا بغض می‌کردیم. بتول کمرم را نوازش می‌کرد و حواسش بود که لیوان آبم خالی نشود. در کمال ناباوری، صبح شد. دنیا به کارش ادامه می‌داد و فقدان بابا برایش معنایی نداشت. غزل دیروقت با شوهرش به خانه رفت و بتول پسرش را از دم در برگرداند؛ چون به نظرش با این رویه‌ای که من در پیش گرفته بودم، هرلحظه امکان داشت غش کنم. - اگه من بدونم این چه کاریه که اینقدر واجبه! به خدا وسط خیابون از حال میری، گوش کن به حرف منِ پیرزن! صورتم را برگرداندم. - عه! داری می‌خندی؟ شدم مضحکه... بی‌هوا خودم را در آغوشش انداختم. - اگه مامانم اینجا بود، عین حرفای شما رو می‌زد. - شاید به حرف اون گوش می‌کردی! خندیدم. - زود برمی‌گردم. - لااقل این لقمه پنیر و سبزی رو بگیر بخور! الان برادرت بیاد، من چی جوابشو بدم؟ لقمه را از دستش گرفتم. گونه‌اش را بوسیدم. - گندم به شما امانت، خدافظ. گوشه چشمی به من باریک کرد و اگر اشتباه نکنم، در را پشت سرم کوبید. احتمالا حتی پشت سرم ناسزا هم گفت که خب، من نمی‌توانستم بشنوم. تا به پایین پله‌ها برسم، لقمه‌ی گردن‌کلفت بتول جان هم تمام شده بود. سرم را برای پیرمردِ درون دکه تکان دادم، او هم یک طرف روزنامه‌اش را رها کرد تا دست تکان دهد. وقتی به پارک ملت رسیدم که امیرعلی روی نیمکت نشسته بود و پای راستش را مدام تکان می‌داد. به او نزدیک شدم. - خیلی وقته رسیدی؟ از جا پرید. - من... آره... یعنی نه، تازه رسیدم. طرف دیگر نیمکت نشستم. نفس عمیقی کشیدم و بوی چمن‌های تازه کوتاه شده را به سینه فرستادم. - خوبی؟ به امیرعلی نگاه کردم. فوری گفت: - سوال مسخره‌ایه، ولی خب... جمله‌اش از آن‌هایی بود که ادامه نداشتند. - خوب میشم. با چشم، بادبادک رنگارنگ درون آسمان را دنبال کردم. - گفتی باید حرف بزنیم، درباره دادگاهه؟ - نه، ولی دادگاه داره خوب پیش میره. دیگه هیچ‌وقت مجبور نمیشی به اون خونه برگردی. به امیرعلی نگاه کردم، بادبادک سقوط کرده بود. - فکر نمی‌کردم اینجوری تموم بشه، وقتی رفتم به اون خونه... تقریبا هر روز منتظرِ اومدنِ روزهای خوب بودم. آهی کشیدم. اخم‌هایم در هم گره خورد، مردی داشت دست دختربچه را می‌کشید، به نظر می‌رسید پدرش است که سعی دارد او را از بازی منصرف کند. - یه سوال ازت دارم. شانه‌هایم را بالا انداختم. دختربچه‌ی گریان داشت بادبادکش را روی زمین می‌کشید. - اگه حیدر خیانت نمی‌کرد، هیچ‌وقت ازش جدا نمی‌شدی؟ دختربچه به زور سوار ماشین شد، پدرش در را کوبید و وقتی ماشین به حرکت درآمد، صورت کوچکش را دیدم که به شیشه ماشین چسبیده بود.
  15. °•○● پارت صد و چهار وقتی از بهمن جدا شدم که چشم‌های هردویمان می‌درخشید. شانه‌اش را فشار دادم و او را رها کردم. دماغم را بالا کشیدم. - خوبی؟ غزل بود که این را پرسید. - اینطور نگاه کردنت رو دوست ندارم. به شوخی گفتم اما جدی بودم. غزل یک لحظه خودش را عقب می‌کشد: - چطور نگاه می‌کنم؟! - همینطور... با دلسوزی. انگار که چشمات زبون دارن و بهم میگن بیچاره! ابروهایش روی چشم‌هایش سقوط کرد، سرم را تکان دادم: - نگفتم که ناراحت بشی، فقط... نفسم را فوت کردم. - ببین، من دارم طلاق می‌گیرم، من این خونه رو دارم، مال من نیست ولی خب... من گندم رو دارم، برادری که سالمه و... تو و بتول خانم. به بتول خانم نگاه کردم. شمرده‌شمرده گفتم: - من بیچاره نیستم غزل. در کمال ناباوری در آغوشم می‌گیرد و با صدای بلند گریه می‌کند. -ببخشید، نمی‌دونستم دارم ناراحتت می‌کنم. دست‌هایم دورش حلقه می‌شود. اجازه می‌دهم اشک‌هایش را خالی کند و بعد، برایش آب می‌آورم تا تجدید قوا کند. به بهمن مغموم نگاه می‌کنم که چطور خیره به ناکجاست. نمی‌دانم تقصیر غروب بود یا یاد بابا، فقط سنگی بزرگ روی سینه‌ام احساس کردم. سنگی که نفس کشیدن را برایم دشوار کرده بود. بعد از سکوتی جانگیر پرسیدم: - بهمن تو اونجا بودی وقتی... وقتی بابا اونجوری شد؟ لب‌هایم می‌لرزد، هنوز نمی‌توانستم دو کلمه‌ی مرگ و بابا را در یک جمله به کار ببرم. دست بهمن روی گردنش سُر خورد و سرش اندکی سقوط کرد. - نه والا آبجی، وقتی پیداش کردن که خیلی وقت بود اوردوز کرده بود. عکس سه در چهار مچاله شده را از جیب مانتویم بیرون می‌آورم و لمسش می‌کنم. قطره اشک بی‌آنکه متوجهش شوم، روی دستم سقوط می‌کند. - این اواخر گوشاش یکم سنگین شده بود، باید چندبار صداش می‌زدم تا جواب بده. لبخندم می‌لرزد، نگاهم را بالا می‌آورم. - امروز هزار بار صداش کردم، جواب نداد بهمن. با تمام توان مرا به سینه‌اش می‌چسباند و شانه‌هایمان می‌لرزد. بهمن مثل کودکی خردسال گریه می‌کند و همین هم قلب مرا به آتش می‌کشد. کاش می‌توانستم برادر کوچکم را از این غم بزرگ محفوظ نگه‌دارم.
  16. پارت صد و دوم اون شب با اینکه سخت بود از فرهاد خداحافظی کردم و رفتم به سمت زندگی خودم و تصمیم گرفتم برای اینکه دیگه کسی از جانب قضیه من آسیب نبینه و بابا هم چیزی نفهمه، در ارتباط با این قضیه سکوت کنم...شاید یک روزی تونستم توانم و جمع کنم و بیام دنبال پسرم و اونو از خاتون بدجنس پس بگیرم... بیست و پنج سال بعد ـ مامان، مامان توروخدا یه چیزی به این فرهاد بگو... فرهاد هم پشت بندش با خنده اومد و گفت: ـ مامان داره شلوغش می‌کنه بخدا! اصلا کاری بهش نداشتم. همون‌جوری که داشتم برای تینا بافتنی می‌بافتم، از پشت عینک فرهاد و نگاه کردم و گفتم: ـ پسرم چرا اینقدر خواهرتو اذیت می‌کنی؟ اون ازت بزرگ‌تره... فرهاد خندید و محکم تینا رو بغل کرد و گفت: ـ به سن باشه اره ولی جثه‌اش که یک چهارم منم نیست! نگاه کن. بعدش با یه دستش محکم تینا رو از روی زمین بلند کرد و گفت: ـ میبینی مامان؟ تازه یه دستی بغلش کردم! تینا جیغ میزد و می‌گفت: ـ بذارم زمین! بعدش فرهاد گذاشتش پایین و تینا اومد کنارم نشست و موهاشو بهم نشون داد و گفت: ـ مامان ببین پایین موهامو قیچی کرده! سعی کردم جلوی خندمو بگیرم و گفتم: ـ فرهاد اینکارا یعنی چی؟! اوندفعه بهت گفتم اینقدر سر به سر خواهرت نذار! فرهاد در یخچال و باز کرد و بطری آب و سر کشید و گفت: ـ می‌خواست که دم موهاشو آبی نکنه! از رنگش خوشم نیومد، خواهر من موهای خودش خوشگل تره! تینا سریع گفت: ـ دیدی مامان اعتراف کرد بالاخره! صورت تینا رو بوسیدم و گفتم: ـ ایندفعه اینکارو کرد گوششو میکشم!
  17. پارت صد و یکم بغضم و قورت دادم و گفتم: ـ من وقتی خبر فوتشونو شنیدم، خیلی شوکه شدم...جوون بودن! واقعا حیف شد. حقشون این نبود! ارمغان هم اشکاشو پاک کرد و به عکس فرهاد خیره شد و گفت: ـ همینطوره! یهو منو امیر از پشت سرش دیدیم که اون یارو عباس داره میاد این سمت...امیر با عجله رو به ارمغان گفت: ـ خب خانوم مهندس خوشحال شدیم از اینکه شما رو دیدیم، بازم ایشالا خدا بهتون صبر بده! ارمغان از جاش بلند شد و با همون صورت ناراحتش یه لبخند زد و گفت: ـ ممنونم ازتون که تشریف آوردین! ایشالا که هیچوقت غم نبینید! بعدشم دستشو سمت من دراز کرد و بهش دست دادم و پرسید: ـ شما خودتون و معرفی نکردید! عباس داشت نزدیک می‌شد و بازم امیر سریع گفت: ـ ببخشید خانوم مهندس ما بچهامون خونه تنهان، باید سریعتر بریم... با اجازه! بعدش دیگه منتظر جمله ارمغان نشدیم و محکم دستم و گرفت و از اونجا دور شدیم...شانس آوردیم که هوا تاریک بود وگرنه عباس صد در صد از دور تشخیصمون میداد...پشت یکی از درخت‌ها قایم شدیم و دیدم که عباس زیر گوش ارمغان یه چیزی گفت و بعدشم با همدیگه از اونجا رفتن. امیر بهم گفت: ـ دیدی یلدا راجبش زود قضاوت کردی؟! اگه مادرشوهرش و نمی‌شناختم، عمرا حدس میزدم که عروس اون خانواده باشه. سرمو تکون دادم و گفتم: ـ آره، راستش منم تعجب کردم اما خیالم راحت شد که از پسر من، مثل پسر خودش نگهداری می‌کنه! حرفاش از صمیم قلبش بود.
  18. پارت صدم بعدشم با گوشه شالش اشکشو پاک و قرآن کوچیکی از توی کیفش درآورد و شروع کرد به خوندنش. نمی‌دونم چرا ولی بعد از حرف زدن ارمغان، یکم دلم آروم شد و خیالم راحت شد! حرفاش راجب پسرم خیلی صمیمانه میومد و بنظرم می‌تونستم بچمو بهش بسپارم اما به چیزی که خیلی عجیبه اینکه این دختر چطور قبول کرد که بچه معشوقه شوهرش و اینجور عاشقانه بگیره تو بغلش و مثل پسر خودش دوسش داشته باشه! عقلم هیچ جوابی برای این سوال نداشت...آخه واقعا هم بهش نمی‌خورد مثل خاتون آدم اهل نقشه کشیدن باشه...حال اونم کمتر از حال من نبود؛ از چشماش و نگاهش به خاک می‌فهمیدم چقدر دوسش داشت...حتی اون روزی که خاتون عکس عقدشون هم بهم نشون داده بود، از نگاه های فرهاد توی عکس فهمیده بودم چقدر دوسش داره! همینجور اشک می‌ریختم که یهو ارمغان رو بهم گفت: ـ شما هم از فرهاد خاطره دارین؟ هم من و هم امیر از سوالش جا خوردیم...سعی کردم آروم باشم و گفتم: ـ نه، چطور مگه؟! گفت: ـ آخه وقتی داشتم میومدم، حس کردم بیش از حد معمول برای فرهاد دارین گریه می‌کنین و ناراحتین! آب دهنم و قورت دادم و گفتم: ـ آخه...یعنی...همون‌جوری که همسرم گفتن، آقا فرهاد گردن ما و زندگیمون خیلی حق داشتن!
  19. پارت نود و نهم داشتم خودم و می‌باختند که یهو امیر مثل همیشه به دادم رسید! دیدم که با یه دسته گل و یه بسته خرما اومد سمتم و صدام زد و منم با لبخند بهش نگاه کردم! ارمغان گیج شده بود! امیر کنترل اوضاع رو تو دستش گرفت و رو به ارمغان خیلی عادی گفتم: ـ خانوم مهندس تسلیت میگم! من قبلاً کارگر کارخونتون بودم و خبر فوت آقا فرهاد و که شنیدیم، منو خانومم گفتیم بیایم یه فاتحه بخونیم! آقا فرهاد گردن من و زندگیم خیلی حق دارن. بعدش دسته گل و گذاشت رو قبر و شروع کرد به فاتحه خوندن. خداییش خیلی خوب شرایط و هندل کرد چون تمام علامت سوال های صورت ارمغان محو شد. یه لبخندی بهم زد و گفت: ـ خیلی ممنونم از اینکه اومدین! فقط ای کاش زودتر میومدین تا توی مراسم شرکت می‌کردین و ازتون پذیرایی می‌کردیم...اینجوری خیلی زشت شد که! نفسم دادم بیرون و بدون اینکه نگاش کنم، گفتم: ـ اختیار دارین! راستش، اصلا زن اهل دوز و کلکی نشون نمی‌داد. برعکس انگار خیلی هم صاف و ساده بود. همون‌جوری که گریه می‌کرد گلها روی خاک پخش کرد و گفت: ـ فرهادم خیلی یهویی از پیشمون پر کشید! حتی وقت نشد، پسرشو بغل کنه! داشت راجب پسرم حرف میزد...امیر دستم و محکم توی دستاش گرفت تا یکم آروم باشم. نفسام به شماره افتاده بود. امیر یهو گفت: ـ نمی‌دونم والا باید بگم قدم نو رسیده مبارک یا غم آخرتون باشه؛ بخدا خودمم موندم. ارمغان گفت: ـ خدا فرهاد و ازم گرفت و پسرمو داد توی بغلم اما به همین خاک قسم که مثل تخم چشمام ازش مراقبت می‌کنم. براش هم مادر میشم هم پدر تا کمبود فرهاد و اصلا حس نکنه!
  20. هفته گذشته
  21. تعداد دانلودهای راز پسر همسایه رو چک کن.

  22. آریا از ماشین پیاده شد و سپس با لبخند مهربانی، دستش را به‌سمت النا گرفت که دخترک با بدعنقی اخمی کرد. دستش را روی قفسه‌ سی*ن*ه‌اش گذاشت و با دست دیگر آن را پوشاند و بچه‌گانه گفت: - الان... نه. آریا حیرت‌زده تک‌خنده‌ای کرد؛ منظور او را از جمله‌ی «الان نه» متوجه نشد. شاید اشاره‌اش به بیمارستان بود که آریا موقع رفتن به اتاق عمل دست او را گرفته‌بود. متواضعانه دستانش را کمی بالا گرفت و گفت: - باشه... بیا پایین. النا خود را به در رساند و آریا قدمی به‌ عقب برداشت تا او پیاده شود. دخترک ابتدا سرش را محتاطانه بیرون آورد و ریزبینانه اطرافش را پایید که نگاهش سمت رئیس دانشکده‌اش رفت. او را می‌شناخت، مردی سال‌خورده و محترمی که مدام پدرش را از آسایش او در دانشکده دل‌گرم می‌کرد. حس کرد گردی از مهربانی روی صورت مرد پاشیده، مخصوصاً که با لبخندی کوچک به او خیره‌بود. از وقتی که با او آشنا شده‌بود، همین گونه با مهربانی نگاهش کرد و سعی می‌کرد حس امنیت را به او القا کند. احساس می‌کرد، خطری از جانب احد تهدیدش نمی‌کند؛ اما چیزی که در ذهن دخترک موج می‌زد این بود که «اون هنوز قابل اعتماد نیست». سرش را به درون ماشین کشید، به گونه‌ای که فقط چشم‌هایش و موهای کوتاهش بیرون و در زاویه دید پدر و مادر آریا بود. این‌بار نگاهش به چهره‌ی وحشت‌زده و خیس از اشک مادر آریا خورد. وقتی او را دید، صحنه‌ی سیلی خوردن آریا مقابلش جان گرفت. نازنین، مادر آریا، از چشمان گرد و نگاه خیره‌ی دخترک معذب شده و تکانی به خود داد که ناگهان دخترک هینی کشید و با ترس درِ ماشین را بست و درحالی که گونه‌هایش را گرفته‌بود، در جاپایی فرو رفت. آریا متعجب از حرکتش خشک شد، سپس حیران در ماشین را باز کرد و با چشمای گرد به دخترک گفت: - چی شد؟! دخترک با چشم‌های گرد و صورتی که وحشت‌زده‌گی او را نشان می‌داد؛ با صدایی بسیار آرام بیرون از ماشین، جایی که مادر آریا ایستاده بود را نشان داد و گفت: - می‌... می‌زنه! آریا لحظه‌ای با حیرت خیره‌ی او شد که با دست‌، گونه‌هایش را می‌پوشاند تا خشم نازنین به او اصابت نکند. ناگهان تلقی زد و با صدا شروع به خندیدن کرد؛ نگاهش که به چهره‌ی بهت‌زده‌ی مادرش می‌خورد، خنده‌اش بیشتر می‌شد. نازنین اخمی کرد و دست به‌ سی*ن*ه نگاهِ طلبکارش را به آریایی دوخت که یک دستش را روی سقف ماشین گذاشته و با خنده خم شده‌بود. آریا وقتی فهمید به مادرش برخورده، سریع خنده‌اش را جمع کرد؛ هر چند که اثرات آن روی صورتش هویدا بود. اخمی مصنوعی روی چهره‌ی بشاشش نشاند، غافل از نگاه‌های عجیب النا به خودش! النایی که در همان جاپایی مانده‌بود، ولی نگاهش لحظه‌ای از صورت خندان آریا گرفته‌نمی‌شد. مدت‌ها بود که خنده‌ی از ته دل آدمی را ندیده‌بود. در خانه‌ی آن‌ها فقط سکوت بود، گریه بود و جیغ و فریادهای حاصل از کابوس! خانه‌ی آن‌ها تیره بود... نه‌نه خاکستری بود. همه چیز در آن خانه غمگین و خاکستری بود و کسی این‌قدر زیبا نمی‌خندید. جزء... آهی کشید. مرد جوان به او نگریست و سپس با لحنی که انگار قصد توضیح موضوعی برای بچه‌ای را دارد، گفت: - مامانم مهربونه، نمی‌زنه کسی رو. سپس با ابروی بالا رفته به نازنین نگاه کرد و منتظر تاییدش شد. نازنین که تازه معنای ترس دخترک و خنده‌ی پسرش را دانسته‌بود، پشت چشمی نازک کرد و دلخور گفت: - معلومه که نمی‌زنم مگه جانیم... هرچند که برعکس من پسرام خوب می‌زنن. جمله‌ی آخرش را آرام گفت، به گونه‌ای که النا نشنید؛ ولی آریا باری دیگر خندان به حرکات بانمک مادر دلخوره‌ش خیره شد.
  23. - قراره قبر عمه‌ی کی رو تمیز کنی، خانم کیانی مطلق؟ دهنم همون‌طور باز موند و تیله‌هام با ترس توی کاسه‌ی چشمام لرزید. لعنت به این شانس! یعنی اون سخنرانی‌های پرشکوهم رو شنیده بود؟ تارا با تأسف سری برام تکون داد و برگشت تا بقیه رومیزی‌ها رو تا بزنه. من که همون طور روی میز خشکم زده‌بود، آب دهنم رو قورت دادم و به سختی پایین اومدم. آروم‌آروم برگشتم سمت جلالی که اخمِ بزرگی تحویلم داد. لبخندی مضحک زدم و گفتم: - راستش رو بخواید... عمه‌ی دوستم از دنیا رفته و ما قراره بریم و اون‌جا بهشون کمک کنیم. همچنان با اخم نگاهم کرد و مشخص بود باور نکرده. قدمی عقب رفتم و اون لبخند مصنوعی رو روی لبم حفظ کردم: - اوم... من برم لباس فرمم رو بپوشم. *** جمع کردن رستوران بیشتر از حد طول کشید، به‌طوری که زینت، عثمان و دو گارسون دیگه به اسم علی و یوسف هم بهمون اضافه شدن که تا قبل ساعت هفت همه جا رو تمیز کنیم. بعد از نظافت با فرفره و فشفشه هزاران چیز دیگه که من هنوز از کاربردشون بی‌اطلاعم رستوران رو تزئین کردیم. وقتی کارمون تموم شد، نگاهی به رستوران کردم. همه جا صورتی بود... کیک صورتی، فشفشه‌های صورتی، رومیزی صورتی و گل‌های صورتی. حتی دسر هم صورتی بود. چهره‌م رو توی هم کشیدم و با حالت تهوع گفتم: - اَخ... این جنگولک بازیا چیه؟ اگه یه دقیقه دیگه این‌جا باشم بالا میارم. تارا نگاهی به پشتم انداخت و با تعجب چشم گرد کرد و گفت: - پس برو تو دستشویی بالا بیار و بیا برای ادامه‌ی این ماجرا. نگاهی به پشتم انداختم و چیزی که مشاهده کردم، باعث شد مات بمونم. امکان نداشت! مگه ما دلقک بودیم؟ جلالی چهار شلوار و پیش‌بند صورتی به دست سمت ما میومد. وقتی که شلوار صورتی با اون پیشبند‌های عروسکی صورتی رو به دست پسرا داد، چهرشون از تعجب وا رفت. تارا سهم مارو گرفت و نگام کرد که جدی گفتم: - فکرش رو هم نکن... . با صورتی وا رفته به روبه‌رو خیره بودم تا مهمان‌هامون بیان. تارا سعی می‌کرد بهم روحیه بده تا از اون حالت در بیام: - دختر چقدر خوشگل شدی! انگار این رنگ صورتی رو برای تو ساختن. شالم رو به جای این‌که روی سرم باشه، روی شونه‌ام انداختم. چشم‌غره‌ای به جلالی که پشتش سمت ما بود رفتم و گفتم: - خودم می‌ذارمش توی قبر و روش بتن می‌ریزم. تارا لب گزید و گفت: - هی دختر این‌قدر جدی نگیر. با ناراحتی به سمتش برگشتم و دستامو باز کردم: - کارمون به جایی رسیده که برای خوش‌حالی یه دختر بچه‌ی دماغو باید صورتی بپوشیم. نگام کن احساس می‌کنم کم‌کم دارم افسردگی می‌گیرم. همون لحظه در رستوران باز شد و تعداد محدود و کمی دختر و پسر بسیار شیک وارد شدن. این‌قدر از تمیزی برق می‌زدند که احساس می‌کردی شیشه‌ای هستش و بوی پول از سر و روشون می‌بارید.
  24. چشمام از طعم خوب خامه‌ی سفیدرنگ بسته شد و از خوشمزگیش ضعف رفتم، همون‌طور با لبخندی کوچیک زمزمه کردم: - اوم! این چِنگنه خوشمزه‌ست، معرکه‌ست لعنتی. عثمان ابرو بالا انداخت و به میز بین‌مون تکیه زد و دستاشو روش گذاشت: - کار آبجی منه، انتظار داری بد باشه؟ پوزخندی زدم و دوباره به همون نقطه از خامه‌ی کیک ناخونک زدم و سعی کردم ماسمالیش کنم تا زیاد مشخص نباشه، هر چند که اصلاً مشخص نبود. گفتم: - کاش اخلاق آبجیت مثل کارش خوب بود. عثمان با حالت مظلومی آهی کشید و با تکون سرش زمزمه کرد: - ای کاش! ای کاش. زینت که دستاشو شسته‌بود، ظرف‌های کیک پزی و بقیه وسایل و مواد کیک رو سریع‌سریع جمع کرد، حوله‌ای برداشت که روی میز و اُپن رو پاک کنه که چشمش به من و عثمان خورد، با اخم داد زد: - عثمان کیک رو تو یخچال بذار، سریع کار داریم. زیر لب طوری که من بشنوم با خشونت زمزمه کرد: - دختره‌ بی‌کاره... نمی‌ذاره ما به کارمون برسیم. عثمان سری تکون داد و دو لبه‌ی سینی بزرگی که کیک سفید صورتی روی اون قرار داشت رو گرفت و یواش بلندش کرد. نگاهی به زینت بداخلاق که تندتند کار می‌کرد، کردم و با بی‌خیالی دستامو توی جیبم بردم، گفتم: - میگن آدم اگه روزی از دنده چپ بلند شه بداخلاق میشه؛ ولی آبجی تو کلاً چپه بلند شده امروز. عثمان ریزریز خندید و زمزمه کرد: - نه تنها امروز بلکه همیشه! هومی گفتم که یک‌دفعه جلالی داد زد: - مرضیه کجایی؟ با ترس شونه‌هام پرید و چشمام گرد شد: - امروز همه چپه از خواب بیدار شدن. تارا دستمال‌های مخصوص تمیزکاری رو برداشت و بدو بدو سمتم اومد و همون‌طور که منو به سمت سالن می‌کشید، گفت: - این‌قدر حرف نزن مرضی کار داریم. با بی‌حالی دنبالش رفتم، می‌دونستم امشب از دست و پا میفتم. تصور این‌که قراره سالنِ به اون بزرگی با اون همه میز و گل و گلدون و دَنگ و فَنگ رو تمیز کنیم، اشک رو مهمون چشمام می‌کرد. با غرغر دستمال سفید رو از تارا گرفتم، تارا نیم نگام به من انداخت و گفت: - برو لباس کارت رو بپوش. نگاهی به پیراهن سفید و پیش‌بند مشکیش کردم، چون ما در واقع گارسون و کُلفت این خراب شده بود لباس فرم مخصوصی داشتیم... مثل خارجکیا. تارا سریع مشغول تا زدن رومیزی شد. مقنعه‌ی سیاهی که سرش کرده‌بود صورت گرد و چشمای قشنگ درشتش رو زیباتر می‌کرد. خمیازه‌ای کشیدم و روی میز گردی که گلدون رزی روی اون قرار داشت، نشستم و گفتم: - این جلالیم مرض داره، آخه کی یه رستوران رو کلاً سفید می‌کنه. حتی نفس هم بکشی همه جا پر کله میشه. حالا امشب اون پولدارا میان دوباره گند می‌زنن به قبر عمه‌شون، ما هم که نوکر چاکر عمه‌ی از خدا بی‌خبرشون؛ باید قبر سلطنتیش رو پاک کنیم... تمیز کنیم.
  25. *** امروز دانشگاه نداشتیم، من و تارا سریعاً آماده شدیم و به محل کارمون رفتیم تا بهانه‌ای دست جلالی ندیم. فاطمه هم به شیرینی پزی که یک هفته‌ست مشغول کار در اون‌جا شده، رفت. اندک پولی که داشتیم رو غنیمت شمردیم و پیاده به رستوران بزرگ و شیک خانم جلالی رفتیم. رستوان این خانم اصفهانی بزرگ و خیلی با‌کلاس بود و فقط افراد پولدار به اون‌جا رفت و آمد داشتن. رستوران کاملاً سفید و طلایی بود، صندلی‌های چرمِ سفید دور میز‌های شیشه‌ای که با رو میزی سفید پوشیده شده، قرار داشتن و موزیک ملایمی در اون‌جا بخش می‌شد که بیشتر نقش داروی خواب‌آور را داشت. وقتی از در شیشه‌ای رستوران گذشتیم و وارد اون فضای دایره‌ای بزرگ شدیم، چشمامون از حدقه زد بیرون. چنان بلبشویی بود که حد نداشت، جلالی هم که طبق معمول در حال داد و فریاد بود. همون‌طور که گفتم جلالی یک خانم اصفهانی بود که برعکس بقیه اصفهانی‌ها، به شدت تندخو و بداخلاق بود. لاغر و بیش از اندازه سفید بود، قد نسبتاً کوتاهی داشت و حجاب حرف اول رو براش می‌زد. خیلی غُد و بی‌‌حوصله بود، صدای بلند و جیغ‌جیغویی داشت که وقتی داد می‌زد پرده‌ی گوشت رو پاره می‌کرد. قیافه‌ش شبیه ماست و خیار بود؛ اما چنان ابهتی داشت که جرات نمی‌کردی مقابلش حرف بزنی. تا چشمش به ما خورد داد زد و با اخم‌های همیشگیش دو قدم به سمتمون اومد: - کجا بودید خانما؟ اندکی مسئولیت پذیری در وجودتون نیست؟ نه به اون لهجه‌ی زیبا و نه این صدای گوش‌خراش! آروم ببخشیدی گفتیم که دوباره صداش بلند شد: - برید سر کارتون... سریع، امشب تولد داریم همه جا رو برق بندازید. تارا سریع‌تر از من جنبید و به طرف آشپزخونه رفت، من هم آروم‌آروم دنبالش رفتم. همین که وارد آشپزخونه شدم، زینت و عثمان رو مشغول تزئین کیکی سه طبقه و بسیار زیبا دیدیم. از اون همه رنگ و لعاب آب دهنم سرازیر شد، با ذوق مقابل کیک ایستادم و گفتم: - اَه... بابا باریکلا به این همه سلیقه! خوش به حال اونایی که می‌خوان اینو بخورن. زینت که اصلاً آدم حسابم نکرد به کارش ادامه داد؛ اما عثمان چشمکی بهم زد و با شیطنت گفت: - نگو که تو هم مثل من وسوسه شدی کیک رو قبل تولد بندازیم توی خندق بلا؟ زینت چشم غره‌ای به او رفت و برگشت تا به سمت سینک بره و دستاشو بشوره، همون طور که پشتش سمت ما بود خیلی جدی گفت: - عثمان دهنت رو ببند. عثمان اداشو در آورد و من آروم دستمو به خامه‌ای که با قیف دور کیک رو موجی تزئین کرده‌بود، زدم و با لذت به سمت دهنم بردم.
  26. با خنده از جام پا شدم و به سمت اتاق کوچیک و مشترکمون رفتم تا لحاف‌های رنگ و رو رفته‌مون که پری بهمون داده بود رو بیارم و پهن کنم. یه قلقلک ریزی به جونم افتاده بود، نمی‌دونم چرا، ولی احساس می‌کردم که این فرد مرموز ملقب به رهبر قرار نیست جواب نخاله‌بازی‌ام رو نده و پشت گوشش بندازه. صد البته که اون رفیق چشم و ابرو مشکیش با اون بداخلاق گندش، فقط به فاطی چش غره می‌رفت. حتی لحظه‌ی خروجمون از دانشگاه انگشت اشاره‌اش رو به سمت فاطمه نشانه رفت و پوزخندی زد که مو رو به تنمون سیخ کرد. هر چند که فاطی آدم حسابش نکرد؛ ولی من یکی اصلاً حس خوبی نداشتم. گوشه‌ی اتاق نشستم تا کمی با خودم خلوت کنم، آدم گوشه نشینی نبودم؛ اما تنهایی رو به شلوغی ترجیح می‌دادم. به نظرم برون‌گراترین آدما هم نیاز به کمی تنهایی دارن تا خودشون رو احیا کنن. زانوهام بغل کردم و سرمو به دیوار تکیه دادم، نگاهمون سراسر اتاق کوچیک چرخوندم. این خونه خیلی کوچیک بود، یه آشپزخونه‌ی نقلی که به زور دو نفر توش جا می‌شد. یه حال کوچولو و این اتاق که اثاثیه‌مون رو توش چپوندیم. در واقع این خونه‌ زیر زمین یه خونه‌ی قدیمی و درب و داغون بود‌. منزل بزرگی بود که هر تیکه و هر اتاقش به یکی مثل ما اجاره داده‌شده و از اقبال بلند ما بدترین و تاریک‌ترین ناحیه‌ش نصیبمون شده‌بود. خود صاحب خونه هم دقیقا‌ً بغلمون مستقر شده‌بود که حواسش به ما باشه تا دست از پا خطا نکنیم چون نا‌سلامتی مجردیما... یا مبادا مهمون دعوت کنیم. اگه پول خوبی توی دست و بالمون بود از این خراب شده که همه دیوارهاش زرد و نم‌دار بودن، می‌رفتیم؛ اما کو پول؟ کو پدر پولدار؟ کو شوهر پولدار؟ حتی کبوتر نر هم رخت و لباسمون رو می‌دید، فرار می‌کرد. نکه زشت باشیم، خیلی تنبلیم یا در واقع بهتره بگیم خیلی وقته خودمون رو فراموش کردیم. از زمانی که از یتیم خونه با اردنگی انداختنمون بیرون، فراموش کردیم که ما هم دختریم و نیاز به دخترانه کردن داریم. از وقتی که برای هر لقمه‌ای که می‌خوردیم باید در حد مرگ کار می‌کردیم، خودمون رو فراموش کردیم. تارا وارد اتاق شد وقتی چشمش به من خورد اومد و کنارم نشست. با لبخند ملیحش نگام کرد و دست روی شونه‌م گذاشت. - به چی فکر می‌کنی وروجک؟ سرم رو دوباره تکیه دادم به دیوار و با غنچه کردن لبای درشتم، شیطنت‌وارانه گفتم: - به یه شوهر پولدار. یک‌دفعه یه مشت به دیواری که بهش تکیه دادم خورد و صدای فریاد اسلم آقا اومد: - ورپریده تو رو چه به شوهر پولدار؟! بیا کرایه خونتو بده دختره‌ی خیره سر. نگاهی لبریز از حرص و خنده و صورتی خونسرد به تارا که از حرکت این مردک خپلو تو جاش پریده بود، کردم و گفتم: - شوهر چیه؟ شوهر کیه؟ شوهر می‌خوام چی‌کار؟ اونم شوهر پولدار؟ ولش کن بابا! می‌خوام مثل خواهر اسلم آقا تا آخر عمر مجرد بمونم و با عشق لقبی که مردم بهم میدن رو گوش کنم... پیر دختر ترشیده. مشت دوباره‌ی و محکم‌تر اسلم تارا رو به خنده انداخت.
  27. پارت نود و هشتم گفتم: ـ نمی‌دونم امیر، شاید یه کاری بابت کارخونش براش پیش اومده بود...می‌دونی که داشتن تمام جاها شعبه‌ می‌زدن. امیر با تعجب نگام کرد و گفت: ـ آخه شبی که طرف زنش زایمان کرده؟! اصلا با عقل جور در نمیاد. بالاخره بعد از کلی قدم زدن، رسیدیم سر خاکش... تا اسمشو دیدم، طاقت نیاوردم و خودمو پرت کردم روی خاک سرد و با هق هق گفتم: ـ فرهاد، من اومدم...ببین، یلدات از راه دور اومد پیشت! اون نگاه های پر از خشمت اصلا از یادم نمیره عزیزم...اما من مجبور بودم، تمام این بازیها زیر سر مادرت بود. وقتی فهمید من اون دختریم که تو عاشقش شدی، هر کاری از دستش برمیومد کرد تا ما رو از هم جدا کنه...فهمید ازت باردارم و بازم کار خودشو کرد! بچهامون دوقلو بودن فرهاد...کاش بودی و میدیدشون! یکیشونو که مادرت بدون اینکه بذاره بغلش کنم ازم گرفت و بردتش...حداقل خیالم از این راحت بود که زیر سایه خودت بزرگ میشه اما اون مادر عجوزت و زنت بازم کار خودشونو میکنن...دلم خیلی برات تنگ شده فرهاد...کاش اون پسرمم پیشم بود و هر وقت دلتنگت شدم، اونا رو جای تو بغل می‌کردم...تنها یادگاری که ازت برام مونده. همینجور گریه می‌کردم و از طریق حرف زدن با کسی که عشق زندگیم بود و یکسال مجبور بودم سکوت کنم، حالا سر خاکش تمام حرفای دلمو خالی کردم....داشتم براش فاتحه می‌خوندم که یهو از پشت سرم صدای پاشنه کفش شنیدم! خدا خدا می‌کردم که این موقع شب خاتون نباشه...یهو دستشو گذاشت رو شونه ام و مجبور شدم برگردم سمتش! خودش بود...زن فرهاد، ارمغان. باورم نمیشد اما از نزدیک حتی از تو عکسشم خوشگلتر بود با اینکه خیلی صورتش غمگین و ناراحت بود بازم از خوشگلی صورتش کم نکرده بود...با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ ببخشید شما رو بجای نیوردم! چی باید می‌گفتم؟! هول شده بودم و دست و پامو گم کردم...صورت پر از اشک منو که دید، نگاهاش بهم مشکوک ترم شد.
  28. پارت نود و هفتم حدود چهل روز از مرگ فرهاد گذشت و تراپیستم بهم گفته بود که آخرین مرحله برای سوگواری اینه که بری و از فرهاد خداحافظی کنی و دیگه برای همیشه فقط تو دلش نگهت داری! چون یاد اون همیشه تو قلبت زندست و در هر صورت حرفاتو می‌شنوه! شاید خدا فرهاد و ازم گرفته اما پسری بهم داده که کپی برابر اصل فرهاده! یه دختر قشنگ کنارم هستی که با اینکه دو سالشه ناراحتیامو حس میکنه و نوازشم می‌کنه تا خوب بشم! امیر مثل یه فرشته نجات تو این یه سال وارد زندگیم شد و کمک حالم شد و بی‌نهایت بهش مدیون بودم... اون روز به امیر گفتم که می‌خوام برم سر خاک فرهاد و حرفای نگفته‌امو بهش بزنم و باهاش خداحافظی کنم. امیر هم بدون چون و چرا قبول کرد ولی این شرط و گذاشت و که خودشم باید باهام بیاد و منم قبول کردم! به بابا گفته بودیم که میریم سرخاک مادر امیر و به همسایمون که یه خانوم میانسال مهربونی هم بود، سپردیم که مراقب تینا و فرهاد باشن... اسمش و فرهاد گذاشتم که تا همیشه یاد پدرش و توی دلم نگه داره... طبق خواسته‌ای امیر بعدازظهر حرکت کردیم که شب برسیم سر خاک فرهاد تا مراسمشون تموم شده باشه و کسی ما رو نبینه و بتونم راحت خودمو خالی کنم! ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم بهشت زهرا؛ قدم زدن بین اون سنگ های قبل و اینکه فرهاد من زیر اون خاک سرد خوابیده، دلمو می‌سوزوند. آروم آروم گریه می‌کردم که امیر ازم پرسید: ـ یلدا یه چیزی بگم؟ نگاش کردم که ادامه داد: ـ بنظرت اون شبی که خاتون بچمون و برد و طبیعتا فرهاد می‌بایست پیش زنش می‌بود، تو سر پل ذهاب چیکار داشت؟!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...