تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان فراموشم نکن از غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢فراموشم نکن منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL نویسنده اختصاصی انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه 🔹 تعداد صفحات: 373 🖋 خلاصه: دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندانست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزای اول نیستی؟ احساسات دقیقا جایی سرد میشوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم میشد و… 📖 قسمتی از متن: ـ خیلی دلم براش تنگ شده! غزاله بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دختر تو نمیخوای بیخیالش بشی؟ -
درخواست کاور برای رمان دستامو ول نکن(جلد دوم) | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
https://biaupload.com/do.php?imgf=org-c5a14b54b8561.jpg عزیزم اوکیه؟ - امروز
-
پارت صدو شصت وهشت دوروز به آرامی گذشته بود … صدای تلویزیون، از سالن پذیرایی میاومد. رها روی مبل نشسته بود، نگاهش به صفحهی تلویزیون بود، ولی حواسش… نه. در اتاق بالا، سام هنوز بیدار بود. صدای نوتیف گوشیش سکوت رو برید. نازی بود: «عشقم،جلو درم .بریم یه دور بزنیم💋» سام، چند لحظه به پیام خیره موند. دلش آشوب بود. حرفهای امیر، تصویر رها… و مادرش، مثل تکههای پازلِ ناتمام توی ذهنش میچرخیدن. اما ته دلش… اون زنجیر لعنتی، وابستگی به نازی هنوز پاره نشده بود. آروم لباس پوشید، پالتو و کلیدش رو برداشت، بیصدا از پلهها پایین اومد. در راهرو رو باز کرد. صدای بسته شدن در، رشتهی افکار رها رو برید. بلند شد. نگاهی به در انداخت… رفتش بیصدا بود. ولی دل رها بیصدا نلرزید. رفت سمت آیفون. مانیتور رو روشن کرد. تصویر: سام. دم در. و نازی که ایستاده بود، با اون لبخند آشنا. چند لحظه بعد، سام سوار ماشین شد. رها… فقط نگاه کرد. نه اشک، نه فریاد. فقط فهمید. فهمید که هیچچیز، هیچکس، نمیتونه کسی رو نگه داره که دلش جای دیگهست. فهمید که گاهی، تمام تلاشها فقط خستهات میکنن. آروم برگشت توی اتاق. رفت سمت میز کنار تخت. قاب عکس رو برداشت. همان عکس خودش، هما و سام. بغض، سینهش رو میسوزوند. دستش لرزید… ولی نگاهش، آروم بود. یا شاید… اون آرامش قبل از طوفان. قاب عکس رو گذاشت توی کشو. آروم، بیصدا، انگار میخواست همهچیز رو همونجا، دفن کنه. برای اولینبار… نه منتظر صدای در بود، نه نگرانِ برگشتش. فقط زمزمه کرد: دیگه نمیخوام بدونم کجایی… سام آروم کلید انداخت، وارد خونه شد. سکوت همهجا رو گرفته بود.پالتو یش را درآورد ، نگاهش ناخودآگاه رفت سمت پلهها. دلش میخواست بدونه رها خوابه یا بیدار… اما نرفت سمت اتاقش. رفت توی آشپزخونه، یه لیوان آب خورد. برگشت بالا. به اتاق رها نزدیک سد لحظه ای ایستاد و آروم در اتاق رها رو باز کرد. نور چراغ خواب، یه هالهی گرم افتاده بود روی دیوار. رها روی تخت نشسته بود، کتابی جلوش، اما نگاهش غایب بود. سام با صدای آهستهای گفت: – هنوز نخوابیدی؟ رها حتی نگاهش نکرد. صفحهی کتابو ورق زد، بعد با صدایی خشک و خالی گفت:- رفتی بیرون .. درو ببند سام، همونجا ایستاد. انگار کسی یه سطل آب یخ ریخته باشه رو سرش. حرفی نزد. در رو بست. و اون شب… تا صبح، دیگه خوابش نبرد. هوای روشن پشت پرده نشان از آسمان صاف سردی را می داد سام تازه بیدار شده بود روی تخت نشسته، چشماش پفکرده بود از بی خوابی دیشبش تو سکوت، به کف اتاق خیره شده. یه جمله تو ذهنش هی تکرار میشه… «مگه نمی گفتی من رفیقمتم پس کو…» انگار همون لحظه، یه تصویر گنگ تو ذهنش جرقه زد. یه میز… یه دفتر کار… برگههایی پخششده… جلسهای مبهم… از جاش بلند شد، رفت سمت کنج اتاق. بین چند کاغذ پراکنده، یه کارت بیزنس برق زد: SAM RISE Strategic Branding & Economic Consulting Offices: Tehran – Dubai CEO: Mr.S.Farahmand نگاهش خشک شد روی اسم. قلبش لرزید. یه نفس سنگین کشید، چشمهاش بسته شد. یه تکهی دیگه از خودش برگشته بود. یه تکهی جدی. آروم حولهاش رو برداشت و رفت سمت حمام.
-
پارت صدو شصت وهفت سام آهسته سر تکان داد. بلند شد. چشماش هنوز خسته بود، اما چیزی درونش تغییر کرده بود. درگیری، شاید شروع درک. هردو آرام از پلهها پایین آمدند، و به سمت آشپزخانه رفتند. رها بیصدا دیس برنج را سر میز گذاشت. امیر با انرژی ساختگی، سعی کرد فضا رو روشن کنه: – من قربونت برم دایی، عجب بویی راه انداختی… این قرمهسبزیه خوردن دارهها… رها لبخند بیرمقی زد. سام فقط نگاهش کرد — نگاهی آرام، سنگین، اما بیکلام. امیر نگاهش بین این دو نفر چرخید. ساکت ماند، با لبخند کمرنگی گوشه لبش. مثل کسی که میدونه سکوتها، گاهی از هر حرفی عمیقترن. سام بالاخره، بعد از چند لحظه: – …مزهش خیلی خوبه. رها سر بلند کرد. نگاهش برای لحظهای در نگاه سام گره خورد. آرام گفت: – نوش جونت. امیر آرام لبخند زد. در دلش، امیدی آرام ریشه دواند… خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. چراغ اتاق رها خاموش بود؛ تنها نوری ضعیف چراغهای حیاط از پشت پنجره، از لای پرده، روی دیوار میلغزید. رها روی تخت دراز کشیده بود. به پهلو، پشتش به در. چشمهایش باز بود. خیره به پنجره صدای آرام تیکتاک ساعت، تنها چیزی بود که شنیده میشد. اما در ذهن رها، هزار صدا میپیچید. صدای سام. صدای امیر. صدای خودش، وقتی میخواست محکم باشد… و نبود. بالش را کمی بغل گرفت. چشم بست. نفسش سنگین بود. دلش میخواست گریه کند، اما اشکی نمیآمد. انگار گریههایش را توی ماشین جا گذاشته بود، همونجایی که سام بیصدا اشک میریخت و دستش را گرفت. صدای قلبش بلند شده بود. نه از ترس. از دلتنگی. زمزمهای زیر لب گفت، انگار با خودش، انگار با کسی که آنجا نبود: «کاش بدونی هنوز… حتی وقتی همه چی یخ زده، من دلم گرم توئه.» چشمانش را محکمتر بست. و کمکم، در دل همان تاریکی، پلکهایش سنگین شد… و خواب، آرام و غمگین، او را در آغوش گرفت همزمان سام، در اتاقش روی تخت دراز کشیده بود. اما نه خوابیده، نه بیدار. چشمانش باز، نگاهش خیره به سقف. افکار، مثل طوفان، مدام میچرخیدن. چهره رها، لرزش صدایش، نگاهش سر میز شام… همهچیز یکجور سنگین و مبهم بود. نفسش آهگونه بیرون اومد. برگشت به پهلو. نگاهش افتاد به کتابی که گوشهی میز بود. باز نشده، مثل حافظهی خودش. لبهایش به آرامی تکون خورد: «من چرا نیستم توی خاطرات خودم…؟ صدایی نمی آمد فقط سکوت. اما توی دلش، صدای چیزی مدام میپیچید. صدای گریه رها؟ یا تصویر نازی؟ یا خاطرهای از دسترفته؟ دستش رو گذاشت روی سینهاش. قلبش تند میزد. بیدلیل. یا شاید دلیلش، خواهرش بود که حالا توی اتاق کناری خوابیده بود. پلک بست. تصویر چشمان رها هنوز پشت پلکهاش روشن بود.بیصدا، در دل خودش زمزمه کرد: کاش بتونم برگردم.. سام، در تختش همچنان غلت میزد. خواب از سرش پریده بود. حسی از بیقراری، دلشوره… یک کشش مبهم. از اتاقش بیرون رفت. چند ثانیه جلوی در اتاق رها ایستاد. آهسته در را باز کرد. چراغهای حیاط، نور محوی به اتاق میداد. نزدیکتر رفت. رها، به پهلو خوابیده بود، دستش روی عکسی کنار بالش. سام آرام خم شد. نگاهش افتاد روی عکس، که زیر نور ضعیف افتاده بود.عکس: سام و هما نشسته بودند. لبخندی به لب داشتند، نگاهی پر از آرامش. و پشت سرشان، رهای دهساله، دستانش را دور گردن سام حلقه کرده بود و میخندید. نگاه سام مات شد. لحظهای، انگار چیزی توی سینهاش لرزید. دستش ناخودآگاه جلو رفت، اما نتوانست لمسش کند. فقط نگاهش کرد.تصویر خودش… اونجوری که هیچوقت به یاد نمیآورد. ولی… چرا قلبش اینقدر درد گرفت؟ لبش تکان خورد، اما صدایی از دهانش بیرون نیامد. درست همان لحظه، رها، توی خواب تکان خورد. نگاهش باز نشد…سام نفسش را حبس کرد. یک قدم عقب رفت. اشک در چشمانش جمع شد، اما نفهمید چرا در اتاق را آرام بست و همانجا، پشت در، ایستاد. با قلبی که تند میزد. با احساسی گنگ… که اسمش را نمیدانست، اما میدانست… دارد دوباره زنده میشود.
-
پارت صدو شصت وشش رها اون موقع هنوز کوچیک بود… ولی وقتی برگشتی، از همون روز اول شدی همهکسش. براش شدی پدر… همدم، همهچیز. (مکثی کوتاه، صدایش نرم و آهسته شد) – رها دردهای زیادی کشید، سام… بیپدری، تنهایی، اون سردردهای لعنتی که چند ساله گریبانش رو گرفته… خستگی و بیحوصلگی عمه… که البته بیشتر بخاطر سنش بود، ولی برای رها، سنگین تموم شد. عاطفهی زیادی نداشتن… زمان کم، بیخبری از پدرش… ولی با همهی اینا، بزرگ شد. مستقل شد. رفت دانشگاه… تو براش فقط یه برادر نبودی. تو براش شدی پناه دوست، بابا، حامی… حتی وقتی باهاش دعوا میکردی. (امیر نفسش رو برید، صدایش بغضدار شد) – یادت نیست… ولی وقتی تو مسابقهی رالی تصادف کرد… تو کالیفرنیا بودی. زنگ زدم بهت. بیدرنگ، پرواز کردی اومدی. شب و روز کنارش بودی. خودت پرستاریش کردی. (اشک از چشمانش سرازیر شد. نگاهش تو چشمان سام گره خورد) – اون شبِ لعنتی تو بیمارستان… وقتی فهمید عمه رفته… سکتهی مغزی، تمومش کرد. تو، ده روز باهاش حرف نزدی… رها توی بیمارستان، تنهایی عزادار شد. همونجا شکست، سام… بعد از عمه، تو براش بیشتر از همیشه پناه شدی. اما حالا… الان، اون حس میکنه تو گمش کردی. (مکث – صدایش تلخ شد) و اون نازی لعنتی بهش گفته که تو هیچوقت دوستش نداشتی… رها رو خورد کرده، سام… داغون کرده. رفتارای این مدت تو، باعث شد باورش کنه… در حالی که تو… جونت براش می دادی. سام لبش لرزید. با صدایی گرفته: – من… هیچی از اینا یادم نمیاد. امیر آروم دستشو روی بازوش گذاشت: – اشکالی نداره… قرار نیست همهچی یادت بیاد. ولی واقعیت اینه سام توی فکر رفت. زمزمه کرد: – نازی میگه اون… خودخواه بوده. همیشه به فکر خودش … امیر (لبخند تلخ زد، صدایش پایینتر، عمیقتر شد): – فقط از خدا میخوام هرچی زودتر بفهمی اون آشغالِ عوضی داره با زندگیت بازی میکنه. با ذهنِ تو، با قلبِ اون دختر… رها فقط یهچیز میخواست، فقط یهچیز… که تو رو از دست نده . (مکث. سکوت اتاق سنگین و پُر.) سام چشم بست. اشکی بیصدا از گوشهی چشمش چکید. زمزمه کرد: – میخوام بدونم… کی بودم برای اون. نه فقط کی بودم… چی شدم. امیر (آروم، محکم): – هنوز وقت هست، عزیزم … یادت میاد با بودنت سکوت بین سام و امیر، مثل دریای بیصدا، بینشون گسترده شده بود. سام هنوز پلکهاش رو بسته نگه داشته بود. امیر کنار تخت نشسته بود، اما چیزی نمیگفت. صدای ضربهای آرام به در. در نیمهباز شد. رها وارد اتاق شد. با صدای آهستهای گفت: – شام حاضره. صدایش، چیزی توی هوای اتاق تکون داد. سام فقط سرش رو کمی به سمت در چرخوند. چیزی نگفت. رها نگاهی کوتاه به سام انداخت، بعد بیصدا از اتاق بیرون رفت. در، آرام بسته شد. امیر بلند شد. دستش را به سمت سام دراز کرد: – پاشو بریم پایین… (لبخند خستهای زد) – تو نبودی… ولی این بچه، به عشق اینکه دوباره تو رو پشت میز شام ببینه، …شام درست کرده همه کار داره میکنه که تو یادت بیاد..
-
پارت صدو شصت وپنج سکوتی غمناک، خانه را در آغوش گرفته بود. زنگ خانه به صدا درآمد. رها که روی مبل نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود، با چشمهایی خسته ، بلند شد و در را باز کرد. امیر با چهرهای نگران وارد شد. رها لبخند محوی زد، صدایش آرام و گرفته بود: — داییجون سلام… مرسی که اومدی. امیر با نگاهی تند و نگران جلو آمد: — سلام دایی، خوبی عزیزم؟ گفتی حال سام بد شده… چی شده؟ کجاست الان؟ رها نفسی آهسته کشید. چشمهایش هنوز خیس بود. — تو اتاقشه..دیشب کابوس بد دید… صبح که بیدار شد گفت منو ببر سر خاک مامان. صدایش لرزید. بغض نشست گوشهی گلو: — دایی… فکر کنم… مامان یادش اومده. امیر خشکش زد. — چی؟ خودش گفت اینو؟ رها سر تکان داد، آهسته: — نه. ولی… وقتی رسیدیم، نشست جلوی مزار مامان… اسمشو گفت، باهاش حرف زد… (اشک توی چشمش حلقه زد) — انگار… انگار یه چیزی تو دلش شکست، دایی… حالش خیلی بد شد… امیر چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد، چشم بست و نفسش را آهسته بیرون داد. بغض ته صدایش لرزید: — یعنی داره یادش میاد… مکثی کرد، بعد خم شد، صورت رها را بین دستانش گرفت: — عزیز دلم… این خیلی خوبه. خیلی. با صدایی آرام اما پر از اطمینان: — کنارش باش… حتی اگه حرف نزد، اگه دور شد… حتی اگه عصبانی شد، به دل نگیر. تنهاش نذار، خب؟ خودمم هستم… تا تهش کنار جفتتونم. همهچی درست میشه، مثل روز اول… فقط باید صبور باشی. رها فقط سر تکان داد، اشک بیصدا روی گونهاش لغزید. امیر دستی به شانهاش زد، لبخند محوی زد و راهی اتاق سام شد. امیر آرام در اتاق را باز کرد. سام روی تخت دراز کشیده بود. چشمهایش بسته، اما بیدار بود. امیر چند لحظه فقط نگاهش کرد. بعد جلو رفت و کنار تخت نشست. سام چشمانش را باز کرد، به چهرهی امیر نگاه کرد. چهرهای آشنا، امن، اما دور. مثل یک اسم گمشده در ته حافظه. امیر با صدایی آرام گفت: — حالت بهتره سامی جان؟ سام چند ثانیه نگاهش کرد. بعد، با صدایی گرفته و آرام، طوری که انگار دارد چیزی ممنوعه را به زبان میآورد: — دیشب… خواب مامان رو دیدم. امیر آرام دستش را گرفت. چشمهایش پر از اشک شد. — الهی من قربونت برم… داره کمکم یادت میاد. اولش سخته، ولی هنوز تو وجودتن، سام… یادت نمیره. فقط وقت میخواد. سام پلک زد. — انگار… انگار داشتم برمیگشتم به یه جایی… نه کامل، نه واضح. ولی… صداش، نگاهش… حسش باهام بود. چند لحظه سکوت. بعد سام، با مکث، با صدایی آهسته و پر از نیاز: — امیر… — جان دلم؟ سام نگاهش را مستقیم در چشمهای امیر انداخت. صادقانه. بیدفاع. — میخوام… همهچی رو بدونم. (مکث) — دربارهی رها… دربارهی خودم… دربارهی زندگیای که یادم نمیاد. امیر ساکت ماند. گلویش خشک شد. قلبش تند زد. چند لحظه طول کشید تا جواب بدهد. دست سام را آرام فشار داد. — باشه داداش.. (نفسش را بیرون داد. با صدایی بغضدار) — هرچی بخوای. فقط قول بده هرچی شنیدی، فقط با دل گوش بدی… نه با ترس. سام چشم بست. سکوت کرد. سری تکان داد. و اتاق، پر شد از نفسهایی آرام، اشکهایی پنهان، و آغازی تازه برای بازگشت به گذشته. امیر نفس عمیقی کشید. نگاهش هنوز روی سام بود، اما صداش انگار از جایی دورتر میاومد، از دل خاطرهها: – وقتی رها به دنیا اومد،عمه توی آلمان بود… تو هم تازه رفته بودی کالیفرنیا برای ادامهی تحصیل. دو سال بعد، بعد از فوت اردشیر… عمه با رها برگشت ایران.
-
در خواست کاور رمان جهانی میان ما | Amata کاربرانجمن نود هشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چشم عزیزم -
در خواست کاور رمان جهانی میان ما | Amata کاربرانجمن نود هشتیا
Amata پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
درود تصویر پیشنهادی:- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
-
Helenrom عضو سایت گردید
-
RaymondVok عضو سایت گردید
-
در خواست ناظر برای رمان جهانی میان ما | Amata کاربر انجمن نود هشتیا
Khakestar پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
درود وقت بخیر به گپ مربوطه اد شدید🌱- 1 پاسخ
-
- 1
-
- دیروز
-
Helenquiek عضو سایت گردید
-
MarieziG عضو سایت گردید
-
درخواست کاور برای رمان دستامو ول نکن(جلد دوم) | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@ماسو عزیزکم با عکسی که براتون تلگرام فرستادم زحمتشو بکشید لطفا -
-
کیمیا عضو سایت گردید
-
Lionelhaw عضو سایت گردید
-
پارت چهلم باور رفت بغل مهدی و گفت: ـ نه عمو! اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم! یهو باور رو بهم گفت: ـ بابا، اون خانومه که شبیه مامانمه...نگاش کن! بعد با دستش به سمت در اشاره کرد؛ غزل بود. بالاخره اومده بود و توی جمعیت دنبال ما میگشت! مهسان برگشت و گفت: ـ واااای!! چقدر قیافش تغییر کرده؛ انگار بیبی فیس تر شده ها! امیرعباس با خنده گفت: ـ بجاش پیمان تو این دو سال پیرتر شده! مهسان سریع گفت: ـ من طاقت ندارم، میرم بغلش کنم. مهدی دستش رو کشید و گفت: ـ نکن مهسان! دختره بیچاره همینجوریش کپ کرده، بزار یکم به خودش بیاد بعد بغلش هم میکنی! گفتم: ـ بچها باور پیش شما بمونه، من میرم پیشش. مهدی تایید کرد و با بچها رفتن تا اونجا برای خودشون اتاق بگیرن... منم رفتم پیش غزل که مشغول حرف زدن با یکی بود و طرف هم تا منو دید گفت: ـ فکر کنم منظورتون آقای راد باشن... همین لحظه غزل به پشت سرش برگشت و با دیدن من یکم معذب شد ولی از خانومه تشکر کرد... رفتم نزدیکش و با لبخند گفتم: ـ خوشحالم که اومدی ولی به اجرای باور نرسیدی. شروع کرد با موهاش ور رفتن و گفت: ـ راستش اومدم تا یچیزی بهت بگم! دستش رو گرفتم و گفتم: ـ بیا بریم یجای خلوت باهم حرف بزنیم. بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشم، به سمت خودم کشوندمش و از اونجا خارج شدیم. ازش پرسیدم: ـ خب من اینجارو خیلی نمیشناسم، کجاش خلوت تره؟
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و نهم همین جور که به باور نگاه می کردم گفتم: ـ اطلاع نداد چون که حافظش رو از دست داده! هیچی از گذشته یادش نیست. سه تاشون با تعجب گفتن: ـ چی؟!! اینقدر صداشون بلند بود که یه لحظه همه برگشتن و نگاهمون کردن. گفتم: ـ یواش بابا! چه خبرتونه! مهدی گفت: ـ خب الان کجاست؟ گفتم: ـ مشکل اصلی همینه! یه بی ناموس براش یه عالمه داستان سرهم کرده و خودش رو نامزدش جا زده و غزل هم باورش کرده. امیرعباس گفت: ـ یعنی چی؟ مگه شهر هرته؟ پیمان خیلی راحت میتونی از دستشون شکایت کنی. گفتم: ـ آره اینکه به ذهن خودمم رسید اما مشکل اینه که غزل خیلی دوسشون داره و اونا رو مثل خونوادش میبینه در صورتی که اون حروم زاده خیلی باهاش بدرفتاری میکنه! مهدی پوزخند زد و گفت: ـ غزل بجز تو هیچکس رو نمی خواد پیمان! اینو مطمئن باش؛ همه ی ما رو فراموش کنه تو رو از خاطرش نمی بره! یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ همین که الان سالمه و حالش خوبه برای من بسه! امشب انگار دوباره بعد از مدتها به زندگی برگشتم. همین لحظه همه برای اجرای باور دست زدن و باور دویید سمت منو بغلم کرد. بعدش با تعجب به بچها نگاه کرد و گفت: ـ ااا!!!! شما هم اومدین اردو؟؟ مهدی لپش رو کشید و گفت: ـ آره فسقل خانوم، نکنه ناراحت شدی ما رو دیدی؟
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و هشتم یه تیکه از موهاش که رو صورتش ریخته بود و گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ من خیلی دنبالت گشتم غزل اما نتونستم پیدات کنم! از کنارم بلند شد و گفت: ـ میشه الان بری؟ من باید یکم فکر کنم. نگاهش کردم...نمی خواستم بدون غزل برگردم پیش باور اما دلمم نمی خواست که اذیتش کنم. بهم نگاهی کرد و گفت: ـ خواهش میکنم ازت! بلند شدم و گفتم: ـ غزل، دخترمون الان نمایش پانتومیم داره! نمی خوام بهت اصرار کنم اما اگه دوست داشتی بیا اقامتگاه چهارفصل و کنار هم دخترمون رو ببینیم. شاید به یاد آوردی... چیزی نگفت و شروع کرد با ناخناش بازی کردن... سرش رو بوسیدم و داشتم از پنجره می رفتم پایین و بهش گفتم: ـ یادت نره که به صدای قلبت گوش بدی، اون تو رو به مسیری که میخوای میرسونه عزیزم. بازم بهم لبخند زد و سکوت کرد... حقم داشت! ذهنش بهم ریخته بود. براش یه سناریوی مسخره تعریف کردن و اونم چاره ای بجز باور کردن نداشت چون حافظش رو از دست داده بود... داشتم میرفتم سمت اقامتگاه که مهدی بهم زنگ زد و گفت که رسیدن جزیره و براشون لوکیشن فرستادم تا بیان سمت اقامتگاه... وارد اقامتگاه شدم و دیدم که همه خانواده ها دور تا دور حیاط نشستن و بچها مشغول اجرا کردن هستن... باور با دیدن من دوئید سمتم و بغلم کرد و ازش پرسیدم: ـ به موقع رسیدم؟؟ با ذوق گفت: ـ آره بابایی، بعدی من اجرا میکنم صورتش رو بوسیدم و گفتم: ـ میدونم که عالی اجرا میکنی. با ذوقش دوباره صورتم رو بوسید و رفت کنار همکلاسیهاش نشست... موقع اجرای باور، مهدی و امیرعباس و مهسان وارد اقامتگاه شدن. براشون دست تکون دادم که اومدن سمتم... مهسان با عجله بدون مکث پرسید: ـ خب کجاست پیمان؟ میخوام ببینمش... پشت بندش امیرعباس پرسید: ـ اصلا قضیه چیه؟ غزل اینجا چیکار میکنه؟ اگه حالش خوب بود، چرا بهت هیچ اطلاعی نداد؟؟
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و هفتم چیزی نگفت و با اشکی که تو چشماش جمع شده بود فقط بهم خیره شد. انگار میخواست که باورم کنه اما یچیزی مانعش میشد... به چهره معصومش نگاه کردم و با دلخوری آروم گفتم: ـ هنوزم باورم نمیشه چجوری تونسنتی اینقدر راحت فراموشم کنی! منو دخترت رو!! چه اتفاقی برات افتاده؟؟ غزل، باهام حرف بزن لطفا. بغضش رو قورت داد و گفت: ـ ببین من فقط اینجا و این خونه و آدمای توش رو یادمه...از قبلش هیچی تو خاطرم نیست. انگار یکی با پاک کن مغزم رو پاک کرده، وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم و پارسا و لیلا کنارم بودن. اونا واقعا خیلی مراقبم بودن و من بهشون اعتماد دارم و هرچی بهم گفتن رو قبول کردم. با تعجب پرسیدم: ـ چی برات تعریف کردن؟ غزل گفت: ـ اینکه روزی که منو پارسا برای تفریح سوار قایق شدیم از قایق افتادم تو دریا و غرق شدم و اون نجاتم داده. و همون چیزایی که پایین گفت و همون روز به منم گفت چون من هیچ چیزی از کسی تو خاطرم نبود، حتی خودم هم نمیشناختم. تا یمدت اونقدر شوکه بودم که نمیتونستم حرف بزنم اما خدا ازشون راضی باشه واقعا حواسشون بهم بود و مراقبم بودن... منم دیگه برگشتم به زندگی عادیم تا اینکه امروز سر و کله ی تو پیدا شد و دوباره... یهو ساکت شد و دستش رو گذاشت روی سرش و پرسیدم: ـ دوباره چی؟ آب دهنش رو قورت داد و چشماش رو بست و گفت: ـ دوباره اون چیزای مبهم رو تو ذهنم زنده کردی! اون اوایل همش یه حس پوچی و توخالی درونم داشتم... لیلا همش میگفت بخاطر شوک حادثه ای بوده که برام پیش اومد. امروز که تو رو دیدم و عکسا رو بهم نشون دادی، دوباره یسری چیزای مبهم میاد تو ذهنم که آزارم میده چون واضح نیست و یادم نمیاد. سرش رو بوسیدم و گرفتمش تو بغلم و گفتم: ـ یادت میاد عزیزم، نگران نباش! اونا بهت دروغ گفتن. تو یه زندگی توی جزیره کیش داشتی، ما باهم خیلی خوشبخت بودیم. نگام کرد و با ناراحتی گفت: ـ اگه اینطوره، اگه اینقدر دوسم داشتی پس چرا تو دنبالم نگشتی و پیدام نکردی؟ هان؟
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و ششم شماره خانم مومنی بود: ـ الو صدای باور تو گوشم پیچید: ـ الو بابایی... ـ جان دلم؟ ـ بابایی تو نمیای اجرا پانتومیم منو ببینی؟ به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ وای یادم رفت، شروع شده؟ با ناراحتی گفت: ـ آره الان شروع میشه. گفتم: ـ ناراحت نباش عزیزم! خودم رو میرسونم. بعد اینکه قطع کردم، تصمیم گرفتم هرجوری شده غزل رو از اون خونه خارج کنم تا هم اینکه باهم بریم و اجرای باور رو ببینم و هم اینکه من جواب سوالام رو پیدا کنم...دیگه تسلیم سرنوشت نمیشم و تنهاش نمیذارم! از دیوار کنار اون خونه رفتم بالا و آروم و با دقت از میله ها رد شدم...پنجره که به سمت حیاط همسایشون بود، باز بود و چراغش روشن بود...تو دلم خدا خدا میکردم که غزل تو اون اتاق باشه... پریدم و از لبه پنجره آویزون شدم و به زور پاهام رو که تو هوا معلق بود به دیوار زیری تکیه دادم و خودم رو کشیدم بالا...دیدم که غزل با پیراهن ساتن قرمز رو به آینه نشسته و آروم داره موهاش رو شونه میکنه... آخ که چقدر دلم برای دیدن این تصویر تنگ شده بود... پاهام رو آروم آوردم بالا و پریدم تو اتاق...دوباره با ترس یه جیغ خفیفی کشید و از جاش بلند شد... سریع گفتم: ـ نترس عزیزم! منم. شونه رو آروم گذاشت روی میز و دستش رو گذاشت روی قلبش و یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ توروخدا برگرد! شر به پا نکن! دلم برای دیدنش تو این لباس و نوازش موهاش لک زده بود، بدون توجه به حرفش رفتم جلو و موهاش رو آروم نوازش کردم، زیر لب گفت: ـ تو واقعا کی هستی؟ ذهنم رو خیلی مشغول کردی ولی یادم نمیاد. نگاش کردم و دستم رو گذاشتم رو قلبش و گفتم: ـ به حرف اینجا اعتماد کن! بزار راهو بهت نشون بده! اون منو یادشه.
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور برای رمان دستامو ول نکن(جلد دوم) | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست طراحی کاور رمانم رو دارم🥰🙏- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت سی و پنجم این بار من بجای غزل گفتم: ـ ببینین، من نمیدونم قصد شما از اینکارا چیه؟ من تمام دوستامم دارن میان اینجا! مطمئن باشین که این موضوع رو از ریشه حلش میکنم. غزل، زن رسمی و مادر بچمه! حدود ده سال پیش باهم ازدواج کردیم و کیش زندگی میکردیم. زن من سه ماهه باردار بود و یه روز با دخترم باهم رفتن شنا، همه فکر کردن که جفتشون غرق شده. دخترم رو پیدا کردیم امااز غزل دوساله که هیچ خبری نداشتم. همه فکر کردن مرده اما من باور داشتم که زندست و یه روزی برمیگرده. بغضم رو قورت دادم و گفتم: ـ و بالاخره بعد دو سال پیداش کردم! البته اینو مدیون اردوی مدرسه دخترم بودم که منو تا اینجا کشوند و باعث شد دوباره غزل رو ببینم. پارسا با پوزخند رو به غزل گفت: ـ نازنین نگو که این چرندیات رو باور میکنی!. ببینم اصلا تو عقلت قبول میکنه که زن یه مرد به این سن باشی!! بعد رو به من گفت: ـ شایدم بنده خدا زنش رو از دست داده و تو هم چهرت به زنش نزدیکه و واسه همین... نذاشتم حرفشو تموم کنه و واکنشهای غزل به اندازه کافی به اعصابم فشار آورده بود، پریدم وسط حرفش و دوباره یقش رو گرفتم و گفتم: ـ زر مفت نزن عوضی! این بار غزل با صدای بلند گفت: ـ کافیه دیگه! بعدش از در با عجله رفت بیرون و اون زنه هم همراش رفت. پارسا رو بهم گفت: ـ شنیدی؟؟ حالا گورت رو گم کن. با پوزخندی رو بهش گفتم: ـ ببین من که میرم ولی مطمئن باش زنم هم با خودم میبرم. بدون اینکه منتظر بشم چیزی بگه از پله ها رفتم بالا و از خونه خارج شدم اما نرفتم سمت اقامتگاه و دوباره سر کوچه منتظر وایستادم. یه نیم ساعتی اونجا رو زیر نظر داشتم که گوشیم زنگ خورد.
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و چهارم غزل سعی میکرد کنترلم کنه اما اصلا بهش گوش نمیدادم و گلوی پسره رو محکم گرفتم و با حرص بهش گفتم: ـ خوب به چهره من نگاه کن اُزگل! یبار دیگه دستت به زن بخوره، گردنت رو میشکونم فهمیدی؟؟ سعی داشت حرف بزنه و دستم رو از رو گردنش بگیره اما اونقدر از کارش حرص خوردم که تا میتونستم گردنش رو فشار دادم. یهو با صدای آی گفتن غزل که دوباره نشست رو زمین...برگشتم سمتش و از روی این پسره بلند شدم! رو بهش گفتم: ـ خوبی عزیزم؟ اما فقط گریه می کرد، یهو با ترس گفت: ـ پارسا نه... سریع برگشتم و یه لگد به پاش زدم که چوب توی دستش افتاد...این بار همون خانومه که توی غرفه با غزل بود اومد و گفت: ـ آقا داری چیکار میکنی؟ ول کن داداشمو! اصلا شما کی هستی؟؟ ولش کن... خفش کردی. دستم رو کشیدم و رو به زنه با عصبانیت گفتم: ـ شما زن منو گروگان گرفتین؟ اینجا چه خبره؟؟ زنه دوباره هول شد و اینبار پسره که به زور نفس میکشید با چندتا سرفه گفت: ـ میدونم باهات چیکار کنم؟ به ناموس من دست درازی میکنی؟ قراره ماه بعدی منو این دختر باهم ازدواج کنیم. گفتم: ـ زر نزن عوضی! این دختر؛ زن منه! پسره سریع گفت: ـ اگه زنه توئه پس تو خونه ما چیکار میکنه؟ چرا ازش نمی پرسی؟ بفهم که اشتباه گرفتی! منو نازنین از بچگی نشون کرده همیم و قراره باهم ازدواج کنیم. به غزل نگاه کردم که مثل یه گنجشک روی زمین نشسته بود و گریه میکرد. پسره که اسمش پارسا بود با صدایی بلندی که سعی داشت کنترلش کنه گفت: ـ نازنین چرا هیچی نمیگی پس؟ بهشون توضیح بده که اشتباه گرفته.
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و سوم سریع گفت: ـ از کجا معلوم اینا ساختگی نباشن؟ چرا باید حرفتو باور کنم؟ در اصل تو به خودت نگاه کن! میدونی چند سال ازم بزرگتری؟ خنده تلخی کردم و با ناراحتی گفتم: ـ بعد از رفتن تو خیلی پیرتر از قبل شدم، نبودنت داغونم کرد غزل. برای چند دقیقه بدون پلک بهم زل زد و بعدش سریع سرش رو گرفت بین دستاش...کمکش کردم تا روی صندلی بشینه و پرسیدم: ـ غزل تو چت شده؟ همون طور که چشماش رو بسته بود گفت: ـ یسری چیزای نامفهومی میاد تو ذهنم، سرم درد میکنه. این حالتش رو که دیدم فهمیدم که هر آدمی که غزل رو زیر بال و پرش گرفته، از وضعیتش سوء استفاده کرده. بهش نزدیک شدم که دوباره با ترس خودش رو کشید عقب و گفت: ـ خواهش میکنم برو! اصلا حالم خوب نیست! اشکاش رو پاک کردم و گفتم: ـ فقط یه سوال ازت میپرسم، از کی تا حالا اینجایی؟ چجوری اومدی اینجا؟ تا رفت چیزی بگه یهو در باز شد و همون پسره با عصبانیت اومد داخل و با لهجه خاص جنوبی گفت: ـ نازنین اینجا چه خبره؟ این آقا کیه؟ غزل با دستپاچگی از جاش بلند شد و با تته پته گفت: ـ ن...نمیدونم...نمیشناسمش. پسره یهو اومد مچ دستش رو محکم گرفت و گفت: ـ مگه بهت نگفتم آدم غریبه وارد این خونه شد به من یا به خواهرم زنگ بزنی؟ هان؟ این بار من بازوی پسره رو محکم گرفتم و یه مشت محکم زدم به صورتش که روی میز پرت شد و تموم مهره ها ریخت روی زمین.
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و دوم دیگه از این حجم از غریبه بودنش داشتم عصبانی میشدم، رفتم نزدیکش و بازوهاش رو گرفتم تو دستم و گفتم: ـ غزل منو عصبانی نکن! دلیل این رفتارات چیه؟ محکم دستاش رو از دستام کشید بیرون و با صدای بلند گفت: ـ در اصل دلیل این رفتارهای شما چیه؟ چرا دست از سرم برنمیدارین؟ بهتون گفتم اشتباه گرفتین. من اسمم نازنینه نه غزل. حالا هم لطفا سریعتر از اینجا برین بیرون! بعد با یکم مکث گفت: ـ اگه نامزدم بیاد و شما رو اینجا ببینه واقعا عصبانی میشه. خونم به جوش اومده بود!! این دختر چش شده بود؟ یعنی واقعا یادش نمیومد یا داشت نقش بازی میکرد؟! گیج شده بودم... آخه به نگاه و رفتارش نمیخورد که راست نگه! رفتم جلو و گرفتمش بین دستام و گفتم: ـ تو فقط غزل منی! نمیتونی، نمیتونی به همین راحتی همه چیز رو فراموش کنی! تقلا می کرد که از بین دستام بیاد بیرون اما ولش نمی کردم. آخر سر گریش گرفت و گفت: ـ آخه تو کی هستی؟ چی از جونم میخوای؟ برو وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد. روش رو برگردوندم سمت آینه پشت سرش و گفتم: ـ تو زن منی، میفهمی؟ تو نازنین نیستی. من نمیدونم کی مغزت رو شستشو داده غزل ولی هر کس بهت چیزی گفته داره باهات بازی بزرگی میکنه! پوزخند زد و گفت: ـ دیگه نمیخوام به این مزخرفات گوش بدم! برو بیرون. دیگه چاره ای نبود... گوشیم رو درآوردم و رفتم نزدیکش و عکسامون رو بهش نشون دادم و گفتم: ـ نگاه کن!. به این عکسا نگاه کن! اینا تویی غزل. زن من، مادر بچم! چطور میتونی اینقدر راحت خانوادتو عشقتو فراموش کنی؟ خوب به این عکسا نگاه کن! به روی خودش نیورد اما از چشماش میخوندم که از تعجب کپ کرده.
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و یکم با عصبانیت گفتم: ـ نه دیوونه شدم نه چیزه دیگه! دارم بهت میگم اینجاست. مهسان بریده بریده گفت: ـ خب اگه حالش خوبه چرا یه خبر بهمون نداد؟ اصلا چی شدش که رفته جزیره هرمز؟ گفتم : ـ خودمم نمیدونم! اصلا ما رو نمیشناسه. سریعتر بیاین اینجا، یه نفر باید مواظب باور باشه من باید بفهمم قضیه چیه. مهسان گفت: ـ خیلی خب، تو اونجا منتظرمون باش! من الان به بچها خبر میدم. باور تا فهمید با لج گفت: ـ بابایی منم میخوام باهات بیام. بهش گفتم: ـ دخترم من اول باید بفهمم قضیه چیه. یه مشکلی هست اینجا! الانم میبرمت پیش خانوم معلمت و دوستات بمون تا خاله اینا برسن، باشه عزیزم؟ با ناراحتی گفت: ـ باشه بابایی. جای خونه ای که وارد شد و پیدا کردم. بعدش رفتم اقامتگاه و باور رو گذاشتم پیش خانوم مومنی و ازش خواستم مراقبش باشه! تا غروب دم در اون خونه کشیک وایستادم تا اینکه یه پسر تقریبا جوون از اونجا خارج شد. بعد از رفتنش و رفتم و در خونه رو باز کردم؛ یه خونه به سبک قدیمی بود که یه حیاط بزرگی داشت و دو طرف حیاط هم دوتا نخل بزرگ کاشته شده بود. سمت چپ ورودی یه زیر زمین بود که کلی چیزای تزیینی اونجا وجود داشت مثل کچر دریمر، انواع و اقسام سنگها و مهره ها... غزل هم رو یکی از صندلی ها نشسته بود و مشغول درست کردن دستبندهای مهره ای بود. موهاش بلند شده بود و انگار نسبت به قبل یکم لاغرترم شد اما با وجود همه ی این تغییرات هنوزم زیبا بود و نمی تونستم چشم ازش بردارم. از پله ها رفتم پایین و گفتم: ـ نمیدونستم بلدی دستبند هم درست کنی! یهو با ترس بلند شد و برگشت سمتم و گفت: ـ شما...شما اینجا چیکار میکنین؟
- 42 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
دنیا شروع به دنبال کردن محدثه رضایی کرد
-
پارت صدو شصت وچهار صبحِ زمستانیِ سردی بود. رها این روزها، بخاطر سام، زودتر بیدار میشد تا صبحانهاش را آماده کند. بوی قهوه در فضا پیچیده بود ، نان در تُستر گرم میشد. صدای قدمهای آرام از پلهها آمد. سام بود. با چهرهای گرفته، چشمهایی که انگار شب را نخوابیده بودند. چند لحظه فقط ایستاد. به رها نگاه کرد. رها متوجه آمدنش شد. در حالی که نان را از تُستر در میآورد، گفت: — صبح بخیر. سام فقط سر تکان داد و پشت میز نشست. سپس، بیمقدمه، با صدایی بم و گرفته گفت: — میتونی منو ببری سر خاک مامان؟ رها یک لحظه خشکش زد. مات نگاهش کرد. نمیدانست چرا، اما دلش لرزید. آرام سر تکان داد. — آره… حتماً. سام فقط نگاهش کرد. نه لبخند، نه تشکر. اما چیزی در نگاهش فرق کرده بود. کمی بعد … رها پشت فرمان نشست، سوئیچ را چرخاند و بخاری را روشن کرد. سام کنار او بود، دستهایش را روی پاهایش گره زده بود، ساکت و بیحرکت. نگاهش به شیشهی بخارگرفتهی کنار خودرو دوخته شده بود، اما انگار ذهنش جای دیگری بود. رها دستش را برد سمت مانیتور پخش و دکمه پلی را زد. صدای همایون شجریان آرام در فضا پیچید، مثل مهی نرم که میان سکوت را میشکند: «ابر میبارد و من میشوم از یار جدا…» رها نگاهش را از جاده برنداشت، اما نفسش سنگینتر شده بود. میخواست با موسیقی، دیوار سرد بینشان را بشکند، اما آهنگ نه فقط سکوت را، بلکه درد و خاطرهای تلخ را هم میآورد. سام خیره به روبرو بود، اما چشمهایش آنجا نبودند. چشمهایش بسته شد و تصویر زن بیحرکت پشت شیشهی مات سیسییو، دوباره جلوی ذهنش نقش بست. صدای آواز، راز ناگفتهای بود که در دلش پیچیده بود، چیزی گنگ و مبهم، اما عمیق. قلبش لرزید، یک درد خاموش که نمیتوانست بگوید چیست. ماشین آرام به مسیرش ادامه داد، و میان سکوت، آهنگ، و نگاههای خاموش، دو روح زخمی، بهسوی یاد کسی که دوستش داشتند، بیهیچ کلامی، حرکت میکردند. هوای بهشت زهرا سرد و نمدار بود. باد ملایمی میوزید، اما هوا همچنان گزنده بود ماشین متوقف شد. سام نگاهی به اطراف انداخت. چیزی در چهرهاش تغییر کرده بود—نوعی بیقراری خاموش. رها سکوت کرد،با نگرانی نگاهش کرد سام در را باز کرد، پیاده شد. قدمهایش کند بود، انگار با هر قدم، تکهای از چیزی که درونش دفن شده بود بالا میآمد.دستانش می لرزید .رها فوری دستش را گرفت،دستهایش سرد و یخ زده بود.. به مزار هما که رسیدند، سام ایستاد. چند لحظه فقط به سنگ نگاه کرد. دستش را در جیب کاپشن فرو برد، بعد بیرون آورد و نشست. چیزی در صورتش ترک برداشت. چشمهایش میلرزید. زیر لب، آرام، گفت: — مامان… صدا خفه بود. صدای کسی که هم خودش را نمیشناخت، هم دردش را. نفس عمیقی کشید، لرزان. بعد گفت: — دیشب خوابتو دیدم… تو اتاقِ بیمارستان… همونجا که… رفتی. صدایش شکست. سکوت کوتاهی افتاد. اشک از چشمش لغزید. — مامان… من… من یادم نیست… هیچی یادم نیست… ولی… ولی تورو دیدم. و درست همانجا، وا رفت. سرش را خم کرد، شانههایش لرزید. هقهق، بیصدا شروع شد. گریهای که اینمدت راه گلویش را بسته بود، حالا خودش را رها کرده بود. رها همانجا ایستاده بود. سکوت کرده بود، اما اشکهایش بیاجازه میآمدند. نمیدانست چطور به او نزدیک شود، نمیخواست لحظه را بشکند. فقط گوش میداد، و گریه میکرد. میان آن سکوت و گریه، چیزی میان این دو جان، آرامتر از همیشه، به هم نزدیک میشد. در غم مشترکی گره خوردند که هیچکدام بلد نبودند چطور التیامش دهند. طاقت نیاورد. رفت جلو، دو زانو نشست، آرام شانههای سام را گرفت. — داداش سامی… صدایش لرزید. — بسه دیگه… تو رو خدا…آروم باش سام اما بیشتر شکست. انگار همین داداش سامی، همه دیوارهایی که دور خودش کشیده بود را ریخت. دستش را بلند کرد، اما نمیدانست کجا بگذارد رها بغضش را فرو داد. پالتوی خودش را درآورد و روی شانههای لرزان سام انداخت. — بیا… بلند شو… داری می لرزی …خواهش میکنم… سام بیاختیار، دست رها را گرفت .و دل رها لرزید رها کمکش کرد بلند شود. بازویش را گرفته بود، سفت. مثل ستون. مثل خواهر. سام هنوز میلرزید. نه از سرما، از خالی شدن. با هم، آرامآرام، به سمت ماشین رفتند. قدمهای سام سنگین بود، اما تنها نبود. پشت سرشان، مزار هما در مه زمستانی گم میشد… اما چیزی از آنجا با سام آمده بود. چیزی که شاید، اولین قدمِ بازگشت باشد… ماشین در سکوت وارد حیاط شد. رها هنوز پشت فرمان بود و نگاهی به سام انداخت؛ بیحرکت، سرش کمی به پهلو افتاده بود، اما پلکهایش نمدار. رها پیاده شد، دور زد و در سمت شاگرد را باز کرد. با احتیاط کمکش کرد پیاده شود. سام هنوز کمی میلرزید. بیکلام، با گامهایی سنگین و شانههایی افتاده، همراه رها به داخل رفت. ، رها پالتو را از روی دوشش برداشت و آرام از پله ها بالا رفتند و به اتاقش برد و کمکش کرد روی تخت دراز بکشد. پتو را رویش کشید. دستش را یک لحظه روی پیشانی او گذاشت. تب نداشت. اما سرد بود… انگار تمام گرمای وجودش رفته باشد. چند دقیقه همانطور کنارش نشست. نه برای مراقبت، بلکه انگار دلش نمیآمد تنها بگذاردش. بعد آهسته از اتاق بیرون رفت، در را نیمهبسته گذاشت.
-
پارت صدو شصت و سه حرفهای رها در ذهنش تکرار میشد… «من تا صبح پشت در موندم…» «رفیقت حالش بده…» دراز کشید. چشم بست. اما چشم دلش دیگر بسته نمیشد. نور چراغهای حیاط، روشنایی کمرنگی به اتاق داده بود. همهجا سفیدپوش شده بود. سام به خواب رفته بود. در خواب، مدام تکان میخورد. بوق ممتدی آرام، انگار از عمق استخوانهایش میآمد. پشت شیشهای مات ایستاده بود. پردهی نیمهکشیدهی اتاق سیسییو، موجی آرام داشت؛ مثل نفسهای کمرمق یک روح. دستش روی شیشه بود. نمیجنبید. آنسو، زنی روی تخت. چهرهاش بیحرکت. پوستش رنگپریده. چشمهای سام، پر از چیزی شبیه ترس بود. یا غم. یا هر دو. صدایی نبود. فقط آن بوق ممتد. و ناگهان، نورها خاموش شدند. همهچیز سیاه شد. سام با یک نفس بریده از خواب پرید. — مامان… مامان… نفسنفس. دستش لرزید. به اطراف نگاه کرد. اتاق خودش بود. اما قلبش… هنوز آنجا مانده بود. لحظهای بعد، صدای در آمد. رها آرام در را باز کرد. با نگاهی نگران نزدیک آمد و با صدایی نرم پرسید: — حالت خوبه؟ سام چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. اشکهایش بیصدا روی گونهاش میلغزید. رها با ترس کنار تخت نشست. دستش را گرفت. برای اولین بار بعد از تصادف، سام واکنشی نشان نداد. رها با صدایی لرزان گفت: — آروم باش نترس… فقط خواب بوده. سام بیحرف، با سر تأیید کرد. رها، سعی کرد فضا را عوض کند: — شام حاضره… بیا پایین یه چیزی بخور. بلند شد. لحظهای مکث کرد، بعد بیصدا از اتاق بیرون رفت. سام، سرش را میان دو دست گرفت. نمیدانست آن خواب، خاطره بود یا کابوس. اما حس عجیبی در گلویش گیر کرده بود. نه بغض، نه ترس. چیزی بین همهشان. رها در آشپزخانه مشغول چیدن شام بود. ظرفها را چید، ظرف سالاد و زیتون را روی میز گذاشت. بخار غذا آرام بالا میرفت، بوی ملایمی در فضا پیچیده بود. سام پایین آمد. قدمهایش آهسته بود، نگاهش هنوز نگران. رها فقط با چشم نگاهش کرد. چیزی نگفت. سام مقابلش نشست. سکوت. رها با دقت برایش غذا کشید و جلویش گذاشت .سام مشغول خوردن شد اما نه مزهای حس میکرد، نه گرسنگی. فقط میخورد. رها هم چیزی نمیگفت. فقط گاهبهگاه نگاهش میکرد.چشمان سام خسته بود. گمشده. همان خواب، همان چهرهی بیصدا، هنوز جلوی چشمش بود. جز صدای خوردن قاشق و چنگال، هیچ صدایی نبود. نه سوال، نه توضیح. فقط «حضور»… و چیزی میان آن دو که هنوز اسم نداشت. بعد از چند لقمه، سام قاشق را کنار گذاشت. — ممنون. و بلند شد. رها آرام گفت: — نوش جان. و با نگاهش بدرقهاش کرد. سام بیصدا رفت طبقه بالا. رها، همانجا نشسته، به صندلی خالی نگاه کرد.