رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. - نه دارم می‌میرم! آپاندیسم عود کرده! یه جیغی کشید و گفت: - تو عقل نداری به خدا... بیا بیرون تا زنگ بزنم اورژانس. - نه‌نه جان خودت نزنی‌ها... خودم میرم بیمارستان. - چرا چرت میگی علی چجوری خودت میری... بیا بیرون خودم می‌برمت. دو دستی زدم تو سرم و گفتم: - بدبخت شدم این‌دفعه. - ببین خانوم منشی بی‌خیال شو خودم میرم به خدا. - علی خفه‌ شو میای بیرون یا بیام تو؟ می‌ترکه می‌افتی می‌میری. - بذار بمیرم طوری نیست... شما برو من خودم میام. یهو دیدم محکم زد تو درو بلند گفت: - بیا بیرون! یا امام جعفر گشول، این دیوونه دست بردار نیست، کلیم رو گرفتم و در رو باز کردم و تو چشم‌هاش نگاه کردم، یه نگرانی خاصی تو چشم‌هاش بود، دلشوره گرفتم که نکنه لو برم؛ تمام قدرتم رو جمع کردم و گفتم: - می‌خوای همین‌طوری زل بزنی به من؟ - نه‌نه بریم... اول بذار برم وسایلت رو جمع کنم. - باشه فقط سریع باش خانوم منشی دارم می‌میرم! منشی که رفت نشستم رو صندلی، یه نگاهی کردم به کلاس دخترونه، خب پسرم دیگه چشم‌هام خود به خود میره؛ در کلاسشون نیمه باز بود و یه دختر نشسته بود رو‌به‌روی در و داشت با عینک‌هاش ور می‌رفت که نگاهش افتاد به من، یه ذره نگاهش کردم ولی یهو به خودم اومدم و یادم افتاد توی بد هچلی افتادم و گفتم: - آخ... . منشی اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد، شوکه شدم و دستم رو کشیدم بیرون. - خودم می‌تونم بیام سرکار علیه! - ایش... الحق که حقتون همون کم‌ محلیه. یه ابرویی بالا انداختم و پیش خودم گفتم: - عجب، این چشه پس... چرا به خودش گرفت! من که چیزی نگفتم... اینم مثل بقیه عقل نداره لابد. ریموت ماشینش رو از تو کیفش در آورد و در عقب رو باز کرد برا من و گفت: - دراز بکش و به خودت هم فشار نیار تا برسیم! - چشم خانوم دکتر. یه لبخندی زد و گفت: - موقع درد کشیدن هم دست از شوخی برنمی‌داری تو. خیلی محترمانه درب دهان رو بستم و دیگه چیزی نگفتم. رسیدیم جلوی بیمارستان، یه درد عجیبی پیچید توی دلم، آروم‌آروم کلیه راستم شروع کرد به درد گرفتن؛ دیدم دارم بالا میارم، دره ماشین رو باز کردم و کف خیابون رو با استفراغ یکی کردم؛ راستی‌راستی آپاندیسم انگار عود کرده بود، دستِ راستم رو گذاشتم روی پهلوم و دیگه نفهمیدم چی شد.
  3. - صاف باید به عشق من فحش بدی دیوونه، شوخی کردم پول خودم بود، الان می‌بندن لوازم تحریری‌ها. دستم رو گرفت و همراه خودش کشید، هر چی من حرف می‌زدم، اون دیگه توجهی نمی‌کرد. رفتیم داخل یکی از کتاب فروشی‌ها؛ یه چرخی زدم و به فروشنده و گفتم: - سلام خسته نباشید خانوم. - سلام سلامت باشی عزیزم... می‌تونم کمکتون کنم؟ - کتاب‌های یازدهم انسانی رو می‌خواستیم! - بله چشم... صبر کنید الان میارم خدمتتون. یه چرخی بین قفسه‌ها زدم و یه رمان به اسم "ملکه تنهایی" نظرم رو جلب کرد، صفحه اولش رو باز کردم و یه نگاهی به خلاصه داستان انداختم، رمان قشنگی به نظر می‌اومد و همین‌طور یه کتاب خیلی جمع و جور، دو جلدش رو برداشتم و به سمت فروشنده رفتم، کتاب‌ها رو گذاشتم روی میز و گفتم: - این دوتا رو هم حساب کنید لطفاً. - باشه عزیزم... اتفاقاً یکی از پرفروش‌ترین رمان فروشگاه مارو انتخاب کردید.. چیز دیگه‌ای نمی‌خواید؟ - نه مرسی. کتاب‌ها رو برداشتیم و با سوگند از کتاب‌ خونه زدیم بیرون. سوگند: خب دری چکار کنیم؟ تو میری خونه؟ - آره خستم... راستی دوتا کتاب داستان خریدم... بیا یکیش ماله تو. - وای ممنونم عزیزم... قشنگه؟ - آره ان‌قدر قشنگه که می‌خوام ده بار دیگه بخونمش. با یه قیافه خشک نگاهم کرد و گفت: - اسکل خودتی... انیشتینم خودتی... مدیونی اگر تو دلت بگی این دختره دیوونست! - به خدا تو دیوانه‌ای! - باشه اصلاً تو عاقل... من رفتم خداحافظ! *** «علی» - خانوم اجازه هست من برم W.C. خانوم حسینی «معلم کلاس زبان»: وای علی کشتی منو... یا کلاً انگلیسی حرف بزن یا کلاً فارسی، ترکیب نکن این هزار‌ بار. خندم رو خوردم و گفتم: - خانوم اجازه میدی برم یا نه؟ ریخت‌ها! کمی خندید و گفت: - شیطونی‌هات تمومی ندارن نه؟ پاشو برو تا نمردی! بلند شدم رفتم تو لابی، تعظیم کردم به منشی و سریع پریدم تو دست‌شویی، جاتون خالی نشستم کلی فکر کردم چجوری از زیر امتحان زبان در برم، خلاصه بعد از کلی زور زدن، زور زدن مخم منظورمِ‌ها، فکر بد نکنید، آره خلاصه پهلوی راستم رو گرفتم و از دست‌شویی اومدم بیرون، بلند داد زدم و گفتم: - آخ... درد می‌کنه! منشی که سرش تو حساب و کتابش بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت: - حالت خوبه علی؟! کجات درد می‌کنه؟ - اون‌جام درد می‌کنه... کمکم کن تورو خدا! یه نگاهی بهم کرد و با تعجب گفت: - کجات؟ - بابا خب پهلوم رو میگم. یه جور وانمود کردم که حالت تهوع دارم، جلوی دهنم رو گرفتم و رفتم تو دست‌شویی دوباره؛ از خنده داشتم می‌پکیدم که یهو منشی در زد و گفت: - حالت خوبه؟
  4. *** صبح ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، توی آینه یه نگاهی به خودم کردم و یه دستی توی موهام کشیدم. رفتم داخل دست‌شویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و آروم صدا زدم: - مامان. یه سرکی توی آشپزخونه کشیدم، سفره هنوز پهن بود، یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن، همین که چایی رفت پایین چشم‌هام از کاسه زد بیرون، دهنم رو یه ذره مزه‌مزه کردم دیدم به جای چایی یه چیز دیگه خوردم که کاملاً تلخ بود، فکر کنم از همین دمنوش‌ممنوش‌های مامان بود؛ از خوردن صرف نظر کردم و رفتم تا حاضر بشم برم کتاب‌های مدرسه رو بخرم. وایستادم جلوی آینه و با کش موهام رو از پشت دم اسبی بستم؛ در کمد رو باز کردم و یه نگاهی انداختم و یه شال مشکی، مانتو لی و یه شلوار لی آبی انتخاب کردم. لباس‌هام رو پوشیدم و یه ذره هم به خودم رسیدم ولی زیاد اهل آرایش نبودم. آخه همین جوریش هم خوشگلم؛ یه رژ تقریباً قرمز زدم و بعد از کارهای دیگه کولم رو برداشتم و یه جفت کتونی سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون، ایرپادهام رو گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ پلی کردم و تصمیم گرفتم تا دم در خونه سوگند پیاده برم، البته خونشون هم زیاد دور نبود و توی محله خودمون بودن؛ همین که رسیدم در خونشون دیدم ساسان اول کوچه وایستاده و سرش رو کرده تو گوشیش. توجهی بهش نکردم و منتظر شدم تا سوگند بیاد بیرون. دو دقیقه که گذشت سرکار خانوم تشریفشون رو آوردن، باز هم طبق معمول یه تیپ لش که فقط قصدش دلبری از ساسان بود. منم که از این کارش به شدت متنفر بودم، رفتم پیشش که یه نگاهی بهم کرد و گفت: - سلام می‌خوای؟ - آره می‌خوام زود باش سلام کن! یهو صداش رو شبیه بچه‌ها کرد و گفت: - دوس ندالم... دلم نوموخاد. این کارش بیشتر حالم رو بهم زد که گفتم: - ریاضیم ضعیفه بچه، لطفاً خودتو جمع کن. فکر کنم از حرفم ناراحت شد، برای همین دیگه چیزی نگفت و رفتیم سر کوچه، ساسان آروم سلام کرد ولی اصلاً بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، داشتم می‌رفتم که یهو صدای عشق بازیشون پیچید توی گوشم. حالم به هم خورد از اون صدای بوسه، ولی به روی خودم نیاوردم، اونا هم یه ذره سرعتشون رو بیشتر کردن و رسیدن به من. ساسان ریموت ماشینش رو زد و گفت: - بفرمایید سوار شید. یه نگاهی به سوگند کردم و گفتم: - جزء برنامه نبود، دفعه آخرتم باشه برای خودت برنامه ریزی می‌کنی! نمی‌دونم چرا اصلاً امروز اعصاب نداشتم، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و آروم ازشون خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتم، تا اومدم درِ تاکسی رو باز کنم، سوگند دستم رو گرفت و کاملاً جدی گفت: - رفیق نشدم باهات که بذارم تنها بری. نگاهم رو به نگاه خواهرانش گره زدم و گفتم: - مرسی خواهری، ساسان منتظرته، برو باهاش من اوکیم. - ازش خداحاظی کردم که با تو برم، ببین درسا من هرچی باشم بی‌معرفت نیستم، الانم دیگه هیچی نگو تاکسی منتظره، سوار شو. دیگه چیزی نگفتم و سوار شدم و به سمت کتاب فروشی حرکت کردیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم و من اومدم حساب کنم که سوگند سریع‌تر از من کرایه رو حساب کرد، از دستش عصبی شدم و گفتم: - من تاکسی گرفتم تو حساب می‌کنی؟ یه لبخندی زد و گفت: - ساسان حساب کرد. - ساسان؟ - مواظب چشم‌هات باش، الان پخش خیابون میشن... آره ساسان، کجاش تعجب داره؟ - همش تعجبه... اصلاً ساسان غلط کرد حساب کرد!
  5. امروز
  6. "جلد اول" {ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ} {نون سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند} «درسا» با وصل شدن تماس، موبایل رو به گوشم نزدیک کردم. - سلام مامان خونه‌ای؟ - آره دخترم، شما کجایی؟ - با سوگند اومدیم بیرون. - کی بر می‌گردی؟ یه نگاه کردم به سوگند که با سر بهم نشون داد زود برمی‌گردیم. - میام. سعی می‌کنم تا دو ساعت دیگه خونه باشم. - باشه ولی تا تاریک نشده برگرد عزیزم. از حرفش خوشحال شدم و لبخندی روی لبام نشست. - باشه مامانی قول میدم بای‌بای. - خداحافظ. مراقب خودت باش. - باشه. گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم که سوگند گفت: - درسا برنامه چیه؟ چکار کنیم؟ به نگاه پرمعنیش نگاهم رو گره زدم و گفتم: - بریم اِرم دیگه. فقط اون دوست پسره دیوونت که نمیاد؟ - اه درسا گیر نده دیگه... اونم قراره بیاد. پوفی کردم. - باشه ولی اگه مثلِ دفعه قبلی شُل بشی توی بغلش من می‌دونم و تو، اوکی؟ - اوکی بابا ندید پدید. هزار بار گفتم به این سامیاره جواب مثبت بده تا بفهمی بــــغـ.ـــل کردن چه قدر آرامش داره. یه ابرویی بالا انداختم. - همینم مونده با اون پسر مغرور رفیق شم، هِه. یه نگاهی بهم کرد و به راهش ادامه داد. سی دقیقه بعد رسیدیم باغ اِرم، بلیط خریدیم و رفتیم داخل؛ سوگند سریع زنگ زد به دوستش و منتظر شدیم تا اونم بهمون ملحق بشه. داشتم از خودم و گل و گیاها عکس می‌نداختم که دیدم ساسان و سامیار اومدن... راستی ساسان همون رل سوگنده و برادر همون کسی که منو دوست داره، یعنی سامیار. اعصابم خورد شد و رفتم پیش سوگند و گفتم: - من رفتم خداحافظ. داشتم می‌رفتم که سامیار دستم رو گرفت گفت: - نرو... . دستم رو از دستش کشیدم بیرون و زدم تو گوشش، همه داشتن نگاهمون می‌کردن، البته حق هم داشتن، این رفتار از یه دختر کم سن و سال تو یه مکان عمومی بعید بود. سامیارم سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت؛ ولی من بازم دست برنداشتم و گفتم: - این سزای کسی که به من دست بزنه، فهمیدی؟ ابروهام رو بردم تو هم و یه نگاهی بدی به سوگند کردم و سریع از اون‌جا زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه. همین که رسیدم خونه، یه سلامی کردم و رفتم تو اتاقم؛ مامان هرچی گفت چی شده، چیزی نگفتم و رفتم، در رو هم از تو قفل کردم، نشستم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی زانو‌هام؛ چشمام شروع کرد به باریدن، مامان اومد پشت در و هی می‌زد توی در و می‌گفت: - درسا جان دخترم چی شده؟ یه چیزی بگو لطفاً. اعصابم خیلی خورد شده بود، بلند شدم در رو باز کردم و گفتم: - هیچی مامان! تورو خدا فقط تنهام بذار. - آخه برای چی؟ صدام رو انداختم تو گلومو گفتم: - مامان تورو خاک بابا قسمت میدم ولم کن. مامان سرش رو انداخت پایین و از همون راهی که اومد برگشت، منم در رو آروم بستم... . *** راستی بذارید براتون از خودم بگم که من درسا رادمنش هستم، 16سالمه و رشته انسانی می‌خونم، کلاس یازدهم، یعنی میرم یازدهم. با مادرم شیراز زندگی می‌کنیم و تنها کسی که برامون مونده داییمه که الان توی شهر ریو برزیل زندگی می‌کنه و هر چند وقت یک بار به ما سر می‌زنه و متاسفانه پدرم توی یک حادثه رانندگی فوت کرد و داداشمم الان سربازه تو چابهار؛ خرج خونمون رو مامانم با خیاطی کردنش میده، دلم خیلی براش می‌سوزه چون همش کار می‌کنه. از ظاهرمم که بگم براتون... چشم‌هام آبیِ تقریباً و رنگ پوستم هم رنگ دندون‌هامِ و موهایِ بلند و تقریباً بوری دارم.
  7. مقدمه: خ**یا*نت، فقط شکستن اعتماد نیست؛ شکستن تصویریه که آدم از عشق ساخته بود. یه لحظه‌ست، ولی اثرش تا سال‌ها می‌مونه. مثل ترک کوچیکی روی شیشه‌ی دل، که با هر خاطره، با هر نگاه، بزرگ‌تر می‌شه. خ**یا*نت، اون نقطه‌ایه که عشق از رویا می‌افته، و آدم می‌فهمه که حتی نزدیک‌ترین‌ها هم می‌تونن دورترین بشن. وقتی دیدم... وقتی فهمیدم اون لحظه رو، انگار یه چیزی توی دلم یخ زد. نه فقط ناراحت شدم، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. نفسم سنگین شد، چشمام تار دید، و یه صدای خفه توی سرم گفت: نه، امکان نداره. تا چند روز، فقط راه می‌رفتم. بی‌هدف، بی‌حس. هر چیزی که قبلاً قشنگ بود، حالا تلخ شده بود. حتی صدای بارون، حتی بوی چای. یه‌جوری بودم که انگار دنیا رنگشو از دست داده.دردش فقط توی قلب نبود، توی استخون بود. توی خاطره‌ها. توی لحظه‌هایی که فکر می‌کردم واقعی بودن. ولی حالا... فقط یه سوال توی ذهنم می‌چرخید: اگه اون لحظه دروغ بود، پس کدوم لحظه‌مون واقعی بود؟ سخن نویسنده: این رمان رو می‌خوام تقدیم کنم به همه پسر‌ها و دختر‌های سرزمینم که خ*یانت دیدن و خ*یانت نکردن؛ به همه اون‌هایی که درد شکست رو عمیقاً چشیدن و نتونستن با کسی درداشون رو در میون بگذارن. چه شبایی که از درد خوابمون نبرد و چه صبح هایی که به خاطر حال بد نمیتونستیم از تخت بیرون بیایم. از همین‌جا می‌خوام بهتون بگم کارما کار خودش رو خوب بلده و دنیا همش حساب و کتابه. این داستان واقعی تقدیم به همه شما خوبان، دوستتون دارم و امیدوارم که از خوندن این رمان که با خون و دل نوشته شد لذت کافی رو ببرید و بهتر یه سری آدم‌ها رو بشناسید. در طول رمان اگر اسمی از صنفی، گروهی یا قومی آورده شد و باعث ناراحتی شد، من صمیمانه عذرخواهی می‌کنم و تمامی اشخاص نسبت به داستان واقعی تغییر پیدا کردند و اسامی کاملاً تصادفی انتخاب شده. با تشکر.
  8. نام رمان: پارادوکس سرخ «جلد اول» نام نویسنده: سید علی جعفری ژانر: عاشقانه، تراژدی خلاصه: این داستان سرگذشت واقعی و نفس‌گیری است از جوانانی که در مسیر زندگی پرپیچ‌وخم خود قدم برمی‌دارند. درسا، دختری زیبا و مستقل از شیراز، و علی، ورزشکار و پسری احساسی از اصفهان؛ هر کدام با گذشته‌ای پر درد و قلبی پر از احساس، در دنیایی تاریک و پر از خ*یانت و سختی، به دنبال نور امیدی می‌گردند. داستان تلفیقی است از عشق‌های اشتباه و درست، دوستی‌های بی‌پرده و رقابت‌های کشنده؛ وقتی درد و دل‌های جوانی با طعنه‌های روزگار آمیخته می‌شود و کارما، قهرمانان و شکست‌خورده‌ها را به هم می‌رساند. این رمان که همزمان دو داستان را در خود جای داده‌است، روایت‌گر خاص‌ترین پارادوکس‌های زندگی است که نمی‌توانید از دست بدهید. 1.«Paradox یا پارادوکس»: این‌که تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت، تمام شب برات بیدار باشم، اما تو با یکی دیگه تا خود صبح حرف بزنی. 2.«سرخ»: نمادی از رنگ خون هست و هدف اصلی داستان رو بهتر شرح میده.
  9. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  10. از خودم خنده‌ام می‌گرفت، هیچ‌ گرگینه‌ای این‌همه دل‌رحم نبود و شاید همین دل‌نازکی و به قول مادرم مهربانیِ من باعث شده بود که همه حتی پدرم از من متنفر باشند. البته موضوع فقط همین نبود، من برای پدر مایه‌ی خجالت بودم و حالا که بزرگ شده بودم می‌توانستم درک کنم که این‌همه تفاوت چقدر دردناک است. آن زمان‌ها هیچ‌کس مرا درک نمی‌کرد و همه می‌گفتند حتی گرگینه‌های ماده هم این‌چنین دل‌نازک و مهربان نیستند و نمی‌فهمیدند که این حالات و رفتارها دست خودم نیست و از قبلم نشأت می‌گیرد. صدای ناله‌ها‌ی زوزه‌مانند دخترک مرا از فکر بیرون آورد، پوفی کشیدم و از کنار شومینه‌ی هیزمی بلند شدم. انتظار نداشتم دخترک اینقدر زود بهوش بیاید و همین نشان می‌داد که بدن دختر مثل دیگر گرگینه‌ها قوی و بسیار مقاوم است. وارد اتاق شدم و او را دیدم که بر روی تخت نشسته و با کف دستش زخم روی گردنش را می‌فشرد. با عجله به سمتش رفتم و دستش را از روی گردنش کنار زدم، با این فشار ممکن بود زخمش باز خونریزی کند. - چی‌کار می‌کنی دختر؟ می‌خوای زخمت دوباره به خونریزی بیوفته؟! دخترک با آن چشمان کشیده و سبز رنگش متعجب نگاهم کرد، چشمان درشت و آن خراش افتاده بر روی گونه‌اش از او دختری جنگجو و زیبا ساخته بود. - من کجام؟ تو کی هستی؟! کجخندی به رویش زدم. - من کسی‌ام که نجاتت دادم و تو الان توی کلبه‌ی من هستی. چشمان دخترک با این حرفم گشادتر شد و با حرکتی ناگهانی خودش را تا انتهای تخت عقب کشید. - تو... تو هم با اون‌هایی؟! تو هم می‌خواهی من رو بکشی، آره؟! با تعجب به چهره‌ی ترسیده و نگرانش نگاه کرد، از چه چیزی حرف میزد؟! - از چی حرف میزنی؟ من برای چی باید تو رو بکشم؟!
  11. نمی‌دانستم، نمی‌دانستم و فعلاً نمی‌توانستم هم از چیزی سر در بیاورم. از لبه‌ی تخت برخاستم و به سمت اتاق انتهای کلبه که به عنوان انباری استفاده میشد و تمام وسایلم را در آنجا نگه می‌داشتم رفتم تا شاید چیزی برای پانسمان زخم دخترک پیدا کنم. کمی بعد با یک پارچه‌ی تمیز و یک کاسه‌ی آب برگشتم، لبه تخت نشستم و دستمال خیس شده را بر روی زخمش کشیدم تا خون‌های اطرافش را پاک کنم. زخمش تازه بود و هنوز خونریزی داشت و من در این برف و بوران و تاریکی نمی‌توانستم بیرون بروم و برای بند آمدن خونریزی‌اش داروی گیاهی پیدا کنم. دستمال را روی زخمش کمی فشار دادم، اما خونریزی‌اش بند نمی‌آمد و اگر به همین روال پیش می‌رفت دخترک جانش را از دست می‌داد. دستمال را کناری گذاشتم، خودم هرموقع زخمی می‌شدم آن را لیس میزدم و به خاطر خاصیت درمانیِ بزاق دهانم بسیار سریع درمان میشد، ولی برای چنین کاری بر روی این دختر شک داشتم. اگر گرگینه بود که درمان میشد، اما اگر انسان بود با این ‌کارِ من یا می‌مُرد و یا خود به یک گرگینه‌ تبدیل میشد. لحظه‌ای چشمانم را بستم و فکر کردم، راه دیگری نداشتم اگر این کار را نمی‌کردم هم دخترک از شدت خونریزی می‌مُرد. تردید را کنار گذاشتم و سرم را به گردن دخترک نزدیک کردم، امیدوار بودم که حدسم درست باشد و دخترک یک گرگینه باشد چون اگر قرار بود با این کارِ من بمیرد خودم هم از عذاب وجدان می‌مردم قطعاً. زبان روی زخم گردن دخترک کشیدم و خون‌های تلخ و بدمزه‌ی درون دهانم را به بیرون تُف کردم. اگر کمی به گرگینه بودنش شک داشتم حالا مطمئن شده بودم چون این خون تلخ و زهرآلود تنها مختص ما گرگینه‌ها بود و زخم دخترک که رو به التیام می‌رفت هم این را تأیید می‌کرد. زخم دخترک را با دستمال بستم و پس از آن از انباری چند تکه ماهیِ دودی برداشتم و درون ظرفی بر روی شومینه‌ی هیزمی کنج کلبه گذاشتم تا داغ شود، مطمئناً دخترک پس از بهوش آمدنش با آن‌همه خونی که از دست داده بود به خوردن این‌ها احتیاج پیدا می‌کرد.
  12. سلام عزیزدلم لطف کنید عکس ۱ در ۱ باکیفیت ارسال کنید
  13. سلام و درووود♡ درخواست جلد دارم برای رمان وهمِ ماهوا https://forum.98ia.net/topic/793-رمان-وهمِ-ماهوا-سارابهار-کاربر-نودهشتیا/?do=getNewComment
  14. *** «سوفیا سایلس» با قدم‌های بلند و محکم وارد اداره پلیس شدم. همگی برایم سر و دستی تکان دادند و پاتر سریعاً خود را به من رساند. - هی سوفیا! چطور مطوری؟! سری به نشانه تأسف تکان دادم و گفتم: - مرتیکه! چطور مطوری چیه؟ مثلاً منو تو کارآگاهیم. نیشش رو برام باز کرد و گفت: - مثلاً چیه باو! واقعاً کارآگاهیم دیگه! بازوش رو گرفتم و به طرف اتاق کار هلش دادم و غریدم: - پس طوری رفتار نکن که انگار به جای کارآگاه، خنگ‌ و خنگ‌تریم! تا پایمان به اتاق کار رسید، زویی از پشت سر صدایمان کرد: - بچه‌ها، توی منطقه بلک‌اورن یه قتل اتفاق افتاده. *** با دقتی عمیق به اطراف نگاه می‌کردم و به توضیحات افسر حاضر در آن‌جا گوش می‌دادم. - مقتول چشماش از کاسه در اومده و یکی از چشماش کنارش افتاده و چشم دیگه‌اش انگار ربوده شده... ممکنه توسط قاتل! بالای سر مقتول به جسم بی جانش و اطرافش خیره شدم. امیلی آنتون یک دختر 28 ساله هست که به تازگی پدر و مادرش را از دست داده و ترک تحصیل کرده است. پاتر که قرار بود با همسایگانش صحبتی داشته باشد، به سمتم می‌آید. به او نزدیک می‌شوم و سریعاً می‌پرسم: - چیزی دست‌گیرت شد؟ آهی می‌کشد و می‌گوید: - اوه چیز زیادی نه! امیلی آنتون دختر آروم و بی آزاری بوده که همسایه‌هاش به سختی می‌شناسنش. اجتماعی نبوده و بیشتر اهل ورزش‌های انفرادی بوده و دوتا از همسایه‌هاش گفتن شنیدن بعد ترک تحصیلش توی یه شرکت مشغول کار شده و رفت آمد مشکوکی هم به خونه‌اش دیده نشده. سرم را تکان دادم و پرسیدم: - چه شرکتی؟ پاتر لب‌هایش شبیه یک خط صاف شد و گفت: - یادم رفت بپرسم! چشمانم را جدی به او دوختم که سریعاً نیشش شُل شد و گفت: - باشه باشه اژدها نشو، پرسیدم. اتفاقاً از اون همسایه مو بلونده‌اش که یه گربه تپل و ترسناک تو بغلش بود پرسیدم، گفت اطلاعاتی در این مورد نداره! بی‌توجه به پاتر و پرحرفی‌هایش نگاهی به دختر مو بلوندی که پاتر به آن اشاره کرده بود می‌اندازم. با فاصله‌ای کوتاه از آن‌طرف خیابان، مقابل خانه‌‌ی ویلایی کوچکش، با گربه‌ای خپل و پشمالو در بغلش ایستاده و هم خودش و هم گربه‌اش با حالتی بی‌حس به من خیره شده بودند. رویم را برگرداندم به سمت ماشینم قدم برداشتم. *** بعد از سر و کله زدن با پرونده‌هایی که از طرف رئیس رویم تلنبار شده بودند بالآخره فرصت کردم از جایم بلند شوم. از اتاقم خارج شدم و می‌خواستم بروم خودم را به قهوه‌ای داغ و تلخ مهمان کنم که وسط اداره پاول و پاتر هم‌زمان جلویم سبز شدند. پاتر گفت: - پاول تازه از پزشکی قانونی برگشته. فکر نکنم از شنیدن چیزی که توی دهن جسد امیلی آنتون پیدا شده، خوشحال بشی! با تعجب به او خیره می‌شوم که پاول گزارش را به طرفم می‌گیرد. بدون اتلاف وقت برگه‌ها را ورق می‌زنم و با چیزی که می‌بینم ابروهای درهمم، بالا می‌پرند! در گزارش پزشکی قانونی نوشته بود که چشم گمشده‌اش در دهان جسد و لای دندان‌هایش یافت شده!
  15. چطور ممکن است؟ سریع وارد اتاقم می‌شوم. اتاقم درب دیگری ندارد. پنجره‌ها آن‌چنان با ضخامت پوشانده شده اند که پشه نمی‌تواند عبور کند. حتی اتاقم به سرویس راهی ندارد، کمد برای هیکلی که سایه‌اش را دیدم زیادی کوچک و تخت زیادی در چشم است. پس آن شخص کجا غیب شده است؟ نه، محال است که بتواند غیب شده باشد! من دیدمش، مطمئنم که سایه‌ای درشت هیکل در قاب درب اتاق با همین چشمان لعنتی‌ام دیدم. هنوز از تعجبی که مغزم را به چالش کشیده بود بیرون نیامده بودم که صدای زنگ موبایلم از طبقه پایین گوشم را خراشید. با قدم‌های سریع خودم را از پله‌ها به پایین رساندم و بی آن‌که نگاهی به شماه بی‌اندازم تماس را متصل کردم و موبایل را دم گوشم قرار دادم که صدای نیکول در گوشم پیچید: - وای سرسی! کجایی تو؟ چرا ان‌قدر دیر گوشیت رو برداشتی؟ گلوی خشکم را با سرفه‌ای صاف کردم و گفتم: - سلام نیکی! صدای جیغش بلند شد و گفت: - سلام سرسی جون؛ ولی از سلام بگذریم چون داره دیر میشه! خود را به آشپزخانه می‌رسانم و قهوه‌ساز را روشن می‌کنم و خسته می‌پرسم: - چی دیر میشه؟ لحظه‌ای صدایش قطع شد و گویا سؤالم را نشنیده پرسید: - هی سرسی! هنوز پشت خطی؟ در جوابش فقط اهومی گفتم. سرم گیج می‌رفت و باید سریع‌تر چیزی می‌لنباندم پیش از آن‌که پخش زمین شوم. نیکی باز جیغ‌جیغ کنان سوال دیگری مطرح کرد: - میگم تو جیسون موموا رو می‌شناسی؟ با سرگیجه روی مبلی که نمی‌دانم دیشب چطور رویش خواب رفته‌ام فرود می‌آیم و می‌نالم: - معلومه که می‌شانسم. این‌بار چنان جیغی کشید که گوشم کر که هیچ، کور شد! - چـی؟ جدی می‌شناسیش؟! پوفی کشیدم و گفتم: - آره یه چند باری باهاش بیرون رفتم! این دفعه جیغش غیرقابل توصیف بود و مجبور شدم لحظه‌ای موبایل را از گوشم فاصله دهم. آه فقط در این وضع، نیکول را کم داشتم که با من تماس بگیرد و ظرف یک مکالمه چند دقیقه‌ای، مغزم را دو لُپی بجود و سریعاً هضمش کند! - وای سرسی واقعاً؟! دستم را لای موهای نقره‌فامم که از بدو تولد رنگشان تغییری نکرده است فرو بردم و این‌بار غریدم: - نه احمق! از صدای نفس‌هایش مشخص بود که بادش خوابیده و پرسید: - پس از کجا می‌شناسیش؟ با صدای بلندی که همسایه‌ها هم شنیدند گفتم: - خب موموا یه بازیگر معروفه، همه می‌شناسنش نیکی عزیزم! و پیش از آن‌که چیزی بگوید با حرص گفتم: - خب حالا که چی؟ در همین حین زنگ خانه‌ام به صدا در آمد. به سمت در رفتم و بی هیچ مکثی در را گشودم و با دیدن نیکی پشت در، چشمانم را عصبی در حدقه چرخاندم. نیشش باز شد و گفت: - خوش اومدم! سپس بدون آن‌که بغلم کند از کنارم گذشت و وارد خانه شد. کلافه پوفی کشیدم و موبایل را قطع کردم. به سمت اتاق نشیمن رفت و من هم دنبالش به راه افتادم. روی کاناپه‌ای نشست و من موبایلم را به سمت مبلی پرت کردم تا سریع‌تر به آشپزخانه بروم؛ چون صدای سوت قهوه‌ساز بیشتر از آمدن یکهویی نیکی روی اعصابم خط می‌انداخت و دلم می‌خواست دق و دلی‌ام از کارآگاه را روی نیکی خالی کنم، که با فرود آمدن موبایلم در پارچ پر از آب روی میز اتاق نشیمن، شدت اعصاب خوردی‌ام روی هزار رفت.
  16. *** «سِرسی جونز» روی مبل نشسته و خیره به نقطه‌ای نامعلومم. ذهنم تهی از هر اندیشه‌ی واضحی! نمی‌دانم چگونه؛ اما شرایط چرخیده است و من در بین یک زندگی جدید و کسل کننده گیر افتاده‌ام. از این‌که ناچارم از این به بعد برای آزادی‌ام دست نشانده‌ی کارآگاه باشم بیزارم. کار و زندگی‌ام پیش از پیدا شدن سروکله‌اش در خانه‌ام، عالی بود. در بین سارقان یکی از نامدارترین‌ها بودم و حالا از این لحظه به بعد باید چشم و گوش کارآگاه سایلس شوم، آه چه کار مزخرفی! حوصله‌ام از حالا دارد سر می‌رود. کارآگاه سایلس به منِ بخت برگشته دستور داده بود که تا اطلاعش در خانه بمانم. کاش میشد کاری کنم که کارآگاه هم از کار بیکار شود و در خانه‌اش بنشیند مگس بپراند! بعد شاید بتواند درکم کند. آه کاش به این‌ شهر نیامده بودم. روزی که به این شهر آمدم باید می‌فهمیدم که در شهری که آخرین جرم سرقتی که در آن ثبت شده، مربوط به سه ماه پیش و برای سرقت یک بسته پاپ کُرن از سوپرمارکت آقای هارکر بوده است، نانی برای من در نمی‌آید! اوف... حتی فکر کردن به شرایط جدیدم نفسم را بند می‌آورد. نگران گیر افتادن وسط جاسوس‌بازی نیستم، من فقط نگران این هستم که از شدت بیکاری تلف شوم، آه من خواهم مُرد، قطعاً خواهم مُرد، اطمینان دارم که من در این شهر و زیر دست کارآگاه، از شدت بیکاری خواهم مُرد! *** با صدای ترق تروقی چشمانم را می‌گشایم. همه جا تاریک است. کرختی بدنم به خاطر خوابیدن روی مبل، روی اعصابم است. اصلاً نمی‌دانم با آن همه اعصاب خوردی چطور خواب رفتم؟ صدای ترق تروق بیشتر می‌شود. سریعاً از جایم بلند می‌شوم. آن‌قدر سریع که صدای جیغ استخوان‌هایم در می‌آید. صدا از طبقه بالاست. حواسم جمع است و لامپ‌ها را روشن نمی‌کنم. پله‌ها را بی‌صدا دوتا یکی بالا می‌روم. صدا از اتاق خوابم می‌آید. نوری از لای در در نیمه باز اتاقم به بیرون چشمک می‌زند. آرام قدم برمی‌دارم. به در نزدیک می‌شوم و پیش از آن‌که دستم را روی دست‌گیره قرار دهم درب اتاق به صورت خودکار باز می‌شود. سایه‌ای در روشنایی‌ای که از نور درب باز شده به راهروی طبقه بالا افتاده است نمایان می‌شود. هیکلش دُرشت است. یعنی دزد آمده؟ لحظه‌ای وحشت می‌کنم و در عین حال به خودم نهیب می‌زنم که یک عمر سرقت کرده‌ام و حالا از یک سارق می‌ترسم! کلافه پوفی می‌کشم و کپسول آتش نشانی را از روی دیوار برمی‌دارم. درحالی‌که در حالت آماده باش قدم روی سایه می‌گذارم و رو در روی درب اتاقم می‌ایستم، ابروهایم از خالی بودن اتاقم درهم می‌روند!
  17. دو صندلی از کنار آن میز که به علاوه آن دو صندلی و میز و کاناپه، هیچ وسیله‌ی نشستن و استراحت دیگری در آن خانه دیده نمی‌شد، برداشتم و مقابل آن پسر گذاشتم. روی یکی از آن‌ها نشستم و اشاره کردم که او هم بنشیند. دسته صندلی را گرفت، کمی صندلی را عقب‌تر کشید و نشست. سپس با لحنی که گمان می‌کرد زیادی بامزه است گفت: - خب با چی ازتون پذیرایی کنم؟ پیش از آن‌که چیزی بگویم، پاتر خطاب به او غرید: - بهتره ساکت بشینی، وگرنه این ماییم که ازت پذیرایی می‌کنیم! دختر چشمان سیاهش را در حدقه چرخاند و «اوه» کوتاهی گفت و آرام گرفت. خیره در چشمانش گفتم: - سرسی جونز! خیلی وقته دنبالتم... تا این‌که به ریون لند اومدی و به راحتی تونستیم پیدات کنیم. می‌رم سر اصل مطلب. این‌جام چون می‌خوام برام کاری انجام بدی. ناباور لب زد: - نفهمیدم چی شد؟ یعنی برای دستگیریم نیومدین؟ جدیت و سکوت من و پاتر را که دید سریع خودش را جمع کرد و با چشمانی شگفت‌زده و پرسید: - خب ازم می‌خوای برات چه غلطی بکنم؟ غلط؟! سؤالم را به زبان آوردم: - چرا تصور می‌کنی کاری که ازت می‌خوام، غلطه؟ گوشه لبش بالا رفت و گفت: - چون هیچ‌کس برای کار درست نمیاد سمت آدمی مثل من! پوزخندی روی لبم نشست؛ اما از او خوشم آمده بود. - کاری که ازت می‌خوام، غلط نیست. می‌خوام بین همکارهای شریف و محترمت، چشم و گوش من بشی و بعد... . پیش از آن‌که حرفم تمام شود از جایش بلند شد و پرخاشگرانه فریاد زد: - چـی؟ شما منو احمق فرض کردین؟ پاتر جلو آمد تا چیزی بگوید و آرامش کند؛ ولی سرسی جونز به حرفش ادامه داد و با همان لحن گفت: - اصلاً فکر کردین اگه بگیرنم چه بلایی سرم میاد؟ یه لگد بهم بزنن صدتا باد ازم در میره! خدای من! جفت دست‌هایش را دیوانه‌وار روی صورت سفیدش کشید و با لحنی که عصبانیت چاشنی‌اش شده بود پرسید: - اصلاً برای چی باید این‌ لطف رو در حقتون بکنم، ها؟ نفسم را با حرص بیرون دادم. خسته‌ بودم. پاکت را از جیب کت چرمم بیرون کشیدم و جلوی پایش پرت کردم. با افتادن پاکت روی زمین، پاکت باز شد و تعدادی عکس از آن بیرون زدند. عکس‌ها از زمان سرقت‌هایش گرفته شده بودند. مدارکی پر و پیمان برای محکوم شدنش. چشمش که به عکس‌ها افتاد، گویا تصور کرد دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد برای همین گفت: - ترجیح میدم برم زندان تا این‌که قاطی جاسوس بازی‌تون بشم! بی‌هیچ مکثی خطاب به پاتر گفتم: - بازداشتش کن. پاتر درجا دختر را گرفت و به دست‌هایش دستبند زد که در همین حین، او با خنده‌ای ساختگی که می‌خواست با کمک آن نجات پیدا کند گفت: - عه نه بابا! داشتم شوخی می‌کردم. بی‌تفاوت نگاهش می‌کردم که لبخندش را که دید به کارش نمی‌آید جمع کرد و با لحنی که مظلومیت و لودگی از آن می‌بارید گفت: - بگو ولم کنه، من چاکر خانم و آقای کارآگاه هستم! با اشاره من، پاتر دستبندش را باز کرد و من خطاب به او گفتم: - کاری که ازت می‌خوام نه شوخیه و نه غلط. متوجهی؟ آب دهانش را فرو داد و با لحنی که می‌دانستم می‌ترسد دهان باز کند و سرش به باد برود لب زد: - چاره‌ای جز متوجه شدن دارم مگه؟ با آرامش در چشمانش خیره شدم و گفتم: - پس خوب گوش کن.
  18. *** پاتر ماشین را مقابل آپارتمان کوچک شخص مورد نظر پارک کرد. نگاهی به پنجره اتاقش انداختم که نورش در تاریکیِ دیگر خانه‌های اطراف، چشم را میزد. از ماشین پیاده شدم و با قدم‌های بلند خود را به درب منزلش رساندم. صدای بلند موزیکش، از پشت در هم شنیده میشد. قرار نبود چیزی عادی پیش برود، پس آن‌چنان لگد محکمی به درب کوبیدم که درب با شدت باز شد و به دیوار پشت سرش برخورد کرد. قدم در خانه گذاشتم و با اولین چیزی که روبه‌رو شدم شخص مورد نظر بود. درحالی‌که صدای موزیک گوشم را خراش می‌داد و نور لامپ خانه‌‌اش چشمان خسته‌ام را می‌سوزاند. توجهم به او جلب شد که چوب بیسبالی را در دستش گرفته است و طوری که گویا می‌خواهد حمله کند، گارد گرفته است! پاتر که پشت سرم وارد خانه می‌شود و آن صحنه را می‌بیند، اسلحه‌اش را بیرون می‌کشد و خطاب به او می‌گوید: - سریع بندازش زمین و دستات رو بذار روی سرت! در چشمانش احساس‌های متفاوتی دیده می‌شود از جمله سردرگمی. در این‌که فهمیده است ما پلیس هستیم، هیچ شکی نبود؛ اما شاید با خود می‌اندیشید که برای کدام جرمش به خانه‌اش هجوم آورده‌ایم؟ شاید در ذهنش تمامی سرقت‌ها و جرم‌های ریز و دُرشتی که انجام داده بود، مرور می‌شدند. آن‌قدر درباره‌اش اطلاعات داشتم که می‌دانستم لعنتی یک جای خالی و سفید هم در پرونده‌اش باقی نذاشته بود. آن‌قدر فرز و باهوش بود که با تمام جرم‌هایش، هیچ‌گاه دستگیر نشده بود و تصور می‌کنم اولین کارآگاهی که توانست شناسایی‌اش کند، من بودم. با وحشتی آشکار چوب بیسبال را روی کاناپه‌ پرت کرد و گفت: - ش...شلیک نکنید! پاتر که اسلحه به دست، خونسرد ایستاده بود با شوخ طبعی همیشگی‌اش گفت: - اگه حرکت تهاجمی ازت نمی‌دیدیم، حتی اسلحه‌ام رو هم برای نشونه گرفتن به سمتت، خسته نمی‌کردم! دختر مو نقره‌ای مقابل‌مان که مشخص بود خوشمزگی‌اش عود کرده است، بی‌توجه به موقعیتی که در آن گرفتار شده، نیش‌خندی زد و گفت: - شرمنده دیگه، وقتی در خونه رو با حرکت انتحاری‌تون به دیوار چسبوندین، مغزم از حالت عادی خارج شد! سپس شانه‌هایش را به حالت «تقصیر من نبود که» بالا انداخت. بی‌توجه به آن‌ها به سمت آیپاد کوچکی که روی میز کنار شمعی سوزان و چند کیف پول مختلف گذاشته شده بود و از آن صدای موزیک گوش‌خراشی بلند میشد رفتم و خاموشش کردم. ربط شمع را با لامپی که روشن بود و نیازی به آن نبود، نمی‌فهمیدم؛ اما می‌دانستم که نمی‌تواند بی‌دلیل باشد؛ اما آن لحظه می‌بایست روی کاری که به خاطرش آن‌جا آمده‌ام تمرکز می‌کردم.
  19. نمی‌دانستم پاتر چه‌طور تشخیص داد که آن مرد ناشناس، جزئی از آن ارازل نیست که به او کاری نداشت و به تیم دستور داد تک‌تک آن‌ هشت نفر را دستگیر کنند و خرکش‌کنان به سمت ماشین‌های پلیس ببرند؛ ولی خوشحال بودم که آمبولانس خبر کرده است. چون نمی‌خواستم به خاطر من، به یک بی گناه کوچک‌ترین آسیبی برسد، آن هم بی‌گناهی که به خاطر نجات من، زخمی شده باشد. مرد با این‌که چاقو هنوز در پایش‌بود، بی‌هیچ اخمی با چهره‌ای جدی ایستاده بود. خطاب به او گفتم: - اجازه بدین تا آمبولانس میرسه، چاقو رو بیرون بکشم و زخم‌تون رو ببندم تا مانع... . حرفم را با بالا بردن دستش قطع می‌کند و می‌گوید: - نه نیازی به آمبولانس نیست، یه زخم سطحیه. من دیگه میرم. این را گفت و خم شد چاقو را بی‌هیچ مکثی از پایش بیرون کشید. چاقو یک سانت خون آلود بود و باز هم می‌گفت زخم سطحی؟ اگر یک سانت از نظرش زخم سطحی است، پس آیا او یک آدم آهنی است یا دلش زیادی دریاست؟ چشمانم را روی هم فشار می‌دهم و می‌گویم: - نه، لطفاً تا موقعی که آمبولانس می‌رسه منتظر بمونین. وضعیت پاتون رو که چک کردن می‌تونین برین. چاقو را به دستم می‌دهد و بی‌تفاوت می‌گوید: - حتماً! هرطور شما بگین. برای آن‌که منظورم را درست رسانده باشم می‌گویم: - البته شما مجبور نیستین این‌جا بمونین، من فقط می‌خوام خیالم از بابت بهبود زخم‌تون راحت بشه، چون شما به خاطر من زخمی شدین. لبخندی روی لب‌های معمولی و خوش‌فرمش می‌نشیند و با لحنی جدی و آرام می‌گوید: - عذاب وجدان برای چی؟ وظیفه‌ی انسانیم بود. گرچه شما نیازی به کمک من نداشتین و خودتون همه رو حریف بودین. احساس می‌کردم در لابه‌لای حرف‌هایش رنگی از شیطنت دیده میشد. در چشمان آبی‌سیاهش خیره شدم. لب‌هایش نه، ولی چشمانش می‌خندیدند. صدای آژیر آمبولانس باعث قطع آن تماس چشمی می‌شود. پرستار به سمت مرد می‌آید و پاتر از دور صدایم می‌زند: - سوفیا! بجنب، باید بریم. سرم را برایش تکان می‌دهم و خطاب به مرد می‌‌پرسم: - میشه اسم ناجیم رو بدونم؟ با متانت لبخندی نثارم می‌کند و دستش را به سمتم دراز می‌کند و می‌گوید: - البته کارآگاه! رایان جانسون هستم. بی‌خیال این‌که از کجا متوجه کارآگاه بودنم شد، در‌حالی‌که هیچ‌کس در آن مدتی که آن‌جا بودیم مرا کارآگاه خطاب نکرده بود، شدم و دستش را به گرمی فشردم و لب زدم: - سوفیا سایلس! هردو به هم متقابلاً لبخند زدیم و از آن‌جا دور شدم و به سمت ماشین پاتر قدم برداشتم و تا به او رسیدم خود را روی صندلی ماشینش پرتاب کردم و غرولند کردم: - یالا پاتر! آتیش کن بریم که دیر شد. پاتر که خستگی از چشمان سبزش می‌بارد، با لحنی مظلوم می‌گوید: - سوفیا لطفاً بذارش برای صبح... باور کن دارم می‌میرم از خستگی. نیشخندی زدم و گفتم: - اتفاقاً بهترین مرگ، مُردن بر اثر خستگیه! چشمانش را مظلوم کرد و نگاهم کرد که سریع گفتم: - پاتر! تو خیلی خوب می‌دونی خر شدن توی رده‌ی کاریم نیست! دیگر فهمید که راهی ندارد و فقط با تأسف سرش را برایم تکان داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
  20. یکی از آن‌ها جلو آمد و فکم را در مشتش گرفت و غرید: - ان‌قدر مقاومت نکن کارآگاه، تو گیر افتادی! ناخودآگاه به حرفش نیش‌خند می‌زنم. بی‌هیچ فکری تف می‌کنم روی صورتش، که لحظه‌ای چشمان آبی‌اش را می‌بندد و با حالت چندشی می‌خواهد عقب برود که پاهایم را بلند می‌کنم و با جفت پاهایم در تخت سینه‌اش می‌کوبم و به عقب پرتابش می‌کنم. از این حرکتم آن دو نفری که دستانم را محکم گرفته بودند و انتظار چنین حرکتی از من نداشتند، دستپاچه می‌شوند و دست‌های‌شان از دور بازوهایم شل می‌شود. رویم را به طرف‌شان برمی‌گردانم و سر جفت‌شان را به هم می‌کوبم. سپس رو به بقیه‌شان می‌غرم: - از این‌جا گم شین تا بقیه‌تون رو نترکوندم! یکی از آن‌ها با خشم هم‌چون یک گاو نر خشمگین به سمتم یورش می‌آورد که پیش از آن‌که من حرکتی بکنم شخص دیگری که نمی‌دانم چه کسی بود و از کجا پیدایش شد، خود را روی او انداخت و او را روی زمین پرت کرد. سپس بدون آن‌که به او فرصت تکان خوردن بدهد، شروع کرد به مشت کوبیدن روی صورت نحسش. در یک لحظه‌ی آنی، بقیه‌شان به آن مرد ناشناس حمله کردند. به‌سرعت جلو رفتم و گوشه‌ای از کار را دستم گرفتم. ناشناس ناجی، حرکات و ضربه‌هایش نشان می‌داد که هنرهای رزمی‌اش پرفکت است. لحظه‌ای بعد، تک‌تک آن هشت نفر، هم‌چون نیمروی چسبیده‌ به ماهیتابه، کف آسفالت چسبیده بودند. تازه توانستم چهره مرد ناشناس را ببینم که به سمت من می‌آمد. در هیکل و چهره‌اش دقیق شدم، هیکلی هم‌چون وین دیزل بازیگر معروف سینما و نقش اصلی فیلم‌های دنباله‌دار سریع و خشن، داشت. صورتی کشیده، چشمانی بلک‌بلو، لب‌های معمولی، بینی قلمی و موهای کم و ته ریش بور. میشد گفت جذابیتش هالیوودی بود! نمی‌دانست درحال آنالیز تیپ و قیافه‌اش هستم که به من رسید، مقابلم ایستاد و نگران پرسید: - خانم! شما حالتون خوبه؟ سعی کردم لبخند بزنم. - خوبم. ممنون که خودتون رو به خاطر من به خطر انداختین گرچه... . می‌خواستم بگویم گرچه نیازی به دخالت تو نبود، چون خودم از پس‌شان بر می‌آمدم، ولی برای آن‌که زحمتش بیهوده نشود حرفم را قطع کردم و خواستم طور دیگری ادامه دهم که پیش از آن‌که فرصت دهن باز کردن داشته باشم، چهره‌ی مرد مقابلم از شدت درد درهم رفت و آخ کوتاهی گفت و به عقب چرخید. آه لعنتی! یکی از آن‌ ارازل که نزدیک‌مان افتاده بود چاقوی ضامن‌دارش را در پای مرد فرو کرده بود. می‌خواستم دخلش را بیاورم که صدای آژیر ماشین پلیس پیچید. هم‌زمان صدای پاتر از پشت سرم آمد: - هی! بدون آن‌که به سمتش برگردم غریدم: - هی به خودت! خنده‌کنان خودش را به ما رساند و خواست چیزی بگوید که چشمش به پای زخمی مرد ناشناس افتاد و رو به بقیه تیم فریاد زد: - بچه‌ها! آمبولانس لازم داریم.
  21. قدم‌هایم را آهسته‌تر برداشتم. چرخیدم! هشت نفر، لباس‌های نسبتاً تیره، صورت‌های ناشناس؛ اما نگاه‌هایی که چیزی برای از دست دادن نداشتند. مهمان‌ها هشت نفر هستند. دور و برم ایستاده‌اند و محاصره‌ام کرده‌اند. برای پذیرایی از آن‌ها، دست می‌برم به کمرم؛ ولی تنها چیزی که می‌توانم لمس کنم، جای خالی کُلتم است. لعنتی به خود می‌فرستم که کلتم را در ماشین جا گذاشته‌ام. سپس نفسی عمیق می‌کشم و با خونسردیِ کامل گویا که به پیک‌نیک آمده‌‌ام، موبایلم را در کیفم سُر می‌دهم و روی زمین‌ می‌گذارم‌شان. نگاهی به آن‌ها می‌اندازم که بی‌تفاوت به من خیره شده‌اند و احتمالاً تصور می‌کنند بازی را برده‌اند! پوزخندی روی لبم نقش می‌بندد و با خونسردیِ ذاتی‌ام کُت کوتاه و چرمی‌ام را در می‌آورم و روی کیفم پرت می‌کنم. تی‌شرت سیاه و شلوار ستش، در تیرِگی آسمان، مرا هم‌رنگ شب نشان می‌دهد. به ساعت مچی‌ام نگاهی می‌اندازم، وقتم دارد هدر می‌رود، پس چرا حمله نمی‌کنند؟ اصلاً از من چه می‌خواهند؟ درباره‌ی کدام پرونده آمده اند تا حالم را بگیرند؟ پوزخندم تبدیل به نیش‌خند می‌شود و درحالی‌که دست‌هایم را در جیب شلوارم فرو می‌برم و بی‌تفاوت ایستاده‌ام، خطاب به آن‌ها می‌گویم: - واسه چی استپ کردین؟! نگاهی به هم‌دیگر می‌اندازند و سپس یکی از آن‌ها نگاهی به موبایلش می‌اندازد و باز در سکوت به من خیره می‌شود. سکوت‌شان غیرقابل تحمل است. خطاب به آن‌ها می‌گویم: - نکنه منتظرین یکی دیگه، دکمه‌تون رو بزنه؟ پیش از آن که جوابم را بدهند، موبایلش در دستش لرزید و سریع تماس را متصل کرد و بی‌هیچ حرفی دستور را شنید و تماس را قطع کرد. موبایلش را در جیب پیراهن چهارخانه‌‌ی تیره‌اش چپاند و با اشاره سر به هفت نفر دیگر فرمان حمله داد. منی که تا آن لحظه فقط ناظر حرکات مضحک‌شان بودم، به خود آمدم و با هر هشت نفرشان هم‌زمان درگیر شدم. گرچه گزینه‌ی دیگری برای انتخاب نداشتم! یکی از آن‌ها که هیکلی هرکول‌مانند داشت و خالکوبی‌های نامفهوم صورتش را در برگرفته بودند، مچ دستم را گرفت و به شدت پیچاند. پیش از آن‌که دردش نفسم را ببُرد، همان‌طور که مچ دستم اسیر دست بزرگش بود، چرخیدم و لگدی به گردن و ناحیه گیج‌گاهش زدم که پخش زمین شد. بی‌تعارف گردن یکی دیگر از آن‌ها را نیز شکستم. می‌خواستم سومی را نیز افقی کنم که دو نفرشان مرا از پشت گرفتند. دستانم را آن‌چنان محکم گرفته بودند که گویا اگر رهایم کنند برایشان بد می‌شود! نه خب، من که بسیار محترمانه از آن‌ها پذیرایی می‌کردم! صدای آن غولتشنی که دستور می‌گرفت و دستور می‌داد بلند شد: - مجبورش کنید زانو بزنه و بعد دست و پاش رو ببندید. می‌بریمش پیش رئیس. هر چه‌قدر سعی کردند وادارم کنند زانو بزنم، مقاومت کردم، پاهایم را چنان روی زمین میخ کرده بودم که محال بود حتی اگر تیری در پایم شلیک کنند، ذره‌ای خم‌شان کنم!
  22. سلام و دروود♡ درخواست انتقال رمان وهمِ ماهوا رو به تالار برتر داشتم. https://forum.98ia.net/topic/793-رمان-وهمِ-ماهوا-سارابهار-کاربر-نودهشتیا/?do=getNewComment
  23. برعکس تمامِ تصوراتی که در هم‌چون مواقعی در فیلم‌ها و سریال‌ها داشتم؛ هیچ راه‌پله‌ای منتهی به زیرزمین وجود نداشت. بلکه فقط اتاقی بود تماماً خاک گرفته که احساسی مابینِ آشفتگی و وهم به انسان القاء می‌کرد. در وسط اتاق وهم انگیز، یک سنگ بزرگ واقع شده بود. سنگی همانند یک تخت بزرگِ سنگی! اتاق با نور مشعل‌هایی که روی دیوارها بند گشته بود روشن بود. در همین حین دلوین درحالی‌که آب دهانش را فرو می‌برد و از صدایش به سادگی وحشتش مشخص میشد گفت: - میگم... این‌جا که هیچ راه ورود و خروجی جز کمد اتاق تو نداره، پس این... این مشعل‌ها رو کی روشن کرده؟! با آن‌که در این مدت، چیزهای بدی را به چشم سر دیده بودم و از سر گذرانده بودم؛ اما وحشت‌زده تر از دلـوین بودم. با حالی زار لب زدم: - نمی‌دونم دلوین. دلـوین به طرف تخت سنگ بزرگ رفت و همان‌طور که با دست گوشه‌ای از آن را پاک می‌کرد لب زد: - این تخت سنگی و مشعل‌ها و درکل این فضا، آدم رو یاد فیلمای باستانیِ رومی و یونانی می‌ندازه! لحظه‌‌ای دستش را از پاک کردن متوقف کرد و با حالتی وحشت‌زده‌تر و با لکنت لب زد: - مـاه! این... این تخت نیـ... نیست... یه مقبره‌ست!یاخودِ خدایی زیر لب زمزمه کردم که دلوین عقب‌تر آمد و با صدایی که وحشت درش نمایان بود گفت: - بـ...بیا بریم...به بابا زنگ بزنیم. آن‌قدر که در تمام عمرم هرجا به مشکل برخوردم خودم حلش کرده بودم، برایم غیرقابل درک بود در هم‌چون شرایطی خبر دادن به شخص دیگری؛ حتی اگر آن‌شخص پدرم باشد. در همین حین فکری به سرم زد و دهان خشک شده‌ام را باز کردم و لب زدم: - نه! بهش زنگ نزن. دلوین متعجب و سؤالی به‌من چشم دوخت و پرسید: - یعنی چی بهش زنگ نزنم؟ ماهوا خوبی تو؟ باید بهش خبر بدیم بیاد ببینیم چه‌خاکی باید به سرمون بریزیم. می‌خواستم بازهم مخالفت کنم؛ اما می‌دانستم فایده‌ای ندارد. در اصل می‌ترسیدم قبل رسیدنِ پدر، همه‌ی‌ آن منظره غیب شود و انگ توهُمی بودن به هردوی‌مان بزنند! دلـوین که سکوتم را دید ادامه داد: - باید باخبرش کنم که بیاد بگه می‌دونسته همچین چیزی این‌جا بوده یانه. بعدشم زنگ بزنه کلانتری‌ای میراث فرهنگی‌ای چیزی. حرفش که تمام گشت دوباره به مقبره نزدیک شد و با انگشت‌های ظریف و ناخن‌های بلند و رنگی‌اش، خاک قسمتی دیگر از مقبره را کنار زد. درحالی‌که صورتش به طرف مقبره خم بود گفت: - انگار با عتیقه‌ای چیزی طرفیم دختر. زبانم را روی لب‌هایم کشیدم گفتم: - عتیقه کجا بود دیوونه... همش یه قبره. همان‌طور که بیشتر از پیش، خاکِ رویش را کنار میزد گفت: - حالا یهو دیدی شانس‌مون زد و مقبره کوروش کبیر از آب در اومد. خواستم بگویم مقبره‌ی کوروش کبیر که در پاسارگاد است؛ اما پیش از این‌که دهانم را باز کنم سنگ قبر به طرز هولناکی شروع به لرزیدن کرد! وحشت سرتاپایم را بلعیده بود و لحظه‌ای که دلـوین رویش را برگرداند سمتم، پیش‌از آن‌که بتوانم از شدت وحشت عمیقی که در آن لحظه که صورتِ سوخته و چروکیده و سیاه‌فامش، سمت‌روحم سرازیر میشد نفس بکشم، با سرعتی نورمانند خود را به من رساند و با دستانی که گویا به‌خاطر سوختگی پوست و گوشت دستانش همچون قطراتِ خون، ذره‌ذره به زمین سقوط می‌کردند؛ گلویم را گرفت و با هر فشار آن‌چنان درد عمیقی به گلو و راهِ تنفسم وارد می‌کرد که گمان کردم دیگر ادامه‌ی زندگی را به چشم سر نخواهم دید!
  24. چشمم به کمد است که مبادا از درونش، کسی یا چیزی، بیرون بیاید! با هر قدمی‌ که به سمت کمد برمی‌دارم، قسمت بیشتری از شجاعتم فرو می‌ریزد و زیرِ کفش‌های آل‌استار‌ِ سیاهم له می‌شود. به کمد که می‌رسم دربش بسته‌ است. سعی می‌کنم تمامِ توانم را برای حفظ خونسردی‌ام به‌کار ببرم و تا حدودی موفق هم می‌شوم. دست راستم را که به سمت کمد دراز می‌کنم، ضربه‌ای به درب اتاق می‌خورد و از جا می‌پرم. در باز می‌شود و درحالی‌که منتظر دیدنِ هیولایی بسیار هولناک‌تر از تصورات هستم، قامت دلوین نمایان می‌شود. چشمانش ذوق زده است و سلامش با دیدنِ صورت رنگ و رو پریده‌ام، در دهانش خشک می‌‌شود. با نگرانی جلو می‌آید و می‌پرسد: - چی‌شده خواهری؟ لب می‌گشایم که بگویم هیچ نشده، که ناگهان دوباره صدایی از درونِ کمد، حواس هردویمان را جمع می‌کند. دلوین با صدایی آمیخته با تعجب می‌پرسد: - صدای چی بود؟ آب دهانم را فرو می‌برم و با تردید می‌پرسم: - توأم... شنیدی؟! شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: - معلومه که شنیدم! نفس راحتی می‌کشم. وقتی شنیده است یعنی توهم نزده‌ام، پس سریع می‌گویم: - چندبار درِ کمد، باز و بسته شد! اول ابروهایش بالا می‌رود و بعد چشمانش را ریز می‌کند و خیره به من، می‌پرسد: - جلو چشات یا فقط شنیدی صدای باز و بسته... . می‌دانم چه فکری می‌کند، پس حرفش را می‌بُرم و می‌غرم: - دلـوین! من توهُم نزدم. سعی‌ می‌کند لحنش را نرم‌تر کند: - نه ماه، ببین منظورم اینه که شاید باد از پنجره... . این‌بار حرف‌اش با صدای کوبش دوباره‌ی درب کمد، بریده می‌شود و نگاهی سریع به پنجره‌ی بسته و نگاهی دیگر به کمدِ لعنتی می‌اندازد و سپس به من خیره می‌شود و با لحنی که بیشتر از تعجب، وحشت در آن موج می‌زند می‌گوید: - ماه! بیا ببینیم اون‌تو، چه‌خبره. باهم خود را به کمد می‌رسانیم. مقابل کمد می‌ایستم و لب می‌زنم: - آماده‌ای؟ اول صدای فرو بردن آب دهانش را می‌شنوم و بعد صدای خودش را: - آره‌آره... من همیشه آماده‌ام. درب کمد باز بود و تا دستم را به سمتش بردم، درب کمد چنان با شدت بهم کوبیده شد. احساس کردم در خطر هستم و باید از آنجا دور شوم؛ اما قبل آن‌که تصمیمم را عملی کنم، دلوین درب کمد را گشود و لوازم‌ همه در جای خود مرتب و منظم چیده شده بودند. هیچ‌گونه اثری از چیزی که بتواند منبع صدا باشد، نبود. دلوین که از منظم بودنِ کمد و این‌که هیچ منشائی برای صدا و کوبش درب کمد نبود، متعجب شده بود رو به من کرد و با لحنی کارآگاهانه لب زد: - شاید رفته باشه پشتش! تا خواستم چیزی بگویم دلـوین افکار در سرش را عملی کرد و به من اشاره کرد عقب با‌یستم. دست به سینه منتظر ایستاده بودم و دلویـن، لوازم را تا حدودی بیرون کشید. خیلی آرام و طوری که گویا شرلوک هملز هست، با دقتی عمیق به دیواره‌های کمد با انگشتان ظریفش که ناخن‌های کاشته‌ شده‌اش این‌بار گویا در مزرعه‌ی اسطوخودوس فرو رفته بودند و زیباییِ رنگ بنفش با پوست سفیدتر از پنبه‌اش بیشتر شده بود، ضربه‌هایی زد. ناگهان دستش را روی دیواره‌ی پشتیِ کمد گذاشت تا ضربه‌ای بزند؛ اما دیواره‌ به طور خودکار، به عقب رفت! دلـوین نفسش از حیرت حبس ماند و به طرف من آمد. دیواره‌ی پشتیِ کمد، هم‌چون دروازه‌ای، در حدی باز شد که راهی نمایان گشت. دلوین درحالی‌که دقیقاً مانند من، از ترس نفس‌نفس می‌زد گفت: - تو بمون ماه! من میرم ببینم اون‌‌ پُشت، چه‌خبره. قبل آن‌که منتظر پاسخم بماند وارد راهِ نمایان گشته، شد. من هم به دنبالش وارد شدم. خوب بود جثه‌یمان بزرگ نبود و من 168 قد و 50 وزن داشتم و دلوین 165 قد و 55 وزن داشت، وگرنه به‌هیچ صورت نمی‌توانستیم از راهِ نمایان گشته، رد شویم چون دیواره‌ی پشتی کمد، درحد کمی باز شده بود. مسیری باریک و کوتاه!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...