رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. پارت سی ام *** سام آرام به سمت طبقه بالا رفت. در اتاق رها که باز کرد، هما را دید که روی صندلی کنار تخت نشسته بود. رها خوابیده بود؛ آرام و بی‌حرکت، پلک‌هایش بسته بود. هما با نگاهی نگران به سام گفت: «چرا دیر برگشتی؟» سام با لحنی آرام جواب داد: «یه تماس کاری بود… مجبور شدم جواب بدم.» هما با مهربانی پرسید: «حالت خوبه؟» سام نگاهی به او نکرد و به سمت پنجره رفت. کمی مکث کرد و گفت: «آره، خوبم.» سپس با صدایی جدی ادامه داد: «من پیشش هستم، مامان. تو برو خونه استراحت کن.» هما کمی مکث کرد، بعد سر تکان داد و با لبخندی پر از نگرانی گفت: «باشه، مراقبش باش.» با رفتن هما ، اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت . سام ماند؛تنها با رها که در خوابی عمیق آرام گرفته بود ؛ودلی که ازشدت نگرانی وبغض،انگار تا مرز شکستن پیش رفته بود **** رستوران – خیابان ولیعصر نور ملایم، صدای آرام موسیقی، فضا را آرام کرده بود. سام مقابل رها نشسته بود. هر دو ساکت غذا می‌خوردند. سام آرام گفت: — چرا انقد تو فکری دکتر گفت که چیز نگران‌کننده‌ای نیست. فقط باید مراقب باشی. داروهات رو مرتب بخوری، استراحت، خواب، دور از استرس همین .. رها با قاشق در ظرفش بازی می‌کرد. بعد آرام گفت: — نه تو فکر نیستم اما دروغ میگفت سام، لبخند زد. نگاهش را محکم در چشم‌های رها دوخت. — تا من هستم، هیچ‌چی نیست که بخوای ازش بترسی. خودم هواتو دارم، خواهر کوچولوی من. رها، لبخند محوی زد. بعد سرش را پایین انداخت مشغول خوردن غذایش شد .
  3. پارت بیست و‌نهم دکتر ادامه داد: — چیزی که نگران‌کننده‌ست، اینه که ممکنه اون ناحیه‌ای که از قبل خون‌رسانی ضعیف‌تری داشته، حالا در معرض آسیب جدی‌تر باشه. اگه این اتفاق افتاده باشه، ممکنه بعد از این، با هر بار حمله‌ی میگرنی، شدت سردردها بیشتر بشه. و هر بار، احتمال خون‌ریزی‌های داخل بینی وجود داشته باشه و مزمن بشه سام دست‌هاش مشت شدند روی زانوهاش لب پایینش رو گاز گرفت نمی توانست درست نفس بکشد گفت: — یعنی… ممکنه هر بار که درد می‌گیره، خطر بیشتری تهدیدش کنه؟ دکتر با صدایی آرام و محکم گفت: — عزیزم هنوز چیزی قطعی نیست. باید وقتی وضعیت عمومی‌اش بهتر شد، فوراً MRI بگیریم. اون موقع می‌تونم نظر دقیق‌تر بدم. سام بلند شد. انگار پاهاش می‌لرزیدن.نگاهش خیره به جایی نامعلوم بود ایرج از پشت میز بلند شد روبه روی سام ایستاد هردو بازوش رو گرفت و گفت: — سامی جان لطفاً به هما چیزی نگو. الان زمانش نیست. خودم بعداً، وقتی مطمئن‌تر شدم، باهاش حرف می‌زنم. چند لحظه ساکت موند، بعد با صدایی گرفته گفت: — نه نمی‌گم. اگه اتفاقی بیفته، خودم هیچ‌وقت خودمو‌‌ نمی بخشم — لبخندی ملایمی زد و گفت ؛نمیفته . خیالت راحت باشه فقط الان لازم نیست اضطراب اضافه بشه. سام بدون جواب، از اتاق خارج شد. صدای بسته شدن در، در راهروی خلوت پیچید. چند قدمی رفت، اما ایستاد. نفس عمیق کشید. دلش نمی‌خواست دوباره برگرده بالا. نمی‌خواست مادرش، از نگاهش، از لرزش صداش، چیزی بفهمه. قدم‌هاش رو تند کرد، و بی‌صدا به سمت حیاط بیمارستان رفت… **** بیرون مطب هوا کاملا تاریک شده بود باد سردی می وزید رها با نگاه پایین، قدم‌زنان کنار سام می‌رفت. سام هم در سکوت، فکرش میان حرف‌های دکتر، نگاه رها، و آن جمله‌ی آخر گیر کرده بود. به سمت ماشین حرکت کردند برای لحظه‌ای مکث کرد. با تردید نگاهش را به خواهرش انداخت. — بریم شام بخوریم؟ حال‌وهوامون هم عوض شه رها، آرام سر بلند کرد. خسته، ولی لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست. — باشه. سام گوشی‌اش را از جیب درآورد. تماس گرفت. — سلام مامان. آره… رفتیم دکتر. حالا میام خونه، می‌گم چی شد. من و رها شامو بیرون می‌خوریم . تو هم شام بخور… نگران نباش. باشه، فعلا
  4. پارت بیست و هشتم ***** هوای اتاق هنوز سنگین بود. هما، کنار تخت رها ایستاده بود. دستی به پیشانی باند پیچی دخترش کشید وگفت: — قربونت برم… زود خوب می شی به هیچی فکر نکن رها با صدایی ضعیف جواب داد: — خوابم میاد… — بخواب دخترم استراحت برات خوبه —رها چشمانش را بست سام کنارش نشسته بود و دست رها را گرفته بود حرفی نزد هما نگاهی کوتاه به سام انداخت و آرام گفت: — خیلی خسته‌ای، برو خونه استراحت کن من پیشش می مونم سام سری تکان داد: — نه خسته نیستم .می‌رم پایین یه قهوه بگیرم، برای تو هم بگیرم ؟ —هما :نه مرسی سام خم شد بار دیگر رها را بوسید: الهی من قربونت برم از اتاق بیرون رفت. راهرو خلوت بود، صدای قدم‌هایش در سکوت بیمارستان طنین می‌انداخت. مستقیم رفت سمت اتاق پزشک.در زد دکتر خیامی پشت میز نشسته بود. نگاهی کوتاه به سام انداخت و لبخند آرامی زد: — بشین سامی جان سام، بی‌مقدمه پرسید: — دکتر راستش… می‌خوام بدونم وضعیت رها چطوره دقیقاً چه خبره. می‌دونی که طاقت پیچوندنم ندارم. دکتر خیامی لحظه‌ای سکوت کرد. انگار دنبال واژه‌ی درستی می‌گشت که نه امید واهی بده، نه بیش از حد تلخ باشه پلک زد و بعد با صدایی شمرده گفت: — عمل موفقیت‌آمیز بود. خون‌ریزی مهار شد و از لحاظ جراحی، رها از مرحله‌ی حاد گذشته. اما سام اخم کرد.حالش از شدت اضطراب به هم ریخته بود. —اما چی دکتر ،؟ خودت می دونی این یکی دوسال قبل میگرن‌هاش جدی تر شد .اون موقع سعی کردیم با دارو وتغییر سبک زندگیش کنترلش کنیم. قبلا هم بهت گفته بودم هرچه استرس کمتر باشه براش بهتره ولی الان، با این ضربه‌ای که به ناحیه‌ی قاعده جمجمه خورده، نگرانی من بیشتر شده. نفسش گرفت .یعنی چی دکتر ؟
  5. پارت بیست و هفتم — خب رها جان… توی MRI و نوار مغزت چند مورد دیده می‌شه که بهم یه تصویر نسبی از وضعیتت می‌ده. نشونه‌هایی هست که ما بهش می‌گیم حساسیت عصبی به تحریک‌ها؛ یعنی مغزت نسبت به استرس، کم‌خوابی، نور و صدا واکنش بیش‌ازحد نشون می‌ده. این با همون چیزی که تو گفتی — سردردهای ضربان‌دار، حالت تهوع، حساسیت به نور — همخونی داره.همون میگرن با اورا.مورد بعدی توی ام‌آر‌آی یه نکته‌ی مهم وجود داره که باید با دقت بررسی‌اش کنیم. تصویربرداری نشون می‌ده که در ناحیه‌ی تمپورو-اکسیپیتال سمت چپ مغز، یک اختلال خفیف در خون‌رسانی داریم. چیزی که بهش می‌گیم هایپوپرفیوژن موضعی. رها ( کمی مضطرب) یعنی چی؟ —دکتر یعنی جریان خون به اون بخش خاص از مغز، کمی کمتر از حد طبیعیه. ممکنه مادرزادی باشه، یا نتیجه‌ی تجمع عوامل مختلف مثل استرس شدید، کم‌خوابی، یا حتی ژنتیک. این کاهش خون‌رسانی می‌تونه باعث تحریک‌پذیری بیشتر اون ناحیه بشه و علائمی مثل میگرن، تاری دید، یا گیجی رو ایجاد کنه. سام (نگران): یعنی این وضعیت می‌تونه بدتر بشه؟ دکتر: در حال حاضر نه، ولی اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه. ما فعلاً باید دارودرمانی رو شروع کنیم، و پیگیری مداوم داشته باشیم. مهم‌تر از همه اینه که از عوامل تشدیدکننده مثل استرس ،تنش ، کم‌خوابی، و صداهای بلند دور بمونه. ادامه داد -نگران نباشید، چیز حادی نیست ولی باید تحت نظر بمونه تا بعدها به مشکلی جدی تبدیل نشه. سام نگران ، نگاهش را به رها دوخت . رها سرش را پایین انداخته ودر سکوت ، غرق فکر بود دکتر روبه سام —این نسخه داروهاش دستور مصرفش نوشتم شش ماه دیگه دوباره ام. ار ای بشه در برگه ای دیگری شماره ش نوشت و بدست سام داد: این شماره منه کاری داشتین می تونید تماس بگیرین سام ورها تشکر کردند دکتر از پشت میز بلند شد سام و رها هم از جا بلند شدند . هر دو آماده‌ی خداحافظی بودند. دکتر، اول به رها لبخند زد: — مراقب خودت باش داروها تم مرتب بخور سپس نگاهش را به سام دوخت. دستی به سمتش دراز کرد. سام هم با احترام دستش را فشرد. ایرج کمی بیشتر از معمول دستش را نگه داشت، به چشم‌های سام نگاه کرد و گفت: — به مادرت سلام برسون. لحظه‌ای، چشم‌های سام تنگ شد. انگار واژه‌ها را مزه کرد. لبخندی بی‌صدا زد. فقط گفت: — حتماً. و چیزی نپرسید
  6. پارت بیست و‌ششم‌ کلینیک تخصصی مغز و اعصاب سالن انتظار نیمه‌خلوت بود. بوی ملایم خوش‌بوکننده‌ی فضا در هوا پیچیده بود. صدای آهسته‌ی تلویزیون روی دیوار و خش‌خش برگه‌های منشی، فضای ساکتی ایجاد کرده بود. سام، بعد از پر کردن فرم پذیرش، کنار رها روی یکی از مبل‌های راحتی نشسته بود. نگاهش روی صفحه‌ی مانیتور مقابل بود، اما ذهنش جای دیگری پرسه می‌زد. صدای منشی، رسا اما آرام: — خانم رها افشار؟ سام نیم‌خیز شد. دست رها را گرفت؛ کوتاه و محکم: — نگران هیچی نباش… همین‌جا منتظرم. رها با لبخند کوچکی سر تکان داد، بلند شد و همراه پرستار وارد راهرو شد رها وارد اتاق ام‌آر‌آی شد. لباس مخصوص را پوشید و روی تخت فلزی دراز کشید. صدای وزوز دستگاه آرام آرام شروع شد و رها چشم‌هایش را بست، تلاش کرد آرام باشد اما استرس به سختی می‌گذاشت آرام بگیرد یک هفته بعد سام و رها در سالن انتظار مطب دکتر خیامی نشسته بودند. سالن آرام و نیمه‌ساکت بود، فقط صدای ورق‌زدن مجلات و تیک‌تاک ساعت شنیده می‌شد. رها، بی‌قرار و‌مضطرب،دست‌هایش را در هم قفل کرده بود. سام نگاهش کرد، دست سردش را گرفت و آرام زمزمه کرد: — نگران هیچی نباش، من کنارتم. —رها چیزی نگفت چند لحظه بعد، منشی نام «رها افشار» را خواند. با ضربه‌ای آرام به در، وارد اتاق شدند. دکتر خیامی با لبخندی رسمی سلام کرد. رها جواب آزمایش‌ها، نوار مغز و ام‌آر‌آی را روی میز گذاشت و در کنار سام نشست. دکتر نگاهی گذرا به آن‌ها انداخت. چشم‌هایش لحظه‌ای روی سام مکث کرد؛ انگار چیزی در ذهنش جرقه زد. رو به رها، با صدایی آرام پرسید: — این آقا با شما نسبتی دارن؟ سام، پیش از اینکه رها چیزی بگوید، با خونسردی جواب داد: — برادرشم دکتر لبخند محوی زد، نگاهش عمیق‌تر شد: — از آشنایی با شما خوشوقتم. سام لبخندی زد سر ی تکان داد. دکتر در سکوت، برگه‌ها را یکی‌یکی بدقت بررسی کرد. اخم ظریفی بین ابروهایش افتاد. وقتی آخرین برگه را کنار گذاشت، کمی صاف نشست و با لحنی آرام ولی جدی گفت:
  7. #پارت۳۱ صدای زنگ موبایلم توی سکوت آسانسور پیچید. نگاهم به صفحه افتاد. «عشقِ ابدیم»… لبخند ناخودآگاهی گوشه‌ی لبم نشست. صفحه رو لمس کردم و گوشیو کنار گوشم گذاشتم. - سلام خوشگل خانم صدای گرم و مهربونش از اون طرف خط پخش شد، مثل یه پتو توی شب‌های سرد. - سلام پسر قشنگم خوبی مامانی؟ چرا بی‌خبر گذاشتی رفتی شیراز؟ صدای مامانم همیشه توی قلبم ته‌نشین می‌شد، شنیدنش مثل برگشتن به خونه بود، حتی اگه صد کیلومتر دور باشم. آروم خندیدم، دستی به ته‌ریش تازه‌م زدم و تکیه‌م رو به دیوار آسانسور دادم. - آخه دورت بگردم هنوز منو نشناختی؟ من به کارای یهوییم معروفم دلم واسه بچه‌ها تنگ شده بود. مکثی کردم و لبخندم پررنگ‌تر شد - فرزاد نامزد کرده نرفتم دیگه الان واسه دیدنش اومدم. - باشه... ولی زود برگردی ها. تو یا بیرونی، یا پیش رفیقات صدای غرغرای مهربونش باعث شد گوشه‌ی چشمم خند‌دار بشه درِ آسانسور باز شد. هم‌زمان با بیرون اومدن، گفتم: - چشم قربونت برم... فدای غر زدنت بشم. هوای عصر شیراز توی صورتم پاشید هم‌زمان راه افتادم سمت ماشین، صدای مامان هنوز توی گوشم بود. - کم مزه بریز مراقب خودت باش پسرم - چشم به قربونت تماس رو که قطع کردم، یه لحظه گوشی توی دستم مونده بود. توی دل شلوغی خیابون و آدمایی که نمی‌شناختم، اون صدا مثل لنگر بود مطمئن، امن، آشنا. در ماشینو باز کردم، نشستم پشت فرمون. یه نفس عمیق کشیدم و بعد دست بردم سمت ضبط آهنگ رو پلی کردم ی سری سیا سفیدا خوبن ........ حامیم از بلندگوها پخش شد، صدای گرفته‌ش دقیقاً همون حال دلم بود. فرمون رو گرفتم، سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی. چشمامو یه لحظه بستم. من آدمی بودم که خیلیا می‌گفتن بی‌احساسه، ولی همه‌ی اون احساساتی که نشون نمی‌دادم، واسه خانواده‌م خرج می‌کردم. مامان، بابا، خواهرم و داداشم ... اونا دنیام بودن. دنیایی که نمی‌خواستم ازش فاصله بگیرم. ماشینو روشن کردم، موسیقی توی کابین پیچید و من با یه حال خوش، مسیرمو گرفتم سمت روزی که هنوز نمی‌دونستم قراره با کی و کجا گره بخوره...
  8. نقد فیلم «تایتانیک» (Titanic) — کارگردان: جیمز کامرون «تایتانیک» نه فقط یک فیلم حادثه‌ای-عاشقانه بلکه یک شاهکار سینمایی است که توانسته است همزمان جلوه‌های بصری بی‌نظیر، روایت دراماتیک و مضامین عمیق انسانی را در هم آمیزد. جیمز کامرون با ساخت این اثر، مرزهای سینما را در عرصه تکنولوژی و داستان‌سرایی جابه‌جا کرد. داستان و فیلمنامه در قلب «تایتانیک»، داستان عاشقانه‌ی پرشور میان دو قهرمان اصلی، جک داوسون و رز دویت بوکاتر، جریان دارد؛ دو نفری که از طبقات اجتماعی کاملاً متفاوت می‌آیند و عشقشان نمادی از تلاش برای شکستن مرزهای طبقاتی و سرنوشت تراژیک است. این قصه ساده، اما پراحساس، با ضرب‌آهنگ دقیق، به درستی بین شکوه کشتی غول‌پیکر و فروپاشی آن، تعادل برقرار می‌کند. نویسندگی فیلم، هرچند گاهی به کلیشه‌های عاشقانه دچار می‌شود، اما در بطن خود احساسات انسانی عمیق و پیچیدگی شخصیت‌ها را به خوبی به نمایش می‌گذارد. مکالمات میان جک و رز پر از انرژی و صداقت است و روند رشد رابطه آن‌ها به خوبی به تصویر کشیده شده است. کارگردانی و جلوه‌های بصری کامرون با مهارت استادانه‌ای توانسته است تاریخ را به تصویر بکشد؛ کشتی تایتانیک در این فیلم زنده می‌شود، جزئیات به شکلی خیره‌کننده و مستندگونه به نمایش درآمده‌اند. جلوه‌های ویژه کامپیوتری و ساختار فنی فیلم به حدی طبیعی و دقیق هستند که بیننده را در دل فاجعه غرق می‌کنند. صحنه‌های غرق شدن کشتی، نقطه عطف فیلم‌اند؛ ترکیب کارگردانی دقیق، بازیگری تاثیرگذار و موسیقی پرتعلیق باعث می‌شود که این بخش‌ها به یادماندنی‌ترین لحظات سینما تبدیل شوند. بازیگری لئوناردو دی‌کاپریو و کیت وینسلت، با اجرای طبیعی و پرانرژی خود، نقش‌های جک و رز را به یاد ماندنی کرده‌اند. شیمی بین آن‌ها، به ویژه در صحنه‌های عاشقانه، باعث می‌شود داستان باورپذیر و تاثیرگذار شود. بازیگران مکمل نیز، نقش‌های فرعی اما کلیدی را به خوبی ایفا کرده‌اند که به عمق داستان و تنوع شخصیت‌ها کمک کرده است. موسیقی و صداگذاری آهنگ‌ساز جیمز هورنر با موسیقی متن فوق‌العاده، جو حماسی و احساسات فیلم را چند برابر کرده است. قطعه معروف «My Heart Will Go On» با صدای سلین دیون، تبدیل به سمبل فیلم و یکی از شاخص‌ترین موسیقی‌های متن تاریخ سینما شده است. موسیقی به خوبی احساسات عاشقانه و تراژدی فیلم را تقویت می‌کند. مضامین و پیام‌ها «تایتانیک» تنها داستان یک فاجعه تاریخی نیست؛ بلکه اثری درباره زندگی، مرگ، عشق، و تضادهای طبقاتی است. فیلم به چالش‌های انسان در برابر سرنوشت و طبیعت می‌پردازد و همچنین نقدی است بر طبقات اجتماعی و نابرابری‌های زمانه. نقاط قوت جلوه‌های ویژه بی‌نظیر و کارگردانی فنی برجسته شخصیت‌پردازی قوی و بازی‌های تاثیرگذار موسیقی متن عالی و هماهنگ با فضای فیلم پیام‌های انسانی و فلسفی در دل قصه عاشقانه نقاط ضعف بعضی از دیالوگ‌ها و موقعیت‌های عاشقانه، گاهی به کلیشه نزدیک می‌شوند. طولانی بودن فیلم ممکن است برای برخی تماشاگران خسته‌کننده باشد. نتیجه‌گیری «تایتانیک» فیلمی است که با ترکیب هنر، تکنولوژی و احساس، تجربه‌ای سینمایی فراموش‌نشدنی خلق کرده است. جیمز کامرون اثری ساخته که هم برای دل عاشقان سینما و هم برای علاقه‌مندان به تاریخ و فاجعه‌های انسانی ارزشمند است. این فیلم، همچنان به عنوان یکی از بزرگ‌ترین نمادهای سینمای هالیوود و تاریخ فرهنگ جهانی باقی می‌ماند.
  9. ۱. هملت (Hamlet) — ویلیام شکسپیر خلاصه: «هملت» یکی از مشهورترین و پرعمق‌ترین تراژدی‌های شکسپیر است که داستان شاهزاده هملت دانمارک را روایت می‌کند. هملت پس از شنیدن این‌که عمویش کلادیوس پدرش را کشته و به جای او پادشاه شده، تصمیم می‌گیرد انتقام بگیرد. نمایشنامه به بررسی موضوعات بزرگی مثل خیانت، انتقام، دیوانگی، مرگ و معنای زندگی می‌پردازد. چرا معروف است؟ شکسپیر در «هملت» با پیچیدگی شخصیت‌ها، دیالوگ‌های فلسفی و کشمکش‌های روانی، تاثیر عمیقی بر ادبیات جهان گذاشت. عباراتی مثل «بودن یا نبودن» از این نمایشنامه به یکی از شناخته‌شده‌ترین نقل‌قول‌های ادبی تبدیل شده‌اند. ۲. مرگ فروشنده (Death of a Salesman) — آرتور میلر خلاصه: این نمایشنامه آمریکایی داستان ویلی لومن، فروشنده‌ای میانسال است که با واقعیت‌های سخت زندگی و شکست‌هایش در برابر رؤیای آمریکایی دست و پنجه نرم می‌کند. ویلی در تلاش است جایگاه خود را در خانواده و جامعه حفظ کند، اما ناامیدی‌ها و تناقض‌هایش به تراژدی ختم می‌شود. چرا معروف است؟ «مرگ فروشنده» به عنوان نقدی بر رویای آمریکایی و فشارهای اجتماعی، نقش مهمی در تئاتر مدرن داشته و برنده جایزه پولیتزر شده است. آرتور میلر به زیبایی سقوط یک مرد معمولی را به تصویر کشیده است. ۳. خسوف (Waiting for Godot) — ساموئل بکت خلاصه: «خسوف» یک نمایشنامه فلسفی و ابزورد است که دو شخصیت اصلی، ولادیمیر و استراگون، در انتظار شخصی به نام گودو هستند که هیچگاه نمی‌رسد. در این انتظار، آن‌ها به بحث‌ها و تجربیات مختلف می‌پردازند که مضامین پوچی، انتظار و معنای زندگی را بررسی می‌کند. چرا معروف است؟ این اثر یکی از برجسته‌ترین نمونه‌های تئاتر ابزورد است و سوالات فلسفی عمیقی درباره معنا و هدف زندگی انسان‌ها مطرح می‌کند. «خسوف» جایگاه ویژه‌ای در تاریخ تئاتر مدرن دارد. ۴. رومئو و ژولیت (Romeo and Juliet) — ویلیام شکسپیر خلاصه: داستان تراژیک عشق دو جوان از دو خانواده رقیب در ورونا، ایتالیا. رومئو و ژولیت با عشق شدید و خالصانه‌شان سعی می‌کنند بر نفرت و دشمنی خانواده‌ها غلبه کنند، اما سرنوشت تراژیکی در انتظارشان است. چرا معروف است؟ این نمایشنامه سمبل عشق و تراژدی است و بارها در فرهنگ‌های مختلف بازسازی شده. زبان شاعرانه و شخصیت‌های زنده آن باعث شده تا نسل‌ها عاشق داستان رومئو و ژولیت باشند. ۵. آن‌سوی گناه (A Doll's House) — هنریک ایبسن خلاصه: نمایشنامه‌ای نروژی که زندگی نورا هلمر را نشان می‌دهد، زنی که در زندگی زناشویی‌اش به تدریج به این درک می‌رسد که در قفس توقعات اجتماعی و نقش‌های جنسیتی زندانی شده است. نورا در نهایت تصمیم می‌گیرد خانه و زندگی را ترک کند تا استقلال و هویت خود را بیابد. چرا معروف است؟ این اثر یکی از نخستین نمایشنامه‌هایی است که به صراحت موضوعات مربوط به حقوق زنان و آزادی فردی را مطرح کرد و تاثیر زیادی بر جنبش‌های حقوق زنان داشت.
  10. زندگینامه کریستیانو رونالدو نام کامل: کریستیانو رونالدو دوس سانتوس آویرو تاریخ تولد: ۵ فوریه ۱۹۸۵ محل تولد: فونچال، مادیرا، پرتغال ملیت: پرتغالی پست: مهاجم دوران کودکی و نوجوانی رونالدو در خانواده‌ای فقیر در جزیره مادیرا پرتغال به دنیا آمد. علاقه او به فوتبال از کودکی مشهود بود و در سنین خیلی کم به باشگاه محلی مادیرا پیوست. استعداد فوق‌العاده‌اش باعث شد خیلی زود به آکادمی اسپورتینگ لیسبون، یکی از بهترین آکادمی‌های پرتغال، راه پیدا کند. آغاز حرفه‌ای رونالدو در ۱۷ سالگی به تیم اصلی اسپورتینگ لیسبون رسید و بازی‌های درخشانش توجه باشگاه‌های بزرگ اروپا را جلب کرد. یکی از آن‌ها منچستر یونایتد بود که در سال ۲۰۰۳ او را به خدمت گرفت. دوران منچستر یونایتد (۲۰۰۳-۲۰۰۹) در منچستر بود که رونالدو تبدیل به ستاره‌ای جهانی شد. تحت هدایت سرالکس فرگوسن، تکنیک و سرعت فوق‌العاده‌اش روز به روز بهتر شد. او توانست سه بار جایزه بهترین بازیکن لیگ برتر را کسب کند و در سال ۲۰۰۸ اولین توپ طلا را به دست آورد. همچنین با منچستر، قهرمان لیگ برتر و لیگ قهرمانان اروپا شد. دوران رئال مادرید (۲۰۰۹-۲۰۱۸) رونالدو در سال ۲۰۰۹ با قراردادی رکوردشکن به رئال مادرید پیوست. در این باشگاه رکوردهای متعددی از جمله بیشترین گل زده در تاریخ باشگاه را شکست. او ۴ توپ طلای دیگر گرفت و به همراه رئال مادرید ۴ بار لیگ قهرمانان اروپا را فتح کرد. رونالدو به نماد باشگاه تبدیل شد و با گل‌هایش تاریخ‌ساز شد. یوونتوس (۲۰۱۸-۲۰۲۱) در سال ۲۰۱۸ رونالدو به سری آ و باشگاه یوونتوس رفت. در ایتالیا نیز عملکرد درخشانی داشت و دو بار قهرمان سری آ شد. او همچنان یکی از بهترین گلزنان باشگاه بود و تاثیر زیادی در موفقیت تیم داشت. بازگشت به منچستر یونایتد و بعد از آن رونالدو در سال ۲۰۲۱ به منچستر یونایتد برگشت و دوباره نمایش‌های عالی داشت. بعد از آن در سال ۲۰۲۳ به النصر عربستان پیوست و همچنان در اوج به بازی ادامه می‌دهد. تیم ملی پرتغال رونالدو بهترین بازیکن تاریخ پرتغال محسوب می‌شود. او رکورد بیشترین بازی و گل برای تیم ملی پرتغال را دارد. مهم‌ترین افتخار ملی‌اش قهرمانی در جام ملت‌های اروپا ۲۰۱۶ و لیگ ملت‌های اروپا ۲۰۱۹ است. سبک بازی و ویژگی‌ها رونالدو به خاطر سرعت، قدرت بدنی، توانایی شوت‌زنی با هر دو پا و بازی هوشمندانه‌اش شناخته می‌شود. او همیشه روی انگیزه و تمرین سخت تأکید دارد و این راز موفقیتش است. زندگی شخصی رونالدو یک پدر نمونه است و علاوه بر فوتبال، در زمینه‌های مختلف مثل مد، عطر، و فعالیت‌های خیریه نیز فعال است. زندگی عشقی کریستیانو رونالدو و همسرش جورجینا رودریگز جورجینا رودریگز در ۲۷ ژانویه ۱۹۹۴ در اسپانیا به دنیا آمد. او یک مدل و شخصیت رسانه‌ای است که با استایل شیک و حضور پررنگش در فضای مجازی شناخته می‌شود. نحوه آشنایی رونالدو و جورجینا برای اولین بار در سال ۲۰۱۶ در فروشگاه لوکسی در مادرید ملاقات کردند. جورجینا آن زمان به عنوان فروشنده در یکی از بوتیک‌های Gucci کار می‌کرد. گفته می‌شود که رونالدو از همان لحظه اول تحت تأثیر جذابیت و شخصیت جورجینا قرار گرفت و این شروع رابطه آن‌ها بود. زندگی مشترک و خانواده آن‌ها پس از آشنایی به سرعت رابطه‌شان را رسمی کردند و حالا یکی از معروف‌ترین زوج‌های دنیای ورزش و مد هستند. جورجینا نقش بسیار مهمی در زندگی شخصی رونالدو دارد و مادر چهار فرزند اوست: آلانا مارتینا (دختر مشترکشان که در سال ۲۰۱۷ به دنیا آمد) سه پسر از طریق روش‌های مختلف (یکی از آن‌ها دوقلو هستند): کریستیانو جونیور (پسر بزرگ رونالدو) دوقلوهای ماتئو و ایوان رونالدو و جورجینا زندگی خانوادگی بسیار گرم و صمیمی دارند و بارها در مصاحبه‌ها و شبکه‌های اجتماعی درباره عشق و احترام متقابلشان صحبت کرده‌اند. نقش جورجینا در زندگی رونالدو جورجینا علاوه بر این‌که همسر رونالدو است، به عنوان یک مادر و همراه وفادار هم شناخته می‌شود. او در کنار رونالدو به حمایت از اهداف حرفه‌ای او کمک می‌کند و خودش هم در دنیای مد و برندهای لوکس بسیار فعال است. نکات جالب درباره رابطه‌شان هر دو به زبان‌های مختلف صحبت می‌کنند: جورجینا اسپانیایی است و رونالدو پرتغالی، ولی هر دو انگلیسی را به خوبی بلدند. جورجینا در فضای مجازی میلیون‌ها دنبال‌کننده دارد و بسیاری از عکس‌ها و لحظات خانوادگی‌شان را به اشتراک می‌گذارد. رونالدو بارها اعلام کرده که خانواده‌اش بزرگ‌ترین سرمایه زندگی‌اش است و جورجینا نقش کلیدی در ثبات و آرامش زندگی‌اش دارد.
  11. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢همسایه من منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان خوش‌ذوق انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 494 🖋 خلاصه: داستان در ارتباط با دختری بیست و سه ساله به نام باران که بعد از تموم شدن دانشگاهش در رشت، برای پیدا کردن کار وارد تهران می‌شه. باران که تو یه خانواده تقریبا متعصبی بزرگ شده بود و این شرایط زندگیش رو دوست نداشت، تمام تلاشش این بود که یه روز بتونه به بزرگترین آرزوش برسه و از ایران مهاجرت کنه اما؛ با ورودش به خونه ی جدید توی تهران با همسایه‌ی جدیدش که یه پسره به اسم یوسفه آشنا میشه و تمام آرزوهاش عوض میشه و …. 📖 قسمتی از متن: معاون دانشکده کمی دیگه تو سیستم گشت و بعد از چند دقیقه رو بهم گفت: ـ خانم باران غفارمنش، فارغ التحصیل رشته انیمیشن و عروسک گردانی درسته؟ 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/23/دانلود-رمان-همسایه-من-از-غزال-گرائیلی-ک/
  12. با خیال، نشستیم روی نیمکت. پالتو قدیمیشو پوشیده بودم، هنوز عطرشو داشت. جانم بند همین خیال بود؛ همین خیال و پالتو کهنه ابی رنگ که سر استین هایش ساییده بود؛ پالتویی که عطر خاطرات گذشته، در تار و پودش مهر و موم شده بود. سالهای زیادیست قرار بی قراری هایم این پیاده رو شده. همین نیمکت چوبی فرسوده و درخت پیر. من جای خودم می نشستم و خیال جای او، جای اویی که دیگر نبود؛ نه که نباشد، بود؛ اما نه در این دنیا. تنها از او خیال و خاطری، مانده بود و یاد و یادگاری. تمام چیز هایی که مثل پالتو به جانم سنگینی می کردند. پالتو سنگین بود یا خاطرش؟ نسیم پاییز صورت غم الود و مغمومم را بوسید هوای گرگ و میش رو به روشنایی بود، به دستانی خیره شدم که دیگر تا ابدباد از نوازشش محروم بودند. خیال، عاشق نور بود. مثل خودش همیشه باید قسمتی از نیمکت می نشست، که نور بیشتری به او بتابد. بغض هم امد. در گلویم نشست، نه قصد رفتن داشت نه جان باریدن. همیشه بغض قبل از خاطر او می امد، اویی که نبود. خاطرات رقص غم را اغاز کردند. چشم بستم، نبودنش غمی بود بی مرهم جان می سوزاند. چه کسی می داند؟ چه کسی می داند عشق قوی تر است یا مرگ؟ غم از دست دادنش، هیچگاه کهنه نمی گشت. خاطر عزیز کسی که بود و دیگر نیست اسیدی برای روح است. ناگاه در میان جان می اید و می سوزاند. عشق چیز زیبایی ست اما نه بعد از مرگ! بعد از مرگ عشق زهراگین است، خاطرات و بغض و جای خالی همه و همه از عشق است که ادمی را سنگین می کند، انقد سنگین که غرق در غم می شود. گاهی مرگ یک نفر جان دونفر را می گیرد. درست مثل مرگ او که جان من را با خود برد.
  13. پارت صد و دوازدهم بعد همینجور با عجله سوییچش و برداشت و رفت. یکی از کارکنای اونجا کیک و آورد و گفت : ـ آقای پناهی کیک امیرعباس با ناراحتی پرید وسط حرفش و گفت : ـ ول کن توروخدا. حالی مونده برای خوردن کیک؟؟ غزل برو دنبالش. نزار با این عصبانیت بره لطفا سرمو تکون دادم و از همه عذرخواهی کردم و رفتم ...سریع رفتم و تو ماشین نشستم و بدون اینکه حرفی بزنه ، گاز داد و رفتیم. نمیدونستم که چرا اینقدر از از دست دادن من میترسه در صورتی که واقعا کوهیار بنظر نیومد قصد بدی داشته باشه. اینهمه عصبانیت و ترس پیمان و درک نمی‌کردم اما ترجیح دادم بدون اینکه چیزی بگم تا جو متشنج بشه ، دستاشو بگیرم و سعی کنم آرومش کنم. تو ماشین نه من حرفی زدم نه اون. وقتی رسیدیم شهرک ازم پرسید : ـ میری خونه یا میای پیش؟ پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ پیش تو میمونم... همونجور که تو چشماش کلی ناراحتی دیده میشد ، لبخند زد و یه راست رفت سمت خونه. سعی کردم باهاش حرف بزنم که آروم بشه و بفهمه قرار نیست هیچ اتفاق دیگه ای بیفته...تا زمانی که ما دستای همو گرفتیم ، هیچکس نمیتونه ما رو از هم جدامون کنه...اونم بنظر میومد که با حرفام قانع شده اما موقعی که خوابید تو خواب همش زمزمه می‌کرد: ـ هیچکس نمیتونه تو رو ازم بگیره. تو مال منی...فقط مال من . اینهمه استرسش برام نشونه ی خوبی نبود...یه چیزایی بود که انگار من ازش بی خبر بودم...باید هرجوری شد می‌فهمیدم که پیمان دقیقا ترسش از چیه؟ بنابراین تصمیم خودمو گرفتم که فردا هر جوری هست با امیرعباس صحبت کنم و بفهمم قضیه از چی قراره.
  14. پارت صد و یازدهم پیمان بدون توجه به حرف من رو به مهلا گفت : ـ مهلا مگه تو نمیگفتی این از جزیره رفته ؟ اینجا چه غلطی میکنه باز؟؟ مهم تر از همه از کجا میدونست ما اینجاییم؟؟ مهلا با تعجب و اخم رو بهش گفت: ـ وااا پیمان!! من از کجا بدونم؟؟اینجا جزیرست ...مثل اینکه یادت رفته ، خبرا خیلی زود میپیچه.‌بعدشم عرشیا یه مدت میگفت برادرش برگشته شهرشون و منم فکر کردم لابد اینم همراهش رفته که خبری ازش نیست. گفتم : ـ حالا اینا مهمه مگه؟؟ بابا یه حرفی زد رفت ، شما چرا اینقدر شلوغش میکنین؟ امیرعباس مهدی اومدن و امیرعباس گفت : ـ بابا برادر یکم خشمتو کنترل کن، چیزی نشده که. پیمان با عصبانیت دستی به پیشونیش کشید و گفت: ـ چیزی نشده؟ طرف اومده جلوی چشم من به دوست دخترم ابراز علاقه میکنه و بهش گل میده و بعد شما انتظار دارین من مثل بی غیرتا اینجا بشینم؟؟ مهدی گفت: ـ پیمان اومد عذرخواهی کرد و رفت. بعد دم در باهاش کلی حرف زدیم، فک نکنم دیگه پی داستان باشه...خودشم گفت که عذاب وجدان گرفته و فهمید ما اینجاییم اومده عذرخواهی کنه. پیمان پوزخندی زد و بلند شد و گفت : ـ من این حرومزاده رو خوب میشناسم. می‌تونه نقش بازی کنه و همتون فکر کنین پشیمونه ولی من باور نمیکنم.
  15. پارت صد و دهم دیگه نتونستم پیمان و کنترل کنم بلند شد و با عصبانیت یقشو گرفت و گفت : ـ منو ببین عوضی، مگه اون شب بهت نگفتم دیگه دور و بر کسایی که دوسشون دارم نپلک؟ همونجور که همه سعی میکردیم پیمان و از کوهیار جدا کنیم، کوهیار خیلی خونسرد وایستاده بود و نگاهش به من بود. نمیدونم اینم بازیش بود ولی واقعا پشیمون بنظر می‌رسید و راستش دلم به حالش سوخت. پیمان هلش داد که باعث شد زمین بخوره، بازوشو گرفتم وگفتم : ـ پیمان لطفا آروم باش، بخاطر من. همینجور نفس نفس میزد و با خشم بهم نگاه می‌کرد. مهدی و امیرعباس سعی کردن کوهیار و ببرن بیرون از کافه. پیمان گل رز رو میز و گرفت سمت در پرتاب کرد و دستم گرفت و بلند فریاد زد و گفت : ـ یبار دیگه دور و بر غزل ببینمت، ایندفعه راهی قبرستون میشی ، حالیت شد؟ مهسان رو به پیمان با نگرانی گفت : ـ وای پیمان توروخدا آروم باش. بابا خواست یه کرمی بریزه دیگه چرا اینقدر جوش میاری؟ مهلا تایید کرد و ادامه داد: ـ دقیقا...کوهیاره همیشگیه دیگه نمیشناسیش مگه؟؟ دستشو می‌گرفتم و سعی می‌کردم آرومش کنم اما اصلا آروم نمیشد. بهش نگاه کردم و با مظلومیت گفتم : ـ پیمان خواهش میکنم ازت. بخاطره من آروم باش بهم نگاه کرد و گفت : ـ من نمیزارم کسی تو رو ازم بگیره فهمیدی؟ به صورتش دست کشیدم و گفتم : ـ اصلااا لازم نیست اینقدر بترسی عزیزم ، هیچکس قرار نیست منو ازت بگیره پیمان
  16. پارت صد و نهم امیرعباس رو به مهدی گفت: ـ می‌بینی آقا مهدی؟؟ عشق چنین چیزیه. از دیروز درگیر این بود این فشفشه ها رو بریم از عدنان بگیریم. مهدی خندید و گفت : ـ بله استاد، ما هم یاد میگیریم. نگران نباشین. پیمان سرمو بوسید و گفت : ـ تولدت کلی مبارک باشه عشق زندگیه من، چه خوبه که بدنیا اومدی و وارد زندگیم شدی ، چقدر خوبه که شناختمت. دستامو گرفت و با لبخند نگاش کردم که گفت : ـ هیچوقت دستامو ول نکن. با شادی بهش نگاه کردم و تو دلم بابت وجودش خدارو شکر کردم، همون لحظه یکی از کارکنای اونجا رو صدا زد و گفت : ـ علی کیک و با شمعا آماده کنین و بیارین لطفا. بعد از تو جیب لباسش یه جعبه درآورد و یه گردنبند ظریف که یه قلب کوچولو وسطش داشت و انداخت دور گردنم و گفت : ـ هدیه کوچیکیه ولی تا دیدمش یاد تو افتادم. خیلی کیوت بود و گفتم: ـ خیلی خوشگله پیمان، ممنونم ازت ، برام خیلی با ارزشه. گفت: ـ هیچوقت از گردنت درش نیار . ـ چشم . همین لحظه یهو با صدای سلام یه نفر همه برگشتیم ، باورم نمیشد اما کوهیار بود...اون اینجا چیکار داشت؟؟تو این دوماهی که گذشت بعد از اون اتفاق دیگه هیچکس ازش خبری نداشت...حتی یسریا هم میگفتن که از جزیره رفته. پیمان داشت بلند میشد که دستشو گرفتم تا آروم باشه، مهدی با تعجب رو بهش گفت : ـ خیر باشه کوهیار! اینجا چیکار میکنی؟ دستش یه شاخه گل رز بود و بدون اینکه به مهدی نگاه کنه اومد سمت من و گل و گذاشت رو میز و گفت : ـ تولدت مبارک غزل...میدونم خیلی بهت بد کردم ، امیدوارم که منو ببخشی. من کینه جلوی چشمامو گرفت و نتونستم درست حسابی فکر کنم...نتونستم هضم کنم که بجای من ، پیمانو ترجیح دادی.
  17. پارت صد و هشت شونه امو انداختم بالا و رفتم داخل، بچها اومده بودن. روی میزه شش نفره تو حیاط نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن. به جمعشون اضافه شدم. امیرعباس گفت : ـ خب بچها کی میخواین برین امارات؟؟ مهسان: ـ نمیدونم والا. میگم بزاریم یکم جزیره خلوت تر بشه اون زمان بریم. مهلا : ـ اگه منظورت تابستونه ، که اونجا هم خیلی گرمه در حده کیشه، تو تعطیلات فروردین برید خوبه مهدی: ـ تازه اگه چهار نفری هم بریم بیشتر خوش میگذره، مگه نه غزل ؟ خندیدم و گفتم : ـ طبیعتا. همین لحظه امیرعباس به ساعتش نگاه کرد و رو به بچها گفت : ـ خب وقتشه... با تعجب بهش نگاه کردم که یهو یکی کلی فشفشه های هوایی و رنگی زد تو آسمون...چقدر قشنگ بود و با لذت به این صحنه نگاه می‌کردم...بعدش رو به بچها گفتم : ـ آخه چقدر قشنگه ولی من شنیدم تو جزیره زمانی اینکار و میکنن که یه جا یه مجلس شادی یا عروسی باشه، این سمت عروسی کسیه؟؟ مهدی : ـ نه عروسی کسی نیست ولی یه مجلس شادی داریم دیگه. با تعجب نگاش کردم که امیرعباس به سمت در اشاره کرد و دیدم پیمان با کلی بادکنک های هلیومی قرمز و دستش یه جعبه کیک وارد کافه شد... بعدش همه همزمان برام آهنگ تولدت مبارک و خوندن...اشک تو چشمام حلقه زد، رفتم سمتش و گفتم : ـ فکر میکردم تولدمو یادت رفته با کمی اخم نگام کرد و گفت : ـ چطور میتونم تولد عزیزترین آدم تو زندگیمو فراموش کنم؟؟ فقط منتظر بودم که جواب این مسابقه بیاد و با خوشحال ترین حالت ممکنت سوپرایز بشی.
  18. پارت صد و هفتم ولی حرفش یکم ته ذهنمو درگیر کرد اما سعی کردم به اون قسمت مغزم بی توجه باشم و حداقل امشب که بهترین شب زندگیم بود ، خیلی جدی نگیرمش. خلاصه که تقریبا یک ساعت بعد مهدی به مهسان زنگ زد و با ماشین مهلا رفتیم دنبالشون اما خب چون تعدادمون تقریبا زیاد بود ، منو پیمان با ماشین خودش رفتیم، همینجور خیره به مسیر روبرو بودم که ناخوادآگاه دستمو بوسید و گفت : ـ عشق رویایی من چرا اینقدر تو فکره؟ لبخندی زدم و گفتم : ـ چیزی نیست عزیزم. گفت: ـ چیزی که هست، من از این چشما میفهمم ولی خیر باشه. با جدیت گفتم: ـ پیمان واقعا تو چرا گوشی نمیگیری برای خودت ؟ پیمان که سعی می‌کرد کلافگی خودشو پنهون کنه گفت: ـ غزل جان این سوال و فکر کنم یه صدباری ازم پرسیدی و منم گفتم که عادت ندارم به گوشی. گفتم: ـ خب یه موقع جملمو با لحن خودم کامل کرد و گفت : ـ یه موقع هم اگه کار داشته باشی ، من همیشه پیشت میرسم دیگه ، غیر اینه؟ گفتم: ـ نه خب همیشه رسیدی ولی من دلم میخواد شبا بیشتر باهم حرف بزنیم و بعد بخوابم یا یه تایمایی سر عکاسیم دلم برات تنگ میشه ، بهت زنگ بزنم بجای اینکه اینهمه راهو تا هوکو پیاده بیام. لپمو کشید و با لبخند گفت: ـ من قربونت بشم آخه، از این بعد کلید موتور و بهت میدم ، با موتور رفت و آمد کن که برات سخت نباشه... نگاش کردم با تعجب و چیزی نگفتم...باورم نمیشد که با وجود اینهمه چیزی که گفتم بازم راضی نشد گوشی بگیره و یه راه حل دیگه ای پیشنهاد داد. تو همین حین رسیدیم کافه برقع که یه کافه سنتی تور سمت روستای ننه باغو بود و واقعا فضای خیلی باحالی داشت. من از ماشین پیاده شدم و دیدم پیمان داخل نشسته و گفتم : ـ نمیای؟؟ گفت: ـ میام عزیزم ، تو برو تو من ماشین اینجا نمیتونم بزارم ، صاحبش یکم حساسه.
  19. دیروز
  20. خراب شد تصویرش 

    حتی اگر خدا فرستد

    باران اسیدی برای تطهیرش

    برف و پاکی برای تشبيه ش

    محمد و عیسی برای تضمینش

    یا که شیطان را برای تقصیرش

    تمام شد

    خراب شد تصویرش... :)

     

     

    ادامه  
  21. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

    ادامه  
  22. #پارت۳۰ بعد از اینکه دختره با دست اشاره کرد و به منشی چیزی گفت، من در حالی که از فاصله نگاهی بهش انداختم، حس کردم که دوباره می‌خواد حرف بزنه، اما این گاز استریل لعنتی اجازه نمی‌داد. لبخند کمرنگی رو لبم نشست با اینکه نمی‌تونست حرف بزنه، هنوز هم می‌خواست با اشاره چیزی رو به منشی برسونه. هرچقدر هم که سعی می‌کرد، نتیجه‌ای نمی‌گرفت و فقط باعث می‌شد من بیشتر بخندم. وقتی از مطب خارج شد، منم همینطور که به طرف آسانسور می‌رفتم، متوجه شدم که به پله‌ها میره. یه لحظه ایستادم. کمی سر ب سرش گذاشتم چطور می‌شد؟ چرا باید خودش رو تو اون وضعیت به زحمت بندازه و پله‌ها رو بره؟ هرچقدر هم که فکر می‌کردم، با خودم می‌گفتم که خب، وقتی آسانسور هست چرا باید اینطور به خودت سختی بدی؟ به هر حال، بلافاصله وارد آسانسور شدم. در که بسته شد، چشمام رو بستم و یه لبخند کوچیک از سر شیطنت روی لبم نشست. یاد حرکات اون دختره افتادم. واقعا این حرکتش که از پله‌ها بالا می‌رفت تو اون شرایط، یه جورای قوی بودن رو نشون می‌داد.(دوستان منظورم از قوی بودن شاید خیلیابگن این ی چیز طبیعیه واز پله بالا رفتن ک‌قوت نمیخواد درسته اما خب من اینجا اینشکلی نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد ) حس کردم که همچنان از خودم می‌پرسم چرا به این سادگی دارم می‌خندم. شاید همه چیز به خاطر همون لقبی بود که داده بودم: "خانم قوی" تو اون لحظه‌ها، واقعاً می‌شد دید که این دختر، حتی در شرایط سخت هم یه اراده قوی داره. و به خودم گفتم: مرد تو چی می‌خندی؟ این همه اون طرف آب، دل نبردی براشون لبخند نزدی، حالا به خاطر این خانم کوچولوی قوی لبخند می‌زنی؟ سری به خودم تکون دادم و با یه نگاه توی آینه، لبخندم رو بیشتر از قبل کشیدم.
  23. #پارت۲۹ سرم رو به سمتش برگردوندم. چشماش دقیقاً به چشمای من دوخته شده بود، یه لبخند شیطنت‌آمیز توی صورتش بود که دیگه نمی‌تونست پنهانش کنه. ابروهاش بالا رفت و از دلش یه خنده نرم بیرون زد. با اینکه دهنم بسته بود فهمیدم که نمی‌تونم چیزی بگم. فقط با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم، یعنی چی؟ چی می‌خواست از من؟.... پسره ادامه داد هنوز خنده رو تو صورتش حس می‌کردم، انگار نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره: تو تازه دندونت کشیدی و می‌خوای این همه پله بری؟ سخت نیست؟ وقتی آسانسور هست؟ چشماش براق‌تر شد، انگار می‌خواست ببینه چطور به حرفش جواب می‌دم. ابروهاش رو بالا انداخت و با یک حالت چالشی، چشم تو چشم نگاه کرد. من که نمیتونستم حرف بزنم، سرم رو به طرفین تکون دادم. یعنی نه سخت نیست. اصلاً نه به تو چه؟! چهره‌ش شادتر شد، خندید و انگار هیجان تو صدای خنده‌ش بیشتر بود. فقط می‌گم بخاطر خودتون. وگرنه برای من مهم نیست. می‌ترسم بعد دوستم بگیرن چهره‌ام رو جمع کردم حتی دهنم بسته بود، ولی با تکون دادن سر، بهش گفتم: ایشش، گودزیلا اما تو دلم با خودم گفتم: بیخیال! به تو چه؟ خلاصه، پله‌ها رو پایین رفتم. هنوز نمی‌دونم چرا اما لحظه‌ای که از کنار پسره رد شدم، حس کردم کمی بیشتر از قبل ذهنم مشغولشه. راستش، این پله‌ها بیشتر از اون آسانسور به نظر راحت‌تر میومدن. انگار خودم تصمیم گرفته بودم که از پله‌ها پایین برم. نفسم رو با آرامش بیرون دادم و قدم‌هام رو سریع‌تر کردم. به پایین رسیدم و اسنپ دم در ایستاده بود. ماشین را سوار شدم، در ماشین رو بستم و چشم‌هایم رو بستم. دیگه حوصله فکر کردن نداشتم. اما هنوز به حرف‌های پسره فکر می‌کردم. چطور با لبخند و نگاهش می‌تونست همچین حسی به من منتقل کنه؟ دیونه! برای یک لحظه دوباره یادم افتاد و به لبخندم اضافه شد.
  24. بینی‌ام را بالا می‌کشم و دستان یخ زده ام را بیشتر دور تخته شاسی‌ چوبی رنگم میپیچم و آن را همچون شیء گران‌بها به خود می‌فشارم. سر به زیر و قدم زنان به سمت نیمکت چوبی انتهای پارک می‌روم؛ نیمکتی چوبی با سایه‌بانی درختی و سنگ فرشی از برگ‌های سرخ، قابی با اصالت پاییزی... رو به روی نیمکت می‌ایستم، آرام آرام نگاهم را از کفش‌هایم بالا کشیده و اندکی دفترچه خاطرات مجسم رو به رویم را تماشا می‌کنم. سر به آسمان بلند می‌کنم، دم عمیقی از هوا میگیرم و میهمان نیمکت چوبی می‌شوم. تخته چوبی‌ام را در آغوش می‌فشارم و به رفت آمد آدم‌های رو‌به‌رویم نگاه می‌کنم؛ جسمم از آنها تنها چند متر فاصله دارد و دنیایم فرسنگ‌ها... تخته‌ چوبی را از خود فاصله داده و به آن نگاه می‌کنم، دستی بر طرحش کشیده و از جیب لباسم مدادهایم را درآورده و مشغول می‌شوم. تو را می‌کشم... تو را در کنار دختری که من باشم. مداد سفیدم را برمی‌دارم و بر تن کاغذ می‌کشم، تو را مردی از جنس نور نقاشی می‌کنم. روشن، همچون یک فرشته، فرشته‌ای که دیگر نیست... پس از تو مداد سیاه طراحی‌ام را برمیدارم، خودم را تاریک، سر به‌زیر، با چهره‌ای پر از اندوه می‌کشم؛ با یک دنیا حسرت نبودت... تو را احساس می‌کنم، کنارم نشسته‌ای، چشمانت نامحسوس حرکت آرام دستانم را دنبال می‌کند. سعی داری خود را مشغول تماشای مردم نشان دهی؛ چرا؟ نقاشی‌ام را دوست نداری؟ حق داری، من هم نقاشی‌ام را دوست ندارم. مشکل از ابزار نقاشی‌ام است، حق مطلب را ادا نمی‌کنند؛ قلمی می‌خواهم از جنس درد و حسرت تا بر چهره بی‌فروغم بکشم. قلمی از جنس نور و مردانگی، جلال و بزرگی لازم دارم تا تو را آن طور که باید نشان دهم. سطل رنگی از تنهایی برای پس زمینه‌اش می‌خواهم، آتش قلبم را ترجیح میدهم برای سرخی برگ‌های درخت سایه‌بان نیمکت... و برای پایان اندکی از وجودت را می‌خواهم، برای نقاشی نصفه نیمه‌ی کنج اتاقم؛ همان که من و تو را اینجا، زیر این درخت، کنار هم و چشم در چشم هم، با لبانی خندان نمایش می‌دهد. همان که قبل از اتمامش ترکم کردی؛ نور وجود و مهر نگاهت را احساس میکنم اما من برای پایانش به وجود زمینی‌ات در کنارم نیاز دارم.
  25. پارت صد و ششم مهسان اولین بار بود اینقدر غلیظ آرایش کرده بود. زدم به دست مهلا و گفتم : ـ میبینی طرف واسه اینکه به چشم بعضیا بیاد ، چجوری خط چشم گربه ای کشیده دیگه؟؟ مهلا هم با حالت مرموزانه خندید و گفت: ـ بله، بله دارم میبینم. مهسان با چشم غره به جفتمون نگاه کرد. من همونجور که می‌خندیدم گفتم : ـ بی زحمت زنگ بزن به زیدت ببینیم کارشون تموم شد، بریم دنبالشون؟ مهسان: ـ تو خودت زنگ بزن به زیدت. با تعجب نگاش کردم و گفتم : ـ زیدم تلفن داره احمق جون؟؟ مهسان: ـ اوه هیچی یادم رفت، بزار پس زنگ بزنم همونجور که شماره می‌گرفت رو به من گفت : ـ غزل ناموسا به پیمان بگو یه گوشی معمولی هم شده برای خودش بگیره، اومد و یکاری پیش بیاد. مهلا در تایید حرفش گفت: ـ آره خدایی. آقا خودشو از همه جا راحت کرده! یکار باهاش داشته باشیم باید بیست دقیقه تو راه باشیم تا یه خبر و بهش برسونیم. مهسان گوشی و‌ قطع کرد و گفت: ـ مهدی جواب نمیده، فکر کنم وسط اجران. من : ـ بابا فکر می‌کنین نگفتم ؟؟ صد بار بهش گفتم ولی بحثو عوض میکنه دیگه میگه هر موقع تو بخوای من پیشتم و خداییشم راست میگه...اینقدر سریع عمل میکنه من دیگه بابت این قضیه بهش گیر نمیدم. خونمونم که بهش نزدیکه، از این جهت مشکلی نیست. مهسان : ـ این رمز و راز پیمان تو رو هم بفهمم من دیگه چیزی از خدا نمیخوام. خندیدم و گفتم: ـ بزار اول من بفهمم بعد به تو هم میگم. مهلا خندید و گفت : ـ شاید تحته تعقیبه واسه همین گوشی نمی‌گیره. یهو منو مهسان خنده از لبمون محو شد و مهلا با تعجب برگشت سمتم و گفت : ـ دیوانه‌ها رو نگاه کن، شوخی کردم بابا!!
  26. پارت صد و پنجم سه تامون با لحنش خندیدیم و مهلا گفت: ـ ولم کن توروخدا، کار دولتی دیگه چیه؟؟ الان پول تو هنره، غزل گوش بده به من.. برگشتم سمتش و گفتم: ـ بگو گفت: ـ تو راضی ، پیمان راضی ، بیخیال خانواده ناراضی. از تو آینه نگاش کردم و گفتم: ـ آره بابا. بهرحال من انتخابمو کردم ، از این تایم به بعد واسه حرف کسایی که یذره محبت و احترام بهم نذاشتن ، تره هم خورد نمیکنم. مهلا هم با لحن من گفت : ـ همینی که هست، آفرین . می‌بینی مهسان خانوم؟؟ عشق اینجوریه، تو هم یاد بگیر بی زحمت من جای مهسان گفتم : ـ نه بابا این نمیخواد یاد بگیره، ذاتا پدر و مادرش همیشه و توی هر شرایط به خواستش احترام گذاشتن. مهسان خندید و گفت : ـ خب حالا تو هم اینقدر جو نده. با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ چیه مگه دروغ میگم؟؟یه بابا داره مهلا، قنده عسله...اینقدر عاشق دخترشه آدم کیف میکنه میبینه. مهلا با ذوق گفت: چقدرر قشنگ. متاسفانه منم مثل تو غزل بابای خوش اخلاقی ندارم اما بجاش مامانم عشقه ولی خب تو زندگی یه دختر بابا یه چیز دیگست که اگه واقعا اونجوری که باید نباشه ، انگار همیشه یه قسمتی از زندگیت ناقصه. برگشتم و کنارش رو تخت نشستم و دستاشو گرفتم و گفتم : ـ امیدوارم تو هم یه روزی عشق واقعی و تجربه کنی که برات جای تمام این محبت های نداشتتو جبران کنه. با لبخند نگام کرد و گفت: ـ آمین. مهسان با عصبانیت گفت : ـ جفتتونو میکشما، تازه خط چشم کشیدم و اگه احساساتیم کنین و چشام بهم بریزه من میدونم شما. در اوج احساساتی شدن منو مهلا ، جفتمون با این حرفش خندیدیم.
  27. بخش اول:تو پیدا شدی سال ها می‌گذرد اما من، هنوز همان دختر بچه کودکیم هستم. همانی که کنارش بودی، همبازیش بودی، همانی که حالا خاطراتش را می‌گویی. چقدر بوی قلیان مادربزرگم در آن روز ها خوب بود! حتی عطر بهار هم خوب بود، ماهی های قرمز توی تنگ کوچک هم، صفای دیگری داشتند. یادت می اید؟ یا تو مرا‌ به دست باد داده ای؟ من دوستت داشتم، همان چشم های گردت را که زل زل به من نگاه می‌کردند، همان موهای اشفته ات را ! من همان خانه قدیمی را می‌خواستم، همان عیدهایی که بوی قلیان می امد، همان بادام خاکی های ته جیب های پدر بزرگم را! همان وقت ها که توهم بودی و بی دغدغه نگاهت می‌کردم. همان وقت هاکه به قول تو بچه بودیم و نمی فهمیدیم و فقط فکر می‌کردیم، باید یکی را بخواهیم شاید من تورا می‌خواستم، من همان موقع ها هم می‌خواستم در بازی یار تو باشم! همان روز هایی که با گریه خانه مادر بزرگ می‌ماندم تا تو باشی و بازی کنیم. نمیدانم تو متوجه من بودی؟اصلا نگاهت به چشم های براقم که وقتی تورا می‌دیدم، برق می‌زدند می افتاد؟ شایدهم من زیادی خیالباف بودم توحتی نگاهم نمی‌کردی چه برسد راجب من نظری داشته باشی. ان روز هایی که چاقاله بادام هارا در جیب هایمان می‌چپاندیم و بدو بدو میامدیم خانه و نمک میزدیم می‌خوردیم. من زود بزرگ شدم یا تو دیگر نیامدی؟کدام یک؟ نباید تورا سرزنش کنم، من بزرگ شدم، دیگر عید ها گریه نکردم که بمانم. دیگر ماهی هارا ندیدم بوی قلیان اذیتم می‌کرد کسی دیگر برایم بادام خاکی نمی اورد. اری من دیگر خاکسترم را به باد دادم! رفتم تا فراموش شوم. الان هم که دیگر نه من ان دختر بچه کودکیم نه تو ان پسر بچه تخس. الان بزرگ شده ای برای خودت برو و بیایی داری. اما من هنوز هم گاهی نگاهم روی تو هرز می‌رود گاهی در دلم می‌گویم کاش من و تو کنار هم بودیم اما..... بگویم قسمت که دروغ گفته ام همه اش تقصیر من بود. الان هم نمیخواهم زیاد درگیرتوشوم. خواهش میکنم پایت را از خیالم پس بکش. نگذار یک عمر حسرت بخورم، من ضعیفم، پوچم شاید نتوانم تورا کنار او ببینم. شاید بشکنم و هزار تکه شوم! خواهش میکنم از خیالم برو بیرون. برو از من دور شو تواگر سهم دیگرانی برو در خیال انها باش، من دیگر سینه ام گورستان شده، جا ندارد که تورا دفن کنم! پابه این گورستان نگذار! مثل همان روز اخر، دست تکان بده و برو. میدانم که اگر بشود باید تورا ببینم و دم نزنم. اما نمیتوانم به خودم، به همه خیانت کنم. من ادم این حرف ها نیستم، فقط توی خودم می‌ریزم و هزار بار زنده به گور می‌شوم! هزاربار دلم را سنگسار میکنم تا تو بروی. نه من سهم توبودم نه تو.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...