رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. باد سرد کوچه را خالی‌تر نشان می‌داد. چراغ‌های خیابان، زرد و خسته روی آسفالت می‌ریختند و صدای ماشین‌ها از دور، مثل موجی کدر در هوا می‌پیچید. رها از در ساختمان که بیرون آمد، انگار بوی باران شب توی ریه‌هایش سنگینی کرد. دست‌هایش را در جیب فرو برد و به‌سمت ایستگاه اتوبوس قدم برداشت. هنوز چند جمله‌ای آخر تماس آن مرد در ذهنش بود، جمله‌هایی که نمی‌خواست باورشان کند اما از سرش بیرون نمی‌رفتند. پیرمردی با کیسه های پر از نان بربری از کنارش گذشت و آرام گفت خدا به همراهت دخترم. صدای گرم و خسته‌اش، برای لحظه‌ای دلش را نرم کرد اما دوباره همان خنکی کوچه روی پوستش نشست. در ایستگاه فقط یک زن جوان نشسته بود که شال بنفش بلندی روی دوش انداخته بود و با تلفن حرف می‌زد. رها کنارش نایستاد، کمی دورتر و به شیشه‌ بسته‌ی یک مغازه‌ی لوازم صوتی خیره می‌شود. پشت شیشه، یک ضبط صوت قدیمی بود. از آن مدل‌هایی که با دکمه‌های فلزی و کاست‌های شفاف کار می‌کنند. نگاهش رویش ماند. مغازه‌دار، مردی میانسال با عینک گرد، از پشت شیشه اشاره کرد که اگر می‌خواهد، بیاید داخل. ده دقیقه بعد، ضبط صوت توی کیسه‌ی کاغذی در دستش بود و یک کاست خاک‌گرفته هم کنارش. مرد گفته بود این مال مشتری قدیمی بود. از ایستگاه تا خانه، بارها وسوسه شد کیسه را باز کند و کاست را در بیاورد، ولی هوا و نگاه‌های پراکنده‌ی رهگذرها باعث شد تا رسیدن به خانه صبر کند. خانه‌شان در طبقه سوم ساختمانی قدیمی بود. پله ها را با کفش های خیس بالا رفت و کلید را آرام در قفل چرخاند. یک‌راست به سمت اتاقش رفت چراغ کوچک را روشن کرد و ضبط را روی میز گذاشت. بخاری نفتی گوشه‌ی اتاق، با شعله‌های آبی و بی‌صدا کار می‌کرد. کاست را آرام در جای خودش جا داد. صدای خشخش کوتاهی آمد و بعد، آهنگی شروع شد. نه شاد بود، نه غمگین. چیزی بین آن دو، با ملودی آرام و کلماتی که آنقدر زمزمه‌وار گفته می‌شد که معنی‌شان را نمی‌فهمید. روی تخت، کفش‌ها را درآورد و به صدای دور موتور یک ماشین در کوچه گوش داد. صدای خنده‌ای دو جوان از پایین می‌آمد و با صدای موسیقی قاطی می‌شد. تلفن همراهش روی میز می‌لرزید. پیام از یک شماره ناشناس بود: «امشب خواب به چشمت نمی‌آید. کاست را تا آخر گوش کن.» انگشتانش برای لحظه‌های روی صفحه‌ی گوشی یخ زدند. به پنجره نگاه کرد. پرده تکان نمی‌خورد، اما سایه‌ای از پشت آن گذشت. آهنگ ادامه پخش می‌شد، و هرچه جلوتر می‌رفت، صداهای زمزمه‌وار در آن بیشتر می‌شدند. رها آرام بلند شد و به سمت پنجره رفت. کوچه خالی بود. فقط چراغ یک موتور روشن و خاموش شد و بعد از سکوت برگشت. برگشت و روی تخت نشست، اما این بار به ضبط خیره شد. حس کرد آهنگ فقط موسیقی نیست، انگار کسی داستانی را از میان نت‌ها برایش تعریف می‌کند.
  3. Taraneh

    رادیو صبح نودهشتیا

    امروز شنبه - ۱۸ مرداد ۱۴۰۴ ۱۵ صفر ۱۴۴۷ Saturday 09 August 2025 أوقات شرعی به افق پایتخت اذان صبح ۰۳:۴۴ طلوع خورشید ۰۵:۱۹ اذان ظهر ۱۲:۱۰ غروب خورشید ۱۹:۰۱ اذان مغرب ۱۹:۲۰ نیمه شب شرعی ۲۳:۲۴ می‌باشد دینگ دینگ دینگ
  4. پارت صد و شانزدهم سامان دستشو بهم کوبید و گفت: ـ خب پس به افتخار اینکه امروز، روز خوبیه بریم یه جیگر باهم بزنیم خندیدم و گفتم: ـ چی؟ سامان هم خندید و گفت: ـ خیلی غذای خوشمزیه، مطمئنم که عاشقش میشی! گفتم: ـ خب پس بریم بگیریم و بعدش بریم خونه بخوریم. ـ چرا؟ نگاش کردم و گفتم: ـ چون‌که دکمه خونه تنهاست! زد رو پاش و گفت: ـ آخ راس میگی؛ رفیق شفیقتو یادم نبود! خندیدم و چیزی نگفتم! با همدیگه تو ماشین یکم آهنگ خوندیم و بعدش سامان رفت تا از یه مغازه جیگرکی ، غذا بخره....همینجور خیره به خیابون و آدما بودم که یهو تو گوشم یه آلارم ضروری خورده شد! باید از مرگ یکی که هنوز زمانش نرسیده بود، جلوگیری می‌کردم. موقعیت مکانیش از جایی که من وایساده بودم، دوتا خیابون بالاتر بود. سریعا گاز ماشینو گرفتم و رفتم سراغش...
  5. Taraneh

    رادیو صبح نودهشتیا

    سلام نودهشتیا اینجا هرروز... کار خاصی نمیکنم تاریخ رو بهتون میگم اگه یه وقت من نبودم شما مثل نمونه های پایین به جای من رادیو صبح نودهشتیا رو بگردونین لطفا
  6. پارت صد و پانزدهم با ترس بهم خیره شده بود و مردم و خانواده‌هایی که منتظر بچهاشون بودن، داشتن دورم جمع میشدن که هاروت توی گوشم گفت: ـ کارما دیگه کافیه! گذاشتمش رو زمین و لباسامو درست کردم و راه افتادم سمت در تا سامان برسه! حدود یه ربع منتظر وایستادم تا اینکه اومد پایین؛ خوشحال تر از اون چیزی بود که فکرشو می‌کردم. یه نفس راحتی کشیدم...اومد پیشم و با خوشحالی گفت: ـ وای باورم نمیشه که اینقدر آسون بود! از خوشحالیش خوشحال شدم و دسته گل و دادم دستش و گفتم: ـ چقدر خوب! خوشحالم برات! گفتم که استرس نداشته باش. گل و بو کرد و بهم خیره شد و گفت: ـ چقدر خوبه که منم مثل بقیه یه خانواده‌ایی دارم که منتظرم بوده! با مشت زدن به بازوش و با خنده گفتم: ـ پس چی فکر کردی؟! یدونه سامان که بیشتر نداریم! گفت: ـ اون چیه تو دستت؟ نایلون و دادم دستش و گفتم: ـ اینم خوراکیاته! کیکشو باز کرد و همون لحظه سوار ماشین شدیم، داشتم ماشین و روشن می‌کردم که ازم پرسید: ـ رییس ولی من خیلی نخونده بودم اما بنظرم امتحان و خوب دادم، یکم عجیب نیست؟!! عادی گفتم: ـ نه بنظرم عادیه چون من همیشه هوش تو رو باور داشتم! از اینکه ازش تعریف می‌کردم کلی کیف می‌کرد! راه افتادم...سامان یکم از کیکش بهم تعارف کرد و گفت: ـ پرونده‌ایی که رفتی سراغش؛ به خوبی تموم شد؟ یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ امیدوارم! من کارمو براش انجام دادم.
  7. دیروز
  8. پارت 7 *** به آسمون و آفتابی که درست به سرم می‌خورد نگاهی کردم. چشم‌ها و صورتم رو جمع کرده بودم و منتظر نگاهی به ماشین انداختم. احمدرضا با خوشحالی به آبسردکن اشاره کرد. - بچه ها از تشنگی نجات پیدا کردیم. محمدهم مثل خودش با مسخره بازی رفت و کمی آب خورد و یکهو برگشت سمتم. - آبجی برو بطری های آبو خالی کن از این پر کنیم. دهن کجی کردم و سمت عباس چرخیدم. از اول هم می‌دونستم ما آدم های بدگناهی هستیم. با یه گناه کوچیک، بلای بزرگ سرمون میاد. هنوز دو ساعت از حرکتمون از بجنورد نگذشته بود که ماشین خراب شد. همه‌اش هم بخاطر همون آهنگ‌هایی بود که از اول مسیر گوش دادیم. امام حسین هم زد تو کمرمون. محمد اومد کنارم ایستاد و بطری آبی رو سر می‌کشید. فکر کنم به حرف خودش عمل کرد و بطری های ماشین رو از اون آب پر کرده بود. - آبجی میای گروهی با احمدرضا کانتر بازی کنیم؟ بلافاصله پس گردنی ای بهش زدم. - از پارسال که بعد از مسخره کردن نقاشی چهره امام حسین گوشیت رو دزدیدن آدم نشدی؟ امسال هم تو مسیر اربعین داریم آهنگ می‌ذاریم، ماشین خراب شده. می خوای بازی هم بکنی مردک؟ محمد خندید و گردنش رو ماساژ داد. پارسال که اربعین رفتیم عراق، محمد و عباس تو یک موکب نقاشی چهره امام حسین رو مسخره می‌کردن. من ندیدم اما می‌گفتن چهره شبیه به مهره‌ی فیل شطرنج بود! بعد از همون مسخره کردن، گوشی محمد رو از توی کیفش دزدیدن. امسال هم می‌دونم اگه گناه کنیم، یه بلای بدتر سرمون میاد. حیف کسی به من گوش نمیده. به سمت عباس رفتم و کنارش ایستادم. - عزیزم چی شد؟ دست به جیب، درحالی که مثل من چهره‌اش جمع شده بود، نگاهم کرد. - نه عزیزجان. میگه سنسور کیلومترش شکسته. باید عوض بشه. مگه میشه سنسور کیلومتر داخل کاپوت بشکنه؟ با چه فرمولی؟! اینا قطعا عذابیه که از سمت امام حسین فرستاده شده! حدود نیم ساعت بعد، ماشین درست شد. مامان و بابا تو یک ماشین، به همراه دخترخاله و شوهر تو یک ماشین دیگه جلوتر از ما نگه داشته بودن و منتظر اتمام کار ما بودن. بهشون که رسیدیم، باید به سمت شهر پدریم، مینودشت تو استان گلستان می‌رفتیم. دو همسفر دیگه مون، یعنی مادربزرگ و عمه‌ام اونجا بودن و باید دنبالشون می‌رفتیم. دقیقا نیم ساعت مونده به شهر مینودشت، متوجه یک مایعی شدیم که از کف ماشین می‌ریخت و این جزای پاستور بازی کردن پسرها بود. از این مطمئنم! تو ماشین منتظر بودیم که مکانیک بیینه مشکل از کجاست، که عباس اومد پیشم و گفت: - عزیزم یه چای دم کن گلوم خشک شده. باشه ای گفتم و به سمت فلاسک که خم شدم، مکالمه‌ام با مامان یادم اومد: «- میریم از فروشگاه چای کیسه‌ای می‌گیریم.» ضربه ای به پیشونیم زدم. - عباس چای نخریدیم!
  9. shirin_s

    یک فنجان شعر

    زل‌ بزن در چشمم و شعری برای‌ من بخوان تا کمی دیوانه‌ات را شعر درمانی کنی!
  10. shirin_s

    یک فنجان شعر

    با چشم سیاه آمده در شعر که جانی بشود تا عامل یک جنگ و نزاع همگانی بشود
  11. shirin_s

    یک فنجان شعر

    تمام زندگیَم صرف شعر گفتن شد ، از آن زمان که شنیدم تو شعر میخوانی .
  12. shirin_s

    یک فنجان شعر

    یک جهان شعر سرودم ك بفهمی تنها ؛ محضِ لبخند تو شاعر شده‌ام خوش‌ انصاف .
  13. shirin_s

    یک فنجان شعر

    بیمار چشم اویم و آن سنگدل مرا درمان که بگذریم، دعا هم نمی کند!
  14. shirin_s

    یک فنجان شعر

    بی‌تومن‌مانده‌ام‌و‌فعلِ‌ « کِشیدن‌ » بسیار قلبِ‌من‌تیر ، سرم‌سوت ، دهانم‌سیگار .
  15. shirin_s

    یک فنجان شعر

    زل‌ بزن در چشمم و شعری برای‌ من بخوان تا کمی دیوانه‌ات را شعر درمانی کنی!
  16. shirin_s

    یک فنجان شعر

    نگاهم محو چشمانت برایت شعر میخوانم خودم اینجا، دلم اینجا، حواسم را نـمیدانم
  17. پارت 6 رفتم و وسایل چای رو جلوی پای صندلی کمک راننده گذاشتم. وقتی برگشتم پیش عباس و بقیه، کارشون توی چیدن وسایل تموم شد. هر پنج نفر به چینش خاص کوله ها و ساک توی صندوق نیم وجبی پراید نگاه می کردیم. آروم در گوش عباس گفتم: - هیچ وقت فکر نمی‌کردم پراید ۱۱۱ کوچولو و جمع جور مامان، ظرفیت این حجم از وسیله رو داشته باشه. عباس هم مثل خودم جواب داد: - نداره عزیزم! و بعد خیلی زیر زیرکی لاستیک‌های عقب ماشین رو که خوابیده بودن نشونم داد. - نگرانم محمد و احمدرضا بشینن وضعیت کمکای عقب چجوری بشه. حقیقتا من هم نگران همین موضوع شدم. ولی از اونجایی که چیزی توی سفر ما عادی نبود، بیخیال سمت بابا گفتم: - بابا ما زودتر می‌ریم که یکم خوردنی هم بخریم. بابا، از خداش بود درمورد چینش وسایل چیزی نگه و از کنار کمک‌های عقب ماشین هم گذر کنه. سری تکون داد و حین رفتن سمت ماشین خودش، گفت: - باشه برید. ماهم راه میوفتیم. *** سریع توی ماشین نشستیم تا از گرمای تابستون بجنورد در امان بمونیم. خودم هم نمی‌دونم وقتی انقدر گرمایی‌ام و تحمل ندارم، چرا اولین نفر، خیلی سرسختانه گفتم که میام کربلا؟! عباس خرید هارو انداخت بغل احمدرضا و گفت: - برید عشق کنید تا مهران! محمد به به ای گفت و همون اول کار، چیپس سرکه ای مورد علاقه ش رو درآورد و باز کرد. عباس ماشین رو روشن کرد که آهنگ کرمانجی خودش پخش شد. با لبخند نگاهش کردم؛ اون هم همینطور و چشمکی زد. - کیف کن ضبط ماشینو درست کردم. خندیدم. - عشق می‌کنم! بسم‌الله‌ای زیر لب گفت و حرکت کرد. آهنگ هم پخش میشد و ما، به نیت کربلا به سمت مهران حرکت می‌کردیم! - مثلا داریم می‌ریم کربلا! عباس چپ چپ نگاهم کرد. از اون داماد‌هایی بود که در ظاهر مادرزن و پدرزن پسنده. اما در باطن، فاطمه پسندیده بودش! ظاهری که غلط انداز بود و شبیه بسیجی ها اما باطنی پر شور و عشق رقص و آهنگ! احمدرضا از پشت گفت: - دخترخاله ما تازه پاستور هم آوردیم! اینم شانس ماست.
  18. نام داستان: آن سوی نخل‌ها نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی خلاصه: مردی پس از سال‌ها به جنوب بازمی‌گردد؛ به سرزمینی که رفاقت، جنگ و دلتنگی را در خود دفن کرده. میان نخل‌های سوخته و خاک گرم، به یاد دوستانی می‌افتد که هیچ‌گاه برنگشتند. این سفر، وداعی‌ست با گذشته‌ای که هنوز در دلش زنده است مقدمه: نخلها همیشه بودند. شاهد درد و امید، جنگ و سکوت ما. این داستان از روزهایی است که به پایان نرسیدند، اما ما همچنان ایستاده‌ایم. قصه‌ی زندگی من، محمد، و رفیقانم، که هرکدامشان سهمی از آن خاک شدند https://forum.98ia.net/topic/2150-داستان-پس-از-نخل-ها-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  19. پارت صد و پانزدهم بعد این حرفم نفس نفس زنان و با ترس از ماشین پرید بیرون، بعد رفتنش با خودم گفتم: ـ امیدوارم که با یاد حرفای من امروزت که شروع روز سختته، برات یکم راحت تر بگذره! بعدش حرکت کردم و رفتم سراغ سامان! این قضیه هم امروز انجام شد و رفت پیش پرونده‌ی تیک خورده‌ها. امیدوارم با این وردی که برای سامان خوندم، کنکورشو خوب داده باشه...سر راه مثل بقیه خانواده‌ها براش یه مقدار خوراکی و دسته گل خریدم و جلوی در جلسه امتحان منتظرش شدم! وقتی ماشین و خاموش کردم، هاروت توی گوشم گفت: ـ شیطونی نکن کارما؛ برو سراغ پرونده‌های دیگه! به آسمون با چشم غره نگاه کردم و گفتم: ـ بابا تا پرونده‌های دیگه وقت هست! حالا این عجله برای چیه؟! در ماشین و همین لحظه قفل کردم که دیدم خانواده‌ایی که از کنارم رد شدن، به حالت عجیبی دارن نگام میکنن و پسره رو به مادرش آروم میگه: ـ دختره فکر کنم دیوونست! داره با کی حرف میزنه؟! با عصبانیت فریاد زدم و گفتم: ـ هوی آقا پسر؛ دیوونه خودتی! پسره یهو بهش برخورد و داشت میومد سمتم که با نیرویی که داشتم، یجوری براش پشت پا گرفتم که پخش زمین شد! رفتم بالا سرش و از یقش گرفتم و بلندش کردم، مادرش بهم التماس می‌کرد که کاری باهاش نداشته باشم اما اصلا گوشم بدهکار نبود...پسره پررو! به چشاش زل زدم و گفتم: ـ یکبار دیگه به کسی تیکه بندازی، دماغ عمل کردتو توی صورتت خورد میکنم!
  20. دختر ارواح

    کلیشه های رمانی

    اینکه داخل رمان یک کاری رو ممنوع میکنن مثل این در رو باز نکن شخصیت اصلی به خاطر کنجکاوی در رو باز میکنه و یک اتفاقی می‌افته
  21. دیگر به انتهای راه رسیده‌ام. هیچ دستی، شوکت مرا به من باز نخواهد گرداند. یقینا هیچ چشمی در فراغ من، تَر نخواهد شد. حال آنکه در طول این هفتصد سال، همواره تسلیم بودم و پای‌بوس‌شان. اشباح تاریکی را می‌بینم که بین دوپای ملکه می‌لولند. بدنش در زره جنگ، به تب و تاب افتاده؛ همین است که مدام جابه‌جا می‌شود. دمای بدنش را حس می‌کنم، به گرمیِ همان یک جفت چشمی‌ست که به او پیش‌کش کرده‌اند. زخم‌های هفتصدساله‌ام درد می‌کند. آن یکی که پایین‌تر است، تنها بیست سال دارد و زخم تازه‌ای به حساب می‌آید. سوزشش بیشتر از باقی جراحات است. -سینه‌ریزَش کنید. تخم چشم‌ها می‌روند تا طلا دورشان بپیچند و لایق جای‌گرفتن دور گردنش شوند. در که بسته می‌شود، دیگر تنها شده‌ایم. سرش را خم می‌کند و موهایش روی دستم لیز می‌خورند. این لطیف‌ترین چیزی‌ست که در چهار سده گذشته مرا لمس کرده. بند لباسش را از پشت شُل می‌کند و پاهایش را روی دست دیگرم می‌اندازد. سوزش جراحاتم، دیگر به سختی احساس می‌شود. حداقل او مرا زخمی نکرد. صدایی، اذن ورود می‌خواهد. وقت رفتن است. چند غلام قوی‌هیکل وارد می‌شوند، انگشت‌های باریکش را تاب می‌دهد و همگیِ آنها به سمت من روانه می‌شوند. از جا کنده می‌شوم. به کجا می‌روم؟ هیچ نمی‌دانم. -تخت جدیدتان آماده است. این، آخرین صدایی است که از قصر به خاطر می‌آورم. حداقل او مرا زخمی نکرد، عوضم کرد.
  22. پارت صد و چهاردهم از قیافش مشخص بود اونقدری ترسیده که اگه الان چاره داشت، جیغ می‌کشید تا نجاتش بدن! دستشو محکم فشردم و با آرامش بخش گفتم: ـ نترس؛ گفتم بهت که از من به تو آسیبی نمی‌رسه! من می‌خوام بهت بگم دیگه وقتش رسیده که مستقل شدن و یاد بگیری و از بند وابستگی جدا شی...تهش فقط خودت برای خودت میمونی نهال! همه‌ی آدمای زندگی ما چه آدمای نزدیک مثل خانواده چه آدمای دیگه میان برای یاد دادن یه بخش از شخصیت ما و قرار نیست تا آخر عمرمون بهشون وابسته باشیم! پدر و مادر یه روز هستن اما اگه نبودن اونقدر باید به خودمون باور و اطمینان داشته باشیم تا بتونیم از پس خودمون بربیایم. با تته پته پرسید: ـ شما منم از کجا می‌شناسین؟چرا دارین اینحرفا رو بهم می‌زنین؟؟! اصلا...اصلا شما کی هستین؟! دوباره با آرامش گفتم: ـ من کارمام! خواستم فقط بهت بگم که اگه خدا چیزیو ازت گرفته بخاطر رشد شخصیتته و مطمئن باش بجاش جایگزین خیلی بهتری برات درنظر گرفته! بعد لبخندی و عمیق تر کردم و گفتم: ـ تهش بابت شخصیت قوی و محکمی که ازت شکل می‌گیره؛ از خدا تشکر می‌کنی نهال! بعد حرف من با ترس محکم دستگیره در و کشید اما در قفل بود. زمانی که داشتم قفل در و باز می‌کردم گفتم: ـ این حرفای منو یادت نره دختر خوب! هر موقع احساس ناراحتی کردی؛ یاد این حرفایی که بهت زدم، بیفت و بدون که تمام شرایط حتی چیزی که فکر می‌کنی بده، به صلاح خودته و باید تجربش می‌کردی تا رشد کنی.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...