تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت نود و نه بعد از مدتی که چشمه اشکم خشکید، غزل زیر بغلم را گرفت و تن بیجانم را بلند کرد. با دور شدن از بابا، برگشتم و آخرین نگاهم را انداختم؛ بالاخره به مامان رسید. بهمن درِ جلوی ماشینش را باز کرد: - سوار شو آبجی، قربونت برم. مات شده بودم. بهمن دوباره اسمم را صدا کرد تا به خودم آمدم و سوار شدم. غزل در را بست و گفت: - برین خونه، منم میام. بهمن سرش را تکان داد و ماشین را به راه انداخت. خیال میکردم چشمه اشکم خشکیده، اما با دیدن امیرعلی که دور از ما در گوشهای ایستاده بود و در طول خاکسپاری، با چشمهایش از من مراقبت میکرد، میل بیانتهایی به گریه در خود حس کردم. - آبجی؟ اینجایی؟ واللهی منو نترسون، چرا رنگ گچ شدی! به بهمن نگاه کردم. -خوبم. برادر کوچکم برای خودش مردی شده بود. این همان نوزادی است که شب و روز نق میزد و دفترهایم را خطخطی میکرد؟ -بهمن چقدر بزرگ شدی... آقا شدی. دستی به پشت سرش کشید: -خجلمون نکن آبجی! ترک کردیم به لطفِ اون بالایی. اگه حالم بهتر بود، احتمالا به این خجالتش میخندیدم. در لحظه، اخم کرد و پرسید: - این حیدر گوجه اذیتت میکرد آبجی؟ بزنم اُفقیش کنم؟ به والله که منِ خر بیخبر بودم. خیالم راحت بود شوهر کردی، از اون سگدونی دراومدی، رفتی خانم خونهی خودت شدی. نفسی گرفتم و سرم را به صندلیام تکیه دادم. - دارم ازش طلاق میگیرم. ماشین با صدای ترسناکی از حرکت ایستاد. - طلاق میگیری؟! دستم را روی قلبم گذاشتم که انگار یک ضربانش را جا انداخته بود. - یواش! چه خبرته؟ آره، طلاق میگیرم. مشکلی هست؟ این را با صدای بلندی پرسیدم. بهمن دستهایش را از فرمان ماشین جدا کرد و بالا بُرد: - نه بابا چه مشکلی!؟ مشکلی هم باشه خودم خشتکشو میکشم رو سرش. نفس آرامی کشیدم. - ماشالله آبجیمون یه پا مرد شده واس خودش. دنده را جابهجا کرد و ماشین دوباره راه افتاد. - خیالت تخت باشه! خودم واست یه وکیل سه ستاره رِدیف میکنم، آشنا هم دارم. مجید بیدست یادته؟ خودش که پُخی نشد ولی داداش بزرگش... سوت بلندی کشید. - برو بیایی داره با از ما بهترون! این دقیقا جایی بود که باید درباره امیرعلی به بهمن میگفتم، پلکهایم را محکم بستم.- 101 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت نود و هشت بهمن با چشمهای سرخ، خم شد و شانهام را نوازش کرد. عرق کرده بودم و احتمالا بوی خوشایندی نمیدادم. صدای مرثیهخوان، داغ دلم را تازه کرد. خودم را در بین دستهای بهمن انداختم: - رفت... بابامون رفت. دیگه صدامونو نمیشنوه، وای! نتونستم ازش خدافظی کنم. شانههای بهمن میلرزید. حیدر با فاصله، روبرویمان ایستاده بود و حضورش آزاردهنده بود. بابا او را به من ترجیح داد. - آبجی... مرا از خودش جدا کرد، اشکهایم روی پیراهنش لک انداخته بود. دستهایم را گرفت و بوسید: - یه وقت فکر نکنی بیکِس و کار شدی، خودم تا آخر عمر نوکرتم. اشکهایم شدت گرفت. این همان بهمن مفنگیای بود که مادرشوهرم چوبش را بر سرم میزد؟ حدس میزدم ترک کرده باشد؛ چرا که این اندام ورزیده، انگار هیچ دودی جز دود تهران را به ریه نفرستاده. - اینم هَه. مشتش را باز کرد، عکس سیاهوسفیدِ سه در چهاری از من بود؛ همان عکس با مقنعه کج که هرسال به مدرسه میدادم. مچاله شده بود. -این دست تو چیکار میکنه؟ نگاهش را به پشت سرم دوخت، جایی که بابا حالا در آن آرامیده بود. - موقع فوت، تو دستش پیدا کردن. قلبم فشرده شد. او با عکس من در دستش مُرده بود؟ خودم را روی خاک انداختم و از ته دل هق زدم؛ برای آغوشی که به من نرسید، دست نوازشی که بر سرم نکشید، برای بابا و برای خودم... که حیف شدیم.- 101 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت نود و هفت آنچه در ذهنم بود را به زبان آوردم: - من که همین دو ساعت پیش دیدمش، چی میگفت؟ به تو زنگ زده بود؟ چهار زانو کنار غزل نشستم، ظرف میوه را در آشپزخانه جا گذاشته بودم. غزل توضیح داد: - به خونهتون زنگ زدن، خبرو به حیدر دادن. اونم که آدرستو نداشت، به من تلفن کرد. بینیاش را با فین بلندی بالا کشید. به بتول جان نگاه کردم و فهمیدم او هم خبر دارد. -میگی چی شده یا نه؟ جون به لبم کردی! غزل نگاه لرزانش را از پشت هالهی غلیظ اشک به من دوخت، ترحم در آن چشمها فریاد میزد. -غزل به خداوندی خدا... -بابات... بیآنکه بدانم، مچ دست غزل را با تمام زورم فشرده بودم. -بابام؟! بابا چی شده؟ غزل صورتش را با دستهایش پوشاند و هق زد: -بابات مریضه ناهید. شانههایم افتاد و سینهام به درد آمد، یک درد واقعی شبیه مشت خوردن. برای چند لحظه، هیچ کلمهای در ذهن نداشتم. به بابا فکر کردم... آخرین باری که او را دیدم، به من سیلی زد و گفت مطیع حیدر باشم. حالا که پایم به دادگاهِ طلاق هم باز شده، مطمئن نیستم حتی دلش بخواهد دختر خطاکارش را ببیند. -س... سرطانی چیزیه؟ این را از در و همسایه شنیده بودم. میگفتند مرض بدی است و هر کس به آن دچار شده، بیبرو برگشت مُرده است. اشکهایم یقه مانتویم را خیس کرد. به غزل نگاه کردم که مرا به آغوش کشید و صدای هقهقمان، به آسمان رسید. همین که همسایه طبقه پایین در نزد و از صدای بلندمان شکایت نکرد، خوب بود. فردای آن روز با لباسهای سراپا مشکی، آنجا بودیم. تعدادمان اندک بود و تنها کسی که اشک میریخت، من و مردِ خوشسیمای روبرویم بود که گفت برادرم است، بهمن. -تسلیت میگم عزیزم. گریهام شدت گرفت، خودم را در آغوش بتول جان انداختم. رد دستهای خاکیام، بیشک روی چادرش میماند. -یتیم شدم بتول... بیکس شدم! آقا ابراهیم هم تسلیت گفت و دور شدند. دوباره با زانو روی خاکی فرود آمدم که بابا زیرش خوابیده بود. دستهایم را به سینه کوبیدم و زار زدم. بابا مریض نبود، غزل میترسید که خبر مرگش را ناگهانی به من بدهد و به قول خودش، اتفاقی برایم بیفتد. - ناهید؟ سرم را بلند کردم و نور خورشید چشمم را زد.- 101 پاسخ
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
- امروز
-
*** باران ریز و بیوقفه میبارید. صدای ضربههایش روی شیشهها مثل انگشتانی بیقرار بود که آرامش خانه را خط میزدند. بوی خاک نمخورده از پنجره نیمهباز میآمد، ولی برای نیلوفر آرامشی نداشت. آلا در گهوارهای کوچک اتاق خوابیده بود. صدای نفسهای کودکانهاش ریتمی آرام داشت، اما درون نیلوفر چیزی بیقرار میتپید. چند روزی میشد که سرگیجهها و ضعفش بیشتر بود. حتی گاهی هنگام بغل کردن آلا دستهایش میلرزد. اما به رادان چیزی نگفته بود. به رادانی که حالا با آن سکوت سنگینش، هر روز غریبهتر از قبل بود. او آهسته از تخت بلند شد. نور کمرنگ چراغ دیواری، سایهی او را روی دیوار کشیدهشده نشان میداد. میخواست برای خودش یک لیوان آب بیاورد، شاید کمی از این ضعف همیشگی کم شود. وقتی پا به سالن گذاشت، سرمای کف سنگی خانه از نوک انگشتان پایش بالا دوید. باران پشت شیشه های قدی پذیرایی سنگین تر از قبل می شود. در همین حین صدای گریهی کوتاه آلا از اتاق پیچید. نیلوفر بیاختیار برگشت. گامهایش تند شد. اما در همان لحظه، حس کرد زمین زیر پایش میچرخد. دیدش تار شد، دستش را به دیوار گرفت، اما دیر بود. پاهایش روی پلهی سنگی سر خورد. صدای برخورد بدنش با لبههای سرد پلهها در فضای خانه طنین انداخت. آخرین چیزی که دید، سایهی گهوارهای سفید آلا بود که در اتاق نور کم میلرزید. وقتی چشم باز کرد، نور سفید و تیز مهتابیها او را کور کرد. صدای بوق آرام دستگاهی که ضربان قلبش را ثبت میکرد، در گوشش میپیچید. گرمی دستی را روی انگشتانش حس کرد. سعی کرد سرش را بچرخند. رادان بود؛ چهرههای رنگپریده، نگاهش پر از ترسی که نیلوفر هیچوقت در او ندیده بود. - نیلوفر... صدایش خشدار بود، لرزان، انگار این یک کلمه از گلویش بیرون نمیآمد. لبهای نیلوفر تکان خورد، اما فقط صدای نفسش بود که به سختی از بین لبهای خشکیدهاش بیرون آمد. احساس درد شدیدی در پهلو و شانهاش داشت، مانند استخوانهایش زیر فشار میلرزیدند. پزشکی که در حال بررسی پروندهاش بود، به آرامی گفت: - ضربه شدیده... افت قند خون هم داشته. بدنش خیلی ضعیفه. سپس به پا و و گردن بانداژ شده اش اشاره کرد: - این کبودیها و زخمهای قدیمی... باید حتماً مراقبش باشید. این حجم آسیب... طبیعی نیست. نیلوفر پلکهایش را بست. صدای پزشک در گوشش محو شد. شب بعد، باران هنوز بیوقفه میبارید. در اتاق بیمارستان بوی الکل و داروهای ضدعفونی پخش بود. نیلوفر آرام به سقف خیره بود، چشمهایش خالی از هر حس. روی پهلو خوابیده بود، اما درد اجازه نمیداد تکان بخورد. رادان روی صندلی کنار تخت نشسته بود. دستش را جلو آورد تا دست نیلوفر را برد، اما او بیاختیار کمی عقب کشید. حرکتی کوچک، اما پر از فاصله. - نیلوفر... من... صدای او شکست. سکوت میانشان سنگین شد. نیلوفر لبخندی تلخ زد، لبخندی که از اشک هم دردناکتر بود. - دیگه فرقی نمیکنه... صدایش آرام بود، ولی خنجرش تا عمق جان رادان نشست. برای اولین بار در نگاه رادان ترس و پشیمانی موج میزد. اما دیر بود. خیلی دیر. زنی که روی تخت افتاده بود، دیگر همان دختر گذشته نبود. روی صورت و بازوهایش نقشهای از زخمها حک شده بود، نقشهای که از رنجهای بیصدا و شبهای طولانی خبر میداد. رادان به او نگاه میکرد و حس میکرد این فاصلهای که بینشان افتاد، هرگز کم نخواهد شد.
-
پارت هفدهم با همین افکار اومدم بیرون و موهام رو با حوله خشک کردم؛ همین لحظه، الفت با یه کاور اومد داخل و گفت: ـ ببخشید آقا، اینو خانوم فرستاده، گفته برای امشب بپوشید. گفتم: ـ بذار بالای تخت! ـ چشم آقا! گذاشت روی تخت و گفتم: ـ الفت خانوم، برای دسته گل هم یه چیز درخور خانوادشون رو به عباس آقا بگو بخره! الفت خانوم پرسید: ـ چشم آقا ولی نظر خودتون... با بیحوصلگی حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ هر چی از نظر خودش خوبه رو بگو بگیره! الفت خانوم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و از اتاق رفت بیرون. کنار کاور کت و شلوار نشستم، بهش خیره شدم و گفتم: ـ هعی! چی فکر میکردم و چی شد! تا دو روز پیش، قرار بود با دل خوش این کت شلوار و بپوشم و با هیجان برم خواستگاری دختری که دوسش داشتم، اما حالا... حالا چی؟ بیرمقم، دیگه به هیچکس اعتماد ندارم. نفسی گرفتم و آرومتر زمزمه کردم: - صرفا به خاطر قولی که به مامان دادم، مجبورم این کت و شلوارو بپوشم. باورم نمیشه، اما اونقدری دلم رو به یلدا باخته بودم که قیافه این دختری که قبلاً یه بار خونهمون اومده بود و قراره برم خواستگاریش، اصلا یادم نیست... مهم هم نیست، باهاش صحبت میکنم. ضربه بدی توی زندگیم خوردم و نمیتونم بهش وعده یه زندگی عاشقانه و نرمالو بدم. اگه میتونه این شرایطو تحمل کنه بسم الله... تودهی درون گلویم را قورت دادم: - ولی سعی خودمو میکنم این دختره که قراره زنم بشه رو دوست داشته باشم و اون کلاهبردارو فراموش کنم.
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت 16 تلفن قطع کردم که هم زمان دبیر فیزیک وارد شد، و گوشی رو دست من دید؛ متعجب به من نگاه کرد. - با کی حرف میزنی؟ دست پاچه شدم: دوست یکتا! باورش نشده بود، چشم هاش ریز کرد: خب اگه دوست یکتاست چرا تو باهاش حرف میزدی؟ یکتا به کمکم اومد: چون خانم دعوامون شده بود عسل داشت پا در میونی می کرد! - عجب! با تعجب و خنده مکثی کرد و چیزی در گوش عسل(دوستم) گفت. عسل متعجب تر خندید و ردش کرد. من اینجا یه پرانتز باز کنم: شاید بپرسید چرا دبیر نزد تو گوشت گوشی ازت بگیره تحویل دفتر بده؟ چون دبیر بسیار پایه و مهربون بود. عاشق دانش اموز هاش! بگذریم. کل کلاس حواسم پرت بود دلم می خواست بیشتر با امیر صحبت کنم. بعد از زنگ عسل اشاره کرد بریم حیاط. چهارتایی با ملیکا، عسل و یکتا رفتیم پایین. به حیاط که رسیدیم عسل قاه قاه خندید! متعحب پرسیدم: چته؟ - وای اگه بدونی!! - چی شده!؟ خندید و بین خنده هاش گفت: دبیر فیزیک از کارت سکته ای شده بود! انقدر شوکه بود که از من پرسید عسل هم دوست پسر داره؟ اصلا بهش نمی خوره خیلی مثبته! ترسیده گفتم: خب تو چی گفتی؟ - گفتم نه نداره! چهارتایی بهم خیره شدیم و پقی زدیم زیر خنده. طبیعی بود عجیب باشه! من خیلی مظلوم و درس خوان بنظر می رسیدم. ۱۴٠۱/۱۲/۲ به نام نامی یزدان سلام عشق من! امروز یه روز عالیــــــــه! هرچند مدرسه چنگی به دل نمی زد! امشب خاستگاری یاسی و عیسی هســـتـــ !!! وای باورم نمیشه! دیدی شد؟ دیدی بهم رسیدن بالاخره؟! وای از خوشحالی گریم گرفته! چه خوبه حداقل این دوتا بعد از دو سال بهم رسیدن! وقتی برگه نوبت ازمایش خون و شور و شادی یاسمن بعد از سالها رو می بینم پر از شادی و شعف میشم. خدایا شکرت! خودمونم البته فردا وارد نهمین ماه از رابطمون میشیم! البته دقیق تر هشت ماهه حالا برای دلخوشی تو نه ماه! امیرحسین یعنی ماهم یه روز مثل این دوتا بهم می رسیم؟! وایی خیلی ذوق دارم گریم بند نمیاد دست خودم نیست. انگار خودم رسیدم! انشاالله نوبت ما هم میشه! زندگی هم قشنگیای خودش داره ها!! پر از اتفاقات تلخ و شیرین و غیر منتظر است. هنر توی زندگی ققنوس وار خلاصه میشه، از هر مرگ از نو زاده بشی و از هر پیری برنا بشی. با ذوق یه کادر قلب قلبی داخل دفتر کشیدم و دوتا ادمک ریز با بادکنک کشیدم. و کنارش یه شعر نوشتم: زندگی کوچه سبزیست میان دل و دشت، که در ان عشق مهم است و گذشت! زندگی مزرعه خوبی هاست، که در ان راه رسیدن به خداست! کنار ادمک کوچولو تر فلش زدم: این منم کوچولو تر از تو! دفتر بستم خیلی خوشحال بودم. اون روز بعد از رفتن مامان برای خرید، یواشکی گوشیم برداشتم و به یاسمن پیام دادم برای حال و احوال که با برگه نوبت ازمایش خون شوکه شدم. بالاخره بعد از دوسال صمیمی ترین دوستم به عشقش رسیده بود. هر دو ما خیلی ذوق و استرس داشتیم . ناراحت بودم که نمی تونستم کنارش باشم اما پر از ذوق بودم که به پسر رویاهاش رسید.
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن pen lady کرد
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
تو نوبته عزیزقلبم- 80 پاسخ
-
- 1
-
-
..
-
پارت 15 *گذشته* خیلی کلافه بودم چند روزی بود که با امیر صحبت نکرده بودم، دلشوره و نگرانی اینده مثل خوره افتاده بود به جونم و با دلتنگی مسابقه گذاشته بود برای ویرانی من. به سمت دفترم رفتم، تاریخ زدم و نوشتم. ۲۹/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند جان افرین سلام دور ترین نزدیک من! حال دلت چطوره؟ من خوب نیستم پر از درد و دلشورم، امی اگه نشه چی!؟ پوف، من جز وقتی که باهم مشغول صحبت هستیم بقیه اوقات لبریز از ترس و تردیدم. از فکر زیاد سر درد گرفتم، میدونم بعد از خوندن این ها حتما کفری و عصبی میشی ولی چه کنم؟ نفس عمیقی کشیدم یاد اهنگ شادمهر افتادم: دلگیرم از این شهر سرد، این کوچه های بی عبور! وقتی به من فکر می کنی حس می کنم از راه دور! دفتر ورق زدم، به گذشته و خاطراتمون چنگ زدم. بغض هم گلوی من رو چنگ زد حس بدی بود. خیلی بد.. ۱۴٠۱/۱۱/۳٠ به نام خدا سلام پسر شیطونم! امروز چطوری؟ خب امروز بعد سه روز بهت زنگ زدم! دلم برات یه ذره شده بود، کلی صحبت کردیم و باهم شیطنت کردیم. حالم خیلی بهتره به قول شاعر که می فرماید: زندگی با تو چقد قشنگه خوب من!! اره دیگه خلاصه، راستی!!! الان دقیقا یک ماه از تاریخ به فنا رفتن من می گذره و ما بازهم روزای تلخ و شیرین باهم پشت سر گذاشتیم، لحظات سخت و طاقت فراسایی زیادی هم پیش رو داریم خیلی مراقب خودت باش می بوسمت از دور. یه جمله انگیزشی برای خودم گوشه دفترم نوشتم: تا خدا هست غصه چرا؟ این جمله قشنگ و معلم علوم دوران راهنماییم بهم یاد داده بود. بالای برگه امتحان. اون روز با امی کلی صحبت کردیم و خندیدیم... به نوشته هام خیره شدم، من مدام پر از ترس بودم. چرا انقدر می ترسیدم؟ شاید چون می دونستم از اولش که اخرش چه اتفاقی می افته! گاهی وقتا از اغاز پایان راه مشخصه شاید هم نه! فردای اون روز به امیر حسین زنگ زدم با گوشی یکتا و از استرسم بهش گفتم باید مراقب می بودیم چون کم کم مدارس بسته می شد پس من باید چطور باهاش ارتباط برقرار می کردم؟ ۱۴٠۱/۱۲/۱ به نام کردگار هفت افلاک سلام عزیزم چطوری؟ من؟ عالیم! امروز خب کم باهم حرف زدیم و زیادی کل کل کردیم. امتحان فیزیک داشتم. خوب بود، عالی نبود. کلی هم بخاطر داییت باهم کل کل کردیم البته. هی روزگار، درکل روز خوبی بود؛ کاش معاف بشی! اون روز طبق معمول همیشه زنگ مطالعه رفتیم اتاق احضار، بچه ها اذیت می کردن. عسل و یکتا شعر می خوندن و دست میزدن برای همین صدای امی درست شنیده نمی شد. عسل بلند می خوند: سلطون علی تو روغن همش در انتظاره!! و یکتا ادامه داد: یه ازیتا مثل تو اخ قشنگ تر از ستاره! باهم دست زنان ادامه دادن: ارهه ارهه اووو اووو عسل گفت: حالا دست با شیطنت به من خیره بودند؛ قصد اذیت داشتن و بس. کلافه شده بودم. امیر با خنده عصبی گفت: چقدر صدا میاد اونجا اخه! مظلوم گفتم: چکار کنم بچه ها شیطونن. خندید: ای بابا! مکث کرد و ادامه داد: عسل راستی! - جونم؟ - من باید برم سربازی ها! ناراحت شدم غر زدم: یعنی چی که بری سربازی؟ خندید: بابا من رو معاف می کنند نترس! طلبکارانه پرسیدم: چرا اونوقت؟ - تو که میدونی من یه تومور ریز تو سرم دارم دارو می خورم! غم زده جواب دادم: اهوم. خندید و سر به سرم گذاشت. - نترس جوجه کوچولو من معافم، معافیم بگیرم کارا راست و ریست می کنم میام خاستگاری. لبخند محوی زدم: انشاالله! مکث کرد: عسلی! - جونم؟ - برای بالکن خونه می خوام شیشه بخرم چه مدلی دوست داری؟ ذوق زده مکثی کردم: خــب، میشه دوجداره باشه؟ با تعجب پرسید: دوجداره؟ مظلوم گفتم: اهوم، لطفنی! خندید: پنجاه تومن ضرر طلبت! گیج پرسیدم: پنجاه تومن؟ - اره، یه پنجاه میلیون از چیزی ک انتظارش داشتم بیشتر میشه ولی ارزشش داره! راستی رنگ در ها و کابینت ها چه رنگی باشه؟ طرح کابینت ها برات می فرستم هر وقت تونستی ببین انتخاب کن. - چشم. لبخندی زدم که زنگ کلاس خورد: من برم امیر. - خیلی خب مراقب خودت باش جوجه رنگی فسقلی! - چشم! توهم.
-
پارت 14 ۲۶/۱۱/۱۴٠۱ به نام ایزد منان سلام عزیز دلم! امروز ساعت ها باهم صحبت کردیم. حسابی از کارات حرص خوردم؛ اما به شیطنت هات می ارزید. میدونی که چقدر دوست دارم؛اما کاش می شد بهت بگم از ترس هام، گاهی فکر می کنم ممکنه من تو رو درست نفهمیده باشم. فردای ولنتاین ما راجب هرچیزی صحبت کردیم. کلا خاصیت رابطه ما این بود می شد از هر دری صحبت کرد و به کسل کننده ترین چیز ها خندید. ۲۷/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان سلام خوشتیپ! امروز جز فکر کردن به تو کار خاصی انجام ندادم، همون درس و تکلیف و روتین همیشگی کار جدیدی به حساب نمیاد، میاد؟ بگذریم، دلم می خواست بدونم کجایی و در چه حالی، برای همین دلم هی تنگ و تنگ تر می شد. دیروز سرما خورده بودی یعنی الان حالت چطوره؟ یه پرانتز اینجا باز کنم: سال هزار و چهار صد و یک هنوز کلمه خوشتیپ تبدیل به چالش اینستاگرامی نشده بود، در حال حاضر که این رمان به تایپ میرسه کلمه خوشتیپ کلی دردسر درست کرده و به عنوان شوخی کاربرد زیادی پیدا کرده. ۲۸/۱۱/۱۴٠۱ به نام خداوند رنگین کمان سلام مهربون شیطون من! چطوری پرو ترین عزیز دلم؟ دو روزی میشه که صدات نشنیدم. امروز رفته بودیم بیرون. اگه گفتی چه سوتی دادم؟ وای اگه بدونی اشتباهی! به پسر همکار مامانم گفتم امیر وای وای!! خداروشکر کسی متوجه نشد. فکر می کنم سومین باری باشه که اشتباه اسم بقیه امیر صدا میزنم اون هم بلند! امی عزیزم! خیلی دوست دارم و دلتنگتم. امیدوارم یه شب درحالی که بغلم کردی این خاطرات برات بخونم و به یاد روزهای سختی که گذروندیم قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم. میدونی، می ترسم، اگه این دفتر هیچ وقت بدستت نرسه اگه هیچ وقت برات نخونمش چی؟ به امید اینده ای بهتر! عصبی نشی از حرف هام شب خوش. دفترم بستم خسته بودم، نگران از اینده! دل بستن به پسری که کیلومتر ها ازت دور تره و فقط چیز هایی ازش میدونی که خودش بهت میگه ریسک بزرگی بود. *زمان حال* بعد از اون اتفاق خیلی عصبی بودم. تصمیم گرفتم تلافی کنم نمیدونم ولی دلم می خواست یه حرکتی بزنم حالا هرچی که بود. به یکتا زنگ زدم بعد از دو بوق جواب داد: - سلام جان؟ - سلام یکتا خوبی؟ - خداروشکر (صدای بوق ماشین و خیابون پس زمینه تماسمون بود) تو خوبی؟ چیزی شده؟ - منم خوبم. میگم یکتا اکانت خالی داری؟ - اره چرا؟ - می خوام به همسر امیر پیام بدم. باید بفهمه یه من ماست چقدر کره داره. - اره فکر خوبیه! پسره با خودش چه فکری کرده؟ پوزخندی زدم: انگار من ترشیدم اونم اخرین پسر تاریخه! اصلا بی خود کرده زنگ زده. - شماره می فرستم کد اومد بهت میگم. - باش عزیزم ممنونم، می بوسمت خدانگهدارت. - فدات فعلا. تماس قطع کردم و شماره ای که یکتا فرستاده بود وارد کردم. اکانت ساختم و به شخصی ساناز پیام دادم. نظرم عوض شد خیلی حرف ها داشتم پس ویس گرفتم. - ببین ساناز خانوم، من نمیدونم دوست دختر این اقایی، نامزدشی، چه نسبتی باهاش داری؛ مهم هم نیست. من میدونم این اقای به ظاهر محترم علاقه خاصی داره وانمود کنه همه دخترا بخاطرش دعوا می کنند، نمی خواد به من زنگ بزنی جلوی اونو بگیر که به من پیام نده. دیگه هم با تماسات مزاحمم نشو. اگه سوالی داشتی می تونی پیام بدی. چندین و چند ویس گرفتم نه با صدای عصبی، با خنده و شادی. انگار نه انگار که چیزی شده. بعد از اتمام حرفام دلیت اکانت کردم و اکانت یکتا تحویل دادم. حس عجیبی داشتم، متوجه نیستم کارم درسته یا غلط! اما انجامش دادم.
-
پارت شانزدهم در طول مسیر فقط توی دلم به یلدا فحش میدادم و تصویرش رو توی ذهنم تیکهتیکه میکردم، اما صداش و چشمهاش از قلبم پاک نمیشد. از دست خودم واقعا عصبانی بودم! تا وارد خونه شدم، مامان پشت سرم راه افتاد و شروع کرد به سوال پرسیدن: ـ فرهاد چیشد؟ اون بیلیاقتو دیدی؟ فرهاد باتوام! چی کار کردی؟ روی تختم دراز کشیدم، چشمهام رو بستم و فقط یه جمله گفتم: ـ حق با تو بود مامان! مامان اومد، کنارم نشست و شروع کرد به نوازش کردن موهام. خیلی دلخور بودم از اینکه بیخود و بیجهت مامانم رو قضاوت کردم. دستش رو بوسیدم و همینجور که اشک میریختم، گفتم: ـ منو ببخش مامان! مامان پیشونیم رو بوسید و گفت: ـ مگه من میتونم از دست یدونه پسرم دلخور باشم؟ پاشو... پاشو که شب باید بریم خواستگاری! راه درازی در پیش داریم. چیزی نگفتم، حولهمو برداشتم و رفتم تو حمام. حتی جریان آب هم نمیتونست عصبانیتم رو کم کنه. ازش متنفر بودم اما وقتی چهرش ته ذهنم میاومد، دلم براش غنج میرفت! باید این دختر کلاهبردار رو فراموشش کنم. پنج سال خوب گولم زد! کاش میتونستم بفهمم که داره دروغ میگه، کاش اینقدر راحت دلم رو بهش نمی باختم، دخترهی گدا صفت! حتی نذاشت یک روز هم بگذره و سریع حلقهی یه آدم همسن پدرش رو دستش کرد. احتمالا اون پولدارتر از من بود که تونست پاشو بِبُره و اینقدر راحت دور من رو خط بکشه.
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و پنج - تا کنون ندیده بودم شخصی این همه بتواند یکجا سخن بگوید و از پنجاه صفحه اول یک کتاب آنقدر بتواند ایراد بگیرد. با خنده اینها را گفته و نگاهش را از او گرفته بود. اگر بخواهد حقیقت را بگوید، کمی به او بر خورده بود؛ زیرا او تا دیر وقت بیدار مانده بود تا بتواند کتاب را با دقت بخواند و مشکلاتی که در آن به چشمش میخورد را در گوشهی ذهنش نگاهدارد و اکنون او اینگونه به سخنانش میخندید. کمی آرامتر از او حرکت کرد و همین باعث شد پشت سر او جا بماند. لب و لوچهاش آویزان شده بود و دیگر حتی حوصلهی راه رفتن نداشت. احساس میکرد تمام زمانش هدر رفته است و برای کاری بیهوده به کار رفته اما همین که به یاد آورد یکی از چیزهایی که به چشمش خورده را نگفته است به سرعت دوید تا به او برسد. آنقدر به سرعت دویده و در کنار او به صورت ناگهانی توقف کرده بود که آنتوان ناخوآگاه ایستاده و با چهرهای متعجب و چشمانی گرد شده به او نگاه میکرد. - یک چیز دیگر را فراموش کردم... عصبی گفت. طبق معمول ذهنش میگفت که دیگر چیزی نگوید و از غرور خود محافظت کند و به او بگوید که دیگر نمیخواهد منتقد او باشد و از سوی دیگر دلش اجازه نمیداد چیزی در آن باقی بماند و همهچیز را باید به او گوشزد میکرد. - این چه کتابیست آخر؟ همهی شخصیتهای آنقدر بیحوصله و ناامید هستنو که در تمام مدت حوصلهام را سر میبرند؛ اصلا چرا باید یکی از آن پسر بچهها از آن درّه پایین بیوفتد و دیگری بتواند بالا بیاید؟ شما اصلا رحم ندارید؟! با عصبانیت فریاد زد. در تمام مدت انگشت اشارهاش را جلوی چشمان او گرفته بود و با تهدید این سخنان را بیان میکرد. قصد نداشت اینگونه سخن بگوید؛ تقریبا برای این موضوع که خیلی نظرش را جلب کرده وحس همدردیاش را فرافروخته بود یک مقاله بلند بالا در ذهنش چیده بود اما همین که کمی عصبی شده بود، همهچیز را از یاد برده بود. داستان از این قرار بود که کتاب او با یک چیز شروع میشد. دو پسر بچه که هر دو تصمیم میگیرند به سوی یک درّه بلند بدوند، اما در نهایت هر دو به دو شاخه درخت که از گوشه و کنار درّه روییده است گیر کرده و برای چند ساعتی آنجا گید میافتند. در نهایت یکی از آنها نجات پیدا کرده و دیگری به ته درّه میافتد. با خود فکر میکرد که چرا باید در هنگام شروع داستان و آن هم در بندهای آغازین آن چنین اتفاقی رخ بدهد؟ مگر آن بچه چه گناهی کرده بود که نباید مانند دوستش نجات پیدا میکرد؟ هنوز بدون اینکه چیزی بگوید و یا انگشتش را تکان بدهد، با چشمانی ریز شده به او نگاه میکرد. آنتوان پوزخندی به حالت ایستادن او و دستی که به کمرش گرفته بود زده و بدون توجه به عصبانیت و تهدیدی که در چشمانش موج میزد، دوباره به راه افتاد. او همچنان تکان نخورد. فقط نگاهش را از جای خالی او گرفته و به دنبال او کشاند. چند لحظه گذشته بود و آنتوان تقریبا از او دور شده بود، اما او همچنان سر جای خود ایستاده بود. هر دو دستش را به کمر زده و پایش را با عصبانیت بر زمین میکوبید. - قصد ندارید بیایید؟ صدای آنتوان که جلوتر از او بود به گوشش رسید. کلافه، چشمانش را در کاسه چرخانده و نفس عمیقی کشید. - من از دست این مرد روزی خواهم مرد، قسم میخورم! کلافه و عصبی با خود زمزمه کرده و با قدمهایی بلند حرکت کرد تا به او برسد. آنتوان نیز از سرعت خود کاسته بود. هنگامی که در کنارش قرار گرفت، آنتوان دست در جیبش برده و همانطور که با سنگ ریزهای را با پایش از اینطرف به آنطرف پرتاب میکرد، با صدای آرامی گفت: - حدس میزدم برای آن بچه عصبی شوید؛ میدانم شما دخترکی دل نازوک هستید که نمیتوانید حقایق تلخ دنیای اطرافتان را متوجه شوید. نگاهش را به او انداخته و چشم غرهای نثارش کرده بود اما هیچ پاسخی به غیر از آن لبخند همیشگی از او نگرفت. لبخندی که در عین مهربانی، پر از تمسخر نیز بود. - میخواهم از شما بپرسم... ناگهان ایستاده و به سوی او بازگشته بود. اکنون هر دو در میان خیابان خلوتی که تقریبا خالی از رفت و آمد بود، روبهروی یکدیگر ایستاده بودند. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و چهار استاد چنان لبخند میزد که گویی اصلا تا کنون با عصبانیت بین جنگ و دعوا نایستاده بود. با ذوق میخواست به سوی او بدود اما او بدون اینکه اعتنایی کند از درب کلاس خارج شد. همانطور که متعجب وسایلش را جمع میکرد و از مائلی که با تعجب میپرسید: - با تو چکار دارد؟ حداحافظی میکرد، از درب کلاس خارج شده و به سوی او دوید تا به اویی که اکنون تقریبا به درب حیاط رسیده بود، برسد. دهان باز کرد تا از او بپرسد که اینجا چه میکند و برای چه از کلاس درس او را بیرون کشیده. - موسیو آنتوان، شما... - روسو میگوید مردم باید فرمانروای خودشان باشند، اما ندیده بود که مردم چگونه میتوانند یکدیگر را ببلعند. با پوزخند پر از تفکر و تمسخری که بر لب داشت، خطاب به درگیری پیش آمده در کلاس گفته بود. جیزل هر لحظه میخواست دهان باز کند و دوباره سوال کنجکاوش را بپرسد که او اینجا چه میکرد اما آنتوان با قدمهای بلندی که بر میداشت و سرعت خارج شدنش از درب حیاط، این کار را برای او سخت میکرد. - با مدیر دانشگاهتان یک کار خصوصی داشتم، برای همین اینجا بودم. آنتوان، پاسخ پرسش، نپرسیدهاش را داده بود تا دیگر مانند مرغ پر کنده بالا و پایین نپرد. - در حیاط شنیدم که کلاس آخری است که دارید، برای همین گفتم بهتر است شما را با خود ببرم. اکنون که متوجه شده بود چرا او اینجل حضور داشته، آرام گرفته و با قدمهایی سریع به دنبال او میرفت. از خیابان دانشگاه خارج شدند اما آنتوان بدون ابنکه مکث کند به سوی راست چرخید و به راهش ادامه داد. فکر میکرد درشکه منتظر آنهاست اما اینطور نبود. - بهتر است کمی پیادهروی کنیم؛ هوا بسیار دلپذیر است! در کنار یکدیگر به راهشان ادامه دادند. فکر بدی نبود، او نیز چند روزی بوو که دلش میخواست در این هوای بهاری قدمی بزند و کمی فکر کند و ذهنش را از همهچیز خالی کند. به غیر از آن همه کتابهای متفاوت که باید همه را از بر میشد، در این چند وقت اتفاقاتی که افتاده بود، باعث کمخوابی و کابوسهای وقت و بیوقت در او شده بود و مطمئن بود کمی قدم زدن حالش را جا میآورد. - موسیو، کتاب شما را خواندم... کمی سرعتش را بالا برده و جلوتر رفت تا درست در کنار او قرار بگیرد تا بتواند چهرهی او را ببیند. دستانش را پشت سر خود به یکدیگر قفل کرده و به روبهرو خیره شد. همانطور که به مردمی که از کنارشان میگذشتند نیم نگاهی میانداخت، دهان باز کرد: - البته هنوز اوایل کتاب هستم و با چند شخصیت آشنا شدهام، اما در همین نقطه هم سوالات بسیاری از شما دارم. آنتوان در حالی که دستاش را پشت سر خود چفت کرده بود و با کمری راست و قدمهایی محکم به جلو حرکت میکرد، سری تکان داد تا اجازهی پرسش را به او بدهد. جیزل سرفهی کوتاهی کرد تا گلویش را صاف کند. - اول از همه اینکه در کتاب خیلی شخصیتهای بسیاری وجود دارد، این مرا گیج کرده است. آنتوان آرام خندید اما هیچ نگفت. - دوم اینکه بعضی از اصطلاحات به کار رفته در کتاب را متوجه نمیشوم... سپس برای اینکه سخنش را طوری بیان کند که باعث دلخوری او از ایرادهایش نشود، تند گفت: - البته که مقصر این موضوع شما نیستید، من هنوز خیلی چیزها را نمیدانم. آنتوان سر تکان داد. نمیدانست چقدر سخنانش ادامه یافت اما هنگام پایان آنها تقریبا نیمی از مسیر را طی کرده بودند. از بازار بزرگ پاریس گذشته بودند، از خیابان لوتس آتوشبِرگ عبور کرده و کلیسای خانوادگی بنتها را پشت سر گذاشته بودند و او هنگامی متوجه این موضوع شد که سخنش به پایان رسید. با اتمام سخنش و نگاه کردن به چهرهی آنتوان، اولین چیزی که دید چشمانش بودند که بخاطر لبخندش به سوی بالا جمع شده بودند. سردرگم و با لبانی جمع شده به او نگاه کرد. - موسیو، برای چه میخندید؟! - دیروز
-
آریا بازویش را محکم فشار داد، بهسمت ماشینش رفت و اینبار محکم و بیملایمت با اخمی غلیظ گفت: - زود باش بیا سوار شو. تن صدایش، لحن جدیاش و اخم بزرگی که روی پیشانیاش نشستهبود، النا را به سالهای دوری برد. سالهایی که خواهر مظلومش جیغ میکشید و گریه میکرد و او نیز همینگونه حرف زدهبود: - هیس! دختر خوبی باش و جیغ نکش وگرنه... . انگار که دوباره شدهبود همان النای شش ساله که با ترس گوشهی کمد کز کرده و سرش را با گریه تکان میداد و بیاختیار به جای خواهرش میگفت: - باش...با...شه... باشه. آریا سوار ماشینش شد و وقتی چشمش به او خورد که میلیمتری از جایش جابهجا نشده، کف دست سالمش را با خشم به فرمان کوبید و با بیحوصلگی زمزمه کرد: - پوف... حالا چیکار کنم این بچه رو؟! در یک لحظه تصمیم گرفت با پدرش تماس گرفته و آدرس دخترک را بدهد که خانوادهش بهدنبالش بیایند، اما در این بین که تلفنش را برمیداشت؛ از گوشهی چشم دخترک را دید که چشمانش را بسته و ترسیده چیزی زمزمه میکرد. درنگی کرد و با تردید نگاهش را از او به تلفنش سوق داد، ولی وقتی دوباره به النا نگاه کرد؛ باری دیگر دستش را به فرمان کوبید و غرید: - یه موجود دو سانتی روزم رو به گند کشید. بیتوجه به خونی که از دستش سرازیر بود و درد عجیبش، با گامهای بلندی خود را به النا رساند. النا اما دستانش را به دور خود پیچیده و خود را در آغوش گرفتهبود و اشکهایش پیدرپی از گونههای استخوانیاش سرازیر بود. آریا دستش را بالا برد تا به روی شانهی او بگذارد، اما دستش همانطور در هوا ماند. تردید داشت برای اینکار، زیرا آنروز دیدهبود که النا از نگاه دیگران وحشت دارد؛ پس احساس کرد اگر نزدیکش شود، شاید عکسالعمل خوبی برای این حرکت به او نشان ندهد. خواست چیزی بگوید که سخنان عجیب دخترک که در حال هوای خود بود، چشمان او را از تعجب گرد کرد. - من... من دختر خوبیم، من جیغ نمیکشم... من گریه نمی... نمیکنم، من دختر خوبیم. ناگهان به هقهق افتاد و چشمانش باز شد. وقتی آریا را متعجب مقابل خود دید، سرش را با چپ و راست تکان داد و گفت: - تو رو خدا... تو رو خدا با من کاری نداشتهباش. آریا هیچی نگفت، حیرت مانع سخن گفتنش شده و هزار سوال در ذهنش ایجاد کردهبود که نمیدانست چگونه بیانشان کند. ناگهان درد عمیق دستش او را به خود آورد، آهی کشید و بازویش را گرفت. هنوز خونریزی داشت، اما اکنون سرش هم گیج میرفت. دخترک با دیدن او که پلکهایش را به هم فشرده و کمی به جلو خم شدهبود، به خود آمد و ترسیده نگاهش کرد. آریا بیحال زمزمه کرد: - باید بریم بیمارستان، حالم خوب نیست. النا نگاهش را در چهرهی او که از درد جمع شدهبود، چرخاند. آن سری هم با همین ترس و تردید عزیزش را از دست داد و نمیخواست حال جان دیگری به خاطر ترس و بیعرضگی او گرفتهشود. هول شدهبود و نمیدانست چه کار کند، شک به جانش افتادهبود که او در حال فیلم بازی کردن است تا دخترک را تنها به دام بیاندازد و مغزش فرمان فرار از این مخمصه را میداد. قدمی به عقب برداشت و خواست فرار کند، اما رنگ پریدهی آریا جلویش را گرفت. اگر میمرد؟ اگر صدمه جدی دیدهبود؟ اگر... اگر اتفاقی میافتاد مقصر فقط او بود، آریا به خاطر نجات او به این حال افتادهبود.
- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت نود و شش با سرگیجه وحشتناکی از شیرینیفروشی بیرون آمده بودم و حالا داشتم قدمهایم را روی آسفالت میکشیدم. یادآوری حرفهای آقا ابراهیم، باعث میشد گرمای تبداری به سمت گونههایم هجوم ببرد! به هر جان کندنی بود به خانه رسیدم. مشت بیجانم را بالا بردم و به در کوبیدم. حوصلهی بیرون آوردن دستهکلید از آشفتهبازار درون کیفم را نداشتم. انتظار داشتم بتول جان در را به رویم باز کند، اما کس دیگری این کار را انجام داد. -سلام. -غزل... عزیزم... وای! برای لحظهای، آقا ابراهیم و تمام حرفهایش را از خاطر بُردم و با خوشحالی محض، خودم را در آغوشش انداختم. دستهایم حالا نیروی عجیبی برای حلقه شدن به دور او داشتند. -دلم خیلی برات تنگ شده بود! لحظاتی بعد، بالاخره دستهای غزل هم بالا آمد و دور من حلقه شدند. -مَ... نَم همینطور. غزل را از خودم جدا کردم. -چرا گریه میکنی؟! -خیلی وقت بود ندیده بودمت. این درست نیست؛ فقط یک ماه از آخرین ملاقات ما گذشته بود و این مدت، در مقابل دوریهایی که قبلا تجربه کرده بودیم، هیچ بود. تازه متوجه بتول جان شدم که گندم در آغوشش برای رسیدن به من بیتابی میکرد. نمیدانم او هم از دلدادگی پسرش خبر داشت یا نه، فقط احساس کردم دیگر نمیتوانم مستقیم به چشمهایش نگاه کنم. -اذیتتون که نکرد؟ بتول جان لبخندی زد که بیش از هروقت دیگری، خسته مینمایاند. کیفم را همانجا وسط خانه کوچکم زمین گذاشتم تا بتوانم گندم را به سینه بچسبانم. صدای بسته شدن در آمد، هر سهمان نشستیم. -چقدر خوشحال شدم دیدمت! غزل با دستهایش خودش را بغل کرده بود. -دادگاهت چطور پیش رفت دخترم؟ حواسم از غزلِ غمزده پرت شد. -خداروشکر همه چی به نفع ما پیش رفت. سکوت عمیقی در خانه بود که فقط با صدای ونگونگِ گندم میشکست. بتول جان زیر لب گفت: -خداروشکر. دانه برنجی که به کف پایش چسبیده بود را جدا کرد و آهی کشید. نگاهم را بینشان چرخاندم. -خب... من برم براتون میوه بیارم. گندم را بوسیدم. موهایش آنقدری بلند شده بود که میتوانستیم آن را با کِش ببندیم و بتول جان، عاشق این کار بود. هربار آنها را باهم تنها میگذاشتم، موهای گندم را با دو کِش رنگی میبست. -چه خبر غزل؟ کم حرف شدی. سیب را کنار گلابی چیدم و یخچال کوچکم را بستم. دو پیشدستی با طرح متفاوت برداشتم و قبل از اینکه دستم به چاقو برسد، صدای غزل بلند شد: -ناهید؟ ما چیزی نمیخوریم عزیزم. یه دیقه میای؟ این اولین جمله کاملی بود که غزل در ده دقیقهی گذشته سرهم کرده بود و حالا میتوانستم قسم بخورم که صدایش، گرفته به نظر میرسید. -بمون چاقو هم بیارم. -ناهید! حیدر زنگ زده بود. چاقوها از لای انگشتانم سُر خورد و درون سینک ظرفشویی، صدای بلندی ایجاد کرد. ادامه رمان در تلگرام: tinar_roman- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت نود و پنج از هم جدا شدیم؛ او با یک خداحافظی بلند و من با یک لبخند محو. حداقل، این چیزی است که به یاد دارم. چند دقیقه راهم را ادامه دادم، تا اینکه به شیرینیفروشی ابراهیم رسیدم. -سلام. شاگرد جدیدی که بیشتر از دوازده سال نشان نمیداد، لبخندی به نشانه آشنایی زد. بقیه پول مشتری را به دستش داد: -بفرمایید حاجی! مرد با موهای سفید یکدست، کلاهش را روی سرش مرتب کرد و بدون توجه، از کنارم رد شد. -خوبین خانم؟ آقام هم الاناست که برسه. سری برایش تکان دادم. تعارف کرد تا پشت یکی از میزهای گرد و کوچک بنشینم، اما فکر نکردم بتوانم یک جا بند شوم. بیست دقیقهای ایستادم که عاقبت، صدای ناله پاهایم درآمد؛ چرا که من هنوز با آن پاشنهبلندها بودم. پسر لاغراندام را صدا زدم. -من میرم، یه روز دیگه مزاحم... -آقا اومد. چرخاندن سرم همزمان شد با صدای باز شدن در و ورود آقا ابراهیم. بلافاصله برایم سر تکان داد: -ببخشید که معطل شدین. پسر چرا واسه خانم صندلی نیاوردی؟ از اینکه کسی به خاطر من سرزنش شود، بیزار بودم. قبل از اینکه شاگردش چیزی بگوید، گفتم: -خودم خواستم سرپا وایستم، مشکلی نیست. نفس بلند پسر، از گوشم دور نماند. قبل از اینکه آقا ابراهیم فرصت کند جوابی بدهد، از ما فاصله گرفت. -گفتین اینبار خودم واسه تسویه حساب بیام، راستش منم فکر میکنم اینجوری بهتر باشه. روا نیست هرروز بتول جانو زابهراه کنیم. پیوند محکمی بین او و مادرش بود؛ این را از خاطراتی که بتول برایم تعریف میکرد متوجه شده بودم. اصلا خود او بود که در سیاهترین روزهایم، پیشنهاد شیرینیپزی برای مغازه پسرش را به من داد. آقا ابراهیم نگاهش را از زمین جدا کرد و احتمالا برای اولین بار در طول این چندماه، در چشمهایم خیره شد: -لطف میکنید بشینید؟ صحبتی داشتم. قلبم محکم به سینه کوبید. -اتفاقی افتاده؟ شیرینیها مشکلی داشتن؟! نگاهم را از پسرجوانی که احتمالا شب خواستگاریاش بود و با کت و شلوار اتو کردهای داشت شیرینی انتخاب میکرد، گرفتم. آقا ابراهیم اصرار کرد: -بشینیم... لطفا!- 101 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت نود و چهار با کاسهای فلزی پیش من برگشت و بخاری که از دلِ کاسه بلند میشد، توجهم را جلب کرد. -نوش جونت! با لبخند به او نگاه کردم. لبوهای سرخ، حلقهحلقه بُریده شده بودند و داغ به نظر میرسیدند. کاسه را از روی چادر گرفتم و بدون تعارف به امیرعلی، تکهای از آن را با چنگال، در دهانم گذاشتم. ابروهایم بالا پرید: -اوم! خیلی خوشمزست. احتمالا طرف چپ صورتم از حجم لبو باد کرده بود؛ چون یکی از دندانهای سمت راست دهانم، مدتها بود که خراب شده و نمیتوانستم با آن چیزی بجوم. -کاسه رو بیار بالا! این کار را انجام دادم و بعد، مردی کت و شلواری وسط خیابان، سرش را خم و لبوهایم را فوت کرد. لحظهای نگاهش به من افتاد که چطور با دهان باز به او نگاه میکردم، دهانش را بست و عقب کشید. گلویش را صاف کرد و به جایی در افقهای دور چشم دوخت: -اهم! داغ بود. اتوبوسی آنجا بود که رنگ سبزش زیر هزار لایه خاک و غبار پوشانده شده و صدایش به شدت آزارم میداد؛ اما انگار دیگر صدایش را نمیشنیدم. هیچ صدایی نمیشنیدم، جن یا روحی در آن لحظه، مرا تسخیر کرده بود؟ شاید. لبوها را دانه به دانه، با حوصله جویدم و سرپا همهشان را تمام کردم. پیش از این، اصلا حواسم نبود که چقدر گرسنه هستم. -حیف که تو خوشت نمیاد. کاسه فلزی را به او برگرداندم. -ازش تشکر کن، خوشمزهترین لبوهای عمرم بود! فراموش کردم درباره کاغذی که در مشت خزر چپاندم با امیرعلی صحبت کنم، احتمالا او هم فراموش کرد چیزی بپرسد. حق هم داشتیم، هیچ یک از ما آن روز ظهر جلوی گاریدستی آقای لبوفروش، نمیدانستیم این لبخندها قرار است به غمی عمیق ختم شود.- 101 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
سیزده سالم بود و خونمون طبقه ششم بود و چون جلوی ساختمونمون هنوز خونه پای ساخته نشده بود خیلی راحت میتونستیم امام زاده محمد (کرجی ها میشناسن) محوطه اش رو ببینیم و خب کلی شهید و آدمای مختلف تو اونجا به خاک سپرده شده بودن. من خودم این موضوع پیش نیومده برام ولی مامانم که اصلا آدمی نیست توهم بزنه یا بترسه برام صبح که بیدار شدم تعریف کرد دم دمای اذان صبح از قبرستون امام زاده کلی صداهای وحشتناک میشنیده میگفت خیلی صداها براش واضح بودن حتی الان میپرسم که مامان اون صداها ناله بودن چی بودن؟ میخوام به بچه های انجمن بگم، سرش رو تکون داد و گفت وای اون خیلی سمناک بود هیچی نپرس!
- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
-
سیاهی های واقعی هستن مخصوصا تو روستاها و خب اینکه قبرستون زمینش سنگینه و اون سنگینی محوطه رو میگیره🥲
- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
-
من اولین باره که میشنوم همچین چیزی ببین کلا خونه قدیمی ها سر و صدا دارن حتی ساعت هم صدای ترسناک داره ولی خب چون شرایط جوری بوده براتون اون لحظه خیلی ترسیدید حتی ممکنه توهم هم زده باشید طبیعیه و اینکه روحشون شاد🖤
- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
-
Allanapoge عضو سایت گردید
-
پارت پونزدهم همین لحظه، مرد باهام دست به یقه شد که محکم دستشو کشیدم و گفتم: ـ تو رو نمیشناسم، اما اگه آدم سرمایهداری هستی، این دختر و پدرش یه کلاهبردار واقعین؛ امیدوارم تو به حال و روز من دچار نشی. از گوشه چشمم میدیدم که داره آروم گریه میکنه. دیگه هیچی نگفتم. داشتم از پلهها میاومدم پایین که تاج گل بابونهای که براش درست کرده بودم رو روی ایوون خونهشون دیدم. با حرص، تو دستم گرفتمش، پارش کردم و گلهای مچاله شده رو پرت کردم توی صورتش و گفتم: ـ تُف به ذاتت! راه افتادم تا از خونهشون بیرون بیام، گوشهام رو نسبت به تهدیدهای چرت اون یارو بستم. واقعا نمیدونم چه جوری رانندگی کردم و خودم رو تا فرودگاه رسوندم. از دست خودم عصبانی بودم که بازیچهی دست این دختر شده بودم! یعنی اینقدر ساده بودم که نفهمیدم داره باهام بازی میکنه؟ تازه اینا کم نبود که حلقه هم دستش کرده بود و خیلی راحت بهم فهموند که داره ازدواج میکنه. شاید هم از اول نقشش این بود که پولها رو از طریق خانواده من بگیره و بره با این یارو که همسن باباش بود ازدواج کنه؛ ولی واقعا دست مریزاد! بازیگر خیلی خوبی بود! اگه برای اون اینقدر راحت بود که من رو زیر پاش له کنه، پس من هم میتونستم این کار رو انجام بدم. از عصبانیت داشتم منفجر میشدم! باید امروز که رسیدم تهران، میرفتم مسابقه بوکس و خودم رو تخلیه میکردم. تا از هواپیما پیاده شدم، به مامان زنگ زدم. ـ جانم پسرم؟ ـ مامان امشب به اون خانواده خبر بده، میرم خواستگاری دخترشون. مامان با ذوق گفت: ـ جدی میگی فرهاد؟ حتما پسرم، فقط لباس امشب تو... وسط حرفش گفتم: ـ بعداً بهت زنگ میزنم. گوشی رو قطع کردم و پشت بندش، زنگ زدم به بهزاد: ـ به به! آقا فرهاد گل... ـ بهزاد برای من امروز بلیط مسابقه بوکسو ردیف کن! بهزاد با تعجب پرسید: ـ چی؟! فرهاد دیوونه شدی؟ مگه به خاتون خانوم قول ندادی که دیگه سراغش نری؟ اگه بفهمه، پدر منو... با فریاد گفتم: ـ بهزاد کاری که بهت گفتمو بکن! هیچ کس نمیفهمه. ـ اما آخه... مهلت ندادم و گوشی رو به روش قطع کردم. عباس آقا منتظرم وایستاده بود، در رو برام باز کرد و سوار شدم.
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت چهاردهم این دختری که بدون هیچ احساسی مقابلم وایستاده بود، خودش بود؟ اصلا زبونم یاری نمیکرد که حرف بزنم. با بغض گفتم: ـ چرا؟ چرا این کارو کردی؟ اصلا به چشمهام نگاه نمیکرد، چیزی هم نگفت. با مشت کوبیدم به دیوار کنار دستم و با فریاد گفتم: ـ حرف بزن! یلدا بدون اینکه بهم نگاه کنه، خیلی عادی گفت: ـ حرفامو تو نامه بهت زدم. رفتم جلوش وایستادم و گفتم: ـ حالا توی چشمام نگاه کن و بگو که فقط دنبال پول من بودی و هیچ وقت دوستم نداشتی! آب دهنش رو قورت داد و تا خواست موهاش رو بندازه پشت گوشش، توی دست چپش، درخشش حلقه رو دیدم. خدایا! داری باهام چی کار میکنی؟ محکم دستشو گرفتم که گفت: ـ فرهاد خواهش میکنم از اینجا برو! من... من دارم ازدواج میکنم! تو رو هم هیچ وقت... دوست... دوست نداشتم. همین لحظه از پشت سرم، صدایی شنیدم: ـ یلدا چه خبره عزیزم؟ به سمت صدا برگشتم؛ یه مرد میانسال که تقریبا همسن و سال پدرش بود این حرف رو زد. با اخم بهم نگاه کرد، از پلهها اومد بالا و گفت: ـ آقای محترم، با چه حقی با زن من اینجوری حرف میزنی؟ به سر تا پای یارو نگاه کردم و بعد، همونجور که اشک میریختم، رو به یلدا گفتم: ـ واقعا خیلی بیلیاقتی! مادرم حق داشت... کاش هیچ وقت نمیدیدمت دخترهی گدا گشنه! دنبال پول بودی، آره؟! از توی جیبم، هر چی اسکناس بود درآوردم و با حرص زدم توی صورتش و گفتم: ـ بگیر... بگیر برو باهاش خوش بگذرون! اما یادت باشه، جوری دلمو شکوندی که هیچ وقت خوشبخت نمیشی.
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سیزدهم چشمهام گرم شده بود که با زنگ مامان، از جا پریدم. با صدای گرفته جواب دادم: ـ بله؟ صدای سراسیمه مامان پیچید توی گوشم: ـ فرهاد پسرم رسیدی؟ رفتی پیش اون دختره؟ از جام بلند شدم و ته موندهی سیگار که توی دستم مونده بود رو گذاشتم توی جاسیگاری و گفتم: ـ هنوز نه. بعد به ساعت نگاه کردم، هشت و نیم صبح شده بود. گفتم: ـ ولی الان دیگه میرم. مامان گفت: ـ فرهاد لطفا وقتتو زیاد تلف نکن و زود برگرد! بالاخره به حرف من میرسی که این آدما حتی ارزش حرف زدن هم نداشتن. چیزی نگفتم و گوشی رو قطع کردم. قلبم واقعا درد میکرد و انگار از روی جسمم یه ماشین رد شده بود. چهره یلدا با وجود کارهاش، اصلا از ذهنم کنار نمیرفت و همین قضیه، بیشتر باعث عصبانی شدنم میشد. سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونهشون. خیلی طول کشید تا برسم و با هزار بدبختی و پرسیدن از آدمای اونجا بالاخره پیدا کردم. خونهشون ته یه روستای بی سر و ته بود. هیچوقت فکر نمیکردم آدمی بتونه توی چنین جایی زندگی کنه. دم در خونهشون از ماشین پیاده شدم و رنگ در رو زدم. خیلی طول کشید تا جواب بده. بعد از چند دقیقه، صداش پیچید: ـ کیه؟ تا صداش رو شنیدم، تمام حرفهای مامان یادم رفت. دلم میخواست بغلش کنم، اما جلوی خودم رو گرفتم و با جدیت گفتم: ـ یلدا منم! با کمی مکث گفت: ـ چرا اومدی؟ باورم نمیشد... انگار از من طلبکار بود! لحنم رو تندتر کردم و گفتم: ـ بیا دم در کارت دارم! در رو باز کرد و گفت: ـ بیا داخل، ممکنه یکی ببینه! با عصبانیت رفتم داخل حیاط و در رو محکم کوبیدم. حیاط بزرگی داشت و پشت اون حیاط، یه باغ بزرگ بود. به خونه که نزدیک شدم، دیدم با یه چهره خیلی عادی اومده بیرون. نگاهش کردم... واقعا این دختر، یلدای من بود؟!
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دوازدهم چندتا وسیله توی یه ساک کوچیک گذاشتم و همین لحظه، مامان وارد اتاقم شد و با لحن تندی گفت: ـ فرهاد تو زده به سرت؟ ساعت نزدیک سه صبحه. با عصبانیت گفتم: ـ مامان چرا متوجه نمیشی؟ این قضیه برام خیلی مهمه. بهت گفتم این قضیه برای من، قضیه مرگ و زندگیه. مامان آهی کشید و گفت: ـ آخه پسر من، اون دختر ارزش اینهمه عصبانیت تو رو داره؟ حرف مامان رو قطع کردم و گفتم: ـ مامان لطفا تا زمانی که من همه چیزو نفهمیدم، راجبش اینجوری حرف نزن. تا خواست حرفی بزنه، عباس آقا اومد و گفت: ـ آقا از طریق یکی از بچهها و پارتی بازی، تونستیم یه بلیط براتون بگیریم. ساک رو گرفتم توی دستم و گفتم: ـ خوبه، منو ببر سمت فرودگاه! مامان چیزی نگفت. بدون هیچ حرفی، از کنارش رد شدم و رفتم سوار ماشین شدم. کاش حداقل تلفن داشت تا میتونستم بهش زنگ بزنم و اینقدر منتظر حرفهاش نباشم. ته دلم فقط دعا میکردم حرفهای مادرم درست از آب درنیاد، چون در اون صورت، برای همیشه اعتمادم رو به عشق و آدمها از دست میدادم. حدود ساعت پنج صبح بود که رسیدم کرمانشاه. آدرس خونهشون رو از عباس آقا گرفتم و بهش گفتم برام یه ماشین اجاره کنه، چون خونهشون توی حاشیه شهر بود و از هتلی که رزرو کرده بودم، خیلی فاصله داشت. تا خود روشن شدن هوا نتونستم چشم روی هم بذارم و توی بالکن هتل نشستم و رو به طلوع خورشید، فقط سیگار کشیدم. به نظرم بدترین چیز توی این دنیا، بلاتکلیفی و باز گذشتن اتفاقات تو زندگی بدون توضیحه؛ آدم رو توی یه خلسه بزرگ نگه میداره که واقعا روانت رو نابود میکنه.
- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :