تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا
bhreh_rah پاسخی برای bhreh_rah ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آیان پوزخندی بی صدا در اعماق ذهنش زد، چون با جرقهای که در ذهنش روشن شد، فهمید دستور انتقال سریع جسد از کجا آمده، و نادیده گرفتن او به عنوان افسر پرونده از گور چه کسی بلند شده، اما بازهم نمیتوانست ربط دهد چرا آن قاضی دغل باز انقدر سریع دستور جابهجایی داده؛ شاید به دلیل وضع نابسمان جسد، اما صدای درون مغز آیان نظر دیگری داشت و میگفت هر آنچه که هست ربطی اصلا به جسد ندارد. اما این لحظه مسئله این بود، مسئله چیز دیگری بود، آن هم تماس از سمت خودِ قاتل؛ معنی این کار را متوجه نمیشد! این، یک پیغام بود یا یک دعوتِ پنهان که در دل خون و دونات شکلات صورتی پیچیده شده بود؟ اصلا چرا برای قاتل اهمیت داشت که آیان نباید دیرتر از همه باخبر شود؟ در مغز مریض این روانی چه میگذشت؟ اینبار، آیان میخواست تمام تمرکزش را بگذارد روی همین نکته، حالا وقت تسویه حساب با آن مردک حق به جناب نبود، نه هنوز! فعلا باید فهمیده میشد چرا این تماس مستقیماً با او گرفته شده بود. آیان در این افکار بود که آرش با پاهایش صندلیاش را هل داد تا به او نزدیکتر شود. هنوز حرفی به زبان نیاورده بود، اما از نگاه و لبخند گوشه لبش معلوم بود که میخواست چیزی نیمهتمسخرآمیز بپرسد: - تو واقعاً مسئول این پروندهای جناب سرگرد؟ آیان منتظر نماند، از جایش بدون هیچ کلمهای برخاست، به سمت جنازه رفت، پارچه را به آرامی و تا انتها کنار زد. برای لحظهای ایستاد و فقط تماشا کرد؛و حالا، در میان سیاهی چشمهایش، اندک ترحمی دیده میشد. نه برای مقتول، بلکه برای حقیقتی که با تأخیر در آغوشش افتاده بود. _ آرش، به نظرت بچهش دختره یا پسر؟ دکتر صندلیاش را یک دور کامل چرخاند، پاسخی نداد. چون واقعاً چیزی بیشتر از آیان نمیدانست. تنها منتظر بود، تا تیمش بیاید و آن سؤال را پاسخ دهد. چهارمین جنازه! چهارمین لباس سورمهای بلند، بدون آستین، با دکمههای سفید تا ناف و دامنی گشاد و چیندار؛ چهارمین دونات صورتی، چهارمین دستانی بریده! آرش پوفی کشید. از روی صندلی بلند شد، عینکش را از روی بینی برداشت و چشمهای بیخواب و قرمزش را با انگشتانش کمی فشاری داد و نالید: _ به نظر تو قاتل زنه یا مرد؟ آیان آرام برگشت. فقط نگاهی انداخت؛ سنگین و تلخ، ولی جوابدار. دکتر عینکش را دوباره به چشم زد، شانههایش را بالا انداخت و طعنهی به زبان نیاوردهی آیان را جواب داد: _ پس چرا از من میپرسی بچه دختره یا پسر؟ _ تو همیشه زودتر از ما یه چیزایی میفهمی. آرش دوباره نشست. آرنجش را به میز تکیه داد، سرش را در کف دستش گذاشت و بی رمق گفت: _ از تعریفت خوشم اومد، اما بزار من ازت تعریف کنم رفتی یک لول بالاتر، چون خودت سوال میپرسی و خودتم جواب میدی. -
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
فردا صبح وقتی بیدار شدم هیچکس نبود! هرچی پروانه خانوم و مه لقا رو صدا کردم جوابی نگرفتم. همه خونه رو گشتم و در آخر چشمم به یه کاغذ تاخورده روی میز افتاد! کاغذ رو باز کردم، خط عرشیا بود! نوشته بود: " از خونه بیا بیرون، نشونهها رو دنبال کن؛ ما اینجاییم." دوباره نامه رو خوندم. یعنی چی که نشونه ها رو دنبال کن؟ در خونه رو باز کردم، به اطراف نگاهی انداختم. جلوی در خونه با شاخههای گل رز یه مسیر درست شده بود! سرخی لطیف رزها لبخند رو لبهام آورد. در خونه رو بستم، خم شدم یکی از شاخهها رو برداشتم و عطرش رو نفس کشیدم. بوی بهشت میداد. مسیر گلها رو در پیش گرفتم. نسیم ملایمی میاومد و شاخه درختهارو تکون میداد. آخر جادهی رزها یه بید مجنون با شاخههای بلند بود که نسیم شاخههاش رو به رقص درآورده بود. پایین پای بید یه قلب قرمز بزرگ بود که با گل های رز درست شده بود و وسطش یه جعبهی قرمز بود! کنار قلب زانو زدم و دیتم رو به سمت جعبه دراز کردم. قبل از اینکه جعبه رو بردارم صدایی تو گوشم گفت: - بالاخره اومدی! به سمت صدا برگشتم، عرشیا کنارم بود و بهم لبخند میزد. عرشیا دستهام رو گرفت و بلندم کرد، بعد خم شد و جعبه قرمز رو برداشت و جلوم زانو زد! مات حرکات قشنگش لب زدم: - چیکار میکنی عرشیا؟ دم عمیقی از هوا گرفت و با لبخند گفت: - باران، عزیزم، با من ازدواج میکنی؟ بدون هیچ حرکتی فقط نگاهش میکردم، عرشیا ادامه داد: - تو باعث شدی من به زندگی برگردم. تو تنها امید من برای از جا بلند شدن بودی. اگه تو نبودی من تا آخر عمر رو همون ویلچر بودم. من یه بار تو رو از دست دادم، نمیخوام دوباره از دستت بدم. از کمی اون طرف تر صدای پروانه خانوم اومد که گفت: - دخترم میدونم حق داری، ولی حیفه باز بینتون جدایی بیفته. از وقتی تو اومدی به اون خونه زندگی دوباره به جریان افتاده بود. عرشیا رو تو به زندگی برگردوندی. بمون کنارش. مه لقا هم گفت: - ببین برات چیکار کرده! آرون یه شاخه گل هم نگرفته بود دستش، خاص شده دیگه نشده؟ تازه فیلمش هم گرفتم به عنوان مدرک. بعد هم چشمکی ضمیمه حرفش کرد. چشمهام پر از اشک شده بود.- 111 پاسخ
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
باورم نمیشد؛ باورم نمیشد که این رو دارم از زبون عرشیا میشنوم. انگار داشتم رویا میدیدم، نه! من داشتم رویام رو زندگی میکردم. نفهمیدم از کی زدم زیر گریه فقط دیدم که عرشیا اشکهای صورتم رو گرفت و گفت: - قربون شکل ماهت بشم من، نبینم اشکهات رو؛ من چطور تونستم اشک تو رو دربیارم؟ صورتم رو با دستهام پوشوندم و دم عمیقی از هوا گرفتم که ریههام پر شد از عطر دلانگیزش... باید به همین راحتی کوتاه میاومدم؟ بینیم رو بالا کشیدم و با صدایی لرزون گفتم: - چی باعث شده که فکر کنی بعد از دو ماه قهرت حالا من سریع آشتی میکنم؟ عرشیا تکخندی زد و گفت: - دختره و نازش، هرچقدر میخوای ناز کن شما رو سر ما جا داری. چشم غرهای به سمتش رفتم و از جا بلند شدم، به سمت پنجره اتاق رفتم و گفتم: - اگه میخوای رضایت من رو جلب کنی باید، باید.. یکم فکر کردم، برگشتم سمتش و گفتم: - باید یه جور خاص ازم خواستگاری کنی! من به همین سادگیها بله نمیدم. عرشیا خندید یه دستش رو گذاشت رو یه چشمش و گفت: - چشم، اون هم به چشم...- 111 پاسخ
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و هفتم با تعجب گفت: ـ نمیدونم آخه، تو رستوران دستتو گرفت و چیا داشت بهت میگفت حس کردم اذیت شدی یا پریدم وسط حرفش و سریع سعی کردم بحثو ببندم و گفتم: ـ نه نه...من راستش پیجشو تو اینستا داشتم، بعد که اومدیم اینجا کسی رو نمیشناختم بابت جزیره ازش سوال بپرسم، مجبور شدم بهش پیام بدم. پرسید: ـ خب؟ وای هر چقدر من میخواستم سر و ته قضیه رو هم بیارم، انگار مشتاق بود تا با جزییات بشنوه. ادامه دادم: ـ هیچی دیگه اونم چون جوابمو نداد، داشت یجورایی عذرخواهی میکرد. یه نفسی از روی راحتی کشید و گفت: ـ از این به بعد اینجا برات مشکلی پیش اومد یا هر داستان دیگه ای به خودم بگو. یهچیز دیگه هم اینکه نمیخوام برات مرز تعیین کنم اما بهتره که با کوهیار خیلی گرم نگیری، یه شخصیت رو مخی داره. چقدر راست میگفت...پرسیدم: ـ مگه شما باهم صمیمی نیستین؟ گفت: ـ نه اصلا، فقط تو یه محیط کار میکنیم که البته این بخاطر پارتی داداشش اومده اینجا وگرنه مدیرمون آدمی نیست که هر کس رو استخدام کنه. یکم از اینکه با هم صمیمی نیستن خیالم راحت شد. به ساعت نگاه کردم، تقریبا ساعت سه صبح بود و گفتم: ـ دیگه برم بخوابم، فردا میبینمت. یهو ناخودآگاه سرشو آورد نزدیک گونه امو زیر گوشم گفت: ـ من که فکر نکنم تا صبح خوابم بیاد ولی شبت بخیر. چشمکی بهش زدم و رفتم اونور خط و وارد حیاط هتل کیش شدم. از رسپشن شماره اتاق و پرسیدم و رفتم بالا. باید همه چیز و به مهسان میگفتم، باید واسه قضیه کوهیار یه چاره ای پیدا میکردم. در آسانسور باز شد و رفتم سمت اتاق. چون کارت دست مهسان بود چند بار زنگ زدم. مهسان با چهره خواب آلود در و باز کرد و گفت: ـ هیچ معلومه کجایی تو؟ میدونی چندبار زنگ زدم بهت؟ سریع دویدم تو اتاق و رو تخت نشستم، با ترس گفتم: ـ مهسان بدبخت شدم.
- 27 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و ششم گفتم: ـ خب آخه شاید یکی کاری باهات داشته باشه یا دستشو گذاشت دور شونه ام و همونطور که راه میرفتیم گفت: ـ برای همین اومدم جزیره دیگه. اینجا همه همو میشناسن، کسی باهام کاری هم داشته باشه، هم آدرس خونه ام مشخصه و هم محل کارم. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: ـ چقدرر عجیبی!! گفتم: ـ نگاه کی به من میگه عجیب! یعنی دختری که آرزوشو مینویسه میندازه تو دریا یا میبنده تن درخت عجیب نیست؟ خندیدم و گفتم: ـ نه این اصلا عجیب نیست. اعتقاده منه و بنظرم برام شانس میاره ولی اینکه یکی توی این دوره زمونه گوشی نداره خیلی عجیبه. الان مثلا تو فردا چجوری میخوای پیدام کنی؟ رسیده بودیم سمت خیابون اصلی. منو برگردوند سمت چپ و گفت: ـ اون پاساژ و میبینی؟ ـ آره بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ فردا ساعت دوازده اینجا میبینمت. از حرکتش خندم گرفته بود، واقعا آدم عجیبی بود. همین لحظه کوهیار با موتورش از پشت پیمان رد شد و اونم با تعجب بهمون نگاه کرد، میخواست ترمز کنه ولی انگار یه چیزی شد و پشیمون شد و رفت. یهو قیافه پیمان رفت تو هم و گفت: ـ غزل، تو اینو از کجا میشناسی؟ وای الان باید چی میگفتم؟ میگفتم که پارسال به این کلی پی ام دادم و آدم حسابم نکرد و تمام اون چیزایی که اتفاق افتاد و الان من چجوری باید میگفتم؟ این آدمی که الان تازه 3 ساعته باهاش آشنا شدم، حسی بهم داده که واقعا نمیتونم فراموش کنم و نمیخوامم که از دستش بدم، تنها کسی که جواب محبتهام رو داد، آخه خدایا من چجوری باید اینارو بهش بگم؟ اما ...اما دیگه گذشته. این مسئله ماله پارساله، من که هیچوقت به اون احمق به چشم دوست پسرم نگاه نکردم. هرچی بوده تموم شده و رفته. پیمان دوباره پرسید: ـ نمیخوای بگی؟ دستی کشیدم به پیشونیمو با بی میلی گفتم: ـ از پارسال میشناسم، چطور مگه؟
- 27 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و پنجم بهش لبخند زدم و اشکامو پاک کرد و با لبخند گفت: ـ آها همینه، نبینم چشای قشنگت دیگه اینجوری اشک بریزه ها. خندیدم و سرمو تکون دادم که گفت: ـ خب بریم من برسونمت، کار منم اینجا تموم شده. گفتم: ـ راستش ما امشب و فعلا توی هتل میمونیم، فردا مستقر میشیم خونمون. پرسید: ـ کدوم شهرک میمونین؟ ـ صدف. یهو با تعجب و خنده گفت: ـ خدایا دمت گرم. خندم گرفت از لحنش و گفتم: ـ چرا؟ گفت: ـ خونه منم همونجاست، میخواستم بگم بیشتر ببینمت که ذاتا خودش جور شد. یکم خجالت کشیدم که گفت: ـ باز که سرخ و سفید شدی دختر رویایی. نگاش کردم و پرسیدم: ـ الان یعنی تو واقعا از من اینقدر خوشت اومده؟ چشمکی بهم زد و گفت: ـ بیشتر از اینحرفا. راستش...یجورایی امشب به عشق در یک نگاه اعتقاد پیدا کردم. لبخندی عمیق بهش زدم. تو تک تک حرفاش صداقت رو میتونستم حس کنم، بنظر نمیومد که هیچکدوم از حرفا یا حرکاتش و بلوف بزنه چون من عمق نگاهشو دیده بودم، نگاه آدما هیچوقت دروغ نمیگن. دوباره گفت: ـ من میخوام فردا ببینمت. در حالی که توی چشمام شادی موج میزد گفتم: ـ اوکیه چرا که نه! من شمارمو الان بهت پرید وسط حرفم و گفت: ـ من از موبایل استفاده نمیکنم. با تعجب پرسیدم: ـ واااا...چرا؟ از تعجبم خندید و گفت: ـ آخه اینجوری راحتترم، ذهنم راحتتره.
- 27 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و چهارم اشکام که شروع به ریزش کرده بودن و آروم پاک کردم، روم نمیشد دیگه بهش نگاه کنم و گفتم: ـ من...من...اممم...من نمیخواستم اینکارو بکنم...متاسفم... داشتم میدوییدم که برم یهو با یه حرکت اومد بازومو محکم گرفت، اینبار اون سفت بغلم کرد، گفت: ـ چرا متاسفی دختر رویایی؟ گریه نکن. به من نگاه کن... اما نه روم نمیشد که بهش نگاه کنم، حتی دیگه روم نمیشد ببینمش؛ حس میکردم شاید دلش برام سوخته که اونم اینجور محکم بغلم کرد، بدون اینکه حرفی بزنم و همونجور که گریه میکردم، از بغلش اومدم بیرون و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، دویدم. اونم همینجور پشتم میدویید و صدام میزد، منم انگار یه نیروی بزرگ گرفته باشم، تندتر میدوییدم. تایجایی که حس کردم دیگه کسی پشتم نمیدوعه. تقریبا رسیده بودم اول اسکله. یکم وایسادم و چند تا نفس عمیق کشیدم. گوشیم و درآوردم ساعت از یک هم گذشته بود، مهسان حدود صد بار بهم زنگ زده بود. قلبم تند تند میزد. از دست خودم عصبانی بودم، این چه کار احمقانه ای بود که انجام دادم. واقعا چرا هر کس کوچیکترین محبتی بهم میکرد خودمو وا میدادم؟ مهسان گوشیو جواب نمیداد احتمالا خوابیده بود، رسیده بودم پیش هوکالانژ. برای اینکه از جلوش رد نشم، برگشتم و این مسیر و دور زدم تا از پشتش برم. همینجور هم به عقب نگاه میکردم که ببینم اومده یا نه؟ همین لحظه دیدم یکی از جلو دوتا مچ دستم و گرفت و منو کشوند سمت خودش، برگشتم و دیدم خودشه که نفس نفس میزنه و روبروم وایساده. هیچکدوم حرفی نمیزدیم، تا اینکه من بریده بریده و بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم، گفتم: ـ م...میشه...د.دس...دستامو ول کنی؟ خیلی مصمم گفت: ـ نه نمیشه. بهت گفتم به من نگاه کن. دوباره اشکم دراومد و اینبار با گریه محکم دستامو از دستاش کشیدم بیرون و گفتم: ـ نمیتونم، بفهمم. نمیتونم بهت نگاه کنم، سختمه، نباید اینکارومیکردم، معذرت میخوام واقعا کارم خیلی احمقانه بود. یهویی از خودم... انگشت اشارشو گذاشت رو لبهاش و بعدش اشکامو از رو گونه هام پاک کرد و گفت: ـ چرا آخه عذرخواهی میکنی؟ صرفا چون بغلم کردی؟ چرا فکر میکنی کارت احمقانه بود؟؟ تو احساستو بروز دادی. این خیلی با ارزشه برام که تونستم بهت حس خوبی منتقل کنم. اونقدر که به خودت اجازه دادی بغلم کنی. همینطور اشک میریختم، اومد جلوتر و سرم رو بوسید و منو فشرد تو آغوشش و زیر گوشم گفت: ـ اگه هم تو اینکارو نمیکردی من اینکارو میکردم و میدونی چیه؟ بهش نگاه کردم که ادامه داد: ـ اصلا هم ازت عذرخواهی نمیکردم، چون اون لحظه بهم حسی دادی که با چیزه دیگه قابل جایگزین نبود.
- 27 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
عرشیا محکم میزد به در و میگفت: ـ باران درو باز کن عزیزم، بیا میخوام باهات حرف بزنم. وقتی دید جوابی نمیدم، ادامه داد: ـ آره حق داری، خیلی دلت رو شکستم. میدونم، اما باور کن دست خودم نبود. یادم رفت تو همون باران کوچولوی خوش قلب بچگیامی که نگرانمه و میخواد من همیشه با دنیا آشتی کنم، از کسی چیزی به دل نگیرم یا اگه قهر کردم ، زود فراموش کنم. اینا رو از تو یاد گرفتم باران. من نمیخوام زا دستت بدم. میدونی از همون شبی که رفتی من داغون شدم اما به خودم قول دادم اولین روزی که سرپا شدم بیام و دستان رو بگیرم، باران میشنوی صدای منو؟ در رو باز کن ، خواهش میکنم. اما من روی تختم نشسته بودم و اشک میریختم، حرفای قشنگی میزد اما هنوز اون چیزی که من منتظرش بودم رو نگفته بود. یهو با لگد قفل در شکسته شد و وارد اتاق شد، اصلا نگاهش نکردم. اومد گوشه تختم نشست و دستاشو گذاشت روی دستام و گفت: ـ نگاه قشنگت رو ازم نگیر باران. اینو ببین بعدش یه ورقه رو داد دستم و گفت: ـ دیروز کارای اهدای عضو خانوادم رو انجام دادم، اون شیرینی هم که دستم دیدی، شیرینی خواستگاری بود. برگام ریخت، عرشیا چی داشت میگفت؟ یهو برگشتم سمتش که با لبخند بهم گفت: ـ تو برای من خیلی با ارزشی باران و اگه آسمون بیاد زمین من تو رو از دست نمیدم، چرخ گردون روزگار بعد یه مدت طولانی که دنبالت گشتم بالاخره تو رو گذاشت وسط زندگیم، به همین راحتی ازت نمیگذرم. با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم: ـ ولی قبلا راحت گذشتی عرشیا. گفت: ـ آدما اشتباه میکنن باران، میدونم که خودت هم خوب فهمیدی اون حرفا از ته دلم نیست چونکه... یکم مکث کرد و توی چشمام خیره شد و گفت: ـ چون که من عاشقتم.- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
مهلقا و پروانه خانوم با دیدن من بلند شدن، پروانه خانوم با لبخند بدون معطلی اومد و بغلم کرد و گفت: ـ خیلی دلم برات تنگ شده بود باران. منم محکم در آغوش کشیدمش و گفتم: ـ منم همینطور پروانه خانوم. دیگه چیزی نگفتم و رفتم روی مبل نشستم. که یهو تبلتش رو از تو کیفش در آورد و داد دستم و با لبخند گفت: ـ ببین، بخاطر تو سرپا شده. وقتی نگاه شاد مهلقا رو دیدم، فهمیدم که موضوع عرشیاعه. به تبلت نگاه کردم، باورم نمیشد. کلی عکس ازش در حال راه رفتن گرفته شده بود، عرشیا میتونست راه بره. با ذوق گفتم: ـ دیگه میتونه راه بره؟ پروانه خانوم اشک شوق توی چشماش جمع شد و گفت: ـ آره، واکر هم کنار گذاشته و دوره درمانش تمام شده فقط دکترش گفت که هر شش ماه باید آزمایش بده. با شادی دستاش رو فشردم و گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم، هم برای شما هم برای عرشیا. یهو چشماش رو ریز کرد و گفت: ـ خب نمیخوای این خوشحالیت رو به خودش بگی؟ با تعجب نگاش کردم که چشمش رو به روبرو دوخت و منم نگاهش رو دنبال کردم، یهو دیدم که از توی راهرو با یه جعبه شیرینی توی دستش اومد بیرون. سرش رو انداخته بود پایین و بهم نگاه نمیکرد. دلم براش تنگ شده بود اما هنوزم از دستش دلخور بودم، تو این مدت حتی یکبارم سراغم رو نگرفته بود. تا دیدمش برخلاف انتظار بقیه سریع رفتم توی اتاقم و مثل خودش در رو قفل کردم.- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
اما امید داشتم که بالاخره اتفاق میافتاد، هرچقدر هم که عرشیا منکر قضیه میشد اما بازم براش مهم بودم. دو ماه بعد روزا به سرعت سپری شد و تو این مدت من بنا به گفته مهلقا هیچ تماسی با پروانه خانوم و عرشیا نداشتم، جالب اینجا بود که حتی پروانه خانوم هم سراغی ازم نگرفت. اوایل برام خیلی سخت میگذشت اما بعد از گذشت یه مدت مثل قدیم به نبود عرشیا عادت کردم و دیگه به این باور رسیده بودم که همه چیز تموم شده و فراموشم کرده، باور این قضیه برام مثل مرگ بود اما بنظرم حقیقت این بود. خودم رو با درس و کار مشغول کرده بودم، از اون ترم واحدهای درسیم رو زیاد برداشتم و از بعدازظهر تا شب تو یه رستورانی که سر همین خیابون بود و یجورایی تنها رستوران اون سمت محسوب میشد، کار میکردم و اینجوری دیگه وقتی نمیموند که بخوام به عرشیا فکر کنم و بیشتر از این عذاب بکشم. فقط بعضا با دیدن مهلقا و آرون یا هر زوج دیگه ایی حسرت میخوردم و یادش میفتادم. تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد. بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم، ماشین پروانه خانوم رو دم در ویلا دیدم، آب دهنم رو قورت دادم و با استرس وارد ویلا شدم.- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
با لبهایی آویزون به مه لقا نگاه کردم. آرون که دید من خیلی دارم تو فکر و خیال غرق میشم از جا بلند شد تابلوهای مه لقا رو برداشت و مشغول نصب شد، مدام هم وسطش نظر میپرسید که جاش چطوره و یه جانم و عزیزم هم الکی میبست به مهلقا خانوم! این دو نفر تا امروز صبح بیشتر از دو دقیقه تو چشم هم نگاه نمیکردنها، من نمیفهمم یعنی چی که با نیم ساعت حرف زدن این شکلی شدن! با این اوضاع به گمونم باید تو اتاقم زندگی کنم و خونه رو بدم دست این دو کفتر عاشق! آرون منقل رو تمیز کرد و راه انداخت و یه سری مرغ و گوشت هم تو مواد گذاشت. بعد از چندساعت هم نزدیکهای غروب با هم رفتیم تو آلاچیق، من چای و کیک آماده کردم و آرون هم مشغول پخت و پز شد. مه لقا نشسته بود رو تاب روبروی آرون و هی براش قیافه میگرفت؛ آرون هم از هر سیخ که آماده میشد نصفش رو تقدیم بانو میکرد؛ منم که انگار به تئاتر دعوت شده بودم. بعد از خوردن دست پخت معرکهی آرون و چای، رفتم تو خونه و ترجیح دادم تنهاشون بذارم. از پنجره اتاق میدیدمشون، مه لقا نشسته بود رو تاب و آرون هم هلش میداد. ناخودآگاه یه لحظه جای اونها خودم و عرشیا رو دیدم. یعنی میشه من و عرشیا تو یه قاب؟- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
دختر، هنوز با عروسکها قهر نکرده بود و خوابهایش، بوی شکوفه میداد. اما یک روز، در حیاطی که گلهایش از تشنگی خمیده بودند، زنی آمد با طلای فراوان و لبخندهای وامدار، و گفت: «تو، قسمتِ فلانمرد شدی…» مرد، نامش سنگینتر از سنِ دختر بود؛ صاحبِ دو زن، و وارثِ رسمهایی پوسیده که دختر را نه انسان، که متاعی برای مصالحه میدانستند. مادر، سر به زیر، گفت: «رسم است دختر را زود بدهند تا بدنام نشود...» دختر، در آن غروب، نه لباس سفید پوشید نه در آیینه خویش را شناخت. تنها دست عروسکش را فشرد و به خانهی مردی رفت که نانش زیاد بود اما دلش سهمی از مهربانی نداشت. او شد زنِ سوم، در خانهای که صدای خندهی زنانه از درگاهِ تعصب عبور نمیکرد و آن شب، در خلوتِ حجرهای بیپنجره، آسمانِ کودکیاش فرو ریخت بیآنکه کسی نامش را فاجعه بگذارد…
-
در کوچهای که فانوسها خاموش گشته بود و صدا از سینهی دیوارها به احتیاط میگریخت، دختری، در سایهی سکوت، برگِ کاهگونِ کتابی را به آهستگی برگرداند. نه از ترس، که از قداستِ آنچه پیش رویش بود. خانه دیگر طنینِ خواندن نداشت، اما ذهنش، هنوز بوی جوهر میداد. چشمانش، شب را میشکافت تا به سطر سطرِ دانایی، پناهی بیابد از جهلِ تحمیلشده. او، در پستوی خانهای که بر پنجرهاش پردهای سیاه دوخته بودند، کتابی را گشود که به زعمِ حاکمان، زهر بود و به چشمِ او، نجات. با هر واژه که در حافظه حک میکرد، انگار تکهای از هویتِ ربودهشدهاش را بازمییافت. او، تنها نه برای خود میخواند، بلکه برای مادرانِ بیصدا و خواهرانی که هنوز رؤیای الفبای عشق و استدلال را در سر میپروراندند. دختر، در خاموشیِ بیچراغ، خود را به روشنایی دوخت و هر صفحهای که ورق زد، چون مشعلی بود، در دلِ شبهایِ بیفردایِ زنانِ وطنش.
-
مادر، بانوی صبورِ سحرهای پیدرپی، دستانش بوی نانِ نداشته میداد و نگاهش، چراغی بود که در ظلماتِ نداری، راهی به فردا میجست. تمام بودِ خویش را به تار و پودِ امید گره زد، تا روزی، ردای رعنای دکتری بر شانههای دخترک نحیفش بنشیند؛ دختری که از لای کتابهای مُندرس، آفتاب میجُست و با هر واژه، به روشنایی نزدیکتر میشد. خانهشان سقفی کوتاه داشت اما سقفِ آرزوهایشان، بلندتر از هر کوه بود. شبی که فردایش آزمونِ تقدیر بود، دخترک تا سحرگاه، واژه در واژه تنید و مادر، با تسبیحی که مهرهایش ترک برداشته بود، برای فردای سپید دخترش، دخیل بست. اما طلوع که رسید، با صدایی خشک و حکمتی تهی، فرمان آمد: «درس، از امروز، برای دختران حرام است.» زمین دهان نگشود، اما آسمانِ دلِ مادر چاک برداشت. آرزویی که سالها در زهدانِ صبر پرورانده بود، در دمِ سحر، سقط شد و او، زنِ بلندقامتِ رنج بیآنکه به خاک رود، در همانجا، در همان لحظه، به تمامی مُرد.
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
به آرون یه نگاهی که کردم که بجاش مهلقا گفت: ـ چیه باران خانوم؟ مگه نمیخواستم منو با پسرعموت اوکی کنی؟ خب ما حرفامونو باهم زدیم و الان رسماً بهم متعهد شدیم. از لحنش خندم گرفت و با شادی بغلش کردم و زیر گوشش آروم گفتم: ـ تصمیم درستی گرفتی دختر! آرون از اون باتری قلمی خوشتیپ تر هم هست. مهلقا ریز خندید و اونم آروم زیر گوشم گفت: ـ اتفاقا منم همین نظرم دارم. خیلی وقت بود که از علی کشیدم بیرون، پسره ی بی لیاقت. یهو آرون اومد داخل اتاق و گفت: ـ چی زیر گوش هم پچ پچ میکنین شما دوتا؟ مهلقا خندید و گفت: ـ از خوشتیپی تو حرف میزنیم عزیزم. نگاش کردم و گفتم: ـ اه اه اه...چندش! مهلقا خندید و گفت: ـ نگران نباش، بزار عرشیا بیاد پیشت اون موقع چندش بودن جنابعالی هم میبینیم. دوباره با اسم عرشیا رفتم تو فکر. مه لقا همونطور که وسایل رو مرتب میکرد ازم پرسید: ـ چیزی شده که ازش بیخبرم؟ قضیه زنگ زدنم رو برای جفتشون تعریف کردم و مهلقا گفت: ـ باران از امروز دیگه تا خوده پروانه خانوم زنگی نزده بهش زنگ نمیزنی، حالا خوب شد شهربانو گوشی رو گرفت و عرشیا نفهمید.- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
سپیده هنوز سر نزده بود که دختر، روسریِ چرکافتادهاش را سفتتر دور سر پیچید و از خانه بیرون زد؛ دلش با مادرِ بیمار مانده بود، و چشمش پشتسر برادرکی که با دندههای بیرونزده خوابیده بود. او، نه فقط نانآور بود، که ستون خاموش خانه بود، کارگری در گارگاههای سرد. با دستهایی تاولزده و بغضی که همیشه در گلویش لانه داشت. اما روزی آمدند، با چشمانی که مهربانی را فراموش کرده بود و زبانی که خدا را فقط برای نهی میشناخت. گفتند کار، برای زنان حرام است. گفتند زن، اگر بیرون رود، بیحرمت است. گفتند نان، اگر از دست زن باشد، ناپاک است. دختر، دهان نگشود. نه از تسلیم، بلکه از ترسِ ترکخوردن سقفِ خانهای که با نان او استوار مانده بود. از آن روز، قابلمهها تهی ماندند و شبها، گرسنگی، پتوها را ضخیمتر نکرد. برادر، ضعیفتر شد و مادر، آرامآرام در تب سوخت و دختر؟ هر شب، خود را ملامت میکرد که چرا نان را با غیرت سنجیدند نه با گرسنگی...
-
augmentin coverage pneumon عضو سایت گردید
-
لبِ دیوار کاهگلی نشسته بود و با انگشتانِ کشیدهاش بر خاکِ داغ، دایرههایی میکشید؛ دایرههایی از جنس حسرت، شبیه چرخهای دوچرخهای که هرگز نداشت. هر غروب، صدای زنگ دوچرخهی پسری از کوچه میگذشت و نگاهِ دختر، بیاجازه، تا تهِ کوچه میدوید. میدوید، اما نمیرسید. چون برای او، زمینِ بازی، به حصارِ غیرت و ناموس محدود شده بود. بارها دیده بود که دخترکِ همسایه پنهانی پا بر رکاب گذاشت، اما روزی که افتاد، خودِ دوچرخه را هم سوزاندند؛ تا دیگر هوسِ چرخیدن نکند. دختر فهمید اینجا، دوچرخه، نه فقط مرکبِ بازیست، که عصیاننامهایست بر قانونِ نانوشته و دختری که سوار شود، از کرامت ساقط میشود. اما هنوز هم، هر شب در خواب، پا میگذارد بر رکابی خیالی، دست در هوا میکشد و تا ماه میتازد. آری، در خواب، هیچ دیواری قد نمیکشد.
-
در امتدادِ کوچههای خاکخورده، دختری نشسته بود با دهانی بسته و چشمانی که آواز میخواند. کلمات در گلویش جا خوش کرده بودند، نه از ترسِ ناتوانی، بلکه از تازیانهی نباید هایی که نسلبهنسل کوفته شده بود. میخواست بگوید، اما صدا، در میانهی حلقش میمرد. مثل پرندهای که در قفس زاده شود و هرگز نداند آسمان کجاست. لبهایش، مدفون زیر خاکسترِ فرمانهای سنگین، هیچگاه نتوانستند شعر بخوانند، ترانه بسرایند، یا حتی نامِ خود را با صدایی بلند صدا کنند. در میان جماعتِ در خود گمشده، حنجرهاش بیصدا فریاد میزد: «آیا من هم حقی دارم؟ یا صدایم از آغاز، محکوم به خاموشی بود؟» سقفِ گلویش سنگین شده بود، پر از ترانههایی که هرگز شنیده نشدند، پر از لالاییهایی که مادرش از ترس نگفت، و شعرهایی که پیش از سرودهشدن، در لابلای سطرهای قانونِ خاموشی گم شدند. دختر، نه ناشنوا بود، نه لال، فقط دنیا صدای او را نخواست.
-
شب، آرام و کشدار، روی پلکهای شهر سایه انداخته بود. دختر، با چادری کهنه اما آغشته به بوی یاسِ ناپیدا، بر حصیرِ سردی نشسته بود و به پنجرهی خاموش مینگریست. نه مهتابی بود، نه رؤیایی؛ فقط ستارهای گمگشته که هر شب از آسمانِ خیالِ او گریزانتر میشد. دختر، چشمهایش را بست، نه برای خواب، که برای فراموشی. میخواست یک بار دیگر، در ذهنش دختری را بسازد که در خوابهای کودکی، شاهزادهای از جنس کلمات بود، پوشیده در لباسی به نام یونیفرم مدرسه، با کتابی از آزادی در دست. اما خواب، از او ربوده شده بود؛ چون لقمهای شیرین که پیش از چشیدن، از دهانِ کودک گرفته میشود. دختر یاد گرفت پیش از آنکه رؤیایی ببافد، دیوارهای ممنوعهاش را ببیند! در حیاطِ خاموش دلش، گهوارهای خالی تاب میخورد و هر بار که میخواست برایش لالایی بخواند، صدای فریادِ « نکن! نخواب! نساز!» میان دندههای شب میپیچید. خواب، دیگر سرزمین او نبود. در آنجا پرچمهای دیگری افراشته بودند و نگهبانانی با ابروانی درهم، که عبور رؤیا را حرام میدانستند. دختر بیدار ماند... نه چون نخواست بخوابد، بلکه چون خواب، دیگر از آنِ او نبود.
-
پایِ برهنهاش، پیش از رسیدن به رؤیا، به سنگِ دروازهای خورد که هزارسال است بسته مانده. دختر، قامتِ نحیفش را راست کرد، اما صدای زنجیرها بلندتر از طپشهای دلش بود. دست بر در نهاد، نه برای عبور، که برای آزمودنِ حقیقتِ خویش؛ مگر نه آنکه گاهی دروازهها تنها با شجاعتِ لمس شدن باز میشوند؟ پشت آن در، صدایی نبود، نه بادی، نه فریادی، نه خوشآمدی. فقط سکوت بود، سکوتی از جنسِ سنگ و خاکستر. دختر، آهسته برگشت، نه از ترسِ عبور، که از تلخیِ یقین. یقین به اینکه گاهی دروازهها را نه کلید، بلکه زخمها باز میکنند. بسیار بودند آنان که پیش از او کوبیده بودند و بسیارتر آنان که با دلی شکستخورده بازگشته بودند. اما اینبار، در چشمهای دختر، نه التماس بود و نه امید؛ فقط سماجتی از جنسِ آفتاب، که با هر تابش، میتواند زنگارِ قفلها را بسوزاند.
-
پارت12 با فکر امتحان فردا یه آه کشیدم، از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. نور چراغ مطالعه توی فضای نیمهتاریک اتاقم یه هالهی گرم ساخته بود. صدای ضعیف باد از پنجرهی نیمهباز میاومد و گاهی پردهی سفید رنگ رو به آرومی تکون میداد. یه جور حس سکون توی هوا پخش بود، از اون سکونهایی که انگار دنیا هم خستهست و دلش خواب میخواد. نشستم پشت میز و جزوه رو باز کردم. ورقهای پر از نکته و خطخطی، بهم زل زده بودن. سرم رو روی دستم تکیه دادم و زمزمه کردم: ــ چی میشد فردا امتحان کنسل بشه، ها؟ یه لبخند نصفهنیمه نشست گوشه لبم. نه که تنبل باشم، نه... اتفاقاً نمرههام همیشه خوبه، بهتر از چیزی که فکرش رو میکنن. اما گاهی فقط دلم میخواد بخوابم... بخوابم و هیچچیز برام مهم نباشه. یه روز فقط برای خودم، بدون دغدغه، بدون ورق زدن این جزوهها. صدای خشخش قلمم توی اتاق پیچید، صفحه به صفحه میرفتم جلو، گاهی یادداشت میکردم، گاهی مکث میکردم، زل میزدم به دیوار. ذهنم میخواست فرار کنه، ولی من با سماجت نگهش میداشتم. از پنجره نور مهتاب افتاده بود رو کتابم، خنکای شب آروم توی اتاق میچرخید و خواب رو زیر پوستم میفرستاد. چند ساعت گذشت. چشمام خسته شده بود. انگار دیگه کلمات هم از رو جزوه بلند میشدن و وسط هوا پرواز میکردن. یه نفس عمیق کشیدم، جزوه رو بستم، انگار که یه فصل سنگین از مغزم رو هم بستم. بلند شدم، چراغ مطالعه رو خاموش کردم. اتاق توی تاریکی نرمی فرو رفت. فقط نور کمرنگ ماه بود که از پنجره میتابید روی فرش. خودمو انداختم روی تخت. پتو رو تا زیر چونهم بالا کشیدم و چشمهامو بستم. همه چیز آروم بود... جز افکاری که مثل موج، آهسته میاومدن و میرفتن. ولی اون لحظه، فقط دلم خواب میخواست. یه خواب عمیق و بیخیال... بدون امتحان، بدون فکر، فقط من و شب و یه دنیای پر از سکوت.
-
-
fatemeh عضو سایت گردید
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
آرون و مه لقا خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم رسیدن و من فقط فرصت کردم کمی سر و سامان بدم. آرون کلی خرید کرده بود و مه لقا هم کلی وسیله آورده بود. این طور که از ظواهر امر مشخص بود مه لقا تصمیم داشت بیشتر از من بمونه! مه لقا با کمک آرون با دو سه بار رفت و آمد لوازمش رو به یکی از اتاقها برد و آرون هم بعد از کمک به اون رفت سراغ حیاط و آلاچیق و منقل کنارش؛ منم سه تا چای ریختم رو به پذیرایی بردم. بعد از نیم ساعت که دیگه چایها یخ شده بود و مه لقا بالای بیست بار من رو با " اومدم" پیچوند مجبور شدم خودم برم ببینم چیکار میکنه؟ وقتی در رو باز کردم چشمام چهارتا شد و دهانم از تعجب باز مونده بود. مهلقا همه وسایلش رو پخش و پلا کرده بود و داشت داخل کمدهای اتاقش میچید! آرون که داشت صدام میکرد و دنبالم میگشت من رو کنار در دید و اومد پیشم، میخواست چیزی بگه که نگاهش به اتاق افتاد و اونم متعجب خشکش زد! مه لقا خیلی ریلکس نگاهی به ما انداخت و رو به آرون گفت: - آرون میتونی این دو سه تا تابلو رو برام نصب کنی؟ نگاهی به تابلوها کردم؛ دو سه تا تابلویی بود که قبلا به دیوار اتاقش دیده بودم و خیلی بهشون علاقه داشت! مات و مبهوت گفتم: - مهلقا چخبره؟ اینا چیه دختر؟ مه لقا گفت: - وا لوازممه دیگه! قدمی جلو گذاشتم و گفتم: - یعنی چی که لوازممه؛ مگه چند وقت قراره اینجا بمونیم؟ من هنوز دست به وسایلم نزدم. مهلقا یکی از تابلوها رو، رو به دیوار گرفت و گفت: - خب تو اشتباه کردی! عزیزِ من کمِ کم یه هفته اینجاییم؛ بذار من وسایلم رو بچینم بعد میام کمک تو؛ الانم اونجا نایست بیا کمکم ببینم. آرون میخوام این تابلو اینجا باشه.- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان چرخ گردون از نویسندگان سایت نودوهشتیا
shirin_s پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : چالش نودهشتیا
شاید الان به این حرف نیاز داشتم تا کمی قوت قلب بگیرم. دلم نمیخواست به حال عرشیا فکر کنم. حتی تصور چیزی که شهربانو خانوم گفت هم حالم رو بد میکنه. دلم نمیخواد لحظهای عرشیا رو اینجوری ببینم. کلافه برای اینکه از فکرش دربیام بلند شدم و مشغول خونه شدم. وسایلم رو فعلا گذاشتم یه گوشه تا بعد با مه لقا خانوم صحبت کنم و ببینم چقدر قراره بمونم. به آشپزخونه رفتم و کابینت ها رو گشتم، باید یه چای دم میکردم تا آرون و مه لقا میان. اگر مدت اینجا موندم قرار باشه زیاد باشه باید دنبال کار هم برم. تو این مدت از حقوقی که میگرفتم پس انداز کردم ولی خب مگه چقدره؟ یه جورایی انگار باید از اول شروع کنم و بسازم.- 111 پاسخ
-
- 1
-
-
- داستان جدید
- عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
امروز 12 اردیبهشت، روز ملی معلمه
- 23 پاسخ
-
- 1
-