تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
آره عزیزم همشون جزو انتشار هستن
- 86 پاسخ
-
- 2
-
- امروز
-
بلند شدم. به دختری که خیلی زیبا بود چشم دوختم. دختره هم با دیدن من دهنش باز موند. - خدای آسمان! چقدر زیبایی؟ چرا به من میگه؟ خودش که انگار عروسک آسمانی بود. تریستان از تو ساک لباسی حریر بیرون اورد و گفت: - نیوردمت اینجا اورنینا ملکه منو دید بزنی. سرورم، به ستارهها اعتماد نکنید. ستارهها فاقد جنسیت هستن و برای این که ظاهرشون قابل رویت باشه بسته به سلیقه، ظاهر مرد یا زن در میان پس ممکنه دختر رو به روت دو دقیقه دیگه مرد باشه. شوکه شدم و پرسیدم: - یعنی چی؟ اورنینا خودش جواب داد: - من ستاره هستم یه ستاره واقعی مثل خورشیدی که زمین رو گرم میکنه و اون ستارههای ریزی که تو آسمان میببینی. فقط با فرق این که من زاده ستارگان هستم میتونم از آسمان جدا بشم و برای خودم ظاهر بسازم با پرتوهام. الان متوجه شدم چی میگه! نزدیک من شد و گفت: - خیلی عالی و زیبایی کاش طلسم نبودی بوی واقعیت رو میشنیدم. تریستان کمکم کرد لباس حریر شفاف سبز رو بپوشم. یه لباس بلند حریر، پوشیدنش با نپوشیدنش فرقی نداشت. تنها جاهایی که از بدن من معلوم نبود نقاط خصوصیم بود. بازم خوبه یه جا رو میپوشوند. دلم تاب نیورد و کلافه پرسیدم: - لباس بهتر نبود؟ تریستان رو به روم ایستاد و گفت: - لباسهای آسمانی همه همین هستن. از تاروپود پرتوهای ستارگان و آسمان بافته میشه. این لباسها نباید گم بشه چون اصلا لباسی نیست که روش قسمت بذاری. فرض کن یه موجود زندهاست پاره بشه خودش ترمیم میشه کثیف بشه خودش پاک میشه. قدرت پرتوهای ستارهرو فکر کنم دیدی یه تخت به اون بزرگی رو نابود کرد. ترسیدم و لب زدم: - منو نابود نکنه! ساک لباس رو بست. - نه نمیکنه موجودات زنده رو آسیب نمیزنه، فقط میسوزونه. برای انسانها داغی مثل مذاب چون تو بدن مانا ندارند. ولی اینجا تو این جهان که اومدی در حد یه حرارت لذت بخش از تو حس میکنند. چرخیدم؛ لباسم زیبا موج برداشت مثل گل و درخشان شد. رو به روی آینه ایستادم، خود خود الهه شدم. خیلی خواستنی و خطرناک. اورنینا پشت سرم قرار گرفت. بدنش درشت شد و برجستگیها محو شد. ظاهر مردانه گرفت و گفت: - بانو بذارید اندازههای شما رو بگیرم تا لباسهای شما رو ببافم. چشمهاش درخشید. دستهام رو باز و بست کرد. هیچ متری تو دستش نبود. فقط چشمهاش درخشان شده بود. پنج دقیقه بعد عقب رفت. به تریستان گفت: - بهتره بفرستیش آسمان این جا جای زندگی براش نیست. تریستان به من خیره شد و سرد جواب داد: - میتونی بری. اورنینا پوفی کشید و به من چشمک زد. تبدیل به ستارههای کوچیک و فشرده به اندازه یه مشت شد رفت. تریستان به رفتن اورنینا اهمیت نداد و گفت: - فعلا روی تخت من بخواب تا وسایل اتاقت رو درست کنیم. بدون این که برگرده و نگاهم کنه ادامه داد: - بریم ادامه تمرین ملکه من. رفتش و اداش رو در اوردم: - ملکه من، والا انگار من محافظ تو هستم و تو شاه منی. بریم ادامه تمرین، من الان تو شوک لباس و جواهراتمم. پا کوبان و خسته از تمرینهای مکرر که هرچی تلاش میکنم آقا تریستان رو راضی نمیکنه بیرون زدم. وقتی بیرون اومدم یه شمشیر خیلی بزرگ تو دستش دیدم و سکته کردم. یونا هم وحشت زده گوشهای ایستاده بود. باد شدید میوزید و موهام و لباسم رو تکون میداد گفتم: - این نامردیه! شمشیرت خیلی غوله! سرش کج شد و نگاهم کرد. - من اژدهام توقع نداری یه شمشیر کوچیک تو دست بگیرم. مثلا میشه بیای به اژدها بگی بیا با خلال دندون با من مبارزه کن. چند بار پلک زدم. اووفـــــ چقدر جواب تو آستین داره و گفتم: - من چطوری شمشیرم رو که رفت تو مخم در بیارم؟ دست تو جیبش کرد و شمشیر رو تو دستش تاب داد که با با شدت به دورش گرد باد زد. یا مادر فولادزره! اگه این شمشیر به من بخوره از وسط دو تکیه میشم. بزاق دهنم رو به سختی قورت دادم. نمیتونستم خودم رو راضی کنم برم باهاش مثل همیشه مبارزه کنم. یونا که خودش اژدها بود، مثل چی وحشت زده بود. بعد من که یه آدمم جلوی تریستان چکار کنم مثلا؟ فقط یه معجزه میتونه منو از دست خودش و شمشیرش نجات بده. خیلی با حوصله نگاهم کرد و گفت: - ملکه من، اگه نیای، مجبور میشم با کمال احترام تنبیهت کنم. ترسیدم. تنبیه یه بار کرد. یه کاسه سوسک آبی رنگ جلوی من گذاشت و گفت بخورم. همشون زنده بودن وای حاضرم بمیرم ولی تنبیه نشم. با سرعت دویدم و دستم رو بالا اوردم. - آمادهام بزن از وسط نصفم کن. سرش رو رو به آسمان گرفت چیزی گفت. داشت دعا میکرد؟ سرش رو پایین اومد. ترسناک نگاهم کرد و جدی شد. خیز گرفت و با شمشیرش حمله وار شد. چشمهام گرد شد و عقب پریدم. زیر پاهام خالی شد و زمین افتادم. الان وقت درد نبود، با این که پشتم درد گرفته بود بلند شدم. شعار تریستان یه چیزی بود.« فقط زنده بمون، حالا با هر روشی.» تیز حمله کرد تا اومدم جا خالی بدم، کمرم با شمشیرش برش خورد و از درد لرزیدم. از بی دست و پایی خودم عصبی شدم یک ساله دارم ازش کتک میخورم. نعره زدم و سمتش دویدم. شمشیر تا خواست به من بخوره پریدم و پا به شمشیر کوبیدم و خیز گرفتم سمتش بزنمش، با مشت جوری زدم که روی زمین پخش شدم. نفس نفس دردناکی زدم و نالیدم: - چرا انقدر محکم میزنی؟ تریستان شمشیر رو بالا اورد منو دو قسمت کنه و گفت: - این جوری موضوع رو جدی نمیگیری. جیغی از ترس زدم و از زیر ضربه شمشیر فرار کردم. راه شمشیر رو کج کرد! اصلا انتظار نداشتم و با سینه شمشیر محکم تو شکمم زد. از درد شکم و دندههام زانو زدم. درد کل بدنم رو از حس انداخته بود. ولی من داشتم یاد میگرفتم تو مبارزه درد نباید معنی داشته باشه باید با درد دست رفاقت بدم و ازش برای قدرتمندتر شدنم استفاده کنم. یونا خواست بیاد خوبم کنه تریستان سرد جواب داد: - هنوز نه، هنوز جون داره میتونه مبارزه کنه دلش رو به خوب کردنش خوش نکن. هر چقدر به خودم امیدواری بدم بازم سردی تریستان حالم رو بد میکنه. عصبی شدم، ناراحت شدم، حس حقارت کردم. از درد بغض تو گلوم جمع شد، نفسهام پر از درد شد. باز به خودم سعی کردم بیام. من یاد گرفتم کوتاه نیام، عزیز دوردونه بزرگ شدم. با اینکه بابا طبابت رو بدون اجبار یادم میداد، ولی من میخواستم همیشه فراتر برم. این که برای خودم یه کارهای بشم به من حس با ارزش بودن میداد؛ الان اصلا حس خوبی نداشتم، حس بدبختی و تحقیر دارم. بغضم رو قورت دادم، درد داشت جونم رو از بدنم بیرون میکشید. ولی بدنم هنوز گرم بود نباید بذارم بدنم سرد بشه وگرنه درد بدتر میشد. بلند شدم، پاهام میلرزید. حس درد و ضعف بدنم رو لو میداد. سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم. از همه وجودم با خشم گفتم: - یه روزی انقدر قدرتمند میشم. مثل الان تمام کتکهایی که می خورم رو بهت جواب میدم. به شمشیرش خیره شد. - برای یاد دادنت حاضرم بزنمت، خونیت کنم، دست و پاهات رو بشکنم. اگه این کارم توی دل تو شعله انتقام رو روشن میکنه حاضرم برای قوی شدنت این شعله رو به جون بخرم. با پایان حرفش حمله کرد. از حرفش خجالت کشیدم. واقعا من چقدر بیچشم و رو هستم. اون داره تلاش میکنه تا من قوی بشم بعد من... همه شرمم رو قدرت کردم و شمشیری که میتونستم درونم احساسش کنم رو با نعره احضار کردم. - نغمهی ستارگان آواز نور بیندازید. گردههای طلایی تو دستم درخشید و شمشیر امپراتور تو دستم شکل گرفت. این بار کامل نه نصفه، تیغهای سیاه و طلایی داشت. با جواهرات آسمانی، که زیر نور خورشید میدرخشید. حس اعتماد بنفس و سر خوشی تو وجودم پر رنگ شد. با قدرت به شمشیرش ضربه زدم، جرقه برخورد دو تا شمشیر تو هوا رفتن. از شدت برخورد، لرز از تو دستم و مچم، افتاد تو بدنم و شوکه شدم. تریستان شمشیرش رو غلاف کرد و گفت: - بد نبود خیلی طولش دادی تا احضارش کنی. یونا زخم و شکستگی ملکه رو خوب کن نیم ساعت استراحت داری. هنوز تو لرز شمشیر و جرقههاش بودم. چرا حتی ضربه زدن و جواب دادن به ضربه درد داشت؟ اومدم بیفتم یونا منو گرفت. نور سبزی از دستش بیرون زد. گرم و لذت بخش، چشمهام رو بستم. یونا: خیلی خوب بودی ملکه، قویتر ادامه بده. لبخند خسته زدم و برای اولین بار زبون باز کردم. - ولی انگار برای تریستان راضی کننده نبوده. خندید. چشمهام رو باز کردم نگاهش کردم. - اتفاقا میبینه، فقط... فقط نمیدونم اسمش رو چی بذارم. برگشتم به تریستان که به دیوار غار تکیه داده بود و سیگار میکشید نگاه کردم. جواب یونا رو دادم. - فقط مغروره. یونا سکوت کرد و هیچی نگفت. نفسم رو راحت و بدون درد بیرون دادم. - ممنون یونا، مثل همیشه معجزه کردی. لبخند زد و بلند شد رفت. روی حریر لباسم دست کشیدم. با این که نازک و شفاف بود ولی گرم نگهم داشته بود، اصلا احساس سرما نداشتم. بلند شدم و به آسمون نگاه کردم. خیلی باد میاومد. سمت میزی که یونا بیرون گذاشته بود و یه کاسه میوه برای من روش قرار داشت بود رفتم. سیبی سرخ برداشتم و عمیق بو کشیدم. بوی خوش بهشتیش بینیم رو پر کرد با ولع گاز زدم. به صخره تکیه دادم که حضور شدیدی رو حس کردم. تریستان تکیه از دیوار برداشت و گفت: - سرورم لطفا برو تو غار. سر تکون دادم و تو غار رفتم. اما خیلی کنجکاو بودم. لبه غار جوری که دید داشته باشم ایستادم و نگاه کردم. دروازهای باز شد و از درون دروازه پادشاه قلمروی دراکو همراه میکال اومد!
- 23 پاسخ
-
- 2
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
Yaatoff عضو سایت گردید
-
داستان راز یک قتل | banoo.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت ششم ابرویی بالا انداخت و گفت : ما که از مهندس بدیی ندیدیم ، سر صدایی هم ندارن ، البته دیشب خانومشون ، کمی نا خوش احوال بودن ، فکر کنم دعوا شون شده بود ،البته نه که فالگوش وایسم ها ، نه صداشون بلند بود. خداروشکر خوب کسی گیرم اومده بود ، از اون دسته ادم های خاله زنک بود که راجع به همچی اطلاع داشت و بدون دردسر به اشتراک میذاشت. گفتم : اخلاقشون با خانواده و هم سایه ها خوبه ، اخه اخلاق خیلی برای تیم ما مهم هست؟ لبخندی زد و گفت : والا ، من تا حالا درگیری یا رفتاری بد ازشون ندیدم ، دیدم یه چند باری یک خانوم که شاسی بلند داشت رسوندِشونا ، گناه مهندس و شستم نگو بنده خدا جای جدید استخدام شده ، خانوم از همکارا هستن دیگه ، نه ؟ یک خانوم با شاسی بلند ، خب مثل اینکه یک خبرایی هست ، حس می کردم اسدی تو حرف هاش چیزی رو پنهان می کنه . بیش تر از این نمیشد چیزی بپرسم شک می کرد گفتم : بله احتمالا ، ممنون از راهنماییتون . گفت : خواهش می کنم ، تو رو خدا اگه تو شرکتتون ، کاری برای ما هم داشتید دریغ نکنید ، گرفتاریم به خدا. بل اجبار شمارش رو گرفتم که مثلا معرفیش کنم ، ازش خواستم این مکالمه محرمانه بمونه ، بعد اینکه گفت : خیالتون تخت دهنم قرصه . بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم. به کلانتری که برگشتم صاف رفتم اتاق بابایی ، وقتی من رو دید از صندلی بلند شدو پا جفت کرد و گفت : چه کاری از دستم بر میاد قربان. _چند نفر رو بزار اسدی رو تعقیب کنن ، بویی نبره ها بگو حواسشون رو جمع کنن. -
پارت پنجاه و هشتم شاهین گفت: ـ پس یعنی ولش میکنیم؟! گفتم: ـ نه؛ نمیتونیم ولش کنیم چون هنوز امکانش هست بره پیش پلیس و برامون دردسر درست کنه! اما این یه مدرکه تا به عمو ثابت کنم این دختر از هیچ چی خبر نداره. یکم خیالم راحت شده بود. این حس عذاب وجدانی که نسبت بهش داشتم، داشت خفهام میکرد! البته نمیدونم اسم این حس عذاب وجدان بود یا چیزه دیگه! اما هر چی که بود، خودمو در قبالش خیلی مسئول احساس میکردم. حدود نیم ساعتی توی راه بودیم تا برسیم به سورتینگ! وسایل غیر نیاز شرکت و چیزایی که سفارش میدادیم و اونجا نگهداری میکردیم و حتی توی اوج تابستون و گرما هم اونجا سرد بود، چه برسه به الان! وقتی پیاده شدیم از شاهین خواستم تا سریعتر دزدگیر و بزنه و اونم گفت: ـ داداش دزدگیر من دست مش قربونه! آقا ازش خواست تا مراقبش باشه! با صدای بلند صداش زدم: ـ مش قربون...مش قربون، کجایی؟! با شلنگ توی دستش از پشت باغ اومد بیرون و با لهجه محلی گیلانی گفت: ـ اِ! آقا شما اومدین؟! رییس نگفت که شما قراره.. حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ سریعتر در سورتینگ و باز کن!
-
Alen شروع به دنبال کردن ریحانه سعادت کرد
-
پارت هشتاد و سه وقتی وارد پذیرایی شدم مامان و بابا نشسته بودن و حرف میزدن . من که نشستم ، بابا پرسید : چرا به ما زنگ نزدی و مزاحم این بنده خدا شدی ؟ _نمی خواستم مراسم امشب ماهان خراب بشه ، اول می خواستم زنگ بزنم بهراد که اروین خودش تماس گرفت از ناچاری بهش جریان و گفتم اونم خودش رو سریع رسوند. مامان : من دو بار باهاش هم کلام شدم ولی معلومه پسر خوبیه ، خدا حفظش کنه . گفتم : اروین دفعه اولی نیست که کمکم کرده ، تو المان هم هوام رو داشت . بابا گفت : خدا خیرش بده ، معلومه پسر عاقل و با وجدانیه ، فردا باید ازش تشکر کنم . بعد رو به مامان گفت : به بهراد و نازنین هم بگو فردا ناهار بیان . مامان گفت : اره خودمم تو نظرم بود ، بگم به هر حال فامیل نازنینه. لبم رو با زبون تر کردم و گفتم : فقط ، من فردا صبح قراره با اروین برم یک پروژه رو بهم نشون بده ، البته اگه مشکلی نیست ؟ مامان و بابا نگاهی رد و بدل کردن و بابا گفت : هر جور خودت صلاح میدونی بابا. لبخندی زدم و گفتم : اینا رو بی خیال مهمونی چه طور گذشت . مامان به پشتی مبل تکیه داد و گفت : دختره واقعا خوب و مودب بود ، حتی معصومه هم نتونست حرفی بزنه . بابا گفت : اگه مخالفت کنه اشتباهه، چون این دختر ماهان رو خوشبخت می کنه . گفتم : خب حالا نتیجه چی شد ؟ بابا گفت : والا فعلا قرار شد ، دفعه بعد ، با خانواده اش اشنا بشیم و بعدم چند وقت با هم رفت و امد کنن ببینن چی پیش میاد . ابرویی بالا انداختم و گفتم : خیره انشالله ، ببخشید من یکم خسته ام برم بخوابم . بابا گفت : مطمئنی مشکلی نداری بابا ؟ نمی خوای ببرمت دکتر ؟ مامان هم گفت : اره مامان جان اگه جاییت درد می کنه بگو . رفتم بینشون و جفتشون رو بغل کردم و گفتم : نگران نباشید ، خوبه خوبم ، بیمارستان چکاپ کامل کردن ، فقط گفتن تا سه روز زخمم اب نخوره . مامان با نگرانی نگاهی انداخت و گفت : اگه شب ،کاری داشتی حتما خبرم کن . لبخندی زدم و گفتم : به روی چشم ، شب بخیر . بعد هم به سمت اتاقم راه افتادم.
-
echomoon شروع به دنبال کردن رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد| آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
داستان راز یک قتل | banoo.z کاربر انجمن نودهشتیا
bano.z پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت پنجم سری تکون دادم و گفتم : مرخصی . بعد رفتن بابایی ، نگاه دیگه ای به جزئیاتی که در دستم بود انداختم و اینکه مقتول با همسرش فقط یک تماس گرفته یکم برام عجیب اومد . ادرس خونه مقتول در پرونده بود ، نگاهی انداختم و تصمیم گرفتم یه دوری اون اطراف بزنم . از کلانتری خارج شدم و سوار ماشین شدم ، و به راه افتادم ، مجتمعی که توش زندگی می کردن ، تقریبا شرق تهران بود . جلوی مجتمع نگه داشتم ، نگهبان مجتمع تو اتاقک مخصوص نشسته بود و فوتبال نگاه می کرد . تقه ای به شیشه پنجره زدم که حواسش جمع شد و جلوی پنجره اومد و گفت : کاری داشتید؟ بدون مکث گفتم : می خوام راجع به یکی از ساکنین تحقیق کنم ، اگه میشه چند تا سوال ازتون بپرسم. نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت: امر خیر دیگه نه ، بفرمایید داخل. اتاقک و دور زدم و وارد شدم نگهبان تعارف زد رو صندلی رو به رویی بشینم. تشکر کردم و نشستم ، پرسیدم : چند وقته اینجا کار می کنید؟ اب دهنش رو قورت داد و گفت : یک سالی میشه ، اگه بخاطر اشناییت میگید ، تقریبا همه رو میشناسم. ابرویی بالا انداختم و گفتم : صحیح ، جناب اسدی رو میشناسی؟ دستی به فکش کشید و گفت : بله ، بلوک بی میشینن ، ولی ایشون که متاهل هستن ! با ارامش گفتم : بله ، من هم برای امر خیر نیومدم ، ایشون به تازگی تو شرکت ما شروع به کار کردن برای استخدامشون کمی اطلاعات می خوام . -
پارت هشتاد و دو بابا با نگرانی گفت : چی شدی بابا؟ ماشینت کجاست ؟ با ارامش گفتم : چیزی نیست بابا جونم ، یک تصادف کوچیک کردم . به همراه حرفم دستم و بالا اوردم و انگشت شصت و اشاره ام رو با فاصله کم (به معنای کوچک) نگه داشتم . مامان بعد حرفم سریع جلو اومد و شونه هام رو به ارومی گرفت و همون جور که با نگاهش من رو وارسی می کرد گفت : ای وای ، بمیرم الهی ، بیا ببرمت بیمارستان . بغلش کردم و گفتم : الهی قربونت برم ، خدانکنه ، ببین خوبم من ، بیمارستان هم رفتم مشکلی نیست . از بغل مامان که بیرون اومدم نگاهن به بابا افتاد که یکم از نگرانیش کم شده بود و حالا تازه اروین رو دیده بود . اروین با دیدن نگاه بابا جلو اومد و سلام داد ، بابا و مامان هم هم جوابش رو دادن ، بابا رو به من گفت : معرفی نمی کنی صدف جان ؟ مامان جلو تر از من گفت : ایشون اقا اروین هم دانشگاهی صدف تو المان هست ، انگار از فامیل های نازنین هم هستن . بابا لبخندی زد و گفت : خوشبختم ، بفرمایید بریم داخل. اروین لبخند جذابی زد و گفت : همچنین ، دیر وقت هست مزاحمتون نمیشم . بعد هم رو به من کرد و گفت : اگه کار نداری ، من برم . لبخند زدم و گفتم : ببخشید مزاحمت شدم امروز . بعد رو به مامان و بابا گفتم : اگه اروین نبود ، من نمیدونستم باید چه کار کنم ، زحمت کشید هم تو بیمارستان همراهیم کرد ، هم درمورد ماشین کمکم کرد . مامان و بابا قدردان نگاهی به اروین انداختن و مامان تشکر کرد و بابا دستی رو شونه اروین گذاشت و گفت : لطف کردی پسرم ، انشالله بشه تو خوبیا جبران کنیم . اروین گفت : نفرمایید انجام وظیفه کردم . بابا لبخندی به روش پاشید و ضربه ای اروم به بازوش زد . مامان رو به اروین گفت : اروین جان ، الان که میگید دیر وقته ولی فردا ناهار دوست دارم ببینمت ، ذره ای از لطفت رو جبران نمی کنه ولی دوست دارم ناهار رو با ما باشی. اروین گفت : خیلی ممنون لطف دارید ، هر کاری کردم از روی وظیفه بوده ، دیگه مزاحمتون نمیشم. مامان گفت : شما مراحمی دوست ندارم نه بشنوم ، فردا میبینمت. بعد هم رفت و واینستاد اروین حرف دیگه ای بزنه ، بابا هم گفت : پس فردا میبینمتون انشالله فعلا خداحافظ . بعد هم سمت ماشین رفت ، بردش داخل. به سمت اروین برگشتم و اروین گفت : مثل اینکه فردا ناهار اینجام! خندیدم گفتم : دیگه سهیلا سلطان اینجوریه دیگه ، حرفی بزنه باید انجام بشه ! اروین خندید و گفت : فردا صبح اماده باش میام دنبالت . اوکیی گفتم و خداحافظی کردیم ، تا وقتی داخل خونه نشدم ، نرفت .
-
پارت پنجاه و هفتم داشبورد و باز کردم و عکسا رو دیدم! چقدر تو عکسا چشماش خندون بود و از ته دل شاد بود اما کاش میفهمید درگیر دوست داشتن چه حرومزادهایی شده و وقتی باهاش بود، همزمان با دخترای دیگه هم لاس میزد. نمیدونم چرا از دیدن عکساشون، ناراحت میشدم! از اینکه تو عکسا آرون بغلش کرده، اعصابم خورد میشد! عکسا رو پرت کردم جلوی ماشین و دفترچه خاطرات و برداشتم. نمیدونم چقدر کارم درست بود! خوندن حریم شخصی دیگران اصلا در شأن من نبود اما بخاطر اینکه یه سرنخی پیدا کنم تا بیگناهیشو پیش عمو ثابت کنم، چاره دیگهایی نداشتم. صفحه اولش و باز کردم، نوشته بود: ـ خدایا ممنونم که مرد به این خوبی رو تو مسیر زندگیم قرار دادی! یه زندگی با دلخوشی های کوچیک داریم که بینهایت بهمون احساس خوشبختی میده. اونقدر مهربونه که جای محبت پدر و مادری که هیچوقت نداشتم و برام پُر میکنه! فقط...فقط ای کاش مادرش هم منو بعنوان عروسشون قبول کنه تا بالاخره خوشبختیمون تکمیل بشه! امروز آرون مدیر فروش نمایشگاه خودرو شده بود و قراره با همدیگه بریم و این مراسم و جشن بگیریم و بعدش بریم خونه مورد علاقمونو بخریم، امیدوارم آقای فراموشکار اینم مثل خیلی چیزای دیگه فراموش نکنه! گفتم: ـ این دختر...داره راست میگه! شاهین گفت: ـ چی داداش؟! گفتم: ـ باوان واقعا از چیزی خبر نداره! اونم گول زده. به تاریخ این نوشته نگاه کن! مال یکسال پیشه!
-
پارت پنجاه و ششم بعد از بیرون رفتن از در ویلا، شاهین بهم گفت: ـ داداش نمیدونم گفتن این موضوع چقدر درست باشه... نگاش کردم و گفتم: ـ باز چیشده؟! نکنه آرون پیدا شده؟! گفت: ـ نه داداش، خیلی دنبالش گشتیم اما فکر میکنم با پاسپورت جعلی به احتمال خیلی زیاد از کشور خارج شده! با عصبانیت زدم به داشبورد ماشین و گفتم: ـ گندش بزنن! اما شما بازم بگردین شاید یک درصد تو یه سوراخ موش قایم شده باشه! ـ چشم داداش، اما چیزی که من میخوام بگم راجب اون دخترست! گوشام تیز شد و رو بهش گفتم: ـ چیشده؟! گفت: ـ راستش زمانی که تو بیهوش بودی؛ من یه سر رفتم خونهایی که با آرون توش زندگی میکردن. نامزد نقش یه شوهر خوب و براش بازی میکرد و هیچ چیز مشکوکی پیدا نکردم. جز یه دفترچه خاطرات که مال دخترست! و اینکه... گفتم: ـ چی؟! گفت: ـ داشتم میومدم بیرون، پست یه بسته بیرون واحدشون گذاشته بود، باز کردم...دیدم عکسای دونفرشونه! ـ عکساروگرفتی؟ ـ تو داشبورده، هم دفترچه و هم عکسا!
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن ریحانه سعادت کرد
-
EdwardLic شروع به دنبال کردن رمان محکوم به عشق | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
InSa شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
GrolffloopDum عضو سایت گردید
-
رمان صدای نالههای ویولن | ریحانه سعادت کاربر انجمن نودهشتیا
ریحانه سعادت پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
نام رمان: صدای نالههای ویولن نام نویسنده: ریحانه سعادت | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی خلاصه رمان: آهوی قصه، خرامان خرامان در دشت قصهها قدم زد. با قلبی ترک برداشته. قلب شکستهی آهو تاوان داشت. تاوانش یک عمر نفرت از آنهایی بود که با او فرق داشتند. مخلوق خدا بودند؛ اما شبیه او نبودند. آهو فرز بود، کم نمیآورد و نر و ماده برایش فرقی نداشت. آهو دوید و دوید. چرخ زد و چرخ زد. شکارچی رسید. با سلاح غرور، صلابت و دنیایی از مهربانی مقابل آهو ایستاد. آهو نترسید. شکارچی با بقیه بقیه، با او فرق داشت؛ اما تسلیم شدن، در مرام آهو نبود.-
- 3
-
-
- رمان عاشقانه
- رمان جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
ریحانه سعادت شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
ریحانه سعادت عکس نمایه خود را تغییر داد
-
-
ریحانه سعادت عضو سایت گردید
- دیروز
-
درخواست ناظر برای رمان میان تیغ و تپش | ایناس کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای InSa ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
@S.Tagizadeh -
درخواست ناظر برای رمان میان تیغ و تپش | ایناس کاربر انجمن نودهشتیا
InSa پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
-
پارت ۵۱ (میان تیغ و تپش) آیلا توانست صدای نحس ونامحبوب شاهرخ را به سختی تشخیص دهد... صدا را شنید، واضح نبود، اما آنقدری بود که خون در رگ هایش منجمد شود.. شاهرخ با صدای بلندی غرید: پیداش نکنین خونتون حلاله....حروم زاده ها! صدایش مثل پتک بر سر آیلا خورد! قدمهای آیلا ناخودآگاه از شوک وارد شده، لحظه ای مکث کردند.. سرش گیج رفت! شاهرخ اسلحه به دست، میان باغ میچرخید.. فارغ از آنکه دخترک، فقط چند قدم از آنها فاصله داشت و به کندی میدوید... قدم های شاهرخ؛ تند، بی قرار و پرخشم بود.. شاخه ها را با عصبانیت از سر راهش کنار میزد و نگاه ترسناکش، دخترک نحیف و ظریفی را از بین درختان تنومند و بلند قامت، جستو جو میکرد.. آیلا نفس زنان، پشت ردیفی از درختان انبوهی پنهان و میخکوب شد.. با دیدن سایه های بلند قامت و وحشت آور، قلبش فرو ریخت...! انگار باغ به آن بزرگی، در آن لحظه برایش حکم زندان تنگ وخفقان آور داشت.. صدای قدم ها، فرمان ها، خش خش ریز برگ ها، همه باهم قاطی شده بود و بر ترسش دامن میزد.. آیلای مضطرب، نفس در سینه نگه میدارد..و آهسته میچرخد که گام نامحسوسی بردارد، منتهی زمین نیز خیانت میکند...! پایش روی گل رقیقی میلغزد.. تعادلش را از دست میدهد و جیغ خفه ای میکشد: آی.. بدنش از روی سراشیبی گل آلود، سر میخورد و او توان هیچ مقابله و دفاعی را نداشت... گویی خود را به پیچ خوردن میان گل و آب، سپرده بود... همان صدای ریز از جانب آیلا، کافی بود تا قدم های شاهرخ لحظه ای از حرکت دست بکشند... یک دستش را بالا میبرد..به معنای سکوت! همگی پشت او با اسلحه هایشان گارد میگیرند..و منتظر دستوری از شاهرخ میمانند.. شاهرخ از روی کنجکاوی، با اخم سری کج میکند و نگاهش را بین چندین راه مختلف، میچرخاند.. با دو انگشت، به دو راه اشاره ای میکند و زمزمه میکند: پخش بشید! همه اطاعت میکنند..و هرکسی راهش را پیش میگیرد... اما شاهرخ، راه جدایی را که حدس قوی تری نسبت به آن داشت، انتخاب میکند.. و دو نفر از آدم هایش را با خود میبرد.. آیلا با تنی کوفته و پر درد، از روی زمین بلند میشود.. حین سر خوردن، سرش به لبه تیز سنگی برخورد کرده و گوشه پیشانی اش زخمی شده بود.. خون آروم از روی پیشانی اش سر میخورد و تا گردن و ترقوه اش ادامه پیدا میکند.. سر و وضع او، به دخترانی که در جنگل فیلم های ترسناک، بی پناه و سرگردان میدویدند، بی شباهت نبود! او تمام این اتفاقات را خارج از زندگی اش میدانست.. و لحظه ای به آن فکر نکرده بود که زندگی اش همانند فیلمی، اینگونه قصه غمناک و تلخی داشته باشد! کمی از موها و لباس هایش گلی شده بودند..و بیشتر خیس از آب گل آلود! در آن قسمت سراشیبی، صداها قطع شده بود.. و آیلا امیدوار بود که راهشان را تغییر داده باشند.. نفسی تازه کرد و دستی به شکمش کشید که درد لحظه ای او را تنها نگذاشته بود.. خون ریزی اش بین آن همه فعالیت و دویدن، شدیدتر شده بود.. اما ترس، مجال نداده بود لحظه ای به فکر خودش و دردهای بی شمارش باشد....
-
پارت ۵۰ (میان تیغ و تپش) نفس های فیروز خان، تند و سریع شده بود.. با هر گام برداشتن کیاراد به سمت در عمارت، صدای نفس هایش عمیق تر میشد.. دستش را ناخودآگاه بر قفسه سینه اش گذاشت.. چهره اش از درد جمع شده بود..و به قرمزی میزد.. جلیقه چرم و سختش را از تن درآورد..و یقه لباسش را کمی شل کرد.. آرام از جایش بلند شد..سرش پایین بود و اما نگاهش تیز شده، هنوز پی گام های کیاراد بود که هر لحظه دورتر می شد... دستش لرزش خفیفی داشت.. تلاش کرد به سمت اتاقش گام بردارد.. از عصایش کمک گرفت و به سختی خود را به اتاق تاریکش رساند.. اتاقی که از یک زمانی به بعد، همه وسایل و اجزای آن تاریک و کدر شده بودند... گویی قلب او هم، همانند اتاقش سرد و بی روح شده بود! روی تختش مینشیند و قرص هایش را با دستی لرزان، از پاتختی چنگ میزند.. بعد از اینکه چند دقیقه از مصرف کردن قرص هایش گذشت، کمی احساس بهتری کرد و آرام دراز کشید.. نگاهش خیره به سقف بود..و کنجکاو از برگشتن پسرش! کیاراد مثل قبل، نیامده بود چیزی بگیرد.. یا چیزی را توضیح دهد و توجیه کند! و همین خطرناک ترش میکرد.. او سال ها پیش، فهمیده بود که کیاراد، هیچ جور شباهتی به مردان این خاندان ندارد! زور را برای اثبات نمی پسندد.. صدا و بازو را برای ترساندن نه، برای قدرت دفاع جمع میکرد.. و فیروز خان خیلی خوب میدانست که، آدمی که عجله ندارد، یا چیزی برای از دست دادن ندارد، یا مطمئن است که زمان، هم صدای اوست! و کیاراد، امشب بیش از حد مطمئن بود..... با شنیدن صدای شلیک رگباری، وحشت زده از جا پرید... گنگ و گیج به اطرافش نگاهی انداخت..هنوز وضعیتش را درست نسنجیده بود... کمی گذشت و پی برد که اینهمه مدت، در کمال ناباوری او خوابش برده بود..! درد تن و استخوان هایش، باعث شد مکررا در خود بپیچد.. دستش را به شکمش گرفت و محکم فشرد..: لعنتی..! صدای غرش و فریاد آسمان، بر تمام وحشتش می افزود... صدای گاز دادن چندین موتور سوار، که هولناک به نظر میرسید، باعث شد به سختی از جایش بپرد.. سایه های باغ، بلند و درهم، همانند دیوارهایی که راه نفس را تنگ میکردند.. هر از گاهی، شاخه ای صورتش را در آن تاریکی میخراشید.. دست خودش نبود که آن همه بی حال و کند شده بود.. دیگر نا نداشت حتی نفس بکشد! صداهای ریزی از دور به گوشش میرسید..نا امید شده بود؟ گویی همانطور بود... دخترک تمام امیدش را از دست داده بود..اما همیشه جمله ای از بچگی در ذهنش پررنگ تر شده بود...و آن جمله این بود که، " بیا نجنگیده نبازیم!" او هیچوقت نمیخواست شرمنده خودش باشد..و همیشه نهایت تلاشش را میکرد! حتی در اوج نا امیدی! صداها که نزدیکتر شد، به سختی از جایش بلند شد... قدم اول را برداشت، اما ناگهان با حس گرمی بین پاهایش، باعث شد مغموم و ناباور نگاهش به همان سمت کشیده شود... و لعنت به شانسی که امشب هیچ جوره باهاش یار نبود! درد بی هوا و خشن طور، از عمق تنش بالا کشیده شد.. ضربه ای خاموش، بیصدا، و درعین حال فلج کننده! چشمانش از درد روی هم فشرده شد و لبانش چفت هم شد...مبادا صدایی از گلویش در برود! بی اختیار چشمانش نم دار شد...بغض سنگینی بیخ گلویش ایستاده بود و سعی در خفه کردنش داشت.. هر قدمی را که برمیداشت، خونریزی را بیشتر حس میکرد.. بی حال شده بود و سرگیجه اش هر لحظه شدیدتر میشد.. اما ایستادنش، برابر میشد با تمام شدنش! خود را به سختی جلو کشاند و گویی که راه نمیرفت، بلکه تنش را با خود میکشید.. قدم هایش کوتاه تر و نفس هایش تندتر شده بود.. و ترس، حالا وزن و معنی داشت! صداها نزدیک و نزدیکتر میشدند.. خش خش برگ های زیر پا، خود نشان از لبه مرگ بودن او بود... وحشت همانند ماری سرد، دور ستون فقرات و شکم از درد به هم ریخته اش پیچید... چشمهایش در تاریکی، امید را می جست.. هر قدم او، جنگی بود میان بودن و نبودن! آیلا میدوید.. با تنی خسته و بی حال، جسمی زخمی و خونی، و ترسی که ذره ذره جان و نفسش را میبرید! اما هنوز، تسلیم نشده بود.....
-
پارت صد و بیست و پنجم گونتر به محض رسیدن به عمارت دخترک را به چند تن از نگهبانان میسپارد و به خود به سالن اصلی میرود. طولی نمیکشد که کنراد همراه راونر به خدمت او میرسند. نگهبانان همراه دخترک میرفتند و مراقبش بودند. او بسیار دلخور بود. همین چند دقیقهی قبل اعتراض خود را به گوش فرهد رسانده بود و فرهد بیاعتنا به حرفش او را با چند تن از آنها تنها گذاشته بود. زیر چشمی نگاهی به قد و بالای آنها میاندازد. هیچ نمیفهمید چرا تنها یک شلوار چرم مشکی میپوشند و یک خنجر به پهلو می بندند. یک پیراهن ساده جلوی تبدیل شدنشان را میگرفت؟ دور و اطراف عمارت چرخ میزند. احساس عجیبی داشت. به نظر ناخوش احوال بود. بیقرار بود. تصمیم میگیرد به اتاقش بازگردد و کمی استراحت کند شاید بهتر شود. به سمت ورودی عمارت حرکت میکند. نزدیک ورودی صدایی او را از حرکت باز میدارد. صدایی آشنا که از دور او را فرا میخواند. گویی کسی نامش را فریاد میزد. به دنبال صاحب صدا سر میچرخاند. صدایی دخترانه فریاد میزد: - رزا! رزا! رزا. نگاهش به دختری میرسد که به سمتش میدوید و چند نفر هم به دنبالش. مردمک چشمانش که تا به حال تیز و تنگ بود گشاد میشود. او را میشناخت. او دوروتی بود! دوروتی خود را در آغوشش پرتاب میکند ک با اشک و بغض و صدایی لرزان میگوید: - رزا، خودتی رزا. رزا شوکه شده بود و نمیتوانست واکنشی از خود نشان دهد. چند مردی که به دنبال دوروتی میدویدند به آنها میرسند و دوروتی را از رزا جدا میکند. دوروتی برای رهایی تقلا میکند و جیغ میکشد: - ولم کنید، ولم کنید. رزا. نگهبانها دوروتی را به زور با خود میکشند و از او دور میکنند. رزا هنوز متحیر همانجا ایستاده بود. گویی پاهایش به زمین چسبیده بود. یکی از نگهبانها او را به سمت پلههای عمارت راهنمایی میکند. رزا همچون مسخ شده ها پلهها را بالا میرود. حالش خوب نبود. گویی درونش جنگ برپا بود. هیچ نمینمیفهمید چه اتفاقی میافتد. او بدون آن که خودش بداند در جنگ بود. دوروتی را به زندان برده و در اتاقک تاریکی حبس میکنند. در گوشهای از اتاق زانوهایش را در آغوش میکشد و اشک میریزد. مدتی بود که رزا را از او جدا کرده بودند. نگاه رزا مقابل چشمانش جان میگیرد. آن جسم از آن رزا بود اما چشمهایش... نگاهش نگاه رزا نبود. لباسهایش... مانند یک زندانی نبود. لباسهایی آراسته و زیبا به تن داشت. رفتار هیچ یک از آن نگهبانها نیز با او مثل یک اسیر نبود. چه بلایی بر سر دوست عزیزش آورده بودند؟ رزا هرگز آدمی نبود که به این سرعت تغییر کند. احساس میکرد رزا مسخ شده به او مینگریست. گویی جادو شده بود!
-
پارت صد و بیست و چهارم مارکوس به سمت گونتر سر میچرخاند و شتابزده میگوید: - معلومه که نه، پیمان صلح قبل از اون شروع شده. گونتر نگاهش را به زیر میاندازد و زمزمه میکند: - یعنی اون موقع بینشون چیزی نبوده؟ - کسی که دخترش رو بخاطر این مسئله طرد کرده چرا باید براشون پیمان صلح رو راه بندازه آخه؟ منطقی پاسخ داده بود اما صدایی در سرش زمزمه میکرد: - زندگی منطق سرش میشه؟ زندگی همیشه پر از اتفاقهای عجیب بوده و هست و خواهد بود. گاهی اتفاقی رخ میدهد که همه انگشت به دهان میمانند که چگونه؟ چه شد که به اینجا رسید؟ هیچ چیز هیچ وقت قابل پیشبینی نیست. مثل قلمرو گرگینهها، مثل این روزهای رزا... در جنگلهای قلمرو گرگینهها، در سرسبزترین و زیباترین قسمت جنگل گرگبنهها به صف ایستاده و یک حلقهی محافظتی بسیار بزرگ تشکیل داده بودند و در میانهی این حلقه دختری میان درختان میچرخید و میخندید! نفس نفس زنان از دویدن میایستد و با ته مایههایی از خنده به او نگاه میکند. مردی که یک شاخه گل زیبا در دست داشت و با لبخند پشت سرش میرفت. آرام نزدیکش میشود و با تعظیم گل را به او تقدیم میکند: - تقدیم به شما بانو. بار دیگر میخندد و شاخهی گل را با ناز از دستان مردانهاش میگیرد و عطرش را بو میکشد. بینظیر بود، مثل تمام این روزها... نگاهش را معطوف گلبرگهای ظریف گل میکند و پر ناز نامش را ادا میکند: - فَرهد... فرهد با صدای مردانهاش "جان" را نثارش میکند. گل را در دستانش میچرخاند و آرام میگوید: - من خسته شدم. چرا همهاش اینها باید دور ما باشن؟ فرهد یکتای ابرویش بالا میپرد و نگاهی به دور و اطرافش میاندازد. هیچ یک از سربازانش در دید آنها نبودند. دخترک ادامه میدهد: - من از اینا خوشم نمیاد. حس خوبی بهم نمیدن! جملهی آخرش هوش و حواس فرهد را جمع میکند. - چرا آخه؟ تمام سعی خود را کرده بود تا بر خود مسلط باشد و بی جلب توجه علت را جویا شود. او دختر باهوشی بود. دخترک روی از فرهد میگیرد و به جایی دیگر نگاه میدوزد و کلافه میگوید: - نمیدونم. احساس میکنم به وجودم چنگ میزنن! فرهد یکه خورده نگاهش میکند. سعی میکند بحث را عوض کند و افکارش را به سمت و سویی دیگر سوق دهد. پس از آن خستگی و کار را بهانه کرده و قصد بازگشت میکنند. در راه کنار کُنراد میرود و پنهانی زیر گوشش زمزمه میکند: - برو دنبال راونر، همین حالا.
- 125 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و بیست و سوم ساعتی بعد گونتر و مارکوس به کاخ بازگشته و در تالار خانوادگی بر کف سنگی تالار مقابل یکدیگر نشسته بودند. مارکوس همه را مرخص کرده و به توماس سپرده بود کسی نزدیک تالار نشود. مابین خود و گونتر دو جعبه بود. یک جعبهی بزرگ حامل شجره نامهی خانوادگی و یک جعبهی کوچکتر که از خانهی رزا آورده بودند. دو جعبهی سرنوشت ساز که هر دو از جنس چوب مقدس بودند و دور تا دورشان جملاتی به زبان باستانی تراش خورده بود. مارکوس هر دو جعبه را میگشاید. شجرهنامهی بزرگ و سنگین را دو نفره از جعبه بیرون کشیده و باز میکنند. کتاب کوچک را نیز کنارش میگشاید. کنار شجره نامه بر دو زانوی خود مینشیند و ورق میزند. سراغ شجرهی خود باسیلیوس میرود. از پدر و مادرش میگذرد و سراغ شجرهی ازدواج و فرزندان باسیلیوس میرود. بر صفحهی کتاب دست میکشد و خط میبرد. شاخهها را تک به تک میخواند. باسیلیوس دو فرزند داشت. دو پسر! یکی پدر خودش و دیگری پدر گونتر بود! شاخهی دیگری نداشت. نام دختری نبود. دوباره با دقت بیشتری نگاه میکند. از سمت راست شاخهی اول، فرزند اول، پدرش. شاخهی دوم، فرزند دوم، پدر گونتر. دستش در امتداد شاخهها حرکت میکند و... یک رد تیره بر صفحه نظرش را جلب میکند. - گونتر، تو هم میبینی؟ آری میدید. اما باور نمیکرد. گونتر چهار دست و پا خود را کنار مارکوس میکشاند و روی صفحهی کتاب خم میشود. مارکوس بر تن ظریف کاغذ دست میکشد. غیر طبیعی به نظر میرسید! در واقع آنها در کتابها و نامههای مهم از کاغذ و جوهر استفاده نمیکردند. با خون بر پوستی سفید مینوشتند. هر جا هم که اشتباهی صورت می گرفت خون را پاک میکردند اما خون تنها در صورت تازگی پاک میشد. خونی که میماند دیگر پاک شدنی نبود. اگر بعدها درصدد اصلاح برمیآمدند باید آن قسمت برش میخورد و تکه پوست دیگری جایگزین میشد. احساس میکرد آن قسمت برش خورده و تکه ای دیگر جایگزینش شده است. و عجیب آن که قسمت برش خورده دقیقا به اندازهی یک شاخه و نام بود! مارکوس ورق میزند تا در صفحهی بعد شرح شجرهاش را بخواند. جملات را پشت هم رد میکند و به دنبال آن که میخواهد میگردد. - ازدواج کردن. فرزند اول.... فرزند دوم و .... در پایان صفحه نام فرزند دوم بود و در صفحهی مقابلش... صفحهی مقابلش نبود! مارکوس بر رد پارگی برگه دست میکشد. پاره شده بود. چرا به تا حال توجه نکرده بود؟ دست دراز میکند و کتاب کوچک را برمیدارد. کتاب را ورق میزند و به دنبال کاغذی که بین صفحاتش دیده بود میگردد. کاغذ را از میان کتاب برمیدارد و کتاب را روی جعبهاش میگذارد. برگه را باز میکند و روی شجره نامه میگذارد. درست کنار رد پارگی... هر دو کاملا بر هم منطبق بودند! کاغذ را رها میکند و وا رفته چهار زانو مینشیند و زمزمه میکند: - این یعنی افسانهها واقعیت داشت! باسیلیوس یه دختر داشته که با یه آدمیزاد ازدواج کرده و طرد شده! گونتر بهتزده چیزی که مثل خوره به جان افکارش افتاده بود را بر زبان میآورد: - یعنی... یعنی واقعا این پیمان صلح و منع حمله به آدمیزادها برای همین بوده؟ برای دخترش؟!
- 125 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت صد و بیست و دوم پس از مدتی گونتر به زبان میآید: - نمیخوای بازش کنی؟ مارکوس از فکر بیرون میآید و گیج به گونتر نگاه میکند. ناگهان به خودش میآید و هوش حواسش سر جایش باز میگردد. خودش را جمع و جور میکند و میگوید: - آره آره، بازش میکنم. جعبه را به سمت خودش میکشد، نفس عمیقی میکشد و به قفل جعبه نگاه میکند. قفلی تقریبا شبیه به قفل جعبهی باسیلیوس داشت. همان که تمام دست نوشتههای باسیلیوس را در آن نگهداری میکردند. چگونه باید آن را باز میکرد؟ بیهیچ برنامهای دستش را جلو میبرد. همین که قفل را در دست میگیرد قفل با صدای تقی باز میشود! گونتر یا صدای قفل بلافاصله میگوید: - فکر کنم شکست! اما مارکوس میدانست نشکسته. او قفل را فشار نداده بود. دستش را از روی قفل برمیدارد. قفل سالم سالم بود و باز شده! گونتر متعجب سرش را جلو میبرد: - چطوری بازش کردی؟ مارکوس شانه بالا میاندازد و زمزمه میکند: - خودش باز شد! - چی؟! گونتر متعجب به مارکوس مینگرد. مارکوس تنها به جعبه نکاه میکرد و فکر و ذکرش حول و حوش چیزی که درون جعبه بود میچرخید. آرام درب جعبه را باز میکند و تمام وجودش چشم میشود. درون جعبه یک کتاب بود! کتاب را برمیدارد و بر جلدش دست میکشد. نامی بر جلدش نمییابد. تنها طرحی از یک شاخه با چند شکوفه بر جلد چرمش حک شده بود. شاخهای که گویا شکسته بود... مارکوس پس از مکث کوتاهی کتاب را باز میکند. هر دو محو کتاب میشوند. خط به خطش به رنگ سرخ بود و عطر خون از آن استشمام میشد. خط به خط، پارگراف به پارگراف، صفحه به صفحه چشمان مارکوس و گونتر گردتر میشد. مارکوس هر صفحه را که میخواند طاقت نمیآورد و سریعا سراغ صفحهی بعد میرفت. گویی برگهها فلفل داشته و آتشش میزدند. پشت هم برگهها را از سر میگذراند و جلو میرود. احساس میکرد نفسهایش به شماره افتاده. تنش گر گرفته و گوشهایش سوت میکشند. کتاب را ورق میزند و ورق میزند تا جایی که یک برگهی تا شده از میان صفحاتش پایین میافتد. خم میشود و برگه را برمیدارد و باز میکند...
- 125 پاسخ
-
- 1
-
-
*** سایورا بغ کرده از دور به تریستان نگاه کردم. همیشه سرد و بی احساس بود. موقعه تمرین دادنم خشن میشد. یه سیگار عجیب دستش بود دودش خیلی غلیظ بود و بوش بوی یه گیاه عجیب رو داشت. فکر کنم متوجه نگاهم شد. برگشت و سرد گفت: - امروز میخوام، هم مبارزه کنی هم شمشیر بزنی. احتمال شکست نود درصد، احتمال زخمی و خونریزی صد در صد، نگران نباش مثل همیشه یونا تو رو خوب میکنه سرورم. دیگه نمیترسیدم، همیشه ازش تو مبارزه مثل چی کتک میخوردم و یونای بدبخت منو خوب میکرد. یونا تو سکوت به منو تریستان خیره شد. آهی کشیدم و به سه تا شمشیر نگاه کردم. تریستان: هر سه شمشیر افسانهای هستن، از جنس بدنه ستارگان، براشون احترام قائلم چون صاحبهاشون تونستن روی فلس من خش بندازن و بمیرن. ببین روح تو کدوم رو انتخاب میکنه. به من خیره شد، ترسیدم. مگه میشه یکی از محافظ خودش بترسه؟ من که این جوریم تریستان خیلی ترسناکه! حتی فهمیدم آسمانیها و ستارگان باهاش دوئل میکنند. حرفش رو ادامه داد: - خوب به سه شمشیر نگاه کن و بعد چشمهات رو ببند سرورم بیین کدوم پشت چشمهای تو شکل میگیره. من چشمهات رو میبندم جای شمشیرها رو تغییر میدم روحت باید اونی که میخواد و پشت پلکهات نشونش داده رو با اولین حرکت برداره اگه نتونست که باید یه شمشیر ساده برداری و با هم مبارزه رو ادامه بدیم. شوکه «باشه» گفتم. بادی وزید و موهام رو به بازی گرفت. به سه شمشیر روی صخره نگاه کردم. حس خاصی به آدم میدادن! هر سه زنگ زده و پوکیده بودن، اما میشد حسش رو فهمید. یکی از شمشیرها زنگ زده با جواهرات شکسته سبز بود. با دسته پارچه پیچِ پوسیده. دومی یه شمشیر پوسیده تر با جواهره خورد شده خاکستری، دسته شمشیرش هم حفرهای بود. سومین شمشیر حس کردم غمگینه! یا خشمگینه نمیدونم شاید؛ برش داشتم از ظاهرش بخوام بگم، یه تیغه پوسیده و شکسته! تیغهاش نصفش نبود. جواهرهاش آبی تیره که به سرمهای میزد. دسته شمشیر ساده با یه حکاکی دستی به شکل ماه و ستاره. سر تکون دادم و گفتم: - به ذهنم سپردم. تایید کرد و چشمهای منو بی حرف با پارچه سفید تو دستش بست و گفت: - حالا تصورش کن، ببین روح تو کدوم رو صدا میزنه. همه جا تاریک بود. نفسم رو بیرون دادم و خودم رو ریلکس و آروم کردم. خاطراتم به آرومی از پشت چشمهام گذشت. یه زندگی آروم و درحال یادگیری طبابت از بابا و گاهی درخواست ارباب روستا که از من خواستگاری میکرد. بعدش اومدنم به این دنیا، ترس، دلخوری، غمگین، گیج بودن، خشمگین. همشون سر این بود نمیدونستم کی هستم مثل یه تیغه شکسته شمشیر میموندم. بغض کردم و همون شمشیر پشت پلکهام جون گرفت. شمشیر شکستهای که نصفش نبود من هم مثل اون بودم. هویت داشتم؛ اما گم شدم. بغضم رو قورت دادم و دستم رو بالا اوردم. لبهام غمگین تکون خورد. - ای تویی که مانند من سر نوشتت به دو قسمت افتاده است. بر دستانم بیا و مرا با وجودت کامل کن، تا در راهی که می خواهم قدم بگذارم نیاز به پیشنهام نداشته باشم. پارچه از روی چشمهام بدون این که کسی باز کنه خودش باز شد. شمشیر شکسته درخشید و پوسیدگیش دود شد. دو شمشیر دیگه هم جواب دادن و درخشیدن! همشون وارد شمشیر شکسته شدن؛ اما شمشیر شکسته باز هم کامل نشد، انگار میخواست بگه تو با من کامل نمیشی. غمگین سرم رو پایین انداختم. باد شدیدی دورم جون گرفت و آسمان درخشید و رعد برقی بدون هوای ابری زد. شمشیر شکسته دور من چرخید و وسط پیشونیم با قدرت کوبیده شد. از درد خم شدم. تریستان سریع واکنش نشون داد شمشیر رو بگیره. خون از سر شکافتم بیرون زد! شمشیر دود آبی رنگ شد و وارد شکافت سرم شد. از درد سر چشمهام گشاد شد و خواستم نعره بزنم درد از بین رفت. دهنم رو بستم و گیج به تریستان نگاه کردم. تو چشمهاش برای اولین بار نگرانی دیدم. اصلا نگرانیش رو تو ظاهر نشون نداد، حتی تو لحنش و سرد گفت: - هر سه شمشیر رو گرفتی، این که چی میشه هم خودم نمیدونم. چون هر سه با شمشیر شکسته امپراتورآسمان یکی شدن. بدنم به خارخش افتاد و شروع کردم به خاروندن و گفتم: - یعنی میمیرم؟ تیز شد. - همه چی که مردن نیست. خندیدم. عجیب بدنم به خارش افتا و جواب دادم: - چطور برای تو همه چی با کشتن حله؟ نگاه گرفت ولی چشمهاش خندید، اصلا ضایع بود. برگشت، به پیشونیم جایی که شمشیر وسط پیشونیم کوبید نگاه کرد و گفت: - چیزی شده؟ سر تکون دادم و کلافه لب باز کردم. - بدنم به طرز عجیبی خیلی میخاره. یونا دوید سمت من و وارسیم کرد و مطمئن گفت: - مشکلی نداری! سوزشی روی پیشونیم اومد. تریستان نزدیکم شد و با چشمهای درخشان صورتم رو تو دستش گرفت و خون روی صورت منو لیس زد. شوکه شدم و خشکم زد. زبونش به شکل اژدها شد و دوتا شاخ پیدا کرد. ترسیده پیرهنش رو تو مشتم گرفتم فشار دادم. زبونش یکم زبر بود و خیلی گرم. حتی خارشم با این کارش یادم رفت. از من با چشمهای درخشان فاصله گرفت. یونا با دهن باز به من و تریستان خیره شد. تریستان سرد گفت: - نشان ستارگان و جواهر ستارگان رو گرفتی. شمشیر امپراتور تو رو قبول کرده و تمام قدرتش رو در اختیار تو گذاشته. با قدمهای محکم از من فاصله گرفت و رفت. یونا به من و بدنم نگاه کرد. مات لب زدم: - الان منو لیس زد خون منو از روی صورتم پاک کرد؟ یونا سر تکون داد و شوکه به من و بدنم اشاره کرد: - اون زیاد مهم نیست عادیه. بدنت، بدنت... پر از جواهرات شده. به خودم نگاه کردم. تمام لباسم بخاطر جواهرات ستارگان خاکستر شده بود. جواهراتی که زیبایشون خیلی زیاد بود! دویدم تا به اتاقم برسم خودم رو کامل تو آینه ببینم همچنین شرم هم داشتم، هیچی تن من نبود. از غار سیاه و نورانی با کریستالهای درخشان گذشتم؛ سمت راست چرخیدم تو اتاقم پریدم و جلو آینه قرار گرفتم. با دیدن خودم انگار یه الهه دیدم! جیغی زدم و مات شدم. روی بدنم جواهرات طلایی بود. ظریف زیبا دخترانه. روی پیشونیم طرح هلال ماه، انگار تو گوشت و پوستم حک شده بود. دور پیشونیم جواهر ظریف طلایی با نگینهای عجیب که رنگ و انعکاسهای نور رو میگرفت. از پشت هم تو موهام رشتههای زنجیری باریک لا به لای موهام افتاده بود. تو گردنم یه زنجیر عجیب که خطش از وسط سـ*ینم گذشته بود و تا دور کمرم افتاده بود. از پشت کمرمم روی ستون فقراتم جسبیده بود! چشمهام گرد شد دور بازوم، مچ دستم، ران پاهام و ساق پاهامم جواهرات بود! یعنی چی؟ شمشیر گرفتم یا جواهر؟ صدای تریستان از پشت پرده اومد: - سرورم به آسمان نشینها گفتم، چند دست لباس بیارن از الان لباسمعمولی نمیتونی تن کنی چون اون جواهرت عادی نیستن. لباس عادی نمی تونم بپوشم؟ روی تخت نشستم که تخت خاکستر شد و جیغ زدم! تریستان سریع وارد اتاق شد. با دیدن من و تخت شقیقهاش رو خاروند و گفت: - زندگی عادی دیگه با اون جواهرات نداری. باید یکم بیشتر دست تو کیسه کنم وسایل آسمانی بگیرم. از اتاق بیرون رفت و من ترسیده به تختی که خاکستر شده بود نگاه کردم. ترسیده یه گوشه ایستادم. میترسیدم دست به هرچی بزنم نابود بشه. ولی کنجکاویم نگذاشت یه جا بایستم. یکم جلو رفتم و به لباسی دست زدم. هیچیش نشد! نفس راحتی کشیدم پیرهنم رو سمت جواهر بردم نرسیده به جواهر خاکستر شد. غرش کردم: - مرض. دستم رو روی جواهر کشیدم، گرم و لذت بخش بود. انگار عروسم انقدر جواهر آسمان تن من ظاهر شده! موهام رو پشت گوشم دادم که با دیدن گوشم جیغ بلندی کشیدم! تریستان باز تو اتاقم اومد و گفت: - سرورم دیگه چی کشف کردید؟ به گوشم اشاره کردم. - گوشم! تریستان گوشم دراز شده. لبهاش رو به هم فشار داد نزدیکم شد. به گوشهای بلندم که شبیه الف بود نگاه کرد. روی گوشم جواهری شبیه سپر گوش بود، دقیقا روی تیزی گوشم. دستی روی گوشم کشید و گفت: - قدرتهای ذاتیت با از بین رفتن طلسم درونت داره خودش رو نشون میده. باید بیشتر تلاش کنیم تا طلسمی که روی تو قرار دادن کاملا شکسته بشه من ملکه واقعی خودم رو ببینم چیه؟ مات لبزدم: - من طلسم شدم؟ تایید کرد و جواب داد: - طلسم محافظتی، قدرتهات رو به خواب فرستادن ولی کانال قدرت رو نابود نکردن. پس هرکی کرده فقط تو رو خواسته از دید همه مخفی کنه تا از تو محافظت بشه. دست روی گوشهای بلندم کشیدم. - چه جالب! تریستان مرموز فقط به صورتم نگاه کرد. - کدومش جالبه؟ این که طلسمت کردن یا این که گوش الف داری؟ شونه بالا انداختم. - نمیدونم، هردو... فکر کنم. پوفی کشید و سر تکون داد. - متوجهام شوکه شدی ولی مسئلهای نیست عادت میکنی. از اتاق بیرون رفت. زیر لب حرصی غر زدم: - چقدر مغرور و سردی؟ یکم احساس داشتن بد نیست، یخ از تو با احساس تره. برگشتم به خودم تو آینه نگاه کردم. انواع اقسام حسها درونم بود. نمیدونستم بترستم، هیجان زده بشم سر تا پاهام جواهر شده. فقط یه سوال تو سرم پررنگ بود. نکنه منو بدزدن با این همه جواهر؟ الان شبیه یه مانکن پر جواهرم تا یه آدم! اصلا آدمم؟ به گوش هام باز نگاه کردم. هم ازشون میترسیدم هم از خوشگلیش دلم قیلی ویلی میرفت. به بقیه جاهام نگاه کردم با این که سر تا پاهام جواهر بود ولی تو ذوق نمیزد. جداً نمیزد سنگین هم نبودن، اصلا حسشون نمیکردم. روی زمین نشستم که قالیم خاکستر شد و سریع بلند شدم. این دیگه حکمت نیست عذاب خالصه! دیگه نخواستم به تریستان ضرر برسونم و به دیوار تکیه دادم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم. به جواهر دور مچ پاهام بازی کردم. خوشگلی هم دردسر داره ها؟! بی حوصله هوف کشیدم. از طلا جواهر خیلی خوشم میاد ولی این دیگه ترسناک بود. بابا رسما شدم ویترین جواهرات میترسم برم بیرون یکی منو با خودم ببره. جون جواهراتم با گوشتم چسبیده بود حتی تکون نمیخورد. جداً از خودم میترسیدم. از این که طلسم از بین بره من چطور موجودی هستم. از انسانیت فاصله میگیرم؟ درنده میشم؟ یا یه موجود الهی و زیبا که دل همه رو یه دل نه صد دل میبره میشم؟ من میخوام خودم باشم. حس و حال یه پروانه رو دارم که از کرم به پروانه زیبا تبدیل شده. بغ کرده به پاهام نگاه کردم که شوکه شدم! پاهای من مو داشت! موهام کجا رفت؟! من عادت ماهانه داشتم؟ بلند شدم که دیدم عه لباس زیر تنمه، حیثیتم اونقدر هم به باد نرفته. خوبه جواهر دیگه اونجا در نیومده بود. نفس راحت کشیدم و ولو شدم روی زمین بدنم صاف و صاف شده بود بدون یه تار مو. وای! اگر موهای کلهام میرفت چی؟ انگار جواهراتم درک و شعور دارند. یه شمشیر اومدیم انتخاب کنیم ببین به کجا کارمون رسید! پرده اتاقم کنار رفت و تریستان با یه ساک تو دست اومد پشت سرش هم یه دختر خیلی زیبا! موهای دختره مشکی و چشمهاش آبی بود.
- 23 پاسخ
-
- 4
-
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
*** یونا یک ساله ارباب همراه ملکهاش اومده. تو این یک سال شده بود استاد بیرحم که حتی یک بار هم ملکه رو تشویق نمیکرد. دلم خیلی برای ملکه سایورا میسوخت، کارش رو خیلی خوب انجام میداد. ولی ارباب میگفت نه خوب نیست دوباره... یک ساله همین روند رو دارند. ساعت دو ظهر که میشد شروع میکرد مبارزه یاد دادن به ملکه تا ساعت هشت شب، از هشت شب به بعد هم ملکه از من معجون سازی یاد میگرفت، کارش واقعا عالی بود. خودش یه پا دکتر بود حتی میتونست معجونها هم اصلاح کنه کاری که فقط من و خاندانم بلد بودیم. من که به ملکه افتخار میکنم چون واقعا عالی بود؛ فقط نمیدونم ارباب تریستان چرا اینو نمیدید. بلند شدم و با سینی صبحانه وارد اتاق سایورا که خود ارباب براش ساخته بود رفتم. خیلی آروم خوابیده بود. ارباب رو خواب ملکه حساس بود؛ میگفت حق بیدار کردنش رو ندارم باید زمانی که بدنش سیر خواب شد خودش بیدار بشه. چون آموزش سنگین میدید باید بدنش استراحت میکرد. سینی رو آروم و بیصدا روی میز گذاشتم. ارباب یه اتاق پنجاه متری برای ملکه درست کرده بود. یه قسمت کتاب خونه، حمام با وان بزرگ، یه قسمت قفسه معجونهایی که خود ملکه درست کرده. مبل و تخت هم از شهر برای ملکه خریده بود. تنها حفرهای که تو غار پرده داشت، اتاق ملکه بود. حتی کف زمینش رو فرش ابریشم و خز سفید دور اتاق گذاشته بود، با هزار ورد محافظتی. پاورچین پاورچین سمت سبد لباس چرکها رفتم برش داشتم. اومدم از اتاق بیرون برم صداش تو گوشم پیچید. - یونا، میشه با من صبحانه بخوری؟ خشکم زد. این اولین باره ملکه از من چیزی خواسته! برگشتم و نگاهش کردم. رنگش پریده بود و پرسیدم: - ملکه چیزی شده؟ نشست و موهاش رو پشت گوشش زد. - دلم درد میکنه، ولی عادیه. متوجه موضوع شدم. ملکه دختر هستن و بین انسانهای مونث این شایع هست و سلامتی بدن رو نشون میداد. لبخند زدم. سبد لباس چرکها رو گوشه تخت گذاشتم. دستهام رو شستم، سینی صبحانه رو برداشتم روی تخت گذاشتم. حوله رو برداشتم با دستهام داغ کردم جوری که بدنش رو نسوزونه ولی گرم باشه. پشت سرش قرار گرفتم و حوله رو دور شکم و کمرش گذاشتم. آهی کشید و بیحال گفت: - ممنون یونا. ملکه با این که ملکه بود بابت هر خوبی که براش انجام میدادم، از من تشکر میکرد. خودم براش لقمه گرفتم و تو دهنش گذاشتم. اشاره کرد خودمم بخورم. ولی خب من گوشت خوارم، برای این که به دلش بشینه چیزی که ارباب از شهر برای ملکه میگرفت رو خوردم. طعم شیرین و کرهای داشت. بهش مربا و کره، خامه و عسل و پنیر میگفتن. شیر هم ارباب فقط شیر تک شاخ و شیر اژدهای ماده میاورد. حتی اگه ملکه صبحانه نمیخورد حتما و اجباراً باید روزی سه بار از این شیر میخورد. نمیدونم با این که گوشت نبود، به دلم نشست و لبخند زدم.
- 23 پاسخ
-
- 4
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
پارت ۴۹ (میان تیغ و تپش) از چشمانش آتش می بارید.. و پر واضح بود که از دو کلمه کیاراد نه، از خشم فروخورده ی چندین ساله رنج میبرد که اینگونه بهانه را محکم چسبید..: قانون؟! قانون تو این خاک چه معنی میده؟ اینجا فقط عشیره قانونه! کیاراد یک قدم جلو آمد، و اینبار دست به سینه ایستاد.. گویی تمام این سالها، به آرامش عادت کرده بود که زبان بدنش نیز دستور خونسردی را از او میگرفت.. : قانونی که شبانه دنبال دختر بی پناهی راه میافته، قانون نیست، سایه وحشته! بارها تاکید کردم.. اداره کردنی که با ترس سرپا بمونه، با اولین لرزش فرو میریزه! فیروز خان تکیه داد.. و برق نگاهش در چشمان مطمئن کیاراد نشست: همیشه همینطور بودی..از کنترل کردن نفرت داشتی.. چشمان کیاراد، تیره تر از همیشه به نظر میرسید.. او بی آنکه بخواهد، آن همه آرامش در رفتارش، اعصاب همه را به بازی میگرفت : چون کنترل با ترس فرق داره! اینجا سال هاست با ترس اداره میشه، نه احترام! حالا هم که میبینی برگشتم، چون دارن از اسم و رسم ما، یه قتل نامه میسازن! و نیشخندی میزند: طبق اختیاری که خان بزرگ دو دستی دادن دستشون! فیروز خان، تند از جا بلند میشود و عصایش را محکم بر زمین میکوبد..خشونت و بلندی صدایش، لرز به تن همه اهالی عمارت، البته جز فرد مقابلش، انداخت: داری از من حرف میزنی ..مراقب باش! سالها نبودی رفتی پی زندگی آزاد طلبت، چیشد برگشتی؟ اینبار هدفت چیه؟ اومدی زمین بزنی؟ یا نگرانی جایگاهتو تصاحب کنن؟ کیاراد قدم مطمئنی برداشت، و آرام روی میز کناری فیروز خان نشست.. پا روی پا میاندازد، و دوتا دستانش را بر لبه ی مبل سنتی، تکیه میدهد... سر بالا میگیرد، و به فیروزخان نگاهی میاندازد.. عمیق، پرمعنا، و قوی! فیروز خان، که تیرش به سنگ نخورده بود، مات شده به او نگاه کرد..... لحن کیاراد، نه لجباز بود نه خشن.. صلح طلب بود: نذار فردا اسممون با خون گره بخوره! همیشه همانطور بود..تا جای ممکن از صلح و آرامش استفاده میکرد.. در غیر اینصورت، اگر مجبور شود تمام این آرامش را با دستای خود به هم میرزید... سکوت سنگینی میان آن دو افتاد.. دقایقی سپری شد...هر دو به هم خیره مانده بودند.. فیروز با نگاهی ستیزانه، و کیاراد آرامش خالص! افکار هردو بی نهایت اختلاف داشت! که فیروز خان، سکوت را اندکی تهدید وار، شکست: اگه بخوای اینبار هم مقابل این قتل وایستی... و بی هیچ رحمی، تیر خلاص را زد: جنگ میشه! کیاراد، لحظه ای از خونسردی اش کم نشد.. نگاهش را به در دوخت.. جایی بیرون از عمارت.. و صدایش، مستحق آن همه قدرت بود: بعضی جنگ ها رو برای تمام شدن چرخه ی بی منطقی، باید شروع کرد! سرش به آرامی، سمت پدرش برگشت.. نگاهش تا اعماق پدرش نفوذ میکرد: یا امشب این خونه پشت حق میایسته، یا..... به ساعتش نگاهی میاندازد..و از جا بلند میشود.. فیروز خان گنگ و ناباور، میان حرفش، خشمگین تشر میزند: تهدیدم میکنی؟! کیاراد، یک تای ابرویش بالا میپرد: تهدید نه، هشدار! به راستی که قدرت خاصی پشت تک تک کلماتش بود.. که شگفت زده شدن فیروز خان، مطمئنا هنوز جا داشت ... چرا که پسرش، بی نهایت رفتار مرموز و غیرقابل هضمی داشت!
-
پارت ۴۸ ( میان تیغ و تپش) نگاهش از آن نگاه هایی بود که سوال نمیپرسد.. حساب میکشد! قدم هایش شمرده و محکم بود! نه تردید داشت، نه عجله! همانند کسی که اطمینان داشت برای تمام کردن آمده است..نه توضیح دادن! نگهبان ها، قبل از آنکه قدم بردارد، یکی از آن ها ناخودآگاه ایستاد.. دیگری دست از توضیح دادن پای تلفن، کشید.. هیچکس جرات آن را نداشت کاری را ادامه دهد! گویی همه خشک شده بودند.. متین بدون هیچ تعللی، با قدم های تندی خود را به او رساند.. و دستش را به سمت او دراز کرد: سلام آقا، خوش اومدین..رسیدن به خیر..! کیاراد، لبخند محوی زد و دست متین را گرم فشرد... که متین با سر، تعظیم کوتاهی کرد و به داخل عمارت اشاره کرد: بفرمایین آقا.. کیاراد، لحظه ای نگاهش به در ورودی عمارت، مکث کرد! نگاهش را سخت از در میگیرد، و با چشمان باریک شده ای، نگاه نافذش را در چشمان متین قفل میکند: همه چی رو به راهه؟! متین کاملا متوجه شد منظور کیاراد از چه بود! از اوضاع نابسامان دختری که عده زیادی دنبالش هستند.. و او تک و تنها، و بی پناه، پاهایش قدرت فرار را میطلبید.. آهی میکشد و کوتاه پاسخ میدهد: هنوز پیداش نکردن آقا..شاهرخ آدماش کافی نبود، خودشم دست به کار شده! بچه ها رو طبق دستوری که شما دادین فرستادم.. هر از گاهی بهم خبر میدن..شما نگران نباشید! کیاراد، خونسرد سری تکان میدهد..و زبانش را بر لب میکشد..و مکررا به در عمارت نگاهی میاندازد.. سپس طی یک حرکت، پاتند میکند سمت ورودی عمارت! متین با نگاه سنگینی، او را بدرقه میکند! خدمه، از پنجره، با دیدن مردی با قدمهای استوار و سنگین، بلندی مردی که قامتش، به تصمیم های سخت عادت کرده بود، با آن جثه درشت و تنومند بی نهایت قدرتمندش، دست از کار کشیدند..و با حیرت، خیره ماندند! پالتوی تیره اش، روی شانه های عضلانی و درشتش، که نماد قدرت و ابهت بود، صاف ایستاده بود! ریش نه چندان خفیف، وخط فک محکم، چهره اش را خشن نکرده بود... بلکه جدی اش کرده بود! دختر جوانی از پنجره آشپزخانه عمارت، با دیدن آن همه هیبت و جذابیت، آن هم یکجا، بی اراده، با دهانی باز به او خیره میماند... و زیر لب زمزمه میکند: خدا چی ساخته... مادر مسنش، ضربه ای به بازوی دخترش میزند و رو به او تشر آرومی میزند: ببر صداتو دختر..میخوای شر به پا کنی؟! عده ای از خدمه، پاتند میکنند و هراسان، در عمارت را به رویش باز میکنند... تعظیمی میکنند... لبخند وخوش آمدگویی آن ها، پر استرس و هیجان بود! همه افراد آن عمارت، میدانستند که... بازگشت کیاراد، بازگشت توازن بود! خان بزرگ، فیروزخان پشت میز همیشگی اش نشسته بود.. عصای کهنه اما سفت و سخت کنار دستش.. و چهره ای که سالها فرمان دادن، آن را بی حس و رحم کرده بود! با شنیدن صدای قدم های استوار محکمی، بوی آمدن پسرش را حس میکند... سرش را بالا میآورد.. پسرش را، کیاراد را درست مقابل چشمانش و رو به رویش میبیند.. با پاهایی که به اندازه عرض شانه، آن ها را از هم فاصله داده بود.. و دستانی که دقیق، همانند حرکت پدرش، به پشت گره داده بود... و به راستی که او شباهت شدیدی به پدرش داشت...آن همه خونسردی و قدرت..اکتسابی نبود! اما فیروز خان، بعد از کمی خیره ماندن، به آن پسر بزرگ شده ای که اینگونه مقابلش ایستاده و قدعلم میکند، دروغ چرا، در دل به وجد آمد...! اما نگاهش، سرد و بدون هیچ احساسی بود.. نه تعجب کرد، و نه خوشحال شد! تنها فقط یک تای ابرویش را بالا میاندازد، و تیز میگوید: برگشتی..همونجوری که مطمئن بودم بلاخره برمیگردی! تلخ خندی میزند، و حرفهای تلنبار شده ی چندین ساله اش را بیرون میریزد: سال ها رفتی.. بی اجازه، بی خداحافظی، بی اینکه پشت سرت رو نگاه کنی... به اسم و رسم این خونه، عقایدمون، پشت کردی و افتخار کردی! کیاراد، گره دستانش را از پشت باز میکند، و با آرامش حرص دراری، یک دستش را درون جیب شلوار کتانش فرو میبرد که باعث شد لبه ی کتش، کمی بالا برود... با کمی نگاه کنجکاوی به اطراف عمارت، نگاهش را سرانجام به چشمان پدر منتظرش، سوق میدهد: پشت نکردم...نخواستم مثل شما زندگی کنم! چشم های فیروز خان، از خشم درونی، برق زد: مثل ما؟! از کی خودت رو جدا از ما دونستی؟ و نیشخندی میزند: از همون روزی که رفتی دنبال قانون و وکیل شدی؟ کیاراد نه لبخند زد، و نه اخم کرد! صدایش صاف بود، حساب شده و بی نیاز از اثبات: از همون روزی که فهمیدم اینجا زور رو به اسم و رسم میفروشن! من آدم قانونم..تابع هیچ عقایدی نیستم! فیروز خان، پر خشم، عصایش را به زمین میکوبد..
-
پارت ۴۷ (میان تیغ و تپش) هوای نیمه شب زمستان، سرد و برنده بود.. آنقدر که سرما تا مغز استخوان میدوید.. و به لرز بدن شدت میبخشید.. و دخترک، خیس خیس، با لباسی که به تن چسبیده بود، پا برهنه روی خاک باران خورده ی سرد، میدوید.. رد خون تیره ای، از زخم کف پایش، روی گل تیره جا میماند.. اما گویی درد پاهایش دیگر مهم نبود.. بلکه دردی عمیقتر، از درون امانش را بریده بود! انقباض تیز و بی رحمی در پایین شکمش پیچید.. نفسش یک لحظه برید و قدم هایش کند شد.. دیگر توان نداشت...! چند قدم جلوتر، کنار درختی کج و کهنه، خود را روی زمین پرت میکند و سر به آسمان میگیرد و لب میزد : خدایا نه..امشب نه..دووم نمیارم! نفس نفس میزد.. آن همه اضطراب و فشار عصبی، امشب کار خودش را کرده بود! زانوهایش را محکم در شکم جمع میکند و پیشانی اش را روی آن ها گذاشت.. گویی میخواست از هم نپاشد که اینگونه همانند طفلی معصوم، در خود جمع شده است... دندان هایش را از شدت درد، روی هم قفل کرد.. تا مبادا ناله ای از بین دهانش بیرون بیاید! درد عادت ماهانه، در آن سرمای خیس و وحشت زده که بر تن عریانش کوبیده میشد، شباهتی به شکنجه را داشت! آنقدر در آن حالت درد کشید، که نمیدانست چند دقیقه گذشت.. حتی نمیدانست الآن چه ساعتی از شب است! تن سفید بلوری اش، حالا دیگر برق نمیزد.. بلکه از شدت سرما کدر شده و به کبودی میزد.. دیگر درد زخم هایش را حس نمیکرد...کاملا بی حس شده بود! چهره اش، مات و بی روح، شبیه به گچ، به سفیدی میزد.. دخترک داشت بیهوش میشد... دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود... روی زمین دراز میکشد و جنین وار، پاهایش را به شکمش وصل میکند و در خود جمع میشود... چشمانش خمار از درد و خستگی، روی هم افتاد..... نه با هیاهو آمد.. نه با اعلام حضور! ماشین تیره رنگش، آرام از پیچ آخر جاده منتهی شده به عمارت با شکوه آنان، گذشت... چراغ های اطراف عمارت، خاموش بود.. اما حضورش از هر نور بلندی، پررنگ تر بود! گویی که روستا، قبل از آنکه او در آن بعد از چندین سال پا بگذارد، حسش کرده بود... باد ایستاد.. سگ ها ساکت و رام شدند.. حتی صدای پای نگهبان ها، مکث کوتاهی برداشت! تک بوقی زد، و در آن نیمه شب، چه کسی جز بزرگان طایفه، میتواند پا در عمارت بگذارد؟! نگهبان ها هرکدام با دقت و کنجکاوی، با اسلحه گارد گرفتند.. و دو نفر از آن ها، با احتیاط در را باز کردند... شیشه ها دودی بود و چیزی از داخل ماشین معلوم نبود.. اما یک لحظه، ماشین رو به روی متین مکث کرد... متین که خبر داشت از آمدن رئیسش، ناخودآگاه لبخند محوی بر لب او نقش بست.. و با اعتماد و اطمینان، سر بالا گرفت و به او خیره شد: اسلحه هارو بیارید پایین... و با مکثی طولانی، با افتخاری که در صدایش مشهود بود ادامه داد: آقا اومدن! همگی، غافلگیر شده، طی یک حرکت غیر ارادی، سر به ماشین کیاراد چرخاندند... ماشین کیاراد بی توجه به آن ها، از بینشان گذشت... پچ پچ نگهبان ها از چشم متین دور نماند..! او پیاده شد... قد بلند، شانه ها صاف، و چهره ای که سالها دوری، آن را تغییر نداده بود.. بلکه عمیق تر و تاثیرگذارتر کرده بود!