رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. بینی‌ام را بالا می‌کشم و دستان یخ زده ام را بیشتر دور تخته شاسی‌ چوبی رنگم میپیچم و آن را همچون شیء گران‌بها به خود می‌فشارم. سر به زیر و قدم زنان به سمت نیمکت چوبی انتهای پارک می‌روم؛ نیمکتی چوبی با سایه‌بانی درختی و سنگ فرشی از برگ‌های سرخ، قابی با اصالت پاییزی... رو به روی نیمکت می‌ایستم، آرام آرام نگاهم را از کفش‌هایم بالا کشیده و اندکی دفترچه خاطرات مجسم رو به رویم را تماشا می‌کنم. سر به آسمان بلند می‌کنم، دم عمیقی از هوا میگیرم و میهمان نیمکت چوبی می‌شوم. تخته چوبی‌ام را در آغوش می‌فشارم و به رفت آمد آدم‌های رو‌به‌رویم نگاه می‌کنم؛ جسمم از آنها تنها چند متر فاصله دارد و دنیایم فرسنگ‌ها... تخته‌ چوبی را از خود فاصله داده و به آن نگاه می‌کنم، دستی بر طرحش کشیده و از جیب لباسم مدادهایم را درآورده و مشغول می‌شوم. تو را می‌کشم... تو را در کنار دختری که من باشم. مداد سفیدم را برمی‌دارم و بر تن کاغذ می‌کشم، تو را مردی از جنس نور نقاشی می‌کنم. روشن، همچون یک فرشته، فرشته‌ای که دیگر نیست... پس از تو مداد سیاه طراحی‌ام را برمیدارم، خودم را تاریک، سر به‌زیر، با چهره‌ای پر از اندوه می‌کشم؛ با یک دنیا حسرت نبودت... تو را احساس می‌کنم، کنارم نشسته‌ای، چشمانت نامحسوس حرکت آرام دستانم را دنبال می‌کند. سعی داری خود را مشغول تماشای مردم نشان دهی؛ چرا؟ نقاشی‌ام را دوست نداری؟ حق داری، من هم نقاشی‌ام را دوست ندارم. مشکل از ابزار نقاشی‌ام است، حق مطلب را ادا نمی‌کنند؛ قلمی می‌خواهم از جنس درد و حسرت تا بر چهره بی‌فروغم بکشم. قلمی از جنس نور و مردانگی، جلال و بزرگی لازم دارم تا تو را آن طور که باید نشان دهم. سطل رنگی از تنهایی برای پس زمینه‌اش می‌خواهم، آتش قلبم را ترجیح میدهم برای سرخی برگ‌های درخت سایه‌بان نیمکت... و برای پایان اندکی از وجودت را می‌خواهم، برای نقاشی نصفه نیمه‌ی کنج اتاقم؛ همان که من و تو را اینجا، زیر این درخت، کنار هم و چشم در چشم هم، با لبانی خندان نمایش می‌دهد. همان که قبل از اتمامش ترکم کردی؛ نور وجود و مهر نگاهت را احساس میکنم اما من برای پایانش به وجود زمینی‌ات در کنارم نیاز دارم.
  3. پارت صد و ششم مهسان اولین بار بود اینقدر غلیظ آرایش کرده بود. زدم به دست مهلا و گفتم : ـ میبینی طرف واسه اینکه به چشم بعضیا بیاد ، چجوری خط چشم گربه ای کشیده دیگه؟؟ مهلا هم با حالت مرموزانه خندید و گفت: ـ بله، بله دارم میبینم. مهسان با چشم غره به جفتمون نگاه کرد. من همونجور که می‌خندیدم گفتم : ـ بی زحمت زنگ بزن به زیدت ببینیم کارشون تموم شد، بریم دنبالشون؟ مهسان: ـ تو خودت زنگ بزن به زیدت. با تعجب نگاش کردم و گفتم : ـ زیدم تلفن داره احمق جون؟؟ مهسان: ـ اوه هیچی یادم رفت، بزار پس زنگ بزنم همونجور که شماره می‌گرفت رو به من گفت : ـ غزل ناموسا به پیمان بگو یه گوشی معمولی هم شده برای خودش بگیره، اومد و یکاری پیش بیاد. مهلا در تایید حرفش گفت: ـ آره خدایی. آقا خودشو از همه جا راحت کرده! یکار باهاش داشته باشیم باید بیست دقیقه تو راه باشیم تا یه خبر و بهش برسونیم. مهسان گوشی و‌ قطع کرد و گفت: ـ مهدی جواب نمیده، فکر کنم وسط اجران. من : ـ بابا فکر می‌کنین نگفتم ؟؟ صد بار بهش گفتم ولی بحثو عوض میکنه دیگه میگه هر موقع تو بخوای من پیشتم و خداییشم راست میگه...اینقدر سریع عمل میکنه من دیگه بابت این قضیه بهش گیر نمیدم. خونمونم که بهش نزدیکه، از این جهت مشکلی نیست. مهسان : ـ این رمز و راز پیمان تو رو هم بفهمم من دیگه چیزی از خدا نمیخوام. خندیدم و گفتم: ـ بزار اول من بفهمم بعد به تو هم میگم. مهلا خندید و گفت : ـ شاید تحته تعقیبه واسه همین گوشی نمی‌گیره. یهو منو مهسان خنده از لبمون محو شد و مهلا با تعجب برگشت سمتم و گفت : ـ دیوانه‌ها رو نگاه کن، شوخی کردم بابا!!
  4. پارت صد و پنجم سه تامون با لحنش خندیدیم و مهلا گفت: ـ ولم کن توروخدا، کار دولتی دیگه چیه؟؟ الان پول تو هنره، غزل گوش بده به من.. برگشتم سمتش و گفتم: ـ بگو گفت: ـ تو راضی ، پیمان راضی ، بیخیال خانواده ناراضی. از تو آینه نگاش کردم و گفتم: ـ آره بابا. بهرحال من انتخابمو کردم ، از این تایم به بعد واسه حرف کسایی که یذره محبت و احترام بهم نذاشتن ، تره هم خورد نمیکنم. مهلا هم با لحن من گفت : ـ همینی که هست، آفرین . می‌بینی مهسان خانوم؟؟ عشق اینجوریه، تو هم یاد بگیر بی زحمت من جای مهسان گفتم : ـ نه بابا این نمیخواد یاد بگیره، ذاتا پدر و مادرش همیشه و توی هر شرایط به خواستش احترام گذاشتن. مهسان خندید و گفت : ـ خب حالا تو هم اینقدر جو نده. با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ چیه مگه دروغ میگم؟؟یه بابا داره مهلا، قنده عسله...اینقدر عاشق دخترشه آدم کیف میکنه میبینه. مهلا با ذوق گفت: چقدرر قشنگ. متاسفانه منم مثل تو غزل بابای خوش اخلاقی ندارم اما بجاش مامانم عشقه ولی خب تو زندگی یه دختر بابا یه چیز دیگست که اگه واقعا اونجوری که باید نباشه ، انگار همیشه یه قسمتی از زندگیت ناقصه. برگشتم و کنارش رو تخت نشستم و دستاشو گرفتم و گفتم : ـ امیدوارم تو هم یه روزی عشق واقعی و تجربه کنی که برات جای تمام این محبت های نداشتتو جبران کنه. با لبخند نگام کرد و گفت: ـ آمین. مهسان با عصبانیت گفت : ـ جفتتونو میکشما، تازه خط چشم کشیدم و اگه احساساتیم کنین و چشام بهم بریزه من میدونم شما. در اوج احساساتی شدن منو مهلا ، جفتمون با این حرفش خندیدیم.
  5. بخش اول:تو پیدا شدی سال ها می‌گذرد اما من، هنوز همان دختر بچه کودکیم هستم. همانی که کنارش بودی، همبازیش بودی، همانی که حالا خاطراتش را می‌گویی. چقدر بوی قلیان مادربزرگم در آن روز ها خوب بود! حتی عطر بهار هم خوب بود، ماهی های قرمز توی تنگ کوچک هم، صفای دیگری داشتند. یادت می اید؟ یا تو مرا‌ به دست باد داده ای؟ من دوستت داشتم، همان چشم های گردت را که زل زل به من نگاه می‌کردند، همان موهای اشفته ات را ! من همان خانه قدیمی را می‌خواستم، همان عیدهایی که بوی قلیان می امد، همان بادام خاکی های ته جیب های پدر بزرگم را! همان وقت ها که توهم بودی و بی دغدغه نگاهت می‌کردم. همان وقت هاکه به قول تو بچه بودیم و نمی فهمیدیم و فقط فکر می‌کردیم، باید یکی را بخواهیم شاید من تورا می‌خواستم، من همان موقع ها هم می‌خواستم در بازی یار تو باشم! همان روز هایی که با گریه خانه مادر بزرگ می‌ماندم تا تو باشی و بازی کنیم. نمیدانم تو متوجه من بودی؟اصلا نگاهت به چشم های براقم که وقتی تورا می‌دیدم، برق می‌زدند می افتاد؟ شایدهم من زیادی خیالباف بودم توحتی نگاهم نمی‌کردی چه برسد راجب من نظری داشته باشی. ان روز هایی که چاقاله بادام هارا در جیب هایمان می‌چپاندیم و بدو بدو میامدیم خانه و نمک میزدیم می‌خوردیم. من زود بزرگ شدم یا تو دیگر نیامدی؟کدام یک؟ نباید تورا سرزنش کنم، من بزرگ شدم، دیگر عید ها گریه نکردم که بمانم. دیگر ماهی هارا ندیدم بوی قلیان اذیتم می‌کرد کسی دیگر برایم بادام خاکی نمی اورد. اری من دیگر خاکسترم را به باد دادم! رفتم تا فراموش شوم. الان هم که دیگر نه من ان دختر بچه کودکیم نه تو ان پسر بچه تخس. الان بزرگ شده ای برای خودت برو و بیایی داری. اما من هنوز هم گاهی نگاهم روی تو هرز می‌رود گاهی در دلم می‌گویم کاش من و تو کنار هم بودیم اما..... بگویم قسمت که دروغ گفته ام همه اش تقصیر من بود. الان هم نمیخواهم زیاد درگیرتوشوم. خواهش میکنم پایت را از خیالم پس بکش. نگذار یک عمر حسرت بخورم، من ضعیفم، پوچم شاید نتوانم تورا کنار او ببینم. شاید بشکنم و هزار تکه شوم! خواهش میکنم از خیالم برو بیرون. برو از من دور شو تواگر سهم دیگرانی برو در خیال انها باش، من دیگر سینه ام گورستان شده، جا ندارد که تورا دفن کنم! پابه این گورستان نگذار! مثل همان روز اخر، دست تکان بده و برو. میدانم که اگر بشود باید تورا ببینم و دم نزنم. اما نمیتوانم به خودم، به همه خیانت کنم. من ادم این حرف ها نیستم، فقط توی خودم می‌ریزم و هزار بار زنده به گور می‌شوم! هزاربار دلم را سنگسار میکنم تا تو بروی. نه من سهم توبودم نه تو.
  6. پارت بیست و پنجم در همان لحظه، صدای باز شدن در اتاق شنیده شد. هما وارد شد؛ چشمانش نگران، اما لبخندش پُر از مهربانی بود. — سلام. ایرج به گرمی پاسخ داد و حالش را پرسید. سام نگاه کوتاهی به مادرش انداخت، اما چیزی نگفت. هما به‌سمت تخت رها رفت، گونه‌اش را بوسید و گفت: — حالت بهتره دخترم؟ رها به‌آرامی پلک زد و سرش را اندکی تکان داد. اتاق پر بود از نفس‌هایی که حالا کمی آرام‌تر شده بودند؛ سکوتی میان آسودگی و دلواپسی… **** خانه – عصر صدای باز شدن در حیاط آمد. سام که روی مبلِ سالن پذیرایی نشسته بود و با گوشی‌اش تلفنی صحبت می‌کرد، سرش را بلند کرد. چند لحظه بعد، رها وارد شد؛ خسته، باکوله روی دوشش — سلام. (با لحنی آرام) سام با اشاره و لبخند جواب سلامش را داد، گوشی هنوز روی گوشش بود. هما که آماده‌ی رفتن بود، از جلوی در گفت: — نهارت رو بذار روی گاز گرم کن بخور عزیزم. رها: — باشه مامان. به سمت پله‌ها رفت. چند دقیقه بعد برگشت و مستقیم به آشپزخانه رفت. سام همچنان درگیر مکالمه‌ی کاری بود. رها مشغول گرم کردن و خوردن نهارش شد. سام، بعد از قطع تماس، وارد آشپزخانه شد. دستی به شانه‌ی رها زد و لبخند زد: — جوجه من حالش چطوره؟ رها همچنا ن که غذا میخورد گفت: — خیلی خسته‌ام… ببخش که دیر شد، ترافیک افتضاح بود سام کمی با نگرانی نگاهش کرد و گفت: — مهم نیست عزیزم، عجله نکن. بشین راحت نهارت رو بخور. وقت داریم. سپس از آشپزخانه بیرون رفت تا آماده شود. رها هم بعد از نهار، به اتاقش برگشت، دوش گرفت و لباس پوشید. چند دقیقه بعد، با ظاهری مرتب پایین آمد؛ ترنچ‌کت کرم رنگ کوتاه، یقه‌اسکی مشکی، شلوار راسته‌ی تیره. و کلاهش را در دست داشت. سام منتظرش بود. با هم به سمت در خروجی راه افتادند. ماشین آرام از کوچه‌ی خلوت زعفرانیه به خیابان پیچید. هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. داخل ماشین، رها ساکت به منظره‌ی بیرون خیره شده بود. درخت‌های چنار، خاکستری و مبهم از پشت شیشه‌ی ماشین رد می‌شدند. سام، با نگاهی کوتاه به او، سکوت را شکست: — نگرانی؟ ها با صدایی آهسته گفت: — نه خیلی… فقط یه‌ذره استرس دارم. سام لبخند ملایمی زد و نگاهش را به او دوخت: — من کنارت هستم. مشکلی پیش نمیاد. رها سری تکان داد، ولی چشم از خیابان برنداشت.
  7. پارت بیست و چهارم *** هوا سرد و ابری بود. ازپشت پرده های حریر ، منظره بیرون رنگ خاکستری گرفته بود سام، با چشمانی خسته و گیج بیدار شد ،حتی خواب هم نتونسته بود چیزی از خستگی ذهنش کم کنه. ساعت گوشی را نگاه کرد. ۸:۳۸ بی‌صدا از تخت بلند شد. به سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت ،شیر دوش آب را باز کرد شاید ذهنش کمی سبک‌تر بشه. ازحمام بیرون آمد با حوله سفیدی که به تن داشت به سمت کمد لباسهایش رفت لباس پوشید. شلوار جین سرمه‌ای، پولیور آبی نفتی، و کاپشن سرمه ای . جلوی آینه ایستاد. نگاهی کوتاه به چهره‌ی خودش انداخت خسته بود و چشمانش گود افتاده بود هما، با فنجان قهوه در دست، کنار پنجره ایستاده بود. بخار از لبه‌ی فنجان بالا می‌رفت، و نگاهش میان برگ‌های نم‌زده‌ی درختان حیاط گم شده بود. صدای قدم‌های آهسته‌ی سام، او را از فکر بیرون کشید. سام، وارد آشپزخانه شد. چند لقمه ای صبحانه خورد قهوه اش را سر کشید و به سمت در خروجی رفت سویچ ماشین رها در دستش بود دستش هنوز روی فرمان بود سویچ را چرخاند بوی آشنای عطر به مشامش خورد بوی همیشه‌ی رها. چند لحظه پلک‌هایش را بست. فکش منقبض شد. انگشتانش فرمان را سخت‌تر گرفتند و بعد، ماشین را آرام از حیاط بیرون برد. چرخ‌هایش بی‌صدا روی برگ‌های خیس کوچه حرکت کردند… صدای در نیمه‌باز اتاق، با زمزمه‌ی آرام پرستاری همراه شد که داشت سرم را عوض می‌کرد. چشم‌هایش باز بود. خسته، اما بیدار. سام بی‌صدا وارد شد. نفسش در سینه حبس بود. قدم‌هایش آرام، محتاط. کنار تخت ایستاد. با صدایی نرم و لرزان گفت: — سلام… قربونت برم. خم شد، چند بوسه‌ی آرام روی گونه‌اش نشاند و دست ظریف رها را در میان دستانش گرفت. رها با صدایی ضعیف و لرزان، به سختی لب باز کرد: — سلام… سامی… چشم‌های سام برق زدند، اما خودش را نگه داشت. لبخند محوی زد: — دورت بگردم عزیزم… انگشتان سرد رها میان دستان گرمش آرام می‌لرزیدند. سام آن‌ها را با ملایمت نوازش می‌کرد. پرستار نگاهی کوتاه به‌شان انداخت، لبخند ملایمی زد و گفت: — الان برمی‌گردم. چند دقیقه بعد، با سینی کوچکی برگشت؛ لیوانی آب ولرم با عسل بود. — بهتره مایعات رو آروم‌آروم شروع کنه. معده‌ش خالیه. ممکنه اذیت شه. قاشق‌قاشق بدین، خیلی آهسته. سام آرام سر تکان داد. با احتیاط، قاشقی برداشت و کمی از آب و عسل به لب‌های رها نزدیک کرد. رها با تردید، اما آرام جرعه‌ای نوشید. نیم ساعت بعد، دکتر خیامی وارد شد. با دیدن سام لبخند زد: — سلام، سامی جان… کی رسیدی؟ سام، با لبخند خسته‌ای گفت: — یه ساعتی میشه، دکتر… سپس نگاهی گرم به رها انداخت. قدمی نزدیک‌تر آمد و با صدایی صمیمی گفت: — سلام قهرمان… دیدن چشمای بازت، بهترین خبری بود که امروز می‌تونستم بگیرم. نگاهی به مانیتور انداخت، و در پرونده چیزی یادداشت کرد. — فقط باید استراحت کنی. بذار بدنت آروم‌آروم برگرده سر جاش… بقیه‌اش با ما.
  8. پارت بیست سوم هما (لبخندی زد): ـ انقدر غرق کار شدی که خبرهات رو از ایمیل می‌خونم سام لبخندی زد :می بینی که واقعا سرم شلوغه — دیرو ز مهرناز زنگ زد، گفت برای فربد و کتی می‌خوان یه مهمونی کوچیک بگیرن تو دسامبر. بلیط منم رزرو کردن، تو نمیای؟ سام نگاهش را از فنجان قهوه برداشت: — نه، کجا بیام؟ کار دارم. رها چی؟ هما: — اون‌که دانشگاه داره، پاسپورتشم تاریخش منقضی سام از پشت میز بلند شد، به سمت پذیرایی رفت. زیر لب غر زد: — همین کاراته که ازت دور می‌شه مامان… اما هما صدایش را نشنید. گوشی‌اش را از جیب بیرون آورد، واتساپ را باز کرد و نوشت: «کلاست که تموم شد، یه تماس بگیر.» بعد، آدرس و شماره‌ی کلینیک مغز و اعصاب را در گوگل جست‌وجو کرد. تماس گرفت و برای ام‌آر‌آی و نوار مغز وقت گرفت
  9. پارت بیست ودوم‌ **** رها با پلک‌های سنگین بیدار شد، نور ملایم صبح پاییزی از پشت پرده‌های حریر سفید اتاقش می‌تابید. نفس عمیقی کشید وچشم بندش را کنار زد با اضطراب به ساعت نگاه کرد. دیرش شده بود.۸:۵۲ با عجله به سمت در سرویس بهداشتی داخل اتاقش رفت .. اتاقش، دیوارهایی با کاغذ رنگی بژ روشن، ترکیبی از سادگی و سلیقه‌ی جوانانه‌اش بود؛ کمد دیواری سرتاسری در امتداد یکی از دیوارها فضای اتاق را یک‌دست و مرتب نشان می‌داد. پنجره‌ی قدی با پرده‌ای حریر سفید به تراس کوچکی باز می‌شد که گلدان‌های شمعدانی و نسترن، هوای تازه را تا عمق اتاق می‌آوردند. تخت نسکافه‌ای، با روتختی لطیف و روشن، در کنار پنجره قرار داشت.کنار تخت، میزی با آباژور شیشه‌ای و قاب عکس سه‌نفره‌ای از رها، هما، و سام دیده می‌شد میز آرایش با اینه ای مینمال ظریفش، کنار تخت،بود روبه‌روی تخت، میز تحریری به رنگ قهوه‌ای روشن قرار گرفته بود که در کنارش کتابخانه‌ای شکیل و چشم‌نواز خودنمایی می‌کرد؛ پر از کتاب‌های طراحی، چند رمان، جعبه‌های مرتب مداد رنگی، و دفترهای طرح‌هایش. همه‌چیز در اتاق رها حس یک پناهگاه شخصی را داشت به سمت سرویس بهداشتی اتاقش رفت. از سرویس بهداشتی بیرون آمد، با عجله لباس‌هایش را پوشید و از اتاق بیرون زد. پله‌ها را دوتا یکی پایین رفت. مستقیم سمت آشپزخانه رفت، لیوانی برداشت، در یخچال را باز کرد از بطری شیر ریخت و همان‌جا یک‌نفس سر کشید. هما که تازه بیدار شده بود، با چهره‌ای خواب‌آلود گفت: — چرا این‌قدر عجله داری؟ بشین یه چیزی بخور. رها در حالی که سوییچ را از روی میز برمی‌داشت: — دیرمه مامان، کلاس دارم! به‌سمت در ورودی دوید، سوییچ را چرخاند، از خانه خارج شد و به‌سمت کوچه رفت. فضای آشپزخانه حالا پر شده بود از بوی قهوه‌ی تازه‌دم. هما مشغول آماده‌کردن صبحانه بود که سام از پله‌ها پایین آمد. صبح بخیر مامان — رها هنوز خوابه؟ هما: — صبح بخیر پسرم نه، رفت دانشگاه دیرش شده بود، سام صندلی را عقب کشید و نشست، شروع کرد به خوردن صبحانه. هما : — از بابا ت خبری داری؟ دبی؟؟؟ سام : — آره، چطور مگه؟ هما فقط شانه بالا انداخت. — همین‌جوری پرسیدم… بعد با مکث کوتاهی ادمه داد: راستی اون پروژه‌ داروسازی چی شد؟ جلسه مهم داشتین؟ سام (قهوه‌اش را مزه‌مزه می‌کند): ـ پروژه شرکت Biogen برای طراحی بسته‌بندی محصول MS هست. اگه تأیید بدن، تیم آلمان تا پایان ماه نمونه‌ها رو آماده می‌کنه. منم دو هفته دیگه باید برم استانبول برای قرارداد.
  10. به نام خدایت نام اثر:من در تو نویسنده:ماسو ژانر:عاشقانه درام بخش ها بخش اول: تو پیدا شدی بخش دوم: لطفا برو بخش سوم:مغزهای له شده بخش چهارم: تو در منی بخش پنجم بخش ششم
  11. دیروز
  12. پارت بیست و‌یکم‌ سام به سمت پله‌ها راه افتاد. وقتی به درِ اتاق رها رسید، لحظه‌ای مکث کرد. در را آرام باز کرد و قدم برداشت. نور چراغ‌های حیاط، روشنایی کمرنگی به اتاق داده بود. صدای باران، نرم از پشت پنجره شنیده می‌شد. نزدیک تخت شد. چشم‌بند هنوز روی چشم‌هایش بود؛ در خوابی عمیق بود _پتو یش را کمی بالا کشید. خم شد و آرام، بوسه‌ای بر گونه‌اش نشاند. بعد بی‌صدا از اتاق خارج شد. *** سام وارد اتاق شد. در را بست و لحظه‌ای به آن تکیه داد. چمدان از دستش رها شد. اتاق نیمه‌تاریک بود. نور کم‌جانی از لای پرده‌ی سفید حریر می‌تابید. دیوارها خاکستری روشن، تخت دونفره‌ای با روتختی یاسی تیره وسط اتاق، و میزی کنار تخت با چند شیشه‌ی عطر و ادکلن … روی میز تحریر روبه‌رو، چند دفتر یادداشت و چند قاب عکسی از خودش وپدرش ،رها و هما دیده می‌شد. کنار دیوار، کتابخانه‌ای با ردیفی از کتاب‌های انگلیسی در زمینه‌ی اقتصاد و تجارت، همه‌چیز آرام، منظم، و بی‌صدا بود آرام روی لبه‌ی تخت می‌نشیند. دست‌هاش را روی صورتش می‌کشد. انگار بخواد همه‌چی رو پاک کنه. اما نمی‌شه. نفس‌هایش بریده‌ بریده‌ ست. چشم‌هاش از اشک برق می‌زند، ولی نمی‌ذاره بریزه. سرش را پایین می‌ندازه. شونه‌هاش می‌لرزه. صدای نفس‌هاش توی اتاق می‌پیچه سرش تیر می‌کشد. انگار مغزش دارد از هم می‌پاشد. افکار، یکی‌یکی و بی‌رحم، هجوم می‌آورند: تصویر رها روی تخت بیمارستان… صورت کبود ورنگ پریده اش چشمان گود رفته اش و ، مادرش… که خبر تصادف رها را به او نداده بود؛ رهایی که برایش از جان عزیزتر بود. با فک فشرده، بلند می‌شود . دست در کیفش می‌برد. یک قرص درمی‌آورد، بعد بطری آب را. قرص را بی‌مقدمه بالا می‌اندازد. همان‌طور با لباس، خودش را روی تخت می‌اندازد. چشم‌هایش را می‌بندد. پلک‌هایش سنگین شده‌اند. و آرام، به خواب می‌رود.
  13. پارت بیستم سام (آهسته اما جدی): — مامان… امروز رها رفته بوده دکتر مغز و اعصاب میدونستی ؟ هما (متعجب): — دکتر؟! نه… من که خبر نداشتم. (کمی با دلخوری) رها که به من چیزی نمی‌گه، همه حرفاشو به تو می‌زنه، نه من… سام با قاشق بازی می‌کند. نگاهش جدی‌تر می‌شود. سام (با صدایی کشدار و دل‌خور): — ماماااان… ، به جای اینکه بهش نزدیک‌تر بشی روز ب روز با رفتارات ، داری ازش دور می‌شی. چون نمی‌فهمیش، مامان. (مکث. صدای نفس سام سنگین‌تر می‌شود) هما (کمی دفاعی و بلندتر): — من؟! یا اون؟ سام (با نگاهی محکم و تأکیدآمیز، آرام): — معلومه تو. رها هنوز بچه‌ست. فقط نوزده سالشه. چرا نمی‌خوای بفهمی؟ الان تو بحرانی‌ترین سنشه… بیشتر از هر وقت دیگه‌ای به حمایت و محبتت نیاز داره. که خودشو باور کنه ، یاد بگیره چی براش درسته چی نه، انقدر قوی باشه اگه همه‌چی بهم ریخت، بتونه از پسش بربیاد.که اگه یه روز دوباره دل بست و دلش شکست بتونه خودش جمع کنه نه اینکه بترسه بدتر بشکنه می فهمی مامان!!! من که همیشه این‌جا نیستم کنارش باشم… (دست از غذا خوردن می‌کشد. اشتهایش کور شده.) هما ساکت می‌شود. سپس، آرام و کمی دل‌شکسته: — تقصیر خودشه… این همه تلاش می‌کنم، باز می‌ره تو غار تنهاییش… سام نفسش را آهسته بیرون می‌دهد. سکوت می‌کند. ادامه نمی‌دهد. بحث کردن بی‌فایده بود. از پشت میز بلند می‌شود. هما نگاهی به او می‌اندازد. هما: — چرا شامتو نخوردی؟ سام با صدایی خشک: ـ سیر شدم مامان، مرسی… خیلی خوشمزه بود. ـ خستم، می‌رم بالا. هما: ـ چاییتو بیارم بالا؟ سام: ـ نه مامان، شب‌به‌خیر.
  14. پارت نوزدهم سام (با لبخند خسته، به هما ): — سلام به مامان خوشگلم. — سلام عزیز دلم خوش اومدی هما ، سرش را از آغوش سام بیرون می‌آورد و نگاهی به رها می‌اندازد: — باز تو حسودی کردی دختر! رها لبخند کمرنگی می‌زند و چیزی نمی‌گوید همگی وارد سالن پذیرایی می‌شوند. فضای گرم خانه و بوی مطبوع شام، همه‌جا را پُر کرده. دکوراسیون کلی خانه مینیمال و امروزی است ، با رنگ‌های خنثی و آرام، چیدمانی اصولی و سلیقه‌ای که بیشتر بر پایه سکوت و نظم استوار است رها به سمت سام و مادرش می‌چرخد: — من می‌رم بالا یه دوش بگیرم، خیلی خستم. دیشب اصلاً نخوابیدم. سام: — برو عزیزم، راحت باش. هما: — اول بیا شامتو بخور بعد برو. رها در حال بالا رفتن از پله‌ها، سرش را برمی‌گرداند: — یه چیزی خوردم. شب بخیر. آشپزخانه. هما در حال آماده‌کردن شام است. هما: — تا لباس عوض کنی و یه دوش بگیری، شامو می‌کشم. سام نگاهی مهربان به مادرش می‌اندازد؛ خسته، اما دلگرم: — قربونت برم… هیچ‌جا دست‌پخت تو رو نداره. سپس به سمت پله‌ها می‌رود و وارد اتاقش می‌شود چند دقیقه بعد – آشپزخانه سام با موهایی که هنوز مرطوب‌اند، از پله‌ها پایین می‌آید. سام (با لبخند و صدایی گرم): — اممم، چه بویی میاد مامان… هما با مهربانی: — قرمه سبزی . غذای مورد علاقه‌ت. (شروع به چیدن میز می‌کند) سام ظرف زیتون را از دست مادرش می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سکوتی بینشان حاکم است. هما مشغول دم‌کردن چای است.
  15. پارت هجدهم خانه (سه سال پیش) باران نم‌نم باریدن گرفته . خیابان زعفرانیه زیر نور چراغ‌های خیابونی غرق در مه و خیسی بارون بود. ماشین آرام از کوچه‌ی خلوت رد شد، جایی که درختان سر به فلک کشیده دو طرف راه سایه افکنده بودند به خانه نزدیک شدند، خانه‌ای ویلایی دوبلکس با نمایی ساده اما دلنشین حیاطی پر از درخت ، شاخه‌های کهن‌سال کاج و چنار، سایه‌ای سنگین روی سنگ‌فرش حیاط می‌انداختند و صدای خیس برگ‌ها زیر قطرات باران، سکوت شب را می شکست.آرامشی خاص در فضای خانه جاری بود. رها دکمه ریموت را فشار می‌دهد. در حیاط با صدای آهسته‌ای باز می‌شود و ماشین آرام وارد می‌شود. ماشین خاموش می‌شود. لحظه‌ای سکوت. سام سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد. رها نگاهی به او می‌اندازد. نگاهش خسته است، بی‌صدا. هر دو پیاده می‌شوند. سام چمدان را از صندوق عقب بیرون می‌آورد. رها از پله‌ها ی حیاط بالا می‌رود و کلید در راهرو را داخل قفل می‌چرخاند. با شنیدن صدای در، هما با عجله خودش را می‌رساند. لبخند گرمی روی لب دارد هما (با شوق و صدایی آرام): من دورت بگردم … سام، لبخند می‌زند. هما بغلش می‌کند. سام هم با مهربانی، آرام در آغوشش می‌گیرد. رها با شیطنت، از پشت سر می‌گوید: — بیا اینم قند عسلت رسید!
  16. پارت صد و چهارم *** مهسان بهم گفت: ـ غزل اون رژگونتو بهم بده - داخل کیفمه بردار مهلا: ـ ولی بچها عکساتون فوق العاده شد و اینکه چقدر مسلط تو مصاحبه صحبت کردین ، دمتون گرم واقعا. مهسان: ـ ولی من که تو رو نمی‌بخشم... مهلا می‌خندید و منم اضافه کردم : ـ همینو بگو، خانوم از صبح میدونسته و ما رو گذاشت جای اسکلا. صبح تموم انرژیمونو تخلیه کرد مهلا همونجور که گوشیش دستش بود گفت : ـ ولی بجاش فول انرژی تر از قبل برگشتین دیگه... گفتم : ـ آره خب واقعا سوپرایزشدیم. مهلا : ـ غزل ، پیمان و تو توی این عکس چقدر بهم میاین. همونجور که داشتم آرایش می‌کردم برگشتم و با استرس گفتم : ـ وای مادرم ، خاله هام همه داشتن بازپرسیم می‌کردن این مرد کی بود پیشت اینقدر صمیمانه وایساده بود. مهسان خندید و گفت : ـ می‌گفتی داماد آیندتون. خندیدم و گفتم : ـ مسخره. مهلا : ـ جدی غزل نمیخوای به مادرت اینا بگی؟ گفتم: ـ فعلا بنظرم زوده یکم. باشه تابستون که رفتم شمال باهاشون درمیون میزارم، که البته امیدوارم سر این قضیه باهاشون به مشکل برنخورم. مهلا : ـ چه مشکلی؟ مهسان جای من جواب داد : ـ بهرحال تفاوت سنیشون تقریبا زیاده دیگه مهلا. تا جایی هم که من در جریانم پدر غزل مخالفه اینجور روابطه. بعلاوه اینکه کار دولتی نداره دامادش.
  17. پارت صد و سوم یهو مهلا گفت : ـ اون مهدی نیست داره میاد؟؟ بعد دستشو تکون داد و مهدی اومد و به جمعمون پیوست...مهلا با خنده به مهسان اشاره کرد. مهدی اول از همه به مهسان سلام کرد و کلی بهش تبریک گفت. یهو پیمان گفت : ـ آقا مهدی سلام، ما هم تو این جمع هستیما... مهدی نشست و به هممون دست داد و گفت : ـ ببخشید دیگه من گفتم اول با برنده های جزیره یه سلام احوالپرسی کنم... مهسان ریز ریز می‌خندید و چیزی نمیگفت. پیمان زیر گوشم گفت : ـ این کار حله دیگه؟ گفتم : ـ آره بابا...تموم شده بدون اصلا پیمان : ـ جدی؟ خب پس... امیرعباس هم از اونور داشت از مهلا می‌پرسید که قضیه چیه اونم با چشم و ابروش یجورایی اشاره کرد که بین مهدی و مهسان هم قراره اتفاقاتی بیفته، اون روز با همدیگه کلی گفتیم و خندیدیم...منو مهسان بعد عکسا و فیلما تا خوده ظهر مشغول جواب دادن به همه اقوام و کسایی که می‌شناختمون و بهمون زنگ زدن و تبریک گفتن ، شدیم...پیمان سرآخر گفت که بعد از اجرای امشب هوکولانژ ، همین جمع باهم بریم کافه برقع و این خبر خوب و اونجا جشن بگیریم و همه هم موافقت کردن.
  18. پارت صد و دوم لبخند مرموزانه ایی زد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد رسیدیم دم میکامال ، خیلی شلوغ بود و کلی خبرنگار دم در وایساده بودن. پیمان ماشینو اونور خط پارک کرد و پیاده شدیم و گفتم : ـ اوه چه خبره!! خبرنگارا چرا هستن اینجا؟ پیمان همونجور با لبخند به منو مهسان نگاه می‌کرد، چیزی نمی‌گفت.‌ منو مهسان هم با تعجب بهم نگاه می‌کردیم. رفتیم اونور خط که مهلا و امیرعباس وشهردار کیش آقای مومنی رو دیدیم که پیمان تا براشون دست تکون داد اومدن سمت ما. مهلا دوید و بغلمون کرد و با شادی گفت: ـ تبریک میگم بهتون. گروه اول مسابقه شدین. وای خیلی خودمو کنترل کردم که همون شش صبح فهمیدم بهتون نگم البته داییم اصرار داشت.گفتش که سوپرایز بشن. گوشام و باور نداشتم...اشک شادی تو چشمام حلقه زده بود. هم من هم مهسان نتیجه زحمتونو دیده بودیم. امیرعباس اومد جلو کلی بهم تبریک گفت و این لابلا بچهای غرفه های میکامال هم کلی بهمون تبریک گفتن. از شادی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم، آقای مومنی لوح تقدیر با بلیط سفر امارات و داد بهم و رو به منو مهسان گفت : ـ تبریگ میگم بچها. این موفقیت بزرگتون برای جزیره خیلی دستاورد داشت و الان بصورت آنلاین این خبر تو کل کشور داره پخش میشه. ممنونم ازتون که پرچم جزیره رو یبار دیگه بالا بردین. کلی ازشون تشکر کردیم و گفت که نفری بیست میلیون از طرف خودش به منو مهسان هدیه میده. خبرنگارا هم از هممون باهم کلی عکس گرفتن و یه ده دقیقه ای بابت سبک کارامون ازمون سوال کردن. وقتی که همه رفتن، منو پیمان با مهلا و مهسان رفتیم کافه دم در میکامال نشستیم...تو کافه زدم به پای پیمان و گفتم : ـ بدجنس..تو از همون اول میدونستی نه؟ پیمان خندید و گفت : ـ دیگه خواستیم واقعا سوپرایزتون کنیم ولی تو ماشین که اونجور ناراحت دیدمت ، دلم طاقت نیورد و میخواستم بگم ولی باز دندون رو جیگر گذاشتم. با لبخند نگاش کردم. امیرعباس گفت : ـ کارتون خیلی خوب بود بچها، پیمان من از همون اول دیدمشون فهمیدم که چقدر آدمای فعال و پرتلاشی هستن جفتشون. پیمان موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت : ـ و نتیجشم دیدن...
  19. پارت صد و یکم و این حرفاش دلمو بیشتر گرم می‌کرد...تو همین فکرا بودم که مهسان با تلفن اومد داخل و گفت : ـ غزل ، مهلا پیامک داده که بریم میکامال واسه روز ملی کیش قراره عکاسی انجام بدن اونجا. یا حالت کلافگی گفتم: ـ اوووف. اصلا حوصله ندارم ولی روز ملی کیش مگه آبان نبود؟؟الان که اخر دی ماهه. چه ربطی داره؟ گفت: ـ من چمیدونم! این یه چنین چیزی گفته، پاشو لباس بپوش بریم. ـ باشه. یه پیراهن سفید بلند با کلاه حصیریمو گذاشتم و از خونه خارج شدیم...دم در پیمان تو ماشین نشسته بود...رفتیم سوار شدیم تا چهرمو دید با لبخند گفت : ـ ببینمت...چرا چهرت اینقدر آویزونه؟ بعد از تو آینه به مهسان نگاه کرد و گفت : ـ تو هم همینطور... چیزی شده؟ مهسان با ناراحتی گفت: ـ ما برنده نشدیم... پیمان: ـ اوه حالا یجوری قیافه گرفتین گفتم چه خبر شده باشه! فدای سرتون...اینقدر برگزار میشه از این مسابقات. مهم اینه که تلاش خودتونو کردین. بعد لپمو کشید و یواش بهم گفت: ـ دیشب بهت چی گفته بودم؟ بغض کردم و گفتم : ـ ولی برام خیلی مهم... پرید وسط حرفمو همونجور که ماشین جابجا می‌کرد گفت : ـ هیچ چیزی مهم تر از تو نیست غزل. نبینم چشای قشنگت واسه این اتفاقای پیش پا افتاده ، غمگین باشه. سکوت کردم و چیزی نگفتم. وسط راه با تعجب پرسیدم : ـ پیمان ـ جونم؟ ـ روز ملی کیش مگه آبان نیست؟ مهلا گفته الان تو میکامال میخوان عکاسی کنن. مهسان هم پشت بند من گفت : ـ آره منم تعجب کردم راستش... پیمان دست راستشو تکیه داد به شیشه ماشین و گفت: ـ والا من خودمم خیلی در جریان نیستم. این دیوونه صبح زنگ زد به من که هرجوری هست برو دنبال غزل و مهسا و بیارشون اینجا. با تعجب گفتم : ـ خیرباشه انشالا
  20. پارت صدم گفتم: ـ هیچی بابا ، مامانمه. تماس و زدم: ـ الو...سلام مامان ـ سلام غزل جان چطوری؟ ـ خوبم مرسی شما چطورین چه خبر؟ ـ همه خوبن سلام دارن. زنگ زدم تولدتو بهت تبریک بگم....توی بی معرفت که به ما زنگ نمی‌زنی ، حالا زنگ زدن به کنار اصلابهمون سر نمی‌زنی نمیگی من یه مادر دارم اونجا دلش برام تنگ میشه، سه ماهه رفتی تو اون جزیره... پریدم وسط گله هاش و گفتم: ـ مامان جان یه نفس بکش بعد گلایه کن. مامان با ناراحتی گفت: ـ چی بگم! حوصله حرف زدن نداشتم، بنابراین گفتم: ـ مامان مرسی از اینکه زنگ زدی و تبریک گفتی ممنونم که یادت بود ولی واقعا الان اصلا قصد ندارم برگردم شمال. دارم کارمو انجام میدم و زندگیم میگذره. حالا بزار تابستون شد یه سر برمیگردم. مامان سریع از صدام فهمید یه چیزی شده و گفت: ـ غزال تو از چیزی ناراحتی؟ یکم من من کردم و گفتم: ـ نه یکم بی حوصلم امروز، چیزی نیست. گفت: ـ باشه پس من وقتتو نگیرم. بابات هدیتو زده به کارتت. گفتم: ـ مرسی از لطفش، تشکرمو بهش برسون. گفت: ـ نمیخوای خودت بهش زنگ... سریعا گفتم: ـ مامان جان مهسا صدام میزنه باید برم فعلا. و سریع گوشیو قطع کردم و پرتش کردم رو میز رو مبل دراز کشیدم...مهسان‌گفت : ـ بازم گله داری از اینکه چرا نرفتی شمال؟ گفتم: ـ طبق معمول دیگه... مهسان سعی کرد حق بده و گفت: ـ خب مادره دیگه هر چی باشه ، دلش تنگ میشه غزل. گفتم: ـ آره همه پدر مادرا دلشون تنگ میشه ولی نه پدر مادر من. کل رفتار و کارایی که میکنن فقط حرفه. مهسان سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت. بعضا پیش پیمان هم یکم حرف زده بودم اما خیلی بازش نکردم. اونم طبق معمول بهم می‌گفت : ـ من جای همشونو برات پر میکنم عزیزم...جای همه ی خانوادت دوستت دارم.
  21. آن موقع عاشق سبحان نبودم و بسیار فراوان مغرور بازی در می‌آوردم و مدام آن را با حرف‌هایم ناامید و به ستوه می‌آوردم. او در اَزَل هم به خودش می‌قبولاند که مهندس یک شرکت کاشی‌کاری خواهد شد و این من بودم که به او می‌گفتم: - تو هیچ‌وقت با این درس خوندن‌های شاهانه‌ات به هیچ‌ جایی نمی‌رسی. خب آن موقع درس‌هایش بسیار فراوان ضعیف بود که هرچه او می‌گفت، دیگران به او می‌گفتند که تو با این نمرات هفت و هشتت، می‌خوای مهندس کاشی‌کاری یک شرکت بشی؟ ولی هم‌اکنون در آن نجاح و فردی معروف گشته است. او به من می‌گفت که خودش تصمیم گرفته به طور جازِم درس بخواند تا به آن هدفی که در سر دارد، پیروز گردد. همان‌طور ایستاده بودم که با طعنه‌ای که مهشید بر من زد به خود آمدم. - خانم مربی، آیا توی این دنیا هستید؟ نگاهش کردم با لحنی حزین گفتم: - هستم؛ ولی در ظاهر هستم. چی می‌خواستی بگی؟ مهشید لبخندی زد که انگار شباهت شدیدی به ماتم‌زده‌ها بود. - هیما بیا بریم داخل که عمه زری گفت قراره این عاقد بیاد و خطبه رو بخونه. با رخساری برافروخته از اندوه، به آسمان کدر خیره شدم. چانه‌ام داشت می‌لرزید؛ حس می‌کردم گلویم را یک بوته سنگ گرفتار کرده است. مهشید دستانش را روی شانه‌ام نهاد و سپس لب بر سخن گشود: - هیما، احساست رو در برابر عشق به سبحان کنترل کن. ببین، نمی‌خوام ناامیدت کنم؛ ولی وقتشه که اونو از ذهنت پاک کنی؛ چون سبحان قسمت تو نیست که باهاش خوشبخت بشی. کسی خوشبخت هست که از گذشته و آینده‌ی خودش درس عبرتی بگیره که هم برای خودش و هم برای دیگران باشه! سرنوشتت این بوده که از این عشق و عاشقی یه درسی رو بگیری! از این حرف‌هایش، مرا ناامید نکرد و باعث شد که به ستوه نیایم و او را آغوش کشیدم. دخترعمویم تنها فردی بود که تاکنون داشتم و آن بهترین دخترعمویم بود. دیگر بس بود که هرچه که عشق و رنج کشیده‌ام؛ آن هم از کسی که قرار است مزدوج شود.
  22. هفته گذشته
  23. به دوردست‌ها خیره شدم. جایی که یه روزی یه کوه پشتم بود، همون‌جایی که وقتی از همه خسته می‌شدم، تکیه می‌دادم و ساکت می‌موندم. حالا دیگه خبری ازش نیست، فقط یه خلا مونده. لغزیدم، لرزیدم. هزار بار از ترس مردم. دنبالت گشتم اما همیشه گم شدم، هر جا سر گذاشتم رو شونه کسی، تو نبودی. هر بار که دلتنگ می‌شدم و می‌خواستم ببارم، تو اون‌جا نبودی. با بغضی سنگین، کتمو... همون قهوه‌ای لعنتی. از روی صندلی برداشتم. دختر بودن به دردم نمی‌خورد، نه این‌جا، نه حالا. تو این شهر غریب، باید پسرونه راه برم، محکم، بی‌احساس، بی‌اشک. رفتن بی‌رحم بود. تلخ و خالی. کاش سیگار لای انگشت‌هام عجیب نبود؛ پک می‌زدم، دود می‌شد خیالم، می‌رفت لای نسیم، شاید برگرده، شاید یه لحظه بوی تو رو بیاره. دستی توی موهام کشیدم، عرق بغضم رو از پشت لب‌هام پاک کردم. ناخودآگاه تنه زدم به کسی، اما حتی یه «ببخشید» خشک هم از لب‌هام بیرون نیومد. انقدر خسته بودم که صدای عذرخواهی هم یادم رفته بود. با یه دل پر، روی نیمکتی نشستم که خودش هم انگار از سرما یخ زده بود. برگ‌های پاییزی روش نشسته بودن و انگار با خودشون زمزمه می‌کردن. لب‌هام لرزیدن. زمزمه‌کردم: «بابا…» همین یه کلمه شکست. از درون لب‌هامو گاز گرفتم، ولی فایده نداشت. ریشه‌ی ناخنم رو کندم و نالیدم: «بابا… یه لحظه باش. هرجور که می‌تونی، همین حالا باش. تسکینم باش.» آه کشیدم. سرم رو بالا نیاوردم. می‌ترسیدم حلقه‌ی اشک توی چشم‌هام بشکنه، بریزه، و من دیگه نتونم جلوشو بگیرم. اما قلبم گوش نمی‌کرد، نه به ترس، نه به عقل. بادی نرم وزید. یه برگ افتاد روی موهام. سرم رو بالا آوردم و دیدمش. نه، نبود. ولی حسش کردم. انگار یادش بهم گفت: «دخترم، بغض رو نگه ندار. بذار بریزه. بذار بشوره این همه درد رو. تا وقتی من هستم، بذار روی شونه‌هام بباره.» هق زدم. انگشت‌هامو با درد فشردم. بابا، دوریت آبم کرد. این دنیا انقدر گرگه که هنوز نشناختمشون. جای پنجه‌هاشون روی قلبم مونده. داره آتیشم می‌زنه.
  24. پارت بیست‌و‌یکم همراز، نفس‌نفس‌زنان، دست‌های لرزانش را از یقه‌ی نوح رها کرد. تماسش سرد شد، مثل خونی که پس از ضربه‌ای کشنده از رگ‌های زندگی بیرون می‌ریزد. چند ثانیه فقط نگاهش کرد؛ آن مردی که زمانی پناه بود، حالا فقط سایه‌ای بود از جنایات، خیانت و خاطرات نیمه‌سوخته. با یک قدم به عقب، انگار بخشی از روحش را در آن فضا جا گذاشت. پاهایش سنگین شده بود، اما به زور خودش را کشید. برگشت، نفس عمیقی کشید که نه برای آرامش، که برای ایستادن بود. و بی‌آن‌که حتی کلمه‌ای دیگر بگوید، با قدم‌هایی شمرده، محکم و خشمگین، دوباره به‌سمت سالن برگشت. درِ تراس با صدای کوتاهی بسته شد. سالن مثل صحنه‌ی تئاتری بود که لحظه‌ای قبل پر از شور و خنده بود، اما حالا زیر پرده‌ی سکوتی غلیظ دفن شده بود. نورهای زرد و قرمز روی شیشه‌های رنگی می‌تابیدند و سایه‌های لرزانی روی زمین و دیوار می‌رقصیدند. بوی عطرهای مختلف، تنباکوی قلیان، نوشیدنی‌های ریخته‌شده و لباس‌های شب هنوز در فضا مانده بود. صدای موسیقی ملایمی در پس‌زمینه می‌چرخید. چند نفر روی مبل‌های چرمی لم داده بودند، یکی با سیگار، یکی با لیوانی در دست، و دیگرانی با چشم‌هایی که همدیگر را می‌پاییدند، اما ناگهان، دنیا ایستاد. تق! تق! صدای گلوله‌ها از پشت شیشه‌ها پیچید. ناگهانی. درنده. خشن. مثل زخمی که بی‌هشدار در گوشت باز می‌شود. همراز برای لحظه‌ای خشکش زد. چشم‌ها گرد، نفس در سینه حبس، دست روی کمر کشید. اما دیگران پیش از او واکنش نشان داده بودند. یکی از بچه‌ها داد زد: - پناه بگیرین! همه به‌سرعت از جای‌شان بلند شدند. شیشه‌ی یکی از پنجره‌ها با صدای مهیبی شکست. تکه‌هایش روی کف سنگی پخش شدند و نور چراغ خیابان مثل شعله‌ای بی‌اجازه داخل خزید. مردها و زن‌هایی که تا لحظه‌ای پیش مشغول شوخی و نوشیدن بودند، حالا هر کدام دستی به کمر بردند. غلاف‌ها باز شد، فلزات براق بیرون کشیده شدند، و اسلحه‌ها یکی‌یکی آماده‌ی شلیک شدند. همراز، خودش را به پشت یکی از ستون‌های چوبی رساند. نفسش بالا نمی‌آمد. صدای ضربان قلبش، از هر گلوله‌ای بلندتر بود. انگشتانش روی ماشه‌ی اسلحه‌ی کمری‌اش لغزیدند، مثل نوازش چیزی آشنا، اما خطرناک. از تراس، صدای پای نوح شنیده شد. وقتی وارد شد، هنوز دود سیگار دور شانه‌هایش بود. چیزی در نگاهش تغییر نکرده بود؛ فقط تیزتر شده بود. و ناگهان... تِق! نوح با یک ناله‌ی خفه، از پهلو به دیوار خورد. دستش فوری به بازوی چپش رفت. رنگ لب‌هایش پرید و چند قطره خون روی آستین کت تیره‌اش شکفت، همراز ناخودآگاه یک قدم جلو گذاشت. «نوح...» دستش نیمه‌راه بالا آمد. قلبش مثل تکه‌سنگی بین دو دیوار، گیر افتاده بود. می‌خواست بدود، زخم را بگیرد، اسمش را صدا بزند... اما ایستاد. نوح سرش را بلند کرد. نگاهی به او انداخت. نه از درد، نه از خواهش. فقط نگاه. فقط سکوت. همراز دندان‌هایش را به‌هم فشرد. بغضی گُر گرفته ته گلوش بالا می‌آمد، اما آن را قورت داد. عقب رفت. چشم از او برداشت و با قدم‌های تند به‌سمت بچه‌های خودش رفت که آماده‌ی فرار بودند. یکی از بچه‌ها در حال فریاد زدن بود: - ون پشت ساختمونه! مسیر پاک‌سازی شده، سریع‌تر! سالن حالا به میدان جنگ شباهت داشت؛ صدای گلوله، فریاد، شیشه‌های شکسته، و بوی خون و دود در هم پیچیده بودند. همراز خودش را از میان تیرهای پراکنده و صدای زوزه‌ی گلوله‌ها رد کرد. موهایش، شلاق‌زنان در باد می‌چرخیدند، چهره‌اش خط افتاده از اشک‌های نریخته و خشم فروخورده. در ورودی باز شد. دو نفر از بچه‌ها جلوی ون منتظرش بودند، اسلحه به‌دست، نگاه‌شان اطراف را می‌کاوید. همراز داخل پرید، صندلی عقب را گرفت. بقیه هم یکی‌یکی سوار شدند. در که بسته شد، راننده گاز داد و لاستیک‌ها روی آسفالت خیس جیغ کشیدند. همراز از شیشه عقب، آخرین نگاه را به ساختمان انداخت. چراغ‌ها هنوز روشن بودند. سایه‌هایی در شیشه‌ها دیده می‌شد. و او، در دلش انگار چیزی جا گذاشته بود؛ یک خاطره‌ی خونین، یک زخمی که دیگر هیچ‌وقت نمی‌خواست بازش کند. اما نگاهش نلرزید. لب‌هایش محکم به‌هم فشرده شده بودند. دستش اسلحه را می‌فشرد و چشم‌هایش، حالا فقط یک چیز را می‌خواستند: پایان بازی. پایان فصل اول!
  25. اثر: پشت هیچ افقی نویسنده: کهکشان مرادی ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی خلاصه: هیچ‌کس نمی‌دانست مرز بین رفاقت و فداکاری، کجا به خودویرانگری می‌رسد. آن‌ سه، در قطاری نشسته بودند که به مقصدی نداشت. یکی ساده‌تر از درد، یکی بی‌پروا‌تر از آتش، و سومی میان هر دو معلق؛ مثل سیگاری روشن لای انگشت‌های خیس. قرار بود عاشق شوند، یا شاید فقط نجات دهند. اما نجات همیشه یک قربانی می‌خواهد. عشق، همیشه یک بازنده دارد و قصه، همیشه یک نفر را جا می‌گذارد... درست پشت هیچ افقی.
  26. روی نیمکتِ قدیمی پارک، جایی میان پاییز و سکوت، نشسته‌ بودم… کنارم، هنوز گرمایی بود. نه از جنس تن، که از جنس خاطره. تو همان‌جایی نشسته بودی که همیشه می‌نشستی. اما این‌بار، از تو فقط سایه‌ای مانده بود، مه‌آلود، نقره‌ای، شبیه آغوشی که به خواب رفته. انگار دنیا یادش رفته تو رفته‌ای… درخت‌ها هنوز با همان وسواس همیشگی، برگ‌ریزانشان را با هم مرور می‌کردند و من هنوز حرف‌هایی داشتم که فقط به تو می‌شد گفت… یادته؟ همیشه می‌گفتی عشق، جاییه که سکوت هم معنا داره. الان مدت‌هاست فقط با سکوت زندگی می‌کنم… پس لابد هنوز عاشقم. لباس موردعلاقه‌ات رو پوشیده بودم… همون کاپشن طوسی، همون شلوار جین ساده. تو هم با همون فرم نشسته بودی… انگار هیچ‌چیز تغییر نکرده بود، جز اینکه تو دیگه… واقعی نبودی. انگشت‌هام یخ کرده بود، اما دستم هنوز دنبال دست تو می‌گشت. بیهوده، کودکانه… مثل کسی که هنوز باور نکرده معجزه‌ها فقط توی کتاب‌ها اتفاق می‌افتن. تو نگام نمی‌کردی، اما می‌دونستم داری حس می‌کنی. احساس حضور تو عمیق‌تر از حضور هر کسی بود و من، به‌جای گریه، فقط لبخند زدم… همون‌جوری که همیشه دوست داشتی. یادته گفتی وقتی رفتی، نمی‌خوای کسی گریه کنه؟ باشه… گریه نکردم. فقط هر روز اومدم این‌جا… همین نیمکت، همین ساعت، همین برگ‌ها، همین عشق. تو از خاطره‌هام نرفتی، تو از دنیا رفتی… و این دو خیلی فرق دارن. وقتی باد لای موهام می‌پیچید، انگار دستای تو بودن. وقتی آفتاب از لابه‌لای برگ‌ها رد می‌شد، صدات تو گوشم می‌پیچید: «قول بده فراموشم نکنی… حتی اگه فقط یه سایه ازم موند.» قول داده بودم و من آدمِ قول‌هامم… حتی اگه هر روز، فقط کنار یه خیال بشینم و عاشق باشم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...