رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت بیست و ششم خندیدم و بعدش دوباره جدی شدم و گفتم: ـ تو کشوی زیر تخت اتاقت، کتابای تست و کارت ورود به جلست هست بعلاوه دستمزد آخر ماهت که کارفرمات بهت نداد یعنی یجوری پریدی وسط کار من و وقت نشد ازش بگیری، هم هست و آخرین چیز... از تو جیب لباسم سوییچ و درآوردم و گذاشتم رو میز و گفتم: ـ اینم سوییچ موتور جدیدت... بیرونه، میتونی بری ببینیش! کاملا متوجه شدم که هنگ کرده! بعد چند دقیقه سکوت و خیره شدن به من با لکنت گفت: ـ ر...رییس...ش...شما اینارو...از کجا...از کجا فهمیدی؟ خندیدم و گفتم: ـ اگه قرار باشه بابت هرچیزی برات سوال پیش بیاد، دیوونه میشی پسر خوب! سعی کن بهش فکر نکنی! به این فکر کن که خدا از طریق من خواسته بهت حال بده دیگه... برو و لذت ببر! سریع اومد سمتم تا بغلم کنه گفتم: ـ هوی اونجا وایستا! تماس فیزیکی ممنوعه! با گلایه گفت: ـ رییس پس چجوری ازت تشکر کنم؟؟؟ خندیدم و گفتم: ـ همین خوشحالیت یه تشکر برای منه! برو و موتورت و ببین دوست داری... با شادی دوید و رفت بیرون و گفت: ـ وااای همون که همیشه دلم می‌خواست بخرم! ممنونم رییس! داد زدم و گفتم: ـ اگه غذاتو آماده شده، بیا بخوریم که بعدش کلی کار داریم و باید بهش برسیم! سریع اومد داخل و گفت: ـ به روی چشم!
  3. پارت بیست و پنجم بعد کلی سر و صدا دادن گفت: ـ رییس من ماکارونی و پیدا نمی‌کنم! بدون اینکه سرمو از رو پرونده ها بلند کنم، گفتم: ـ تو کشوی سمت چپ زیر کابینت. با تعجب گفت: ـ رییس تو قبلا اینجا بودی؟ ـ نه! ـ پس چجوری اینقدر جاها رو خوب میدونی؟ بدون اینکه اصلا دیده باشی؟ نگاش کردم که دستاشو به صورت تسلیم وار برد بالا و گفت: ـ چشم سوال نمی پرسم! اینم احتمالا از قانون ماوراییته دیگه! حدود ده دقیقه ساکت و مشغول کار کردن بود اما می‌تونستم فکرای توی سرشو گوش بدم! فکر و ذکرش درگیره موتورش بود که اونجا مونده بود! و بعدشم درگیر این بود که آخر هفته قرار بود بره کنکور بده و تستاشو نزده! دستمزد آخر ماهش و که از کارفرماش نگرفته... داشت سالاد درست می‌کرد که صداش زدم: ـ سامان سریع برگشت: ـ جونم رییس؟ به کنارم اشاره کردم و گفتم: ـ بیا بشین اینجا کارت دارم... با ذوق دستاشو با پارچه خشک کرد و اومد کنارم و رو مبل نشست. بهش نگاه کردم که گفت: ـ رییس قبول نیستا!! با اون چشمای طوسیت وقتی بهم نگاه می‌کنی واقعا حواسم پرت میشه!
  4. پارت بیست و چهارم سامان تونست خودشو از کتک هام نجات بده و رفت پشت مبل قایم شد و با خنده گفت: ـ رییس خدایی دستت سنگینه! خب چیکار کنم؟! آخه اولین بار بود دیدم اینقدر بخاطرم ترسیدی! یه هوفی کردم و گفتم: ـ بخاطر تو نترسیدم، بخاطر این ناراحت شدم که نکنه مرگت بخاطر فضولیت اتفاق افتاده باشه! دوباره با صدای بلند شروع کرد به خندیدن! از خنده هایش منم خندم گرفته بود اما سعی کردم به روی خودم نیارم! رفتم رو مبل نشستم و گفتم: ـ اتاق بالا سمت چپ، اتاق توئه و داخل کمد هم لباس هست... میتونی بری لباساتو عوض کنی! از پشت مبل آروم بیرون اومد و گفت: ـ تو کدوم اتاق میمونی رییس؟ با چشم غره بهش نگاه کردم که سریع گفت: ـ آخه شاید یهو یه اتفاقی افتاد و ترسیدی مثل الان و خواستی من پیشت باشم! با اینکه از مدل حرف زدنش خیلی خندم میگرفت با جدیت گفتم: ـ منو دُکمه تو اتاق روبروییت می‌خوابیم! با ناراحتی بلند شد و گفت: ـ ای به خشکی شانس! کاش حداقل اندازه دکمه منو دوست داشتی و بعد بلند شد و رفت طرف آشپزخونه و مشغول درآوردن ظرفا شد!
  5. پارت بیست و سوم صداش زدم: ـ سامان؟ از پله ها دوید و اومد پایین و با ذوق گفت: ـ رییس بیا جان من اتاقا رو ببین...من همه جا رو دیدم بجز.. یهو نگاهش خورد به اتاق پایین پله و تا من رفتم بگم اونجا رو نمیتونی بری، دوید و تا رسید تو چارچوب در یهو یه صدایی مثل منفجر شدن پراش کرد عقب...طوری که خونه لرزید...دکمه از ترسش سریع اومد پیش پای من و منم از ترس اینکه این احمق جون ویرایش شده باشه، رفتم سمتش...رو زمین دراز به دراز افتاده بود و ازش صدایی درنمیومد. با شکایت بهش گفتم: ـ آخه چقدر شماها کنجکاو و فراموش کارین! خوبه بهت گفتم تو اتاق کار من نمی‌تونی بری... دیدم چشماش بسته و اصلا تکون نمی‌خوره...یهو ترسیدم و با انگشت اشارم زدم به صورتش و گفتم: ـ سامان...سامان صدای منو می‌شنوی؟ دکمه هم بوش می‌کرد و بهش گفتم: - نمُرده باشه؟!! محکم تر تکونش دادم و صداش زدم: ـ سامان...چشاتو باز کن! اصلا حرکت نمی‌کرد! دیگه داشتم می‌ترسیدم! آروم سرمو گذاشتم رو قفسه سینش تا ببینم قلبش میزنه یا نه! تا سرمو گذاشتم، یهو گفت: ـ کاش هیچوقت سرتو بلند نکنی! با شنیدن صداش یهو سرمو بلند کردم و تا جون داشتم، زدمش...اونم هر هر فقط می‌خندید و اعصابمو خورد می‌کرد!
  6. پارت بیست و دوم با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ سامان بهت گفته بودم این چیزی که تو داری از من می‌بینی، من نیستم؟ یعنی این آدمی که الان روبروت داری می‌بینی در اصل وجود نداره. با خنده من اونم خندید و گفت: ـ آره گفتی! گفتم: ـ پس این حرفای مخ زنی هم رو من تاثیری نداره عزیزم! این حرفا رو برای دخترای دیگه نگهدار! لازمت میشه! از روی تاب بلند شدم که پشت سرم راه افتاد و گفت: ـ ولی من تو رو دوست دارم! بدون توجه به حرفش گفتم: ـ غذا بلدی درست کنی؟ سریع گفت: ـ همه چیز و نه ولی یسری چیزا بلدم مثل ماکارونی، کوکو. همین‌طور که کلید مینداختم و در خونه رو باز می‌کردم گفتم: ـ خوبه، فقط غذا باشه بقیش مهم نیست! خندید و گفت: ـ گشنته؟ رفتم و داخل و همینجور که به خونه نگاه می‌کردم گفتم: ـ تابحال هیچوقت این حسو درک نکرده بودم اما اره الان حس میکنم گشنمه! با دیدن خونه گفت: ـ وااای! حاجی ناموسا اینجا قصره! در و دیواراشو نگاه!...رییس بیا دستشوییشو ببین! جایی که من زندگی می‌کردم اندازه همین توالت بود. باورم نمیشه! رفتم رو مبل نشستم و به اولین پرونده‌ایی که باید بهش سر میزدم نگاه کردم. سامان داشت کل خونه رو زیر و رو می‌کرد...
  7. پارت بیست و یکم سریع تغییر موضع داد و با لبخند گفت: ـ حله رییس! چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم و اونم با لبخند بهم زل زد و گفت: ـ چقدر چشات قشنگه! خندیدم و گفتم: ـ مرسی ولی قوانین کنار منو باید بدونی! چهار زانو رو چمن نشست و گفت: ـ می‌شنوم! گفتم: ـ قانون شماره یک اینکه سوال پرسیدن ممنوعه ، هر کاری بهت گفتم و بدون چون و چرا باید انجام بدی! قانون شماره دو: تا اینجا که پروندتو دیدم آدم خوبی بودی اما اگه قرار باشه زیرآبی بری، خودم تنبیهت میکنم. قانون شماره سوم: تو اتاق کار من حق نداری وارد بشی یهو پرید وسط حرفم و با نارضایتی گفت: ـ اووو رییس قوانینت چقدر زیاده! انگشت اشارمو گرفتم سمتش و گفتم: ـ قانون آخرم اینکه گله و شکایت ممنوعه. بعدش اومد نزدیکم و این‌بار اون با جدیت گفت: ـ فقط یه قانون هم من دارم رییس! یه ابروهامو دادم بالا و ساکت شدم که گفت: ـ نمی‌تونم به چشات نگاه نکنم!
  8. امروز
  9. به آرامی وارد خانه شد، چادر گل گلی با حرص از سرش بیرون اورد و آن را مچاله کرد و گوشه ای انداخت. تمام ذهنش به آن دختر مشغول بود، می‌دانست یه چیزی در مورد آن دختر درست نیست، روی زمین نشسته بود به نقطه ای خیره شده بود. کلثوم برای خودش چایی ریخته بود و با بیسکویتی که آن را می‌خور نگاهش به او افتاد با تاسف گفت: - تو خیلی زود گول میخوری! جرعه ای دیگر از چایی‌اش را خورد و به ادامه حرفش گفت: - اونم از خدا بیامرز مادرت به ارث بردی. همین اخلاقش بود که بابات اغفالش کرد. هنوز غرق در افکارش بود که حتی حرف های کلثوم را نمیفهمید که یه باره به خودش آمد و به او نگاه کرد: - چی؟ آهی کشید و از جایش بلند شد، زیرلب غرید: - اصغر اومد خبرم کن. سری تکان داد و او هم دوباره به نقطه ای خیره شد تا افکارش را از سر بگیرد. ساعاتی گذشت که با صدای بسته شدن در هال به خودش آمد، اصغر بود. سریع از جایش بلند شد و سلامی داد. اصغر به جای جواب دادن به او سری تکان داد و گفت: - شام بیار که گشنمه. بدون لحظه‌ای معطلی به سمت آشپزخانه رفت و سفره را برداشت و آن را جلوی اصغر انداخت. بدون آن که نیم‌نگاهی به بیاندازد دوباره به آشپزخانه برگشت. - کلثوم ؟ اصغر با صدای بلند این را گفت که پس از چند لحظه‌ای کلثوم به همراه محنا که بشقابی املت و در دست دیگرش نان بود و سبزی بود برگشت. - جانم؟ وقتی محنا تمام وسایل ها را گذاشت که به آشپزخانه برگشت تا آب را هم بیاورد صدای اصغر را شنید: - فردا شب مهمون داریم، به دختره بگو تا خودشو آماده کنه که فردا خوب به نظر برسه. لقمه‌ای گرفت و آن را در دهانش گذاشت و با دهان پر گفت: - فردا با پولای پس اندازی که داریم برو یه چند تا میوه و اینا بخر . کلثوم که هنوز متوجه نشده بود. - مگه فردا چه خبره؟ لقمه را قورت داد و لقمه دیگری گرفت. محنا هم از آشپزخانه برگشته بود. - فردا شب علی اینا میان خواستگاری این بچه. از اینکه کلمه‌ " این " به کار برده بود عصبی شد و دستانش مشت شد اما چیزی نگفت. - خدا شانس بده. لقمه دیگری را در دهانش گذاشت و دوباره با دهان پر رو به محنا انداخت و بی‌خیال گفت: - فردا تو میری به آدرسی که میگم، یه لباس قرض میگیری برای مراسم فردا. کلثوم اخمی کرد و گفت: - علی همونی که براش کار میکنی دیگه؟ به کلثوم نگاه کرد. سری تکان داد و گفت: - آره، داییش سجاد زن داره، میخواد زن سوم بگیره. نیم‌نگاهی به محنا انداخت، دستانش دور لیوان شیشه‌ای مشت شده بود؛ امکان داشت هر لحظه لیوان در دستش بشکند. اما چیزی نگفت. با همان دهان نمیه پرش ادامه داد: - پسر می‌خواد. لقمه‌اش که تمام شد، پارچ و لیوان را از دست محنا گرفت و برای خودش آب ریخت. - زن اولش سه تا دختر براش اورده و زن دومش دو تا دختر ، دختر دومی هفته پیش به دنیا اومده. جوراب‌های سیاه و کثیفش را در آورد و به محنا داد. - امروز گفت داییش یه زن میخواد که پسر براش بیاره، منم گفتم ما یه دختر مجرد داریم. اخمی میان ابروانش گره خورد و خواست حرفی بزند اما حرفش را نزد. اصغر نیم نگاهی به محنا کرد و گفت: - نظر تو چیه؟ فکری میان ذهنش رسید و با صبوری گفت: - یه شرط داره آقا اصغر! ابروانش بالا پرید و کمی حرف او را سبک و سنگین کرد و گفت: - من باج نمیدم بچه، فردا بله رو میگی مفهومه؟! جوراب‌ها را به دست کلثوم داد و گفت: - یه شرطه، من وگرنه تن به این ازدواج نمیدم. بعد از آن شروع به جمع کردن سفره کرد. کلثوم با اخم نگاهی به او کرد و گفت: - این چه رفتاریه محنا باید ممنون ما باشی، غذا بهت میدیم، لباس برات تهیه کردیم بعدم شرط میذاری؟ محنا حرفی نزد به آشپزخانه رفت که با حرص کلثوم به دنبالش رفت، قبل از اینکه کلثوم حرف دیگری بزند اصغر با صدای بلند گفت: - شرطت چیه؟ لبخندی از سر رضایت به لب‌های محنا نشست. از سه سالگی تا الان که بیست و سه سالش بود در این خانه زندگی می‌کرد. به آرامی ظرف‌ها رو شست و به هال برگشت و رو به روی اصغر نشست و گفت: -‌ ‌شرطم اینکه رضایت بدی بابام بیاد بیرون. -‌ ‌‌‌امکان نداره! این حرف را کلثوم که پشت سر محنا ایستاده بود زد، هنوز جوراب های اصغر را در دست داشت. اصغر کمی مکث کرد و گفت: - باشه ولی ... قبل از اینکه اصغر بتواند حرفش را تکمیل کند، محنا گفت: -آقا اصغر ولی و اما و اگر و شاید نداریم، شما میری فردا صبح رضایت میدی و منم میرم دنبال لباس و اینا، میخوام بابام تو عروسیم یا عقدم کنارم باشه. دیگر حرفی زده نشد. خوب می‌دانست کار اصغر پیشش گیر بود وگرنه محال بود رضایت دهد، پدرش و او رقیب عشقی بودند، البته که گلرخ بانو او را دوست داشت به خاطر پدرش مجبور به ازدواج با نصرت شده بود. البته اینطور اصغر فکر می‌کرد نبود همه می‌دانستند آن دو رومئو و ژولیت بودند.
  10. با این حرف محنا نوری که در قلبش وجود داشت؛ خاموش شد. نمی‌دانست حرف های زن چه قدر واقعی بود. به آرامی به سمت آشپزخانه قدیمی قدم برداشت و در افکارش غرق شده بود. - ببین من برای خودت دارم میگم، فکر کن زمانی مامانت مرد، باباتم مرده. زن در حالی داشت پیشبند آشپزخانه را می‌پوشید ،لبخندی دروغین و با لحنی که همه‌اش تظاهر بود گفت: - عزیزم، منو مامانت دوازده سال با هم رفیق بودیم، و حتی مامانت هم به اجبار زن نصرت شد. در یخچال را باز کرد و گوجه و هویج را بیرون آورد. _ اون سال ها... محنا که دوست نداشت خاطرات گذشته‌ای که معلوم نیست دروغ باشد یا راست بشنود؛ وسط حرفش پرید: - کلثوم خانوم من دوست ندارم درمورد گذشته حرفی بشنوم. به سمت سینک ظرفشویی رفت که یا دیدن چند تیکه ظرف ظهر، آستینش را بالا زد و آرام تر از قبل گفت: -اونم پشت سر مامان خدا بیامرزم و بابام. زنی که نامش کلثوم بود سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت، مشغول درست کردن غذا شد. ساعاتی گذشت که صدای کوبیده شدن در به گوش می‌رسید. - اصغر کلیدش یادش رفته؟ محنا شانه ای بالا انداخت و دستش را از دستکش پلاستیکی آشپزخانه در اورد و چادر که روی صندلی بود را را برداشت و سرش کرد. - اومدم. هوا تقریبا تاریک شده بود. محنا به پشت در که رسید، احساسی عجیب وجودش را فرا گرفت. احساسی‌ که خوش‌آیند به نظر می‌آمد ولی چیزی در مورد آن احساس اشتباه بود. در را باز کرد. پشت در تنها چیزی که توجه محنا را جلب می‌کرد، چشمان سبز و درشت یه دختر تقریبا همسن و سال خودش شاید چند سالی بزرگتر بود. چشمانش سبز اما درون چشمانش حاله ای از رنگ قرمز و مشکی در چشمانش دیده می‌شد. - سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم. محنا به آرامی سر وضع دختر را نگاه کرد، تیپ او چنان به این محله ای که می‌نشستند نمی‌خورد. -واقعیتش اینکه من اینجا غریبم و از شهرستان اومدم میخواستم برم خونه عمو یاسرم که... . محنا از لحن حرف زدنش چیزی متوجه نمیشد، نه احساسات واقعی و نه می‌توانست به این چشم ها اعتماد کند. - من آدرسش رو گم کردم و تلفن همراه هم ندارم،‌ میشه ازتون تلفن بگیرم؟ گوشی از داخل‌جیبش در اورد. - خاموش شده.... لطفا! - کیه؟ کلثوم با پیشبند جلو در سالن ایستاده بود. محنا سرش را به طرفش چرخاند: - یه غریبه که... هنوز حرفش تمام نشده بود که کلثوم وسط حرفش پرید و گفت: - حتما گداعه در و ببند و بیا داخل . محنا از رفتار های کلثوم حرصش گرفته بود. - داشتم حرف میزدم کلثوم جان، میگم غریبه اس آدرس گم کرده میخواد تلفن بزنه جایی. کلثوم با بی بیخیالی به سمت داخل خانه رفت و گفت: - میرم گوشیمو بیارم. محنا از اینکه کلثوم ذره ای شعور نداشت که غریبه را به داخل دعوت کند. چشمانش را بست سرش را به سمت‌ غریبه برگرداند و با لبخندی گفت: - بفرمایید داخل حتما باید خسته باشید. یکم دیگه شام آماده میشه! غریبه که نامش لایلا بود، همچنان رفتار های محنا را زیر نظر داشت او بسیار شبیه کسی بود که سال های زیادی همه دیگر را رها کرده بودن. مهربان و ساده و از اینکه شبیه او بود ناخودآگاه در دلش نفرتی نسبت به آن ایجاد شد. به آرامی درون حیاط قدم گذاشت، خانه قدیمی بود حوضی خشک وسط حیاط بود. کمی آن طرف تر چند گلدان شکسته به چشم می‌خورد. دوچرخه پنچر شده گوشه‌ای از حیاط افتاده بود، گویی که سال هاست از آن استفاده نشده بود. همان طور که به اطراف نگاه می‌کرد در دلش خوشحال بود که قربانی اش چیزی به اسم خوشبختی را نمی‌داند، لبخندی زد و به محنا نگاه کرد و گفت: - آره یکم خسته‌ام، اما مزاحم نمیشم؛ فقط یه تلفن بزنم بعدش میرم. لبخند دروغینی که هزاران معنا در آن نهفته بود و محنا از هیچ کدام از آن ها اطلاعی نداشت؛ با دیدن لبخندش به اجبار لبخندی مسخره‌ای روی لبش نشست و گفت: - هر جور راحتی! - بیا این گوشی و بگیر و تماست رو بگیر و برو! کلثوم جلوی در ورودی به هال ظاهر شده بود و گوشی را مقابل لایلا گرفته بود. حرفش را با لحن بدی که هیچ، شباهتی به لحن محبت آمیز نداشت؛ زده بود. درست شبیه خودش بود. او به هر کسی اعتماد نمی‌کرد، همیشه محتاط بود. - ممنون. گوشی را گرفت و تظاهر به گرفتن شماره ای کرد. بعد از گذشت چند مکث طولانی مکالمه دروغینیش را آغاز کرد. - سلام عمو خوبین منم لیلا، راستش آدرستون رو گم کردم. -.... -درسته، آره بعد از میدون میپیچم میام تو کوچه. -... -خب؟ -.... - باشه حالا تا نیم ساعت دیگه اونجام. -... -خدافظ عمو جان. بعد از این مکالمه گوشی را به کلثوم برگرداند و از خانه بیرون رفت. - از این به بعد هر غریبه ای بود نمیذاری بیاد داخل. لحن هشداری و تهدید وار کلثوم جرقه ای بود برای اینکه اصغر را مطلع کند و حسابی او را بزند. همیشه آدم هایی هستند که از مهربانی دیگران حسادت می‌کنند و آن حسادت را پرورش می‌دهند تا چیزی به نفرت درونشان نسبت به دیگران به وجود آید. - باشه.
  11. دیروز
  12. نام: کارما

    جنسیت: زن

    ماموریت: سربه‌سر گذاشتنِ بنده خدا سامان😂

  13. چه شروع جذابی داشت هیپنوگوجیا🌝

    انگار درست وسط اون خونه قدیمی بودم... دلم ‌می‌خواست اصغرو بکشم وقتی دست رو محنا بلند کرد☹️

  14. پارت ۸ روزها آرام و بی‌صدا می‌گذشتند، اما ذهن من درگیر همان روزهای خاک و خون بود. دفترچه باز روی میز بود و من هنوز در جستجوی کلماتی که بتوانند حقایق ناگفته را به دنیا برسانند. قلم می‌رقصید روی کاغذ؛ هر جمله و هر کلمه، پژواک درد و رنجی بود که سال‌ها در دل خاک دفن شده بود. نمی‌نوشتم برای شهرت، برای تماشاچی یا حتی برای خودم. می‌نوشتم برای آن‌هایی که صدایشان خاموش شده بود، برای آن‌هایی که در سکوت گم شده بودند و تنها یک خاطره در دل کسانی که مانده بودند، به یادگار گذاشته بودند. گاهی که قلم را زمین می‌گذاشتم، به عکس‌ها نگاه می‌کردم؛ تصاویری که روزی پر از زندگی بودند و حالا فقط خاطره‌ای در قاب‌های ساده بودند. چشم‌هاشان هنوز حرف داشت؛ حرف‌هایی که هیچ کس دیگر نمی‌شنید. شب‌ها خوابم پر از سایه‌ها و صداهای گذشته بود. صدای گلوله‌ها، صدای نفس‌های بریده، و فریادهایی که در سکوت شب گم می‌شدند. اما در میان همه این صداها، صدایی آرام و گرم به گوشم می‌رسید؛ صدای امید. روزها می‌گذشت و من هر روز بیشتر متوجه می‌شدم که این نوشتن فقط برای زنده نگه داشتن خاطره‌ها نیست. این نوشتن، یعنی مقاومت در برابر فراموشی، یعنی این که بگویم هنوز نخل‌ها ایستاده‌اند، حتی اگر تنشان شکسته باشد. گاهی به حیاط خانه می‌رفتم و زیر آسمان خاکستری می‌ایستادم. باد آرام نخل‌های خشکیده را تکان می‌داد، انگار که آن‌ها هم هنوز نفس می‌کشیدند و داستان‌هایی برای گفتن داشتند. یک روز که به دفترچه نگاه می‌کردم، ناگهان احساس کردم دستی بر شانه‌ام گذاشته شده. برگشتم، اما کسی نبود. فقط سایه خاطرات بود که کنارم ایستاده بود. با خودم گفتم: «باید ادامه بدهم، باید حرف بزنم، باید بنویسم.» چون این راه تنها راهی بود که می‌توانستم به آن‌ها که رفته‌اند وفادار بمانم. و همین فکر بود که به من قدرت می‌داد. حتی وقتی قلم می‌لرزید، وقتی کلمات گم می‌شدند، من می‌نوشتم. برای عشق‌های ناتمام، برای دردهای پنهان، برای سکوت‌هایی که فریاد می‌خواستند. و هر بار که صفحه‌ای را تمام می‌کردم، انگار بخشی از بار آن سال‌ها سبک‌تر می‌شد، هر چند که هیچ‌گاه نمی‌شد همه چیز را به زبان آورد. نوشتن برای من مثل نفس کشیدن بود؛ نفس کشیدن در هوایی پر از خاطره و درد، اما با امید به روزی که این داستان‌ها به گوش کسانی برسند که باید بشنوند.
  15. پارت ۷ چند روز بعد کنار مزار حمید ایستاده بودم. سنگ قبر ساده بود، بدون عکس و تجمل؛ فقط یک آیه کوتاه از قرآن رویش حک شده بود. باد ملایمی شاخه‌های خشک روی سنگ را تکان می‌داد، اما مثل دل من، بی‌حس و سرد بود. دختری کنار مزار نشسته بود؛ چادری خاکی بر سر داشت و چند دفترچه کوچک در دستش بود. وقتی نگاهش به من افتاد، کمی لرزید. ـ دختر: -شما محمد هستی؟ ـ من: -بله... شما؟ لبخندی تلخ زد و گفت: ـ دختر: -من فقط یکی از همان‌هایی هستم که مهدی نجاتشان داد؛ بدون اینکه خودش بشناسد. کنارش نشستم. دفترچه‌ها را باز کرد و صفحه‌ای را نشان داد. ـ دختر: -این دفترچه همان است که مادرم همیشه می‌خواند. از روزهای رفتن مهدی می‌گفت و می‌گفتم که هر چه حرف‌هایش را بفهمم، گفت اسم تو محمد است. سکوت کردم. بغضم اجازه حرف زدن نمی‌داد. ـ دختر: -من هیچ وقت مهدی را ندیدم، اما شب‌ها با او حرف می‌زنم. گاهی حس میکنم عاشقش شده ام. مسخره نیست؟ ـ من: -نه. هیچ عشقی مسخره نیست، وقتی ریشه در دل خاک داشته باشد.- دفترچه را بوسید و اشک از چشمانش سرازیر شد. ـ دختر: -شما نوشتید؟ از آن روزها؟ از مهدی؟ سر تکان دادم. ـ من: -نه... هنوز ننوشته‌ام، چون هنوز داستان تمام نشده است.
  16. پارت ۶ هوا گرفته بود. دلها سنگین و گرفته بودند؛ نه از ابر، که از خاطره‌هایی که نمی‌خواستند رها شوند. ناصر کنار من نشسته بود، سکوت میانمان سنگین بود، مثل باری که از دوشمان برداشته نمی‌شد. ـ ناصر: -محمد، باید بریم سراغ یکی دیگه... فرمانده اون عملیات. مردی که آن شب تصمیم گرفت ادامه بده و باعث شد خیلی ها... از دست برن. راه افتادیم به سمت خانه‌ای ساده کنار مسجدی قدیمی. در که باز شد، پیرمردی با لباس خاکی و نگاه خسته جلوی‌مان ایستاد. ـ من: -سلام سرگرد، ما اومدیم حرف بزنیم... از اون شب. پیرمرد نفس عمیقی کشید و گفت: -بشینید... اگر آمدید شکایت کنید، راحت باشید. من دیگه چیزی نمی‌تونم پس بزنم. خانه پر از عکسهای قدیمی بود؛ عکس‌های گردان، خاطراتی که حالا قاب‌شان شکسته بود و خاک گرفته بود. ـ من: -اون شب... عملیات لو رفته بود؟. سرگرد چشمهایش را بست و آهی کشید. -خبر لو رفتن پنج دقیقه بعد از شروع عملیات آغاز شد. فقط پنج دقیقه! من نمی‌تونستم کاری کنم. نه عقب بکشم نه جلو برم. فقط به نیروها گفتم برن... هر بار پلک می‌زد، تصویر بچه‌هایی که آن شب می‌رفتند جلوی چشمش رژه می‌رفتند. ـ ناصر: -ابراهیم؟ همونی که ما دیدیمش با دو نام؟ سرگرد به طرف اتاق رفت و نوار کاستی آورد. در ضبط و صدای مردانه ای لرزان و نفس‌زده پخش شد: نوار: -من دیگه نمی‌تونم بیرون بیام. از این لحظه نه ایرانی‌ام، نه زنده. فقط بدونید... خائن نیستم. سکوت دوباره بر فضای حکم‌فرما شد. خاک و پشیمانی در هوا معلق بود. سرگرد با صدایی شکسته گفت: -قهرمان؟ ما فقط زنده موندیم. گاهی زنده موندن بدترین عذابه. وقتی از خانه بیرون آمدیم، ناصر آهی کشید: -فکر می‌کردیم آن شب یه اشتباه ساده بود. اما شاید بزرگ‌ترین سکوت بعد از بلندترین فریاد بود. من فقط سر تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم. نفسی از ته سینه‌ای که دیگر آرام نبود و سالم هم نبود.
  17. ● نام رمان: 🌊 هزار و یک شب 🌴 ● نام نویسنده: مهسا دلیخون (ماهیرا🌙) ● ژانر رمان: عاشقانه، درام، جنگی ● خلاصه رمان: در دلِ جنوب، جایی که بوی نمک دریا با گرمای نخل‌ها آمیخته، دختری به نام نورا در سایه‌ی درد و سکوت قد کشید. بندر، شاهد گریه‌های شبانه‌اش بود؛ همان بندری که روزی پدرش در آن برای نجات همسرش دست به کاری زد که بهایش با با جانش پرداخت و صدای زیبای مادرش نیز خیلی زود در سکوتِ سفید بیمارستان، خاموش شد. نورا، تنها با مادربزرگی پیر و داغ‌دیده در نخلستلن کار می‌کرد؛ دست‌هایی پینه‌بسته و چشمانی پر از رویا اما به زنجیر کشیده. اما زندگی، گاهی از همان جایی که گمانش را نمی‌کنی، آغاز می‌شود... طهماسب، مردی چهل‌ساله و با ظاهری سرد و خشن، نوه‌ی همان کسی که زندگی پدر نورا را گرفت، از تهران به بندر آمد نه برای دیدن نه برای تفریح بلکه برای معامله‌ای پنهان، برای قاعده‌ای از جنس قانونِ خودش. اما یک نگاه به دختری ساده‌پوش با چشمانی خاموش، قواعد را برهم زد. قصه‌ای که آغازش با خون بود، با نگاه ادامه پیدا کرد… و شاید با عشق، یا انتقام، یا رازهایی در دل تاریکی… به پایان برسد. این، قصه‌ای‌ست از دل بندر… قصهٔ هزار و یک شب🌙
  18. پارت بیستم گفتم: ـ دستتو بذار رو پلاک. دستشو گذاشت و منم دستم و گذاشتم رو دستش و دست دکمه هم محکم گرفتم و گفتم: ـ حالا اینجارو تصور کن! چشمامونو بستیم و بعد چند ثانیه چشمامو که باز کردم...جلو در خونه بودیم...دیدم که سامان هنوز تو حسه و چشاش بستست. خندم گرفت و گفتم: ـ خب حالا! یجوری حس گرفتی انگار می‌خوای این خونه رو خلق کنی! بعد این حرفم چشماشو باز کرد و گفت: ـ رسیدیم!؟ گفتم: ـ نه پس، هنوز تو راهیم... یه خونه ویلایی با یه باغ قشنگ بود...سامان به اطراف نگاه کرد و گفت: ـ حاجی برگاااام! اینجا خونست یا قصره؟ چقدر خوشگله... بعدش سریع گفت: ـ ااا، موتورم کجاست؟! همون‌جوری که می‌رفتم روی تاب تو حیاط بشینم گفتم: ـ از اونجا که موتورت قدرت تصور نداشت، اونجا موند... گفت: ـ توروخدا رییس! اون موتور تمام زندگیمه! بعدشم پس دکمه چجوری با ما اومد؟ مگه اون می‌تونه تصور کنه؟! با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ بار آخرت باشه که شعور دکمه رو با موتورت مقایسه می‌کنیا!! دکمه حتی از تو هم بیشتر می‌فهمه! بعدشم چون تو بغلم بود با نیروی من اومد اینجا! یهو حس کردم خیلی ناراحت شد! مشخص بود که خیلی موتورشو دوست داره، دکمه رو گرفتم تو بغلم و چشامو بستم و سرمو تکیه دادم به تاب و آروم مشغول تاب خوردن شدم، گفتم: ـ خیلی خب حالا! اینقدر غصه خوردن داره؟ برات یکی دیگه می‌خرم، وقتی قرار شد کنار من باشی باید قید خیلی چیزارو بزنی سامان.
  19. پارت نوزدهم بعدش سریع چشماشو و بست و بعد چند لحظه موتورش پیش پامون ظاهر شد، گفتم: ـ خب بیا سوار شو! چشاش گرد شد و گفت: ـ یا امام حسین! تونستم جادو کنم! باورم نمیشه! بعدش اون ورقه توی دستشو بوسید و گفتم: ـ خنگه خدا اونی که باعث شد جادو کنی، نیروی من بود نه اون کاغذ پاره... میتونی بندازید دور! دوباره گونه‌هاش گل انداخت و گفت: ـ من چیزی که ازت گرفته باشم و به هیچ وجه دور نمیندازم! حتی اگه زباله باشه. بعدش دکمه رو داد تو بغلم و کاغذ و گذاشت تو جیب شلوارش و نشست رو موتور...ازم پرسید: ـ خب رییس کجا باید بریم؟ تازه یادم اومد که باید شکل خونه‌‌ایی که برامون آماده شده رو تصور کنم و بعد برم داخلش. سریع گفتم: ـ یه دقیقه نگهدار! گفت: ـ چیشد؟! موتور و نگه داشت و گفتم: ـ پیاده شو! دیگه بدون هیچ سوالی کاری که بهش میگفتم و انجام می‌داد. پیاده شد و کنارم وایستاد. توی گردیه گردنبندم، عکس خونه ظاهر شد و بهش گفتم: ـ می‌بینیش؟ گفت: ـ نه! زدم پس گردنش و گفتم: ـ عمیق تر نگاه کن سامان! یهو به من نگاه کرد و گفت: ـ چقدر قشنگ اسممو صدا زدی! با کلافگی گفتم: ـ خدای من!!! دوباره خندید و گفت: ـ باشه عصبانی نشو خوشگله! ذوق کردم دیگه چیکار کنم؟! بذار با دقت ببینم! یکم چشاشو ریز کرد و سرشو برد نزدیک گردنبند و گفت: ـ آره دارم می‌بینمش!
  20. پارت هجدهم یهو با صدای بلند گفت: ـ عمو مگه من دیوونم که راجبم اینجوری حرف میزنی؟ همینجور که ریز ریز می‌خندیدم گفتم: ـ هوار نکش! از نظر مردم دیوونه‌ایی چون اونا منو نمی‌بینن و فقط تو رو می‌بینن که داری با خودت حرف میزنی! خندید و گفت: ـ ای کلک! خوشت میاد راجبم اینجوری فکر کنن؟ بهش چشم غره دادم و گفتم: ـ پررو نشو! الآنم برو موتورت و بیار تا نظرم عوض نشده! مثل سربازا آماده باش ایستاد و گفت: ـ چشم قربان هر چی شما بگی! بعدش سریع گفت: ـ فقط من راه طولانی و دنبالت دویدم! موتور و همونجا سر کوچه جا گذاشتم، یکم معطلی داره! با کلافگی زدم به سرم و گفتم: ـ نمی‌خواد! یه دقیقه دکمه رو بگیر بعلت. دکمه رو از دستم گرفت و من با تمرکز دستم و گذاشتم رو گردنبندم و یه ورقه قرمز درآوردم و دادم دستش. با تعجب پرسید: ـ این دیگه چیه؟ گفتم اینو با دوتا دستت محکم بگیر و شکل موتور تو تصور کن...دوباره با تعجب پرسید: ـ بعدش چی میشه؟ خیلی سوال می‌پرسید! با عصبانیت گفتم: ـ کاری که بهت میگم و بکن و اینقدر سوال یهو به حالت تسلیم دستشو برد بالا و وسط حرفم گفت: ـ چشم؛ هر چی شما بگی!
  21. پارت هفدهم دکمه به نشونه تایید پارسی کرد و منم رفتم نزدیکش...یهو برگشت سمتم و گفت: ـ میدونم اینجایی! دارم حست می‌کنم...کارما میشه جوابمو بدی؟ کلاه سوییشرتم انداختم و گفتم: ـ چرا دنبال من راه افتادی؟ نفسی از روی راحتی کشید و گفت: ـ بالاخره پیدا کردم! گفتم که ولت نمی‌کنم. با جدیت گفتم: ـ خب دلیلش چیه؟ با لبخند اومد سمتم و گفت: ـ تو حتی اگه انسانم نباشی بنظرم خیلی دختر خوشگلی هستی، من دلم می‌خواد پیش تو باشم! با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ پسر خوب، خودت فهمیدی که من انسان نیستم! یعنی اون دختریم که الان داری می‌بینی من نیستم! بنابراین بنظرم بهتره بری رد کارت! البته از کارت اخراج شدی اینم بگم بهت. گفت: ـ برام مهم نیست! من دلم می‌خواد پیش تو باشم کارما خانوم. از لفظایی که میومد خندم می‌گرفت؛ گفتم: ـ البته پیش من موندم به همین سادگیا هم نیستا! باید چیزایی که از من می‌بینی و توی ذهنت فراموش کنی چون فراتر از درک آدمیزاده و ممکنه تو زندگی روزمرت دچار مشکل بشی! خیلی مصمم گفت: ـ چشم قول میدم! ولی بذار کنارت باشم. دستش که لکه های رنگ روش خشک شده بود و به نشونه التماس گرفت سمتم و گفتم: ـ باشه یه مدت امتحانی باش ببینم چیکار می‌کنی! با شادی پرید تو هوا که یه پیرمردی که داشت از پشت سرش زد می‌شد گفت: ـ حیف که جوون به این خوبی عقلشو از دست داده، خدا کمکت کنه جوون.
  22. پارت شانزدهم کف دستمو بردم سمتش و طوری که انگار متوجه حرف من شده باشه، گونمو لیس زد و یه پارس کوچولویی کرد. گفتم: ـ بخدا که تو از خیلی آدمای این زمین بیشتر می‌فهمی! وقتی رسیدم سر خیابون یهو حس کردم دوباره اون پسره پشتمه و داره دنبالم میاد! این‌بار نوبت من بود که تعجب کنم! چجوری منو می‌دید؟! من که نامرئی شده بودم!! زیر لب گفتم: ـ چجوری به چنین چیزی ممکنه؟! هاروت توی گوشم گفت: ـ وقتی جلوی چشماش از نیروهای استفاده کردی، انرژیت بهش منتقل شد و حتی اگه تو رو نبینه، حست می‌کنه. گفتم: ـ ای به خشکی شانس! حالا باید چیکار کنم؟! هاروت چیزی نگفت... همونجا که وایساده بودم داشتم نگاش میکردم. بین تمام رهگذرایی که رد می‌شدن مثل دیوونه ها دور و بر خودش می‌گشت و اسم منو صدا می‌زد. مردم با تعجب بهش نگاه می‌کردن و فکر می‌کردن که طرف دیوونه شده! یهو یه خبری به گردنبندم رسید و دیدمش: ـ اسمش سامان معتمدی و ۲۹ ساله که خودش بچه یتیم بود اما با وجود نداریش از بچه‌های یتیم حمایت می‌کرد و آخر هفته‌ها باهاشون فوتبال بازی می‌کرد. خودش تو یه خرابه زندگی می‌کرد اما با حقوق کمی از رنگ کاری سر ساختمون می‌گرفت برای اون بچه های یتیم لباس و عروسک می‌خرید! و یه موضوعی که دلمو یکم به درد آورد این بود که ناراحتی قلبی داشت و یکم اوضاعش وخیم بود اما در کل آدم خوبی بود و رو به دکمه گفتم: ـ نظرت چیه که اینم بیاریم تو تیممون؟
  23. پارت پانزدهم اشکام که می‌ریخت روی بدنش، زخمش بهتر می‌شد، تا جایی که بعد چند لحظه زخم روی بدنش و پاش خوب شد! اما هنوز احتیاج به مراقبت داشت...بهم نگاه می‌کرد و روزه می‌کشید، انگار اونم تو این دنیا کسی و نداشت و با نگاهش التماس می‌کرد که با خودم ببرمش...همین لحظه به آسمون نگاه کردم و گفتم: ـ خدایا با اجازت می‌برمش، نمی‌تونم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم! پسره دوباره اومد کنارم و با دهن باز گفت: ـ دیگه مطمئن شدم تو یه جادوگری! چجوری پا و بدنشو خوب کردی؟! سگ و گرفتم توی بغلم و یه هوفی کردم و گفتم: ـ آدمیزاد خیلی سوال می‌پرسی و داری اعصابم و خورد می‌کنی! شرمنده که مجبورم سوالاتو بی‌جواب بذارم. و کلاه سوییشرتم و گذاشتم رو سرم و نامرئی شدم. با ناراحتی داد زد: ـ کجا رفتی؟! توروخدا به دقیقه وایستا نرو! کارما...صدای منو می‌شنوی؟!...من ولت نمی‌کنم، مطمئن باش پیدات میکنم. پوزخند زدم و گفتم: ـ آره حتما! به چشمای سگم نگاه کردم و گفتم: ـ بذار برات یه اسم انتخاب کنم رفیق... اسمتو می‌ذارم دُکمه، چون چشات واقعا منو یاد دکمه میندازه و بعدش از این حرفم خودم خندم گرفت... گفتم: ـ تا زمانی که من مهمونم روی کره زمین تو رفیق من هستی قبوله؟
  24. پارت چهاردهم بلند شدم و گفتم: ـ رو قول بی‌شرفا نمیشه حساب کرد اما باشه! داشتم از تو کوچه میومدم بیرون که دیدم پسره موتور سوار مدام چشماشو با دستاش فشار میده و زیر لب میگه: ـ بسم الله الرحمن الرحیم! خندیدم و گفتم: ـ چته؟! با کمی استرس گفت: ـ تو...تو واقعی هستی؟ خندیدم و گفتم: ـ پس چی فکر کردی! و از کنارش رد که پشت سرم راه افتاد و گفت: ـ حس کردم دارم یه فیلم ترسناک می‌بینم! اسمت چیه؟! بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ کارما! با تعجب گفت: ـ کارما؟ اینجا زندگی میکنی؟ از سوالاش کلافه شده بودم! وایستادم و برگشتم سمتش و گفتم: ـ پسرجون چیزای که دیدی و فراموش کن و برگرد به زندگی عادیت... به ساعتم نگاه کردم و گفتم: ـ ده دقیقه دیگه دیرتر برسی سرکارت، رییست اخراجت کرده. به پشت سرش که نگاه کردم، دیدم اون یکی که نجاتش دادم لنگ کنان داره همراهم میاد...رفتم کنارش نشستم... حیوونی از درد پاهاش می‌لرزید! و نصف پوست پای سمت راستش کنده شده بود! نتونستم این صحنه رو تاب بیارم و بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن...
  25. پارت سیزدهم فرار می‌کردن اما من سرعتم ازشون خیلی بیشتر بود، تا جون داشتم بهشون چنگ زدم و همون‌جوری که اون سگ بیچاره رو اذیت کردن، کتکشون زدم. اگه هاروت تو گوشم نمی‌گفت تمومش کن! فکر‌کنم تا زمانی که جفتشون جون بدن، ادامه میدادم! از سر و صورت جفتشون خون چکه می‌کرد! حقشون بود. بیشتر از اینا باید باهاشون انجام می‌دادم... بعدش که پخش زمین شدن! رفتم گوشه دیوار و دوباره تبدیل به جلد آدمی خودم شدم! تو این حین متوجه شدم اون پسره موتور سوار عین مجسمه خشک شده داره بهم نگاه می‌کنه اما به روی خودم نیوردم...رفتم نزدیکش اون دوتا غولچماغ که از ترسشون رو زمین خودشونو ازم عقب می‌کشیدن...یکیشون که یکم حالش بهتر بود با لکنت گفت: ـ تو آدمیزاد نیستی؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ به چهره من نگاه کن! از این به بعد خواستین به هر حیوونی ضرر برسونین، منو به خاطر بیارین! به چشای جفتشون نگاه کردم و گفتم: ـ اون موقع دوباره برمی‌گردم و کار نیمه تمومم و تموم می‌کنم! حتی خدا هم نمی‌تونه جلومو بگیره! سریع دستشو گذاشت رو چشماش و گفت: ـ توروخدا نگام نکن، چشات وجودمو میسوزونه! چشم...بخدا قول میدم!
  26. پارت دوازدهم اون پسره با تعجب نگام کرد. سریع دویدم و رفتم سمت سگه... حیوون خدا تا بوی منو حس کرد با اون پای زخمیش اومد سمتم و پشتم قایم شد. یکی از اون اول چماغا همونحور که می‌خندید گفت: ـ هوی کجا میری؟ بیا داشتیم می‌خندیدیم... رفیقش همون‌طور که پوست تخمه ها رو تف می‌کرد رو به من گفت: ـ ببخشید خانوم یه لحظه میاین کنار؟ بازیمونو بهم زدین، داشتیم شرط بندی می‌کردیم ببینم تا چه حد طاقت میاره. چقدر یسری از انسان‌ها می‌تونن بی شرف باشن! اصلا عقلم قبول نمی‌کرد. وقتی دیدم همین‌طور بهشون زل زدم، اولیه با عصبانیت بهم گفت: ـ مگه با تو نیستم؟ برو گمشو کنار دیگه! و اومد سمتم تا بزنه زیر گوشم که با تمام قوا مچ دستش و فشردم. جیغش رفت هوا... رفت عقب وایستاد و با تعجب به زخم روی دستش نگاه می‌کرد و همون‌جوری که درد می‌کشید گفت: ـ تو دیگه چه زنی هستی؟! یا خدا...دستم داره می سوزه. از دستت شکایت می‌کنم. دیگه الان وقتش بود. گردنبندم و گرفتم تو دستم و تبدیل به یه حیوون وحشی شدم که توی تمام عمرشون ندیده بودن و حمله کردم بهشون.
  27. ممنون از دنبال سایه جون@_@

    1. سایه مولوی

      سایه مولوی

      خواهش میکنم همچنین شما💖

  28. یادش بخیر قبلا خودم و خواهرام اینجا فعالیت میکردیم:/

  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...