تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و هشت... + زمانی که مصطفی افتاد زندان کیانا سه ماهش بود زن نامردش بچه رو بی نام و نشون انداخت تو سطل آشغال و مردم پیداش کردن و تحویل پلیس دادن چون خانوادهاش پیدا نشد تحویل بهزیستی دادن دوستام از روی عکسها تشخيص دادن که این حورا، دختر مصطفی است وقتی دوسالش بود افتادم دنبال کاراش تا حضانتش و بگیرم چون مجرد بودم قبول نمیکردن تا اینکه این قانون لغو شد و الان تونستم بگیرم. _ زنش کیه؟. + پریسا فرهمند. _ اون دوستم بود رابطمون باهم خیلی خوب بود وقتی با پدرت ازدواج کردم دیگه ندیدمش، باورم نمیشه که بچهاش رو بندازه سطل آشغال، آخه به اونم میشه گفت مادر؟ بعد من بیست و چند سال حسرت اینو داشتم که فقط یه بار دیگه بچهام رو ببینم. گریهاش گرفته بود کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم+ دیگه تموم شد دیگه هیچی نمیتونه از هم جدامون کنه. _ خیلی خوشحالم که پیشم هستی. کیانا باز بغلم آمد مامان گفت_ اون خیلی خوشگله امیدوارم عاقبتش مثل مصطفی و پریسا نشه. + امیدوارم. _ سهراب انقد درگیر چیزای مختلف شدیم که یادم رفت درمورد زندگیت بپرسم، چیکار میکنی؟. + هیچکار.. میگردم و میخورم. _ عزیزخانم میگه دانشگاه میری، چی میخونی؟. + میرفتم، دیگه نمیرم چون اونجا کارم تموم شده. _ یعنی چی؟ چیکار داشتی اونجا مگه؟. + میگم بهتون ولی به موقعش، راستی شوهرت کو؟. _ اسمش فرامرزه، رفت خونهی خودش. + چرا نیومد اینجا؟. _ میگه شاید خوشت نیاد هرچی نباشه اون به جای پدرت اومده. + پدر من مرده، خیلی سال پیش، این مرد اگه قراره مثل پدرم باشه بهتره اصلا نباشه؛ مامان خیلی نامردی که منو زیر دست هوشنگ ول کردی نميدونی چقد عذاب کشیدم. _ تو هم نمیدونی چقد دنبالت گشتم و التماس این و اون و کردم که یه نشونی ازت پیدا کنم، سهراب از پدرت دلگیر نباش اون مرد زیاد بدی نبود اون طعمه صديقه شد. کیانا میخواست میوه از روی میز بردارد که همه را ریخت. مامان گفت_ این هم مثل مصطفی بی دست و پاست. + حق نداری این بچه رو با اون حیوون مقایسه کنی این دختر منه. یک سیب برداشت و سمتم گرفت ازش گرفتم و پوست کندم و دستش دادم، بهبه میگفت و میخورد بچههای کاوه هم آمدند و میوه برداشتن. لیانا روبرو و رها روی مبل کناریمان نشست و گفت_ خدا به مادرشون صبر بده اینا خیلی شیطونن. لیانا گفت_ مهتا میگفت بچههای خواهرش آتیش پارهان و من باور نکردم؛ باباجونم، مهتا چطور بود؟. + بهوش بود ولی درد داشت. مامانم گفت_ بابا جونم؟ همینجوری خودتو لوس کردی که جای من و هم تو دل پسرم گرفتی. لیانا بلند خندید دستم را دور گردن مامان انداختم و گفتم+ هیچکی جای تو رو تو دلم نمیگیره تو با همه فرق داری. رها گفت_ ببخشید آقای؟. + سهراب. _ آقا سهراب من میتونم برم خونه، حتما تا الان نگرانم شدن. + میتونی بری ولی صبح زود بیا، لیانا دست تنهاست درضمن با ماهان برو. _ نه من زحمت نمیدم خودم میرم. + این موقع شب خطرناکه، با ماهان برو. _ آخه اینجوری معذب میشم. + روی چشم گفتنت هم تمرین کن. متوجه منظورم شد و گفت_ چشم، خدانگهدار. + به سلامت. مامانم گفت_ این کیه؟. + رها پرستار کیاناست. _ از کجا میشناسیش؟. + زندگیم و خراب کرد تا زندگیش و بسازه ولی نتونست، میخوام کمکش کنم. _یعنی چی؟ چرا به کسی که زندگیت و خراب کرده کمک میکنی؟. + لطفا این دختر نفهمه که پدر کیانا کیه واگرنه خیلی بد میشه. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و هفت... کنارم نشست و گفت_ شما مهتا رو دوست دارین؟. هیچی نمیتوانستم بگویم فقط نگاهش کردم و بعد بلند شدم و ته سالن رفتم و از پنجره بيرون را نگاه کردم هنوزم مطمئن نبودم که مهتا را بخاطر خودش میخواهم یا فقط به او مدیدنم. وقتی برگشتم کاوه نبود به سمت اتاق رفتم و وارد شدم آنا چشمش به من افتاد غر زد_ بازم تو؟ چی میخوای از جون ما؟ دست از سرمون بردار. با آرامش گفتم+ میخوام خواهرتون و ببینم باید باهاش صحبت کنم. بلند شد و گفت_ میخوای خواهرم و ببینی؟ بیا، بیا جلو و ببینش بیا ببین چه بلایی سرش آوردی. نزدیک رفتم و نگاهش کردم چشمانش پر اشک بود گفتم+ خوبی؟. اشکهایش ریخت و گفت_ تو خیلی نامردی. + برات جبران میکنم. _ ازت متنفرم. + حالم بد بود خودت که دیدی تو چه شرایطی بودم. _حالم ازت بهم میخوره. + مهتا برات جبران میکنم. آنا جلو آمد و گفت_ مهتا نه، خانم شریفی. + لطفا دخالت نکن بذار صحبت کنم. _ صحبتی نمونده برو چهار ماه دیگه بیا و توله تو تحویل بگیر. + من اون بچه رو نمیخوام. آنا داد زد_ پس بیخود کردی که بوجود آوردیش. + آنا خانم خواهش میکنم سکوت کن این قضیه بین منو مهتاست به شما ربطی نداره. آنقدر از حرفم عصبانی شد که زبانش بند آمد کلی فحش آماده داشت ولی در دهانش قفل شد و بعد گفت_ از اینجا برو و دیگه برنگرد. بی اهمیت به حرفش گفتم+ مهتا وقتی مرخص شدی بیا خونهی من، خودم و همه خانوادهام درخدمتیم هر موقع خواستی عقد میکنیم و بدون دردسر زندگی میکنیم. گوشیم زنگ خورد نگران شدم که نکند برای کیانا اتفاقی افتاده باشه سریع جواب دادم عزیزخانم بود گفت_ سلام پسرم کجایی؟. + سلام عزیزخانم بیمارستانم، چیزی شده؟. _ کیانا خیلی گریه میکنه ما حریفش نمیشیم شایان میگه خودت بیای بهتره، آخه به تو عادت داره. + عزیزخانم، مامانم هم اومد نمیتونین آرومش کنین پس رها اونجا چیکار میکنه؟. _ سهراب این بچه هیچ جوره آروم نمیشه نه با بازی، نه خوراکی، نه هیچی، میگی چیکار کنیم زنگ بزنیم به لیلی بیاد. + نه این کار به ضررمون تموم میشه الان خودم میام خونه، شایان اگه بیکاره بگو بیاد بیمارستان، اگه نه ماهان و بفرست تا من خیالم راحت باشه. قطع کردم و رو به مهتا گفتم+ کار مهم دارم باید برم یکی از بچهها میاد هرچی خواستی بهش بگو. آنا گفت_ حالم از همتون بهم میخوره حاضر نیستم قیافه تو ببینم تو هنوز برای خودت جايگزين میفرستی! به نفعته کسی نیاد اینجا، چون هرچی دهنم بیاد بهش میگم. + ولی من اینجوری خیالم راحته، آنا خانم لطفا کوتاه بیا، الان شرایط مناسبی برای بحث و دعوا نیست هرموقع مهتا مرخص شد بعد میتونیم با هم دعوا کنیم. _ تو خیلی پرویی، من هرگز جنازهی خواهرم و هم روی دوش تو نمیذارم. + من هرچیزی که بخوام بدست میارم حالا یا با روی خوش یا با زور. از عصبانیت میخواست منفجر بشه اجازهی حرف زدن به او را ندادم و از اتاق خارج شدم. کیانا بغل مامانم بود و مدام گریه میکرد بغلش کردم و کمرش را نوازش کردم و دم گوشش حرف زدم، آرام شد مامان گفت_ انگار قبول کرده که تو پدرشی و بغلت آروم شد. + من خيلی وقت بود تلاش میکردم حضانتش و بگیرم زمان زیادی و باهاش گذروندم تقریبا بهم عادت کردیم ولی خب اون چند ماه که نبودم کار و خراب کرد. _ پس شما قبلا آشنا شدین با هم؟. + بله، شما میدونین که این بچهی کیه؟. _ بچهی مصطفی وکیلی؟. + پس شما میشناسینش، ماهان برام تعریف کرد ولی من باور نکردم. _ تو که فهمیدی کیه، چرا آوردیش اینجا؟. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و شش... + بچه چطوره؟. _ چرخیده، باید استراحت مطلق باشه تا خدانکرده سقط نشه. + یعنی چی؟. فرامرز گفت_ یه جای ثابت باید فقط دراز بکشه یا با تکیه بشینه. + میبریمش خونهی من، اونجا همه هواش و دارن. آنا که تا آن موقع نگاهش به مهتا بود نگاهم کرد و گفت_ خواهرم خودش خونه داره نیازی به خونهی تو نداریم. + آنا خانم میدونم ازم ناراحتی ولی خب اونجا بیشتر میتونیم بهش برسیم. حرفم را قطع کرد و گفت_ خواهرم بیاد خونهی غریبه؟ من هرگز اجازه نمیدم، درضمن ازت ناراحت نیستم بلکه متنفرم. مامانم گفت_ آنا جان، برای مهتا پله سمه، شما چطور میخواین سه طبقه رو بدون آسانسور ببرین بالا؟. _ شده کولش میکنم و میبرمش منت شماها رو نمیکشم، به اندازه کافی سر خواهرم بلا آوردین، اصلا شماها اینجا چیکار میکنین؟ برین رد کارتون، ما خودموم میتونیم از پس خودمون بربیایم دیگه حوصله دردسر نداریم از اینجا برین، نمیخوام ببینمتون. مامانم سمتش رفت و گفت_آنا جان تو الان ناراحتی آروم باش بعدا باهم صحبت میکنیم، ببین خداروشکر حال خواهرت هم که خوبه. آنا گفت_ آره حالش خوبه اگه شماها اینجا نباشین بهترم میشه، گیرتون چیه؟ بچه! خیلی خب گفتی چهارماه دندون رو جگر بذارم قبوله، منتظر میمونیم تا بچه بدنیا بیاد بعد شما رو به خیر و مارو به سلامت بچه رو میگیرین و برای همیشه از زندگی ما میرین. _منظورت چیه؟ مگه نمیخواستی مهتا و سهراب باهم عقد کنن؟. _ دیگه نمیخوام الان فقط خواهرم برام مهمه، گور بابای حرف مردم، برمیگردیم مشهد، البته بعد از اینکه از شر این بچهی مزاحم خلاص شدیم. دلم نمیخواست مهتا را از دست بدهم مامانم با نگرانی نگاهم میکرد فرامرز گفت_ خب دیگه تمومش کنین بحث و دعوا رو سر مریض خوب نیست حالا بعدا درموردش حرف میزنین. مامانم پیشم آمد و آرام گفت_ حالا میخوای چیکار کنی؟ اگه مهتا بره چی؟. گفتم+ تصمیم با خودشه، نگران نباش هنوز چهار ماه فرصت داریم. آنا دوباره گفت_ تنهامون بذارین نمیخوام هیچکدومتون و ببینم. فرامرز بلند شد و گفت_ بهتره بریم. همراهش شدیم و داخل سالن نشستیم گفتم+ شما برین خونه، باید استراحت کنین من اینجا میمونم. فرامرز گفت_ بلند شو بریم، اینجا موندن فایدهای نداره میترسم خواهرش بهت چیزی بگه. + نه شما مادرم و ببر به اندازهی کافی اذیت شده تو این مدت. مامانم گفت_ نه به اندازهی این بیست و چند سال، الهی دورت بگردم تو چقد تو زندگیت مشکل داری. + درست میشه شما خودتو ناراحت نکن، الان تو خونه فکر کنم بیشتر از اینجا به شما نیاز دارن. _ چرا اتفاقی افتاده؟. + کیانا امروز از خواب بیدار شد کلی گریه کرد با بدبختی آرومش کردیم، لیانا هم با دوتا بچهی شیطون که یه جا نمینشینن درگیره، شما خونه باشی من خیالم راحته. _ باشه پسرم ما میریم ولی خیلی مواظب خوت باش و اینکه لطفا دهن به دهن آنا نذار ناراحته نمیخوام با هم دعواتون بیفته. + باشه عزیزم انقد نگران نباش برو حواسم هست. .... خیلی گذشته بود کاوه از اتاق خارج شد و چشمش به من خورد نزدیک آمد و گفت_ شما که نرفتین؟. + نه نتونستم برم، حالش چطوره؟. _ بیدار شده آروم و قرار نداره بدنش درد میکنه، میرم به پرستار بگم بهش مورفین بزنه باز. + میتونم ببینمش؟. _ مطمئن نیستم راستش خانومم خیلی ناراحته میترسم حرف ناجوری بهتون بزنه. + درک میکنم همش تقصير منه، میتونم یه درخواستی ازتون بکنم؟. _ بله بفرمایید. + خانومتون و راضی کنین مهتا رو بیاره خونه ما، اونجا پله نداره و کلی آدم هستن که ازش مراقبت کنن تازه مامانم هم دکتره اینجور برای همه بهتره. _ چی بگم والا؟ حالا بذار مرخص بشه بعد درموردش حرف میزنیم. + باشه ایشالا زودتر خوب شه دلش و ندارم حال بدش و ببینم. -
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@آتناملازاده عزیزم منتظر تایید شماییم -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه گلم موردی نداره - امروز
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اسم دلنوشته هم فرورجای خاموشی هست نه فراموشی🙏 -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عزیزم shahrokhاسم مستعارم توی سایته بی زحمت (ر.م.م)رو هم کنارش بزنید.ممنون -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و پنج... عزیزخانم بغلش کرد که دوباره شروع کرد به گریه کردن سریع پسش گرفتم و کمرش را نوازش کردم و گفتم+ با خودم میبرمش بی زحمت شما برو داخل، ببین کاوه یا بچهها چیکار میکنن. بعد سمت ماهان رفتم تا من را دید گفت_ پدرِ نمونه سال خوش میگذره؟. + حالا خودت و ببینیم آقا، ماهان دیروز یا پريروز هیچ خانمی نیومد اینجا؟. _ منظورت رها خانمه؟. سر تکان دادم گفت_ چرا اومد، منم یه چک پنجاه تومنی بهش دادم، خیلی اصرار داشت بدونه شرط چیه؟. + نمیدونی چک و نقد کرده یا نه؟. _ نه، اگه نقد کنه پیامش برای تو میاد. + وقت نکردم گوشیم و نگاه کنم، باشه حالا میبینم. _نمیخوای بگی این دختر کیه؟. + کسی که زندگیم و خراب کرده. _ زندگیتو خراب کرده و تو بهش پول میدی؟. +خودم میدونم چیکار میکنم. کیانا را روی زمین گذاشتم و خواستیم برگردیم زنگ زدند عمو رسول در را باز کرد و گفت_ سلام دخترم، باز هم که اومدی. نمیدیدم ولی مطمئن بودم صدای رها بود گفت_ اومدم ببینم صاحب خونه اومده یا نه؟. گفتم+ عمو رسول بذار بیاد تو، آشناست. عمو رسول در را باز کرد و کنار ایستاد رها داخل آمد و سلام داد جوابش را دادیم که گفت_ من برای همه چیز آمادهام. + چک و نقد کردی؟ _ بله خیلی ممنون از لطفتون. + سوگند حالش چطوره؟ کی عملش میکنن؟. _ حالش خوبه پولش رو واریز کردم همه کارا انجام شده آخر هفته عملش میکنن. + ایشالا دوباره سرپا میشه. _ من اینجام تا شرطتون رو بشنوم. + پرستاری بلدی؟. با تعجب گفت_ پرستاری؟ از کی؟. به کیانا که کنار باغچه نشسته بود و با خاک بازی میکرد اشاره کردم و گفتم+ از این خانم. نگاهش کرد و گفت_ من از تنها بچهای که پرستاری کردم سوگند بود زمانی که مامانم ولمون کرد و بابام دق کرد ولی اون موقع هشت سالش بود ولی این بچه کوچیکه نمیدونم از پسش برمیام یا نه! مادرش کجاست؟. + مرده. _ تسلیت میگم بهتون. + نیازی نیست چون من نمیشناسمش. با تعجب نگاه میکرد برای اینکه شکاش برطرف شود گفتم+ همین امروز حضانت و گرفتم. _ بچه پرورشگاهیه؟. + بود، از امروز دختر منه، کیانا همتی، میتونی پرستارش بشی یا نه؟. کمی فکر کرد و گفت_ آره میتونم، ولی فقط روزا، شب و باید برم خونه. +مشکلی نیست، میتونی از فردا کارت و شروع کنی. کاوه با عجله آمد و گفت_ مهتا به هوش اومده. گفتم+ خداروشکر، خبر خیلی خوبی بود حالش چطوره؟. _ خانمم گفت دارن دست و پای شکستهاش رو میبندن حالش هنوز زیاد جا نیومده، گیجه. + میخوای بری بيمارستان؟. _ آره باز دردسر بچهها موند برای شما، میرم یه سر میزنم و میام میبرمشون. + منم میام. رو به رها گفتم+ کارت از الان شروع میشه فقط به جای یکی باید مواظب سه تا بچه باشی. گفت_ نه، جواب مادربزرگم و چی بدم؟. + زمانی که تو اون جهنم بودی به مادربزرگت چی گفتی؟. _دروغ گفتم،بهش گفتم مامان و بابای دوستم رفتن مسافرت و من قراره برم پیشش تا تنها نباشه. + پیرزن ساده هم قبول کرد، واقعیت و بهش بگو باید بریم بیمارستان، واجبه. سر تکان داد و گفت_ باشه یه کاریش میکنم. به ماهان گفتم+ ببرشون داخل. مواظب همچی باش، خدانگهدار. سوار ماشین کاوه شدیم و به بیمارستان رفتیم، مهتا در اتاق خصوصی بود هنوز بیهوش بود صورتش زخم بود و چسب زده بودن دست و پای راستش را گچ گرفته بودن سلام دادم و پیش مامانم و فرامرز رفتم. کاوه گفت_ اینکه هنوز بیهوشه. مامانم گفت_ درد داشت بهش مورفین زدن خوابید. با نگرانی گفتم+ حالش چطوره؟. _ خوبه، فقط باید استراحت کنه تا زخم و شکستگیهاش خوب بشه. -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
حالا خودت انتخاب کن دیگه فقط خلاصهی از رمانم رو بخون بعد. مرسی -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ببین عکس روش به کاوری بزن که انگار شیشه سنگ خورده شکسته اما طوری نباشه که عکس معلوم نباشه. -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 28 پاسخ
-
- 1
-
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
n.t پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نمیدونم موردقبول باشه یا نه @سایان عزیزم مشکلی نیست عکس با Ai باشه؟ -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چون با هوش مصنوعی تولید شده انگشت شصتش نیاز به ویرایش داره می تونی درستش کنی یا خودم درستش کنم -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خودم که دوسش دارم -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بنظر تون خوب میشه؟ -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
n.t پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
الان میخواین با این بزنم؟ -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
یه عکس خاص میخوام -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه ببین موضوع رمان من یه پسر جلف هست یا یه دختر با حجاب و نمادی از قضاوت -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بزن عزیز