رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. چه قدر عالی که حداقل عشق میان این‌ دونفر واقعی‌ست. با بی میلی کنارشان نشستم و نگاهم به ساندویچ کالباس خشک شد. تکه‌های خیارشور که از گوشه‌ی ساندویچ بیرون زده بود برایم دهن کجی می‌کرد. اگر میشد از زیر خوردنش شانه خالی می‌کردم، اما دو روز بود که درست غذا نخورده بودم و دیگر حتی برای سرپا ایستادن هم توان نداشتم. با بی‌میلی ساندویچ را برداشتم، اما به محض گاز زدن بوی تند خیارشور در دهانم پیچید و حس کردم تمام محتویات معده‌ام در حال جوشیدن است. نمی‌خواستم غذا خوردن سعید و فرانک را زهرمارشان کنم، اما دیگر چاره‌ای نبود. ساندویچ را روی میز کوبیدم و با دو از سالن خارج شدم. درون محوطه‌ی آزمایشگاه، روی موزائیک‌های سرد کنار باغچه نشستم و خیارشور‌ها را از دهانم بیرون ریختم. چیزی برای بالا آوردن در معده‌ام نبود. صدای نگران سعید و فرانک از پشت سرم می‌آمد و من چقدر خود را شرمنده می‌دیدم که حتی توان سر بلند کردن نداشتم. از بچگی عادتم بود، به محض اینکه کمی فشار روحی تحمل می‌کردم معده‌ام ناراحت میشد. ‌- سارا خوبی؟ قربونت برم چرا آخه این‌طور می‌کنی با خودت؟ آب درون بطری که سعید به دستم داده بود را بر صورتم زدم و با همان حال نزار لب زدم: ‌- من خوبم، شما برید غذاتونو بخورید، طبق معمول معده‌ام ناراحته. سعید اخم داشت. می‌دانستم به دنبال دلیل حال خرابم است، اما نباید می‌فهمید. چون مطمئن بودم ماجرا را به مهراب خواهد گفت و این به نظرم فعلاً کار درستی نبود. برای مهراب نقشه‌ها داشتم. می‌خواستم خیانتش را در حضور خودش به صورتش بکوبم نه اینکه از سعید بشنود. و هنوز فرصت را مناسب این کار نمی‌دیدم. به‌سختی لبم را به لبخند آذین کردم که باور کنند حالم خوب است. از روی موزائیک‌ها برخاستم و سعید دستم را گرفت تا برای برگشتن به داخل آزمایشگاه کمکم کند. شرمندگی و حس ندامتم به قدری شدید بود که بغض کرده بودم. ‌- سعید ببرش تو اتاق، یکم استراحت کنه بهتر میشه. حال بدنم هم از سرما به خود می‌لرزید و حس سرگیجه داشتم. با کمک سعید روی تخت فلزی تک‌نفره دراز کشیدم. چشم‌هایم را روی هم گذاشته بودم که حس کردم پتوی کلفتی روی بدن لرزانم کشیده شد. از احساسات و توجه برادرانه‌ی سعید بغض کردم و ترجیح دادم چشمانم را بسته نگه دارم. ‌- نمی‌خوای بگی چی شده؟ مهرابم دیدم، اونم حال خوبی نداشت. چتونه شماها؟ سکوت کردم. چه می‌گفتم؟ از خیانت رفیقش حرف می‌زدم تا توجیه کند. با ورود فَرانَک، فشارسنج به دست به داخل اتاق شش متری تاریک، خدارا شکر کردم که سعید دیگر حرفی نخواهد زد. فشار هوا را دور بازویم از روی بادی مشکی‌رنگ چسبان حس کردم. ‌- قربونت برم چطور سرپایی تو؟ فشارت روی هفته. و منی که برای بار سوم در چند روز اخیر سوزش سوزن سرم را روی دستم حس کردم و هنوز دقیقه‌ای از این حس نگذشته بود که ضعف چشمانم را ربود و به خواب رفتم.
  3. *** «دو روز بعد» نفس‌نفس زنان آخرین کیسه‌ی زباله را از داخل اتاق خواب خارج کردم و در گوشه‌ی سالن چهل متری آزمایشگاه بر روی زمین گذاشتم. بالاخره بعد از دو روز کار، آزمایشگاه قابل استفاده شده بود. دیگر خبری از تار‌های عنکبوت و گردو‌خاک نبود. سرامیک سفید‌رنگ زمین از تمیزی نور را باز می‌تاباند و شیشه‌های آزمایشگاهی اینک شفاف و تمیز بر روی میز بزرگ میان سالن جلوه‌ای از تمیزی را به نمایش درآورده بودند. کف دستم را بر روی پهلویم فشردم تا کمی از دردش بکاهم. عرق پیشانیم را با پشت دست پاک کردم. ‌- کار اتاق‌ها تموم شد، روتختی‌ها رو هم پهن کردم. در نگاه و لبخند فرانک حس ترحم و دلسوزی را حس می‌کردم. ترحم برانگیز هم بودم. زنی افسرده، شکست‌خورده، تنها، هر کسی هم بود دلش به رحم می‌آمد. ‌- خسته نباشی قندک. کار سالن و حیاط هم تمومه. فقط سعید باید بیاد اشغال‌هایی که از کف سالن و اتاق‌ها جمع کردیمو ببره. سرم را آرام تکان دادم. بر روی صندلی چرخدار نسشته بودم و همزمان با فکر به دو روز گذشته و مهرابی که از او بی‌خبر بودم گوجه خورد کردن فرانک را نگاه می‌کردم. شاید بیش از حد فکر می‌کردم، می‌دانستم که باید کلید احساسم را خاموش و عقلم را بکار بیاندازم، اما به زمان نیاز داشتم. زمانی برای هضم و فروکش کردن احساسم. فرانک همزمان با تکان دادن دم موشی‌های مشکی رنگ کوتاهش آشپزی می‌کرد. دلم تغییر می‌خواست، شاید اولینش کوتاه کردن موهایی باشد که مهراب عاشقشان بود. من احمق چرا برای دل او زجر نگهداری از این موهای بلند را به جان می‌خریدم؟ دلم می‌خواست تمامشان را به جرم دوست داشته شدن توسط مهراب اعدام کنم و در کوتاه‌ترین حالت ممکن بتراشم. از پشت‌سر بلندای قامت فَرانَک را می‌نگریستم. فرانک درست نقطه‌ی مقابل من بود. عاشق غذا، پر انرژی، شاد، زیبا. اما من حس می‌کردم با کوچک‌ترین تلنگر خواهم شکست، حتی این اواخر برخلاف نظر همه خود را زشت می‌بینم. فَرانَک گوشه‌ی سمت راست آزمایشگاه را به آشپزخانه‌ای کوچک تبدیل کرده بود و با آن هیکل توپر شبیه زنان حامله مدام درونش آشپزی می‌کرد و به فکر رفع گرسنگیش بود. ‌- کمرم خیلی درد می‌کنه. به نظرم امروزو استراحت کنیم. فردا هم روز خداست دیگه.‌ فرانک در حالی‌که قطه‌ای از خیارشور را می‌جوید با همان دهان پر گفت: ‌- آره بابا، اون سمندرای بد‌ترکیب یه روز بیشتر صبر کنن، چه مشکلی داره؟ نمی‌دانستم به حرفش بخندم یا اخم کنم. چطور دلش می‌آمد به آن جانوران کوچک روبه انقراض توهین کند؟ سرم را با تأسف برایش تکان دادم و لبم را روی هم فشردم. منی که تا قبل از این هم میانه‌ی خوبی با غذا نداشتم، با اتفاقات اخیر در عین حال که مدام از گشنگی ریسه می‌رفتم، اما حتی توان نگاه کردن به غذا را نداشتم و دل روده‌ام درهم می‌پیچید. ‌- اون جونور‌های بدترکیب که میگی یکی از ناب‌ترین گونه‌های خودشون محسوب میشن، نابغه. با خنده تکه‌ای از کالباس را در حین خرد کردن درون دهانش گذاشت و با دهن کجی گفت: ‌- من که فقط به خاطر تو اومدم، وگرنه که اصلاً از اون جونور زشت خوشم نمیاد. کار ما رو ببین توروخدا، چهارصد کیلومتر راه کوبیدیم تا اینجا اومدیم، واسه خاطر پیدا کردن مارمولک. دیگر توان جدی بودن نداشتم، حتی در سخت‌ترین شرایط هم مرا می‌خنداند. واقعا هم سخنش راست بود، اگر کسی می‌فهمید برای پیدا کردن سمندر چهارصد کیلومتر راه آمده‌ایم، قطعاً به عقلمان شک می‌کرد. ‌- عجیباً غریبا، سارا خانوم داره می‌خنده. چه پدیده‌ی نادر و کمیابی. صدای سعید بود که بیل به دست در قاب درب ظاهر شده بود. به نظر کار باغچه‌ی کوچک، در محوطه‌ی حیاط آزمایشگاه را تمام کرده بود. لبم را از داخل گاز گرفتم که خودم را کنترل کنم. ‌- سعید می‌کشمتا، انقد به من گیر نده. صدای خنده‌ی هر دو که بلند شد با لذت به دوستانم نگاه کردم. اینان چه گناهی داشتند که باید بداخلاقیم را تحمل می‌کردند؟ متهم اصلی کس دیگری بود، نه این دو نفر که فقط به خاطر تنها نماندن من راهی این سفر شده بودند. سعید با همان چهره‌ی خندان بیل را پشت در فلزی و شیشه‌ای قهوه‌ای رنگ آزمایشگاه گذاشت و وارد سالن شد. صدای خنده‌هایشان کم‌کم فروکش کرد. فرانک ساندویچ‌ها را بر روی میز غذاخوری فلزی گوشه‌ی سالن گذاشت و همزمان گفت: ‌- بچه‌ها بیاین که خیلی گشنمه. پشت چشمی برایش نازک کردم و با همان کمردرد مضحک از پشت میز آزمایشگاه برخاستم. ‌- آخی بمیرم برات، تو که در حین درست کردنشون به اندازه‌ی یه ساندویچ کامل کالباس و خیارشور خوردی. بازم گشنته؟ دوباره هردو خندیدند و سعید با عشق به فرانک که ساندویچش را با ولع گاز میزد نگاه کرد.
  4. با صدای آرام زمزمه کردم: ‌- باید اینجا رو تمیز کنیم. صدا‌ی آمیخته با خنده‌ی سعید، دوباره در کل سالن اکو شد. شاید به خاطر تن صدای بلندش بود که صدا را این‌طور بازپخش می‌کرد. ‌- سارا خانوم بالاخره شروع به حرف زدن کرد. به والله یادمون رفته بود صدات چطوره. اخم کم‌رنگی بر پیشانیم نشست و انگشت خاک‌گرفته‌ام را روی انگشت دیگرم لغزاندم تا پاک شود. ‌- اذیتش نکن دوستمو، به جای این حرف‌ها برو از پشت ماشین کنسرو‌ها رو بیار که دلم داره ضعف میره. سعید حق داشت، از تهران تا خود اینجا را در سکوت بودم. بیشتر افکارم حول‌محور مهراب می‌گشت و با هر مرور سوالات، جوابی برایشان پیدا نمی‌کردم. چشم‌های سنگین شده برای خوابم را یک‌بار باز و بسته کرده و خطاب به سعید گفتم: ‌- سربه‌سرم نزار توروخدا، حوصله ندارم. صدای خنده‌ی سعید سوهان روحم شد و پشت چشمی برایش نازک کردم. حق داشت، او که نمی‌دانست بین من و مهراب چه گذشته که این‌گونه در وجود خودم مچاله شده‌ام. بر روی صندلی چرخدار پشت میز نشستم و ترجیح دادم سکوت کنم. حوصله‌ای برای شوخی و خنده نداشتم. شاید سعید نیز چشم و ابرو آمدن فرانک را دید که دیگر پی حرف را نگرفت و برای آوردن کنسرو‌ها سالن را ترک کرد. فَرانَک با لبخند مدام سالن را بالا و پایین می‌کرد. شیشه‌های استوانه‌ای شکل زیر انگشتان تپلش زیرورو می‌شدند. چه زود تمیزکاری را شروع کرده بود. شیشه‌های خاکی آزمایشگاهی روی میز‌های سفیدرنگ که دورتادور سالن را اشغال کرده بودند را مرتب می‌کرد و سامان می‌داد. صدایش رشته‌ی افکارم را پاره کرد: ‌- چند روزه می‌پرسه که چرا حالت خوب نیست و بی‌حوصله‌ای، بیشتر از این نمی‌تونم ازش مخفی کنم. چرا نمی‌زاری بهش بگم با مهراب حرف بزنه؟ هر چی باشه اون دوتا زبون هم دیگه رو بهتر می‌فهمن. با کلافگی پیشانیم را میان انگشتانم فشردم. دندان‌هایم ناخودآگاه از حرص روی هم فشار می‌آوردند. بغضم را قورت دادم و با صدایی که یأس و ناامیدی درونش بیداد می‌کرد، لب زدم: ‌- آخرش که چی؟ چیزی که دیدم کاملاً واضح بود فرانک. مهراب بهم خیانت می‌کنه. طلاق بهترین راهه. گوشه‌ی لب‌هایم به پایین کشیده شد و چیزی گرم درون چشمم جوشید. ‌- دستشون تو دست هم بود. خودت می‌دونی مهراب واسه هر کی از راه برسه احساسات خرج نمی‌کنه. من لبخندشو دیدم، یه احساس قوی بینشون بود، من حسش کردم. قطره اشکی که از گوشه‌ی چشم فرانک پایین چکید از نگاهم دور نماند. کف دستان یخ کرده‌ام را با کلافگی بر روی صورتم کشیدم.‌ نه، نباید اشک می‌ریختم. مگر نه اینکه من به تنهایی عادت داشتم؟ حال هم اوضاع تفاوت آن‌چنانی نداشت. فکر می‌کنم هیچ‌وقت احساسی درکار نبوده. من به این حذف شدن‌ها عادت داشتم. منی که در پانزده سالگی پدرم ترکم کرد و در بیست‌وپنج سالگی خدا مادرم را پیش خود برد. و من تبدیل به یک زن قوی شدم. زنی که حالا در سن سی سالگی، آن‌قدر قوی هستم که خیانت مهراب را نیز دوام خواهم آورد. اصلاً من کجا و عشق کجا؟ من همین جانوران بی‌زبان را به عشق و عاشقی ترجیح می‌دهم. تصمیمم جدی‌ست، از حالا تمام تفکراتم، احساساتم و حتی زمانم مختص به حیوانات است. لااقل خیالم راحت است که خیانت نمی‌بینم. با بی‌حوصلگی نگاه از تیله‌های عسلی رنگ فرانک گرفتم. لب‌های باریک قرمز رنگش برای صدا زدنم باز شد، اما نمی‌دانم چه حس کرد که بیخیالم شد. شاید فهمید اگر بیش از این حرف بزنم پیش سعید هم رسوا خواهم شد که دیگر پا پیچم نشد. کیسه خوابی که سعید به تازگی به داخل سالن آزمایشگاه آورده بود را برداشتم و بی هیچ حرف اضافه‌ای در گوشه‌ای از سالن درون کیسه‌ی خواب دراز کشیدم. با اینکه گرسنگی و ضعف جسمم را تضعیف کرده بود و دل و روده‌ام را درهم می‌پیچاند، اما ترجیح دادم قبل از خوردن غذا کمی استراحت کنم. خستگی راه دور و سفر آن هم با ماشین، علاوه بر خستگی روح، جسمم را نیز ضعیف کرده بود. به‌قدری ضعف داشتم که حتی توجهی به خشکی لب‌هایم نکردم و جسم بی‌جانم میزبان خوابی آشفته و ناآرام شد.
  5. باد سرد قطرات باران را با ضرب بر سر و صورتمان می‌کوفت و دیدن نمای سفید رنگ آزمایشگاه را برایمان دشوار کرده بود. فروردین در نظرم، همیشه زیبایی‌هایش را در دل غرش‌های آسمان می‌نهاد. در دل برگ‌های ظریف سبز و تصویر شکوفه‌های کوچک بهاری که حس زندگی داشت. فروردین همیشه برایم شبیه مهراب بود. همان حس شیرین باهم بودن، همان طراوت، همان لطافت... . همیشه از خود می‌پرسم، چه چیز کم داشت؟ مگر نه اینکه بهار زندگیش بودم؟ عشق بینمان چگونه آلوده به خیانت شد؟ با همین افکار از درب ورودی، وارد سالن آزمایشگاه شدم و نگاه خسته‌ام اطراف را کاوید. فضای تاریک آزمایشگاه همزمان با صاعقه روشن و خاموش می‌شد.‌ در نگاه اول تار‌ عنکبوت‌هایی به چشمم آمدند که سرتاسر سقف سالن را فرا گرفته بودند. لبم را از داخل به دندان کشیدم. چیز‌های جالبی در مورد این آزمایشگاه نشنیده بودم و این فضای سنگین، برایم دلهره‌آور بود. امید، یکی از همکاران دوران دانشجویی‌ام بود که برای اولین بار چند سال پیش برای تفتیش یک گونه‌ی نادر جانوری به این منطقه اعزام شده بود. او می‌گفت از روستاییان شنیده که به هیچ عنوان وارد محوطه‌ی یتیم‌خانه‌ای که چند کیلومتری با آزمایشگاه فاصله داشت نشوید. می‌گفت یتیم‌خانه در تسخیر ارواح است و حتی گاهی صدای ناله‌‌های کودکانه از آن مکان شنیده می‌شود. پوزخندی ناخودآگاه از این خرافات بی سروته بر لبم نشست و هم‌زمان با روشن شدن موتور‌برق بزرگی که سعید به راهش انداخته بود لاین‌های نوری خاک‌گرفته‌ی سقف نیز روشن شدند. فَرانَک با روشن شدن چراغ‌ها همچون دخترکان کوچک بالا و پایین پرید و جیغ‌جیغ‌ کنان گفت: ‌- خداروشکر، روشن شد سعید بیا تو. در نگاه اول به نظرم آزمایشگاه مجهزی آمد. کمی کوچک‌تر از آزمایشگاه تهران بود، اما کارمان را پیش می‌برد. ‌- خیلی سخت روشن شد. فکر کنم نصف دستگاه‌ها از کار افتادن. صدای مردانه‌ی سعید بود که در فضای نیمه خالی سالن پژواک کرد و سپس قامت بلندش در قاب در ورودی پدیدار شد. فرانک با سرخوشی اطراف را می‌کاوید. ذوق‌زده به سمت میز آزمایشگاهی میانه‌ی سالن یک‌دست سفید، پوشیده از خاک رفت. همزمان با کنکاش دستگاه‌ها و شلنگ‌های فنر مانند‌ی که به آن‌ها متصل بود گفت: ‌- چقدر خفنه، فکر کنم یه چند سالی میشه کسی اینجا نبوده. لبه‌ی پالتوی بلند مشکی‌رنگم را بهم نزدیک کردم. تق‌تق کفش‌های مشکی‌رنگ پاشنه کوتاهم بر روی سرامیک‌های سفید با صدای بلند موتور برق که از محوطه‌ی بیرون سالن می‌آمد هم‌نجوا شد. کنار میز ایستادم. ذره‌ای از شورونشاط فرانک را در وجود خود حس نمی‌کردم؛ تنها به نشانه‌ی رضایت لبخند محوی زدم و انگشتم را بر روی سرامیک سفید‌رنگ، میز بزرگ میانه‌ی آزمایشگاه کشیدم. رد انگشتم بر روی میز برجا ماند. چقدر دلم می‌خواست کسی دل غبار گرفته‌ام را این‌چنین خاک‌روبی کند.
  6. امروز
  7. دیروز
  8. پارت چهل و دو سرم رو برگردوندم ، که دیدم آروین باهاش گلاویز شده، این پسر چجوری من رو پیدا کرد ، خیلی ترسیده بودم، آروین فرشته نجاتم شده بود ،خوشحال بودم که بی خیاله منه خر نشده ، بنده خدا گفت خطرناکه ها من گوش نکردم ، بدنم عین بید میلرزید؛ ولی به هر بدبختیی بود، بلند شدم رفتم سمت اروین با مشت افتاده بود به جون پسر دومیه ول نمی کرد ،بازوش رو گرفتم و گفتم :بریم آروین،ولش کن کشتیش ، تورو خدا بیا بریم. از اون همه ترس و هیجان به گریه افتادم،آروین نگاهی بهم انداخت ،پسره رو ول کرد ، با هم به راه افتادیم، یکم که دور شدیم ، دیگه نمیتونستم راه برم پاهام به شدت میلرزید ،رو کردم به آروین و با صدای لرزون گفتم:میشه یکم بشینیم . سری تکون دادو به سمت نیمکت رفتیم و نشستیم. سرم رو بین دست هام گرفتم و آرنجم رو به زانو هام تکیه دادم . چند ثانیه نگذشته بود که دیدم آروین سمتم آب معدنی گرفت و گفت:بخور ،حالت رو بهتر می کنه. تمام این مدت اخماش تو هم بود،آب رو گرفتم و یک قلپ خوردم. چند لحظه بعد دیدم گرم کنش که روی یک رکابی پوشیده بود در اورده و گرفت سمتم و گفت:بپوش دکمه های لباست کنده شده . نگاهی به لباسم کردم و از شرم لبم و گاز گرفتم و قرمز شدم ،به ناچار گرم کن رو گرفتم و زیپش رو بالا کشیدم .
  9. پارت چهل و یکم راهم رو کشیدم سمت مخالفشون که برم، هنوز قدم اولم به دوم نرسیده،پسری با قد متوسط ولی هیکلی درشت با چشم های آبی جلوی راهم رو گرفت. پسر:جایی میرفتی کوچولو؟! اخمی کردم و گفتم:هیکلت و بکش اون ور من با تو کاری ندارم. پسر:تازه کاری ؟همتون اولش همین رو میگید! سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم و گفتم:بکش کنار،من فقط برای پیاده روی اومدم ,الانم می خوام برم. یک قدم جلو اومد و گفت:اوه ،شاید خودت اومده باشی بِیب ،ولی برگشتنت با منه . نزدیک شد و دستش رو دور کمرم انداخت و سفت منو گرفت،شروع کردم به مشت و لگد پرت کردن ،پسره هم با لبخند نگاه می کرد ،انگار مشت هام هیچ تاثیری روش نداشت،یکی نزدیکمون شد و گفت:اوه،اریک،شاه ماهی پیدا کردی؟ پسره که حالا معلوم شد اسمش اریکه سرش رو برگردوند؛از فرصت استفاده کردم و با زانو وسط پاهاش زدم و خودم و از بغلش بیرون کشیدم ؛ از درد به خودش می پیچید،حقش بود پرو ،اون یکی پسره گفت:دختره چموش،چه غلطی کردی؟ بعد این حرف اومد سمتم، منم شروع کردم به دویدن؛ ولی سرعت اون بیش تر بود و یقه لباسم و گرفت و کشید ؛ با باسن خوردم زمین ،همون جور من رو از یقه، روی چمن ها می کشید ؛ منم با تمام توان جیغ میکشیدم و ناسزا میگفتم،پام رو روی زمین می کشیدم و با دستام به ساعدش چنگ میزدم؛همین جوری درگیر بودم که یک دفعه حس کردم دیگه کشیده نمیشم.
  10. پارت نود و پنجم با ناراحتی هر چی تمام تر بهش نگاه کردم و گفتم: ـ باور کن که میخواستم بهت بگم! یادته همش ازم می‌پرسیدی چرا ساکتی و رفتی تو خودت؟! چون والا تهدیدم کرد که اگه بهت بگم پدرم علاوه بر مردم این سرزمین، تو رو هم زنده نمیذاره. نمی‌تونستم اجازه بدم سر تو بلایی بیاد آرنولد... با عصبانیت دستش و کوبید به میله و گفت: ـ فکر کردی الان وضعیتم بهتره؟! الآنم مثل یه موش تو سوراخ گیر افتادم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد...این وضعیتم با مردن فرقی نداره و اصلا سعی نکن با این حرکات، خودتو مظلوم نشون بدی! دیگه گول اون ظاهر تو نمی‌خورم! حرفاش واقعا عین چاقویی بود که میزد به قلبم و درمیورد و مدام این کار و تکرار می‌کرد! اینقدر از حرفاش ناراحت شده بودم که سکوت، دهنم و بست...آرنولد ادامه داد و گفت: ـ من فکر می‌کردم تو با پدرت و این جادوگرای بی‌رحم‌فرق می‌کنی اما واقعیت ماجرا اینه که تو فقط بازیگر بهتری بودی، همین! در واقع تو هم مثل پدرتی جسیکا! بعد این جملش، فقط به هم نگاه کردیم! تو نگاه من دلخوری و ناراحتی از حس بی‌اعتمادی بود که بینمون بوجود آوردم و تو چشمای آرنولد فقط خشم و عصبانیت دیده می‌شد. بعد چند دقیقه، چشامو ازش برداشتم و گفتم: ـ می‌دونم که خرابش کردم آرنولد اما بهت قول میدم...قول میدم که خودم درستش کنم. میفهمی که اعتمادت به من بی‌جا نبوده! منو تو خیلی باهم فرق داریم اما تو احساس کردن و دوست داشتن، امیدواری در عین ناامیدی رو بهم یاد دادی. حتی اگه الان از من متنفر هم باشی، بازم من بهت کمک می‌کنم و میبینی که من از اولشم دستم با پدرم تو یه کاسه نبوده.
  11. پارت هشتاد و هشتم فرهد در تالار تشریفات نشسته بود و منتظر اولین واکنش مارکوس بود. ناگهان درب سالم باز می‌شود. یک امگا جلو می‌آید و مقابلش سر خم کرده طوماری که بر دندان گرفته را مقابل پایش می‌گذارد و عقب می‌رود. نفس‌های تندش نشان می‌دهد از راه دوری با عجله خود را رسانده. وقتی طومار را می‌گشاید اول از همه مهر سرخ پایین نامه توجهش را جلب‌ می‌کند. مهری با طرح یک خفاش و امضایی با خون! پس مارکوس برای او نامه فرستاده بود. از ابتدای نامه شروع به خواندن می‌کند. مارکوس مبادی آداب نامه را بی‌هیچ تشریفاتی نوشته و مستقیم سراغ اصل مطلب رفته بود! اخم‌هایش در هم می‌رود. همانطور که انتظار داشت مارکوس برایش خط و نشان کشیده او را تهدید کرده بود. می‌دانست این کار را خواهد کرد اما نگاه از بالا به پایین مارکوس خشم او را برافروخته بود. در همین بین کُنراد، بتای همیشه همراهش وارد می‌شود. فرهد بی‌هیچ حرفی با اخم نگاهش می‌کند تا حرفش را بزند. - عالیجناب، لوکا به اینجا اومده و می‌خواد شما رو ملاقات کنه. فرهد ابرو بالا می‌اندازد و متعجب به او نگاه می‌کند. سری تکان می‌دهد و می‌گوید: - بگو بیاد ببینم با چه دلی اومده اینجا! کُنراد اندکی همراه مرد بلند قامت و شمل پوشی وارد می‌شود. به سمت پنجره‌ها رفته و پرده‌ها را می‌کشد. وقتی سالن تاریک شده و عاری از نور خورشید می‌شود، مرد کلاه شنلش را عقب می‌زند. فرهد پوزخندی بر لب می‌نشاند و می‌گوید: - تو زمانی که مارکوس با لشکرش پشت در وایساده چطور اومدی اینجا؟ لوکا بی‌توجه به سوال فرهد می‌پرسد: - خبر کاری که کردین بین تمام قبایل پیچیده. من باید بگم چطور تونستی؟ فرهد به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌دهد و طومار در دستش را جمع می‌کند و همزمان می‌گوید: - قرار بود دم به دقیقه نیای اینجا، اگه تو از زندگی سیر شدی من هنوز قصد ادامه دادن دارم. بهت گفته بودم نمی‌خوام مارکوس بفهمه من تو قلمروش جاسوس دارم! لوکا ابرو در هم می‌کشد با لحنی جدی پاسخ می‌دهد: - من جاسوس تو نیستم. ما با هم شریکیم. در ضمن تو می‌خواستی بدون درگیری با مارکوس کارش رو تموم کنی‌‌. حالا که درگیر شدین دیگه چه فرقی میکنه؟ فرهد به سمت او خم می‌شود و با مشت بر دسته‌ی صندلی می‌کوبد و فریاد می‌زند: - فرق میکنه. لوکا قدمی عقب می‌رود. - خیلی‌خوب، باشه. سپس به سمت درب سالن حرکت می‌کند. فرهد می‌دانست او حتما اطلاعات مهمی دارد. دست خودش نبود که هر بار او را می‌دید خشم بر او تسلط می‌یافت. جدای از خوناشام بودنش، از خائنین هم متنفر بود.
  12. مقدمه کرانه‌ی تاریکی در گستره‌ای بی‌انتها دخترک را احاطه کرده بود. از میان ل*ب‌هایش صداهایی ناشناس و بی‌معنی در دل کوهستان منعکس می‌شد. ترکیب جیغ و ترس، فریاد و درخواست کمک در پژواک صدایش نهفته بود و می‌دوید. کلمات گریخته بودند و جملات در پس ذهنش خاک‌ می‌خوردند. تاریکی کوهستان آن شب میزبان سایه‌ها بود و سپیدی بلند پیرهنش ترکیبی متضاد با سایه‌های وحشت داشت. چپ و راست، پشت‌سر و پیش‌رو، همه جا حضورشان حس می‌شد. و بالاخره حمله‌ور شدند و تنش میزبان زخمی‌های کشنده‌ای شد که از میانشان قطرات مرگ می‌تراوید. *** (مکان‌ آزمایشگاه در این اثر خیالی و ساخته‌ی ذهن نویسنده است) گنبد آسمان، آرام آرام بزم و رقصی با سرخی غروب و کبودی پنبه‌های بارور برپا کرده بود. تلفیق اتمام روز و شروع باران شبیه ذهنم مغشوش می‌نمود. رعد اولین صاعقه‌ی سپیدش را بر پیکر کوهستان کوبید. پر سروصدا و ترسناک. صدای ضبط، آهنگ ملایم و باران و فضای آرام کوهستان برای همسفران عاشق‌پیشه‌ی همراهم، فضای احساسی ایجاده کرده بود. شیشه‌ی ماشین کوهستان پیما را پایین کشیدم. دست‌های درهم گره خورده‌ی سعید و فرانک در پیش چشمانم حسی شبیه سربار بودن را در وجودم به غلیان انداخت. گستره‌ی سبز تپه‌ها‌ی پیوسته در پشت لنز دوربینم طراوت بهار داشت، اما قلب و عقل من در میان تاریکی وجودم و تصمیم جدایی درهم می‌لولیدند. تصمیمی که به تنهایی گرفته بودم. یک شات دیگر؛ صدای شاتر و ریزش دانه‌های باران درهم آمیخت. نگاه مشکینم محو تپه‌ی پر از گل و سبزیه روبه‌رویم بود که صدای خنده‌ی نرم و ریز فرانک دوباره بر حس سرخوردگیم دامن زد. روی صندلی جابه‌جا شدم؛ انگشتان ظریف و کشیده‌ام دوباره بر روی شاتر لغزید و تصویر رعد سپید که در فاصله‌ای نسبتاً دور میهمان کوهستان شد را ثبت کرد. باد سرد در قاب پنجره‌ی ماشین خاکی رنگمان پیچید و طره‌ای بلند و مواج از موهای به رنگ خرمایم را به بازی گرفت. رشته‌های رقصان در دست باد را از صورت گندمگونم کنار زدم و تصویر دیگری از کوهستان نیمه‌برفی ثبت کردم. مقصدمان نزدیک همان کوه بود، محلی برای بازیابی گونه‌‌ای روبه انقراض از سمندر‌ کوهستان آسیایی. و شاید یک بهانه‌ی کاری برای دور شدن از زندگی که در تاریکی خیانت و جدایی دست‌وپا می‌زد. فرانک می‌گفت توهم است، شکاک و بددلی را از قلبم دور کنم و با مهراب حرف بزنم. پوست خشکی از لب‌های برجسته‌ام کندم و از به یادآوردن خاطره‌ی تلخ روزی که مهراب و دختر ناشناسی را در کافه‌ای نزدیک محل کارش دیدم، ابروهای مشکین و پرم را درهم کشیدم. جاده‌ی خاکی رفته‌رفته به گل تبدیل می‌شد و راه روبه اتمام بود. زمانی که بینی کوچک و کمی گوشتی‌ام از سرمای هوا یخ زده و بی حس شد شیشه را بالا کشیدم. گویا طبیعت کوهستان با راه نیمه رفته‌مان سر سازش نداشت. جی‌پی‌اس ماشین یک کیلومتر راه را نشان می‌داد. همان ایستگاه آزمایش جانورانی که کسی برای رها شدنش دلیل نداشت. ایستگاهی با یک دهه قدمت که تاکنون نتوانسته بود مسافرانی ساکن برای چند ماه متوالی داشته باشد. وقتی نام ایستگاه بازیابی غرب را شنیدم به نظرم فرصت خوبی آمد تا کمی فاصله بگیرم. این ایستگاه برای من نه فقط کار، بلکه حکم پناهگاهی را دارد که از همه چیز به آن فرار کنم. جاده کم‌کم به‌نظرم بسیار لغزنده می‌آمد. طوری‌که لاستیک‌های آجدار کوهستان پیما نیز نمی‌توانست جلوی سر خوردن ماشین را روی گل بگیرد. نگرانی آرام بر چهره‌هایمان خزید، اگر به آزمایشگاه نمی‌رسیدیم باید شب را در ماشین سر می‌کردیم. شاید برای یک جانورشناس خوابیدن در ماشین میان کوهستان سرد امری طبیعی باشد، اما نادیده گرفتن خطر با عقل جور درنمی‌آمد. صدای آرام فرانک نگاهم را از طبیعت گرفت و بر نگرانیم دامن زد: ‌- سعید، چرا نمی‌رسیم؟ بارون داره شدید میشه. هنوز دقیقه‌ای از سخن فرانک نگذشته بود. هوای گرگ‌ومیش روبه خاموشی می‌رفت و حتی مهتاب زیر ابرها پنهان بود که در کمال ناباوری ساختمان آزمایشگاه پیش رویمان در پشت یک تپه‌ی کوچک و فاصله‌‌ای نسبتاً نزدیک پدیدار شد. ماشین با سرعت بسیار پایین و سرخوردن‌های مداوم بالاخره خود و ما را سالم به ساختمان رساند. با ورود ماشین به محوطه‌ی آزمایشگاهی که درست در پایه‌ی کوهستان بنا شده بود قلبم آرام گرفت.
  13. پارت هشتاد و هفتم دوروتی به رزا نگاه می‌کند و با لحنی دلخور می‌گوید: - برای چی؟ هیچی، چیزی نشده! سپس از او رو می‌گیرد و آرام هق هق می‌کند. رزا به او حق می‌داد. احساس می‌کرد خودش نیز نیاز به گریه کردن و سبک گردن دلش دارد اما حالا وقت آن نبود. اشک‌هایی که تا پشت پلکش آمده بود را به سختی نگه می‌دارد و آرام زمزمه می‌کند: - دوروتی ما تنها نیستیم. من تو رو دارم. تو هم من رو داری. کمی جا به جا می‌شود و سعی می‌کند خود را به دوروتی برساند اما زنجیرها مانع می‌شوند. پایش را کنار پای دوروتی می‌کشد. با پا ضربه‌ای آرام به پای دوروتی می‌زند و زمزمه می‌کند: - من کنارتم. دوروتی از گوشه‌ی چشم به پای رزا نگاه می‌کند. کم کم سرش را می‌چرخاند و به رزا نگاه می‌کند. اشک‌های او نیز بر صورتش جاری شده بود. در میان اشک‌هایش به دوروتی لبخند می‌زند. دوروتی نیز سعی می‌کند لبخندی بر صورتش بنشاند. گرمای نگاه رزا را همیشه داشت. احساس می‌کرد با همه‌ی آدم‌ها فرق دارد. جنس نگاهش جور دیگری بود. گاهی احساس می‌کرد درون چشمانش شعله‌ای زبانه می‌کشد گرم‌تر از مشعل دیواری غار... مارکوس بلافاصله به گونتر دستور داده بود با تمام سربازانش آماده‌ی حمله به گرگینه‌ها شوند. گونتر نیز در کوتاه‌ترین زمان ممکن سربازانش را به خط کرده بود. حال عجیبی داشت. از یک طرف رد پای گرگینه‌ها بر خاک قلمروی‌‌شان خونش را له جوش آورده بود. از طرف دیگر دزدیده شدن شدت رزا و عقب افتادن تاج گذاری مارکوس بر خشمش می‌افزود. و از طرف دیگر مسئله‌ی نشانش بود! او از یک رسوایی بزرگ جان سالم به در برده بود. چیزی تا سقوطش نمانده بود. هرگز فکرش را نمی‌کرد این طور همه چیز تغییر کند. به همراهی لشکرش خود را کنار مرزهای قبیله‌ی گرگ‌ها می‌‌رساند. در نزدیکی مرز تعدادی از گرگینه‌ها سد راه می‌شوند. یکی از آنها جلو می‌آید و رو به گونتر صدا بلند می‌کند: - پاتون رو از این جلوتر بگذارید یعنی به ما اعلام جنگ کردید. گونتر از اسب سیاهش پیاده می‌شود و مقابل او می‌ایستد و می‌گوید: - این شمایید که به ما اعلام جنگ کردید. سپس نامه‌ی مارکوس را از درون زره خود درمی‌آورد و سمت او می‌گیرد: - به آلفاتون بگو یا چیزی که برداشته رو پس میده، یا ما پا میزاریم رو تمام بندهای اون پیمان صلحی که بین ما بود.
  14. پارت هشتاد و ششم مردی که خنجر بر کمر خود بسته و بازوبندی آهنین بر دست داشت به افرادی که آنها را آورده بودند اشاره می‌کند و خود به راه می‌افتد. آن دو نفر دوباره رزا و دوروتی را بلند می‌کنند و به جلو هل می‌دهند. آنها را به سمت پشت درخت‌ها هدایت می‌کند. به سمت مکانی غار مانند می‌روند. یکی از آن دو یک مشعل بر می‌دارد و پا به داخل غار می‌گذارند. به انتهای غار می‌روند، درآنجا آن مردی که خنجر بر کمرش بسته بود انتظارشان را می‌کشید. به نظر می‌رسید او جایگاهی همچون سردار مارکوس داشت. به یاد دارد یک بار مارکوس او را گونتر خطاب کرده بود. البته که گونتر بهتر به نظر می‌رسید. حداقل سر و شکلی شبیه به یک فرمانده داشت. در قسمت انتهای غار با چوب قسمتی را مانند زندان محصور ساخته بودند. آنها را به آنجا برده دست هایشان را به زنجیر های آویزان از دیوار بسته و رهایشان می‌کنند. وقتی درب چوبی را با قفلی آهنین می‌بندند و قصد رفتن می‌کنند رزا صدا بلند می‌کند: - صبر کنید، ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ میخواین با ما چیکار کنید؟ اما آن‌ها بی‌توجه به رزا غار را ترک می‌کنند. تنها قبل از رفت با مشعل خود مشعلی که به دیوار آن قسمت متصل بود را روشن می‌کنند. رزا مات به مسیر رفتن آنها نگاه می‌کند تا زمانی که از تیراس دیدش خارج می‌شوند. نگاهش کم کم سنت مشعل دیوار کشیده می‌شود. شعله می‌سوخت و کم و زیاد می‌شد و سایه نورش بر دیوار غار حرکت می‌کرد. صدای گریه‌ی آرامی او را از آن حال بیرون می‌کشد. به دنبال صدا رو برمی‌گرداند. دوروتی به مسیر ورودی غار نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. - دوروتی؟ دوروتی با صدای رزا گریه‌اش بیشتر می‌شود و این بار با صدایی بلند گریه می‌کند. رزا به سمت او متمایل می‌شود تا او را در آغوش بگیرد اما زنجیرهایی که بر دستش بسته بود مانع می‌شود. تازه نگاهش به بالا کشیده می‌شود. زنجیرهایی قطور و کوتاه بود که به دیوار سفت و سنگی غار میخ شده بود. نگاهش را به دوروتی می‌دهد و سعی می‌کند مهرش را در کلماتش بریزد: - دوروتی عزیزم؟ برای چی گریه می‌کنی؟
  15. پارت هشتاد و پنجم پارچه دور چشمانش کشیده شد و نور به چشمانش بازگشت. وقتی چشم گشود دور تادورش پر از آدم بود. آدم‌هایی تنها یک شلوار چرم مشکی بر تن داشتند و همه دست به سینه و از بالای سر نگاهشان می‌کردند. نمی‌فهمید به کجا رسیده. در کاخ دو گرگ به آنها حمله کرد و حالا خود را میان جمعیتی از انسان‌ها یافته بود. نمی‌دانست به ساحل امن آرامش رسیده یا خطری جدید در انتظار اوست. نگاهش را دور تا دور می‌چرخاند و جمعیت را از نظر می گذراند. ناگهان نگاهش به فردی می‌رسد که درست مقابلش بر روی یک صندلی نشسته بود و چند نفر مانند بادیگارد دورش را گرفته بودند. چهره‌ی آشنایی داشت. آن شب قدرت نمایی مارکوس در ذهنش تداعی می‌شود. او همانی بود که مارکوس تهدیدش می‌کرد. همان فرهَد نامی که گویا رئیس گرگینه‌ها بود! گویی چراغی در تاریکی مغزش روشن می‌شود. آنها آدمیزاد نبودند، گرگینه بودند! احساس می‌کرد جنگل دور سرش می‌چرخد. از دام خوناشام‌ها درآمده و در دام گرگینه‌ها افتاده بودند؟ فرهَد به مردی که دست راستش ایستاده بود اشاره می‌کند و می‌گوید: - همین‌ها بودن؟ مرد سر بلند کرده و به آنها نگاه می‌کند. رزا با دیدن سر و صورتش برای لحظه‌ای نفس در سینه‌اش حبس می‌شود. صورتش تماما زخمی بود. تمام بدنش هم پر از رد زخم بود. ناخودآگاه به چشمانش خیره می‌شود. چشمان آشنایی داشت. ناگهان تصویر دیگری را مقابل خود می‌بیند. چشمانی آبی، در دل تاریکی شب، صدای خس خس نفس‌هایش و آبی که از دهانش می‌چکید؛ دستش را بلند می‌کند تا پنجه بر صورت او بکشد... خودش بود! همان گرگی که آن شب به آنها حمله کرد و نقشه‌ی فرارش را بر هم زد. دنیای کوچکی بود. نه تنها کوچک که دیگر مضحک شده بود. روزی در بند مارکوس و روزی در چنگال فرهَد! فردا چه اتفاقی می‌افتاد؟ لابد این بار به دست تیره اژدهایان اسیر می‌شدند. آن مرد خیره در چشمان رزا سر تکان می‌دهد و با صدایی گرفته می‌گوید: - بله خودشونن عالیجناب. فرهَد با رضایت سر تکان می‌دهد و رو به مرد قوی هیکل کنارش می‌گوید: - ببرشون.
  16. پارت چهل و چهارم: در، انگار لگد زلزله خورده باشد، از جا کنده شد و با صدایی خفه اما عمیق به دیوار کوبید. موج باد سردی توی صورت همراز خورد، اما چیزی که دید، سردتر از هر بادی بود. پشت در… بیش از پانزده نفر اماده ایستاده بودند... سیاهی‌شان مثل توده‌ای از سایه‌های زنده بود. همگی با اسلحه‌های آماده، مهمات پر، چهره‌هایی بی‌احساس؛ مثل آدم‌هایی که از دل کابوسی کهنه بیرون خزیده باشند. نوک لوله‌ها برق می‌زد، انگار دندان‌های حیوانی گرسنه باشد که منتظر دستور حمله است. لحظه‌ای هیچ‌کس تکان نخورد؛ فقط صدای خش‌خش پارچه‌ی لباس‌ها و سنگینی نفس‌ها توی هوا ماند. بعد یکهو همه‌چیز ترکید. دو نفر از سمت چپ پریده و به همراز حمله کردند؛ زمین زیر پایش لرزید. همراز توانست اسلحه‌اش را بالا بیاورد اما دست یکی‌شان مثل گیره آهنی دور مچش قفل شد. نفر دوم از پهلو ضربه زد و همراز محکم به لبه‌ی در خورد؛ درد مثل شعله از پهلویش بالا رفت. نوح فریادی از ته گلویش کشید؛ شبیه غرشی که از سینۀ یک گرگ زخمی بیرون بزند. با آرنج توی گلوی یکی کوبید، بعد لگدی محکم به زانوی دیگری زد. اما تعدادشان زیاد بود، سایه‌ها از همه‌طرف می‌ریختند رویشان، بازوی همراز می‌سوخت، نفسش سنگین شده بود؛ ولی هنوز می‌جنگید. حرکتش سریع بود، مثل بریدن هوا با چاقو. اسلحه را برگرداند، ماشه را کشید؛ گلوله‌ صدا را در سینه‌ی شب شکست اما تنها دو نفر افتادند و هنوز ده‌ها دست به سمتش دراز شده بود. یک نفر از پشت یقه‌اش را گرفت و با قدرت به عقب کشید. همراز روی زمین کشیده شد و طعم گرد و خاک و خون روی زبانش نشست. سرش گیج رفت و صداها مثل موج بلند و کوتاه می‌شدند: ـ بگیرینشون! ـ سریع! ـ نذار در برن! نوح تا نیمه در محاصره فرو رفته بود؛ عضلاتش مثل طناب‌های کشیده زیر پوست می‌لرزیدند. مشت می‌زد، ضربه می‌زد، می‌غرید؛ اما آن‌ها مثل فشاری بی‌امان رویش می‌ریختند. یکی از پشت گردنش را قفل کرد، دیگری دستانش را پیچاند. صدای ناله خفه‌ای از نوح بیرون زد اما خودش را نگه داشت. در همین لحظه صدای قدم‌های تند و هراسان در راهرو پیچید؛ اول لیزا، با موهای به‌هم‌ریخته و اسلحه در دست، از پیچ راهرو بیرون زد. ـ همراز! اما هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که سه نفر به سمتش هجوم بردند، یکی از آن‌ها با قنداق اسلحه ضربه‌ای به دنده‌هایش زد. لیزا هوا را با دهانی باز برید، اسلحه‌اش از دستش افتاد و قبل از اینکه خم شود آن را بردارد، دست‌های مردی دور بازوهایش حلقه شد و او را به دیوار چسباند. بعد گندم آمد، نفس‌نفس‌زنان، با لپ‌تاپ بسته زیر بغلش. وقتی صحنه‌ی شلوغ را دید، انگار زمین زیر پایش خالی شد. اما حتی فرصت کشیدن فریاد هم پیدا نکرد؛ دستی از تاریکی بیرون پرید، دهانش را محکم گرفت و او را مثل تکه پارچه‌ای سبک به عقب کشید. لپ‌تاپ از دستش افتاد و صدای خرد شدنش روی زمین پیچید. سِرهات خشک‌اش زده بود، ولی فقط برای یک ثانیه. اسلحه را بالا گرفت اما از چپ و راست دو نفر با چکمه زدند به دستانش، اسلحه چرخید و از دستش پرید. مشت‌ها پیاپی روی شکمش نشست و نفسش برید. زانو زد اما هنوز می‌کوشید بلند شود؛ نفر سوم آمد و با کابل محکم دستانش را پشتش بست. اورهان آخرین کسی بود که رسید. چشم‌هایش مثل دو تیغه آتشین صحنه را جست‌وجو می‌کرد. فریاد زد: - نوح، همراز! اما صدا روی دیوارهای سرد خفه شد. چهار نفر هم‌زمان به او حمله کردند، ضربه‌ها مثل باران سنگین می‌بارید. یکی زانویش را محکم پشت پای اورهان زد و او روی زمین افتاد. هنوز می‌خواست برخیزد که چیزی سرد روی گردنش نشست، تیغه‌ای براق چشمک مبزد تا زندگی‌اش را بگیرد، مجبور شد بی‌حرکت بماند. لحظه‌ای بعد…
  17. پارت نود و چهارم آروم آروم از پله ها رفتم پایین و هر چقدر به پایین نزدیک تر می‌شدم اونجا تاریکتر می‌شد. پدر می‌گفت که دوران جدش ، از اون قسمت برای شکنجه زندانیا و قربانی کردنشون استفاده می‌شده. تو این راهرو تاریک یه شمع نیمه استفاده شده رو پیدا کردم و همون لحظه چشمام و بستم تا طلسمم تموم بشه و از جلد خرگوش دربیام! بعدش با سنگ ریزه هایی که گوشه کنار ریخته بود، به سختی اون شمع و روشن کردم. تنها چیزی که دیده می‌شد فقط تاریکی بود و پله‌های تمام نشدنی... هیچ صدایی شنیده نمی‌شد اما هر چقدر که پایین تر می‌رفتم، صدای تقه‌ایی به گوشم میخورد که هر از گاهی تکرار می‌شد. وقتی که پله‌ها تموم شدن و به سالن اصلی رسیدم به باریکه نور دیدم که از قسمت سقف بیرون به این قسمت وارد می‌شد. انگار که اون قسمت سوراخ شده بود....جلوتر که رفتم و صدا رو دنبال کردم، آرنولد و دیدم که با بی‌رمقی روی زمین نشسته بود و سنگ‌های تو دستش و به دیوار روبرو پرتاب می‌کرد. با ذوق دویدم سمتش و شمع و گذاشتم رو زمین اما میله‌ها مانعمون شد...صداش زدم اما کوچیکترین توجهی بهم نکرد. پس حدسم درست بود...اون منو مقصر میبینه که البته ناحق هم نبود و منم اگه جاش بودم، شاید همین فکرو می‌کردم...با ناراحتی و بغض گفتم: ـ آرنولد باور کن... حرفمو با عصبانیت و لحنی که تابحال ازش ندیده بودم و نشنیده بودم، قطع کرد و گفت: ـ دیگه نمی‌خوام چیزی ازت بشنوم! بعدش از جاش بلند شد و دستاش و تکوند و بهم نزدیک شد...تو اون تاریکی به زور صورتش و می‌دیدم اما چشماش گویای همه چیز بود...اینکه دیگه بهم اعتماد نداره...و این خیلی برای من سنگین بود.
  18. پارت 23 برای ترسیدن یا توجه به مرد حسابی خسته بودم. شیر اب رو باز کردم و چند مشت اب به صورتم پاشیدم. محمد سخت مشغول شستن دیوار ها بود. - بسه ولش کن میگم نظافتچی بیاد! بی توجه به من به کارش ادامه داد: به نظافتچی چی بگیم وقتی این همه خون یکجا دید؟ بی حوصله گفتم: من قرار نیست اینجا بمونم میرم وسایلم جمع کنم! به مسئول مسافر خونه زنگ بزن تا نظافتچی بفرسته؛ یه ربع دیگه! انگار حرف هام منطقی بنظر می رسید که محمد ایستاد و دست از سابیدن کف حمام کشید. به اتاق برگشتم و لباس هام عوض کردم. وسایل رو جمع کردم. منتظر به محمد نگاهی انداختم. دست و پاش گم کرده بود، هنگام جمع کردن وسایل مدام از دستش لیز می خورد و می افتاد. به کمکش رفتم تا وسایلش جمع کنه! سوییچ ماشینش رو به سمتم گرفت: روشنش کن میام! سری تکان دادم و بی هیچ حرفی به سمت در رفتم. کوله هارو پشت ماشین سوار کردم. استارت زدم و منتظر محمد ماندم. اینه ماشینُ تنظیم کردم، نگاه اخمو مرد به من خیره بود. کلافه گفتم: از جونم چی می خوای؟ - مــــــــرداس پیدا کــــــــــــن! از دادش شیشه های ماشین لرزید. دیگه از این اوضاع خسته بودم؛ سری تکان دادم! - مرداس کیه؟ قبل از اینکه مرد بخواد حرفی بزنه تصویر اینه مرتعش شد و باز تابم به خودم برگشت. نفس کلافه ای کشیدم و دنده عوض کردم. ماشین رو از پارک بیرون اوردم که محمد امد. - خب داداش کجا بریم؟ نگاهی به چهره خسته و کنجکاوش انداختم. - نمیدونم! سری تکان داد و به صندلی تکه کرد. به جلو خیره شدم و حرکت کردم. مدت زیادی از حرکتمان نگذشته بود که اینه جلو خود به خود شکست! با صدای خورد شدن ناگهانی اینه محمد از جا پرید. مشتی به فرمان ماشین زدم. استرس گرفته بودم؛ اما دیگه از این اتفاقای عجیب خسته شدم؛ دلم برای زندگی عادی و معمولی خودم تنگ شده بود. محمد انگار چیزی به خاطر اورده باشه گفت: راستی بهـــمن! - جان؟ - نظافت چی خبر کردم خب...(پاکتی سیگار از داشبورد بیرون کشید).... وارد اتاق شد و رفت حمام چک کرد...(سیگاری بیرون کشید و روشن کرد)... حمام تمیز بود!... هیچی هیچی اونجا نبود!.. میفهمی!!!!؟ .... انگار جفتمون توهم زده باشیم! سیگار رو قبل از رسیدن به لب هاش از دستش گرفتم و پک عمیقی زدم. - میفهمم... خیلی وقته متوجه شدم.... از بعد اتفاق عملیات همه چیز رو می بینم.... تمام چیز های عجیب رو!...(پک محکم دیگری به سیگار زدم و دودش رو داخل ریه هام نگه داشتم)..... - متاسفم که حرفت باور نکردم...! دود سیگار رو بیرون فوت کردم و سری تکان دادم. به شیشه شکسته اینه نگاهی انداختم و بی توجه بهش رانندگی کردم. - با هر کوفتی که طرفیم از فرار و ترس خسته شدم. محمد دستی به گردنم کشید: بدجور کبود شده! سوزش شدیدی از لمس دست محمد با پوست گردنم در بدنم پیچید. دستش رو پس زدم: نکن! بیشتر بدنم کبود و خون مرده شده بود! شاید بخاطر ضعف جسمانیم بود؛ شاید هم.... نشانه چیز دیگه ای بود! - محمد... باید یه سری اطلاعات راجب ج. عتیق پیدا کنیم...... مردی به اسم مرداس!.... همینطور بیمارستان وست مینسر یا مریض خونه امریکایی ها.... داخل کرمانشاه... - این اطلاعات به چه درد می خوره؟! - نمیدونم.... اما تنها چیزیه که دارم....
  19. بسمه تعالی نام اثر: نیمه زنده ژانر: معمایی، علمی تخیلی، ترسناک خلاصه: داستان سفری طولانی که هدفش بازیابی و بقا بود. من رفته بودم که تحلیل کنم؛ بازیابی کنم و زندگی ببخشم. نامش را قسمت نمی‌گذارم، تقدیر هم نمی‌تواند باشد. شاید نیرویی پنهان و ناشناخته من را به آن محل کشاند. نیرویی که مرا صدا می‌زد، نیرویی که کمک می‌خواست. من نه ناجی بودم، نه قهرمان. من یک زن در میانه‌ی تاریکی بودم. تاریکی که زندگیم را احاطه کرده بود؛ تا فرار را برقرار ترجیح بدهم. فراری که هزینه‌اش سقوط بود؛ فرار از تاریکی و سقوط به اعماق خلأ، جایی فراتر از تاریکی، جایی که نفس کشیدن هم هزینه دارد.
  20. پشتم را به دیانایی که به سمت لونا می‌رفت کردم و نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ لونا آسیب دیده بود و من بابت این اتفاق خودم را مقصر می‌دانستم. من نباید اجازه می‌دادم که دخترک به تنهایی پا به این جنگل بگذارد؛ من نباید او را تنها می‌گذاشتم، اما این‌کار را کرده بودم و حالا دخترک آسیب دیده بود. فقط امیدوار بودم که آسیبش زیاد هم جدی نباشد که آن‌موقع از عذاب وجدان و نگرانی‌ای که نسبت به لونا داشتم باید خودم را می‌کشتم. - راموس، جفری؛ بیاید اینجا. با شنیدن صدای دیانا فوراً چرخیدم و با شتاب به سمتشان قدم برداشتم. - چیه؟ چی‌شده؟! کنار لونایی که از هوش رفته بود روی زانوهایم نشستم، از شدت آسیب دیدگی‌اش خبر نداشتم و ترس و اضطراب حتی مانع از این میشد که بتوانم به او دست بزنم. - چش شده؟! چرا از هوش رفته؟! دیانا دستش را آرام بر روی نبض گردن لونا گذاشت و پس از چند لحظه‌ سر بلند کرد و نگاه آرامش را به ما دوخت. - چیزیش نیست، احتمالاً به خاطر شدت ضربه‌ی اون مرد از هوش رفته. با شَک و تردید نگاهش کردم، یعنی فقط یک بی‌هوشی ساده بود؟! - مطمئنی؟! دیانا سری تکان داد. - آره، اونطور که تو برام تعریف کردی اون دختر باید قوی‌تر از این حرف‌ها باشه که با یه ضرب آسیب جدی‌ای ببینه؛ بعلاوه روی تنش جای هیچ زخم یا جراحتی نبود که نشون از آسیب بیشتری باشه. دیانا آرام از جایش برخاست و کیسه‌ای که من بر روی زمین گذاشته بودم را برداشت. - فکر کنم تو باید اون رو تا قصر برسونی راموس، چون فکر نمی‌کنم بتونیم تا زمان به‌هوش اومدنش صبر کنیم. سرم را در تأیید حرفش تکان دادم، همین که فهمیده بودم دخترک سالم است و آسیب جدی‌ای ندیده برایم کافی بود. همانطور نشسته یک دستم را به زیر کتف‌های لونا و دست دیگرم را زیر زانوهایش انداختم و او را از زمین بلند کردم؛ وزن دخترک آنقدرها هم زیاد نبود که بخواهم برای حمل کردنش دچار مشکل شوم.
  21. دیانا با تردید گفت: - اگه… اگه اون گرگ لونا باشه یعنی… یعنی جونش توی خطره! سرم را در تأیید حرفش تکان دادم. - ممکنه به خاطر ضربه‌ای که خورده‌ براش اتفاقی افتاده باشه، پس باید زودتر پیداش کنیم! هر سه نگاه ترسان و نگرانی بین یکدیگر رد و بدل کردیم و با سرعت به سمت جنگل به راه افتادیم؛ از شدت اضطراب قلبم درون سینه‌ام به تب و تاب افتاده و فکر به آسیب دیدن لونا حالم را بیش از پیش خراب می‌کرد. در لابه‌لای درختان می‌دویدم و‌ نگاهم را برای پیدا کردن لونا به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاندم؛ صدای قدم‌ها‌ و صحبت‌های آن مردان را هم از سمت ورودی جنگل می‌شنیدم و همین به اضطرابم می‌افزود. - پس این دختر کجاست؟! در جواب جفری شانه‌ای بالا انداختم، اگر می‌دانستم کجاست که این‌همه اضطراب و استرس را به خودم وارد نمی‌کردم. کمی دیگر که رفتیم از لابلای درخت‌ها چشمم به روی سایه‌ای در تاریکی ثابت ماند، خودش بود؟! - اون لونا نیست؟! نیم نگاهی دیانا که او هم انگار متوجه سایه شده بود انداختم و باز جلوتر رفتم، از آن فاصله و در آن تاریکی تشخیص هیبت سایه‌وار آن موجود کار آسانی نبود. چشمانم را ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم؛ خودش بود. خود لونا بود که حالا به هیبت انسانی‌اش برگشته بود؛ من خیلی خوب می‌توانستم آن موهای بلندِ قهوه‌ای و اندام ظریفش را تشخیص بدهم. - خودشه‌. اما چرا روی زمین افتاده بود؟! نکند… نکند که آسیبی دیده بود؟! خواستم قدم دیگری به سمتش بردارم که دیانا با پیش آوردن دستش مانع از جلوتر رفتن من شد. نگاه متعجب و سؤالی‌ام را به او دوختم که خیره در چشمانم گفت: - گفتی بعد از تبدیل شدنش لباس به بدنش نمی‌مونه؛ فکر نمی‌کنی بهتر باشه که اول من برم جلو؟! لحظه‌ای متفکرانه نگاهش کردم؛ حق با او بود. با آن حال و احوالات عجیبی که در مقابل لونا به سراغم می‌آمد همان بهتر بود که بدن نیمه برهنه‌اش را نبینم و از طرفی هم نمی‌توانستم اجازه بدهم که جفری هم او را بدون لباس ببیند. از کیسه‌ای که در دست داشتم ردایی سفید و بلند که برای همین مواقع با خود آورده بودم را بیرون کشیدم و آن را به سمت دیانا گرفتم. - باشه، پس این رو به تنش بپوشون و بعد ما رو صدا کن. دیانا سری تکان داد و پس از گرفتن ردا به سمت لونا رفت.
  22. هفته گذشته
  23. پارت چهلم چند قدم دیگه نزدیک شد و گفت:فکر نمی کنید این موقع شب ،تو این جای خلوت و نسبتا تاریک،تنها قدم زدن یه خانوم خطرناکه؟؟ ابروهام رو توهم کشیدم و حق به جانب گفتم:نه فکر نمیکنم،و اصلا فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!! اروین:همیشه انقدر لج باز و چموشی؟شاید شما همچین فکری نکنی،ولی تو دنیا پر از ادم پسته و من غیرتم اجازه نمیده یه دختر ایرانی هر چه قدر هم غریبه،این موقع شب تنها ،بیرون باشه،پس به ناچار تا خونه همراهیت می کنم. اخمم رو غلیظ کردم و گفتم : لازم نکرده ،من از پس خودم برمیام.روم رو برگردوندم و راه افتادم. صدای نفس پر حرص آروین رو شنیدم،زیر لب چیزی گفت که نشنیدم،متوجه شدم با فاصله کمی پشتم به راه افتاد، از حرصم قدم هام رو تند کردم ،پسره پرو فکر کرده کیه ،گند بزنن به خودت و غیرتت ،انگار من پچولم این باید محافظم باشه،پرو،کم کم تند راه رفتنم تبدیل شد به دویدن و از سنگ فرش خارج شدم و تو چمن ها شروع به دویدن کردم تا آروین گمم کنه ،نمیدونم چقدر دوییدم که کم کم حضور اروین رو حس نکردم ،ایستادم و خم شدم و دستام رو روی زانو گذاشتم،نفس نفس میزدم،لبخندی از پیروزی زدم ،کمی که نفسم جا اومد به اطراف دقت کردم ،اوه تاریک ترین قسمت پارک بودم و یک سری پسر چند قدم اون ور تر، دور اتیش جمع شده بودن ،از اون تیپ های لش طور که معلوم نیست چه کوفتی میکشن،بیچاره خانواده هاشون.
  24. پارت 22 لرزان قدمی برداشتم: ممد با توام.... میگم شیر اب رو سفت کن. برای ترساندن محمد دستم را روی پرده گذاشتم که، دست سرد و خاکستری رنگی با همان انگشتان کشیده دستم را گرفت و محکم کشید. بوی گوشت سوخته می امد، در حمام محکم بسته شد و شیر اب داغ باز شد. صاحب دست را درست نمی دیدم همه جا بخار گرفته بود! اب داغ مستقیم روی سر و صورتم می ریخت، پوست سر و صورتم از حرارت اب می سوخت!چشم هام رو به زور کمی نیمه باز کردم ماده سیاه و بد بویی از دوش جاری بود! چیزی دور گردنم حلقه شد.سرد و تیز بود، ترسیده بودم و نمی دانستم چه واکنشی باید داشت! توسط نیرویی به عقب کشیده شدم و سرم داخل روشویی فرو شد. ماده داغ تمام صورتم را پوشاند. از اب غلیظ تر بود. دست و پا میزدم. کسی ان طرف تر محکم به در می کوبید. تقلا می کردم برای ذره ای اکسیژن اما کم اوردم. دهانم باز شد و ماده وارد بدنم شد. مزه خون و اهن را که وارد شُش هام می شد حس می کردم. چشم هایم داشت روی هم می رفت که دستی مرا از ان منجلاب بیرون کشید. ریه هایم برای ذره ای هوا تقلا می کردند، تمام مایع را تف کردم و تند تند سرفه می کردم. کسی که مرا بیرون کشید چند بار محکم ب پشتم کوبید تا بهتر نفس بکشم و تمام انچه که بلعیده بودم را تف کنم. دستی به صورتم کشیدم و چهره ام رو از ان گند و کثافت پاک کردم. محمد شوکه کنارم نشسته بود و با چشم هایی گشاد شده به رو به رو خیره بود. به سمت نگاهش چرخیدم؛ من هم از نقشی که روی دیوار بود در عجب ماندم. بلوط خشکیده ای با خنجری خون الود که به شاخه های درخت چهار نماد متصل بود. ماه شکسته و ماری که از درون ان گذر کرده و به دور ماه پیچیده شده بود. نفس نفس زنان جلو تر رفتم. حمام غرق خون شده بود. سرتاپای لباس های من خونی بود. گردنم می سوخت. همچنان از دوش ماده سیاه رنگ و بد بو می ریخت که تمام لباس محمد را گرفته بود. اوضاع حمام خیلی بد بود. کل سرامیک ها ی کف را خون گرفته بود. دستی به صورتم کشیدم و از حمام خارج شدم. دلم نمی خواست هیچ حرفی بزنم. از ترس زبانم بند امده بود. محمد از حمام بیرون امد و به سمت وسایلش رفت. به دنبال چیزی می گشت! گیج بود. بعد از چند دقیقه دوربین عکاسی کوچکی بیرون اورد و به حمام بازگشت. نمی دانم چقدر زمان سپری شد اما بی هیچ حرفی به دیوار خیره شده بودم. خون روی لباس ها و سر و گردنم خشک شده بود. - بهمن بیا کمک باید این گند کاری پاک کنیم! مثل عروسک خیمه شب بازی که نخش را کشیده باشند به دنبال صدای محمد رفتم. شیر اب را باز کردم. مایع سیاه قطع شده بود. محمد ترسیده با لپ تابش قران پخش می کرد. لپ تاب را داخل حمام گذاشتیم و باهم خون و مایع سیاه را شستیم. بی هیچ حرفی! انگار محمد بعد از دیدن این اتفاق حرف هایم را باور کرده بود. نمی دانم! شاید به فکر فرو رفته بود! شاید هم ترسیده بود! به هر حال هر دو ما غرق سکوت بودیم. خون به سختی از کف سرامیک ها پاک می شد. دیگه حالم از این پروسه طولانی بهم می خورد! از کف زمین بلند شدم. در اینه رو شویی به صورت خسته ام خیره شدم؛ ناگهان انعکاسی از من جدا شد. همان مرد چشم مشکی با موهای خرمایی! اخمالو بهم خیره شد، دستاش روی سینه اش جمع کرد. - بهت گفتم مرداس پیدا کن!
  25. پارت سی و نهم کامی بعد اینکه به زور موافقت من رو گرفت انقدر شارژ بود که یادش رفت قرار بوده بریم بیرون،بهم گفت فردا شب میاد دنبالم و رفت. شومیز لیمویی رنگم رو با شلوار جین و کتونی های هم رنگش پوشیدم و بدون برداشتن سوییچ بیرون رفتم ،دلم می خواست همین اطراف قدم بزنم ،نزدیک برج یک فضای سبز بود ،در حال قدم زدن بودم که صدای اشنایی به گوشم خورد ،صدا مردونه بود و داشت فارسی حرف میزد،می گفت:منم دلتنگم، دو هفته دیگه امتحانا تموم میشه برمیگردم ،گریه نکن فدات بشم. ناخودآگاه به سمت صدا کشیده شدم ، چون این قسمت پارک تا حدودی تاریک بود درست نمیتونستم ببینم،یک پسر قد بلند چهار شونه بود که پشتش به من بود،موهای مشکی پرپشتی داشت. همین طور که نزدیک شدم شنیدم می گفت:باش عزیزم میام نگران نباش.مکثی کرد انگار حرفای کسی که پشت خط بود رو گوش میداد و بعد گفت:من میام شما رو ببینم ،نه این که بیام مهمونی و عروسی ،تو رو خدا اون دو هفته بی خیال کشوندن من به این مهمونیا بشو. دوباره ساکت شد و گوش داد و بعد چند ثانیه گفت:چرا گریه می کنی قربونت ،باشه چشم،گردن ما از مو باریک تر ،هرچی شما بگی،فقط دیگه گریه نکن فدات بشم . پام رو تکه چوبی رفت و صدای شکستنش باعث شد پسره به سمتم برگرده،دوباره دوتا چشم عسلی ،با نگاهی نافذ بهم خیره شد. هول شدم و لبخند مسخره ای زدم ،آروین با کسی که پشت خط بود خداحافظی کرد و سمتم اومد،هول زده گفتم:سلام ،من برای قدم زدن اومدم. لبام و از گندی که زدم جمع کردم ،اخه احمق این چه حرفیه ،حرفم قشنگ این معنی رو میداد که فال گوش وایسادم و الان دارم ماست مالی می کنم. آروین پوزخند حرص دراری زد و گفت :همیشه به مکالمه بقیه گوش میدی؟؟ اگه کتمان می کردم گند بیش تری می خورد به خودم مسلط شدم و گفتم:نه ،چون فارسی صحبت کردن یکم اینجا تعجب برانگیزه جذب شدم. آروین :همیشه انقدر راحت جذب میشی؟؟ _نه اگه ،چیزی واقعا متعجبم کنه جذب میشم،مثلا وقتی تو این پارک بزرگ تو فرانکفورت یکی فارسی حرف میزنه. لبخند آروین پر رنگ تر شد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...