تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت بیست و یکم .مشغول حرف زدن از رنگ موی عجیب یکی از بچه ها، تا کفش هفت رنگ یکی دیگه از پسرای دانشگاه بودیم که سفارش هارو اوردن، مشغول خوردن و حرف زدن بودیم که یهو کامی ساکت شد و میخ شد به پشت سره من ،با تعجب به پشت برگشتم ،صورتم جمع کردم و برگردوندم آروین مهرزاد و اون دوست بور نچسبش دیوید وارد کافه شدن و پشت میز نشستن. با نگاه عاصی کامی رو نگاه کردم .کامی هم از حال من خندش گرفت و بلند زد زیر خنده ،کل کافه به سمت ما برگشتن با حرص لگد محکمی به کامیلا زدم که صورتش از دردجمع شد و خنده افسانه ایش تموم شد. با اخمی که از درد بود بهم نگاه کرد گفت:چته وحشی پام و شکوندی. من:کولی بازی در نیار دیگه،تا تو باشی بنرمون نکنی. لبخند حرص دراریم زدم و بدون توجه به چشمای برزخی کامی موهیتوم رو خوردم. کامی که به این رفتارام عادت کرده بود نفس عمیقی کشید و اب پرتقالش رو یه نفس سر کشید و در سکوت نگاهش رو به اطراف چرخوند . مشغول خوردن بودم که کامی ضربه ای به پام زد با غر غر گفتم: باز چی شده؟؟؟؟ صورتم رو سمت قسمتی که کامی اشاره کرد برگردوندنم و چشم تو چشم شروین مولر، پسر یکی از کله گنده های اینجا شدم ،با دوستاش اومده بود ،میتونم قسم بخورم میزبان نصفی از بیشتر مهمونیای شهر شروین بود. سرمو بر گردوندم طرف کامی و گفتم :جالبه،شروین و آروین تو یه مکان چه شود!
-
پارت بیستم از پله های یونی پایین اومدم و اولین امتحان از ترم دومم رو هم دادم، هفت ماه از اومدنم به المان گذشته بود تو افکارم غرق بودم که با صدای بلند کامیلا که اسمم رو صدا میزد سرم و بالا اوردم بادیدن اندام ظریف و موهای بلند نارنجی رنگش لبخندی زدم ،دستی برام تکون داد به سمتش رفتم وقتی رسیدم گفت:چه طور بود خوب دادی؟؟ گفتم:بدنبود یسری سوال هارو شک داشتم. کامیلا:اره جون خودت تو همیشه همین رو میگی ولی همیشه هم نمره کامل رو میاری عوضی باهوش. به دنبال حرفش مشتی به بازوم زد.لبخند عریضی زدم و بهش گفتم:گشنمه بیا بریم یچیزی بخوریم . کامی:وای خدای من تو همیشه گشنه ای پس چرا چاق نمیشی،من اب بخورم چاق میشم. من:اون از شانسمه البته توام چاق نمیشیا همچین کمم نمی خوری. کامی:اره ولی به لطف باشگاهیه که میرم .من:خب منم باشگاه میام که.قیافه حق به جانب گرفت و گفت :اره یه بار درهفته بعضی وقتا ماهی یه بار دوماه یه بار . چشم غره توپی بهم رفت .از حرفش و اداش از خنده خم شدم،اخه کسی که اول پیشنهاد باشگاه داد من بودم ولی فقط ماه اول مرتب رفتم بعدش دیگه حوصله ام نمی کشید برم ولی کامی مرتب میرفت. بعد چند دقیقه خنده فضایی خودم رو جمع کردم و جلو چشمای متعجب بقیه و کامی بازو کامی گرفتم و به سمت در کافه کشیدم. بدون توجه به اطراف یکی از میزای کنار پنجره رو انتخاب کردم؛دست کامی رو ول کردم رو صندلی ولو شدم ،کامی هم بدون حرف نشست گارسون جلو اومدو من که داشتم از گرما هلاک میشدم موهیتو و کامیم اب پرتقال سفارش داد.
- امروز
-
Alen شروع به دنبال کردن شکیبا پشتیبان کرد
-
پارت نوزدهم بهراد بلند شد بغلم کرد و دم گوشم گفت:خیلی وقت بود نگفته بودی عمو .من رو محکم تر بغل کرد . ******** ساعت شش صبح بود پرواز من ساعت هفت و نیم بود همه تو فرودگاه بودیم ،عمه معصومه،خاله سیمین،عمو بهروز ،بهراد ،نازی،گندم،بارانا،سارا،سینا،دایی سامان و منیژه،عمو محسن،زنمو ریحانه،حتی ماهان،مامان بابا همه بودن،با دلتنگی به تک تکشون نگاه می کردم حتی دلم برا سینا نچسبم تنگ میشد دور هم ایستاده بودن و حرف میزدن نمیدونم چه قدر گذشت که شماره پرواز من اعلام شد،تک تکشون رو تو بغل گرفتم و خدافظی کردم به بابا که رسیدم بغض کردم و تو بغلش فرو رفتم و گفتم:دلم خیلی برات تنگ میشه بابا ،ببخش که اذیتت کردم،قول میدم پشیمونت نکنم. از اغوشش جدام کردو پیشونیم و بوسید گفت:هر اتفاقی بیوفته پشتتم خدا پشت و پناهت به خدا سپردمت.به طرف مامان رفتم و بغلش رفتم با لرزیدن شونه هاش بغضم ترکیدو اشک ریختم گفتم:گریه نکن مامان زود برمی گردم دلم تنگ میشه.مامان از زور گریه فقط سر تکون داد و صورتم بوسید و گفت:امانت...دا..دادمت به خدا ،خداحافظ . به همشون نگاه کردم پشتم و کردم و از پله برقی بالا رفتم دیگه به سمتشون برنگشتم ،ترسیدم با دیدنشون پشیمون شم دیگه نرم .بعد تحویل چمدونها و بلیط سوار هواپیما شدم ،بعد توصیه های لازم مهمان دارها هواپیما به پرواز در اومد و من رفتم دنبال سرنوشتی که خدا برام رقم زده بود....
-
پارت هجدهم بعد پاساژ گردی و رسوندن نازی به خونه برگشتیم و بعد خوردن نهار با این که خسته بودم و عادت به خواب بعد از ظهر داشتم چایی ریختم و به سمت پذیرایی رفتم مامان، بابا و بهراد با دیدنم تعجب کردن . بابا:صدف بابا چرا نخوابیدی؟ من:خوابم نمیومد بابا .درواقع دروغ گفتم خسته بودم ولی دلم می خواست از تک تک لحظات استفاده کنم ،مثل اینکه اونام فهمیدن چون چیزی نگفتن و مثلا به حرف زدن مشغول شدن یه دفعه با یاد اوری چیزایی که به یادگار خریده بودم، از جا بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تابلو رو از اتاق بیرون اوردم که فهیمه با دیدنم به کمکم اومد؛ تابلو رو بهش دادم و گفتم: صبر کنه کت و شلواری که برای بابا خریده بودم و ساعتی که برای تولد بهراد خریده بودم رو هم برداشتم و با فهیمه به سمت سالن رفتیم . با شنیدن صدای پامون به سمتمون برگشتن کت و جعبه ساعت و به دست فهیمه دادم و تاباو رو ازش گرفتم و به سمت مامان رفتم تابلو رو جلوش گذاشتم و گفتم :میدونم زحمتات تو این سال ها و زحمتای این چند روز ،با این جبران نمیشه ولی امید وارم قسمتیش رو جبران کنه دوست دارم . اشک تو چشمام جمع شده بود ولی جلو ریختنش رو گرفتم .مامان با چشم خیس بلند شدو بغلم کرد و به هق هق افتاد منم اشکم سرازیر شد بعد چند دیقه از هم جداشدیم و مامان رو بوسیدم و کاور کت و شلوار رو از فهیمه گرفتم و به سمت بابا رفتم و گفتم:بابا ببخشید این چند وقت اذیتت کردم قول میدم به قول هام وفادار باشم و ممنون بابت تمام زحماتی که کشیدی. بابا بلند شدو من رو به اغوش کشید و من تو اغوش حمایتگرش جا گرفتم و محکم به خودم فشارش دادم و انرژی اغوشش رو برای روزای دلتنگیم ذخیره کردم،از اغوشش بیرون اومدم و به طرف بهراد رفتم و جعبه چوبی ساعت رو به طرفش گرفتم و گفتم :این رو برا تولدت گرفته بودم ولی دیگه نیستم که بدم بهت امیدوارم با شادی استفاده کنی عمو .
-
پارت هشتاد و یکم قبل از اینکه والت بهش چیزی بگه، من از جام بلند شدم و گفتم: ـ خیرباشه جسیکا! این چه سر و ریختیه که برای خودت درست کردی؟! سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. رفتم نزدیکش و با کمی عصبانیت گفتم: ـ چیزایی که والت گفته درسته؟! حرفی نزد. همین حرف نزدنش، بیشتر عصبانیم میکرد. با صدای بلند فریاد زدم: ـ دارم از تو سوال میپرسم جسیکا! حرفایی که راجبت گفته، درسته؟! اینبار با جسارت...چیزی که هیچوقت تو صورت دخترم ندیده بودم و جرئت نکرده بود، رو حذف من تا به امروز حرفی بزنه؛ به چشمام نگاه کرد و گفت: ـ بله پدر؛ درسته. طاقت نیاوردم و یه سیلی بهش زدم که پخش زمین شد. والت سعی کرد جلومو بگیره اما با لحن تندی سر اونم فریاد زدم: ـ برو بیرون! والت با تردید دستام و گرفت و گفت: ـ اما قربان شما حالتون... با فریاد حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بهت گفتم برو از اتاق بیرون! والت دیگه چیزی نگفت و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
-
پارت هشتادم اون لحظه تمام فکر و ذکرم این بود، که این پسر با جسیکای من چیکار کرده؟! چرا مانع والت شده و میخواست کنار آرنولد بایسته؟! دختری که من تربیت کرده بودم، عمرا پشت پدرش و خالی نمیکرد. شاید همه چیز یه توضیحی داشت و من بی صبرانه منتظر بودم تا از جسیکا دلیل مخالفتش و بشنوم. در هر صورت که الان آرنولد تو چنگ من بود و حتی اگه خودشو به آب و آتیش هم بزنه، نمیتونه از این قلعه خارج بشه و حالا بدون اون گردنبندش خلع سلاح شده و تا ابد تو چنگ من میمونه...و این پرونده هم بسته میشه و من میتونم مثل قبل احساسات مردم و کنترل کنم و از این طریق به قدرت خودم اضافه کنم و بقای من زیادتر از قبل بشه...از این فکر لبخندی به لبم نشست و یه نفس عمیق کشیدم. چند دقیقه بعد تقهایی به در اتاق خورد... گفتم: ـ بیا داخل! و بعد دیدم که والت به همراه جسیکا وارد اتاقم شدن. اولش که دیدمش نشناختم! از اون دختری که تو قلعه من بود، از نظر ظاهری هیچ شباهتی نمونده بود...لاغر تر شده بود و چشماش درخشان تر از قبل بود. موهای بلندش و کامل کوتاه کرده بود و یه لباس رنگ روشن که رنگش، چشمام هم اذیت میکرد تنش کرده بود...بازوشو با عصبانیت از دست والت کشید بیرون و گفت: ـ ولم کن! دلم نمیخواست باهات بیام!
-
پارت هفدهم جیغ خفه ای کشیدم و گوشش و گرفتم و گفتم :بیشعور تو که میدونی من حتی یک دوست پسرم تا الان نداشتم؛ ناصر شاه رو با من مقایسه می کنی ؟؟اون با اون سیبیلای کلفتش اصلا شبیه من با این پوست نرم و لطیف هست؟؟ گوشش و ول کردم و دستم به کمرم گذاشتم و تند تند پلک زدم.نازی و بهراد از خنده داشتن میزو گاز میزدن. بعد که خوب خندیدن بهراد گفت:خیلی دلقکی بشین بچه ابرو نذاشتی برامون. خنده کوتاهی کردم .سر جام نشستم که کله پاچه رو اوردن و سه تایی مشغول شدیم به خوردن و حرف زدن .بهراد داشت از خاطرات دانشجوییش می گفت .ما هم گوش می کردیم به شیرین کاریاش می خندیدیم. من داشتم سعی می کردم تک تک لحظات رو به یادم بسپرم تا بعدا با یاد اوریش از دل تنگیم کم بشه .بعد خوردن کله پاچه که عجیب خوش مزه بود،قصد رفتن کردیم و سوار ماشین شدیم .بهراد نگاهی به ساعت انداخت که هشت و نیم رو نشون میداد گفت :خب خانوما امروز کار بارو تعطیل کردم کجا بریم ؟ نازی گفت من یه چند تا خرید دارم بریم پاساژ؟و به من و بهراد نگاه کرد.من بدم نمیومد چند تا خرید داشتم ،سری به موافقت تکون دادم.بهراد نگاهی به ما انداخت و مثلا قیافه زاری گرفت و گفت:شما خانوما تا بپرسن می گید پاساژ .بعد با حالت با مزه ای دستش و نمایشی کوبوند رو داشبرد ماشین و زیر لبش گفت :بخشکه شانس و سرش و گذاشت رو فرمون .من و نازی که میدونستیم خودش از صد تا خانوم بدتره این حرکات نمایشی هست خندیدیم.
-
پارت شانزدهم بهراد :صد البته نازی خانومی ما شما رو تور کردیم شما که نقشی نداشتی اصلا . با این حرفش من بهراد با یاد اوری اولین برخورد نازی و بهراد زدیم زیر خنده و نازی با حرص نگاهمون می کرد . اخه دفعه اول بهراد رفته بود لباس من برای جشن تولدم رو بگیره و نازی براش اورده بودو بهراد همون جور که سرش تو گوشی بوده به نازی نگاه نکرده یه تشکر کرده و رفته ولی نازی از بهراد خوشش اومده و شب وقتی اومد تولدم کلی به خودش رسیده بود می خواست از زیر زبونم بکشه که اون کی بود که اومد لباس و گرفت، تو گیر و دار سر کله زدن با من بود ،که بهراد که همین جور سرش تو گوشی بود در حالی که شربت دستش بود به نازی خورد و کل شربت روی نازی ریخت ،نازیم با دیدن بهراد یه لبخند پسر کش زد و بهراد وقتی ازش عذر خواهی کرد اصلا تو باغ نبود و با نیش باز بهراد و نگاه می کرد و خلاصه بعد چند دقیقه که گذشت، با فهمیدن موضوع یهو شروع کرد جیغ جیغ کردن قیافه بهراد دیدنی بود ،تعجب کرده بود از تغییر صد درجه ای رفتار نازی بعد اون قضیه نازی همش به هر بهانه ای میومد مهمونیای ما، نمیدونم کی بلاخره این عموی ما رو تور کرد. بهراد لبخندی به نازی که داشت حرص می خورد زد و گفت:حرص نخور خانوم ما که نوکرتیم ،اصلا من کجا کسی با کمالات و زیبایی تو پیدا می کرد بعد دست نازی که رو میز بود و نوازش کرد و نازیم با لبخند بهش نگاه می کرد همین جوری داشتن بدون توجه به من و محیط بهم نگاه می کردن که قیافم جمع کردم و با لحنی که مثلا چندشم شده گفتم:جمع کنید بابا حالمونو بهم زدید، همین شما هایین ما مجردارو منحرف می کنید؛رو به بهراد ادامه دادم :بابام مثلا منو به تو سپرده ها منم که افتاب مهتاب ندیده .بعدشم با ناز پشت چشمی نازک کردم . با دیدن ادا هام جفتی باهم زدن زیر خنده و بهراد وسط خنده هاش گفت:یکی....یکی تو...افتاب مهتاب ندیده ای...یکی ناصر الدین شاه قاجار.
-
پارت پانزدهم با برداشتن کفش های پاشنه سه سانتی صورتیم بیرون رفتم و خودم و به ماشین بهراد رسوندم .بهراد نگاهی بهم انداخت و گفت:گفتم میریم کله پزی نه مهمونی،این چه تیپیه! من:وا مگه تیپم چشه خیلیم باحاله مگه کله پزیم تیپ خاص داره اخه،برو گیر نده بهراد جون حداقل سر صبح بیدارم کردی برسیم به کله پاچمون بدو.سری به نشانه تاسف تکون دادو راه افتاد. بعد حدود ده دقیقه رانندگی توقف کرد نگاهی به اطراف انداختم که ببینم چرا وایستاده که با دیدن کوچه لبخند شیطنت امیزی روی لبم نشست. یه تای ابروم رو بالا انداختم و به طرفش برگشتم ،حواسش نبود و داشت ،شماره می گرفت بعد چند ثانیه به کسی که پشت خط بود، که مطمئننم کسی نبود جز نازی گفت: دم درتونم زود بیا پایین . گوشی قطع کرد و برگشت سمتم،و با دیدن قیافه من گفت:مرض توقع نداشتی که بدون نازی با تو برم کله پزی . خندیدم و زن زلیلی نثارش کردم .بعد چند دقیقه نازی اومد و بادیدنش پیاده شدم بعد سلام احوال پرسی ، به سمت کله پزی رفتیم ،بعد رسیدنمون بهراد سفارش دادو پشت میز نشستیم. رو به نازی گفتم:خوب قاپه عموی مارو دزدیدیا تازه انکارم می کردین، میبینم که بدون تو حتی ابم نمی خوره چه برسه کله پاچه! نازی درحالی که چشماش و گرد می کردو ابروش رو بالا داده بود با لحن با مزه ای انگشته اشارش رو به سمت خودش گرفت و گفت:من قاپ بهراد رو دزدیم؟یا بهراد من رو تور کرده ؟
-
پارت چهاردهم صبح با صدای داد ،بیدار شدم .چند ثانیه اول تو شک بودم ولی بعد دیدم بهراد با لبخند ملیح بغل تخت ایستاده ،بادیدنش بالشتم رو پرت کردم و بهش گفتم :مرض چرا داد میزنی ؟! لبخند گشادی زد و گفت: اخه جور دیگه بیدار نمیشدی . اومدم برم بزنمش یادم افتاد روز اخریه که اینجام یهو اشک تو چشم جمع شدو بغض کردم،دلم برا دیوونه بازیای بهرادم تنگ میشه بعد مرگ ساحل بد جور به بهراد وابسته شدم. جای خالی ساحل رو هم پر کرده بود برام.بهراد با دیدن بغضم نگران گفت:غلط کردم چی شدی جاییت درد گرفته چیزیت شد به جون صدف قول میدم ادم شم مثل ادم بیدارت کنم جون تو. به خاطر این که بیش از این نگران نشه و چرت نگه لبخندی زدم و گفتم:چرت نگو یه لحظه یادم اومد دارم میرم،... بی خیال حالا ساعت چند هست. بهراد لبخندی عریضی زد و گفت:شش. با این حرفش بلند داد زدم:چییییی،شش می خوایم کله پاچه بخوریم مگه؟ من رو به این زودی بیدار کردی .دیوانه ای گفتم و روی تخت ولو شدم . بهراد :درست حدس زدی قراره کله پاچه بخوریم پاشو تنبل ؛و در ادامه دستم و گرفت و کشید و بلندم کرد و پرتم کرد سمت دستشویی. تا چند ثانیه هنگ بودم .بعد روانی بلندی گفتم و دست و صورتم رو شستم.بیرون اومدم بهراد وسط اتاق وایستاده بود و با دیدنم گفت:شلخته جون تا ده دقیقه دیگه پایین باش منتظرم. چشم غره ای رفتم بهش ،که لپم کشید و رفت. روز اخری نذاشت بخوابیما .با این فکرم دلم گرفت روز اخر ،بلاخره روزه رفتنم داره میرسه ،اشک تو چشمام حلقه زد ولی سریع پسشون زدم باید محکم تر از این حرفا می بودم .سمت کمدم رفتم مانتو بلند صورتی که استین هاش کمی کلوش بود رو انتخاب کردم شال و شلوار لیم رو هم از کمد در آوردم بعد پوشیدن ،آرایش مختصری کردم.
-
پارت سیزدهم لبخندی زدم و سر تکون دادم دستش رو گرفتم و به طرف اتاقم رفتیم ،بهراد همیشه چند دست لباس خونه ما داشت،به طرف اتاق مهمان رفت تا لباس عوض کنه منم رفتم تو اتاقم از تو کمد یه لباس استین بلند که گشاد بود و روش یه خرس با کلاه چهار خونه قرمز سفید داشت انتخاب کردم با شلوارش شلوارشم گشاد بود و چهار خونه قرمز سفید .بعد عوض کردن لباسام آرایشم رو پاک کردم و به دستشویی رفتم و صورتم و شستم و وقتی برگشتم بهراد لبه تخت نشسته بود . با دیدنم گفت :من اخر نفهمیدم چرا تخت تو دونفرس !! لبخندی زدم و گفتم: تو جای تنگ خوابم نمیبره، باید جام وسعت داشته باشه. با شیطنت گفت:تو که راست میگی و ولو شد رو تخت. یکی از متکاهای تخت و برداشتم و کوبیدم تو شکمش گفتم :خیلی بیشعوری. خنده ای کردو دستمو کشید منم رو تخت بغلش ولو شدم انگشتش و تهدید وار به طرفم گرفت و گفت :ببین من خوابم میاد پر چونگی ،لگد انداختن ،لوس بازی نداریم مفهومه. پشت چشمی نازک کردم و گفتم اون که جفتک میندازه تو خواب تویی نه من . خنده ای کرد و بعدش بدون هیچ حرفی پشتش رو به من کرد عین خرس به خواب زمستونی رفت.وا چه زود خوابید من رو بگو گفتم الان تا صبح چرت و پرت میگیم می خندیم .بی تربیت چلغوز حالا اگه نازی بود تا صبح عین خود جغد پلک نمیزد .فکر کنم باید نازی رو هم نگه میداشتم. زبونی براش دراوردم و پشتم و بهش کردم و از خستگی خوابم برد.
-
پارت دوازدهم بعد خوردن چای و کمی گپ زدن ؛بابا و بهراد راجع به اقتصاد سیاست و کارو...مامان که خستگی از سرو روش میبارید گفت:ببخشید من خیلی خستم میرم بخوابم شبتون بخیر . به طرف من برگشت و گونم بوسید و گفتم:شب بخیر مامان ممنون بابت امشب خیلی زحمت کشیدی.لبخندی زد و دستی به موهام کشید و بعد شب بخیر گفتن به بابا و بهراد رفت.بعد مامان، بابا هم شب بخیر گفت و رفت . موندیم من و بهراد ،به بهراد گفتم :اتاق مهمان و برات اماده کنم؟گفت:نه تو اتاق تو می خوابم . اون لحظه انقدر خوش حال شدم که پریدم بغلش شالاپ شالاپ ماچش کردم . بهراد به زور من رو از خودش جدا کرد و گفت:الان برای چی انقدر خوش حال شدی برا این که تو اتاقت می خوابم. نیشم و تا بناگوش باز کردم و سر تکون دادم.خنده ریزی کردو گفت:بزرگ نشو همین جوری بمون.بعد روش و ازم برگردوند .لحنش بغض داشت .منم بغض کردم بهراد بیشتر از این که عموم باشه دوست و برادرم بود چه قدر دلم براش تنگ میشه ،کم خاطره نداشتیم باهم کم شیطونی نکرده بودیم. دستم دور شونش حلقه کردم و سرم و گذاشتم رو شونش و گریه کردم .اونم سرش و رو سرم گذاشت و دستش رو گذاشت رو کمرم و نوازش کرد به یاد تمام شیطنتای سه تاییمون با ساحل می افتادم و دلتنگ میشدم، دلتنگ ساحل بی معرفت که رفت و به ما فکر نکرد؛ دلتنگ دوری از بهراد ،مامانم ،بابام و تمام این دلتنگی ها رو با اشک تو بغل بهراد خالی می کردم نمیدونم چه قدر گذشت که بهراد دستش رو از پشتم برداشت منم سرم و از شونش برداشتم و به چهره اش نگاه کردم لبخندی زد گفت :مهمون دعوت می کنی اشکش رو دراری؟این رسمشه اخه ،اصلا از الان تا موقعی که من اینجام حق گریه کردن نداریم.قبوله؟
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*** راموس نگران و کلافه پایم را به زمین میکوبیدم و نگاه بیهدفم را در دور و اطراف سالن میگرداندم. میدانستم که تا زمان ناپدید شدن ماه خبری از لونا نخواهد شد، اما نگران بودم و ناخودآگاه نگاهم مدام سمت ورودی سالن کشیده میشد. - چیزی شده راموس؟ چرا اینقدر کلافه به نظر میرسی؟! لبخند اجباری زدم؛ نمیخواستم با نگرانیهایم جشن آنها را خراب کنم. - چیزی نیست، یکم نگران لونا هستم که تنهایی رفته بیرون. ولیعهد با ابروهای بالا رفته از تعجب نگاهم کرد و پرسید: - چرا تنهایی رفته بیرون؟! با خونسردیی که تنها در ظاهرم نمود پیدا کرده و در دلم هیچ اثری از آن نبود شانه بالا انداختم. - خب امشب ماه کامله و اون تبدیل میشه، نمیخواست جلوی مردم این اتفاق بیوفته و برای همین هم از قصر رفت بیرون. ولیعهد تکخندی زد و با هیجان گفت: - اوه من پاک فراموش کرده بودم که شماها گرگینه هستید و توی شبهای ماه کامل تبدیل میشید. لحظهای مکث کرد و انگار که چیز جدیدتری به ذهنش رسیده باشد پرسید: - ببینم مگه تو هم مثل اون یه گرگینه نیستی؟ پس چرا تو تبدیل نشدی؟! نفسم را عمیق و پوف مانند بیرون دادم؛ حالا در آن شرایط باید همه چیز را به او توضیح میدادم؟! - خب من… من نمیتونم تبدیل بشم. - نمیتونی؟! چرا؟! کلافه پلک روی هم فشردم؛ کنجکاویهای جناب ولیعهد تمامی نداشت. - چون من با بقیهی گرگینهها متفاوتم. پادشاه که انگار توجهاش به گفتگوی ما جلب شده بود پرسید: - تو با بقیه متفاوتی؟! چجور تفاوتی داری؟! - خب من به اندازهی بقیهی گرگینهها قدرت بدنی ندارم و مثل اونها چه توی شبهای ماه کامل و چه در حالت عادی نمیتونم به هیبت گرگ دربیام. پادشاه با حالتی عجیب و سردرگم سر تکان داد؛ حال و احوالاتی که داشت مرا متعجب کرده بود. چرا که حس میکردم او در وجودم به دنبال چیزی میگشت. - یعنی… یعنی تو تابحال به گرگ تبدیل نشدی؟! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم. - فقط یکبار، اونهم وقتی که پونزده سالم بود و به بلوغ رسیده بودم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با تمام سرعتم میدویدم و از میان کوچههای شهر میگذشتم، شاید خوش شانس بودم که اکثر مردم به خاطر گرفتن جشن به خانههای خودشان و یکدیگر رفته بودند و خبری از آنها در میان کوچهها نبود تا مرا به در آن وضعیت ببینند. از دور چشمم به درختان میوهی درون جنگل افتاد، جوشش خون داغ در رگهایم و رویش موهای بلند در تمام بدنم را حس میکردم و همزمان با تغییر شکل اندامم سرعت دویدنم را بیشتر میکردم. در آمدن به هیبت گرگ آن هم پیش چشمان یک مشت جادوگر که همانطور هم به من و راموس شک داشتند و از ما میترسیدند اصلاً چیزی نبود که دلم آن را بخواهد. وارد جنگل شدم و با گذشتن از لابلای درختها خودم را به تپهای که بلندتر از تمام تپهها بود رساندم. روی تپه ایستادم و به ماهی که حالا درست در وسط آسمان بود خیره شدم، تمام شهر زیر پایم بود و نور ماه به من قدرت میداد و من به خوبی میتوانستم بالا آمدن گرگ درونم را حس کنم. چشمانم را بستم و با درد شدیدی که در ستون فقراتم پیچید روی زانوهایم به خاک افتادم، سالهای سال بود که این درد را در هر نیمهی ماه و هر شبِ ماه کامل تجربه میکردم و باز برایم عادی نمیشد. پنجههایم را درون خاک و سبزهی روییده از زمین فرو بردم و مشتی از خاک را درون پنجهام گرفتم، پنجههایم درحال بلند شدن بود و تمام عضلات و رگهای بدنم از شدت فشار بیرون زده بود. دندان روی هم ساییدم تا از درد شکسته شدن استخوانهایم فریاد نکشم؛ تبدیل شدن برای من سراسر درد بود و درد، اما همین درد هم برایم خوشایند و لذتبخش بود چرا که در خود قدرتی را احساس میکردم که در حالت عادی هرگز قادر به داشتنش نبودم. بالاخره دردها فروکش کرد و من به طور کامل به هیبت گرگی خودم در آمدم، دیگر در تنم زخم و ضعفی احساس نمیکردم و این برای من حالتی بسیار خوشایند بود. همانطور که چهار دست و پا روی زمین نشسته بودم سر چرخاندم و به بدن بزرگ و عضلانی خودم که حالا پر از موهای سفید و نقرهای شده بود نگاهی انداختم و با همان صورت پوزه مانند لبخند زدم؛ دلم برای دیدن خودم در آن وضعیت بسیار تنگ شده بود! روی دو پا ایستادم و با بالا گرفتن سرم و چشم دوختن به نور ماه زوزهای سر دادم؛ زوزهای از سرخشم و لذت! خشمی که از نبودنم در سرزمین خودم و دور بودن از خانوادهام نشأت میگرفت و لذتی که به خاطر آن قدرت بیحد و حصر، در وجودم شکل گرفته بود. -
SheilaMuh عضو سایت گردید
-
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
ساحل بیفکر میگوید: - شاید توهم زدی! همه تیز نگاهش میکنند که آرام میخندد و حرفش را تصحیح میکند: - چیزه... قصد بیاحترام نداشتم. دلوین بلافاصله میگوید: - حدست هم اشتباهه؛ چون اگه قرار به توهم زدن باشه، یکیشون توهم میزد نه هردو همزمان! امیر صندلی را کنار میکشد و بیتعارف مینشیند و سپس با لحنی شگفتزده میگوید: - اگه توهم نیست، پس یعنی میتونه مثل پرنس چارمینگ و سفید برفی، دچار طلسم فراموشی شده باشین؟ دلوین بیتوجه به آنکه آنها غریبه هستند و هیچ صنمی با آنها نداریم، به امیر چشم غره رفت و گفت: - مگه سریال یکی بود یکی نبود و تمِ دیزنی لنده؟ امیر شانهای بالا انداخت و به ظرف سالاد ناخنک زد و و گفت: - چه میدونم خب... گفتم شاید اگه مثل چارمینگ و برفی هم رو ببوسن، همه چی یادشون بیاد. ساحل پشت چشمی نازک میکند و میگوید: - والا آقا امیر، توی ایران زندگی میکنیم نه جنگل سحرآمیز! امیر گیج نگاهش میکند که ساحل ظرف سالاد را از مقابلش بر میدارد و دو دستی نگهش میدارد و میگوید: - سوءتفاهم نشه ها... صرفاً برای اینکه لوکیشن فعلی رو بگیری گفتم! دلوین پیازداغش را بیشتر میکند و میگوید: - حیف شد واقعاً... اگه توی جنگل سحرآمیز بودیم صددرصد با بوسه عشق حقیقی همه چی یادتون میاومد! وای دیگر نمیتوانستم ساکت بمانم. کلافه نفسم را بیرون دادم و خطاب به هر سه شان میغرم: - حالا کی گفته چیزی یادمون رفته که شما سه تا دنبال راهش میگردین که یادمون بیارین؟ هر سه مظلوم نگاهم میکنند و چیزی نمیگویند. سپس نگاهی به او انداختم که در آرامش به من خیره بود. نمیدانم از کجا و چطور؛ ولی گویا که نه جسماً، بلکه روحاً هم را میشناختیم. چیزهایی دربارهی علایقش میدانستم که برای خودم هم عجیب بودند. ناخودآگاه گفتم: - شما عاشق فلسفه هستین! با حیرت نگاهم کرد و گفت: - توام عاشق کتاب، فیلم و موسیقی هستی! از لحن صمیمانهاش که مرا تو خطاب کرده بود تعجبم بیشتر شد و خواستم چیزی بگویم که با شگفتی پرسید: - چطور ممکنه وقتی هیچ خاطرهای از هم توی ذهنمون نداریم، انقدر عمیقاً هم رو بشناسیم؟ با همان شگفتی لبخند زد و پیش از آنکه چیزی بگوید موبایلش زنگ خورد. سریع از جیبش بیرونش آورد و دمِ گوشش گذاشت: - جانم بابا جان؟ نمیدانم آنطرف خط پدرش چه به او گفت که چهرهاش کمی درهم رفت و گفت: - چشمچشم. الآن میرسم خدمتتون. -
عاشقانه رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سارابـهار پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
بدون آنکه بدانم چه میکنم، از جایم بلند میشوم و میایستم. در خط مستقیم نگاهم، آن مرد نیز از روی صندلیاش بلند میشود. برعکس من، او سرجایش میخکوب نمیشود و بلکه به سمت من میآید، بی آنکه تماس چشمی را لحظهای متوقف کند. دلوین که شاهد آمدنش است، آرام میپرسد: - ماهوا شما هم رو میشناسین؟ و پیش از آنکه فرصت کنم جوابی بدهم، او به میز ما میرسد. خوب نگاهش میکنم. قدی نسبتاً بلند، چهرهای کشیده، پوستی روشن، دماغی قلمی، ته ریشی مرتب، موهای کوتاهِ سیاه که تارهایی از سفیدی درونشان چشم را مینوازند و چشمانی قهوهای سوخته، آنقدر سوخته که با نگاه به آنها من نیز لحظهای قلبم میسوزد. هنوز در سکوت خیره به من است. سرتاپایش را از نظر میگذرانم تا بتوانم تشخیص دهم این احساس آشنا از کجا سرچشمه میگیرد. تیشرت آبی نفتیِ آستین کوتاهش که به خوبی ورزیدگیِ بازوهایش را به نمایش گذاشته با شلوار جین مشکی و حتی کفشهای ورزشیِ آبیفامش. نه! هرچقدر بیشتر نگاهش میکنم کمتر به این نتیجه میرسم که چطور میشناسمش؟ نمیدانم در آن لحظه در ذهن مرد مقابلم چه میگذرد؛ ولی با صدای پسری که همراهش است هردو به خود میآییم. - مازیار! چت شد داداش؟ مردِ آشنا که حالا فهمیده بودم نامش مازیار است به جای آنکه پاسخ پسر را که نمیدانم نسبتشان چیست را بدهد، خطاب به من میگوید: - ببخشید، شما برام خیلی آشنایید! میخواهم چیزی نگویم؛ ولی زبانم بیاطاعت از من، میگوید: - شما هم برام خیلی آشنا به نظر میرسید؛ اما هرچی به ذهنم فشار میارم، به جا نمیارمتون. بیتوجه به بقیه، قدمی نزدیکتر میشود و میگوید: - عجیبه از لحظهای که دیدمتون، حس کردم کامل و دقیق میشناسمتون. با اینکه حتی اسمتون توی ذهنم نیست. نمیدانستم منِ آرام، چطور یک آن زبان باز کرده بودم که بلافاصله پاسخ دادم: - منم همین احساس رو دارم و اسمتون رو هم نمیدونستم تا اینکه برادرتون به اسم صداتون زدند. با این حرف نگاهی به آن پسر انداختم. تیپی سر تا پا اسپرت زده بود و تماماً سفید پوشیده بود. موهای بلوندش با گوشوارهای که آویزان یکی از گوشهایش بود با چشمان آبیاش و صورت اصلاح شدهاش او را جوانتر از مرد آشنا، نشان میداد. نمیدانستم چرا به آن پسر به عنوان برادرش اشاره کرده بودم. لحظهای از این حرفم معذب شدم؛ ولی او لبخندی بر لبهایش نشست و دست گذاشت روی بازوی آن پسر و گفت: - امیر داداشم نیست، رفیقمه. پسر مو بلوند که حالا فهمیده بودم نامش امیر است، کج خندی به لب دارد و معترضانه میگوید: - عه مازیار! حالا لازم بود جلوی خانمهای محترم منو از برادری عزل کنی؟ باز هم مازیار بیتوجه به امیر، خطاب به من میگوید: - اما من واقعاً شما رو میشناسم و اینکه نمیدونم از کجا برام عجیبه. - دیروز
-
-
khanehasil عضو سایت گردید
-
سایه مولوی شروع به دنبال کردن bano.z کرد
-
پارت یازدهم بهراد و نازی بدون هیچ حرف دیگه ای بیرون رفتن منم به دنبالشون از اتاق بیرون اومدم از پله ها که پایین می اومدم چشمم به گندم خورد،که با امیرعلی خان مشغول صحبت بودن خنده از لباشون نمیرفت دست امیر علی پشت کمر گندم بودو داشت چیزی برای گندم تعریف می کرد و گندمم هی می خندید.لبخندی زدم . معلوم بود خوش حال بودن بهم میومدن، خوشحالم که صمیمی شدن بعد صرف شام میهمان ها کم کم داشتن میرفتن با رفتنشون حس غمی که از اول مهمونی به قلبم چنگ میزد عمیق تر میشد ومن مجبور بودم ماسک خوش حالی بزنم و با تک تکشون خداحافظی کنم. پارسا با مادر و پدرش به سمتمون اومدن و با مامان و بابا خداحافظی کردن؛ پارسا بدون نیم نگاهی به من با یه من اخم بیرون رفت ،به درک پسره بی جنبه ،خوبه حالا گفت کنار میام. بعد اونا امیرعلی اینا و خانواده خاله و عمو بهروز و عمه و دایی هم رفتن ؛ اقا ماهان اصلا نیومد و باعث عصبانیت عمه شده بود. بهراد اومد خداحافظی کنه که بره .بعد مامان بابا به من رسید و بغلم کرد فقط اون بود که از نگاهم غم دلم رو خوند بهترین عمو و رفیق دنیا بود با هم بزرگ شده بودیم میشناخت من رو چند دقیقه که تو بغلش بودم دم گوشم گفت: می خوای نرم امشب؟ لبخند نیمه جونی رو لبم نشست و گفتم:جدی میگی؟ ازم فاصله گرفت و سر تکون داد .با خوشحالی گفتم: اره معلومه . بابا:چی اره؟ من:بهراد میمونه امشب. بابا:صدف شاید کار داشته باشه عزیزم ول کن این بنده خدا رو. بهراد:نه خان داداش کاری ندارم ،کاریم داشتم یه صدف که بیش تر نداریم یه فردا هست میمونم پیشش. بابا به بازوش ضربه ای زد و لبخندی زد و در گوشش چیزی گفت بهرادم سر تکون داد . مامان :خب حالا که بهراد هست بیایید بریم براتون چایی بریزم بخوریم.همه سر تکون دادیم و به پذیرایی رفتیم .
-
پارت دهم بهراد دستش رو روی شونم گذاشت و عصبی وبا صدای کمی بلند گفت: جواب منو بده. از حالت شوک بیرون اومدم گفتم:چرا میپرسی؟ بهراد:اول جواب بده.دیدم خیلی عصبیه اگه جواب ندم احتمال کتک خوردنم زیاده .پس سریع گفتم:ازم خاستگاری کرد. با تموم شدن حرفم صورت بهراد از خشم سرخ شد اومد بره سمت در و زیر لب می گفت :خاستگاری؟!غلط کرده پسره مزخرف ،بیشعور ،نشونش میدم این بار دیگه نمیزارم هر غلطی می خواد بکنه. از ترس رنگم پرید بد عصبانی بودعجب غلطی کردم گفتم، پریدم جلوی در و گفتم:بهراد جونم،عموی قشنگم ،باور کن من جواب منفی دادم قبول نکردم،تو رو خدا آبرو ریزی نکن،خواهش می کنم. بهراد:نه باید حالیش کنم یه من ماست چقدر کره داره . همین جور با بهراد درگیر بودم که در اتاق زده شد از در فاصله گرفتم و به فرشته نجاتم نگاه کردم،دست نازی رو گرفتم و کشیدم تو اتاق و زیر لب گفتم:بیا به دادم برس!! درو پشت سرش بستم .نازی دستش رو روشونه بهراد گذاشت و نوازشش کرد ، گفت:خیله خب اروم باش اتفاقی نیافتاده که هنوز عزیزم خداروشکر فهمیدی جلوش رو می گیری. بعد رو به من گفت:میگیره دیگه نه؟! گفتم:من از اولم کاری به پارسا نداشتم اون مثل یک دوسته برام ،جذابیت دیگه ای نداره به خودشم گفتم . مشکوک پرسیدم:ولی شماها چرا انقدر روش حساسید؟ بهراد اومد حرفی بزنه که نازی پیش دستی کردو گفت:حساس نیستیم ،منتها پارسا به درد تو نمی خوره ،رفتار بهرادم به خاطر غیرتش بزار و اینکه اون نباید شخصا به خودت میگفته. یه تای ابروم و انداختم بالا تو دلم گفتم شما که راست میگید؛ با این که زیاد حرفش و قبول نکرده بودم ولی حرفی نزدم روزای آخری بود که اینجا بودم و این مهمونی برای خداحافظی من بود و زیاد حوصله فضولی نداشتم،اینام که معلوم بود چیزی نمیگن.
-
پارت نهم وقتی فهمیدم برای تحصیل قراره بری یکم آشفته شدم، چون حرف دلم رو بهت نزده بودم ؛ولی نمی خوام فرصت رو از دست بدم و حرفم رو نزنم. کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید .بعد سرش رو پایین انداخت و گفت:من دوست دارم ،نمی خواستم انقدر سریع پیشنهاد بدم ولی مدت کمی هستی و نمیتونم فرصتم رو از دست بدم ،دستش رو تو جیبش کرد و جعبه مخملی سرمه ایی بیرون اورد به طرفم گرفت و به چشمام نگاه کرد و گفت:با من ازدواج می کنی. جا خوردم انتظارش رو نداشتم ؛پارسا برای من همیشه مثل یک برادر بود مخصوصا که حس کرده بودم ساحل یه احساسی بهش داره نمیدونستم چه جوری بگم حرفم رو ولی باید می گفتم . کمی مکث کردم نفسم و پر صدا بیرون دادم و سرم رو زیر انداختم و چشمام رو روی هم فشار دادم و لب باز کردم:من...خب میدونی..من... پارسا: صدف راحت حرفت رو بزن نگران نباش ،جوابت هر چیزی که باشه سعی می کنم کنار بیام. تن صداش غمگین بود ولی کاری نمیتونستم انجام بدم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من همیشه تو رو به عنوان یک برادر یا یک دوست دیدم ،تو پسر جذابی هستی و چیزی کم نداری ولی من نمیتونم به چشم یک همسر بهت نگاه کنم امیدوارم منو ببخشی . اومدم برم تو خونه که بازومو گرفت:کس دیگه ای رو دوست داری؟ کمی مکث کردم و گفتم :نه . بازوم رو آروم از زیر دستش کشیدم و موندن بیش تر رو جایز ندونستم.به محض وارد شدنم بهراد عصبی دستم و گرفت و به سمت اتاقم رفت . به اتاق که رسیدیم در رو محکم بست و عصبی گفت:این پسره چی می گفت؟ با تعجب نگاهش کردم پارسا و بهراد هیچ وقت بد نبودن صمیمی نبودن ولی خب الان عصبانیت بهراد چیز دیگه ای رو میگه همین جور زل زده بودم بهش و ساکت مونده بودم.
-
پارت هشتم خوشم نیومد از کارش، ولی خب زشتم بود برم؛ مامان و باباش داشتن نگاه می کردن به اجبار دستم رو روشونش گذاشتم و همراهیش کردم . با این کار لبخندی زد .تا پایان اهنگ از درون در حال انفجار بودم عادت نداشتم کاری بر خلاف میلم انجام بدشه و حرفی نزنم ولی الان تو عمل انجام شده و رو دربایسی که بابا با خانواده اقای خالقی داشت گیر کرده بودم و به اجبار کوتاه اومدم ،همین باعث اخم ظریفم شده بود. تنها چیزی که تو اون موقعیت کمی اتیش درونم کم کرد ،دیدن بهراد و نازی وسط پیست بود خیلی بهم میومدن؛ نازی با اون لباس شب یاسی رنگ محشر شده بود ،برای چند ثانیه نگاه بهراد به من افتاد و منم براش ابرو بالا انداختم . ولی بهراد با دیدن من و پارسا اخم غلیظی کرد و سر جاش ایستاد نازی با دیدن حرکت بهراد ، برگشت با دیدن ما اول شکه شد و بعد اخم ظریفی کرد، از حر کتشون تعجب کرده بودم ،با صدای پارسا که گفت حواست کجاست؟ بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم و به خاطر این که از نگاهش که امروز یه جور دیگه بود فرارکنم به یقش چشم دوختم. تو کل اهنگ پارسا زل زده بود به من و اعصابم رو شدید بهم ریخته بود . با تموم شدن اهنگ تقریبا هُلش دادم اخم غلیظی کردم و رفتم تو باغ تا نفسی تازه کنم از عصبانیت صورتم داغ کرده بود .تو فکرای خودم بودم که حضور کسی رو کنارم حس کردم سر برگردوندم و با دیدن پارسا کمی جا خوردم ولی بعدش اخم مهمون صورتم شد ،پارسا:میدونم یکم رفتارم از نظرت غیر عادی بود،ببخشید،تو رفتار خاصی داری ،غرور و مهربونی رو باهم داری بعضی وقتا ساکت و بعضی وقتا شیطون میشی اخلاقت برام جالبه از کسی رو بر نمیگردونی ولی نمیشه متوجه شد از کی خوشت میاد از کی نه ! سیاست رفتاریت و رمز الود بودنش من رو جذب می کنه.از وقتی شناختمت برام خاص شدی ،چون هر دختری با دیدن تیپ و قیافه و موقعیتم جذبم میشد ولی تو خیلی عادی رفتار کردی در عین دوستانه بودن رفتارت حریم خاصی داشتی که اجازه ورود نمیدادی.رفتار خاصت و چهره جذابت جذبم کرد و کم کم فهمیدم ازت خوشم میاد..
-
پارت هفتاد و نهم از عصبانیت، فشار دندونام و رو هم حس میکردم و رو به والت گفتم: ـ سریعا جسیکا رو برای من بیارین! بعدشم نگاهی به آرنولد کردم و با لحنی تحقیرانه گفتم: ـ این آشغالم بندازین جایی که لیاقتش و داره! تمام قسمتهایی که نور و هوا به اونجا میاد هم ببندین. والت سری تکون داد و داشت میرفت بیرون و گفتم: ـ از اون دختره آناستازیا چه خبر؟! والت گفت: ـ اونو گذاشتیم طبقه بالای قلعه و روحشو گذاشتیم تو شیشه و به خوابی عمیق فرو رفته و تا زمانی که روحش تو شیشه حبس شده، کسی نمیتونه بیدارش کنه! پرسیدم: ـ اون شیشه الان کجاست؟! والت گفت: ـ تو اتاقم گذاشتم قربان! گفتم: ـ اونجا امن نیست! بیار و بده به من تا یه جای درست و حسابی مخفیش کنم! الان که آرنولد هم تو چنگ ماست، بهتره جای این شیشه و معجون احساسات امن باشه و حتی به فکرشم خطور نکنه که اونارو کجا گذاشتم. والت گفت: ـ فکر خوبیه قربان. اجازه مرخصی میدین؟ با دستم بهش اشاره کردم تا از اتاق بره بیرون.
-
bano.z عکس نمایه خود را تغییر داد
-
پارت هفتم با اتمام حرفم صدای قدم های مردونه ای رو شنیدم و بعدش صدای امیر علی:گندم خانوم میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟ نفسی هول زده ای کردم ایشالا نشنیده باشه چی گفتم ،برگشتم و لبخندی زدم و با گفتن ببخشیدی ازشون دور شدم. بارانا به سمت سیستم رفت و روشنش کرد ، خودش و سارا اولین نفرایی بودن که وسط رفتن برا رقصیدن . افراد مسن تر به سمت دیگه سالن که مبل ها و صندلی بود رفتن؛ یا مشغول حرف شدن یا دید زدن جوان هایی رو که ،داشتن انرژیشون رو تخلیه می کردن. منم گوشه ای ایستاده بودم با خنده به حرکات بارانا و سارا نگاه می کردم که سعی به جلب توجه پسرای مجلس داشتن، همین جور به اونا نگاه می کردم که صدای پارسا رو از کنارم شنیدم :افتخار میدید بانو . اول با تعجب و بعد دوستانه نگاش کردم و گفتم: چرا که نه. به وسط رفتیم رو به روی هم شروع به رقصیدن کردیم ؛اهنگ نسبتا تند بود با ریتمش میرقصیدم. پارسا با لبخنده جذاب مردونش همراهیم می کرد، مردونه میرقصید ،انصافا جلف نبودنش رو دوست داشتم؛ قد بلندی داشت و صورت جذاب و مردونه ای داشت چشمای سبز پوست برنزه و موهای مشکی که به طرز قشنگی بهش فرم داده بود. با تموم شدن اهنگ ، اهنگ ملایم و رمانتیکی گذاشته شد و همه زوج ها اومدن وسط، اومدم برم که پارسا یک دستش رو به کمرم گذاشت و با دست دیگش دستم رو گرفت چند ثانیه هنگ بودم.
-
پارت ششم عمه دستم رو از دور شونش برداشت و تو دستش گرفت و اون یکی دستشم روی دستم گذاشت گفت:عمه فدات بشه من که میام ولی تو کم پیدایی . _خدانکنه عمه جون قربونت برم من که همیشه مزاحم شمام. _مراحمی عمه جون . لبخندی زدم پرسیدم:ماهان کجاس عمه؟نمیبینمش! عمه :جایی کار داشت الان دیگه میرسه .با حرص کلماتش و گفت . مامان چشم و ابرویی اومد که یعنی برو.شونه ای بالا انداختم و به سمت گندم رفتم با اون لباس طلایی بلند که یقه قایقی داشت و دامنش تا رون پا تنگ و بعد ازاد میشد و موهای خرمایی و چشمای عسلی که ارایش شده بود فوق العاده شده بود، امیر علی پسر دوست بابام از اول مجلس چشمش دنبال گندم این ور اون ور میرفت و اصلا حواسش به سینای وراج نبود پارسا پسر شریک بابا هم پیششون وایستاده بود و کاملا مشخص بود حوصله حرفای سینا رو نداره بی حوصله سر تکون میداد اصلا هیچ کس از این بشر خوشش نمیومد از بس مزخرفه و نچسبه با چندش روم رو از سینا گرفتم و به راهم ادامه دادم ؛به گندم که رسیدم با شیطنت گفتم:میبینم که تو گلوی یکی حسابی گیر کردی!! با تعجب نگام کرد و گفت:کی؟چی می گی؟! با چشم و ابرو نامحسوس امیر علی رو که زوم کرده بود رو صورت و یقه باز لباس گندم اشاره کردم. گندم سرخ شدو گفت:نه بابا فکر می کنی،حواسش به من نیست . ابرو بالا انداختم گفتم اهان باشه خرزو خانه با چشماش داره قورتت میده،امیر علی نیست که !!
-
پارت هفتاد و هشتم با تعجب نگاش کردم و پرسیدم: ـ منظورت چیه؟! مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی! والت گفت: ـ وقتی من تعقیبشون کردم و رسیدم پیش دریاچه، دیدم اتفاقا حال پرنسس کنار آرنولد خیلی خوب بود و انگار که از کنارش بودن راضی بود! دیگه نتونستم اعصابم و کنترل کنم، یقشو چسبیدم و گفتم: ـ ببینم تو میفهمی چی داری میگی؟! والت ترسیده بود اما حرف خودشو ادامه داد و گفت: ـ سرورم من هرچی که دیدم و دارم بهتون میگم! خیلی صمیمی بودن! حتی وقتی رو به پرنسس گفتم که من والتم و میخوام که تورو از دست آرنولد نجات بدم، خیلی ناراحت شد و تهدیدم کرد که همه چیو به آرنولد میگه! اما منم گفتم اگه اینکارو کنه، شما آرنولد و زنده نمیذارین و تونستم کاری کنم تا سکوت کنه. اصلا حرفای والت و نمیتونستم هضم کنم! چطور امکان داشت جسیکا مقابل پدرش وایسته؟! رفتم و روی صندلی و نشستم و سکوت کردم، والت دوباره گفت: ـ پرنسس خیلی عوض شده سرورم! نمیدونم این آرنولد باهاش چیکار کرده اما دیگه اون آدم سابق نیست!