تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت پنجم والت سوار جارو دستش شد و از پنجره رفت بیرون تا اون پسرک که تنها خطر برای قدرت من محسوب میشد و برام بیاره! این آدم نترس بودنش از کجا نشأت میگرفت؟ باید دست به کار میشدم و تمام قدرتم و به دست میگرفتم تا چشماشو میترسوندم. رفتم طبقه بالای قلعه و در جعبه جادویی که احساسات مردم این شهر و ذخیره کرده بودم رو باز کردم! باید اینارو پنهان میکردم تا دستش به اینا نرسه! یه مرد جادویی خودم و بجز خودم اونا رو از دید بقیه نامرئی کردم...روبروی آینه بزرگ اتاق خودم وایستادم و به تصویر داخل اون خیره شدم! اون یه آینه معمولی نبود، من از تو اون آینه با ارواح جادوگران بزرگ تر از خودم در ارتباط بودم و با اونا بابت کارهام مشورت میکردم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ ای ارواح بزرگ، به کمکت نیاز دارم! بعد چشمامو بستم و دستام و باز کردم تا انرژی منو حس کنه! ناگهان باد زیادی داخل اتاق وزید و هالهایی از بخار جلوی آینه رو گرفت...صدایی داخل اتاق پخش شد: ـ تهدید دوره و قدرت تو در حال اومدنه ویچر! ترس برم داشت...گفتم: ـ اون پسربچه نمیتونه با من مقابله کنه! تمام افراد و عناصر این دست تحت کنترل منه! دوباره صدای پخش شد و گفت: ـ اما نیروی وجودی اون خیلی قویه و اگه دیر بجنبی از پست به شکل فجیعی برمیاد! فریاد زدم: ـ نه؛ به هیچ عنوان اجازه نمیدم این اتفاق بیفته! به من کمک کن لطفاً! یهو گفت: ـ باور...باور اون پسر تنها قدرتیه که باعث میشه به وجود تو غلبه کنه! بعلاوه اینکه اگه بتونه با باوری که داره، دل مردمی رو که طلسمشون کردی و بیدار کنه، اون وقته که همه مردم این سرزمین بر علیهت میشن ویچر.
-
نقد اتاق نقد و پرسش | ماوراء نودهشتیا
زری گل پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
ارسال میشه عزیزم - امروز
-
نقد اتاق نقد و پرسش | ماوراء نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
قرار بود راجع به رمان من صحبت کنیم امکانش هست اگه ایرادی داره که مطمئناً داره بهم بگید بلکه بتونم بهترش کنم و نقطه قوتها رو هم بگین که یکم روحیه بگیرم چون فک میکنم اصلاً خوب نیست با تشکر🌹- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
ظرف ماهی را برداشتم و به اتاق خوابم برگشتم؛ لونا همچنان روی تخت نشسته و از پنجره به هوایی که رو به روشن شدن میرفت نگاه میکرد. - حالت بهتره؟ با شنیدن صدایم سر به سمتم چرخاند و به رویم لبخند زد، الحق که لبخندش حتی با وجود آن نیشهای تیز و بلند زیبا و درخشان بود. - به لطف تو. لبهی تخت نشستم و ظرف ماهی را به دستش دادم. - بیا بخور، بعد از اونهمه خونی که از دست دادی به انرژی نیاز داری. لونا تکه کوچکی از ماهی کند و به دهانش گذاشت، در همان حال برای ارضای حس کنجکاویام پرسیدم: - نمیخواهی بگی اون موقعهی شب توی این جنگل خطرناک چیکار داشتی؟! لونا نیم نگاهی به سمتم انداخت، انگار برای گفتنش تردید داشت یا هنوز هم به من شک داشت. - راستش من دارم دنبال کسی میگردم. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. - دنبال کسی؟ توی این جنگل؟! لونا آرام سر تکان داد. - راستش دقیق نمیدونم، حس شیشمم بود که من رو کشوند اینجا. اینبار من بودم که سر تکان دادم، حس ششم ما گرگینهها حرف نداشت. - حالا دنبال کی میگشتی که اینجوری زخمی شدی؟! لونا آهی کشید، انگار که جوابش چیز ناخوشایندی بود. - دنبال کسی میگردم که میتونه سرزمینم رو نجات بده. - سرزمینت؟! لونا «آرهای» گفت. - سرزمین گرگها. مات و مبهوت مانده زیرلب سرزمین گرگها را تکرار کردم؛ پس حدسم درست بود و دخترک از اهالی آنجا بود. - تو... تو اهل سرزمین گرگهایی؟! لونا سر تکان داد. - آره اهل اونجام. - ولی... ولی اونجا که حالا دست خونآشامهاست. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
دخترک سرش را تند و عصبی تکان داد، با آن زخم عمیق و خونی که از دست داده بود توان تبدیل شدن نداشت وگرنه با اینهمه ترس و اضراب تابحال تبدیل شده و به من حمله کرده بود. - دروغ نگو، میدونم که تو هم از سربازهای پادشاهی و میخواهی من رو بکشی. کلافه ابرو درهم تنیدم، از کدام پادشاه حرف میزد؟! اصلاً مگر او چه کسی بود که سربازان پادشاهی که میگفت قصد کشتنش را داشتند؟! - چرا چرند میگی دختر؟! من اگه میخواستم بکشمت که نجاتت نمیدادم! مگه دیوونهام که اول زخمت رو پانسمان کنم و بهت برسم بعد بکشمت؟! با این حرفم دختر کمی گاردش را پایین آورد، با اینحال هنوز هم شک و تردید را از چشمانش میخواندم. - خب تو نمیخواهی بگی که کی هستی و توی این جنگل چیکار میکردی؟! - خب تو هم به من نگفتی که کی هستی؟! لبخندی به آنهمه حواس جمعیاش زدم. - من یه گرگینهام و اسمم راموسه. دستم را پیش رویش نگه داشتم و ادامه دادم: - اسم تو چیه؟ دخترک دست کوچک و ظریفش را توی دستم گذاشت و لبخند گیجی زد: - من لونا هستم. نیم نگاهی سمت دستم که همچنان دستش را در برگرفته بود انداخت و پرسید: - تو واقعاً یه گرگینهای؟! پس چرا تنت اینقدر سرده؟! چرا مثل بقیهی گرگینههای نَر درشت و پر از عضله نیستی؟! پوزخند تلخی زدم، از همان بچگی و نوجوانیام زیاد به این نوع از سؤالات جواب داده بودم، آنقدر زیاد که تک تک جوابهایم را از حفظ بودم. - من همیشه همینطور متفاوت بودم؛ البته بچگیهام از این هم ضعیفتر و لاغرتر بودم، ولی از وقتی به اینجا اومدم و مجبورم برای گذروندن زندگیم کار کنم یکم قویتر شدم. دخترک لبخندی به رویم زد. - پس تو جزو گرگینههای خاصی، از اونها که با همه متفاوتن و هر هزارسال یک دفعه پیدا میشن! سرم را تکانی دادم و با ناراحتی گفتم: - آره متفاوت، اما از نوع بد و منفیش! لونا با دیدن ناراحتیام لبخندش را خورد و سر پایین انداخت. همیشه صحبت دربارهی تفاوتهایم من را ناراحت میکرد و به یادم میآورد که همین تفاوتهای لعنتی کار به دست خانواده و سرزمینم داد! برای اینکه کمی خودم و لونا را از آن حس و حال در بیاورم از روی تخت برخاسته و گفتم: - میرم برات یه چیزی بیارم که بخوری! - دیروز
-
این تاپیک مخصوص نقد و پرسش اعضای هاگوارتز هستش هر صحبتی در اینجا مجازه🐬🩵
- 2 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت اول در دل جنگل سیاه نفرین شده، در کاخ سنگی باستانی، پشت پردههای سرخ ضخیم در اتاقش نشسته بود و کتاب زندگینامهی فرمانروایان بزرگ قبایل خونآشامها را مطالعه میکرد. از نوجوانی این برنامهی هر روزهاش بود. ناگهان درب اتاق با شدت باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد. خفاش سیاه کوچکی در آغوشش پرت شد، از روی لباسش سر خورد و پایین افتاد. توماس، پیشکار وفادارش به شمایل خوناشامی خود بازگشت و نفس نفس زنان گفت: - عالیجناب، پیداش کردن عالیجناب! مارکوس کتابش را بست و گفت: - چی رو پیدا کردن؟ توماس با حالی پریشون به چشمهای سرخش زل زد و گفت: - یاقوت گمشده رو عالیجناب، یاقوت رو پیدا کردن! به گوشهایش اطمینان نداشت. یاقوت سرخ؟ تکهی گمشدهی تاجش؟ کتاب را روی میز انداخت و بیدرنگ به سمت تالار تشریفات حرکت کرد. توماس هم شنل به دست به دنبالش میدوید. قبل از آن که پردههای ایوان تالار را کنار بزند توماس شنل را بر سرش انداخت و به گوشهای دور از پنجره پناه برد. از ایوان این تالار تمام قلمروی تحت امرش را میتوانست دید. جلوی دروازه قیامت بود. بوی آن آدمیزاد را از آنجا احساس میکرد. به خفاش تبدیل شده و به آن سمت پرواز کرد. گونتر، فرماندهی شجاع و دوست دیرینهاش سوار بر اسب جلوی کاروان حرکت میکرد. پشت سرش یک قفس چوبی بزرگ را دو اسب میکشیدند. سربازهای گونتر با نیزه و شمشیر دورش را گرفته بودند.
-
- نه دارم میمیرم! آپاندیسم عود کرده! یه جیغی کشید و گفت: - تو عقل نداری به خدا... بیا بیرون تا زنگ بزنم اورژانس. - نهنه جان خودت نزنیها... خودم میرم بیمارستان. - چرا چرت میگی علی چجوری خودت میری... بیا بیرون خودم میبرمت. دو دستی زدم تو سرم و گفتم: - بدبخت شدم ایندفعه. - ببین خانوم منشی بیخیال شو خودم میرم به خدا. - علی خفه شو میای بیرون یا بیام تو؟ میترکه میافتی میمیری. - بذار بمیرم طوری نیست... شما برو من خودم میام. یهو دیدم محکم زد تو درو بلند گفت: - بیا بیرون! یا امام جعفر گشول، این دیوونه دست بردار نیست، کلیم رو گرفتم و در رو باز کردم و تو چشمهاش نگاه کردم، یه نگرانی خاصی تو چشمهاش بود، دلشوره گرفتم که نکنه لو برم؛ تمام قدرتم رو جمع کردم و گفتم: - میخوای همینطوری زل بزنی به من؟ - نهنه بریم... اول بذار برم وسایلت رو جمع کنم. - باشه فقط سریع باش خانوم منشی دارم میمیرم! منشی که رفت نشستم رو صندلی، یه نگاهی کردم به کلاس دخترونه، خب پسرم دیگه چشمهام خود به خود میره؛ در کلاسشون نیمه باز بود و یه دختر نشسته بود روبهروی در و داشت با عینکهاش ور میرفت که نگاهش افتاد به من، یه ذره نگاهش کردم ولی یهو به خودم اومدم و یادم افتاد توی بد هچلی افتادم و گفتم: - آخ... . منشی اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد، شوکه شدم و دستم رو کشیدم بیرون. - خودم میتونم بیام سرکار علیه! - ایش... الحق که حقتون همون کم محلیه. یه ابرویی بالا انداختم و پیش خودم گفتم: - عجب، این چشه پس... چرا به خودش گرفت! من که چیزی نگفتم... اینم مثل بقیه عقل نداره لابد. ریموت ماشینش رو از تو کیفش در آورد و در عقب رو باز کرد برا من و گفت: - دراز بکش و به خودت هم فشار نیار تا برسیم! - چشم خانوم دکتر. یه لبخندی زد و گفت: - موقع درد کشیدن هم دست از شوخی برنمیداری تو. خیلی محترمانه درب دهان رو بستم و دیگه چیزی نگفتم. رسیدیم جلوی بیمارستان، یه درد عجیبی پیچید توی دلم، آرومآروم کلیه راستم شروع کرد به درد گرفتن؛ دیدم دارم بالا میارم، دره ماشین رو باز کردم و کف خیابون رو با استفراغ یکی کردم؛ راستیراستی آپاندیسم انگار عود کرده بود، دستِ راستم رو گذاشتم روی پهلوم و دیگه نفهمیدم چی شد.
-
- صاف باید به عشق من فحش بدی دیوونه، شوخی کردم پول خودم بود، الان میبندن لوازم تحریریها. دستم رو گرفت و همراه خودش کشید، هر چی من حرف میزدم، اون دیگه توجهی نمیکرد. رفتیم داخل یکی از کتاب فروشیها؛ یه چرخی زدم و به فروشنده و گفتم: - سلام خسته نباشید خانوم. - سلام سلامت باشی عزیزم... میتونم کمکتون کنم؟ - کتابهای یازدهم انسانی رو میخواستیم! - بله چشم... صبر کنید الان میارم خدمتتون. یه چرخی بین قفسهها زدم و یه رمان به اسم "ملکه تنهایی" نظرم رو جلب کرد، صفحه اولش رو باز کردم و یه نگاهی به خلاصه داستان انداختم، رمان قشنگی به نظر میاومد و همینطور یه کتاب خیلی جمع و جور، دو جلدش رو برداشتم و به سمت فروشنده رفتم، کتابها رو گذاشتم روی میز و گفتم: - این دوتا رو هم حساب کنید لطفاً. - باشه عزیزم... اتفاقاً یکی از پرفروشترین رمان فروشگاه مارو انتخاب کردید.. چیز دیگهای نمیخواید؟ - نه مرسی. کتابها رو برداشتیم و با سوگند از کتاب خونه زدیم بیرون. سوگند: خب دری چکار کنیم؟ تو میری خونه؟ - آره خستم... راستی دوتا کتاب داستان خریدم... بیا یکیش ماله تو. - وای ممنونم عزیزم... قشنگه؟ - آره انقدر قشنگه که میخوام ده بار دیگه بخونمش. با یه قیافه خشک نگاهم کرد و گفت: - اسکل خودتی... انیشتینم خودتی... مدیونی اگر تو دلت بگی این دختره دیوونست! - به خدا تو دیوانهای! - باشه اصلاً تو عاقل... من رفتم خداحافظ! *** «علی» - خانوم اجازه هست من برم W.C. خانوم حسینی «معلم کلاس زبان»: وای علی کشتی منو... یا کلاً انگلیسی حرف بزن یا کلاً فارسی، ترکیب نکن این هزار بار. خندم رو خوردم و گفتم: - خانوم اجازه میدی برم یا نه؟ ریختها! کمی خندید و گفت: - شیطونیهات تمومی ندارن نه؟ پاشو برو تا نمردی! بلند شدم رفتم تو لابی، تعظیم کردم به منشی و سریع پریدم تو دستشویی، جاتون خالی نشستم کلی فکر کردم چجوری از زیر امتحان زبان در برم، خلاصه بعد از کلی زور زدن، زور زدن مخم منظورمِها، فکر بد نکنید، آره خلاصه پهلوی راستم رو گرفتم و از دستشویی اومدم بیرون، بلند داد زدم و گفتم: - آخ... درد میکنه! منشی که سرش تو حساب و کتابش بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت: - حالت خوبه علی؟! کجات درد میکنه؟ - اونجام درد میکنه... کمکم کن تورو خدا! یه نگاهی بهم کرد و با تعجب گفت: - کجات؟ - بابا خب پهلوم رو میگم. یه جور وانمود کردم که حالت تهوع دارم، جلوی دهنم رو گرفتم و رفتم تو دستشویی دوباره؛ از خنده داشتم میپکیدم که یهو منشی در زد و گفت: - حالت خوبه؟
-
*** صبح ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، توی آینه یه نگاهی به خودم کردم و یه دستی توی موهام کشیدم. رفتم داخل دستشویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و آروم صدا زدم: - مامان. یه سرکی توی آشپزخونه کشیدم، سفره هنوز پهن بود، یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن، همین که چایی رفت پایین چشمهام از کاسه زد بیرون، دهنم رو یه ذره مزهمزه کردم دیدم به جای چایی یه چیز دیگه خوردم که کاملاً تلخ بود، فکر کنم از همین دمنوشممنوشهای مامان بود؛ از خوردن صرف نظر کردم و رفتم تا حاضر بشم برم کتابهای مدرسه رو بخرم. وایستادم جلوی آینه و با کش موهام رو از پشت دم اسبی بستم؛ در کمد رو باز کردم و یه نگاهی انداختم و یه شال مشکی، مانتو لی و یه شلوار لی آبی انتخاب کردم. لباسهام رو پوشیدم و یه ذره هم به خودم رسیدم ولی زیاد اهل آرایش نبودم. آخه همین جوریش هم خوشگلم؛ یه رژ تقریباً قرمز زدم و بعد از کارهای دیگه کولم رو برداشتم و یه جفت کتونی سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون، ایرپادهام رو گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ پلی کردم و تصمیم گرفتم تا دم در خونه سوگند پیاده برم، البته خونشون هم زیاد دور نبود و توی محله خودمون بودن؛ همین که رسیدم در خونشون دیدم ساسان اول کوچه وایستاده و سرش رو کرده تو گوشیش. توجهی بهش نکردم و منتظر شدم تا سوگند بیاد بیرون. دو دقیقه که گذشت سرکار خانوم تشریفشون رو آوردن، باز هم طبق معمول یه تیپ لش که فقط قصدش دلبری از ساسان بود. منم که از این کارش به شدت متنفر بودم، رفتم پیشش که یه نگاهی بهم کرد و گفت: - سلام میخوای؟ - آره میخوام زود باش سلام کن! یهو صداش رو شبیه بچهها کرد و گفت: - دوس ندالم... دلم نوموخاد. این کارش بیشتر حالم رو بهم زد که گفتم: - ریاضیم ضعیفه بچه، لطفاً خودتو جمع کن. فکر کنم از حرفم ناراحت شد، برای همین دیگه چیزی نگفت و رفتیم سر کوچه، ساسان آروم سلام کرد ولی اصلاً بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، داشتم میرفتم که یهو صدای عشق بازیشون پیچید توی گوشم. حالم به هم خورد از اون صدای بوسه، ولی به روی خودم نیاوردم، اونا هم یه ذره سرعتشون رو بیشتر کردن و رسیدن به من. ساسان ریموت ماشینش رو زد و گفت: - بفرمایید سوار شید. یه نگاهی به سوگند کردم و گفتم: - جزء برنامه نبود، دفعه آخرتم باشه برای خودت برنامه ریزی میکنی! نمیدونم چرا اصلاً امروز اعصاب نداشتم، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و آروم ازشون خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتم، تا اومدم درِ تاکسی رو باز کنم، سوگند دستم رو گرفت و کاملاً جدی گفت: - رفیق نشدم باهات که بذارم تنها بری. نگاهم رو به نگاه خواهرانش گره زدم و گفتم: - مرسی خواهری، ساسان منتظرته، برو باهاش من اوکیم. - ازش خداحاظی کردم که با تو برم، ببین درسا من هرچی باشم بیمعرفت نیستم، الانم دیگه هیچی نگو تاکسی منتظره، سوار شو. دیگه چیزی نگفتم و سوار شدم و به سمت کتاب فروشی حرکت کردیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم و من اومدم حساب کنم که سوگند سریعتر از من کرایه رو حساب کرد، از دستش عصبی شدم و گفتم: - من تاکسی گرفتم تو حساب میکنی؟ یه لبخندی زد و گفت: - ساسان حساب کرد. - ساسان؟ - مواظب چشمهات باش، الان پخش خیابون میشن... آره ساسان، کجاش تعجب داره؟ - همش تعجبه... اصلاً ساسان غلط کرد حساب کرد!
-
درخواست جلد رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@سایان عزیزم- 4 پاسخ
-
- 2
-
-
"جلد اول" {ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ} {نون سوگند به قلم و آنچه مینویسند} «درسا» با وصل شدن تماس، موبایل رو به گوشم نزدیک کردم. - سلام مامان خونهای؟ - آره دخترم، شما کجایی؟ - با سوگند اومدیم بیرون. - کی بر میگردی؟ یه نگاه کردم به سوگند که با سر بهم نشون داد زود برمیگردیم. - میام. سعی میکنم تا دو ساعت دیگه خونه باشم. - باشه ولی تا تاریک نشده برگرد عزیزم. از حرفش خوشحال شدم و لبخندی روی لبام نشست. - باشه مامانی قول میدم بایبای. - خداحافظ. مراقب خودت باش. - باشه. گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم که سوگند گفت: - درسا برنامه چیه؟ چکار کنیم؟ به نگاه پرمعنیش نگاهم رو گره زدم و گفتم: - بریم اِرم دیگه. فقط اون دوست پسره دیوونت که نمیاد؟ - اه درسا گیر نده دیگه... اونم قراره بیاد. پوفی کردم. - باشه ولی اگه مثلِ دفعه قبلی شُل بشی توی بغلش من میدونم و تو، اوکی؟ - اوکی بابا ندید پدید. هزار بار گفتم به این سامیاره جواب مثبت بده تا بفهمی بــــغـ.ـــل کردن چه قدر آرامش داره. یه ابرویی بالا انداختم. - همینم مونده با اون پسر مغرور رفیق شم، هِه. یه نگاهی بهم کرد و به راهش ادامه داد. سی دقیقه بعد رسیدیم باغ اِرم، بلیط خریدیم و رفتیم داخل؛ سوگند سریع زنگ زد به دوستش و منتظر شدیم تا اونم بهمون ملحق بشه. داشتم از خودم و گل و گیاها عکس مینداختم که دیدم ساسان و سامیار اومدن... راستی ساسان همون رل سوگنده و برادر همون کسی که منو دوست داره، یعنی سامیار. اعصابم خورد شد و رفتم پیش سوگند و گفتم: - من رفتم خداحافظ. داشتم میرفتم که سامیار دستم رو گرفت گفت: - نرو... . دستم رو از دستش کشیدم بیرون و زدم تو گوشش، همه داشتن نگاهمون میکردن، البته حق هم داشتن، این رفتار از یه دختر کم سن و سال تو یه مکان عمومی بعید بود. سامیارم سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت؛ ولی من بازم دست برنداشتم و گفتم: - این سزای کسی که به من دست بزنه، فهمیدی؟ ابروهام رو بردم تو هم و یه نگاهی بدی به سوگند کردم و سریع از اونجا زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه. همین که رسیدم خونه، یه سلامی کردم و رفتم تو اتاقم؛ مامان هرچی گفت چی شده، چیزی نگفتم و رفتم، در رو هم از تو قفل کردم، نشستم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی زانوهام؛ چشمام شروع کرد به باریدن، مامان اومد پشت در و هی میزد توی در و میگفت: - درسا جان دخترم چی شده؟ یه چیزی بگو لطفاً. اعصابم خیلی خورد شده بود، بلند شدم در رو باز کردم و گفتم: - هیچی مامان! تورو خدا فقط تنهام بذار. - آخه برای چی؟ صدام رو انداختم تو گلومو گفتم: - مامان تورو خاک بابا قسمت میدم ولم کن. مامان سرش رو انداخت پایین و از همون راهی که اومد برگشت، منم در رو آروم بستم... . *** راستی بذارید براتون از خودم بگم که من درسا رادمنش هستم، 16سالمه و رشته انسانی میخونم، کلاس یازدهم، یعنی میرم یازدهم. با مادرم شیراز زندگی میکنیم و تنها کسی که برامون مونده داییمه که الان توی شهر ریو برزیل زندگی میکنه و هر چند وقت یک بار به ما سر میزنه و متاسفانه پدرم توی یک حادثه رانندگی فوت کرد و داداشمم الان سربازه تو چابهار؛ خرج خونمون رو مامانم با خیاطی کردنش میده، دلم خیلی براش میسوزه چون همش کار میکنه. از ظاهرمم که بگم براتون... چشمهام آبیِ تقریباً و رنگ پوستم هم رنگ دندونهامِ و موهایِ بلند و تقریباً بوری دارم.
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
مقدمه: خ**یا*نت، فقط شکستن اعتماد نیست؛ شکستن تصویریه که آدم از عشق ساخته بود. یه لحظهست، ولی اثرش تا سالها میمونه. مثل ترک کوچیکی روی شیشهی دل، که با هر خاطره، با هر نگاه، بزرگتر میشه. خ**یا*نت، اون نقطهایه که عشق از رویا میافته، و آدم میفهمه که حتی نزدیکترینها هم میتونن دورترین بشن. وقتی دیدم... وقتی فهمیدم اون لحظه رو، انگار یه چیزی توی دلم یخ زد. نه فقط ناراحت شدم، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. نفسم سنگین شد، چشمام تار دید، و یه صدای خفه توی سرم گفت: نه، امکان نداره. تا چند روز، فقط راه میرفتم. بیهدف، بیحس. هر چیزی که قبلاً قشنگ بود، حالا تلخ شده بود. حتی صدای بارون، حتی بوی چای. یهجوری بودم که انگار دنیا رنگشو از دست داده.دردش فقط توی قلب نبود، توی استخون بود. توی خاطرهها. توی لحظههایی که فکر میکردم واقعی بودن. ولی حالا... فقط یه سوال توی ذهنم میچرخید: اگه اون لحظه دروغ بود، پس کدوم لحظهمون واقعی بود؟ سخن نویسنده: این رمان رو میخوام تقدیم کنم به همه پسرها و دخترهای سرزمینم که خ*یانت دیدن و خ*یانت نکردن؛ به همه اونهایی که درد شکست رو عمیقاً چشیدن و نتونستن با کسی درداشون رو در میون بگذارن. چه شبایی که از درد خوابمون نبرد و چه صبح هایی که به خاطر حال بد نمیتونستیم از تخت بیرون بیایم. از همینجا میخوام بهتون بگم کارما کار خودش رو خوب بلده و دنیا همش حساب و کتابه. این داستان واقعی تقدیم به همه شما خوبان، دوستتون دارم و امیدوارم که از خوندن این رمان که با خون و دل نوشته شد لذت کافی رو ببرید و بهتر یه سری آدمها رو بشناسید. در طول رمان اگر اسمی از صنفی، گروهی یا قومی آورده شد و باعث ناراحتی شد، من صمیمانه عذرخواهی میکنم و تمامی اشخاص نسبت به داستان واقعی تغییر پیدا کردند و اسامی کاملاً تصادفی انتخاب شده. با تشکر.
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
Ali81 شروع به دنبال کردن رمان «پارادوکس سرخ» جلد اول | «سید علی جعفری» کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
نام رمان: پارادوکس سرخ «جلد اول» نام نویسنده: سید علی جعفری ژانر: عاشقانه، تراژدی خلاصه: این داستان سرگذشت واقعی و نفسگیری است از جوانانی که در مسیر زندگی پرپیچوخم خود قدم برمیدارند. درسا، دختری زیبا و مستقل از شیراز، و علی، ورزشکار و پسری احساسی از اصفهان؛ هر کدام با گذشتهای پر درد و قلبی پر از احساس، در دنیایی تاریک و پر از خ*یانت و سختی، به دنبال نور امیدی میگردند. داستان تلفیقی است از عشقهای اشتباه و درست، دوستیهای بیپرده و رقابتهای کشنده؛ وقتی درد و دلهای جوانی با طعنههای روزگار آمیخته میشود و کارما، قهرمانان و شکستخوردهها را به هم میرساند. این رمان که همزمان دو داستان را در خود جای دادهاست، روایتگر خاصترین پارادوکسهای زندگی است که نمیتوانید از دست بدهید. 1.«Paradox یا پارادوکس»: اینکه تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت، تمام شب برات بیدار باشم، اما تو با یکی دیگه تا خود صبح حرف بزنی. 2.«سرخ»: نمادی از رنگ خون هست و هدف اصلی داستان رو بهتر شرح میده.
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
-
Ali81 عضو سایت گردید
-
درخواست جلد رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
https://uploadkon.ir/uploads/b14201_25IMG-20251001-WA0008.jpg- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
از خودم خندهام میگرفت، هیچ گرگینهای اینهمه دلرحم نبود و شاید همین دلنازکی و به قول مادرم مهربانیِ من باعث شده بود که همه حتی پدرم از من متنفر باشند. البته موضوع فقط همین نبود، من برای پدر مایهی خجالت بودم و حالا که بزرگ شده بودم میتوانستم درک کنم که اینهمه تفاوت چقدر دردناک است. آن زمانها هیچکس مرا درک نمیکرد و همه میگفتند حتی گرگینههای ماده هم اینچنین دلنازک و مهربان نیستند و نمیفهمیدند که این حالات و رفتارها دست خودم نیست و از قبلم نشأت میگیرد. صدای نالههای زوزهمانند دخترک مرا از فکر بیرون آورد، پوفی کشیدم و از کنار شومینهی هیزمی بلند شدم. انتظار نداشتم دخترک اینقدر زود بهوش بیاید و همین نشان میداد که بدن دختر مثل دیگر گرگینهها قوی و بسیار مقاوم است. وارد اتاق شدم و او را دیدم که بر روی تخت نشسته و با کف دستش زخم روی گردنش را میفشرد. با عجله به سمتش رفتم و دستش را از روی گردنش کنار زدم، با این فشار ممکن بود زخمش باز خونریزی کند. - چیکار میکنی دختر؟ میخوای زخمت دوباره به خونریزی بیوفته؟! دخترک با آن چشمان کشیده و سبز رنگش متعجب نگاهم کرد، چشمان درشت و آن خراش افتاده بر روی گونهاش از او دختری جنگجو و زیبا ساخته بود. - من کجام؟ تو کی هستی؟! کجخندی به رویش زدم. - من کسیام که نجاتت دادم و تو الان توی کلبهی من هستی. چشمان دخترک با این حرفم گشادتر شد و با حرکتی ناگهانی خودش را تا انتهای تخت عقب کشید. - تو... تو هم با اونهایی؟! تو هم میخواهی من رو بکشی، آره؟! با تعجب به چهرهی ترسیده و نگرانش نگاه کرد، از چه چیزی حرف میزد؟! - از چی حرف میزنی؟ من برای چی باید تو رو بکشم؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
نمیدانستم، نمیدانستم و فعلاً نمیتوانستم هم از چیزی سر در بیاورم. از لبهی تخت برخاستم و به سمت اتاق انتهای کلبه که به عنوان انباری استفاده میشد و تمام وسایلم را در آنجا نگه میداشتم رفتم تا شاید چیزی برای پانسمان زخم دخترک پیدا کنم. کمی بعد با یک پارچهی تمیز و یک کاسهی آب برگشتم، لبه تخت نشستم و دستمال خیس شده را بر روی زخمش کشیدم تا خونهای اطرافش را پاک کنم. زخمش تازه بود و هنوز خونریزی داشت و من در این برف و بوران و تاریکی نمیتوانستم بیرون بروم و برای بند آمدن خونریزیاش داروی گیاهی پیدا کنم. دستمال را روی زخمش کمی فشار دادم، اما خونریزیاش بند نمیآمد و اگر به همین روال پیش میرفت دخترک جانش را از دست میداد. دستمال را کناری گذاشتم، خودم هرموقع زخمی میشدم آن را لیس میزدم و به خاطر خاصیت درمانیِ بزاق دهانم بسیار سریع درمان میشد، ولی برای چنین کاری بر روی این دختر شک داشتم. اگر گرگینه بود که درمان میشد، اما اگر انسان بود با این کارِ من یا میمُرد و یا خود به یک گرگینه تبدیل میشد. لحظهای چشمانم را بستم و فکر کردم، راه دیگری نداشتم اگر این کار را نمیکردم هم دخترک از شدت خونریزی میمُرد. تردید را کنار گذاشتم و سرم را به گردن دخترک نزدیک کردم، امیدوار بودم که حدسم درست باشد و دخترک یک گرگینه باشد چون اگر قرار بود با این کارِ من بمیرد خودم هم از عذاب وجدان میمردم قطعاً. زبان روی زخم گردن دخترک کشیدم و خونهای تلخ و بدمزهی درون دهانم را به بیرون تُف کردم. اگر کمی به گرگینه بودنش شک داشتم حالا مطمئن شده بودم چون این خون تلخ و زهرآلود تنها مختص ما گرگینهها بود و زخم دخترک که رو به التیام میرفت هم این را تأیید میکرد. زخم دخترک را با دستمال بستم و پس از آن از انباری چند تکه ماهیِ دودی برداشتم و درون ظرفی بر روی شومینهی هیزمی کنج کلبه گذاشتم تا داغ شود، مطمئناً دخترک پس از بهوش آمدنش با آنهمه خونی که از دست داده بود به خوردن اینها احتیاج پیدا میکرد. -
درخواست جلد رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عزیزم♡ چشم- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عزیزدلم لطف کنید عکس ۱ در ۱ باکیفیت ارسال کنید- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
سارابـهار شروع به دنبال کردن درخواست جلد رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا کرد
-
درخواست جلد رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام و درووود♡ درخواست جلد دارم برای رمان وهمِ ماهوا https://forum.98ia.net/topic/793-رمان-وهمِ-ماهوا-سارابهار-کاربر-نودهشتیا/?do=getNewComment- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
جنایی رمان شبکه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** «سوفیا سایلس» با قدمهای بلند و محکم وارد اداره پلیس شدم. همگی برایم سر و دستی تکان دادند و پاتر سریعاً خود را به من رساند. - هی سوفیا! چطور مطوری؟! سری به نشانه تأسف تکان دادم و گفتم: - مرتیکه! چطور مطوری چیه؟ مثلاً منو تو کارآگاهیم. نیشش رو برام باز کرد و گفت: - مثلاً چیه باو! واقعاً کارآگاهیم دیگه! بازوش رو گرفتم و به طرف اتاق کار هلش دادم و غریدم: - پس طوری رفتار نکن که انگار به جای کارآگاه، خنگ و خنگتریم! تا پایمان به اتاق کار رسید، زویی از پشت سر صدایمان کرد: - بچهها، توی منطقه بلکاورن یه قتل اتفاق افتاده. *** با دقتی عمیق به اطراف نگاه میکردم و به توضیحات افسر حاضر در آنجا گوش میدادم. - مقتول چشماش از کاسه در اومده و یکی از چشماش کنارش افتاده و چشم دیگهاش انگار ربوده شده... ممکنه توسط قاتل! بالای سر مقتول به جسم بی جانش و اطرافش خیره شدم. امیلی آنتون یک دختر 28 ساله هست که به تازگی پدر و مادرش را از دست داده و ترک تحصیل کرده است. پاتر که قرار بود با همسایگانش صحبتی داشته باشد، به سمتم میآید. به او نزدیک میشوم و سریعاً میپرسم: - چیزی دستگیرت شد؟ آهی میکشد و میگوید: - اوه چیز زیادی نه! امیلی آنتون دختر آروم و بی آزاری بوده که همسایههاش به سختی میشناسنش. اجتماعی نبوده و بیشتر اهل ورزشهای انفرادی بوده و دوتا از همسایههاش گفتن شنیدن بعد ترک تحصیلش توی یه شرکت مشغول کار شده و رفت آمد مشکوکی هم به خونهاش دیده نشده. سرم را تکان دادم و پرسیدم: - چه شرکتی؟ پاتر لبهایش شبیه یک خط صاف شد و گفت: - یادم رفت بپرسم! چشمانم را جدی به او دوختم که سریعاً نیشش شُل شد و گفت: - باشه باشه اژدها نشو، پرسیدم. اتفاقاً از اون همسایه مو بلوندهاش که یه گربه تپل و ترسناک تو بغلش بود پرسیدم، گفت اطلاعاتی در این مورد نداره! بیتوجه به پاتر و پرحرفیهایش نگاهی به دختر مو بلوندی که پاتر به آن اشاره کرده بود میاندازم. با فاصلهای کوتاه از آنطرف خیابان، مقابل خانهی ویلایی کوچکش، با گربهای خپل و پشمالو در بغلش ایستاده و هم خودش و هم گربهاش با حالتی بیحس به من خیره شده بودند. رویم را برگرداندم به سمت ماشینم قدم برداشتم. *** بعد از سر و کله زدن با پروندههایی که از طرف رئیس رویم تلنبار شده بودند بالآخره فرصت کردم از جایم بلند شوم. از اتاقم خارج شدم و میخواستم بروم خودم را به قهوهای داغ و تلخ مهمان کنم که وسط اداره پاول و پاتر همزمان جلویم سبز شدند. پاتر گفت: - پاول تازه از پزشکی قانونی برگشته. فکر نکنم از شنیدن چیزی که توی دهن جسد امیلی آنتون پیدا شده، خوشحال بشی! با تعجب به او خیره میشوم که پاول گزارش را به طرفم میگیرد. بدون اتلاف وقت برگهها را ورق میزنم و با چیزی که میبینم ابروهای درهمم، بالا میپرند! در گزارش پزشکی قانونی نوشته بود که چشم گمشدهاش در دهان جسد و لای دندانهایش یافت شده! -
جنایی رمان شبکه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
چطور ممکن است؟ سریع وارد اتاقم میشوم. اتاقم درب دیگری ندارد. پنجرهها آنچنان با ضخامت پوشانده شده اند که پشه نمیتواند عبور کند. حتی اتاقم به سرویس راهی ندارد، کمد برای هیکلی که سایهاش را دیدم زیادی کوچک و تخت زیادی در چشم است. پس آن شخص کجا غیب شده است؟ نه، محال است که بتواند غیب شده باشد! من دیدمش، مطمئنم که سایهای درشت هیکل در قاب درب اتاق با همین چشمان لعنتیام دیدم. هنوز از تعجبی که مغزم را به چالش کشیده بود بیرون نیامده بودم که صدای زنگ موبایلم از طبقه پایین گوشم را خراشید. با قدمهای سریع خودم را از پلهها به پایین رساندم و بی آنکه نگاهی به شماه بیاندازم تماس را متصل کردم و موبایل را دم گوشم قرار دادم که صدای نیکول در گوشم پیچید: - وای سرسی! کجایی تو؟ چرا انقدر دیر گوشیت رو برداشتی؟ گلوی خشکم را با سرفهای صاف کردم و گفتم: - سلام نیکی! صدای جیغش بلند شد و گفت: - سلام سرسی جون؛ ولی از سلام بگذریم چون داره دیر میشه! خود را به آشپزخانه میرسانم و قهوهساز را روشن میکنم و خسته میپرسم: - چی دیر میشه؟ لحظهای صدایش قطع شد و گویا سؤالم را نشنیده پرسید: - هی سرسی! هنوز پشت خطی؟ در جوابش فقط اهومی گفتم. سرم گیج میرفت و باید سریعتر چیزی میلنباندم پیش از آنکه پخش زمین شوم. نیکی باز جیغجیغ کنان سوال دیگری مطرح کرد: - میگم تو جیسون موموا رو میشناسی؟ با سرگیجه روی مبلی که نمیدانم دیشب چطور رویش خواب رفتهام فرود میآیم و مینالم: - معلومه که میشانسم. اینبار چنان جیغی کشید که گوشم کر که هیچ، کور شد! - چـی؟ جدی میشناسیش؟! پوفی کشیدم و گفتم: - آره یه چند باری باهاش بیرون رفتم! این دفعه جیغش غیرقابل توصیف بود و مجبور شدم لحظهای موبایل را از گوشم فاصله دهم. آه فقط در این وضع، نیکول را کم داشتم که با من تماس بگیرد و ظرف یک مکالمه چند دقیقهای، مغزم را دو لُپی بجود و سریعاً هضمش کند! - وای سرسی واقعاً؟! دستم را لای موهای نقرهفامم که از بدو تولد رنگشان تغییری نکرده است فرو بردم و اینبار غریدم: - نه احمق! از صدای نفسهایش مشخص بود که بادش خوابیده و پرسید: - پس از کجا میشناسیش؟ با صدای بلندی که همسایهها هم شنیدند گفتم: - خب موموا یه بازیگر معروفه، همه میشناسنش نیکی عزیزم! و پیش از آنکه چیزی بگوید با حرص گفتم: - خب حالا که چی؟ در همین حین زنگ خانهام به صدا در آمد. به سمت در رفتم و بی هیچ مکثی در را گشودم و با دیدن نیکی پشت در، چشمانم را عصبی در حدقه چرخاندم. نیشش باز شد و گفت: - خوش اومدم! سپس بدون آنکه بغلم کند از کنارم گذشت و وارد خانه شد. کلافه پوفی کشیدم و موبایل را قطع کردم. به سمت اتاق نشیمن رفت و من هم دنبالش به راه افتادم. روی کاناپهای نشست و من موبایلم را به سمت مبلی پرت کردم تا سریعتر به آشپزخانه بروم؛ چون صدای سوت قهوهساز بیشتر از آمدن یکهویی نیکی روی اعصابم خط میانداخت و دلم میخواست دق و دلیام از کارآگاه را روی نیکی خالی کنم، که با فرود آمدن موبایلم در پارچ پر از آب روی میز اتاق نشیمن، شدت اعصاب خوردیام روی هزار رفت. -
جنایی رمان شبکه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** «سِرسی جونز» روی مبل نشسته و خیره به نقطهای نامعلومم. ذهنم تهی از هر اندیشهی واضحی! نمیدانم چگونه؛ اما شرایط چرخیده است و من در بین یک زندگی جدید و کسل کننده گیر افتادهام. از اینکه ناچارم از این به بعد برای آزادیام دست نشاندهی کارآگاه باشم بیزارم. کار و زندگیام پیش از پیدا شدن سروکلهاش در خانهام، عالی بود. در بین سارقان یکی از نامدارترینها بودم و حالا از این لحظه به بعد باید چشم و گوش کارآگاه سایلس شوم، آه چه کار مزخرفی! حوصلهام از حالا دارد سر میرود. کارآگاه سایلس به منِ بخت برگشته دستور داده بود که تا اطلاعش در خانه بمانم. کاش میشد کاری کنم که کارآگاه هم از کار بیکار شود و در خانهاش بنشیند مگس بپراند! بعد شاید بتواند درکم کند. آه کاش به این شهر نیامده بودم. روزی که به این شهر آمدم باید میفهمیدم که در شهری که آخرین جرم سرقتی که در آن ثبت شده، مربوط به سه ماه پیش و برای سرقت یک بسته پاپ کُرن از سوپرمارکت آقای هارکر بوده است، نانی برای من در نمیآید! اوف... حتی فکر کردن به شرایط جدیدم نفسم را بند میآورد. نگران گیر افتادن وسط جاسوسبازی نیستم، من فقط نگران این هستم که از شدت بیکاری تلف شوم، آه من خواهم مُرد، قطعاً خواهم مُرد، اطمینان دارم که من در این شهر و زیر دست کارآگاه، از شدت بیکاری خواهم مُرد! *** با صدای ترق تروقی چشمانم را میگشایم. همه جا تاریک است. کرختی بدنم به خاطر خوابیدن روی مبل، روی اعصابم است. اصلاً نمیدانم با آن همه اعصاب خوردی چطور خواب رفتم؟ صدای ترق تروق بیشتر میشود. سریعاً از جایم بلند میشوم. آنقدر سریع که صدای جیغ استخوانهایم در میآید. صدا از طبقه بالاست. حواسم جمع است و لامپها را روشن نمیکنم. پلهها را بیصدا دوتا یکی بالا میروم. صدا از اتاق خوابم میآید. نوری از لای در در نیمه باز اتاقم به بیرون چشمک میزند. آرام قدم برمیدارم. به در نزدیک میشوم و پیش از آنکه دستم را روی دستگیره قرار دهم درب اتاق به صورت خودکار باز میشود. سایهای در روشناییای که از نور درب باز شده به راهروی طبقه بالا افتاده است نمایان میشود. هیکلش دُرشت است. یعنی دزد آمده؟ لحظهای وحشت میکنم و در عین حال به خودم نهیب میزنم که یک عمر سرقت کردهام و حالا از یک سارق میترسم! کلافه پوفی میکشم و کپسول آتش نشانی را از روی دیوار برمیدارم. درحالیکه در حالت آماده باش قدم روی سایه میگذارم و رو در روی درب اتاقم میایستم، ابروهایم از خالی بودن اتاقم درهم میروند! -
جنایی رمان شبکه سیاه | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
دو صندلی از کنار آن میز که به علاوه آن دو صندلی و میز و کاناپه، هیچ وسیلهی نشستن و استراحت دیگری در آن خانه دیده نمیشد، برداشتم و مقابل آن دختر گذاشتم. روی یکی از آنها نشستم و اشاره کردم که او هم بنشیند. دسته صندلی را گرفت، کمی صندلی را عقبتر کشید و نشست. سپس با لحنی که گمان میکرد زیادی بامزه است گفت: - خب با چی ازتون پذیرایی کنم؟ پیش از آنکه چیزی بگویم، پاتر خطاب به او غرید: - بهتره ساکت بشینی، وگرنه این ماییم که ازت پذیرایی میکنیم! دختر چشمان سیاهش را در حدقه چرخاند و «اوه» کوتاهی گفت و آرام گرفت. خیره در چشمانش گفتم: - سرسی جونز! خیلی وقته دنبالتم... تا اینکه به ریون لند اومدی و به راحتی تونستیم پیدات کنیم. میرم سر اصل مطلب. اینجام چون میخوام برام کاری انجام بدی. ناباور لب زد: - نفهمیدم چی شد؟ یعنی برای دستگیریم نیومدین؟ جدیت و سکوت من و پاتر را که دید سریع خودش را جمع کرد و با چشمانی شگفتزده و پرسید: - خب ازم میخوای برات چه غلطی بکنم؟ غلط؟! سؤالم را به زبان آوردم: - چرا تصور میکنی کاری که ازت میخوام، غلطه؟ گوشه لبش بالا رفت و گفت: - چون هیچکس برای کار درست نمیاد سمت آدمی مثل من! پوزخندی روی لبم نشست؛ اما از او خوشم آمده بود. - کاری که ازت میخوام، غلط نیست. میخوام بین همکارهای شریف و محترمت، چشم و گوش من بشی و بعد... . پیش از آنکه حرفم تمام شود از جایش بلند شد و پرخاشگرانه فریاد زد: - چـی؟ شما منو احمق فرض کردین؟ پاتر جلو آمد تا چیزی بگوید و آرامش کند؛ ولی سرسی جونز به حرفش ادامه داد و با همان لحن گفت: - اصلاً فکر کردین اگه بگیرنم چه بلایی سرم میاد؟ یه لگد بهم بزنن صدتا باد ازم در میره! خدای من! جفت دستهایش را دیوانهوار روی صورت سفیدش کشید و با لحنی که عصبانیت چاشنیاش شده بود پرسید: - اصلاً برای چی باید این لطف رو در حقتون بکنم، ها؟ نفسم را با حرص بیرون دادم. خسته بودم. پاکت را از جیب کت چرمم بیرون کشیدم و جلوی پایش پرت کردم. با افتادن پاکت روی زمین، پاکت باز شد و تعدادی عکس از آن بیرون زدند. عکسها از زمان سرقتهایش گرفته شده بودند. مدارکی پر و پیمان برای محکوم شدنش. چشمش که به عکسها افتاد، گویا تصور کرد دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد برای همین گفت: - ترجیح میدم برم زندان تا اینکه قاطی جاسوس بازیتون بشم! بیهیچ مکثی خطاب به پاتر گفتم: - بازداشتش کن. پاتر درجا دختر را گرفت و به دستهایش دستبند زد که در همین حین، او با خندهای ساختگی که میخواست با کمک آن نجات پیدا کند گفت: - عه نه بابا! داشتم شوخی میکردم. بیتفاوت نگاهش میکردم که لبخندش را که دید به کارش نمیآید جمع کرد و با لحنی که مظلومیت و لودگی از آن میبارید گفت: - بگو ولم کنه، من چاکر خانم و آقای کارآگاه هستم! با اشاره من، پاتر دستبندش را باز کرد و من خطاب به او گفتم: - کاری که ازت میخوام نه شوخیه و نه غلط. متوجهی؟ آب دهانش را فرو داد و با لحنی که میدانستم میترسد دهان باز کند و سرش به باد برود لب زد: - چارهای جز متوجه شدن دارم مگه؟ با آرامش در چشمانش خیره شدم و گفتم: - پس خوب گوش کن.