رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. چشم‌های نوح برق می‌زد. نه از عصبانیت خالص، که از خونسردی‌ای که در لبه‌ی انفجار بود. - دستتو از روی کسی که به پاش نمی‌رسی، بردار. پسر برگشت، اما پیش از واکنش، نوح با یک حرکت سریع، انگشت‌های دستش را پیچاند؛ صدای شکستگی، بلند و واضح در فضا پیچید، پسر فریاد زد و سالن منفجر شد. چند نفر از اطراف بلند شدند، صندلی‌ها واژگون شد؛ بشقاب‌ها به زمین خوردند و صدای شکستن ظرف‌ها مثل رعدی وحشی، سالن را لرزاند. دعوا در چند ثانیه، به یک آشوب تمام‌عیار تبدیل شد. اورهان مشتی زد؛ سرهات پسر دیگری را با شانه‌اش به دیوار کوبید. همراز، تنها ایستاده بود، سرد و تماشاچی، اما درونش زبانه می‌کشید. نوح، هنوز بی‌حرکت بود، نگاهش به پسر مجروح افتاده بود که با دست شکسته روی زمین افتاده بود و با نفسی بریده زمزمه می‌کرد: - تو دیوونه‌ای...! اما پیش از آنکه کسی چیزی بگوید، درِ آهنی سالن با ضربه‌ای محکم باز شد، صدای بلند سوتی کشیده شد؛ سه نفر از مربیان ارشد، در لباس مشکی کامل، وارد شدند. یکی‌شان، با ریش خاکستری و چهره‌ای بی‌انعطاف، قدم وسط گذاشت: - سربازان تمومش کنید! فوراً! همه، مثل خطی صاف، ایستادند؛ مشت‌ها شل شد، نفس‌ها فرو رفت، و فقط صدای افتادن قاشق‌ها باقی ماند، مرد نزدیک شد و نگاهش روی تک‌تک آن‌ها چرخید. - پادگان، محل جنگ شخصی نیست. هرکس توانایی کنترل خشمش رو نداره، همون لحظه از لیست انتخاب حذف می‌شه. اینجا جایی برای بچه‌بازی نیست. نگاهش روی نوح و همراز ماند و بعد به آرامی گفت: - فردا، لیست نهایی فینالیست‌ها اعلام می‌شه. تا اون موقع، همه به خوابگاه‌هاتون برگردید، بدون هیچ کلمه‌ای. همراز آخرین نگاهش را به نوح انداخت. نگاه‌شان گره خورد. میانشان، هنوز چیزی شعله‌ور بود. چیزی که نه از خشم بود، نه فقط از خراش غرور. چیزی شبیه ترسِ از دست دادن... در جهانی که برای باختن ساخته شده بود.
  3. پارت بیست‌وششم شب، آرام‌آرام روی پادگان سنگینی می‌کرد. آسمان، مثل پارچه‌ای کبود و خاموش، پهن شده بود بالای سرشان، ستاره‌ها اندک بودند، اما نسیمِ خنکِ شب‌تاب، خستگی تمرین‌های روز را آرام از تن‌ها می‌زدود. چراغ‌های بلند فلزی غذاخوری نظامی، با نور مهتابیِ سردشان، مثل نگهبانان خاموشِ شب، بر فضای نیمه‌سوت و کور سالن می‌تابیدند. صدای قاشق و چنگال و صحبت‌های کوتاه و خسته از هر گوشه شنیده می‌شد. همراز با قدم‌هایی بی‌صدا وارد سالن شد؛ لباس تیره‌ی تمرینی‌اش هنوز از گرد و خاک میدان مبارزه خاکستری بود، اما برق غرور در نگاهش خاموش نشده بود. کنار گندم و اورهان و سرهات نشست. بخارِ نازک غذای گرم، حلقه‌هایی ناپیدا در هوا می‌ساخت. گندم چیزی گفت، اورهان خندید، و همراز هم نیم‌نگاهی با لبخند کوتاه بهشان انداخت. اما، از سمت دیگر سالن، صدای زمخت و بلندِ پسر تازه‌واردی، سکوت نیم‌بند را شکست. - هوم... ببین کی اینجاست! شیر ماده‌ی مسابقه‌ها. پسر، درشت‌اندام بود. موهایی کوتاه، ریشی تراش‌نخورده، و چشمانی که برق تحقیر داشت؛ لبخند کجی روی صورتش بود، بدون اجازه، نزدیک آمد. - یه همچین دختری تو تیم ما؟ خطرناکه... ولی جذاب. همراز سرش را بالا آورد، نگاهش سرد بود؛ پاسخی نداد. فقط به غذا برگشت، اما پسر آرام نگرفت، جلوتر آمد و دست دراز کرد... و ناگهان مچ دست همراز را گرفت. لحظه‌ای سالن در سکوت فرو رفت؛ زمان ایستاد، چشم‌های همراز از خشم درخشید. تنش سفت شد، اما پیشم از آنکه چیزی بگوید، سرهات از جا پرید. - دستتو بردار، سگ! و هم‌زمان اورهان، با مشت گره‌شده‌اش بلند شد. صدایش ترک برداشت: - ما هشدار نمی‌دیم. مستقیم می‌زنیم. پسر، از خنده غرید. - آهان... عاشق محافظ‌کاریاش شدید؟ چقدر شیرین! اما ناگهان... صدای گام‌هایی سنگین از پشت سرشان شنیده شد؛ و هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که دستی قوی و مصمم از پشت، مچ او را گرفت.
  4. امروز
  5. M@hta

    سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

    ادامه  
  6. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢کرپنی از جنس راهنما منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @tiangein از فانتزی نویسان پرطرفدار انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، فانتزی، طنز 🔹 تعداد صفحات: 641 🖋 خلاصه: در دورانی که انسان‌ها مورد حمله موجوداتی قرار می‌گیرن که نسل اونا رو منقرض میکنه، در همین حین، دولت دست به اقدامی میزنه و از وجود افرادی خبر میده که بهشون “قاضی” گفته میشه و ... 📖 قسمتی از متن: چاقوی جیبیم رو در آوردم زدم رو شیشه گفتم: -هی شازده بیا پایین. شیشه اومد پایین و با چهره سردی مواجه شدم. بی توجه بهش لب زدم: -موتورم عین تف چسبوندی رو زمین! 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/07/08/دانلود-رمان-کرپنی-از-جنس-راهنما-از-نگین/
  7. پارت نود لیلا با گریه اومد سمتم و گفت: ـ هرچی بگی حق داری عزیزم، منم اینکارو بخاطر پارسا انجام دادم... برادرم روانش مریضه، از وقتی نامزدش رو از دست داده. دستم رو بردم بالا تا ساکت بشه و با حرص گفتم: ـ دیگه نمیخوام داستان بشنوم! برادرت مریضه و نمیخوام بلایی سر شوهرم بیاره... تو باید بهم کمک کنی که از این خونه برم وگرنه باور کن جلوی پیمان و نمیگیرم و میگم دست بسته برادرت و خودت و به جرم همکاری باهاش، تحویل پلیس بده. در واقع نمی‌خواستم اینکارو کنم اما میخواستم چشاش رو بترسونم تا بهم کمک کنه بدون خبر پارسا از اینجا برم! لیلا که عصبانیت منو دید و فهمید که شوخی ندارم گفت: ـ توروخدا نازن یعنی غزل خواهش میکنم اینکارو نکن! بهت بد کردیم میدونم اما اگه پارسا نجاتت نمیداد... پریدم وسط حرفش و با داد گفتم: ـ کاش میذاشت بمیرم بجای اینکه یه زندگی با دروغ بهم میداد! منو باش که همیشه راجبش عذاب وجدان داشتم و خودم رو سرزنش میکردم که چرا نمیتونم نامزدم رو دوست داشته باشم! نگو روح من متعلق به کس دیگه ای بود. اون مریضه اما تو مقصری! تو که همه چیزو میدونستی، نباید ساکت میموندی. لیلا گریه می‌کرد و چیزی نمیگفت. نشستم روبروش و گفتم: ـ اون دختربچه رو دیدی که چجوری نگام میکرد؟؟ باعث شدین دو سال اون بچه بی مادر بمونه، خدا بگم... با ترس و گریه گفت: ـ توروخدا نفرین نکن! بخدا اگه پارسا هم می‌گفت نه، من دیگه نمیذاشتم اینجا بمونی و بالاخره هرطوری بود خودم میفرستادمت. بنظر میومد که داره راست میگه اما اونقدر پروندشون پیش چشمام سیاه شده بود که اصلا نمیتونستم حرفاش رو باور کنم! گفتم: ـ مجبوری که همینکارو کنی، چون من با پیمان برمیگردم. الانم باهم میریم مغازه و من میرم پیشش و بهش میگم که باهاش میام. بلند شد و اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ باشه، هرطور که تو بخوای... فقط توروخدا پای پلیس رو وسط نکش، نمیخوام پارسا طوریش بشه. بدون اینکه جواب حرفش رو بدم گفتم: ـ دم در منتظرتم.
  8. پارت هشتاد و هشتم سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه و گفت: ـ نازنین کجا بودی؟ آب دهنم رو قورت دادم و با لبخند برگشتم سمتش و به دستام اشاره کردم و گفتم: ـ همینجورکه میبینی تو انباری مشغول درست کردن وسایل بودم. از چشمای پارسا آتیش می‌بارید و با شک بهم نگاه می‌کرد و گفت: ـ از دیشب تا حالا بودی اینجا؟؟ یعنی اصلا پیش اون یارو نرفتی؟؟ درجا بلند شدم و گفتم: ـ مگه تو نگفتی حرفش رو باور نکنم و شما خونوادمین؟؟ نکنه باید میرفتم پیشش؟ یهو لبخند زد و یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ آفرین، کار درستی کردی! خونه تو همینجاست؛ نذار بقیه بیخودی اعصابت رو بهم بریزن. دلم به حالش می‌سوخت... این پسر یه چیزیش بود اما من چرا تا الان متوجه این موضوع نشده بودم؟!! شاید چون نخواستم با دقت ببینم و بهش اعتماد داشتم... در جوابش چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم...تصمیمم رو گرفته بودم و دیگه مردد نبودم. هرجوری که بود، همراه پیمان برمیگشتم جزیره کیش... اون شوهرم بود و اون کوچولوی بامزه هم دخترم اما باید طوری میرفتم که پارسا خبردار نشه وگرنه قیامت میکرد! بعد اینکه از در خونه خارج شد، با عصبانیت و توپ پر رفتم بالا... لیلا در حال قرآن خوندن بود و با دیدن من با لبخند گفت: ـ عزیزم پایین بودی؟ با عصبانیت گفتم: ـ ولکن این بازی کردنارو، همه چیزو شنیدم! لیلا که انگار یه سطل آب یخ رو سرش ریختن، همینجوری وایستاد و بهم نگاه کرد. با گریه گفتم: ـ چطور دلتون اومد با من اینکارو کنین؟؟ مگه من باهاتون چیکار کرده بودم؟ مدتها اینجا عذاب کشیدم... همیشه از زیر حرف زدن راجب گذشتم در رفتین و اینقدر باورتون داشتم هیچوقت حس نکردم که دارید بهم دروغ میگین، نگو از همون اول حق با پیمان بوده... اگه اینا نمیومدن اینجا و پیدام نمی‌کردن، بازم منو تو این دروغ لعنتی حبس می‌کردین مگه نه؟؟؟ چجوری روت میشه اسم خدا رو صدا بزنی و قرآن بگیری دستت؟
  9. پارت هشتاد و هفتم پارسا این بار با گریه گفت: ـ لیلا تو برادرت رو ول میکنی و می‌چسبی به حال اون مرد و بچه غریبه؟ مگه همیشه به من نمیگفتی که برای اینکه حال من خوب باشه هرکاری میکنی؟؟ من فقط از دار این دنیا نازنین و خواستم و بعد مدتها پیداش کردم... تازه اگه شوهرش اینقدر می‌خواستش و دوسش داشت، چرا پیداش نکرد؟ تو این دو سال که ما روز و شب کنارش بودیم، اون کجا بود؟؟!! لیلا گفت: منم میخوام خوب بشی پارسا ولی اشتباه کردیم، شوهرش پیداش نکرد چون ما نذاشتیم کسی بویی ببره و برای این دختر یه قصه گفتیم و خودمونم اونو باورش کردیم! منم خیلی دوسش دارم ولی حقیقت اینه که اون متعلق به یه زندگیه دیگست. تو هم باید سعی کنی با غمت کنار بیای پارسا! سعی کن یه نفر دیگه رو ببینی و دوسش داشته باشی عزیزم؛ اگه شوهرش سمت شکایت و پلیس بره، اینبار منم نمیتونم نجاتت بدم! دلت به حال من بسوزه، از دار دنیا فقط تو رو دارم! اشکم درومده بود... اینا با من چیکار کرده بودن؟؟پارسا مریض بود؟ حس بدی داشتم ولی نمیخواستم به روی خودم بیارم! نباید می‌فهمیدن که متوجه شدم بهم دروغ گفتن! وگرنه پارسا نمیذاشت از اینجا برم، پس حس درونیم راست بود. پارسا حرفی نمیزد و لیلا بهش میگفت: ـ ببین پارسا درسته فراموشی گرفت اما حتی وقتی شوهرش و هم ندیده بود، یه حسی درونش نمیذاشت بهت نزدیک بشه...خودت بهم گفتی، یادته؟؟ خب دلیلش چیه؟ چون قلبش هنوز با شوهرشه حتی اگه یادش نیاد! نکن اینجوری قربونت بشم؛ بیا باهاش حرف بزنیم و ازش بخوایم ما رو ببخشه و این قضیه ختم به خیر بشه! یهو پارسا با عصبانیت گفت: - نخیر، من نمیذارم اینجوری بشه، نازنین و هیچکس نمیتونه ازم بگیره. داشت میومد سمت در که سریع دوییدم و رفتم تو انباری و با ترس مشغول کارم شدم...صدای پاش و شنیدم که داشت میومد این سمت اما سعی کردم خونسرد باشم!
  10. پارت هشتاد و ششم اذان شده بود و من برای اینکه نفهمن بیرون بودم نرفتم داخل خونه و مستقیم رفتم سمت انباری و مشغول درست کردن گردنبندهای مرواریدیم شدم... بازم مشغول فکر کردن به این اسم شدم: درخت آرزوها... خیلی برام آشنا بود... یهویی از بالا صدای داد و بیداد شنیدم، صدای پارسا بود... آروم آروم رفتم بالا و پشت در وایستادم... صداشون خیلی واضح میومد. لیلا با عصبانیت بهش میگفت: ـ پارسا صدات و بیار پایین... شاید رفته تو انباری داره کاراشو انجام میده، این روزا هم که با دیدن خانوادش پریشون شده، ازش چه انتظاری داری؟ پارسا با صدای بلند فریاد میزد: ـ لیلا اینقدر اعصاب منو خورد نکن! خونواده ی اون منم! اینو بفهم! لیلا گفت: ـ پارسا تو بفهم! دیگه تموم شد؛ منم اشتباه کردم به حرفت گوش دادم! خام حال تو شدم. اون نازنین نیست پارسا! اسمش غزله و یه دختره متاهله... شوهرشم عاشقانه دوسش داره و مطمئن باش که اونو اینجا ول نمیکنه. پارسا با بغض و عصبانیت گفت: ـ من نمیذارم اینجوری تموم بشه، اگه نازنین بره من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، همه چیزو خراب میکنم لیلا! این بار لیلا با ملایمت سعی کرد قانعش کنه و گفت: ـ برادر من، تو رو خدا با خودت اینجوری نکن! حتی اگه اون پیمان کاری نکنه که من بعید میدونم، فکر میکنی اگه اون دختر واقعیت رو بفهمه اینجا میمونه؟؟ همین روزاست که همه چیز یادش بیاد! پارسا جفتشون عاشق همن؛ چرا نمیفهمی؟ یه دختر هشت ساله دارن! بخدا من از روزی که فهمیدم دارم از عذاب وجدان میمیرم که یه مادر رو از بچش جدا کردیم... دستم رو گذاشتم رو قلبم... چی داشتم می‌شنیدم؟؟ میدونستم که پنهون کاری میکنن اما حتی یه درصدم نمیخواستم باور کنم که بهم نارو زدن! هر چی بود من خیلی دوسشون داشتم و دو سال کنارشون زندگی کردم.
  11. پارت هشتاد و پنجم هق هق می‌کردم و چیزی نمی‌گفتم...مطمئن بودم اگه جملات بیشتری می‌گفت بیشتر ذهنم درد می‌گرفت، بنابراین بعد چند دقیقه که آروم شدم گفتم: - من باید برم! با لبخند نگام کرد و گفت: - صبرکن باهم میریم... من میرسونمت. اعتراضی نکردم اما تو کل مسیر فقط داشتم به این کلمه فکر می‌کردم: درخت آرزو. این کلمه انگار یه چیز خیلی مهمی برام بود... مدام توی ذهنم می‌چرخیدم تا بلکه بتونم یه آثار و نشونه ای ازش پیدا کنم اما هیچی به هیچی... تو همین فکرا بودم که رسیدیم دم در خونه و با ناراحتی رو به پیمان گفتم: - خداحافظ صدام زد که وایستادم اما برنگشتم سمتش... گفت: - خودتو اذیت نکن! من مطمئنم که همه چیز درست میشه عزیزم. با اینکه ذهنم خیلی درگیر بود اما حرفای امیدوار کنندش بهم قوت قلب میداد و دلم رو آروم میکرد. برگشتم سمتش و با لبخند نگاش کردم و گفتم: - خیلی عجیبه که به حرف یه غریبه ای که تابحال یبارم ندیدمش؛ اینقدر اعتماد دارم! خندید و گفت: - من غریبه نیستم، نزدیک ترین آدمم به تو، نذار بقیه ذهنت رو خراب کنن غزل. بهشون این اجازه رو نده! چشاش و حرفاش همش از روی صداقت بود... میتونستم بفهمم که دروغ نمیگه چون برخلاف پارسا و لیلا موقع حرف زدن باهام چشاش رو ازم نمی‌گرفت و از زیر حرف زدن در نمیرفت و من مطمئن بودم که چشمای آدما دروغ نمیگه اما چرا؟ اگه واقعیت بود چرا پارسا باهام یه چنین بازی رو راه انداخت؟ مگه من چیکارش کرده بودم که منو گذاشت وسط یه دروغ و کاری کرد که اون دروغ رو باور کنم و درون خودم با اون احساس پوچ و توخالی زندگی کنم؟؟ و تازه علاوه بر همه اینا با اینکه بی گناه بودم، نسبت بهش عذاب وجدانم داشته باشم!!.
  12. پارت هشتاد و چهارم نذاشت جملم رو تموم کنم و گفت: - باشه اصرار نمی‌کنم. فقط یه چیزی بگم؟ از لحنش خندم گرفت... گفتم: - بگو - میشه فردا هم همو ببینیم؟ از خدا خواسته گفتم: - آره حتما اما بعد از اینکه من مغازه رو باز کردم و لیلا اومد، میتونم ببینمت. یه پوفی کرد و گفت: - ای بابا، تو هم که منو همش تو حسرت خودت بزار دختر! بازم خندم گرفت...یهو جمله ای رو گفت که باعث شد دوباره صداهای توی ذهنم بلند بشه: - اینجا درخت آرزو نداره؟ با گفتن این حرفش دوباره رو صندلی نشستم و سرم رو که انگار سوت می‌کشید رو گرفتم بین دستام... پیمان با نگرانی نشست پیشم و بغلم کرد و گفت: - عزیزم چت شده؟؟ خوبی؟ چیزه بدی گفتم؟؟ ببینمت. از اینکه این چیزای نامفهوم و نمیتونستم بفهمم؛ خیلی اذیت می‌شدم، عذابم میداد! انگار به زور می‌خواستی توی مغز سفیدت اتفاق خلق کنی و سخت بود... شروع کردم به گریه کردن و چیزی نمی‌گفتم! دوباره پرسید: - چیشده غزل؟ چرا حرف نمیزنی؟ با عصبانیت همینجور که هق هق می‌کردم، نگاش کردم و گفتم: - همش تقصیره این مغز کوفتیه. چرا یه چیزای نامفهوم میاره تو ذهنم؟ چرا مشخص نیست که چین؟؟ چرا چرا؟ تو بغلش منو فشرد و سعی کرد آرومم کنه و گفت: - هیس، آروم باش عزیزم! یادت میاد. نگران نباش؛ اینا همش واکنش بدنت نسبت به چیزاییه که برات خیلی مهم بوده!
  13. پارت هشتاد و سوم با اینکه دلم چیزه دیگه ای می‌گفت ولی به زبون گفتم: - منم قصد ندارم به زور با تو جایی بیام! تازه یه روزه که دیدمت و داری بهم میگی تمام زندگیم غلط بوده! با ناچاری صورتم رو گرفت بین دستاش و گفت: - تو هم ته دلت حس میکنی غلط بوده که این وقت شب پاشدی اومدی پیش من؛ مگه نه؟ حق باهاش بود... گفتم: - اما... پرید وسط حرفم و گفت: - ولی بهت حق میدم... هم من هم خودت بالاخره می‌فهمیم که اصل این قضیه چیه؟ میدونی اگه بخوام خیلی راحت می‌تونم از دستشون شکایت کنم غزل چون تو از لحاظ قانونی زن منی. پیمان هر لحظه مطمئن تر از قبل حرف میزد و من اون جدیت رو توی چشماش می‌خوندم ولی نمی‌خواستم بلایی سر پارسا بیاد و درگیره شکایت بشه... پس دستاش رو محکم تو دستام گرفتم و با استرس گفتم: - نه خواهش میکنم اینکارو نکن! اگه یکم برات ارزش دارم اینکارو نکن! اونا جون منو نجات دادن. چندتا نفس عمیق کشید و سکوت کرد؛ منم دیدم که حرفی نزد، سکوت کردم. به ساعت نگاه کردم، نزدیک اذان صبح بود و الانا بود که لیلا برای نماز صبح بیدار بشه...گفتم: - دیر وقته دیگه من باید برم... لیلا برای نماز صبح بیدار میشه اگه منو نبینه دوباره شر درست میشه تو خونه! با ناراحتی نگام کرد و گفت: - یعنی امشبو پیش من و دخترت نمیمونی؟ خیلی دلم می‌خواست کنارش میموندم و یه دل سیر نگاش می‌کردم و باهاش حرف میزدم. حرف زدن باهاش بهم آرامش میداد اما بازم چون چیزی یادم نبود و مدام پارسا و لیلا تو گوشم می‌خوندن که به کسی نباید اعتماد کنم با تردیدگفتم: - آخه من گفتم که...
  14. پارت هشتاد و دوم با لبخند بهش نگاه کردم و این‌بار حرفای تو ذهنم رو به زبون آوردم: - با اینکه تازه امروز دیدمت ولی برام یه حس آشنایی... اصلا از اینکه بهم دست میزنی حس بدی بهم دست نمیده. بازم همونجوری بهم نگاه کرد که کل وجودم لرزید و گفت: - چون هنوزم تمام وجودت با منه... غزل اینجارو پشت سرت بزار و با من برگرد جزیره، بیا بریم خونمون و خوشبختیمون رو ادامه بدیم... دیگه هیچوقت تو و دخترم رو تنها نمیزارم بهت قول میدم. حرفاش قشنگ بود اما چجوری می‌تونستم اینجا و خانوادم رو ول کنم و باهاش برم؟ با وجود تمام سردرگمی هام؛ برای خودم یه زندگی ساختم و بهش عادت کرده بودم. علاوه بر این اگه همینجوری پارسا و لیلا رو ول می‌کردم، آهشون زندگیم رو میگرفت و شاید هیچوقت خوشبخت نمیشدم! بعدشم چرا لیلا و پارسا باید بهم دروغ بگن؟ چی بهشون میرسید؟. گفتم: - آخه من اینجا یه نظم و زندگی برای خودم ساختم. فکر میکردم نازنینم که یه نامزد داره و کل زندگیش جزیره هرمز بوده نگو که یه روز قرار بود شوهرش با دخترش بیان و بگن کل این دو سالی که پشت سر گذاشته یه دروغ محض بوده. آخه پارسا و لیلا چرا باید یه چنین کاری باهام بکنن؟ چی عایدشون میشه؟ اونا بهترین آدمایین که من شناختم. پوزخندی زد و گفت: - از اون عوضی پیش من دفاع نکن غزل. راجب پارسا بد قضاوت می‌کرد. درسته نسبت به کسایی که دوسشون داره خیلی حساس بود اما آدم خوبی بود. گفتم: - به هارت و پورتش نگاه نکن واقعا قلب مهربونی داره. اینبار انگار غیرتی شده بود... با عصبانیت رو بهم گفت: - ولی حق اینو نداره به زن من دست بزنه...من قصد ندارم تو رو پیش اونا بزارم غزل. کلا از اینکه یکی منو تو موقعیت انجام شده قرار بده و بهم دستور بده خوشم نمیومد!
  15. دیروز
  16. نام رمان: نقطه ی بی صدا نویسنده:دیبا ژانر:درام روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی مقدمه: گاهی زندگی درست از همان‌جایی تغییر می‌کند که فکرش را نمی‌کنی. از یک جمله‌ی ساده، یک نگاهِ نیمه‌تمام، یا حتی سکوتی که قرار نبود طولانی شود؛ نه قهرمانی هست و نه معجزه‌ای؛ فقط آدم‌هایی‌اند با دل‌هایی پر از حرف، و مسیرهایی که باید از دلِ حقیقت عبور کند… تا شاید، در نهایت، از دل سکوت، صدایی شنیده شود. خلاصه: رها، دختری نوزده‌ساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمی‌ها، درست در آستانه‌ی یک اتفاق مهم در زندگی‌اش، دچار حادثه‌ای می‌شود که همه‌چیز را به‌هم می‌ریزد. سکوت‌های مادرش، حضور مردی از گذشته، و بازگشت مردی از غربت، همگی دست‌به‌دست هم می‌دهند تا گذشته‌ی پنهان و رازهای خانوادگی آرام‌آرام از زیر خاکستر سال‌ها سکوت بیرون بزنند از همه کاربرای عزیز دعوت میکنم رمان مطالعه و‌نظر شون بدن ممنون 🙏🏻
  17. بــیــگــانــه پارت پنجم کنارش رفتم و روی قالی نشستم، سرم را روی دامنش گذاشتم. دستی روی روسری ام کشید و لب زد: _دوام بیار چهره زادِ من، دوام بیار چه می‌گفتمش جز سکوت؟ تنها توانستم به روبرو خیره شوم و هیچ نگویم وگرنه اشک‌هایم جاری می‌شد و مقاومتم می‌شکست. مامان و ترانه کنار ما نشستند، به احترامشان از حالت درازکش نشسته شدم. _مادر زیبایی از وجناتت می‌ریزه لبخند زوری زدم و گفتم: _امشب شادی و خزان به اینجا میان، مامان ما توی خونه شام می‌خوریم. ناگهان اخم ریزی بین ابروانش نشست. _عزیز مادر، امشب سالار میاد زشته مادر! _خودِ سالار که نمی‌دونه و خبر نداره چه آشی واسش پختید؛ پس بنظرم مهمونی که تازه رسیده رو هم خسته نکنید، بزارید یکم بگذره بعد چوب توی لونه مار کنید. خانوم جان چیزی نگفت، حامی ام بود دیگر اما ترانه با چشم های گشاد و مامان سیلی زنان به صورتش نگاهم کردند و گفت: _وای این چه مدل حرف زدنه اینو جلوی زن عموت نگیا ناراحت میشه بنده خدا. ایستادم و گفتم: _مامان در هر صورت امشب فقط به عنوان اینکه دختر عموی ایشون هستم و همسر بیوه برادرش خوش آمد میگم و میرم، زیاد هم حضور من مهم نیست. روی همسرِ بیوه تاکید کردم تا بدانند چقدر برایم مهم هست که روزی همسر کسی دیگر بودم. به سمت خانه می رفتم که عمه با اسپند به سمتم آمد. لبخندی زدم و او ظرف را بالا گرفت، مثل زمانِ بچگی مثل وقتی کودک بودم دور خودم چرخیدم و مثلا اسپند را به جانِ لباس‌هایم انداختم. دور خودم می چرخیدم و عمه قربان صدقه ام می رفت که در باز شد. اول چهره بابا جان بود...بعد عمو و بعد...سالار! خشک شده بودم، چرا به این زودی؟ فکر می‌کردم دیرتر بیاید. قبل از اینکه وارد شوند آقاجان با سخاوت با آن عصای چوبی فرمالیته پایین آمد. با همه سلام و احوال پرسی می‌کرد. فقط من بودم که گوشه‌ای ایستاده و بی تحرک به اطراف نگاه می‌کردم. سالار جلو آمد، آنقدر جلو که مجبور شدم سرم را بلند کنم. خجالت کشیدم کاش چادرم را پوشیده بودم حالا معذب بودم! _فکر می‌کردم دختر عمو از آن دخترهای آفتاب مهتاب ندیده نسل انقلاب باشند. بی آنکه به طعنه کلامش توجهی کنم به آرامی گفتم: _خوش اومدید پسر عمو! سری تکان داد! تمام نگاه ها روی ما بود. چیز دیگری نگفت من هم چیزی نگفتم، کاش خزان و شادی زودتر می رسیدند. چرا امروز آنقدر دیر کرده بودند؟! نگاهم به در بود که گفت: _انگار منتظر کسی بودید! تیزبین تر از آن بود که بتوان تصور کرد!
  18. پارت هشتاد و یکم خندیدم و گفتم: - چقدر آدم عجیبی هستی! آخه از چی بگم؟ گفت: - نمیدونم! فقط باهام حرف بزن! دلم واسه حرف زدنت خیلی تنگ شده بود قربونت برم. دوباره داشتم خودم رو گم می.کردم که باز پارسا و حرفاش مثل یه آینه اومد جلوی چشمام... لبخندم رو جمع کردم و گفتم: - آخه نمیدونم چقدر کارم درسته! بهرحال پارسا تو زندگیمه و من فقط خواستم حرف دلمو دنبال کنم و یهو دیدم که اینجام! پیش تو. عمیق نگام کرد و پرسید: - دوسش داری؟ سرم رو انداختم پایین... واقعیت چی بود؟ من پارسا رو دوست داشتم خیلی زیاد اما نه بعنوان کسی که بخوام باهاش یه زندگی تشکیل بدم. همیشه هم نسبت به احساس عمیقی که بهم داشت؛ شرمنده بودم که نمیتونستم اون حس رو بهش برگردونم و مثل خودش عاشقش باشم. دستش رو گذاشت زیر چونه ام که باعث شد نگاهم تو نگاهش گره بخوره... گفتم: - من خیلی سردرگمم. اونا خصوصا پارسا خیلی بهم کمک نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت: - می‌دونستم؛ تو حتی اگه ذهنت هم منو فراموش کنه؛ قلبت با منه. به اونا هم فقط احساس دین میکنی نه چیزه بیشتر. این‌بار منم مثل خودش بدون پلک زدن، خیره شده بودم تو چشماش... برامم مهم نبود که کسی تو جزیره منو ببینه و به گوش پارسا برسونه... اون لحظه انگار فقط منو پیمان بودیم و من مدتها بود دنبال این می‌گشتم که یکی خلا وجودیم رو پر کنه. موهام رو که بر اثر باد میخورد تو صورتم رو گذاشت پشت گوشم و گونم رو بوسید.
  19. پارت هشتاد و بعدش بدون اینکه منتظر حرفی از من باشه از اتاق رفت بیرون و در رو بست اما من خواب از سرم پریده بود... قلبم اومده بود تو دهنم! یعنی داخل دریا دنبال کی می‌گشتم؟؟ اینقدر این صحنه تو ذهنم واقعی بود که انگار همین چند دقیقه پیش اتفاق افتاده بود... یاد حرف پیمان افتادم که گفت دخترش یعنی دخترمون اجرا داره و ازم خواست که برم اقامتگاه... یه حسی منو مدام سمتش می‌کشوند. بخصوص اینکه اون حس خلا و تو خالی که توی وجودم بود با بودن کنارش و نوازش کردنش پُر میشد... لباسم رو پوشیدم و خیلی آروم از خونه خارج شدم... وقتی رسیدم دم در اقامتگاه دیدم که کلی دانش آموز و خانواده ها تو حیاطن... چشمم رو یدور چرخوندم اما پیمان و ندیدم... رفتم تا از یه خانوم که انگار مسئول اونجا بود سوال کنم... خانومه بعد دادن مشخصات با تردید بهم گفت که فکر کنم منظورتون آقای راد باشن که همون لحظه با صدای پیمان برگشتم سمتش: - خوشحالم که اومدی ولی به اجرای باور نرسیدی. با دم موهام که روی شونه هام ریخته بود ور رفتم و گفتم: - راستش اومدم تا یچیزی بهت بگم! بی مقدمه دستم رو محکم تو دستش فشرد و گفت: - بیا بریم یجای خلوت باهم حرف بزنیم. منتظر جواب من نموند و بعد اینکه از در رفتیم بیرون ازم پرسید: - خب من اینجارو خیلی نمی‌شناسم، کجاش خلوت تره؟ یکم فکر کردم و یهو یاد پارک شطرنج افتادم و گفتم: - امممم. آها سمت غرب جزیره یه پارک شطرنج داره که این ساعتا خلوت تره، می‌تونیم بریم اونجا. دماغم رو کشید و گفت: - قبوله! از حرکتش خندم گرفت... مثل بچها باهام رفتار می‌کرد و من واقعا کیف میکردم. اگه یه روزی یکی بهم میگفت یه مردی قراره بیاد جزیره که اینقدر باهام تفاوت سنی داره و اینجور ازش خوشم بیاد، اصلا باور نمی کردم! البته که بنا به حرف خودش شوهرم محسوب می‌شد ولی با اینکه اصلا تو ذهنم نمیومد بازم از خودش و حرکاتش خوشم میومد. همین جور پیاده روی می‌کردیم، مدام بهم نگاه می‌کرد و همینطور که محکم دستام رو توی دستای گرمش گرفته بود می‌گفت که براش حرف بزنم.
  20. پارت هفتاد و نهم چیزی نگفتم اما دلم می‌خواست برم شاید جواب تمام سوالام رو پیدا کردم! بهرحال خدا حتما با وارد کردن این آدم تو زندگیم دنبال حکمت زندگیم بود و الا چرا یه غریبه اینقدر باید ذهنم رو به خودش مشغول میکرد؟! سرم رو بوسید و داشت از پنجره می‌رفت پایین که بهم گفت: - یادت نره که به صدای قلبت گوش بدی عزیزم! در برابرش مقاومت نکن. بعدش هم از پنجره پرید و رفت... راست می‌گفت! من بیشتر به پارسا احساس دین داشتم؛ دوسش داشتم اما مثل یه رفیق وگرنه قبل از ورود پیمان به اینجا هم اصلا دلم نمی‌خواست بهم دست بزنه یا نزدیکم بشه... برق رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم... همش حرفای پیمان و دعواشون اون روز تو انباری میومد جلوی چشمم... تو همین فکرا بودم که خوابم برد... این بار یه چیز عجیبی دیدم... خواب دریا رو دیدم که با استرس میدوئیدم سمتش و یه نفر رو صدا میزدم... هوا بارونی بود و یهو شن زیر پاهام خالی شد... با تکون های دست لیلا از خواب پریدم! لیلا با نگرانی ازم پرسید: ـ نازنین جان خوبی؟؟ کابوس دیدی! همینطور نفس نفس می‌زدم. با دستمال عرق رو پیشونیم و پاک کرد و بعد از اینکه یکم به خودم اومدم گفتم: ـ خیلی خواب بدی دیدم لیلا! بعد با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت: ـ هیس، خواب بد رو اصلا به زبونت نیار تا باطل بشه! بعدش داشت از کنار تخت بلند میشد که دستاش رو گرفتم و گفتم: ـ لیلا تو چت شده؟ یهو بیخیال برگشت سمتم و بهم لبخند زد و گفت: ـ چیزی نشده عزیزم. گفتم: ـ احساس میکنم این روزا یکم مضطربی! مثل قبل نیستی. بازم مثل پارسا از زیر حرفم در رفت و سریع گفت: ـ احتمالا از نظر تو اینجوریه وگرنه من حالم خوبه، الانم سعی کن بخوابی! امروز روز سختی برای هممون بود
  21. پارت هفتاد و هشتم یهو ساکت شدم و دستم رو گذاشتم روی سرم تا صدای ذهنیم خاموش بشه... پرسید: - دوباره چی؟ آب دهنم رو قورت دادم و چشمام رو بستم و گفتم: - دوباره اون چیزای مبهم رو تو ذهنم زنده کردی! اون اوایل همش یه حس پوچی و تو خالی درونم داشتم. لیلا همش می‌گفت بخاطر شوک حادثه ای بوده که برام پیش اومد. امروز که تو رو دیدم و عکسا رو بهم نشون دادی، دوباره یسری چیزای مبهم میاد تو ذهنم که آزارم میده چون واضح نیست و یادم نمیاد. سرم رو بوسید و منو محکم گرفت تو آغوشش و گفت: - یادت میاد عزیزم! نگران نباش! اونا بهت دروغ گفتن... تو یه زندگی توی جزیره کیش داشتی. ما باهم خیلی خوشبخت بودیم! نگاش کردم و چیزی که پارسا بهم گفت و با ناراحتی ازش پرسیدم: - اگه اینطوره و اینقدر دوسم داشتی پس چرا تو دنبالم نگشتی و پیدام نکردی؟ هان؟ خیلی قشنگ بهم نگاه می‌کرد، می‌تونستم تا مدت‌ها تو چشماش خیره شم... موهام رو گذاشت پشت گوشم و گفت: - من خیلی دنبالت گشتم غزل اما نتونستم پیدات کنم! نخواستم خودم رو وا بدم و از یه طرفی واقعا استرس پارسا رو داشتم. از کنارش بلند شدم و گفتم: - میشه الان بری؟ من باید یکم فکر کنم! همین‌جور با خواهش نگام می‌کرد اما چیزی نگفت. دوباره گفتم: - خواهش میکنم ازت! گفت: - غزل دخترمون الان نمایش داره...نمی خوام بهت اصرار کنم اما اگه دوست داشتی بیا اقامتگاه چهارفصل و با من دخترمون رو ببینیم! شاید به یاد آوردی.
  22. پارت هفتاد و هفتم اما حقیقت این بود که از دیدنش خوشحال شده بودم... بدون توجه به حرفم اومد سمتم و موهام رو بوسید و نوازشم کرد، اصلا مقاومت نکردم و جالب اینجا بود که کنار یه غریبه بیشتر از پارسا احساس امنیت داشتم! بدون اینکه اون لحظه به کسی فکر کنم زیر لب گفتم: - تو واقعا کی هستی؟ ذهنم رو خیلی مشغول کردی ولی یادم نمیاد! یه نگاه عمیقی بهم کرد و دستش رو گذاشت رو قلبم و گفت: - به حرف اینجا اعتماد کن! بزار راهو بهت نشون بده! اون منو یادشه! چیزی نگفتم و با اشکی که تو چشمام جمع شده بود فقط بهش خیره شدم... خدایا نکنه من واقعا عاشق یه غریبه شدم؟! این حجم از تپش قلبم موقع حرف زدنش رو نمی‌تونستم درک کنم...آروم گفت: - هنوزم باورم نمیشه چجوری تونسنتی اینقدر راحت فراموشم کنی! منو دخترت رو!! چه اتفاقی برات افتاده غزل ؟! باهام حرف بزن لطفا! نگاهاش دروغ نمی‌گفت، برخلاف پارسا از زیر حرفا در نمیرفت! بغضم رو قورت دادم و گفتم: - ببین من فقط اینجا و این خونه و آدمای این خونه رو یادمه. از قبلش هیچی تو خاطرم نیست! انگار یکی با پاک کن مغزم رو پاک کرده... وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم و پارسا و لیلا کنارم بودن... اونا واقعا خیلی مراقبم بودن و من بهشون اعتماد دارم و هرچی بهم گفتن رو قبول کردم! با تعجب نگام کرد و گفت: - چی برات تعریف کردن؟ همون داستانی که پارسا برام تعریف کرد رو بهش گفتم...اینکه روزی که منو پارسا سوار کشتی تفریحی شدیم، من غرق شدم و اون نجاتم داده و همون چیزایی که پایین گفت و همون روز به منم گفت چون من هیچ چیزی از کسی تو خاطرم نبود... حتی خودم هم نمی‌شناختم! تا یه مدت اونقدر شوکه بودم که نمی‌تونستم حرف بزنم اما خدا ازشون راضی باشه واقعا حواسشون بهم بود و مراقبم بودن... منم دیگه برگشتم به زندگی عادیم تا اینکه امروز سر و کله ی تو پیدا شد و دوباره...
  23. پارت هفتاد و ششم ـ آره گفتم اما منم مردم نیاز دارم... سوای از همه اینا دوستت دارم، نکنه تو دیگه... از دستش عصبانی بودم و حوصله گوش دادن به حرفای تکراری رو نداشتم بنابراین پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ پارسا فعلا میخوام تنها باشم... الان تو شرایطی نیستم که بخوام به این موضوعات فکر کنم! یهو قیافه مظلومش جدی شد و همونجور که از در میرفت بیرون با صدای بلند گفت: ـ من نمیدارم یه غریبه یهو وارد زندگیم بشه و تو رو ازم بگیره نازنین! بعدش بدون اینکه منتظر باشه من چیزی بگم رفت بیرون و در رو بست... لباس خوابم رو پوشیدم و مشغول شونه کردن موهام شدم... حرفای این آدم که اسمش هم پیمان بود، اصلا از ذهنم بیرون نمی‌رفت! خصوصا اون نگاهش تو مغازه...خیلی عجیب و احمقانه بود میدونم اما وقتی پارسا مچ دستم رو با عصبانیت گرفت، باهاش دعوا کرد و گفت که به زنم دست نزن، کلی ذوق کردم... نمی‌دونم چرا؟!...ته ته دلم می‌خواستم حرفایی که میزنه راست باشه و این کابوس مبهم تموم بشه. باورم نمیشد اما تو همون اولین نگاه هم ازش خوشم اومده بود... یه مرد با مو و ریش جوگندمی و نگاه های قشنگ اما پارسا چی؟ احساسات اون چی میشد؟؟ خیلی برای اینکه منم مثل خودش دوسش داشته باشم تلاش می‌کرد اما نمی‌تونستم نمی‌شد. اشک از چشمام سرازیر میشد و از صمیم قلبم از خدا خواستم تا این قضیه رو ختم بخیر کنه. تو همین فکرا بودم که دیدم از پنجره اتاق پرید داخل... جالب اینجا بود که هر زمان بهش فکر می‌کردم، سر و کله اش پیدا میشد. سریع گفت: - نترس عزیزم، منم! شونه رو آروم گذاشتم روی میز. آروم اومد سمتم و دستم رو گذاشت روی قلبش و یه نفس عمیق کشید. می‌ترسیدم که پارسا یهو بیاد بالا، بنابراین گفتم: - ببین توروخدا برگرد! شر به پا نکن!
  24. پارت هفتاد و پنجم پارسا که دید از عصبانیت دستام می‌لرزه، اومد سمتم که رفتم عقب و با عصبانیت بیشتری گفتم: ـ کسی که اشتباه گرفته، چرا اینقدر باید پیگیر باشه که دنبالم بیاد؟؟ هان؟؟ چشمای اون بچه که اونجوری داشت بهم نگاه می‌کرد، دروغ نمی‌گفت! من صداهای تو قلبم رو نمیتونم ساکت کنم پارسا؛ بفهم! به اینجا که رسیدم شروع کردم به گریه کردن... مثل همیشه بدون اینکه حرفی بزنه سرم و گذاشت روی قفسه سینه اش و موهام رو نوازش کرد و گفت: ـ بهت ثابت میکنم که دروغ میگه... بعدشم عزیزم اگه راست میگه، چرا دنبالت نگشت؟؟ یهو یادش اومد بیاد اینجا و زنش رو پیدا کنه؟ به چشمای پارسا نگاه کردم...حرفای تو دلم نمی‌ذاشت که حرفای اونو باور کنم! بنابراین سکوت کردم و چیزی نگفتم... خیلی سردرگم بودم و بین دو راهی بزرگی گیر کردم. از تو بغل پارسا اومدم بیرون رفتم کنار میز آرایشم نشستم و گفتم: ـ میشه بری بیرون؟!میخوام تنها باشم. گفت : ـ اما نازنین... از تو آینه نگاش کردم و گفتم: ـ لطفا! وقتی که داشت از اتاق میرفت بیرون بهش گفتم: ـ راستی اون چه حرفی بود که پیشش زدی؟ برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کدوم حرف؟ همون طور که گیس موهام رو باز می‌کردم، گفتم: ـ همونکه بهش گفتی ماه بعدی ازدواج می‌کنیم! پارسا اومد سمتم و با ناراحتی گفت: ـ مگه قرار نیست ازدواج کنیم نازنین؟ چرا پس اینقدر عقب بندازیمش؟؟ دو سال شده... نمی‌خوای یکم کوتاه بیای؟ بهش نگاه کردم و با جدیت گفتم: ـ ولی تو بهم گفتی که هیچوقت بهم اصرار نمیکنی!
  25. پارت هفتاد و چهارم پارسا ازم میخواست که این خزعبلات رو باور نکنم؛ می‌گفت که چجوری عقلم میتونه قبول کنه که من زن یه مرد به این سن و سال باشم! حالا درسته که خوشتیپ بود اما حداقلش بالای ده سال ازم بزرگتر بود. اینو به خودشم گفته بودم و گفت که نبودنم اونو به این حال و روز رسونده... با اطمینان بهم گفت که پارسا و لیلا دارن باهام بازی بزرگی راه میندازن...سرم از این حجم از صداهای نامفهوم درد می‌کرد و دیگه نخواستم به حرفاشون گوش بدم. چیزی که خیلی عصبانیم کرد، حرفی بود که پارسا به صورت غیرمنتظره زد و گفت که قراره ماه بعدی ازدواج کنیم در صورتی که اصلا بین خودمون راجب این موضوع حرفی نزده بودیم... رفتم بالا تو اتاقم و در رو بستم و طبق عادت گذشته یه آرامبخش خوردم تا صدای قلبم یکم آروم بشه... چیو باید باور میکردم؟؟ حرفای پارسا کسی که عاشقانه دوسم داشت یا حرفای یه غریبه ای که اینجور دلم رو به خودش مشغول کرده بود و بهم گفته بود که تمام این چیزایی که باورشون کردم، دروغه!!. اگه دروغ می‌گفت پس اون عکسا چی بود؟! به روش نیوردم اما واقعا خیلی ذهنم مشغول شده بود! اون دختر تو اون عکسا من بودم...تو همین فکرا بودم که پارسا در زد و با یه لیوان دمنوش اومد تو اتاقم و طبق معمول با لبخند گفت: ـ نازنین جان چرا اینقدر خودت رو ناراحت میکنی عزیزم؟ با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: ـ پارسا اون مرد چی میگه؟ پارسا دستی به موهاش کشید و با عصبانیت گفت: ـ بهت که گفتم چرت و پرت میگه، ببین چجوری ذهنت رو بهم ریخت!! واسه همین میگم با غریبه ها... پریدم وسط حرفش و با صدای بلند گفتم: ـ پارسا اون دختری که تو اون عکسا بهم نشون داد من بودم، میفهمی؟؟
  26. هفته گذشته
  27. پارت هفتاد و سوم بعد دو سال با دیدن این دو آدم اون حس و صداهای نامفهومی که کلی تلاش کردم تا فراموششون کنم دوباره تو دل و ذهنم بیدار شدن! تصمیم گرفتم برم سمت انباری و باقی کارها و سفارشای مشتریا رو انجام بدم...مشغول کار بودم. مدت زیادی غرق کار شده بودم که با صدای همون آدم تو انباری خونمون مثل فشنگ از جا پریدم... بهم گفته بود: نمیدونستم بلدی دستبند هم درست کنی! ترسیده بودم اما مشخص بود که هدفش این نیست که بهم آسیب بزنه اما از اونجایی که تو این خونه بجز من و پارسا و لیلا کس دیگه ای وارد نمیشد واقعا خوف کرده بودم و ازش خواستم اینجا رو ترک کنه! حتی بهش هم گفتم که نامزد دارم تا دست از سرم برداره چون میدونستم اگه پارسا بیاد و اینو اینجا ببینه شر میشه ولی با گفتن این حرف من اومد سمتم و بازوم رو گرفت و با عصبانیت ازم خواست براش توضیح بدم که این رفتارها برای چیه؟! مدامم منو غزل صدا میزد و هرچی براش توضیح میدادم قانع نمیشد که من اونی نیستم که اون فکر میکنه، اما یچیزی تو نگاهش بود که باعث میشد به حرفاش اطمینان کنم، جالب اینجا بود که وقتی یه غریبه اینقدر تو فاصله نزدیک باهام حرف میزد، خوشم میومد... بنده خدا پارسا خودش رو کشته بود اما نتونستم بهش دل ببندم ولی یه غریبه ای که تازه دیده بودمش اینقدر تو دلم جا باز کرده بود! چیزایی بهم گفت که واقعا باورش سخت بود! عکسایی از تو گوشیش بهم نشون داد که واقعا کپ کرده بودم!! اون دختری که تو بغلش بود و با لباس عروسی دستش رو گرفته بود، اون من بودم!! واقعا خودم بودم!!! عکسم با اون دختر کوچولوش!! قطعا زنش نمی‌تونست اینقدر شبیهم باشه!! با هر جمله ای که میگفت صداهای تو دلم بلندتر میشد اما وقتی پارسا اومد با عصبانیت باهاش رفتار کرد و گلاویز شدن و حتی با منم بد رفتار کرد و پیمان که رفتار پارسا رو با من دید، بیشتر حرصش گرفت و عصبی شد و منو لیلا به زور تونستیم از هم جداشون کنیم.
  28. پارت هفتاد و دوم لیلا یه مغازه اکسسوری سنتی تو بازارچه داشت که به منم درست کردن دستبند و گردنبند و یاد داده بود و منم همیشه از صبح تا شب وقتی که پارسا برای ماهیگیری میرفت، همراش میرفتم و دستبندایی که درست می‌کردیم و به مسافرا می‌فروختیم. یه روز یه مرد تقریبا میانسال خوشتیپ همراه با یه دختر هفت هشت ساله وارد مغازه شدن و بچه از یه گردنبند صدفی که خودمم داشتمش، خیلی خوشش اومد و از پدره خواست تا براش بخره...وقتی مرده برگشت سمتم، جلوش نشون ندادم اما با دیدنش یه چیزی مثل بمب توی قلبم منفجر شد و جالب اینجا بود که اون آدمم کاملا محو دیدن من شده بود طوری‌که اصلا پلک نمیزد... تا اینکه دخترش آروم با دیدن من گفت: ـ مامان! بعدش با خودم فکر کردم که شاید منو با یکی اشتباه گرفته و خیلی اهمیت ندادم! اما مرده خیلی محو من شده بود و یه چیزی تو وجودم نمی‌ذاشت بهش بی توجه باشم! انگار بعد مدتها یکی رو دیده بود و اونقدر خوشحال شده بود که میشد اینو از تو چشماش خوند! بهم میگفت غزل بالاخره پیدات کردم... میدونستم که برمیگردی! سعی می‌کرد که بغلم کنه ولی بهش اجازه ندادم و با اینکه ته دلم یجوری شده بود اما ازش خواستم تا از مغازه بره بیرون... می‌دونستم که اشتباهه و من پارسا رو تو زندگیم داشتم و نباید به کس دیگه ایی توجه کنم حتی اگه اون فرد برام آشنا بوده باشه... دخترش بعد از اینکه بی تفاوتیم رو دید سعی کرد پدرش رو از اونجا بیرون ببره و بهش میگفت که این مامان نیست اگه بود که ما رو یادش نمیرفت...تو دلم گفتم خدایا این بچه و طرز حرف زدنش منو عجیب یاد یکی میندازه اما نمیتونستم بخاطر بیارم! بعد اینکه لیلا اومد مغازه من رفتم سمت خونه اما تو کل مسیر چهره ی مرده از ذهنم بیرون نمیرفت... واقعا برام سوال بود که چرا یه مسافر باید اینقدر ذهنم رو درگیر کنه؟؟!! روزی صدتا از این آدما میومدن مغازه و میرفتن اما حسی که تو چشمای اون آدم و دخترش دیدم واقعا فرق می‌کرد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...