رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. پارت 38 گاهی مواقع ضروری بهم زنگ میزد و ازم می خواست بوسش کنم و بعد قطع می کرد. بودن کنار امیر رو دوست دارم با وجود خطاهاش اون انتخاب منه نه اشتباه من. تنها اشتباه من این بود یه روز به نبودن و نداشتن امیر فکر هم نکردم، هیچ وقت فکر نکردم اون دل برای منم سنگ بشه و پسری که با اشکام بهم می ریخت راحت از گریه هام بگذره. ۱۴٠۱/۹/۸ به نام خدا روز چهل پنجم در رشته تجربی! روز خوبی بود شروع خوبی داشتم اما شب تلخی بود تلخ قشنگ مثل شکلات تلخ. اون شب بخاطر مسائل گپ با امیر بحثم شد، بهم گفت اصلا برو، اون زمان هنوز نمی دونستم تا چه حد بهش مبتلام پس خیلی راحت بلاکش کردم و رفتم. امیر چندین بار به گوشی خونه زنگ زد دست اخر گوشی رو اشغال کردم تا اینکه مجبور شدم جواب بدم. با عصبانیت گفت: همین الان انلاین شو اون گوشی کوفتیت رو جواب بده تقصیر من بود از یه چیز کوچولو یه بحث بزرگ درست کردم. گوشیم رو جواب دادم دعوا بالا گرفت اون شب امیر برای اولین بار سرم داد کشید و من گریم گرفت توقع نداشتم ازش ترسیدم بلند داد زد و گفت: تو که می خواستی تمومش کنی و ادم رابطه نبودی بیخود کردی رل زدی اون اولین و اخرین بی احترامی امیر به من بود. گوشی قطع کردم و کلی گریه کردم انتظار نداشتم. مثل دختر کوچولویی شده بودم که باباش دعواش کرده بود. امیر باز زنگ زد و این بار من باهاش حرف زدم: من انقدر سختی نکشیدم که سر همچین مسئله ای بهم بگی بیخود کردی من اشتباه کردم همه اشتباه می کنن نمیدونم شاید چون همدیگه رو دوست داشتیم نمی تونستیم مدت زیادی از هم دلخور بمونیم پس اشتی کردیم. چند دقیقه بعدش خیلی راحت روی تختم لم داده بودم و راجب خاطرات بچگی امیر و دوچرخه صورتیش باهم حرف می زدیم و می خندیدیم که از پشت تلفن صدای جیغ شنیدم و بعدم داد، امیر گوشی رو قطع کرد و من نگران شدم. بهش پیام دادم اما جواب نداد زنگ زدم که ردش کرد و بعد پیام داد: کار دارم پیام نده من نگران بودم چند دقیقه گذشت دلم هزار راه رفت خیلی نگرانش بودم، بهش زنگ زدم که جواب داد و سرم داد کشید: میگم کار دارم زنگ نزن من که مثل تو بی کار نیستم. گریم گرفته بود وقتی داد میزد می ترسیدم، بهش پیام دادم که گفت: اآنلاین شو آنلاین شدم که پیام داد: تموم بین ما دیگه هیچی نیست با گیجی گفتم: چی میگی؟ _حصلت ندارم پیام نده دیگه به پیام هام جواب نداد حالم بدشد نفسم تنگ شد و بدنم شروع به لرزش کرد خواستم از هال برم توی اتاقم که لرزشم شدید شد و توی چهارچوب در زمین خوردم نمی تونستم حرکت کنم و درد داشتم نفسم تنگ شده بود، بغضم شکست. اون شب تنها بودم من و غزل؛ غزل خواب بود نمی تونستم تایپ کنم گوشیم رو به زور برداشتم و توی گروهی که مال من، یاسی، امیر بود صدا فرستادم با گریه و بریده بریده به همراه کلی صرفه توضیح دادم یاسمن ترسیده بود، سعی در اروم کردنم داشت ملتمس گفتم: یاسی من تنهام می ترسم غش کنم، بهم زنگ بزن حرف بزنم اگه بیهوش شدم به مامانم زنگ بزن بعد از ارسال پیامم به دقیقه نکشید امیر زنگ زد گریم شدت گرفت تماس رو وصل کردم، اما نفسم گیر کرده بود برای نفس کشیدن تقلا می کردم امیر ترسیده بود از حال من گریش گرفت، پسر مغرور من که یه ببخشید به زور بهم می گفت بخاطر من گریه کرد اونجا بود که فهمیدم واقعا دوستم داره....
  3. پارت 37 * زمان گذشته* به خونه مادر رفتم و شمارش رو گرفتم فورا جواب داد. با شنیدن صداش زدم زیر گریه امیر تنها کسی بود که راحت جلوش گریه می کردم و پیشش خودم بودم، بخاطرش سعی می کردم بهتر بشم، من دختر عصبی و خشنی بودم که دلبری هام و لوس بودنام فقط برای امیر بود، نگرانی و درد و دلام فقط پیش امیر بود. امیر با نگرانی پرسید: چه اتفاقی افتاده قشنگم؟ با گریه گفتم: امیر داییم مرد امیر با حرف هاش ارومم کرد اونقد که بلند شدم پیراشکی هارو پیچیدم و سرخ کردم. هنوز عکسشون دارم اولش سوخت اما بعدش درست شد. امیر اون شب استخر بود. اون روز نتونستم برم مدرسه فشارم به شدت پایین بود تمام تایم با هندزفری تلفنی با امیر حرف می زدم و وقتی نبود غما به دل کوچولوم هجوم می اوردن. ۱۴۰۱/۹/۵ به نام خدا امروز به علت فوت دایی و فشار خون پایین نرفتم. ۱۴۰۱/۹/۶ به نام خدا مدرسه امروز به شدت کسل کننده بود همه بهم تسلیت می گفتند من خودم هنوز باورم نشده اینا چی میگن خیلی بد بود. تو خونه کار امی خوب بود اما وقتی نبود از گریه هلاک شدم. درست مثل دختر بچه هایی که به باباشون وابسته بودن منم به امیر وابسته بودم تا نبود دلم تنگ می شد. گریه می کردم به خاطر غم از دست دادن داییم. برای من خیلی دردناک بود من داییم رو سالم و سرپا دیده بودم و حالا، چطور؟ اصلا دوست نداشتم با حقیقت رو به رو بشم. ۱۴٠۱/۹/۷ به نام خدا امروز روز خوبی بود امیر امروز سرکار حسابی خسته شد و تو شخصیم موقع چت خوابش برد اخ که من دلم ضعف میره وقتی از خستگی خوابش می بره. مدرسه هم خوب بود نسبتا امیر روز ها سر کار بود از ساعت شش و نیم تا سه چهار عصر من خودم گوشیم می گذاشتم روی الارم بهش زنگ می زدم بیدار بشه، بیدارش می کردم و هردو همانطور که تلفنی حرف می زدیم حاضر می شدیم. دور از هم بودیم اما کنار هم صبحونه می خوردیم. بعد من مدرسه و امیر می رفت سر کار، بعد از مدرسه قبل از هرکاری به امیر زنگ می زدم و مطمعن می شدم ناهار خورده و سیره و بهش خسته نباشید می گفتم در نهایت هم امیر رو می بوسیدم و گوشی رو قطع می کردم. مسخره به نظر می رسه ولی باور کنید یا نه رابطه از راه دور همین مقدار لوس و چندش اور و سخته از بیرون حتی ارزش خوندن نداره ولی از درون کاملا متفاوته. روز ها به سختی سپری می شد، انگار زمان متوقف شده بود. غم از دست دادن عزیز خیلی سخته، فاجعه ای هست که نه توان زنده ماندن وجود داره نه توان مرگ. ادمی باید ادامه بده با نبوده دائمی عزیزش. در هرحال انسان از چیز هایی در این دنیا جون سالم به در می بره که به سخت جانیش این گمان نبود. داغ نبود دایی هم یکی از همین سخت جانی هاست.
  4. پارت هشتاد سریعا پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ از کجا می‌دونی؟ شاید اونم منتظره اینه تو بهش اعتراف کنی و در قلبت رو وا کنی. مهدی با تعجب نگام کرد و گفت: ـ به تو چیزی گفته؟ گفتم: ـ نه چیزی به من نگفته ولی من از نگام دور نمی‌مونه. اونم نسبت بهت کم میل نیست، بهم اعتماد کن. اصلا می‌خوای امروز تو هم باهام بیا. مشخص بود خیلی دلش می‌خواد اما به زبون گفت: ـ ولی حس می‌کنم زشته، حضور من اونجا یجوریه. گفتم: ـ تعارفات الکی رو بزار کنار، اصلا هم جور خاصی نیست. اینو یادت باشه اگه تو عجله نکنی یکی دیگه می‌قاپتش. مهدی که مشخص بود قانع شده گفت: ـ باشه پس منتظرم باش آماده بشم. همین‌طور که دستم رو گردنبندم بود و از تو آینه به خودم نگاه می‌کردم گفتم: ـ زودباش، تا اون احمق نرسیده من باید برم دنبالشون. مهدی رفت تا آماده بشه. گردنبندم رو توی دستم فشردم و زیر لب گفتم: خدایا لطفا امیدم رو ناامید نکن. عشقم رو بهم ببخش. بعدش رفتم و از رو اپن کادوش رو که یه تابلوی نقاشی بزرگ از تصویرش بود و گرفتم. طرح نقاشی، عکس تیارا زمانی که توی بیمارستان بستری و خیره به پنجره بود، یواشکی ازش گرفتم. از طریق یکی از دوستام تو تهران سفارش دادم تا برام بکشه و با طراحی سیاه قلم، تصویرش رو فوق العاده درآورده بود. زیرشم با خط نستعلیق نوشته بود: تو این نقطه از زندگیم، مرگ هم نمی‌تونه از من بگیره تو رو ( از طرف مردی عاشق ) لبخندی به تابلو زدم و بلند گفتم: ـ مهدی من پایین منتظرتم.
  5. پارت هفتاد و نهم همون‌جوری که عطر می‌زدم، مصمم گفتم: ـ نه مهدی با تعجب پرسید: ـ از کجا این‌قدر مطمئنی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چون تمام این حرکاتش بخاطر اینه که لج منو دربیاره وگرنه تا الان صدبار پیشنهاد ازدواج این پسره رو قبول کرده بود. مهدی علامت سوال توی نگاش بیشتر شد و با خنده نگاش کردم و گفتم: ـ اینجوری نگام نکن، من خودم از غزاله شنیدم. مهدی سرش رو تکون داد و گفت: ـ غزاله هم امروز میاد؟ با مرموزی نگاش کردم و گفتم: ـ آره، چطور مگه؟ سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت: ـ هیچی همین‌جوری. رفتم جلوش وایسادم و تو چشماش نگاه کردم اما چشماش رو ازم می‌دزدید، گفتم: ـ نکن برادر من. با حالت طلبکاری گفت: ـ چیکار نکنم؟ گفتم: ـ می‌دونم که چقدر غزاله رو دوست داری، عشقت رو پنهون نکن! نگاه کن وضعیت منو. سریع با تته پته گفت: ـ نه..اص..اصلا این...اینجوری نیست. خندیدم و گفتم: ـ متأسفانه دروغ‌گوی خوبی هم نیستی؛ من بخاطر خودت میگم مهدی. عشقت رو بهش اعتراف کن. مهدی خندید و گفت: ـ عاشق شدی ولی از نگاهت هیچ چیزی دور نمی‌مونه اما سهند می‌ترسم بهش بگم. اگه اون منو نخواد
  6. پارت هفتاد و هشتم منی که از سیگار تو عمرم دوری می‌کردم و همیشه سعی کردم ورزش کنم و سالم زندگی کنم، تو این مدت سیگار شده رفیق فابم و از دستم نمی‌افته. زیر چشمامم گود رفته و لاغرتر از قبل شدم و خلاصه که این عشق کاری کرد که قشنگ از ریخت و قیافه بیفتم. حدود یه ماهی می‌شد که تیارا و غزاله باهمدیگه کلاس خودشناسی می‌رفتن. امروز قرار بود که من زودتر برم دنبالشون تا سر و کله‌ی اون پسره‌ی عوضی پیدا نشه، بر اساس همین امروز پیراهن سفید و شلوار مشکی راسته‌ام رو پوشیدم و رو به مهدی گفتم: ـ چطور شدم؟ مهدی یه نگاه سرسری بهم انداخت و گفت: ـ خوبه. داشت جدول داخل مجله رو حل می‌کرد. با اعتراض گفتم: ـ تو که اصلا ندیدی. با چشم غره سرش رو آورد بالا و گفت: ـ خب چی بگم! داداش ببین چی به حال و روزت آوردی؟ کجاست اون سهند فرهمند؟ بابا دختره دیگه نمی‌خوادت، بفهم لطفا. چیزی نگفتم و دکمه‌های سرآستینم و بستم و گفتم: ـ امروز بالاخره باید تصمیم بگیره. مهدی با تعجب نگام کرد و گفت: ـ یعنی بالاخره قراره برگردیم تهران و قیدش رو می‌زنی؟ نگاش کردم و گفتم: ـ بستگی به تصمیم تیارا داره، من همه‌جوره مثل خودش بهش ثابت کردم که پاش وایستادم. بارها هم ازش معذرت خواهی کردم. سنگ بود صبرش لبریز می‌شد. مهدی تایید کرد و گفت: ـ تو یبار اشتباه کردی، اینم خوب از دماغت درآورد. تاوان اشتباهاتت هم دادی و سعی کردی جبران کنی. اگه واقعا نمی‌خوادت، بهت بگه که دیگه اینقدر بلاتکلیف نمونی. گفتم: ـ انشالا امروز می‌فهمم. کتم رو پوشیدم و به نگاه پر از سوال مهدی نگاه کردم و گفتم: ـ بپرس، چی می‌خوای بگی؟ مهدی پرسید: ـ حالا بنظر تو چیزی بین تیارا و آروین هست؟
  7. پارت هفتاد و هفتم دو ماه بعد روزا همین‌طور سرد و بی روح سپری شد و هر چقدر که من به تیارا نزدیک‌تر می‌شدم، اون روز به روز از من دورتر می‌شد. دیگه یقین پیدا کردم که کارما دست به کار شده و داره تقاص دل شکسته‌‌ی تیارا رو از من پس می‌گیره. مدام دم خونشون پلاس بودم. هر روز کارم شده بود که تو کوچه وایستم و از پشت پنجره اونقدر به اتاقش نگاه کنم تا برای یه لحظه از کنارش رد شه. درسته رفتار تیارا با من تغییر نکرد اما رفتار مادرش بی‌نهایت با من عوض شده‌بود و بهتر از قبل باهام رفتار می‌کرد، حتی بعضی اوقات تیارا بابت رفتارش مورد غضب مادرش قرار می‌گرفت اما اهمیتی نمی‌داد. مدام با اون پسره‌ی عوضی فرصت طلب می‌گشت‌. مثل خودش هر روز کارم شده بود براش یه هدیه بگیرم و ببرم دم در خونشون. گل مورد علاقش رو بخرم براش اما تمام اینا رو بی جواب می‌ذاشت، داشتم تاوان کارهای خودم رو پس می‌دادم و تازه متوجه شدم که گوش ندادن و خودخواه بودن و بی رحم بودن چقدر بده. امروز تولدش بود و منو غزاله براش تو یه جنگل سمت بزچفت، قرار بود یه سورپرایز آماده کنیم. غزاله گفت که مادراشون هم باشن تا تیارا نخواد که فرار کنه و این‌بار به حرف من گوش بده. منم تصمیم خودم رو گرفته بودم و می‌خواستم به هر قیمتی که شده این دختر رو بدست بیارم و مال خودم بشه. به اندازه کافی تو این چندماه عذاب کشیدم.
  8. پارت هفتاد و ششم دستش رو برد بالا که باعث شد ساکت بشم. ادامه داد و گفت: ـ شاید من اون روز نمردم اما تو روحم رو کشتی. خدا می‌خواست که من فراموشت کنم برای همین حافظم رو پاک کرد اما توئه آشغال بازم اومدی و زندگیم رو یبار دیگه خراب کردی. بعدش گردنبندی که بهش داده بودم رو از گردنش درآورد و با حرص انداخت جلوی پاهام و گفت: ـ گردنبند شانست رو بردار و اگه یه ذره هم که شده برام ارزش قائلی ازم دور شو. اشک ریختم و گفتم: ـ نمی‌تونم ازت دور شم تیارا بفهم! بدون اینکه توجهی به حرفم کنه اشکاش رو پاک کرد و از داخل کشوش یه جعبه درآورد و داد دستم و با خونسردی گفت: ـ داری میری هدیه‌هات رو هم با خودت ببر! دیگه نمی‌خوام تو اتاقم چیزی از تو باشه. اینو گفت و از اتاقش رفت بیرون. از پشت پنجره اتاقش دیدم که باز اون پسره‌ی لات اومده پایین و رو موتورش منتظرش وایساده. تیارا رفت سمتش و خیلی صمیمی باهاش احوالپرسی کرد و با همدیگه رفتن.
  9. با شادی گفتم: ـ جدی؟ یه ورقه از تو جیب لباسش درآورد و گفت: ـ یه خونست سمت زعفرانیه، ساعت ده خانوم فتحی منتظرته. با تعجب گفتم: ـ این دیگه چه کاریه که تو خونست؟! اونم یه خونه سمت بالاشهر!! پوزخندی زد و گفت: ـ ببخشید که دیگه تو شرکت و در حد تو نتونستم برات کار پیدا کنم. گفتم: ـ خب آخه این چه کاریه؟ اینم نپرسیدی؟ اصن کی برات پیدا کرد این کارو؟ از پله ها رفت پایین و گفت: ـ به اونش کاری نداشته باش، مهم اینه من وظیفمو انجام دادم، بقیش با توعه.
  10. گفتم: ـ خورشت ها رو دیشب آماده کردم تو یخچاله. الآنم با اجازتون باید برم دانشگام دیر میشه. بعدش از آشپرخونه اومدم بیرون که پشت سرم مدام می‌گفت: ـ زود برگرد. کلی کار داریم. در هال و که باز کردم یهو صدای الناز و از پشت سرم شنیدم که می‌گفت: ـ باران صبر کن منم باهات بیام تو دلم یه بسم الله ایی گفتم و بعدش فهمیدم لابد بابت کاریه که بهش سپردم. سریع از پله ها اومد پایین که زنعمو بهش گفت: ـ دخترم کجا میخوای بری؟ صورت زنعمو رو بوسید و گفت: ـ مامان باید برم یه دو تا شال برای لباسم بخرم، بعدازظهر دیگه وقت ندارم. بعدش با زنعمو خداحافظی کرد و با من اومد بیرون. داشتم کفشامو می‌پوشیدم که گفت: ـ برات یه کار پیدا کردم.
  11. درود عزیزان وقت بخیر لطفا به سوالات پاسخ دهید ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! از سال ۹۶ ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! همیشه عاشقانه، اجتماعی، تاریخی و تخیلی نوشتم ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! اینکه خدای دنیای خودم باشم. حس قدرت عجیبی میده که یک دنیا و کلی شخصیت بسازی و بهشون غم یا خوشبختی عطا کنی ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! من بی‌شمار رمان عاشقانه خونده بودم اما هیچ وقت به نوشتن یکی از اون‌ها فکر نمی‌کردم. قرار گرفتن در نودهشتیا و اون جو صمیمانه‌اش بود که این بخش از من رو بهم نشون داد. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. دارم دیر می‌شوم، هارمونیکا، نیل در آتش، غوغای نوش، دل‌ریزه، پیچیده در روزمرگی، یورا بالرین آبی، تینار، نیکی و نارنج، یارالی یامور... ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی می‌خوانید؟! رمان‌های تاریخی، عاشقانه و صدالبته که طرفدار رمان‌های زن محور هستم. ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! من هنوز در حال آزمون و خطا هستم، باور دارم تا لحظه مرگ هم همین خواهد بود. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! زیاد پیش اومده. مهم نیست چقدر ازش فاصله بگیرم، ایده‌ها راهشونو پیدا می‌کنن و یه جایی بالاخره یقه‌مو می‌چسبن! ضمنا جایی خونده بودم که قلم‌های کمرنگ ماندگارتر از ذهن‌های پربار هستن. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! من نویسندگی رو انتخاب نکردم. فقط یه دختربچه رویاپرداز و خوش زبان بودم، اون خودش سراغم اومد. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟ ندارم. امیدوارم برزخ‌های سوزان برای شخصیت‌هاشون خلق کنن و از پس هزار و یک مانع سرراهشون بربیان. باتشکر از نویسنده گرامی: @هانیه پروین
  12. با درد از جام بلند میشم و در رو باز میکنم، از بالای پله‌ها نگاهی به پایین ميندازم. زنعمو چندنفر رو برای تمیز کردن خونه آورده، خداروشکر. آروم‌آروم از پله ها پایین میرم زنعمو که مشغول امر و نهی به خانم‌هاست تا چشمش به من میخوره بی‌خیال غر زدن سر اونا میشه و سراغ من میاد و دست به کمر پایین پله‌ها می‌ایسته: - ساعت خواب باران خانوم؟ چه عجب منت گذاشتی سر ما و بیدار شدی.
  13. با سر و صدایی که از طبقه‌ی پایین می‌شنیدم چشمام رو باز کردم. خمیازه‌ای کشیدم و خواستم به بدنم کش و قوسی بدم که دردی توی کمر و گردنم پیچید. دست به گردنم گرفتم و آخی گفتم. کمی که خواب از سرم پرید متوجه شدم که شب قبل درحالی که مشغول درس خوندن بودم پشت میز به خواب رفتم و حالا عجیب هم نبود که اینطوری گردن درد داشته باشم.
  14. قادر ایستاد و نگاهش را به او که فاصله‌ای تا گریه کردن نداشت دوخت و آرام گفت: - من نمی‌خوام پرهام رو ازت بگیرم؛ تو هم می‌تونی باهامون بیای. بازویش را از میان پنجه‌ی سامان بیرون کشید و قدمی به قادر نزدیک شد. - من نمی‌تونم باهات بیام؛ اینجا خونه‌ی پدرمه، پدرم الان به من نیاز داره. قادر سر تکان داد. - خیله خب، ولی منم به پرهام نیاز دارم. تو می‌خوای پیش پدرت بمونی و منم می‌خوام بچه‌ام کنار خودم باشه؛ این خواسته‌ی زیادیه؟ قدم دیگری پیش آمد و نالید: - ولی من بدونِ پرهام نمی‌تونم! قادر چشم بست و درحالی که پشتش را به او کرده ‌بود و دور می‌شد گفت: - می‌تونی بیای ببینیش، می‌تونی بیای و پیشش بمونی؛ در اون خونه همیشه به‌روی تو بازه. خواست به دنبالش برود، اما نتوانست؛ جان از پاهایش رفته‌ بود و توان قدم برداشتن نداشت. سامان خودش را به او رساند و زیر بازویش را گرفت تا از زمین خوردنش جلوگیری کند. - نذار بره؛ اون نمی‌تونه پرهام رو ببره، نمی‌تونه! سامان سر تکان داد و آرام زمزمه کرد: - آروم باش؛ آروم باش عزیزم. چنگی به پیراهن سامان انداخت و مصرانه ادامه داد: - نمی‌تونه پرهام رو ببره مگه نه؟ بگو که نمی‌تونه! سامان بازویش را نوازش کرد. - نه نمی‌تونه. حالا بلند شو عزیزدلم؛ پاشو بریم داخل، پرهام از اون‌موقع تا حالا توی ماشینه گناه داره‌. با وحشت و هراس پرسید: - ولی اگه ببرتش چی؟ دادگاه... دادگاه حق رو به اون میده. اگه بره دادگاه... اگه... . سامان با دو دست بازوهایش را گرفت، سر به صورتش نزدیک کرد و با اطمینان گفت: - هی! ببین من رو. کسی نمی‌تونه پرهام رو از تو بگیره؛ تو هر چی که بشه خواهرشی و کسی نمی‌تونه این موضوع رو نادیده بگیره؛ خب؟ لبخند بغض‌آلود و لرزانی زد. اطمینانی که در چشمان سامان می‌دید دلش را گرم می‌کرد. سامان در ماشین را باز کرد و خم شد تا پرهام را بغل کند که او پیش دستی کرد و گفت: - نه؛ من خودم می‌برمش. سامان پرهام را از داخل ماشین بیرون آورد و آرام گفت: - اما سنگینه. سرش را به طرفین تکان داد. می‌خواست برادرش در آغوش خودش باشد. می‌خواست در آغوشش بگیرد و از وجودش و از آغوش کوچکش کمی آرامش بگیرد. پرهام را از دست سامان گرفت و میان آغوشش فشرد. فکر یک لحظه‌ ندیدن پرهام دیوانه‌اش می‌کرد. به قدم‌هایش سرعت داد و سمت اتاق خودشان رفت. دلش امنیت اتاقشان را می‌خواست. همان چهاردیواریِ کوچکی که در آن تنها خودش بود و برادرش. وارد عمارت که شد، طلعتی که تا آن ساعت از شب منتظرشان نشسته ‌بود از جا برخاست و با دیدن رنگ و روی پریده‌ی او خواست سؤالی بپرسد، اما او نایستاد. دلش دیدن کسی را نمی‌خواست. صدای صحبت سامان با طلعت را شنید و از پله‌ها بالا رفت.
  15. - خب؛ چی‌کار داری حالا؟ قادر نگاهی به ماشین سامان و خودش که دست به سینه زده و تکیه زده به بدنه‌ی ماشینش ایستاده ‌بود انداخت و پرسید: - پرهام خوبه؟ بی‌حوصله دستی به پیشانی‌ دردناکش کشید و گفت: - واسه پرسیدن از حال پرهام تا اینجا اومدی؟ قادر سر بالا انداخت. - نه واسه بردنش اومدم. با حرص چشم درشت کرد و غرید: - چی؟! قادر کلافه دستی به ته‌ریش جوگندمی که صورتش را پوشانده‌ بود کشید؛ پس از ترکش خیلی زود عصبی و بی‌حوصله می‌شد‌. - اگه گوشیت رو جواب می‌دادی بهت می‌گفتم که می‌خوام پرهام رو ببرم پیش خودم؛ وسایل‌هاش رو جمع کن تا آخر هفته میام دنبالش. دستش را با حرص مشت کرد. حالا پس از این همه مدت یادش آمده ‌بود که به دنبالش بیاید؟ حالا یادش آمده ‌بود که بیاید و پرهام را ببرد؟! - می‌خوای ببریش پیش خودت؟! به چه حقی اون‌وقت؟ قادر اخم در هم کرد و گفت: - به چه حقی؟! مثل این که تو یادت رفته من پدر اون بچه‌ام؟! پوزخند حرصی زد. حالا یادش آمده ‌بود که پدر است؟! این حس پدرانه وقتی که پول داروهایش را خرج مواد خودش می‌کرد کجا بود؟! - تو اگه پدر بودی که بچه‌ات رو ول نمی‌کردی بری دنبال خوش‌گذرونیِ خودت؛ حالا یادت اومده که بچه داری؟ قادر درحالی که از کنارش می‌گذشت تا برود بی‌حوصله گفت: - آره الان یادم اومده؛ وسایل‌هاش رو جمع کن آخر هفته میام دنبالش. با حرص قدم برداشت و از پشت بازوی قادر را کشید و نگه‌اش داشت. - نمی‌ذارم ببریش؛ تو هیچ حقی نسبت به پرهام نداری. قادر بازویش را از میان دستان او بیرون کشید و با اخم گفت: - حقم رو دادگاه معلوم می‌کنه؛ اگه دلت نمی‌خواد چند روز دیگه با حکم دادگاه بیام اینجا، وسایل‌هاش رو جمع کن تا بیام و ببرمش. دندان‌هایش را روی هم فشرد تا فریاد نکشد. نمی‌گذاشت قادر پرهام را ببرد. امکان نداشت اجازه بدهد تنها کسی که برایش مانده ‌بود به همین راحتی از دستش برود. خواست برود، جلوی رفتن قادر را بگیرد و بگوید که نمی‌گذارد پرهام را با خودش ببرد، اما پیش از آن‌که قدمی بردارد بازویش میان دستان سامان اسیر شد. دستش را با حرص کشید. - ولم کن! سامان بازویش را فشار اندکی داد. - آروم باش! با حرص سمت سامان چرخید و فریاد زد: - آروم باشم؟ چجوری آروم باشم؟ مگه نمی‌بینی چی داره میگه؟ می‌خواد برادرم رو ازم بگیره!
  16. الناز رو از تاق بیرون کردم و این‌بار با حالی بهتر پشت میز نشستم. فردا میتونه روز بهتری باشه، میشه بهش امیدوار بود.
  17. تا در اتاقمو باز کردم، الناز پشت سرم وارد شد و گفت: ـ الان داری مظلوم نمایی میکنی؟؟ اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ الناز برو تو اتاقت. الان اصلا حوصلت رو ندارم. خندید و گفت: ـ دل به دل راه داره.‌ ولی حواستو جمع کن که فردا برای پسرداییم عشوه بیای من می‌دونم و تو. الان موقعیت خوبی بود، الناز می‌تونست بهم کمک کنه، سریع گفتم: ـ دلت میخواد از دستم خلاص بشی؟ الناز دست به سینه وایستاد و گفت: ـ آره حتی دلم میخواد دفعه بعدی که اومدم اصلا ریختتو نبینم. رفتم نزدیکش و کشوندمش تو اتاقم و در رو بستم. سریع گفت: ـ داری چیکار می‌کنی ؟ گفتم: ـ پس باید بهم کمک کنی. با تعجب نگام کرد و گفت: ـ منظورت چیه؟ رو صندلی نشستم و گفتم: ـ اگه یه کار خوب پیدا کنم و عمو اینا نفهمن، تو اولین فرصت که پولامو جمع کردم از اینجا میرم. بهت قول میدم. الناز نگام کرد و وقتی دید مصمم گفت: ـ باشه، بهت خبر میدم. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ ممنون.
  18. نام داستان: گوسفند من متفاوته نویسنده: کهکشان | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی، طنز خلاصه: عید قربونه، ولی محله ما قربونی عقل شده! گوسفندا قایم می‌شن، مردم دنبال تعبیر خواب می‌گردن، و قصاب از شدت فشار زیر تخت پنهونه! اینجا همه یا گوسفند می‌کُشن، یا خودشونو... خلاصه که تو این محله، فقط بع‌بع گوسفند جدیه. - باقی چیزا یا خرافه‌ست، یا خنده‌دار!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...