رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. با سلام و احترام بالاخره منم اومدم اعلام پایین داستان کوتاه ماه را پیدا میکنم رو بگم🥺🥺مرسی بابت واکنشاتون😘😘
  3. امروز
  4. پارت آخر چند روز بعد امروز چهارشنبه است پدر و مادر عارفه به کمپ رفتند و الان زنگ اخر است در بلند گوی مدرسه اسم عارفه را صدا زدم بعد چند دقیقه جسم نحیف عارفه که پای چشم هایش گود افتاده بود در میان چارچوب در ظاهر شد دستش را به در تکیه داد و بله ی بی جانی گفت که به سختی شنیدم :عارفه جان باید در مورد یه مسئله مهم باهات حرف بزنم بیا تو اتاق چشم هایش نگران شد این را از لرزش مردمک های چشمش فهمیدم بی چون و چرا روی اولین صندلی خالی اتاق که نزدیک در بود نشست نگران خانواده اش بود این را درک میکردم : دخترم عارفه شما از این به بعد پنجشنبه و جمعه روهم خوابگاه میمونی :چی شده اتفاقی افتاده مامانم وای نکنه برای مامانم اتفاقی افتاده حراسان از جا بلند شد و به طرف در خیز برداشت به طرفش دویدم و زود تر از اینکه بیرون برود شانه های نحیفش را گرفتم و به طرف خودم برگرداندمش :دخترم گوش بده هیچی نشده عزیزم مامانت خوبه باباتم خوبه اتفاقا خبر خوشی دارم برات مامان و بابات‌راضی شدن که برن کمپ و ترک کنن یک لحظه فقط در چشمانم خیره شد حس گیجی اش را درک میکردم وقتی به خودش امد و حرف هایم را تجزیه تحلیل کرد خودش را در اغوشم رها کرد و بغض فرو خورده این چند وقت را شکست قطره های اشکش که پایین میریخت انگار بار سنگینی از شانه های من برداشته میشد. ۱۰سال بعد به افتخار خانم عارفه ذاکری ازشون دعوت میکنیم بیایین بالای سن و یکم برامون سخنرانی کنن نگاهی به مادرم انداختم چقدر موهای سفید کنار شقیقه اش زیباترش کرده بود لبخندی نثارم کرد و سرش را به معنی برو تکان داد پدرم از انطرف صندلی به سمتم سرک کشید و لبخند پر رنگی تحویلم داد لب هایم کش امد و از جایم بلند شدم به طرف سن رفتم و پشت میکروفن ایستادم با چشم هایم جمعیت مشتاق را کاویدم منتظر چشم های اشنایی بودم که تمام این سال ها کنارم بود پشتم بود و بهتر بگویم فرشته نجاتم بود اخرش رسیدم به چشم هایی که برایم اشناتر از هر کسی بود با ان مقنعه مشکی خیلی خیلی زیباتر از هر وقت به نظر میرسید لبخند ملیحی گوشه لبش بود وبا عشق نگاهم میکرد میکروفن را تنظیم کردم و گفتم :به نام خالق انسان های پیروز حرف زیادی ندارم که بگم فقط میخوام از پدرم و مادرم تشکر کنم که تو این سال ها کمکم کردن و کنارم بودن و بعدش از فرشته نجاتم خالق روز های خوشم تشکر کنم ممنونم خانم صباحی ممنونم نوشین جانم تو منو به این جایی که هستم رسوندی اگه الان این بالا وایستادم و تو داری نگاهم میکنی فقط بخاطر کمک های خودته ممنونم که کنارم موندی ممنونم که تمام این سال ها چه بسا از مادرم بیشتر زحمت منو کشیدی ممنونم که مثل قله تفتان پشتم وایستادی و نذاشتی که زمین بخورم پر پروازم شدی و اگه من پرواز کردم فقط بخاطر تو بود صدای دست های جمعیت بلند شد و من اشک های روی گونه ام را پاک کردم پایان
  5. پارت۳۵ چای نباتم را هم زدم و روبه مسعود که در فکر بود گفتم - اقا مسعود شما باید یه فکری به حال خودتون و خانوادتون بردارین اینجوری فایده نداره دختر شما الان تو سن حساسیه نمیتونه از پس اینهمه غم و فشار بر بیاد احتمال داره هر کاری انجام بده سکوت پدر عارفه روی اعصابم بود تنفرم از پدرم انگار به او سرایت کرده بود از اوهم متنفر بودم -چندسال پیش که محبوبه با خانوادش اومده بودن اصفهان عاشقش شدم من پسر حاجی ذاکری بودم بابام فرش فروشی داشت برای خودش برو و بیایی داشت منم اینجوری ناخلف نبودم تو حجره پدرم کارگری میکردم وضع مالیمون بد نبود اما پدرم دختر عموم رو برام در نظر داشت میگفت اگه اونو نگیری دیگه نمیتونم تو چشمای عموت نگاه کنم اخه عموم زیر پر و بال بابام رو گرفته بود من پسر اول خانواده بودم و این جبران محبت رو گردن من بود دختر عموم رو نمیخواستم اما چاره دیگه ای هم نداشتم یعنی کس دیگه ای رو دوس نداشتم اما روزی که محبوبه رو دیدم انگار تمام عاشقی هارو تو چشمای محبوبه دیدم دنبال خونه میگشتن بردمشون خونه یکی از رفیقام اون چند روزی که اصفهان بودن فقط دنبال اونا و کاراشون بودم میبردمشون تفریح همه جا میبردمشون تا اینکه خواستن برن پدرش ادرس خونشون رو داد تا ما اگه اومدیم تهران بریم خونشون چند ماهی گذشت تمام فکر و ذکر من محبوبه بود از اونطرف پدرم برای ازدواجم مصمم بود و مراسم خواستگاری چیده بود اما من نمیتونستم محبوبه رو فراموش کنم یه روز دلو زدم به دریا و به پدرم گفتم اما پدرم فقط یک کلمه گفت یا دختر عموت یا دیگه حق نداری اسم منو بیاری نمیتونستم با وجود فکر محبوبه دختر عموم رو عقد کنم پس لوازممو جمع کردم و راه افتادم تهران اونم درست شبی که قرار بود بریم خاستگاری دختر عموم خلاصه تو تهران گشتم و گشتم تا خونه محبوبه رو پیدا کردم چند روز کشیک دادم تا بالاخره محبوبه رو تنها گیر اوردم با دیدن من چشم هاش برق زد و من فهمیدم اونم منو میخواد گفتم میام خواستگاریت اما گفت که بدون خانوادت نمیشه اما منه کله شق گفتم چرا میشه خلاصه شب بدون هیچ مقدمه ای رفتم خونشون با دیدن من اونم با گل و شیرینی تعجب کردن محبوبه رو خواستگاری کردم اما پدرش گفت باید با خانوادت بیای هر چی گفتم اونا نمیان گفت پس منم دختر به ادمی که خانوادش نیان جلو نمیدم یک ماه رفتم و اومدم اماجواب بابای محبوبه همون بود حتی اون شب اخر از خونه بیرونم کرد و گفت دوباره بیام زنگ میزنه پلیس با محبوبه در ارتباط بودم گفتم بیا فرار کنیم بریم عقد کنیم اولش گفت نه اما اون شب اخر راضی شد و رفتیم عقد کردیم اما خانوادش دیگه راهش ندادن و کلا قیدشو زدن منم که بی پول و همه چیز فقط یه مقداری اورده بودم که نصفشو دادم خونه رهن کردم بقیشو هم یکم خرت و پرت خریدیم محبوبه رو خیلی میخواستم زندگیم خوب بود اما اس و پاس بودیم رفتم سرکار بنایی اما حقوق اونم کم بود یه روز که دیگه خسته شدم به امید اینکه بابام پول بده رفتم اصفهان بدون محبوبه اخه محبوبه اون موقع حامله بود اما بابام با دیدنم یه چک زد تو گوشم و گفت تو دیگه پسر من نیستی برو همون خراب شده ای که بودی اون لحظه من از هم پاشیدم عاشق خانوادم بودم و دوریشون برام سخت بود محبوبه هم غصه میخورد از دوری خانوادش اینو وقتی میومدم خونه میفهمیدم وقتی چشمای پف کرده از گریشو میدیدم عارفه به دنیا اومد عاشق دخترم و مادرش بودم اما خرجمون. به دخلمون نمیخورد افسرده شده بودم تمام خوشیامون انگار تموم شده بود بدون پول رو اوردم به رفیق بازی تا یکم از غمم کم بشه اما رفیق ناخلف ادمو تا ته جهنم پیش میبره کم کم مواد کشیدم دیدم نه مثل اینکه این خوبه تموم غصه هاتو یادت میره تا نصف شب بیرون بودم اخر شب میومدم خونه محبوبه التماسم میکرد که نرم اما من‌نمیتونستم اخرش یه روز گفت بیاتوخونه بکش فقط نرو بیرون اولش دوستامم میومدن خونه اما محبوبه معذب بود و خودمم نمیخواستم اون ادمای کثیف بیان وارد خونم بشن تا اینکه محبوبه گفت بیا باخودم بکش جای رفیقاتو میگیرم نقطه بدبختی همونجا شد وقتی محبوبه باهام همراه شد دیگه حتی سرکارم به زور میرفتم بقیشو هم که خودتون میدونین تو این چندسال هیچکی یه سراغی از ما نگرفت حتی عارفه رو هم‌نمیخواستن درسته من و محبوبه همو میخواستیم اما غم دوری خانواده و طرد شدنمون مارو پیر کرد تموم اون حس عشق رو برد الانم وقتی محبوبه رو اینجوری میبینم دلم میخواد بمیرم میدونم که عارفه ازم متنفره حقم داره اما من اونو و محبوبه رو دوس دارم حاضرم بمیرم براشون تا اونا تو اسایش باشن چای نباتم سرد شده بود دلم برای مرد روبه رویم میسوخت انگار این اتش از جای دیگر شعله میکشید از جهل خانواده های محبوبه و مسعود - واقعا متاسفم اما شما باید به خودتون بیایین اگه واقعا خانوادتون رو دوس دارین باید برین کمپ محبوبه خانم رو هم راضی کنین - باشه بخاطر دخترم بخاطر عشقم میرم چشم هایم برقی از شادی زد بالاخره شد
  6. پارت۳۵ چای نباتم را هم زدم و روبه مسعود که در فکر بود گفتم - اقا مسعود شما باید یه فکری به حال خودتون و خانوادتون بردارین اینجوری فایده نداره دختر شما الان تو سن حساسیه نمیتونه از پس اینهمه غم و فشار بر بیاد احتمال داره هر کاری انجام بده سکوت پدر عارفه روی اعصابم بود تنفرم از پدرم انگار به او سرایت کرده بود از اوهم متنفر بودم -چندسال پیش که محبوبه با خانوادش اومده بودن اصفهان عاشقش شدم من پسر حاجی ذاکری بودم بابام فرش فروشی داشت برای خودش برو و بیایی داشت منم اینجوری ناخلف نبودم تو حجره پدرم کارگری میکردم وضع مالیمون بد نبود اما پدرم دختر عموم رو برام در نظر داشت میگفت اگه اونو نگیری دیگه نمیتونم تو چشمای عموت نگاه کنم اخه عموم زیر پر و بال بابام رو گرفته بود من پسر اول خانواده بودم و این جبران محبت رو گردن من بود دختر عموم رو نمیخواستم اما چاره دیگه ای هم نداشتم یعنی کس دیگه ای رو دوس نداشتم اما روزی که محبوبه رو دیدم انگار تمام عاشقی هارو تو چشمای محبوبه دیدم دنبال خونه میگشتن بردمشون خونه یکی از رفیقام اون چند روزی که اصفهان بودن فقط دنبال اونا و کاراشون بودم میبردمشون تفریح همه جا میبردمشون تا اینکه خواستن برن پدرش ادرس خونشون رو داد تا ما اگه اومدیم تهران بریم خونشون چند ماهی گذشت تمام فکر و ذکر من محبوبه بود از اونطرف پدرم برای ازدواجم مصمم بود و مراسم خواستگاری چیده بود اما من نمیتونستم محبوبه رو فراموش کنم یه روز دلو زدم به دریا و به پدرم گفتم اما پدرم فقط یک کلمه گفت یا دختر عموت یا دیگه حق نداری اسم منو بیاری نمیتونستم با وجود فکر محبوبه دختر عموم رو عقد کنم پس لوازممو جمع کردم و راه افتادم تهران اونم درست شبی که قرار بود بریم خاستگاری دختر عموم خلاصه تو تهران گشتم و گشتم تا خونه محبوبه رو پیدا کردم چند روز کشیک دادم تا بالاخره محبوبه رو تنها گیر اوردم با دیدن من چشم هاش برق زد و من فهمیدم اونم منو میخواد گفتم میام خواستگاریت اما گفت که بدون خانوادت نمیشه اما منه کله شق گفتم چرا میشه خلاصه شب بدون هیچ مقدمه ای رفتم خونشون با دیدن من اونم با گل و شیرینی تعجب کردن محبوبه رو خواستگاری کردم اما پدرش گفت باید با خانوادت بیای هر چی گفتم اونا نمیان گفت پس منم دختر به ادمی که خانوادش نیان جلو نمیدم یک ماه رفتم و اومدم اماجواب بابای محبوبه همون بود حتی اون شب اخر از خونه بیرونم کرد و گفت دوباره بیام زنگ میزنه پلیس با محبوبه در ارتباط بودم گفتم بیا فرار کنیم بریم عقد کنیم اولش گفت نه اما اون شب اخر راضی شد و رفتیم عقد کردیم اما خانوادش دیگه راهش ندادن و کلا قیدشو زدن منم که بی پول و همه چیز فقط یه مقداری اورده بودم که نصفشو دادم خونه رهن کردم بقیشو هم یکم خرت و پرت خریدیم محبوبه رو خیلی میخواستم زندگیم خوب بود اما اس و پاس بودیم رفتم سرکار بنایی اما حقوق اونم کم بود یه روز که دیگه خسته شدم به امید اینکه بابام پول بده رفتم اصفهان بدون محبوبه اخه محبوبه اون موقع حامله بود اما بابام با دیدنم یه چک زد تو گوشم و گفت تو دیگه پسر من نیستی برو همون خراب شده ای که بودی اون لحظه من از هم پاشیدم عاشق خانوادم بودم و دوریشون برام سخت بود محبوبه هم غصه میخورد از دوری خانوادش اینو وقتی میومدم خونه میفهمیدم وقتی چشمای پف کرده از گریشو میدیدم عارفه به دنیا اومد عاشق دخترم و مادرش بودم اما خرجمون. به دخلمون نمیخورد افسرده شده بودم تمام خوشیامون انگار تموم شده بود بدون پول رو اوردم به رفیق بازی تا یکم از غمم کم بشه اما رفیق ناخلف ادمو تا ته جهنم پیش میبره کم کم مواد کشیدم دیدم نه مثل اینکه این خوبه تموم غصه هاتو یادت میره تا نصف شب بیرون بودم اخر شب میومدم خونه محبوبه التماسم میکرد که نرم اما من‌نمیتونستم اخرش یه روز گفت بیاتوخونه بکش فقط نرو بیرون اولش دوستامم میومدن خونه اما محبوبه معذب بود و خود%
  7. پارت۳۴ #نوشین با عصبانیت و صدای تحلیل رفته رو به پدر عارفه توپیدم -بسه دیگه چرا داری گریه میکنی مرد بدبخت اشک هایش را پاک کرد و با نگاهی که تا عمق وجودش غم داشت نگاهم کرد چشم از او گرفتم و به پیشخوان بیمارستان خیره شدم - تو‌که میدونی این اتفاق پیش میاد چرا میزاری خانوادت نابود بشه اصلا میدونی دخترت تو چه وضعیتیه؟ اصلا میدونی چقدر داره زجر میکشه دماغش را بالا کشید و با غصه گفت - خانم تو چی میدونی از حال و روز ما توکه تو رفاه و خوشبختیی چی میفهمی دیگر امپرم بالا زد با حرص بلند شدم و رو به رویش ایستادم و با صدای بالا رفته گفتم - چرا اتفاقا میدونم منم یه بابایی داشتم درست شبیه تو همینقدر منفور اتفاقا میدونم چون مادرم رو معتاد کرد و بعدش مادرم درست یه روزی شبیه امروز سنگ کوپ کرد حال دخترتو میفهمم چون دقیقا عین همین زجرایی که میکشه رو کشیدم میدونی من پدرم در اومد تا به اینجا رسیدم میدونی من دهنم سرویس شد تا وقتی شدم خانم صباحی میدونی چیا کشیدم خودم خودمو از اون منجلاب بالا کشیدم کسی نبود به فکرم باشه پدرم که فقط پی مواد کشیدن بود مادرمم که درگیر کار خودش کرد من تک و تنها خودم رو بالا کشیدم الانم بدون که نمیزارم عارفه اون زجرایی که من کشیدم بکشه نمیزارم مثل من دوسال تو تیمارستان باشه یا با زبون خوش میرین ترک میکنین یا سرپرستیه عارفه رو ازتون میگیرم و به زور ترکتون میدم بعد از تمام شدن حرف هایم کیفم را برداشتم و به طرف اتاق مادر عارفه رفتم دکتر بالای سرش ایستاده بود چشم های بی حال مادر عارفه نیمه باز بود وهمین امید بخش بود چندتایی نفس عمیق کشیدم تا به خشمم غلبه کنم وارد اتاق شدم نگاه دکتر رویم چرخید و برای مادر عارفه سری تکان داد و به طرف من امد - خانم صباحی خیلی شانس اوردین که به موقع اوردینش فقط یه مشکلی هست - چی شده اقای دکتر دکتر نگاهی گذرا به مادر عارفه کرد وگفت - راستش دست چپش لمس شده و نمیتونه زیاد باهاش کار کنه تمام اون فشار و اینا به دستش سرایت کرده و اینجوری شده متاسفم نگاهی به مادر عارفه که با چشم های نیمه باز من را نگاه میکرد و برق اشکش از همین جاهم قابل دیدن بود انداختم - نمیشه هیچ کاری کرد؟ - نمیدونم باید با ورزش و ماساژ عضلات رو تقویت کنن اما احتمال خوب شدن خیلی پایینه سرم را تکان دادم و دکتر هم با یک خداحافظی از اتاق خارج شد نزدیک تخت محبوبه خانم شدم اسمش را از روی دفترچه بیمه فهمیده بودم نگاهی به چشم های غمگینش انداختم - واقعا ارزشش رو داره محبوبه خانم؟ اگه عارفه بفهمه دق میکنه! همینو‌میخوای؟ محبوبه هق بی صدایی زد و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می امد گفت - تورو خدا شما دیگه نصیحت نکن خانم صباحی نزار عارفه بفهمه دخترم دل نازکه نمیخوام بفهمه‌مادرش چقدر ضعیفه دست راستش را روی صورتش گذاشت و گریه اش را پنهان کرد پوفی کشیدم و گفتم - محبوبه خانم باید برین کمپ راه دیگه ای وجود نداره عارفه از هم پاشیده شده هربار که اخر هفته میاد خونه و برمیگرده مدرسه بدتر میشه اگه همینجوری ادامه پیدا کنه نمیدونم که چجوری بشه شاید عارفه دست به کارای بدتری بزنه حتی ممکنه .... گریه مادر عارفه بند امد و دستش را از صورتش برداشت - ممکنه چی؟ چشم هایم را از محبوبه دزدیم و با صدای ارام گفتم - ممکنه خودکشی کنه محبوبه هین بلندی کشید و با صدای بلند تر شروع به گریه کرد - محبوبه خانم لطفا اروم باش میخوام باهات حرف بزنم من نیومدم که تو فقط واسم گریه کنی لطفا منطقی باش - چجوری منطقی باشم دخترم داره جلوم پر پر میشه خودم توی این وضعیتم کسی که یه روزی عاشقش بودم به اون حال افتاده چجوری اروم باشم نفس عمیقی کشیدم درست میگفت اما گریه کردن راهش نبود باید میرفتم تا کمی ارام میشد به طرف در اتاق رفتم کنار در پدر عارفه مسعود را دیدم که نشسته بود و با شرمندگی سرش را پایین انداخته بود -اقای ذاکری باید باهاتون حرف بزنم بلند شد و با صدای گرفته باشه ای گفت به طرف کافه بیمارستان به راه افتادم
  8. پارت۳۳ در کهنه و زنگ زده و به داخل فشار داد انگار در باز بود یاالله گویان وارد شد هیچ صدایی از خانه نمی امد نگران شد نکند بلایی سر پدر و مادر عارفه امده باشد چند تقه به در زد و وقتی جوابی نشنید با عجله کفش هایش را در اورد و وارد خانه شد بوی دود انقدر غلیظ بود که ریه هایش را سوخت مقنعه اش را روی دماغ و دهانش گرفت و با دست دود را از جلوی چشم هایش کنار زد به طرف پنجره رفت و بازش کرد وقتی کمی دود بیرون رفت و توانست اتاق را ببیند با دیدن جسم بی جان مادر عارفه دست هایش شل شد تمام خاطراتش تداعی شد و بدنش به لرزه نشست ۲۰ سال پیش همین صحنه را دیده بود اشک هایش بی اراده فرو ریخت و پاهایش سست شد قدرت هیچ کاری را نداشت به دیوار پشتش تکیه زد و سر شده روی زمین فرود امد مادرش همان روز لعنتی سنگ کوپ کرده بود همان روزی که از خابگاه امد و هر چه مادرش را صدا زد جوابی نشنید همان روز هم درست مثل الان خانه پر دود بود و پکنیک با شعله کم میسوخت اما مادرش کناری افتاده بود و نفس نمیکشید ذهنش پر از صدا شد پر از تشویش دست هایش را به سرش گرفت و فشار داد باید قوی باشد باید بلند شود نباید بگذارد همان اتفاق دوباره تکرار شود با قدم های سست بلند شد و به طرف مادر عارفه رفت دستش را کنار گردنش گرفت هنوز نفس‌میکشید خدارا هزاران بار شکر کرد با دست های لرزان گوشی اش را از میان انبود وسایل کیفش پیدا کرد و شماره اورژانس را گرفت یک ساعتی گذشته بود مادر عارفه را به بیمارستان اورده بودند دکتر ها گفته بودند که در اثر مصرف زیاد مواد حالش بد شده و اگر کمی دیر تر نوشین رسیده بود الان باید کارهای کفن و دفنش را انجام میداد لیوان پلاستیکی اب را در دستش فشار داد پدر عارفه کنارش نشسته بود و ارام ارام گریه میکرد یک ادم چقدر باید ضعیف شود که بداند میتواند چه اتفاقی بیفتد اما قدرت این را نداشته باشد جلوی این اتفاق را بگیرد
  9. پارت ۳۲ یک هفته بعد یک هفته گذشته بود و عارفه کمی ارام تر شده بود اما حرف نمیزد و این نوشین را میترساند چهارشنبه هفته پیش که به خانه رفت و شنبه امد انگار همان یک ذره امیدش هم نا امید شده بود و نوشین درکش میکرد دیدن پدر و مادرش او را زجر میداد دختر های مدرسه ان اتفاق را فراموش کرده بودند و دوباره جو مدرسه به حالت قبل برگشته بود اما این دلیل نمیشد که با عارفه خوب شوند برعکس از ده متری عارفه رد نمیشدند و حتی سر یک میز هم با عارفه نمی نشستند عارفه دیگر حتی همان چند کلمه حرفی که میزد را هم قطع کرده بود و مثل ادم های لال فقط در مواقع ضروری جواب میداد نوشین تمام وقتش را صرف تجزیه و تحلیل رفتار عارفه میکرد نمی خواست که عارفه روزهایی که او دیده بود را ببیند همان هفته پیش به خانه عارفه رفته بود و کمی با مادر و پدرش حرف زده بود مادرش از شنیدن کار عارفه کلی گریه کرد وپدرش هم با شرمندگی سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت نوشین شانسش را امتحان کرد و از انها خواست که به کمپ ترک اعتیاد بروند اما وقتی نگاه وحشت زده مادر عارفه را دید به این نتیجه رسید که باید چند جلسه دیگر هم بیاید و حرف بزند تا شاید روزنه امیدی باز شود امروز وقت ان بود که برود و دوباره شانسش را امتحان کند عینک طبیش را از روی میز برداشت و در کیفش گذاشت و بیرون رفت خانم موسوی پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و رفت و امد دختر هارا نگاه میکرد با دیدن نوشین ان هم کیف به دست ابروهایش بالا پرید و از اتاق بیرون امد - جایی میرین خانم صباحی؟ نوشین علاقه به توضیح دادن رفت و امدش به این زن نداشت ان هم مخصوصا الان که بحث عارفه و خانواده اش بود ساعت دستش را درست کرد و رو به خانم موسوی گفت - بله راستش از خونه زنگ زدن و گفتن که کاری پیش امده باید امروز زودتر برم برق خوشحالی در چشمان موسوی اشکار بود با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت سری تکان داد و گفت - راحت باشین نوشین پوزخندی زد و در دل گفت نیاز به اجازه تو‌نداشتم در عوض سری تکان داد و به راه افتاد سوار ۴۰۵ نقره ایش شد و به طرف خانه عارفه به راه افتاد
  10. دیروز
  11. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  12. پارت صدو چهل و‌یک‌ رها (با صدایی لرزان): ـ ولی ممکنه خودش سوال بپرسه. اگه خواست چیزی رو بدونه، چی بگیم؟ یا اگه شروع کرد به حرف زدن؟ دکتر فلاحی سر تکان داد: ـ اگه خودش سوالی پرسید، جواب بدید ـ ولی با احتیاط. وارد جزئیات دردناک نشید. مثلاً اگه پرسید کسی مرده یا نه، تأیید کنید، اما توضیح ندید چطور و چرا. بذارید اطلاعات کم‌کم و با حمایت احساسی بهش برگرده. مثل همون عکس مامانش که گفته نشونش بدی. امیر (آهسته) ـ تماس فیزیکی؟ لمسش؟ اونم باید محدود بشه؟ دکتر فلاحی: ـ تا حدی بله. نه از بی‌اعتمادی. فقط چون ذهنش در حال ترمیمه. یه لمس ساده می‌تونه ماشه‌ی خاطره‌ای باشه که هنوز براش سنگینه. در عوض، بودن کنارش، بی‌فشار، امن‌ترین کاره. رها(با نگرانی): ـ صبح وقتی پیشش بودم، یه لحظه حس کردم دستش به من خورد… ولی سریع عقب کشید. دکتر خیامی (لبخند ملایم): ـ لمس، اگه از سمت خودش شروع بشه، یعنی احساس امنیت داره. شما هم می‌تونید کنارش باشید، دستش رو بگیرید، یا مثلاً شونه‌ش رو لمس کنید… اما فقط وقتی خودش پذیرش نشون می‌ده. رها سرش را پایین انداخت. صدایش کمی لرزید: ـ یعنی شاید یه بخشی ازش… هنوز منو یادشه؟ دکتر خیامی (با نگاهی پدرانه): ـ شاید. یا شاید فقط حس امنیتی از شما گرفته که براش آشناست. مهم اینه که اون حس امن رو نگه داری، نه اینکه حافظه‌ش رو مجبور کنی برگرده. دکتر فلاحی در حالی‌که برگه‌ها را جمع می‌کرد و بلند می‌شد: ـ اگه همین روند ادامه پیدا کنه، دو هفته‌ی دیگه مرخص می‌شه. ولی تحت نظر. مراقبت در خانه خیلی مهمه… مخصوصاً آرامش ذهنی، و پرهیز از هر نوع تنش جدید. دکتر خیامی هم اضافه کرد: ـ محیط خونه و بودن کنار چهره‌های آشنا، کمک بزرگی به تحریک حافظه می‌کنه. فقط بدونید که این، یه مسیر تدریجیه. صبوری، ثبات احساسی، و همراهی شما خیلی مهمه. امیر و رها با تشکر بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند نیمه‌شب… صدای یکنواخت و آهسته‌ی مانیتور قلب، سکوت اتاق را شکسته بود. سام چشم‌هایش بسته بود. نفس‌هایش آرام، اما سنگین. در خواب، کمی تکان خورد. صدای زنی در تاریکی پیچید: ـ سام… نه واضح، نه نزدیک. مثل پژواک محوی از تهِ خاطره‌ای دور. پلک‌هایش لرزید، دستش حرکت کوچکی کرد، ناله‌ی خفه‌ای از گلویش بیرون آمد. امیر، که روی صندلی کنارش نیمه‌خواب بود، با صدای تخت از جا پرید. سریع خم شد جلو: ـ سامی‌جان؟ (آهسته و نگران) خوبی؟… خواب دیدی؟ سام با پلک‌هایی سنگین، چشم باز کرد. نگاهش به سقف دوخته شده بود. بی‌کلام، بی‌حس. فقط نگاه. امیر لیوان آب را از کنار تخت برداشت، دستش را زیر سرش گذاشت، کمکش کرد جرعه‌ای بنوشد. ـ نترس عزیزم، من اینجام… فقط یه خواب بوده، تموم شد. سام بی‌کلام، گیج اما آرام، سرش را به بالش تکیه داد. دوباره پلک‌هایش سنگین شد و بسته. امیر کنار تخت، هنوز نگران نگاهش می‌کرد. در راهرو، رها روی صندلی خوابش برده بود. یک دستش به لبه‌ی صندلی تکیه داشت. سکوت بیمارستان، گَنگ و کشدار بود *** دو روز گذشته بود. حال عمومی سام پایدارتر شده بود. مانیتور قلب از او جدا شده بود، جای بخیه‌ها در سمت چپ بدنش رو به بهبود بود، و با کمک پرستار یا امیر، می‌توانست از تخت پایین بیاید و چند قدمی در اتاق راه برود. جلسات کوتاه با روان‌پزشک هر روز ادامه داشت؛ هنوز سردرگم بود، اما واکنش‌های کلامی‌اش بهتر شده بود؛ گاهی با تکان سر پاسخ می‌داد، گاهی با جملاتی کوتاه. چند بار از رها یا امیر با صدایی آرام و نامطمئن پرسیده بود: ـ من چند سالمه؟ ـ کارم چی بوده؟ پاسخ‌ها را آرام و بدون جزئیات می‌گرفت، درست طبق توصیه‌ی دکتر فلاحی. گاهی اما بعد از شنیدن چیزی، در خودش فرو می‌رفت، انگار ذهنش پشت دری سنگین گیر کرده باشد. مهرناز و مهناز، چند باری به بیمارستان آمدند. هر دو با مهر و دل‌سوزی کنار تخت سام نشسته بودند، آرام با او حرف زده بودند، اما دل‌نگران رها بودند. از خستگی، رنگی به چهره‌اش نمانده بود. بعد از اصرارهای زیاد، رها بالاخره قبول کرده بود ساعتی به خانه برود و استراحت کند .
  13. پارت صدو چهل رها با قدم‌هایی آرام وارد اتاق شد. دلش می‌کوبید، نفس‌هایش سنگین بود. سام روی تخت نشسته بود، نگاهش به پنجره. رها مکثی کرد، بعد صدایش را صاف کرد. سعی کرد نلرزد. ـ سلام… سام حرفی نزد. فقط نگاهش را از پنجره گرفت و به او دوخت. مدتی خیره ماند؛ عمیق، بی‌صدا. رها جلوتر آمد و روی صندلی کنار تخت نشست. آرام گفت: ـ بهتری؟ سام جوابی نداد. بعد از لحظه‌ای، با صدایی گرفته و آرام پرسید: ـ عکسِ مامانم رو داری؟ رها خشکش زد. چند ثانیه فقط نگاهش کرد، بی‌حرکت. بعد چشم‌هایش لرزید. ـ آره… دارم. نزدیک رفت. گوشی‌اش را از جیب بیرون آورد، گالری را باز کرد. عکسی از چند ماه قبل… شمال. لب ساحل. هما، سام، و خودش. همه لبخند می‌زدند. گوشی را به‌سمت سام گرفت. سام آن را گرفت، انگار چیزی شکننده را در دست گرفته باشد. مدتی طولانی به آن خیره ماند. ساکت. انگار تلاش می‌کرد چیزی را از ته ذهنش بالا بکشد. رها همان‌طور ایستاده بود. سرش پایین، اشک از گوشه‌ی چشمش سر خورد. سام شروع کرد به ورق زدن عکس‌ها. یکی‌یکی، چهره‌ی رها، خودش، و هما تکرار می‌شد. تا اینکه ناگهان ایستاد. به یک عکس خیره ماند. عکسی از یک عروسی… رها با لباس مجلسی، کنار سام و هما. لبخند بر لب. سام نگاهش را از عکس برنداشت، بعد به رها خیره شد. ـ این تویی؟ رها سرش را بالا گرفت. نگاهش افتاد به عکس. ـ آره… عروسی رامینه ،پسر ؛خاله مهناز چند ثانیه به عکس نگاه کرد، بعد دوباره به چشم‌های رها زل زد. انگار باورش نمی‌شد آن رهای سرحال و شاداب ، همین رهای شکسته و خاموش روبه‌رویش باشد. سکوت. بعد بی‌مقدمه پرسید: ـ تو… واقعاً خواهر منی؟ رها پلک زد. لبش لرزید. ـ آره… واقعاً خواهرتم. سام لحظه‌ای به چشم‌هایش نگاه کرد. سکوت، سنگین و کش‌دار. بعد، انگار با خودش حرف بزند، آرام گفت: ـ تو همیشه این‌شکلی بودی؟ رها نفسش را در سینه حبس کرد. ـ چه‌شکلی؟ اما سام دیگر چیزی نگفت. فقط چشم‌هایش را بست. آرام. انگار گفت‌وگو برایش سنگین بود. انگار خسته بود… از یادآوری، از نفهمیدن، از ترمیم. رها سکوت کرد. بعد آهسته گفت: ـ می‌خوای تخت رو بیارم پایین؟ سام فقط سر تکان داد. رها ریموت تخت را فشار داد و تخت آرام پایین آمد. بالش را زیر سرش مرتب کرد. خم شد تا صورتش را ببوسد… اما عقب رفت. ترسید. بغض راه گلویش را بسته بود. بی‌صدا کنار تخت نشست. سرش را به لبه‌ی تخت تکیه داد چشم‌هایش بسته، اشک هنوز گوشه‌ی مژه‌ها بود. سکوت. لحظه‌ای بعد، دستی آرام موهایش را لمس کرد. سام. نه با قصد، بیشتر مثل یک حرکت ناخواسته، شاید از سر دلتنگی. اما انگار خودش هم ترسید. فوراً دستش را عقب کشید. رها حس کرد. سرش را بالا گرفت. نگاه‌شان گره خورد. چشم‌های رها خیس بود. سرخ. انگار تب داشت. سام نگاه را دزدید. رها، نفس عمیقی کشید. بلند شد. هنوز کمی خم شده بود تا گوشی‌اش را بردارد که… در باز شد امیر وارد شد و با صدای آرامی گفت: دکتر خیامی گفت الان پرستار میاد برای برای آزمایش. رها به سام نگاهی کرد صداش آرام بود، لرزان: ـ می‌خوای بمونم پیشت؟ مکث. سام نگاهش را پایین انداخت. بعد فقط گفت: ـ نه. سکوت. رها سرتکان داد. ـ باشه امیر رفت. رها آخرین‌بار برگشت سمت سام. چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. سام اما چشم بسته بود. یا خودش را زده بود به خواب. هوا سرد وابری بود شهره روی مبل نشسته بود و مشغول خواندن کتاب. جمشید، روبه‌رویش، با فنجان چای در دست که هنوز لب نزده بود، به نقطه‌ای روی فرش زُل زده بود. سکوتی سنگین بین‌شان افتاده بود. جمشید ناگهان گفت، بی‌مقدمه: ـ به همون… دوست‌دخترِ سام زنگ بزن که بره پیشش. شهره سرش را بالا گرفت. با تردید نگاهش کرد: ـ نازی؟ جمشید سری تکان داد. نگاهش هنوز پایین بود: ـ آره. زنگ بزن بیاد. نمی‌خوام هیچ‌کدوم از اونایی که الان دورشن، نزدیکش باشن. شهره بدون اینکه چشم از کتاب بردارد، آرام گفت: ـ نمی‌دونم… حرفاش یک‌مقدار اغراق‌آمیز بود. شک دارم واقعاً دوست‌دختر سام باشه. تو که اخلاق پسر‌تو می‌دونی، تایپش همچین دختری نیست. جمشید تکیه داد به مبل. دستش را روی دسته‌اش گذاشت. خسته، اما مصر: ـ شماره‌شو بده. خودم زنگ می‌زنم. شهره نگاهش کرد، آرام: ـ باشه… برات اس‌ام‌اس می‌کنم امیر و رها رو بروی دکتر فلاحی و دکتر خیامی نشسته بودند. دکتر فلاحی نگاهی به هر دو انداخت و گفت: ـ ارزیابی‌های شناختی و بالینی امروز نشون می‌ده عملکرد حافظه‌ی بلندمدت سام تقریباً دست‌نخورده‌ست، ولی در بخش‌هایی از حافظه‌ی کوتاه‌مدت و حافظه‌ی هیجانی، هنوز اختلال‌هایی داریم. رها آرام گفت: ـ یعنی چی دقیقاً؟ یعنی چیزهایی یادش نیست، یا… یادش نمیاد؟ دکتر خیامی با لحن آرام و دقیق: ـ نه… نه همه‌چی. ما بهش می‌گیم «اختلال عملکرد در حافظه بلندمدت»، ولی در واقع، همه‌چیز پاک نشده. بیشتر، خاطراتی که بار احساسی یا شخصی دارن، موقتاً براش دست‌نیافتنی‌ان. مثل اینه که پشت یه در قفل شدن… فقط باید وقت داد تا اون در کم‌کم باز شه. امیر: ـ یعنی خودش انتخاب کرده چیزی یادش نیاد؟ دکتر فلاحی (با مکث): ـ نه آگاهانه. مغز در موقعیت بحران، برای محافظت از روان، گاهی خودش این‌کار رو می‌کنه. سام الان در چنین وضعیتی‌ه. ولی حافظه‌ی کوتاه‌مدت و بعضی بخش‌های حافظه‌ی بلندمدت هنوز به‌درستی فعال نیستن. امیر( صدای پر از بغض) ـ یعنی ممکنه کل زندگی‌شو یادش بیاد؟ دکتر فلاحی: ـ ممکنه، بله. اما تدریجی. نه با فشار. یادآوری ناگهانی می‌تونه حتی باعث بازگشت علائم استرسی بشه.
  14. پارت صدو سی ونه با صدای ناله‌ای خفه.. با وحشت از خواب پرید. لحظه‌ای طول کشید تا بفهمد صدا از کجاست. بعد بی‌درنگ بسمت اتاق سام رفت. رها خم شده بود سمت سرویس،، رنگش مثل گچ، دستش به دیوار بود، خون از بینی‌اش جاری. بدنش می‌لرزید. ـ رها!جان دایی خودش را رساند. بازویش را گرفت، محکم: ـ آروم باش… چیزی نیس نترس عزیزم نفس بکش دستش را جلوی بینی اش گذاشته بود صورتش را شست او را آرام به تخت برگرداند. رها بی‌رمق بود.قرصش را در دهانش گذاشت و کمکش کرد دراز بکشد کنار تخت نشست. دست‌هایش را گذاشت دو طرف شقیقه‌ی رها. با دقت، با حوصله، شروع کرد به ماساژ دادن. درست همان‌طور که سام همیشه برای رها می‌کرد… لحظه‌ای، انگار همه‌چیز برای رها محو شد. عطر سام، تخت سام، دست‌هایی که شقیقه‌هایش را آرام می‌فشردند…حس کرد سام بالای سرش است اشک از گوشه‌ی چشمش لغزید، بعد گریه فوران کرد. امیر فهمید. حرفی نزد. خم شد گونه اش را بوسید ـ گریه نکن عزیزِ دایی… قربونت برم، خودتو اذیت نکن… همه چی درست میشه، بهت قول می‌دم… رها با صدایی گرفته، در حالی که هنوز اشک می‌ریخت، فقط سر تکان داد. دستش را گذاشت روی قلبش، انگار بخواهد خودش را نگه دارد. امیر همان‌جا نشست. تا چشم‌هایش آرام بسته شوند. تا نفس‌هایش یکنواخت شوند. بعد بلند شد. پتو را دوباره رویش کشید، و از اتاق بیرون رفت. *** صدای قدم‌های شتاب‌زده‌ی رها و امیر در راهروی بیمارستان می‌پیچد. رها با نگرانی: دایی ببخش من خواب موندم دیر شد امیر با مهربانی: عزیزم.همینکه تو خوابیدی حالت خوبه کافیه وقتی به در اتاق رسیدند جمشید درست همان‌جا ایستاده، بود دست‌به‌سینه. نگاهش خشک و پر از تشر. تا چشمش به رها و امیر افتاد ، قدمی جلو آمد : با صدایی پایین ولی پر ازتهدید: ـ کی گفته بیاید اینجا نگاهش روی رها ثابت ماند: -نمی‌خوام اینجا ببینمت. رها برای لحظه‌ای خشکش زد،صورتش پر از خشم شد خواست لب باز کند که .. امیر جلو آمد ، محکم و بی‌تردید: ـ شما حق نداری برای کسی تعیین تکلیف کنی. کی کی بیاد یا نیاد،اونی که نباید اینجا باشه شمایید، نه رها . جمشید با خشم زل زد در چشمان امیر ، ولی قبل از اینکه حرفی بزند، صدایی دیگر وارد شد : ایرج بود آرام ولی قاطع، از پشت سر نزدیک شد: ـ آقای فرهمند … جمشید برگشت . نگاهش به دکتر خیامی افتاد . ایرج نگاهش سرد است اما کنترل‌شده. جمشید را خوب می‌شناخت ، مردی که زمانی شوهر هما بود… ـ دیروز به‌اندازه‌ی کافی حال پسرتون رو پریشون کردید. ادامه ندید لطفا (با مکثی کوتاه، مستقیم در چشم‌های جمشید نگاه کرد ) ـ اینجا تیم پزشکی باید در جریان کامل باشه که کی و چطور با بیمار در ارتباطه. اگه سلامتی پسرتون براتون مهمه، بهتره از دخالت بیجا پرهیز کنید. جمشید، انگار حرفی برای زدن نداشت . اخمی کرد و بی‌صدا از راهرو بیرون رفت . ایرج نگاهی به امیر انداخت ، بعد به رها. نگاهش نرم شد ؛چیزی میان مهربانی و درد پنهان.به آرامی از رهاپرسید: ـ خوبی؟ رها، که تا آن لحظه تمام توانش را جمع کرده بود تا گریه نکند، فقط سر تکان داد. بی‌صدا. اشک، بی‌اجازه، گوشه‌ی چشمش را خیس کرد. ایرج لبخند کم‌رنگی زد؛ لبخندی پدرانه، آرام، از همان‌هایی که به دل می‌نشیند. امیر، دستی روی شانه‌ی رها گذاشت. ـ برو… سام منتظره رها به‌آرامی قدم برداشت. نفس عمیقی کشید، انگار بخواهد خودش را دوباره جمع کند… و وارد اتاق شد. سام روی تخت بود، نگاهش به پنجره‌ی اتاق دوخته شده بود و بیرون را تماشا می‌کرد
  15. پارت صدو‌سی و هشت دکتر بعد از مدتی از اتاق بیرون آمد ،نگاهش نگران بود، اما حالا کمی آرام‌تر. به‌سمت امیر و رها آمد که گوشه‌ی راهرو، هنوز نگران ایستاده بودند. مکثی کرد، بعد با صدایی ملایم گفت: ـ بهش آرام‌بخش زدیم. فعلاً خوابیده… ولی تا چند ساعت، نباید کسی کنار تختش باشه.که دوباره بهش شوک وارد نشه . بعد نگاهش به ،جمشید و شهره ونازی که هنوز ایستاده بودند . لحنش جدی‌تر شد: ـ من صراحتاً اعلام می‌کنم که از این لحظه، ورود غیرضروری به اتاقش ممنوعه. سپس رو به امیر و رها: ـ شما هم… بهتره برید خونه. اینجا موندن کمکی نمی‌کنه. نگران نباشید. اگر چیز خاصی بشه، خبرتون می‌کنم. امیر سری تکان داد. جمشید و شهره با نازی به سمت آسانسور رفتند. رها هنوز ایستاده بود، بی‌حرکت. اما نگاه آخرش به در بسته‌ی اتاق سام، چیزی میان غم و دلشکستگی بود امیر دستش را روی شونه اش گذاشت: بهتره بریم خونه … خانه ،شب …. درِ خانه را که باز کردند، سکوتی سنگین به استقبال‌شان آمد. هیچ نوری روشن نبود. امیر کلید برق راهرو را زد،. در خانه، هوا سنگین بود. انگار سکوت هم عزادار بود. رها بدون هیچ حرفی از پله‌ها بالا رفت، امیر نگاهش کرد حس کرد باید برای چند لحظه تنها باشد و به سمت آشپزخانه رفت.. رها وارد اتاق سام شد. همه‌چیز همون‌طوری بود که سام همیشه دوست داشت: منظم ،ولی با ردی از خودش در همه‌جا. تخت هنوز مرتب بود، بالش جایی افتاده بود که آخرین بار سرش را گذاشته بود. با قدم‌هایی کند جلو رفت. روی تخت نشست. بوی عطر آشنای سام، هنوز توی بالش مانده بود.سرش را توی بالش فرو برد. بغضش ترکید. صدای هق‌هق آرام، کوبیده می‌شد به دیوارهای اتاق، به دل شب هق‌هق زد. شونه‌هاش می‌لرزید. خودش را مچاله کرد، سرش را بیشتر توی بالش فشار داد. انگار می‌خواست نشنود، نبیند، نباشد چند لحظه بعد، امیر با سینی غذا از پله‌ها بالا آمد. خواست وارد اتاق خودش شود، اما صدای گریه را شنید. برگشت. در اتاق سام باز بود. آرام وارد شد. سینی غذارا رو میز گذاست دستش را و بسمت تخت رفت و کنارش نشست دستش را به‌آرامی روی شانه‌ی رها گذاشت. صدایش آرام بود: ـ رها جان .. نمیخوای بیای شامتو‌بخوری من فداتشم نکن اینجوری باخودت من طاقت ندارم ببینم اینطوری داری زجر میکشی رها هیچ نگفت. فقط گریه کرد. امیر نفس عمیقی کشید، بعد با بغضی گفت: ـ ده سال پیش، وقتی مامان و بابا تو جاده‌ی اصفهان از دست رفتن… دقیقاً همین حسو داشتم. حس اینکه انگار زمین خالی شده. دیگه جایی نیست که بشه وایساد. چند لحظه مکث کرد.اشکش سرازیرشد : ـ تو اون موقع یازده دوازده سالت بود. شاید یادت نیاد… شاید اگه عمه هما نبود اگه سام نبود الان شاید هیچ وقت نمیتونستم با غم نبودنشون کنار بیام -هیچ وقت یادم نمیره عمه هما رو شبهایی که من کابوس میدیدم کنارم میموند تا صبح ، نمی‌ذاشت کم بیارم. نگاهش به رها افتاد که هنوز گریه می‌کرد، ولی کمی آرام‌تر. ـ من جنگیدم. چون مامان و بابا می‌خواستن زندگی کنم؛نه اینکه دفن شم تو درد. الانم تو باید محکم باشی کم نیاری ،میدونم سخته دردناک ،ولی قربونت برم نمیشه که توخودت ازار بدی دستش را گذاشت روی سر رها، و موهایش را آرام نوازش کرد. ـ میخام قول بدی بهم خودت نبازی امیر ساکت ماند. فقط موهایش را نوازش می‌کرد. رها ، هق‌هق در گلویش می‌پیچید: ـ اگه خوب نشه چی؟ اگه دیگه هیچ‌وقت… بین زمین و آسمون موندم. -اگه بابای سام نذاره ببینمش چی؟ اگه ببرتش… اگه من‌چیکار کنم دایی … و بعد بی‌هوا، دست امیر را گرفت؛دستش سرد بود، بی‌پناه: ـ دایی… تو رو خدا… کمکم کن… امیر نگاهش خیره ماند به اشک‌هایی که روی گونه‌ی رها سر می‌خوردند.بغض گلویش را فشار می داد خم شد، لبهایش را نزدیک گونه‌ی او برد، و آهسته بوسید. ـ الهیی من فدات بشم من کنارتم… انقد فکر ای بد نکن نمیذارم کسی اذیتت کنه بهت قول می‌دم. رها گریه میکرد نفس‌هایش می‌لرزید: دایی قرصمو‌ میاری سرم داره میترکه امیر بلند شد.و به سمت اتاق رها رفت رها همون‌طور، روی تخت سام دراز کشیده . سرش هنوز توی بالش بود. چشم‌هایش خسته بودند… خسته از ترس، از گریه.خسته از درد امیر برگشت. قرص را دهانش گذاشت و لیوان آب را نزدیک لبش کرد . به آرامی پتو را کشید روی تنش.. چند ثانیه فقط نگاهش کرد… بعد برق اتاق را خاموش کرد، در را آرام بست. خانه در تاریکی و سکوت نفس می‌کشید. امیر، روی کاناپه دراز کشیده بود، پتو تا روی شانه‌اش، اما خوابِ آرامی نداشت. بی‌قراری خانه از چشم‌های او دور نمانده بود.
  16. فصل دو قسمت یازده چند دقیقه فقط سکوت بود. صدای نفس‌های آرام‌شون، و گاه‌گاهی خش‌خش باد پشت پنجره. آیرا پلک زد. چشم‌هاش هنوز به سایان بود. انگار می‌خواست مطمئن بشه که واقعاً کنارشه. واقعاً زنده‌ست. - فکر می‌کنی اینجا، ما رو انتخاب کرده؟ صداش آهسته بود، مثل کسی که می‌ترسه جوابش رو بدونه. سایان پلک زد. کمی مکث کرد. - نه. بعد از مکثی کوتاه، ادامه داد: - ما خودمون انتخابش کردیم؛ فقط نمی‌دونستیم داریم چی انتخاب می‌کنیم. آیرا آهی کشید. سرش رو گذاشت روی بازوی سایان. چشم‌هاش رو بست. چند ثانیه بعد، نوری خفیف، مثل برق زدن لحظه‌ای، از پشت پنجره گذشت. خیلی سریع، ولی کافی برای اینکه هر دو پلک باز کنن. آیرا با دقت گوش داد. صدایی نمی‌اومد. - دیدی؟! سایان سرش رو تکون داد. بعد بلند شد، رفت سمت پنجره. پرده رو کنار زد. تاریکی مطلق. - هیچی نیست. اما موقع برگشتن، نگاهش لحظه‌ای روی آینه‌ی گوشه‌ی اتاق خشک شد. چشم‌هاش باریک شد. - یرا… آیرا از تخت نیم‌خیز شد. - چی شده؟! سایان با صدایی آروم، اما لرزون گفت: - تو آینه… من… فقط خودم نبودم. آیرا پاشد، سمتش رفت. هر دو به آینه زل زدن. چیزی نبود. اما؛ تصویر توی آینه، یه لحظه خیلی کوتاه، انگار یه نفس کشید. و بعد محو شد. سکوت. آیرا با صدای خش‌دار گفت: - بیا امشب چراغا رو خاموش نکنیم.
  17. هفته گذشته
  18. مهمان

    تو رو خدا جواب بدین ها🙁

    دنبال رمان هستم که که دختره قمار میکرد شوهرش مچشو گرفت و شوهرش ی مدت با ی دختر دیگه بهش خیانت کرد ،بعد دوباره ب هم برگشتن
  19. سلام در خواست ویراستار دارم.
  20. پارت آخر همه برامون دست زدن و مهسان گفت : ـ خب این ژست خراب نکنین ، چند تا عکس بگیرم! بعد از اون کلی عکسای دسته جمعی گرفتیم و باور گفت : ـ حالا نوبت سوپرایز منه... رفت و از تو اتاقش و بلز و یه ورقه آورد و رو به من و پیمان گفت : ـ مامان و بابا ببینین، اینو کشیدم واسه امشب...این وسطی منم...این باباست اونم مامان...اینم که خونمونه. امیرعباس ازش پرسید : ـ خب کوچولو اون ریزه که بغل توئه کیه ؟؟ باور : ـ اون خواهرمه، میدونستم یه روز مامانم برام میاره .منم مثل بچهای دیگه الان یه خواهر دارم. همه خندیدن و منو پیمان کلی بوسیدیمش. پیمان گفت : ـ بابایی شاید داداش باشه! باید دعا کنی که سالم باشه ، پسر یا دخترش فرقی نداره... مهسان زیر گوشم یواش گفت : ـ حالا خودش اینجوری میگه ، ولی خدا میدونه که چقدر عاشقه دختره! با خنده حرفشو تایید کردم . مهدی گفت : ـ عمو جون بلز هم یاد گرفتی ؟؟ علی سریع گفت : ـ وقتی پدر تو زمینه موسیقی اینقدر با استعداده، قطعا دخترشم به خودش میره دیگه. پیمان موهای باور و گذاشت پشت گوشش و گفت : ـ دخترم آهنگ نازنین مریم و یاد گرفته. میخواست امشب مامانشو سوپرایز کنه و براش بزنه. با خوشحالی دستامو بهم کوبیدم و گفتم : ـ ای جونم! قربونش میرم من. نگفته بودی بهم که یاد گرفتی! همونجور که بلزشو باز می‌کرد ، گفت : ـ آخه سوپرایز بود مامان . همه براش دست زدن و کوچولوی منم شروع کرد به نواختن آهنگ نازنین مریم. پیمان دستامو بوسید و با عشق، به معجزه زندگیمون نگاه می‌کردیم و از صمیم قلب بابت وجود این دو هدیه نازنین از طرف خدا و بابت خوشبختیمون خدا رو شکر می‌کردیم . " خودتان را باور داشته باشید، به دنبال رویاهایتان بروید و اجازه ندهید کسی شما را محدود کند. روزی فرا می رسد که دیگران چاره ای ندارند جز این که به شما ایمان بیاورند. " پایان
  21. پارت دویست و هشتاد و سوم پیمان با کنجکاوی گفت : ـ بیار ببینم خانومم امسال چه کیکی گرفته؟ مهسان همینجور که با آهنگ میخوند، خندید و گفت : ـ اینجوری خشک و خالی نمیشه آقا پیمان، مژدگونی میخوام. پیمان با تعجب به مهدی نگاه کرد که مهدی دستشو به نشونه نمیدونم برد بالا! پیمان بلند شد و از داخل جیبش چند تا تراول ریخت رو سر مهسان و کیک و سریع از دستش گرفت . یک کیک سفید گرد که با خامه شکلاتی عکس یه نوزاد کشیده بودن و روش نوشته بود : ـ پدر شدنت مبارک.... پیمان با تعجب به کیک و بعدش به من نگاه میکرد. بچها همه دست و جیغ کشیدن و به من و پیمان تبریک میگفتن. باور اومد بغلم و با شادی که توچشماش موج میزد ، گفت : ـ وای مامانی ، یعنی الان قراره من یه خواهر داشته باشم ؟؟ صورتشو بوسیدم، تمام دنیامو میدادم تا ذوق تو صورت دخترعمو ببینم، با خوشحالی گفتم : ـ آره عزیزم، دیدی بالاخره آرزوت برآورده شد ؟ محکم گردنمو بغل کرد و گفت : ـ آخجون! خیلی دوستت دارم مامانی. پیمان همین لحظه اومد سمتم و با اشک شوقی که تو چشمش جمع شده بود گفت : ـ منم عاشق مادرتم. اومد جلوتر و پیشونیم و بوسید و گفت : ـ ازت ممنونم عشق زندگیم که دوباره این حس و بهم دادی تا بتونم یبار دیگه پدر شدن و تجربه کنم...زیر سایت خانوادم قراره چهار نفره بشه. احساساتی شده بودم ، اشکام و پاک کردم و گفتم : ـ اما این‌بار شاید یه پیمان کوچولو بدنیا بیاد. پیمان خندید! ورقه سونوگرافی و دادم دستش و ورقه بوسید و گفت : ـ من واسه این پیمان کوچولو هم میمیرم...ای جوونم! باور همونجور که تو بغلم بود با حالت شاکی گفت : ـ اااا...بابا پس من چی ؟؟ پیمان خندید و گفت: ـ بیا بغلم ببینم. باور و بغل کرد و من رو هم با دست چپش تو آغوشش کشید و گفت : ـ شما دوتا معجزه زندگی منین، خداروشکر که دارمتون.
  22. پارت دویست و هشتاد و دوم مهسان تایید کرد و گفت: ـ غزل من همیشه میدونستم ، پیمان بابای خیلی خوبی میشه! گفتم: ـ چون خودمم اینو میدونستم ، تصمیم گرفتم خونوادمو بزرگتر کنم . همین لحظه زنگ در زده شد. باور دوید سمت در و گفت : ـ آخجون بابا اینا اومدن. در و باز کرد و پرید بغل پیمان. با پیمان و مهدی که باهم اومده بودن سلام علیک کردیم، باور رو به مهدی گفت : ـ عمو بازیمو آوردی ؟ مهدی بغلش کرد و گفت : ـ آره فندق کوچولو، امشبم باهم بازی میکنیم. یکم دور هم نشستیم و صحبت کردیم...منتظر شدیم تا علی و امیرعباس هم برسن . حدود نیم ساعت بعد ، اونا هم رسیدن ، رفتم سمت آشپزخونه تا کیک و بیارم . پیمانم پشت سرم اومد تا شربت آلبالو ها رو ببره...اومد سمتم و گفت : ـ امشب زیادی خوشگل شدیا حواسم بهت هست! خندیدم و چیزی نگفتم. یهو گفت : ـ راستی تو هر سالگرد ازدواجمون بابت کیک تولد ازم نظر میخواستی امسال چرا چیزی نپرسیدی؟ مهسان اومد داخل آشپزخونه و تا من چیزی بگم ، گفت : ـ چونکه سوپرایزه پیمان جون ، برو بیرون فعلا! پیمان خندید و گفت : ـ باز شما دوتا معلوم نیست دارین چیکار میکنین !خدا امشبو بخیر بگذرونه! منو مهسان جفتمون خندیدیم. پیمان رفت و جعبه کیک و باز کردم و به مهسان گفتم : ـ تو شمع ها رو بزار روش و من برم هدیمو بیارم آروم رفتم تو اتاق و جعبه رو باز کردم و عکس سونوگرافی و گذاشتم تو جیب لباسم و رفتم اونور اتاق . دیدم همه مشغول دست زدنن و امیرعباس و مهدی دارن آهنگ مبارکه منصور و میخونن.
  23. پارت دویست و هشتاد و یکم همشونو با کمک مهسان درست کردیم. بعدش مثل دوتا توپی که بادشون در رفته باشه ولو شدیم رو مبل و مهسان گفت : ـ خب مونده اصل کاری... خندیدم و گفتم: ـ اصل کاری و پاپیون بستم ، تو جعبه زیر تخته، بعد شام میارمش . ـ ولی خوشگل درستش کردیما! به خونه یه نگاه کردم ، راست میگفت! ریسه های نقره ای که از رو دیوار آویزون کردیم و بادکنک های آبی و نقره ای ، فضای خونه رو خیلی قشنگ کرده بود ، بوی گل نرگس هم که کل فضا رو گرفته بود...گفتم : ـ واقعا خیلی خوب شد! از پارسالم بهتر شد . مهسان: ـ بنظرم تو کار طراحی دکور خونه هم بریم ، میترکونیم غزل . خندیدم و حرفشو تایید کردم . همین لحظه باور از اتاقش با خمیازه اومد بیرون و مهسان با حالت لوسی بهش گفت : ـ اوووف عشق من بیدار شده، ساعت خواب عزیزم! باور با خمیازه گفت : ـ سلام خاله. بعد اومد سمت منو پرسید: ـ مامان ، پس بابا کی میاد ؟ گونشو بوسیدم و گفتم: ـ میاد الان دخترم ، تو هنوز آماده نشدی که! بیا صورتتو بشوریم...یه لباس خوشگل بپوشیم.. از جام بلند شدم که گفت: ـ مامان دوست دارم اون لباس صورتیه که بابا پیمان برام خرید و بپوشم. مهسان از اونور داد زد و گفت : ـ فقط بابا پیمان! چرا اینقدر این دخترا بابایی ان؟؟ خندیدم و همونجور که صورت باور و میشستم ، گفتم : ـ حالا همه دخترا بابایی ان به کنار ، دختر من که چهار برابر همه دخترا باباییه...باباشم همینه البته. مهسان خندید و گفت : ـ اگه اینجوریه پس من دلم میخواد پسر دار بشم. خندیدم و گفتم : ـ ایشالا! حالا تو بچه دار بشو بقیش و بسپر دست خدا! به باور که همینجور تو خواب آلودگی به سر میبرد گفتم : ـ بیا دخترم، بزار بریم کمکت کنم لباستو بپوشی. سریع گفت: ـ مامان خودم می‌پوشم. ـ باشه پس. رفتم سمت هال و گفتم : ـ البته من از این وضعیت خیلی خوشحالم. رابطه پیمان و باور و میبینم هزار بار خدارو شکر میکنم و کیف میکنم بابت اینکه هم پیمان اینقدر عاشق دخترشه و هم باور اینقدر دوسش داره و بهترین رفیقش باباشه.
  24. پارت دویست و هشتاد خندیدم و گفتم : ـ الهی بگردم، اگه بدونی امروز چجوری تنه درخت و بغل زده بود که مامانش براش یه خواهر بیاره! گفت: ـ خیلی یزیدی! خب میگفتی بهش ، گناه داره بچه! ـ گفتم امشب بهش بگم ، درست و حسابی خودشو پیمان سوپرایز شن! مهسان یهو گفت : ـ هیچی الان امشب دوباره مهدی بهم گیر میده ! با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ خب راست میگه اینهمه سال گذشته! مهدی هم خودش عاشق بچه ، یه بچه براش بیار دیگه! یکم اینور اونور کرد و گفت : ـ خب حالا! اینقدر تو زیر گوشم خوندی ، مادرشوهرم زیر گوشم خوند؛ مجبور شدم اقدام کنم . خندیدم و گفتم : ـ انشالا یه خبر خوب ایندفعه از تو میشنویم. مهسان : ـ ایشالا، راستی غزل به علی و امیرعباس هم گفتی ؟ ـ آره اتفاقا، هم خودم گفتم و هم به پیمان گفتم بگه بهشون! پرسید: ـ چیزی از واگذاری رستوران نگفت بهت ؟ ـ نه خیلی فرصت نشد حرف بزنیم . ـ والا بنظر من که علی اینجا طاقت نمیاره، یکسال دیگه هم کل رستوران و میسپره دست پیمان ، برای زندگی میره کانادا . مهدی میگفت مثل اینکه اونجا با یکی در ارتباطه. ـ نمیدونم والا! پیمانم اوندفع یسری چیزا میگفت . همین لحظه خانواده هایی که برای امروز وقت گرفته بودن ، اومدن داخل و منو مهسان عکاسی و شروع کردیم . حدود ساعت 6 بود که کارمون تموم شد . باور و از شهربازی گرفتیم و رفتیم خونه و باهمدیگه مشغول درست کردن غذاها و دیزاین بادکنکا شدیم. از گل فروشی سر خیابون هم یه دسته گل نرگس و گل رز آبی سفارش داده بودم .
  25. پارت دویست و هفتاد و نهم بعد که آرزوشو بستم ، دیدم با دستای کوچولوش رفت تنه درخت و بغل کرد و گفت : ـ درخت آرزوها امیدوارم دفعه بعدی که اومدم اینجا مامانم تو شکمش خواهرم و داشته باشه. دلم طاقت نمیورد ، دوست داشتم خبر و زودتر بهش بگم اما با خودم گفتم تا شب زمان زیادی نمونده ، بمونه تا واقعا سوپرایز بشن! خداروشکر اینبار برخلاف اوندفعه بارداریم یکم سبک تر بود و اصلا ویار نداشتم که پیمانم شک کنه! بعد اومد پیشم و گفت : ـ بریم مامان . دستشو گرفتم و باهمدیگه رفتیم سمت میکامال . چون آخر هفته بود و باور مدرسه نداشت، تایمی که عکاسی داشتیم ، می‌بردمش شهربازی می‌ذاشتمش ، وقتی رسیدیم؛ باور با دیدن مهسان دوید و رفت تو بغلش و مهسان گفت : ـ فندق کوچولوی من دلم برات یذره شده بود! ـ خاله، بالاخره مامانم داستان خودشو بابا پیمان و برام تعریف کرد! مهسان دماغشو کشید و گفت : ـ پس بالاخره کنجکاویت رفع شد ؟ ـ اوهوم، خاله امشب عمو مهدی پلی استیشنمو میاره مگه نه ؟ مهسان همونجور که میخندید گفت : ـ از دیشب برات کنار گذاشته که یادش نره، نگران نباش میارتش . ـ آخجون! گفتم : ـ بریم دخترم ببرمت شهربازی ، ماهم کارمونو شروع کنیم ، زود باید بریم خونه کار داریم . مهسان بهم گفت : ـ غزل تو در استودیو رو باز کن ، من می‌برمش. باور برام بوس پرتاب کرد و گفت : ـ خداحافظ مامانی . ـ خداحافظ عشقم، غذاتو یادت نره بخوریا! ـ چشم! رفتم و در استودیو رو باز کردم و مشغول ادیت زدن شدم ، بعد از چند دقیقه مهسان اومد پایین و با خنده گفت : ـ این کوچولو هم میخواد امشب سوپرایزتون کنه، سوپرایز در سوپرایز داریم!
  26. پارت دویست و هفتاد و هشتم پیمان رو به من گفت : ـ وای وای میشنوی غزل خانوم ؟ دخترمون قراره امشب ما رو سوپرایز کنه! رفتم بغلش کردم و گفتم : ـ بی صبرانه منتظر امشبم! بعدش باهم رفتیم و پیمان و رسوندم دم در رستوران و تو راه؛ علی و دیدم و باهاش احوالپرسی کردم . تازه از کانادا برگشته بود، اینو و امیرعباس هم امشب برای شام دعوت کردم . امشب بعد از شش سال؛ هم برای من و هم برای پیمان خاص ترین شب زندگیمونه. شبی که بالاخره بعد از کلی سختی بهم رسیدیم و هر سال با عزیزامون این شب و جشن میگیرم اما امشب سوپرایزی که من برای دخترم و پیمان دارم ، جفتشونو خیلی خوشحال میکنه و بی صبرانه منتظرم تا خوشحالیشونو امشب ببینم. به دخترمم مثل خودم یاد دادم که همیشه آرزوهاشو مثل عروسکاش بغل کنه و از فکر کردن بهشون منصرف نشه و مثل اسمش اونا رو باور داشته باشه...از بچگی باور ، سه تاییمون مثل گذشته حداقل یه روز در هفته می‌رفتیم پیش درخت آرزوها و آرزو می‌کردیم . باور هم مثل خود من عاشق درخت آرزوها بود، اصولا من و پیمان چون هنوز آرزوهاش خیلی کوچولو بود و براش مهیا می‌کردیم...از وقتی رفته بود مدرسه ، یکی از آرزوهاش این بود که مثل شنتیا که یه داداش کوچیکتر از خودش داره اونم یه خواهر کوچولو داشته باشه. الان تقریبا یه سالی بود مخ منو پیمان و بابت این قضیه خورده بود که همه برادر و خواهر دارن و من هیچکیو ندارم . پیمانم که مثل همیشه با مسخره بازی می‌گفت : ـ دخترم تو خونه ما این تصمیم با مادرته ، پدرت مثل همیشه آمادست! و بعد از یه تایمی منم راضی شدم که یه نور کوچولوی دیگه وارد زندگیمون بشه و خونوادمون بزرگتر بشه . رسیده بودیم کنار درخت آرزو و باور که محکم دستامو داشت گفت : ـ مامان غزل؟ ـ جونم عزیزم ؟ ـ پس کی آرزوم برآورده میشه ؟ خندیدم و گفتم : ـ من همیشه بهت چی میگم باور ؟ ـ میگی که باید صبرکنم و امید داشته باشم ـ پس چرا اینقدر عجله میکنی دخترم ؟ سکوت کرده بود، کنارش وایستادم و صورتش و بوسیدم و گفتم : ـ همه چیز به وقت خودش اتفاق میفته! از تو کوله کوچیکش ، دفترچه اش و درآورد و گفت : ـ پس بازم همین آرزومو تو این بنویس و ببندش! خندیدم و گفتم : ـ باشه.
  27. پارت دویست و هفتاد و هفتم با یه حالت شیطونی گفت : ـ چشماتو من... همین لحظه باور از اتاقش اومد بیرون که حرف پیمان نصفه موند ، گفتم : - چیشد عزیزم ؟؟ با ناراحتی گفت: ـ مامان مگه قرار نبود امروز باهم بریم پیش درخت آرزوها ؟ خندیدم و گفتم : ـ چرا عزیزم! لباستو بپوش، بابا رو هم میرسونیم رستوران؛ از اونور منو تو باهم میریم! ذوقی کرد و گفت : ـ باشه. پیمان رفت وسایلشو جمع کنه و منم تقریبا آماده شده بودم . به گوشیم همین لحظه پیام اومد ، باز کردم و دیدم مهسانه و نوشته : ـ غزل گفتی بهشون ؟ تایپ کردم و نوشتم : ـ نه هنوز.... پیمان همین لحظه اومد تو اتاق و گفت : ـ آماده ای عزیزم ؟ سریع گوشیم و بستم و گذاشتم تو کیفم و گفتم : ـ آره جانم، بریم ؟ پرسید: ـ چیزی شده ؟ قیافمو خیلی عادی نشون دادم و گفتم: ـ نه بابا مهسانه، بابت امشب داره میپرسه چیزی میخوام یا نه، پیمان امشب دیر نکنیا! اومد سمتم و مثل همیشه با لبخند خاصش لپمو گفت : ـ امشب یه شبه خاصه! فکر کن یه درصد من دیر کنم! باور سریع دوید اومد سمت پیمان و گفت: ـ اا..بابا پس من چی ؟؟ پیمان خندید و گفت : ـ حسود خانوم ، بیا بغلم! خوشگل باباش. بعدش با ناز گفت: ـ تازه بابا یه چیزی بگم! ـ بگو عشقم! موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت: ـ منم امشب برای شما یه سوپرایز دارم.
  28. پارت دویست و هفتاد و ششم پیمان سریع رفت رو اون مبل و دخترم، باور و تو بغلش گرفت و چند دور بوسید و گفت : ـ دخترم دیگه بزرگ شده، مگه نه بابایی ؟ باور با یه حالت ناز گفت: ـ آره بابایی. پیمان : ـ یدونه بابا رو بوس کن ، خستگیش در بره . باور پیمان و بوسید و بعدش با عشوه گفت : ـ بابایی پس ایندفعه میای با شنتیا، فوتبال بازی کنیم ؟ از لحنش خندم گرفته بود، پیمان بلند شد و با جدیت گفت : ـ ای بابا! دختر من این علاقه تو به شنتیا چیه ؟ من نمیفهمم. منو دختر قشنگم خودمون آخر هفته باهم میریم بازی. تازه عمو کوهیارم می‌بریم. اونم بازیش خوبه . یهو دست به سینه شد و با قد کوتاهش کنار میز وایستاد و گفت : ـ اما بابایی، شنتیا دوست منه. پیمان با حالت شاکی بودن بهم نگاه کرد و گفت : ـ یعنی این همه دختربچه اینجاست ، دختر من گیر داده که هر هفته بره با شنتیا بازی کنه . شنتیا، بچه ی همسایه ی ما بود و تقریبا دو سال بود که بخاطر کار پدرش تازه اومدن جزیره . با خنده از جر و بحثشون گفتم : ـ خب حالا دوستشه دیگه باباش ، این‌بار و اجازه بده. بعد به باور چشمک زدم، که دوباره دستاشو انداخت دور گردن باباش و با ناز گفت : ـ آره بابایی لطفا، لطفا... پیمان : ـ از دست چشمای این وروجک و زبون مادرت! خیلی خب باشه اما این‌بار آخرین باره ها! باور جیغی کشید از خوشحالی و صورت پیمان بوسید و رفت سمت اتاقش. پیمان هم با حالت شکایت داد میزد : ـ اینبار آخرین باره باور خانوم. از این به بعد برای خودت دوستای دختر پیدا میکنی! رفتم کنارش نشستم که گفت : ـ فسقل خانومو میبینی؟؟ از همین الان برای خودش دوست پسر پیدا کرده. بغلش کردم و گفتم : ـ خیلی خب حالا بابای غیرتی! آروم باش. بچه ان دوتاشون هنوز! پیمان یه هوفی کرد و گفت: ـ واقعا بابای دختر بودن سخته ها غزل ، من تازه پدرتو درک میکنم. اصلا دلم نمیخواد دخترمو با هیچکس تقسیم کنم! خندیدم و گفتم : ـ داره حسودیم میشه ها!
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...