رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت پنجاه و هشتم باباش تمام ارتباطشو با کارخونه و ما قطع می‌کرد! یا اگه فرهاد این مسئله رو می‌فهمید، بی شک از ارمغان جدا می‌شد و دوباره می‌رفت پی اون دختره گدا صفت! تازه اون دختر بچه فرهاد تو شکمش بود! یهو فکری به ذهنم رسید...آره...راه حلش همین بود! بچه یلدا و فرهاد باید تو این خونه بزرگ می‌شد! قرار بود بعداً راجب اون بچه فکر‌کنم اما بابت قضیه ارمغان مجبورم بهش فکر کنم... ارمغان یهو از کنارم بلند شد و با ناراحتی گفت: ـ مامان منو ببخش! ولی نمیتونم به فرهاد بیشتر از این دروغ بگم! قبل رفتن به این سفر باید این قضیه رو بفهمه و بعد تصمیم بگیره... بلند شدم و دستشو کشیدم و گفتم: ـ فرهاد چیزی نمی‌فهمه! با تعجب نگام کرد که ادامه دادم و با لبخند بهش گفتم: ـ بشین دخترم... کنارم نشست که گفتم: ـ ببین ارمغان، با اینکه این مسئله خیلی مهمه اما تو هرچی باشه، عروس خانواده اصلانی هستی! من ازت حمایت میکنم. زندگیتو خراب نکن دخترم!لازم نیست به فرهاد چیزی بگی. نگام کرد و گفت: ـ مامان چی دارین میگین؟! فرهاد اگه بفهمه بهش دروغ گفتم، ذاتا دورم و خط می‌کشه. دیگه در این حد نمیتونم ارزش خودمو پایین بیارم! ازش پرسیدم: ـ فرهاد و دوست داری؟ با ناچاری بهم نگاه کرد گفت: ـ بیشتر از هر چیزی! دستش و که میلرزید، گرفتم تو دستم و گفتم: ـ پس با همدیگه این قضیه رو حل می‌کنیم! ـ آخه چجوری؟! من کلی دکتر و اینا رفتم، چیزی نیست که حل بشه مامان! گفت: ـ فرهاد هم میخواد زندگیش و با تو ادامه بده ارمغان! بهش نزدیک شو و بعدش نقش یه زن باردار و تا نه ماه بازی کن و بعدش یه بچه از پرورشگاه میاریم و بزرگش میکنیم...فرهاد هم اون بچه رو بچه خودش می‌دونه ، تازه ثواب هم میکنیم!
  3. پارت پنجاه و هفتم با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چی رو باید بدونه؟ منظورت چیه ارمغان؟ دماغشو کشید بالا و یه چندتا نفس عمیق کشید و گفت: ـ مامان من خیلی فرهاد و دوست دارم، تو خودت شاهد این قضیه بودی! گفتم: ـ آره دخترم؛ فرهاد کاری کرده؟ بغضشو قورت داد و گفت: ـ نه ولی من دوسش دارم و نمی‌خوام و نمی‌تونم بهش دروغ بگم! حقش نیست...اگه من اینکارو کنم با اون دختره چه فرقی دارم پس؟! الآنم که داره برای ماه عسلمون برنامه میچینه و داره برام تلاش می‌کنه، واقعا عذاب وجدان میگیرم مامان...بهتره قبل از این که چیزی بشه، تمومش کنیم! یکم لحنم و تند کردم و گفتم: ـ ارمغان حرفو تو دهنت نچرخون! راجب چی داری حرف میزنی؟! دستشو گذاشت جلو صورتش و دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت: ـ مامان...من...من نمیتونم بچه دار بشم! انگار با گفتن این حرفش یه سنگ وسط قلبم نشست! چی داشت می‌گفت؟! ادامه داد: ـ اون روز که اومدین خواستگاریم، میخواستم به شما بگم اما اونقدر خوشحال بودین و دروغ چرا خودمم اونقدر خوشحال بودم که فرهاد انتخابم کرده، نخواستم خوشحالیمون و خراب کنم...اما...اما تا کجا میتونم این دروغ و ادامه بدم! هم شما برای ادامه نسلتون میخواین نوه‌دار بشین و هم فرهاد دلش میخواد پدر بشه! نمی‌تونم باهاش اینکارو کنم! حقشو ندارم. زبونم بند اومده بود و نمی‌دونستم باید چی بگم! فکر اینجاشو نکرده بودم! اما نباید میذاشتم این قضیه فاش بشه، اگه مردم راجب این مسئله میفهمیدن، چی راجبمون میگفتن!؟
  4. امروز
  5. پارت پنجاه و ششم ( خاتون ) همه چیز داشت طبق برنامه‌ام پیش می‌رفت و بالاخره فرهاد و ارمغان باهم عقد کردن و ارتباط بین خانواده ها خیلی قوی تر شد...این وسط فقط از رفتارهای فرهاد می‌ترسیدم که اونم خداروشکر بعد از دیدن ارمغان، انگاری که دلش نرم شد و به دلش نشست...ارمغان هم واقعا دوسش داشت و می‌دونستم می‌تونه کاری کنه تا اون گدا صفت و فراموش کنه...بعد از عقدشون، ارمغان اومد خونه ما و فرهاد قرار شد براش گالری نقاشی باز کنه تا کاراشو اونجا ادامه بده...دیگه خیالمم از جانب فرهاد راحت شده بود چون هم رفته بود بالا سر کارخونه و هم برای اینکه به چشم ارمغان بیاد، پیشنهاد ماه عسل و بهش داده بود...همه چیز طبق روال داشت پیش می‌رفت تا اینکه یه چیز افتضاحی فهمیدم! دو روز قبل از اینکه بخوان برن ماه عسل، وقتی از کارخونه برگشتم خونه...دیدم جفتشون بهم خیره شدن، اولش یکم قربون صدقشون رفتم و بعد اینکه فرهاد رفت بالا، حس کردم ارمغان خیلی ناراحته! رفتم نزدیکش و گفتم: ـ دخترم چیزی شده؟! تا این جمله رو گفتم، یهو با هق هق زد زیر گریه! جوری گریه می‌کرد که انگار یکی از عزیزاش فوت شده...تا قبل اینکه کسی ببینتش، بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم! اما فقط گریه می‌کرد و اصلا آروم نمی‌شد...بردمش رو صندلی کنار استخر و کمکش کردم تا بشینه! با ترس کنارش نشستم و اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ ارمغان؟ چی شده عزیزم؟! داری منو میترسونی! سرشو گذاشت رو قفسه سینه ام و با گریه گفت: ـ خیلی دوسش دارم مامان ولی از دستش میدم! باید بهش بگم...حق داره بدونه!
  6. پارت پنجاه و پنجم مامان دستاشو بهم کوبید و با خوشحالی گفت: ـ آخیش! خستگیم در رفت این صحنه قشنگ و دیدم! بمونین برای هم عزیزای دلم... ارمغان با لبخند گفت: ـ خسته نباشی مامان! مامان اومد پیشمون و بغلش کرد و گفت: ـ درمونده نباشی دختر قشنگم. بعد چشمش خورد به تابلویی که ارمغان کشید و گفت: ـ ماشالا دخترم از هر انگشتش هنر می‌باره! تایید کردم و گفتم: ـ دقیقا همینطوره! اما ارمغان بازم ته چشمش ناراحت بود، اینو حس می‌کردم اما گذاشتم به عهده خودش، تا هر وقت فکر کرد وقتشه بهم بگه...تو دنیا از تنها چیزی که بدم میومد، دروغ و پنهون کاری بود و واقعا بعدش طرف و از چشمم مینداخت...رو بهشون گفتم: ـ پس من میرم بالا لباسمو عوض کنم و رنگ بزنم به بهزاد تا ببینم کارمونو اوکی کرد یا نه! ارمغان هم لبخندی بهم زد و من رفتم بالا...یه دوش گرفتم و بعد بیرون اومدن زنگ زدم به بهزاد و گفت که بلیطا رو برای پس فردا شب تو یه هتل خیلی خوب برای یه هفته رزرو کرده...قصدم این بود تو این سفر به صورت کامل پرونده یلدا رو ببندم و ارتباطم و با ارمغان قوی تر کنم...اما ارمغان از یه مسئله ناراحت بود؛ اینو هر وقت تو چشمام نگاه می‌کرد، می‌تونستم حس کنم! اما این مسئله چی بود؟! راجبش کنجکاو بودم اما می‌خواستم ببینم خودش بهم میگه یا نه!
  7. پارت پنجاه و چهارم با احساس بهش نگاه کردم که خندید و گفت: ـ چرا اینجوری نگام می‌کنی فرهاد؟ گفتم: ـ دلم میخواد یه دختر داشته باشم، کپی خودت...هم از نظر قیافه هم از نظر اخلاقی...یعنی یدونه ارمغان کوچولو! یهو برخلاف انتظارم، رفت تو فکر و حس کردم ناراحت شد! اصلا فکر نمی‌کردم همچین ری اکشنی نشون بده...بدون هیچ حرفی پیش بندشو باز کرد و قلموهاشو جمع کرد...رفتم نزدیکش و گفتم: ـ حرف بدی زدم ارمغان؟! چشاشو ازم دزدید و سعی کرد لحنش و عادی نشون بده و گفت: ـ نه نه اصلا! فقط اینکه... مشخص بود یه چیزی هست...دستم و گذاشتم زیر چونه‌اش تا توی چشمام نگاه کنه و گفتم: ـ فقط اینکه؟! حس کردم یکم بغض کرد...دلم نمی‌خواست ناراحتیش و ببینم! بغلش کردم و گفتم: ـ هر چی هم که باشه تو زندگیمون، نریز تو خودت ارمغان! به من بگو چی شده! نگاش کردم و با جدیت گفتم: ـ من خط قرمز زندگیم، پنهون کاری و دروغه! شکست قبلیه زندگیمم بابت همین بود. آب دهنش و قورت داد و گفت: ـ فرهاد من تو رو خیلی دوست دارم! فقط اینکه من باید یچیزی و بهت... همین لحظه صدای مامان باعث شد برگردیم سمت در و حرف ارمغان قطع شد!
  8. پارت پنجاه و سوم دستامو حلقه کردم دور کمرش و گفتم: ـ مگه آدم از شوهرش میترسه؟! خندید و گفت: ـ نه ولی وقتی تو اینجور یهویی اومدی! چشماش خیلی قشنگ بود...می‌تونستم تو نگاهاش غرق بشم! با خنده از بغلم بیرون اومد و گفت: ـ برو بالا لباستو عوض کن عزیزم، مامان هم اومد، بریم ناهار بخوریم.! من دستم رنگیه، لباست رنگی میشه! دست رنگیشو بوسیدم و گفتم: ـ زن هنرمند من! دوباره گونه‌هاش سرخ شد و به بوم نقاشی اشاره کرد و گفت: ـ چطور شده؟! گفتم: ـ مگه میشه تو کاری کنی و قشنگ نباشه؟! فوق العاده شده... با ذوق گفت: ـ خوشحالم که خوشت اومده. گفتم: ـ ولی یدونه نقاشی تکی هم از من بکش بذارم تو اتاقم توی کارخونه! خندید و گفت: ـ چشم همسر عزیزم. محو خنده هاش شدم! بنظرم اگه همینجور پیش می‌رفت و بیشتر باهاش وقت می‌گذروندم، ارمغان جای یلدا رو توی دلم می‌گرفت. چون دختری بود که نمی‌شد جذبش نشد...
  9. پارت پنجاه و دوم بهزاد گفت: ـ خب پس تو هم اگه اونو واقعا میخوای بیشتر باهاش وقت بگذرون، نذار دلش شکسته بشه! درسته که گفت کنارته اما تحمل هر کس تا یجاییه فرهاد! از پنجره کنارم میز به ویوی بیرون خیره شدم و گفتم: ـ تازه به پدرش هم قول دادم! بهزاد یهو ساکت شد و رفت تو فکر...نگاش کردم و گفتم: ـ به چی فکر میکنی؟! بهزاد ته مونده سیگارشو گذاشت تو جاسیگاری و گفت: ـ راستش فرهاد اصلا به چهرش نمی‌خورد همچین آدم شارلاتانی باشه! با حالت ناامیدی گفتم: ـ منم گول همون ظاهر مظلومش و خوردم! دختره عوضی! بهزاد گفت: ـ آخه من میگم این کی وقت کرد بره حلقه دستش... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ ولکن بهزاد توروخدا! اصلا دیگه نمی‌خوام راجبش حرف بزنم... از جام بلند شدم و گفتم: ـ پس قضیه بلیط و واسه یه هفته تو یه هتل خوب برامون اوکی کن! بهم دست دادیم و بهزاد گفت: ـ حل شده بدون! بعد از رستوران رفتم یه سر به کارخونه زدم و کارای عقب افتاده رو انجام دادم...برگشتم خونه، دیدم که ارمغان موهاشو گوجه‌ایی بسته و روی بوم نقاشی تو حیاط داره نقاشی می‌کشه! تو گوشش هم هدفون بود و تو عالم خودش بود...از پشت سر آروم رفتم و دیدم داره عکسی که موقع رقص ازمون گرفتن و داره می‌کشه. هدفون و از رو گوشش گرفتم که با ترس برگشت سمتم و گفت: ـ وای فرهاد! ترسیدم..‌
  10. سلام مهسا جان خوبی؟! 

    عزیزم میشه اسم و فامیل کاملتو بهم بگی؟

  11. سلام عسل جان خوبی عزیزم؟!

    عسل جان میشه اسم و فامیلتو بگی!

    1. عسل

      عسل

      مرسی قربونت قشنگم تو خوبی

      اسمم زهراست براچی لازم میشه؟

  12. پارت۴ استلا کتاب را برداشت و بدون نگاه کردن به جلدش شروع به ورق زدن کرد. بوی کتاب تازه زیر بینی‌اش پیچید و او را مانند غنچه‌ای که شکفته می‌شود، سرشار از حس تازه کرد. آقای جوزف با لبخندی عمیق استلا را زیر نظر داشت و گفت: _ می‌دونستم عاشق بوی کتاب نو هستی. این کتاب رو دیروز برام آوردن ،اما نخوندمش، نگهش داشتم که تو بیایی و بوش کنی. اگر هم دوست داشتی بخونیش. استلا قدردان به آقای جوزف نگاه کرد. نم اشک به چشم‌هایش هجوم آورد؛ این همه محبت، آن هم از طرف کسی که نسبتی با او نداشت، جای حرف داشت. _ ممنونم، آقای جوزف، نمی‌دونید چقدر خوشحال شدم. آقای جوزف سری تکان داد و به طرف میز کارش، آن سوی پیشخوان رفت. فنجانی قهوه برداشت و روی میز پیشخوان مقابل استلا گذاشت. بوی قهوه و کتاب نو هوش از سر استلا برده بود. چند نفری گوشه و کنار کافه نشسته بودند و کتاب می‌خواندند و گهگاه فنجان نیمه‌کاره قهوه‌شان را مزه می‌کردند. زمان در کافه زفیرو راهش را گم می‌کرد. استلا فنجان قهوه و کتاب را برداشت و روی میز همیشگی‌اش که کنار دیوار بود نشست. پنجره‌ی کوچک و چوبی رو به ساحل، بوی رطوبت و تازگی دریا را به داخل کافه می‌آورد. تکه‌ای آفتاب روی میز افتاده بود و فضا را زیبا کرده بود. درون استلا مثل موج‌های دریا تکان می‌خورد و هر بار حسی تازه به ساحل افکارش می‌آورد. به پدرش و برادرش فکر می‌کرد، به مادرش و دروغی که راجع به کتی گفته بود. آه، راستی کتی! کاش پیش او رفته بود. چرا فکر کرد بین این همه کافه کنار ساحل و کتابخانه درون شهر، می‌تواند آن مرد جوان را اینجا ببیند؟ چقدر احمق بود! کتاب را روی میز گذاشت و جرعه‌ای از قهوه را مزه کرد. شیرین بود، انگار آقای جوزف سلیقه‌اش را حفظ کرده بود و می‌دانست قهوه را شیرین می‌خورد. صفحه اول کتاب را باز کرد و مشغول خواندن شد. کتاب جالبی بود درباره فلسفه سقراط. نصف کلمات کتاب برایش گنگ بود؛ به نظرش این کتاب برای خود آقای جوزف مناسب‌تر بود تا او. کتاب را بست و جرعه‌ای دیگر از قهوه‌اش نوشید. سرش را بلند کرد و مشغول تماشای افراد درون کافه شد. چند تایی زوج داخل کافه بودند که فقط قهوه می‌نوشیدند و گپ می‌زدند. در این وقت روز، کافه نسبتا خلوت بود. کنار دیوار، دقیقا روبه‌روی استلا، میزی کوچک و نیم‌دایره که فضای دیوار را پر کرده بود وجود داشت و فردی پشت به استلا نشسته بود و معلوم بود مشغول خواندن کتاب است. پیراهن مشکی‌اش به تنش چسبیده بود و عضلات دست‌هایش را به خوبی نمایان می‌کرد. استلا با کنجکاوی به مرد نگاه می‌کرد؛ موهایش کوتاه و مرتب بود و برق می‌زد. ناگهان مرد تکان خورد، بلند شد و به طرف پیشخوان رفت. استلا با دیدن چهره مرد، مثل برق گرفته‌ها به خود لرزید. آن مرد جوان همان همسایه‌شان بود! استلا کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را در کتاب فرو برد، اما واقعیت این بود که همه حواسش سمت مرد جوان بود. کلمات کتاب برایش رنگ باخته بود؛ تمام فکرش حول و حوش پیشخوان می‌چرخید. آقای جوزف با لبخند داشت جواب آن مرد را می‌داد. استلا با خود فکر کرد که اصطلاح «مرد جوان» زیادی برای همسایه جدیدشان سنگین است. به او نمی‌خورد بیشتر از ۲۳ سال داشته باشد، اما اینکه اسمش را نمی‌دانست، تاثیر زیادی در این نوع صدا زدنش داشت. آقای جوزف کتابی که جلدش چرم بود را به پسر همسایه داد. استلا از اسم جدید «پسر همسایه» خنده‌اش گرفت، این یکی بیشتر به او می‌خورد. پسر همسایه خداحافظی مختصری با آقای جوزف کرد و رفت. تا لحظه آخر نگاه استلا روی او بود. استلا فنجان قهوه‌اش را سر کشید و دوباره مشغول خواندن کتاب شد، اما باز هم با نفهمیدن مفهوم کلمات، کتاب را بست.
  13. دیروز
  14. دلنوشته کارما
  15. Taraneh

    اخبار پارت منتخب (دور دوم)🎖

    سلام نودهشتیا از سالن خبری انجمن و پخش زنده با شما هستیم! در این تاپیک قراره یکی از جذاب ترین چالش های انجمن رو با هم داشته باشیم! چالش پارت منتخب! در طول ۱۴ روز یعنی دو هفته شما فرصت دارید تا پارتی از رمان/دلنوشته یا داستان کوتاه فعال خودتون رو که در همین بازه مشخص شده نوشته و ارسال کرده باشید رو در چالش شرکت بدین! به چه صورت؟! لینک پارت مورد نظر یا لینک تاپیک مورد نظر به علاوه شماره پارت رو زیر پیام اعلام شروع چالش ارسال می‌کنید؛ حالا چه حوایزی برای این چالش در نظر گرفته شده! نفر اول: مدال قلم طلایی + ۵۰۰ امتیاز + لوح تقدیر + کاور دبل شخصیت متناسب با رمان، دلنوشته یا داستان نفر دوم: مدال قلم نقره‌ای + لوح تقدیر + ۴۰۰ امتیاز نفر سوم: مدال قلم برنزی + لوح تقدیر + ۳۰۰ امتیاز و بقیه شرکت کننده ها هم هرکدوم ۱۵۰ امتیاز از این بخش خبری-چالشی دریافت خواهند کرد
  16. سلام @عسل جان تبریک مجدد و این داستانا برای طراحی کاور دبل شخصیت متناسب با داستانت این توضیحات: اسم داستان اسم نویسنده اسم دوتا بازیگر، خواننده و یا بلاگری که چهره شخصیت‌های اصلی داستانتو دارن (کاپل اصلی رمان) آیتم‌های داستان (مثل جمجمه، سلاح، حلقه، مراسم عروسی، یاهرچیزی) رو کامل کن و زیر همین تاپیک ارسال کن عزیزم
  17. Taraneh

    اخبار پارت منتخب انجمن

    فرزندان قشنگ ترا، حالتون چطوره؟! با کمی تاخیر اخبار نتایج اولین دور پارت منتخب رو به سمع و نظرتون میرسونم! در مقام و جایگاه اول دهمین پارت داستان نفس گیر به قلم جذاب بانو @عسل قرار می‌گیره (تبریک میگم عزیزم) در مقام دوم پارت اول داستان جان های آشفته حاصل نبوغ @shirin_s به روی سکوی قهرمانی میره! (مبارکت باشه خواهری) و در مقام سوم صد و هفدهمین پارت رمان مادمازل جیزل حاصل زحمات @Mahsa_zbp4 روی سکو قرار میگیره (مبارکه قشنگ جان) @QAZAL ممنونم از غزال بابت فعالیت و حمایت شدیدا دلگرم کننده‌ش؛ عشق منی بیب! هدف از این مسابقه ترغیب شما به فعالیت و پارتگذاری منظم و بالا بردن سطح نوشته‌های شماست دوستان! همکاری کنید باهامون عشقای ترا از همتون سپاسگزارم و به خدای بزرگ میسپارمتون!
  18. نوری روشن آسمان را فرا گرفته است و صدای جیک‌جیک گنجشک‌های لابه‌لای شاخ و برگ درختان گوش‌هایم را نوازش می‌کند. از جایم بلند می‌شوم و به سمت کول می‌روم تا بیدارش کنم؛ اما پیش از آن‌، نیروانا خمیازه کشان از روی تکه سنگی که ساعاتی رویش خوابیده بود، به پایین می‌غلتد و صدای آخ گفتنش آن‌چنان بلند می‌پیچد که کول سریع مانند بحران زده‌ها سرجایش سیخ می‌نشیند و با لحنی لرزان می‌پرسد: - چی‌شد؟ کجا رو زدن؟ زوزه باد پوست صورتم را نوازش می‌کند و بی توجه به سؤال کول، چشمانم را لحظه‌ای می‌بندم. سکوتم را که می‌بیند دوباره می‌پرسد: - رفتن؟! نیروانا درحالی‌که هنوز روی زمین ولو مانده است از او می‌پرسید: - کیا رفتن؟ چشمانم را باز می‌کنم و کول هریسون را می‌بینم که از جایش بلند می‌شود و گرد و خاک چسبیده به لباس‌هایش را با ظرافت می‌تکاند و سپس می‌گوید: - همون‌هایی که حمله کرده بودن دیگه! نگاهی به نیروانا که از روی زمین خودش را جمع می‌کرد و بند برگیِ کفش‌های سبز و زنده‌اش را می‌بست می‌اندازم و خطاب به کول می‌غُرم: - کسی حمله نکرده آدمیزاد! بلندشو سریع راه بیفت، وگرنه خودم بهت حمله می‌کنم و توهم حمله رو برات به واقعیت تبدیل می‌کنم! اخمی بین ابروهای مشکی‌اش نقش می‌بندد و زیرلب می‌گوید: - چه بداخلاق! بی حس نگاهش می‌کنم و می‌گویم: - هی! شنیدم. با لحنی لجبازانه می‌گوید: - اصلاً گفتم که بشنوی! قدمی به جلو می‌گذارم و می‌پرسم: - کول هریسون! چته سر صبحی؟ او هم قدمی به جلو می‌گذارد و به من نزدیک‌تر می‌شود. - چون سر صبحه حق ندارم قاطی کنم؟ تا چشم باز می‌کنم بهم میگی آدمیزاد! آه! دیگر خسته شده بودم. نفسم را کلافه بیرون می‌دهم و درحالی‌که به نیروانا اشاره می‌کنم دنبالم راه بیفتد، به سمت مسیر مورد نظر حرکت می‌کنم و خطاب به کول که پشت سرم مانده است با صدای بلند می‌گویم: - اگه چیز دیگه‌ای بودی مسلماً دلیلی نداشت بهت بگم آدمیزاد! نیروانا که با جثه ظریفش، کنارم تند تند قدم برمی‌دارد کول را خطاب قرار می‌دهد: - تو از ماهیتت خجالت می‌کشی؟ اما چرا؟ من شنیده بودم که انسان‌ها اشرف مخلوقات هسـ... . کول که خودش را به ما رسانده است حرف نیروانا را می‌برد و با حالتی کلافه دست لای موهایش فرو می‌برد و نق می‌زند: - تو یکی دیگه ولم کن دختر برگ برگی! در یک لحظه، نیروانا با حرکتی غافلگیرانه کول را به زمین می‌کوبد و درحالی‌که خشم در چشمانش خودنمایی می‌کند و مشت ظریف و کوچکش را مقابل صورت کول نگه داشته است می‌گوید: - من یه پری ام... یه پری سبز! بار آخرت باشه به من میگی برگ برگی؛ آدمیزاد کودن!
  19. پارت پنجاه و یکم رفتم رستوران بهزاد و ماجرا رو براش تعریف کردم. بهزاد گفت: ـ داداش بنظرم داری در حقش ظلم می‌کنی! هر دختر دیگه‌ایی بود اینارو تحمل نمی‌کرد. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: ـ بخاطر همین مسئله هم بیشتر خجالت می‌کشم! اون دختر عوضی تمام روانم و نابود کرده! بهزاد گفت: ـ ببین یکم سعی کن بیشتر با زنت وقت بگذرونی! از خودت دورش نکن...نذار ازت دلسرد بشه فرهاد. اون دختر و دیگه فراموش کن... اون دیگه زن یه آدم دیگست... با عصبانیت رو به بهزاد گفتم: ـ بخدا دیگه نمی‌خوام حتی ذره‌ایی بهش فکر کنم اما ناخواسته میاد تو ذهنم.‌‌..نمی‌دونم بخدا چه حکمتیه...چند روزه که یه کابوس میبینم. معلوم نیست تو خواب چی میگم که حتی ارمغان اسمش هم فهمیده! بهزاد گفت: ـ اونم بخاطر اینه که بدون هیچ دلیل و خداحافظی این رابطه رو تموم کرد، تو ذهن تو هنوز تموم نشده...این کابوس‌هاتم بخاطر همینه! - اوف، نمی‌دونم بخدا! مغزم رد داده... بهزاد سیگاری روشن کرد و گفت: ـ یه سوال بپرسم؟ نگاش کردم که گفت: ـ دیشب چیزی بینتون... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بابا اونقدر خرابکاری کردم که بدون هیچ حرفی، رو کاناپه خوابید. درسته که با درکه و گفت که کنارمه اما دختر با عزت نفسیه، تا زمانی که من این رفتار احمقانمو ادامه بدم، پیش من نمیاد، اینو می‌دونم!
  20. پارت پنجاهم با گریه ادامه داد و گفت: ـ تو کل شب فقط اسم دختری که عاشقش بودی و صدا زدی! بعد صبح میای پایین و بدون هیچ حرفی میگی میخوای بریم ماه عسل؟! دستشو گرفتم و محکم کشیدمش تو بغلم و سرشو نوازش کردم و گفتم: ـ حق با توئه عزیزم! ببخش منو...باور کن دلم نمی‌خواد دیگه به اون دختر فکر کنم. ـ فرهاد اون هنوزم تو دلته و تمومش نکردی...اشکال نداره؛ منم گفتم که کنارتم، اما قرار نیست بخوای به خودت اجبار کنی تا دوسم داشته باشی و با اینکارا خر فرضم کنی! موهاشو گذاشتم پشت گوشش و دستاشو بوسیدم و گفتم: ـ بخدا قصدم این نیست ارمغان. اجبار نمیکنم، می‌خوام که تو توی زندگیم باشی...اگه قصدم این نبود که با تو ازدواج نمی‌کردم. با ناراحتی نگام کرد و گفت: ـ جدی میگی فرهاد؟! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ معلومه عزیزم. حالا بگو ببینم، کجا بریم؟! خندید و گفت: ـ نمی‌دونم والا! آخه اینقدر یهویی مطرحش کردی که حتی نتونستم بهش فکر کنم. گفتم: ـ پاریس چطوره؟! تازه اونجا بهم اون رقص معروف هم یاد میدی. خندید و گفت: ـ آره فکر خوبیه! رفتم سراغ گوشیم و گفتم: ـ پس من میرم پیش بهزاد تا بلیطارو اوکی کنیم. با ذوق اومد سمتم و گونمو بوسید و گفت: ـ به سلامت عزیزم!
  21. پارت چهل و نهم مامان پرسید: ـ فرهاد جان، بعد از صبحانه بریم کارخونه. امروز قراره بار جدید برسه. یه لب از چاییم رو خوردم و گفتم: ـ من امروز نمی‌تونم بیام مامان. مامان و ارمغان با تعجب نگاهم کردن و مامان گفت: ـ چرا؟ با لبخند به ارمغان نگاه کردم و گفتم: ـ می‌خوام این خانوم هنرمندو ببرم ماه عسل! ارمغان چشم‌هاش از تعجب گرد شده بود و با حرکت چشم‌هاش داشت می‌گفت این ناه‌عسل کجا در اومد! مامان با ذوق دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت: ـ چقدر تصمیم خوبی گرفتی پسرم! حتما برید، یکم حال و هواتون عوض بشه. بعد هم از ارمغان پرسید: ـ حالا تصمیم دارین کجا برین؟ اما ارمغان از جاش بلند شد و گفت: ـ ببخشید، من سیر شدم؛ میرم بالا یکم استراحت کنم. سریع پشت بندش بلند شدم، دنبالش رفتم توی اتاقمون. در رو پشت سرم بستم و گفتم: ـ چی شده ارمغان؟ برای اولین بار با گریه به سمتم برگشت و گفت: ـ فرهاد من گفتم کنارتم، اما قرار نیست به زور بخوای منو تو قلبت جا بدی. من احمق نیستم! دلم با گریه‌هاش، ریش‌ریش شد! حق با ارمغان بود. رفتم سمتش تا اشک‌هاش رو پاک کنم ولی دست‌هام رو پس زد و گفت: ـ ولم کن تو رو خدا فرهاد!
  22. پارت چهل و هشتم اون شب، اصلا پیش من نخوابید. برای خودش روی کاناپه یه پتو پهن کرد و جدا خوابید، اما من تا خوده صبح خوابم نبرد. نگاهم به ارمغان بود که مثل یه فرشته قشنگ جلوم خوابیده بود و توی دلم یلدا بود... به زور نزدیک‌های صبح خوابم برد. تو خواب یلدا رو می‌دیدم که کنار درخت خونه‌مون وایستاده و توی قلبش، یه چاقو فرو رفته و از چشم‌هاش به جای اشک، خون میاد. من رو صدا می‌زد، اما انگار پاهای من به زمین چسبیده بود، هرکاری می‌کردم، نمی‌تونستم بهش برسم! خواب خیلی وحشتناکی بود و نمی‌دونم چقدر توی خواب حرف زدم که با تکون دادن‌های ارمغان، از خواب پریدم. ارمغان عرق پیشونیم رو پاک کرد و گفت: ـ کابوس دیدی عزیزم. گفتم: ـ واقعا خیلی وحشتناک بود! با غم نگاهم کرد و گفت: ـ اسمش یلدا بود؟ با تعجب نگاهش کردم که از کنار تخت بلند شد و گفت: ـ تا خود صبح، اسمشو صدا زدی. بیشتر از قبل خجالت کشیدم! واقعا حتی نمی‌تونستم توی چشم‌هاش نگاه کنم، به روی خودش نمی‌آورد اما حس می‌کردم که چقدر دلش شکسته. اولین شبش رو به بدترین شبش تبدیل کرده بودم؛ پس نصمیم گرفتم جبران کنم. بعد از اینکه واسه صبحانه پایین رفتیم، کنارش نشستم و سعی کردم یکم حرکات جنتلمنانه انجام بدم. مامان کلی کیف می‌کرد که این حرکات من رو می‌دید، اما ارمغان فقط لبخندهای مصنوعی بهم می‌زد، از چشم‌هاش می‌فهمیدم خیلی ناراحته. شاید عاشقش نبودم اما دوسش داشتم، اون کنار و همراه من بود و واقعا براش ارزش قائل بودم. دلم نمی‌خواست ناراحتیش رو ببینم، یا حداقل اینکه من باعث ناراحتیش بشم.
  23. پارت چهل و هفتم اشک می‌ریختم و چیزی نمی‌گفتم. ارمغان فهمیده بود؛ چون بدون اینکه حرفی بزنه، من رو توی آغوشش گرفت و فقط یه کلمه گفت: ـ می‌گذره. آغوشش خیلی بهم حس خوبی می‌داد اما یلدای توی دلم فریاد می‌زد و نمی‌زاشت زندگی کنم، از دستش خسته شده بودم. برای ارمغان ارزش زیادی قائل بودم و دلم می‌خواست یه زندگی خوب براش بسازم. وقتی نسبت بهم اینقدر با فهم و درک رفتار می‌کرد، بیشتر خجالت می‌کشیدم و عذاب وجدان می‌گرفتم. بهم گفت: ـ می‌خوای یکم استراحت کنی؟ بدون هیچ حرفی، از جام بلند شدم و رفتم روی تخت دراز کشیدم. ارمغان بدون اینکه کسی رو صدا بزنه، داشت خرده شیشه‌های پارچ رو جمع می‌کرد. سریع بلند شدم، رفتم کنارش و گفتم: ـ صبر کن ارمغان! بذار یکی رو صدا بزنم، دستتو می‌بُره. بدون اینکه نگاهم کنه، گفت: ـ نه فرهاد، الان همه خوابن. خودم جمعشون می‌کنم، تو برو استراحت کن. بدون اینکه حرفی بزنم، کنارش نشستم و باهم، خرده شیشه‌ها رو جمع کردیم. داشت می‌رفت داخل که بازوش رو کشیدم، توی چشم‌هام نگاه کرد. گفتم: ـ معذرت می‌خوام. باز هم لبخندی زد و گفت: ـ می‌گذره فرهاد، من کنارتم. خیلی عذاب می‌کشیدم، اما این دختر شاید شانس زندگیم بود که خدا بهم داد، چون خیلی منطقی و همراه بود. خداروشکر که توی این مورد، به حرف مامان گوش دادم. واقعا دختر خوبی رو انتخاب کرده بود.
  24. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  25. هفته گذشته
  26. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  27. پارت چهل و ششم همه با همدیگه خندیدیم، مامان دستی به موهای ارمغان کشید و گفت: ـ ماشالا عروسم از هر انگشتش یه هنر می‌باره، به وجودش افتخار می‌کنم! بعد جفتشون همدیگه رو بغل کردن و مامان تمام طلاهایی که از بچگی من، برای عروسش کنار گذاشته بود رو به ارمغان داد. اون شب، فارغ از اینکه یلدا هرازگاهی به ذهنم می‌اومد، شب خیلی قشنگی بود؛ چون صیغه محرمیت هم بینمون خونده شده بود، قرار شد ارمغان بیاد و خونه ما زندگی کنه. بهش قول داده بودم که براش یه گالری نقاشی باز می‌کنم تا بتونه کارهاش رو از تهران به بقیه جاها ارسال کنه و بتونه به فعالیتش ادامه بده. اون هم خیلی خوشحال شد و قبول کرد. وقتی رسیدیم خونه، مامان یه چمدون از لباس خواب و جهیزیه‌های ارمغان رو با کمک الفت براش آورد و خلاصه اینکه برای ارمغان، چیزی کم نذاشت. بعضی وقت‌ها که به مامان و رفتارهاش نگاه می‌کنم، خیلی پشیمون میشم و احساس می‌کنم خیلی زود قضاوتش کردم! کسی که واسه خوشحالی ارمغان همه کار می‌کنه و اون رو مثل دختر خودش می‌بینه، قطعاً اگه یلدا اون کارها رو انجام نمی‌داد و من به عنوان عروسش بهش معرفی می‌کردم، به تصمیمم احترام می‌ذاشت و اون رو هم توی آغوشش می‌فشرد. اون شب، اولین شب من و ارمغان بود اما من هرکاری کردم، نتونستم دلم رو راضی کنم تا اون شب رو باهم بگذرونیم. رفتم توی بالکن، پارچ آب روی میز رو شکوندم و دوباره اشک، همدمم شد. از اینکه زن به این خوبی و با درکی کنارم بود و من نمی‌تونستم اونجوری که لایقشه، عاشقش باشم... همون لحظه، ارمغان در رو باز کرد و با دیدن من، به سمتم دوید و با ترس گفت: ـ فرهاد چی شده؟
  28. بی‌صدا میای بی‌صدا میری👀

    1. سارابـهار

      سارابـهار

      سلام هانیه جانم خوبی سالمی؟ 

      مدتی نبودم، ولی دیگه برگشتم کامل. 

      توفکرش بودم پیام بدم بهت، فرصت نشد. 

      همه چی رو به راهه؟ 

    2. هانیه پروین

      هانیه پروین

      مرسی قربون شکلت

      داشتم لیست آنلاینی‌ها رو چک می‌کردم، دیدم چندنفر همزمان دارن ال‌تایلر می‌خونن. دیگه یادت افتادم خیلی وقت بود نمی‌دیدمت

      تو حالت چطوره؟ خوشحالم که هستی

  29. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «جایی میان دو جهان» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @Amata از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، درام 💕 📜 شمار صفحات: ۱۸۳ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: این قصه‌ی دختری‌ست که در مجازی عاشق شد... 🌙 برگی از رمان: پسر گندم‌گونی با لباس آبی کاربنی و قد بلند که چشم و ابرو عسلی رنگی داشت با ته ریش و هیکلی ورزیده. درکل بد نبود. با فکر خبیثی پیام دادم: کجاش قشنگه من باید برم نماز وحشت بخونم از ترس... 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/13/دانلود-رمان-جایی-میان-دو-جهان-از-آماتا-ک/
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...