تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- امروز
-
دلنوشته جان جانان | تکمیل شده نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
مشکلی نیست عزیزم -
دلنوشته جان جانان | تکمیل شده نودهشتیا
زری گل پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
ویرایش تمام✔️ @هانیه پروین- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
دلنوشته جان جانان | تکمیل شده نودهشتیا
زری گل پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
درگیر ویرایش رمان ها بودم از یاد بردم عزیزم ببخشید آره تاییده🩵 -
دلنوشته جان جانان | تکمیل شده نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
بانو به اتمام نرسید؟ -
بخش دوم لطفا برو بازهم ساعت ۱۲ شب است. نمیدانم چه مرگم شده، نه میتوانم دست بکشم نه ادامه بدهم، میان انبوهی سردرگمی، پریشانی، من فقط یک کلام دارم، دلم گرفته. من، نه تو را خواستم، نه بوی تنت را! پس چرا بی دعوت و یاالله به قلبم وارد شدی؟ فقط خودت بگو، من با این حرف های دلبرت چه کنم؟ بی انصاف لاقل دلبری نکن، همینکه هستی خودش کلی بیشتر از ظرفیت من است. اما من نمیخواهم باشی، نمیخواهم قلبم تند تند بتپد، نمیخواهم لبخند بزنم، نمیخواهم فکرم برای تو باشد. کاش میشد برگشت به عقب، شاید هیچ وقت نمی رفتم. اما نه من صدبار هم که بگردم، قسمت تو نمیشوم، سرنوشت من دور از حوالی توست. تو محال نبودی، اما من کسی را در سرنوشتم داشتم که حتی اگر صد بار هم برگردم عقب باز او فرصت نفس کشیدن هم نمیدهد، بی کله و کله شق است. او مثل تو نیست، فقط من را خواست، بدون اینکه بخواهد اعتماد کند، بدون اینکه فکر کند، نمیدانم این کارش درس بود یا اشتباه! اما من فقط همین را میدانم که من، سهم تو نبوده و نیستم! اما...اما این اما ها بد است، این هاست که کار را خراب دارد، شاید تو نباید می امدی، شاید هم من زیادی بی جنبه ام. مگر میشود بدانی کسی سهمت نیس، حقت نیس باز هم بخواهیش؟ من بی منطق تر از این حرف ها هستم، کاش تو وابسته من نشوی! وابسته خل بازی هایم! قلبم درد میکند، حال الان من، حال ان ماهی است که میخواهد بر خلاف اب شنا کند. دلم میگوید اری، عقلم میگوید نه ! چقدر این شنا کردن سخت است، چقدر خود دار بودن سخت است. راهی نیست، غیر ویران شدن، غیر خرابات شدن، راهی نیست. من تمامم نابود است، خشت خشتم شکسته.
- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
- بداهه نویسی
- دلنوشته
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور برای رمان نقطه بی صدا | نوشین کاربر انجمن نودهشتیا
نوشین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام وقت بخیر برای رمانم درخواست طراحی کاور دارم -
داستان راز پسر همسایه از الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢 راز پسر همسایه منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @Alen از نویسندگان خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: تخیلی، ترسناک 🔹 تعداد صفحات: 111 🖋🦋خلاصه: صدای قدمهام توی این سکوت کشدار میپیچید، ولی یه چیزی تو هوا سنگینی میکرد. یه چیزی که از تاریکی اون شب هم وحشتناکتر بود… 📖 قسمتی از متن: یه حسی تو دلم پیچید. یه چیزی که اسمشو نمیدونستم. اون موقع هنوز خبر نداشتم، سینا فقط برای همسایگی نیومده بود 🔗 برای مطالعه داستان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/06/05/دانلود-داستان-راز-پسر-همسایه-از-الناز-س/ -
قسمت چهارم فصل دو بعد از محو شدن آن سایه، برای چند ثانیه فقط صدای نفسها بود. همه ساکت، چشم به ریو که هنوز شوکه بود. نایا دستشو ول نکرده بود. ایرا بلند گفت: – «باید بریم، الان. قبل اینکه دوباره حمله کنن.» اونا وارد مسیر باریک کنار رود شدن. آب کمعمق، اما سرد و تیز مثل تیغ، از زیر پاشون رد میشد. دیوارهی سنگی اطرافشون بلند و تنگ بود. انگار رود داشت اونا رو قورت میداد. لیا زمزمه کرد: – «اگه دوباره چیزی ببینیم چی؟ اگه نتونیم بفهمیم چی واقعیه چی نه؟» بعد از محو شدن آن سایه، برای چند ثانیه فقط صدای نفسها بود. همه ساکت، چشم به ریو که هنوز شوکه بود. نایا دستشو ول نکرده بود. ایو. لیا زمزمه کرد: – «اگه دوباره چیزی ببینیم چی؟ اگه نتونیم بفهمیم چی واقعیه چی نه؟» سایان که هنوز صدای نفسش سنگین بود، گفت: – «همینه بازی… واقعیتو ازت میگیره… بعد خودتو بهت نشون میده.» مه دوباره داشت برمیگشت. اما این بار، صدای پچپچه باهاش اومد. صداهایی آشنا. ایرا لحظهای ایستاد. سرشو گرفت. صدا توی سرش پیچید: «تو خواهر کوچیکتو تنها گذاشتی… اون هنوز اونجاست… داره اسمتو صدا میزنه…» لیا دستش رو شونهی ایرا گذاشت: – «هی! تمرکز کن، فقط برو جلو. صداهارو قطع کن.» اما بعد، همه همزمان ایستادن. مقابلشون، دیوارهی رود تموم میشد… یه در فلزی، درست وسط سنگها، بدون دستگیره. فقط یه چشماسکنر وسطش چشمک میزد. نایا قدم برداشت جلو. اسکنر روشن شد. «بازیکن شماره ۵: پذیرش شد. در حال آمادهسازی دروازه.» در، به آهستگی شروع به باز شدن کرد… اما صدایی از پشت سر اومد. خندهها. دوباره اون صداها. خشخش. جیغ. لیا برگشت. موجودات از مه بیرون اومده بودن. سریعتر از قبل. زشتتر. انگار بیشتر از چوب ساخته شده بودن—انگار از کابوس ساخته شده بودن. ریو ناگهان داد زد: – «برید تو! من پشت سرتون میام!» اما نایا گفت: «با هم میریم. این بار نمیذارم عقب بمونی.» همه وارد در شدن. اما ریو، لحظهای برگشت. به مه. به صدای مادر. به خاطرهای که داشت از هم میپاشید. دلش میخواست بمونه. دلش میخواست تسلیم شه… اما دست نایا، هنوز گرم و محکم، پشتش بود. قدم آخر رو برداشت. در بسته شد. و تاریکی پشت سرش، برای لحظهای جیغ کشید. مرحله بعد: هزارتوی ذهن. آغاز مرحلهی نهایی.
-
JosephWeids عضو سایت گردید
-
پارت صد و هشتاد و هفتم کوهیار رفت از داخل کشو جعبه کمک های اولیه رو آورد و گفت : ـ ببین چیکار کردی با دستت؟؟ با غصه خوردن چیزی درست نمیشه. من ساعت پروازشو میفهمم، بهت خبر میدم... سرم خیلی تیر میکشید. خدایا دو هفتست که از ندیدنش دارم دیوونه میشم. نزار بیشتر از این بشکنم...خدایا لطفا نزار. یهو دنیا با دیدن حال من ، انگار که دلش به حالم سوخته باشه ، گفت : ـ من خرابش کردم. خودمم درستش میکنم. نگران نباش پیمان . یبار قبلا من نا امیدت کردم اینبار نمیذارم اینجوری بشه.. کوهیار بهش نگاهی کرد و گفت : ـ خواهشا کار اشتباهی نکن. بزار اگه قرار بشه چیزی بشه ، از طرف خوده پیمان باشه.. ولی دنیا بدون اینکه حتی به حرفش گوش کنه ، کیفشو گرفت و از خونه زد بیرون . با صدایی که از ته چاه میومد گفتم : ـ تو هم برو. برو پیش غزل ، تنهاش نزار . گفت: ـ تنها نیست. مهسان و مهلا پیششن. گفتم: ـ باشه. تا زمانی که اون احمقا دستگیر نشدن ، من خیالم راحت نیست. برو کوهیار ، تنهاش نزار. گفت: ـ البته خیلیم مشتاق نیستم که پیش تو بمونم ولی الان تو بیشتر نیاز به مراقبت داری. پوزخندی زدم و گفتم : ـ من چیزیم نمیشه، برو . کوهیار بی حرف بلند شد و با گوشی به یکی پیامک داد و گفت : ـ به امیرعباس پیام دادم ، میاد پیشت. چیزی نگفتم. زانوهامو جمع کردم تو شکمم و سرمو گذاشتم روش. صدای خنده هاش تو گوشم میپیچید. خدایا لطفا بزار این قضیه فردا تموم بشه و من برم دنبال عشقم. خدایا لطفا، لطفا کاری کن منو ببخشه...از وقتی از دستش دادم ، متوجه شدم که تا چه حدی عاشقشم! فکر میکردم شاید اگه نبینمش، بتونم با درد دوریش کنار بیام اما بدتر از قبل شدم ، هر روز درد بیشتری به قلبم اضافه میشد و روحم و تیکه تیکه میکرد. چهره نا امیدش وقتی اون روز مجبور شدم دنیا رو بغل کنم، از ذهنم کنار نمیرفت...من وقتی پدرم و با دنیا دیدم ، دقیقا همین حس و داشتم . یه بی حسی مطلق داشتم و بعد یه مدت جفتشون و جوری از زندگیم پاک کردم که دیگه هیچ جوره نمیتونستم ببخشمشون و دلم باهاشون صاف بشه...حتی این عذاب وجدانشون هم برام ساختگی بود. نکنه که غزل من هم همین حس و داشته باشه؟؟ خدایا لطفا عشقمو از قلبش بیرون نبرده باشه. خواهش میکنم . لطفا دلت به حال عشقمون بسوزه.
- 188 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و ششم همین لحظه زنگ خونه زده شد. بازم دنیا بود، دستش سینی غذا بود و با لبخند گفت : ـ پیمان برات غذا آوردم . حرصم و با دیدنش ، سرش خالی کردم . سینی و پرت کردم و مثل دیوونه ها فریاد میزدم و میگفتم : ـ همش تقصیر توئه . زندگیمو به باد دادین. کوهیار همش سعی میکرد آرومم کنه اما آروم نمیشدم. جالب اینجاست که دنیا هم اصلا مقاومت نمیکرد . پرتش کردم سمت دیوار و بالاخره رو دسته مبل نشستم. کوهیار با عصبانیت بهم گفت : ـ پیمان خودتو کنترل کن ، با عصبانیت چیزی حل نمیشه. کاریه که شده...غزل شاید وانمود نکنه اما هنوزم دلش پیش توئه. با گریه گفتم: ـ فکر میکردم اگه بره به نفعشه و از خطر دور میمونه اما...اما حالا که همه چی داره تموم میشه، دلم نمیخواد...دلم نمیخواد بره . دلم نمیخواد داستان زندگیم اینجوری تموم بشه. دنیا همونجور که رو زمین نشسته بود با بغض گفت : ـ خیلی خب حالا، برمیگرده ، نگران نباش . دوباره بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم و گفتم : ـ نه دیگه برنمیگرده...دیگه نمیاد ، با اون گندی که من اون روز زدم دیگه نمیاد. دولا شدم ، کمرم واقعا از این حجم از درد داشت میشکست...ادامه دادم : ـ من اون دختر و میخوام بچها...من اون دختر و دوست دارم...اون نور زندگیه منه ، پاره تنمه. باهاش حالم خوب بود ولی...ولی منه احمق ، منه بیشعور بهش گفتم بره گمشه، بهش گفتم بره گمشه.. و با تمام قدرتم تابلوی ونگوگ تو هال و انداختم پایین و شکست و هزار تیکه شد و مچ دستم و به کل برید. دنیا و کوهیار با هم اومدن سمتم...دنیا با ناراحتی گفت : ـ پیمان توروخدا اینجوری نکن. باشه ، آره تقصیر من بود. تقصیر پدرت بود اما اصلا خودتو سرزنش نکن. تو چاره ی دیگه ای نداشتی، برای خوبی خودش اینکار و کردی...
- 188 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و پنجم وسایلمو برداشتم و از در اومدم بیرون که برم سمت رستوران ولی دم در کوهیار و دیدم. کوهیار با دیدن من گفت : ـ داری میری؟؟ با استرس گفتم : ـ غزل خوبه؟؟ چیزیش شده؟؟ همینجور که دستاش تو جیب شلوارش بود ، گفت : ـ آره خوبه. با ترس گفتم: ـ پس چیشده؟؟ بگو دیگه. بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ بریم تو حرف بزنیم؟؟ با ترس کلید و انداختم و رفتیم داخل. گفتم : ـ خب بگو میشنوم. نشست رو مبل و با لکنت گفت : ـ پیمان ، غزل...ااا...غزل میخواد بره. با تعجب گفتم : ـ میخواد بره؟؟ کجا ؟! کوهیار سکوت کرده بود و سرشو انداخته بود پایین. رفتم روبروش نشستم و گفتم : ـ د حرف بزن دیگه! سرشو آورد بالا و گفت : ـ داره برمیگرده شهرشون. هر چی هم بهش گفتیم منصرف شو، اصلا گوش نمیده دوباره تمام انرژیم خالی شد...نه...نباید میرفت...با تته پته گفتم : ـ چرا ...چرا جلوشو نگرفتین؟؟ اصلا... کی میخواد بره؟؟نباید بزارین بره. با عصبانیت بهم گفت: ـ پیمان دارم بهت میگم اصلا به حرفمون گوش نمیده . لجباز بودنشو قطعا خودت میدونی. با ناراحتی گفتم: ـ برای چی میخواد برگرده؟؟ اینجا هم کار داره هم زندگیش. یهو کوهیار پوزخند زد و گفت : ـ زندگیش؟؟ داره وانمود میکنه که زندگی میکنه ولی درونش پاشیدست پیمان. اگه یکی قرار باشه جلوشو بگیره ، اون فقط خودتی...البته بعید میدونم! سکوت کرد و گفتم : ـ چیو بعید میدونی ؟؟ ـ بعید میدونم حتی از این ساعت به حرف تو هم گوش بده. حق با کوهیار بود اما من نمیذارم ، دوباره از دستش نمیدم...حتی اگه به حرفمم گوش نده به زور اینکار و میکنم و نمیذارم از اینجا بره . بغض گلومو میفشرد ، تو حال خونم مثل دیوونه ها راه میرفتم و میگفتم : ـ چیزی نمیشه...من نمیذارم از اینجا بره . اصلا مگه دست خودشه؟ کوهیار : ـ خیلی خب الان آروم باش. بلیطشو گرفته ، فردا دیگه نهایت تو فرودگاه باید منصرفش کنی .
- 188 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و چهارم غرق شده بودم تو لبخنداش. یهو سرمو آوردم بالا دیدم عرشیا داره بر و بر نگام میکنه ، گفتم : ـ برو پسر خوب، مرسی از اینکه عکسارو آوردی عرشیا که همونجور هاج و واج نگام میکرد گفت : ـ خواهش میکنم داداش، خداحافظ رفتم تو اتاق و تمامی عکسهاش و به دیوار زدم. اینقدر عکسهاشو دوست داشتم که دونه دونه از رو عکس ، صورتشو میبوسیدم. دختر رویایی من ، خدا میدونه اگه یه بار دیگه منو ببینی چه عکس العملی قراره نشون بدی . رو تخت دراز کشیدم و گردنبندش و گرفتم تو دستم و طبق معمول بوسیدم و همینجور خیره به عکسهاش خوابم برد... با صدای زنگ گوشی از جا پریدم. محمد بود : ـ جانم محمد ؟ چیزی شده ؟ ـ پیمان یه خبر خوش دارم برات. رییسشون به لرد زنگ زد. بچهای ما هم در حال ردیابی سیگنالشن. بعد از مدتها ، این تنها خبر خوبی بود که به دلم نشست. لبخند عمیقی زدم و گفتم : ـ خیلی خوشحال شدم، ایشالا بعد از اینا واقعا روی آرامش و ببینم. گفت: ـ مطمئن باش میشه. احتمالا چند دقیقه بعد لرد بابت اطلاعاتی که از رییسشون گرفت ، بهت زنگ میزنه. اینجور که فهمیدم ، ساعت نه ونیم باید باشی تا با کشتی ببرنت. ـ گوشیم بوق اشغال میخورد ، گفتم : ـ محمد پشت خطی دارم. سریع گفت: ـ احتمالا خودشه، جواب بده. قطع کردم و برداشتم ، خودش بود : ـ الو قهرمان چطوری؟؟ ـ مرسی. در واقع شما چطوری؟؟ خدا بد نده. گفت: ـ ممنونم، یه اتفاق خیلی بد واسه لومینای عزیزم افتاد ، خداروشکر الان حالش بهتره. میدونی من هر چقدر که از آدما متنفرم ، عاشق سگهام. یه اتفاقی براش میفتاد ، واقعا حالم خیلی گرفته میشد. گفتم: ـ خب خداروشکر پس. چیکار باید بکنم؟ ـ همینو میخواستم بگم. فردا ساعت نه و نیم بیا سمت مارینا من میبرمت بندرگاه ، اونجا پولها رو بهت تحویل میدم. یادت نره که سر ساعت اینجا باشی. ـ باشه. فعلا. قطع کردم و به محمد پیامک دادم و اونم گفت که صحبتامون کامل شنود شده.
- 188 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و سوم رسیده بودم خونه، بعدش گوشی و قطع کردم و خودمو ولو کردم روی مبل. بالاخره قراره تموم بشه. تموم بشه و بعدش من...چی دارم میگم ؟؟ بعدش چی؟؟ لابد بعدش برم پیش غزل؟؟با چه رویی برم پیشش؟؟ اصلا به فرض هم که برم ، دیگه حتی تو رومم نگاه نمیکنه ولی قلبم میگفت خب نگاه نکنه...تو که دوسش داری ، تو که همه چیز و بخاطر عشقت کردی، نباید ازش بگذری. آره ، ازش نمیگذرم. هر کاری هم بکنه ، ازش نمیگذرم و ولش نمیکنم. همه چیز و براش از اول توضیح میدم. همین لحظه در خونم و زدن. رفتم و باز کردم و دیدم عرشیاست : ـ سلام داداش ـ چطوری عرشیا؟ ـ مرسی خوبم. داداش امانتیتو آوردم ـ امانتی؟؟ ـ همون عکسهای غزل. ـ آاا...فهمیدم...چاپشون کردی؟ ـ آره. پاکت و از دستش گرفتم که دیدم یه مدلی نگام میکنه ، انگار یه حرفی زیر زبونش مونده بود ، گفتم : ـ بگو چیشده؟؟ با تته پته گفت: ـ داداش فقط...مهلا عکسها رو دید...تحت فشارم گذاشت ، منم مجبور شدم بگم که تو گفتی. خندیدم و زدم به شونش و گفتم : ـ اشکالی نداره، چیزی نگفت ؟ ـ چرا کلی دعوام کرد که نباید این عکسها رو بیارم برات. منم یواشکی آوردم...میدونی دیگه بابت اون قضیه هنوز میونش باهات پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آره عرشیا میدونم . دمت گرم. گفت: ـ داداش فقط یه سوال بپرسم...اگه فضولی نباشه ، تو که جدا شدی ، اصرارت برای چاپ این عکسها چی بود؟ عکسها رو درآوردم و بهشون نگاه کردم و با لبخند گفتم : ـ دلتنگیمو کمتر میکنه.
- 188 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و دوم محافظه با ترس گفت: ـ چرا زده بود ولی. قبل از اینکه جملشو تمام بشه، سریع محافظ هل داد و رفت پایین. پسره هم همراش رفت. فکر کنم موقعیتی بهتر از این نمیتونست گیرم بیاد. به اطراف خودم نگاه کردم ، فکر کنم تنها جایی از قایقش که دوربین نداشت ، همین عرشه اش بود. سریع گوشیشو از رو میز برداشتم و رفتم زیر میز. فلش و بهش وصل کردم. اطلاعات وارد شد و تایید و زدم تا توی گوشیش جایگذاری بشه. نود و شیش درصد..نود وهفت ...نود و هشت، یهو صدای پا رو شنیدم. آروم بشقاب خالی رو انداختم پایین، گوشی و نگاه کردم، کامل جایگذاری شد. محافظه بود، صدام زد : ـ آقای راد چه خبر شده؟؟ گوشی و گذاشتم زیر بشقاب و اومدم بالا و گفتم : ـ چیزی نشده. بشقاب افتاد زیر میز ، برداشتم. در واقع این سوال و من باید ازتون بپرسم. محافظه شک نکرد، درجا گفت: ـ رییس گفتن فعلا تشریف ببرید ، جزییات و تو پیامک امشب براتون میفرستن. فعلا نمیتونن بیان بالا. تو دلم گفتم به درک. ایشالا خودشم مثل همون حیوونش ، همین بلا سرش بیاد. از جام بلند شدم و گفتم : ـ باشه پس من میرم، خداحافظ. با خیال راحت از قایقش خارج شدم. امیدوارم بتونن تا فردا تشخیصش بدن. رفتم خونه و سریع به محمد زنگ زدم : ـ الو محمد ؟؟ ـ چیشد پیمان ؟؟ تونستی نصب کنی؟ یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم : ـ بالاخره آره. واقعا مریض شدن سگش به دردم خورد و الا هیچ جوره نمیتونستم ردیفش کنم. ـ خدا رو شکر عالیه، خب پولها رو بهت داد؟ ـ نه دیگه بالا نیومد . گفت اطلاعات و امشب برام میفرسته. احتمالا فردا شب با کشتی باید برم. ـ پیمان هر کاری که میگن و باید مو به مو انجام بدی. سرگرد احمدی امروز یه اکیپ اطلاعات تو قالب توریست فرستاد جزیره تا شناسایی نشن. فردا هر ساعتی که بهت گفتن همین اکیپ هم تو بندرگاه هستن و موقع فرستادنت ، ما وارد عمل میشیم. ـ انشالا. رییس اصلیشون چی میشه؟؟ ـ اونم تا فردا شب اگه حتی با خط اصلیش هم زنگ نزنه ، خیلی سریع موقعیت مکانیشو تثبیت میکنیم و شناسایی میشه. این که تونستی فلش و وصل کنی ، خیلی بهمون کمک میکنه . تنها کاری که باید بکنی اینه که مثل همیشه آروم باشی و بیگدار به آب نزنی. ـ حتما. امیدوارم اینبار شرشون به صورت کامل کنده شه. ـ ایشالا، پناه بر خدا .
- 188 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتاد و یکم چنگال روی میز با حرص فشار میدادم ، دلم میخواست با دستای خودم همینجا خفش کنم اما حیف که باید خودمو کنترل میکردم. خیلی عادی سرمو تکون دادم و گفتم : ـ همینطوره. تازشم خیلی بهتر شد که اینکار و کردی. بچها میبینن کلا با یه پسره مو بلند میگرده تو جزیره. خیلی ام صمیمین باهم. باورم نمیشد، هنوز که هنوزه غزال و تعقیب میکردن...سعی کردم خودمو متعجب نشون بدم و گفتم : ـ واقعا ؟؟ نمیدونستم. پوزخندی بهم زد و گفت: ـ دست بردار! میخوای بگی این خبرا به گوشت نرسیده؟؟ دست به سینه نشستم و گفتم : ـ تو که منو تعقیب میکنی و میبینی که کجا میرم و چیکار میکنم...بعدشم من اون دفتر و برای خودم بستم، فقط میخواستم که ازم دور بشه تا ضرری بهش نرسه. بقیش دیگه بهم ربطی نداره. با تعجب یه تیکه ماهی خورد و گفت : ـ حرفای قلمبه سلمبه میزنی آقا پیمان! امیدوارم جوری که میگی باشه. والا من که باورم نمیشه یه آدمی که اونجور بخاطر یه دختر خودشو پرت کرد تو دریا ، به همین راحتی بیخیال شده باشه. خدای من چقدر زر میزد. چرا یه موقعیتی پیش نمیاد من گوشیشو تنها گیر بیارم و برنامه رو وصل کنم براش. گفتم : ـ خب، اینارو بیخیال. نگفتی که باید چیکار کنم؟ همین لحظه یکی از محافظاش سریع از پله های پایین اومد بالا و گفت : ـ قربان یه وضعیت اضطراری پیش اومده لرد عادی گفت : ـ دارم با شریکم غذا میخورم مگه نمیبینی؟ محافظ خیلی مضطربانه پرید وسط حرفش و گفت : ـ قربان...لومینا خیلی حالش بده ، خرخرش زیاد شده. یهو سراسیمه از جاش بلند شد و گفت : ـ یعنی چی حالش بده؟؟ مگه اون دامپزشک احمق امروز اون آمپول و بهش نزده بود؟
- 188 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نودو چهار فیزیوتراپی رها چند روزی بود که تمام شده بود. روند درمانش آهسته اما رو به بهبود بود. لرزش دست چپش حالا کمتر شده بود و فقط در لحظات استرس یا خستگی خودش را نشان میداد. همان دستی که روزهای اول، حتی موقع خواب هم میلرزید، حالا اما میتوانست بیآنکه بلرزد، لیوان آب را در دست نگه دارد. اما دردهایی که روی تنش مانده بود، به اندازهی دردهایی که در دلش بود، عمیق نبودند. نبودن هما، خلأ بیوزنی که با رفتن او در خانه افتاده بود، هنوز با هیچ درمانی ترمیم نشده بود. سام هم خودش را در کار غرق کرده بود. بیشتر وقتش را در دفتر تهران میگذراند، آنقدر که حتی تصمیم گرفت فعلاً به دبی برنگردد. بازگشت به آن زندگی برایش زیادی زود بود. دفتر، برنامهها، پروژههایی که نصفهنیمه مانده بودند… همه بهانه بودند. بهانهای برای نماندن در خانهای که در هر گوشهاش بوی هما میآمد. بهانهای برای فرار از سکوتی که مدام جای خالی مادر را فریاد میزد هوای شهریور بوی پاییز را میداد. نسیمی که از لابهلای درختان میگذشت، حالتی داشت انگار چیزی را با خود میبرد، شاید خاطرهای، شاید صدایی، شاید دلتنگی را. امروز چهلم هما بود. سام به امیر گفته بود که نمیخواهد مراسم رسمی یا جمعی باشد. گفته بود فقط خودش و رها میخواهند بروند؛ سر مزار هما بیحضور دیگران. و امیر هم چیزی نگفته بود، و درک کرده بود. عقربه ها ساعت ۱۱صبح را نشان میداد. رها در اتاقش آماده روی تختش نشسته بود، یک ساعت زودتر آماده شده بود؛ انگار دلش نمیخواست حتی دقیقهای دیر برسد. سام در اتاقش را زد. — رها آمادهای؟ — آره، اومدم رها در اتاق را باز کرد. نگاهی به سام انداخت اما چیزی نگفت. از پلهها پایین آمدند و به سمت در راهرو رفتند. ماشین آرام از کوچه عبور میکرد. سکوتی بینشان بود، از آن سکوتهایی که هیچ واژهای نمیتواند پرش کند. سام رانندگی میکرد و رها، با دستهایی در هم گره خورده، به شیشهی کنارش خیره مانده بود. وقتی رسیدند، بهشتزهرا مثل همیشه آرام بود. صدای قرآن از بلندگوها پخش میشد. پیاده شدند و سام دسته گلی را که گرفته بود ، در دست گرفت. به مزار هما رسیدند. رها آرام جلو رفت و کنار مزار مادرش نشست. سنگ مزار تازه نصب شده بود. انگشتش را روی نام هما کشید. دستش دوباره میلرزید. بیصدا گریه میکرد. — مامان سلام… خوبی؟ هقهق گریه اجازه حرف زدن نمیداد. سام روبروی رها نشست، ساکت. چشمهای قرمز و اشکآلودش از پشت عینک آفتابی معلوم بود. سام سکوت کرده بود و حرفی نمیزد. آرام شاخههای تازهای را روی سنگ گذاشت؛ گلایل سفید، همانهایی که هما دوست داشت. رها همچنان گریه میکرد و شانههایش میلرزید. — مامان هما خوبی … دلم برات تنگ شده. نمیخوای با من حرف بزنی؟ هنوز از من دلخوری؟ مامان … سام به سمتش آمد و کنار رها نشست. بازویش را گرفت. صدایش پر از بغض بود و به زور حرف میزد: — قربونت برم، آروم باش… گریه نکن… معلومه که دلخور نیست ازت. و خودش هم بیصدا اشک ریخت. بعد از ساعتی که کنار مزار هما گذشت، سام با صدایی لرزان به رها گفت: عزیزم، پاشو قربونت برم، بهتره بریم. رها هنوز اشکهایش روی گونههایش جاری بود. سام بازویش را گرفت و با دلی پر از درد از مزار جدا شدند و به سمت ماشین رفتند. مسیر برگشت هم در سکوت گذشت. هر دو در افکار خود غرق بودند، هرکدام با بار سنگین درد و یاد مادر. وقتی به خانه رسیدند، رها بیهیچ کلامی به سمت اتاقش رفت، و سام همانجا روی پلهها نشست و دستش را به صورتش گرفت. سکوت خانه پر بود از نبودن و یاد هما، اما انگار این سکوت هم بخشی از فرایند پذیرفتن بود.
-
پارت نودو سه نیمهشب گذشته بود. همهجا ساکت بود، که یکباره صدای فریادی فضا را شکافت: ــ رهااااااااا… صدایی گرفته، خفه، دلخراش. رها با وحشت از خواب پرید. هنوز گیج خواب بود. صدا از اتاق سام آمده بود. با بدن نحیفش از جا بلند شد و به سمت اتاق او رفت. صدای گریه از پشت در میآمد. در را باز کرد. سام نشسته بود روی تخت. شانههایش میلرزید. چهرهاش خیس اشک بود. با هقهقهای بریده نفس میکشید. انگار هنوز توی کابوس مانده بود و بیداری را باور نمیکرد. رها، با ترس و دلنگرانی، قدمی جلو گذاشت. ــ چیشده داداش سامی… ببینمت… سام سرش را بالا آورد. چشمهای خیس و قرمزش افتاد به رها. انگار تنها نقطهی امن این دنیا را پیدا کرده بود. بیهوا خودش را در آغوش رها انداخت. هقهقش بلندتر شد. نفسهایش بریده بریده بود. رها، مبهوت و شوکزده، دستهایش را دور تن سام حلقه کرد و آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش داداش جون… خواب دیدی… چیزی نیست… من اینجام، نترس…اروم باش قربونت برم اما سام فقط گریه میکرد. داغ بود. میلرزید. موهایش هنوز مرطوب بود. رها با نگرانی پیشانیاش را لمس کرد. تب داشت… کمکش کرد آرام روی تخت دراز بکشد. صدای رها پر از بغض بود ــ الان میام… نترس… دادش جونم الان میام سام با همان وحشت، دست او را محکم گرفته بود. انگار میترسید تنها بماند. حتی نمیتوانست حرف بزند. رها با دست لرزان، موهایش را نوازش کرد. ــ الان میام قربونت برم من… برات قرص بیارم، تبت بیاد پایین… با عجله به اتاق خودش رفت.نزدیک بود زمین بخورد از کشوی کنار تخت، یک قرص استامینوفن برداشت و به اتاق سام برگشت. با زحمت کمکش کرد بنشیند سنگینی تن سام برای شانههای نحیف و بدن رنجور او زیاد بود، انگار که هر لحظه ممکن بود خودش بیفتد، اما نیفتاد. قرص را توی دهانش گذاشت و لیوان آب را جلوی لبهایش گرفت. سام دوباره آرام دراز کشید. همان لحظه ناهید خانم، نفسنفسزنان وارد اتاق شد. ــ چی شده رها جان؟ ــ ناهید خانم، سامی تب داره… میشه یه حوله و ظرف آب بیارین؟ ــ چشم دخترم، نترس… الان میارم، حالش خوب میشه… رها چشم از سام برنمیداشت. دستهای لرزانش را روی کمر سام میکشید. انگار این نوازش، شاید آرامش بیاورد. سر سام را روی زانویش گذاشت. ناهید خانم با ظرف آب برگشت. ظرف را کنار تخت گذاشت و حولهی خیس را به رها داد. ــ نترس دخترم، خواب دیده… تب کرده، ترسیده… ــ ممنون ناهید خانم، ببخشید بیدارتون کردیم… بخوابین شما ــ نه عزیزم، این چه حرفیه… کاری داشتی صدام کن… رها، حولهی خیس را روی پیشانی سام گذاشت. چشمهای سام بسته بود. رد اشک هنوز روی صورتش مانده بود. رها آرام موهایش را نوازش میکرد، بیصدا، متمرکز، ترسیده، ولی محکم کم کم چشمانش بسته شد. صدای نفسهایش آرامتر شده بود. رها همچنان بیدار مانده بود، دست سام را گرفته بود. از نبودنش میترسید. چشمانش پر از اشک بی صدا گریه میکرد تا صبح همانطور نشسته، بیدار، مراقبش ماند. ساعت حدود هفت صبح بود که سام تکانی خورد. چشمانش را آرام باز کرد. رها با نگرانی نگاهش کرد: ــ داداش جون… بهتری؟ تب پایین آمده بود، اما هنوز گیج بود. چشمهایش سنگین و کدر. نگاهی به رها انداخت. چشمهای رها از بیخوابی و گریه، قرمز و متورم بود. سر سام هنوز روی زانوی او بود. آهسته بلند شد. زانوی رها بیحس شده بود. سام با نگرانی به او نگاه کرد. بعد، انگار چیزی یادش آمده باشد، دستانش را دو طرف سرش گذاشت. کابوس… حال بدش… نفس عمیقی کشید و دوباره به رها نگاه کرد: ــ تو… تا الان بیدار بودی؟ رها با بغض نگاهش کرد: ــ دیشب تب داشتی… حالت خوب نبود… گریه میکردی… من خیلی ترسیدم سامی خیلی سام دستانش را باز کرد و رها را در آغوش کشید. ــ الهی من بمیرم … فدات شم… الان خوبم. نگران من نباش. بعد بالش را مرتب کرد. ــ بگیر بخواب… قربونت برم، یکم استراحت کن. ببخش دیشب نگرانت کردم ببخش عزیزم رها را خواباند، بیصدا، آرام. ــ سعی کن چشماتو ببندی… من همینجام… همانجا، کنار رهایی که شب گذشته مثل یک مادر کنار فرزندش بیدار مانده بود، دراز کشید. دست لرزانش را محکم گرفت چشمانش را بست. و هر دو، بعد از یک شب طوفانی، برای لحظاتی آرام گرفتند.
-
پارت نودو دو سام، بیصدا وارد خانه شد. کفشهایش را در آورد و با قدمهایی آرام از پلهها بالا رفت. جلوی در اتاق رها ایستاد. دستش روی دستگیره ماند. چند لحظه مکث کرد. نفس عمیقی کشید، چشم بست. انگار داشت خودش را برای دیدن چیزی آماده میکرد که هنوز نمیدانست چطور باید باهاش روبهرو شود. در را بهآرامی باز کرد. نور کمرنگ مهتاب از پنجره، افتاده بود روی تخت. رها آرام خوابیده بود. سرش کمی به سمت پنجره خم شده بود، نفسهایش آرام و عمیق، با نظمی لطیف بالا و پایین میرفت. اما دست چپش، هر چند دقیقه یکبار، بیاختیار میلرزید؛ مثل یادآوریِ دردی که حتی اجازه یک خواب آرام را نمیداد دل سام فشرده شد. تمام آن خشم و گریه و نفرتی که عصر، مثل طوفان ازش گذشته بود، حالا در این سکوت، در برابر این تصویر بیدفاع و خوابیده، آوار شده بود روی قلبش. بیصدا خم شد. اشکی از گوشهی چشمش لغزید پایین. بهآرامی پیشانی رها را بوسید. لبهایش لرزیدند. موهایش را با انگشتانی لرزان کنار زد و آهسته زیر لب گفت: جان من فدای تو، … تنها دلیل دووم آوردن من تویی چند ثانیه همانجا ماند. بعد دوباره صورت رها را بوسید. صدای تنفسش را شنید، صدایی ضعیف اما زنده… نفسِ خواهرش… تپشِ آرامِ دل خودش. از اتاق بیرون آمد. در را بست. تکیه داد به دیوار. انگار تنها چیزی که میتوانست وزن دلش را تحمل کند، همین دیوار بود. چشمهایش را بست. چند ثانیه فقط سکوت. بعد به سمت اتاق خودش رفت. سام وارد اتاقش شد. در را بست. اتاق، نیمهتاریک بود. کلید چراغ را نزد. فقط خطی از نورِ چراغهای کوچه از لای پردهها افتاده بود روی دیوار همهچیز ساکت بود، بیحرکت. چند ثانیه همانجا ایستاد. بعد، بیهوا دکمههای پیراهنش را باز کرد و بهسمت در سرویس رفت. لحظهای جلوی آینه ایستاد. چشم دوخت به تصویر خودش. چشمهای پفکرده، لبهای خشک، گردنی که از خشم و بغض کبود بهنظر میرسید. سرش را پایین انداخت. در حمام را باز کرد. لباسها یکییکی روی زمین افتادند. زیر دوش رفت. دستش را دراز کرد و شیر آب سرد را باز کرد. آب با فشار روی تن داغ و خستهاش ریخت. تنی پر از درد، خشم، بغض. سرش را خم کرد. دستش را به دیوار گرفت. بغضش شکست. بیصدا. تنها قطرههای آب نبودند که از صورتش پایین میآمدند. دست کشید روی صورتش؛ انگار میخواست همهچیز را پاک کند. همهی خاطرات را، همهی زخمها را. اما آب کاری نکرد. هیچچیز، چیزی را نمیشست. چند دقیقه بعد، شیر را بست. آب از سر و صورتش چکه میکرد. نفسهایش هنوز سنگین بود. حوله را دور تنش پیچید و از حمام بیرون آمد. همهچیز ساکت بود. تاریک. بیصدا رفت سمت کمد.از کشو ، رکابی و شلوارک برداشت.لباس ها را پوشید ،حوله را همان جا روی صندلی انداخت .بعد آرام سمت تخت رفت،بی جان خودش را روی تشک انداخت وچشمهایش را بست
-
پارت نودویک سام پشت فرمان نشسته بود. ماشین، بیحرکت کنار جدولِ خیابان پارک شده بود. نور کمرنگ چراغهای تیر خیابان افتاده بود روی صورتش. نفسهایش کوتاه و بریده بود. انگشتانش هنوز دور فرمان، خشک مانده بودند. یکباره، مثل شکستنِ سد، اشکهایش جاری شد. ساکت، بیصدا. اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید. گریهاش، بیاختیار، به هقهق کشیده شد. شانههایش تکان میخورد. سرش را پایین آورده بود روی فرمان. دندانهایش را روی هم فشار میداد تا صدایش درنیاید، اما نتوانست. صدای گوشیاش بلند شد. ویبرهای خفیف روی صندلی کنارش. صفحه روشن شد. رهای من اسمش لرزشی انداخت روی قلبش. نگاهش به عکس رها افتاد. صورت معصومش، باهمان لبخند آرام. گریهاش شدت گرفت. نفسش برید. با پشت دست، اشکها را پاک کرد، اما بیفایده بود. نمیتوانست جواب بدهد. چطور میتوانست این چشمها را نگاه کند، بعد از آنهمه رازی که فهمیده بود؟ دست لرزانش را بالا آورد، روی صفحه پیام را باز کرد. انگشتانش خیس بود، صفحهی گوشی تار. نوشت: عزیزم ،کارم طول می کشه ،دیر میام دکمهی ارسال را زد. بعد، گوشی را گذاشت روی داشبورد و دوباره دستهایش را روی صورتش کشید. هقهقش تمام نمیشد. تمام سالهای گذشته مثل فیلم از جلوی چشمش رد میشد. کودکی رها، سکوتهای پر از حسرت هما، بی محلی های جمشید به رها روزهای پر از دردش و خودش که برای هر شب خواب آرام رها، برای هر بار خندهی کوچکش، جنگیده بود. وتمام این سالها برایش پدر بود اما حالا… حالا نمیتوانست ….. نمیتوانست گذشته را پاک کند. همه چیز، ترک خورده بود. و هیچکس نبود، جز گریهی خودش.در دل شب
- دیروز
-
مافیایی رمان بیانضباط | سحر تقیزاده کابر نودهشتیا
Khakestar پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیستوپنجم باد داغ لسآنجلس از لابهلای درختان خشک و دیوارهای بتنی میدان تمرین عبور میکرد و خاک نرم کف زمین را مثل مه در هوا پخش میکرد. آفتاب، مستقیم از آسمان بیابر میتابید و سایهای کوتاه از هرکداممان بر زمین انداخته بود. سومین مسابقه اعلام شده و سختترینشان بود؛ مبارزهی تنبهتن. همراز، با قدمهایی شمرده وارد میدان شد، موهایش را بسته بود، چهرهاش بیحالت اما چشمانش خشمگین بودند؛ لب پایینش را به آرامی میگزید، انگار آماده بود برای نبردی بیرحم، بیتوقف. از آنطرف، نوح وارد شد؛ لباس مشکی چسبان نظامی به تن داشت، با شانههایی باز و چشمانی آرام، مثل دریا در شبهای بیباد بود اما چیزی در نگاهش موج میزد... چیزی شبیه تردید. صدای داور مثل پتک کوبیده شد روی میدان: – «شمارهی هفت، نوح... در برابر شمارهی بیست و یکم همراز.» همراز نفسش را بیرون داد، خودش را در وضعیت آماده قرار داد؛ مشتهای گرهکردهاش را بالا آورد و قدمی جلو رفت، او منتظر بود. اما نوح، با چشمانی آرام فقط نگاه میکرد، دفاع میکرد، اما حمله نه. اولین ضربه را همراز زد؛ مشت محکمی به سمت قفسهی سینهاش، که با انحراف کمرش جاخالی داد. ضربهی دوم، از چپ، نوح عقب رفت، یک بار، دو بار... اما باز هم دفاعی نکرد و نه عکسالعملی نشان داد و نه ضربهای زد. – چته؟ چرا حمله نمیکنی؟ صدایش بلند شد اما نوح فقط آرام نگاهش کرد، در یک لحظه، همراز با یک فن سریع، زانوی نوح را نشانه گرفت و او افتاد روی زمین، اما بلافاصله بلند نشد. نشسته، به او نگاه میکرد. باد، باز هم خاک را بلند کرد، سکوتی افتاد میان نفسهای بریده و زمینِ گرم. – دستکم نگیرم نوح. فکر نکن چون زنم، نمیتونم خوردت کنم. صدایش خش داشت. نه از خشم، که از انتظار؛ از زخم غرور، نوح بالاخره حرف زد اما صدایش آرام بود، با تهمایهای از چیزی خاموششده: – همراز... من باهات نمیجنگم چون نمیخوام توی این مسیر، اولین چیزی که میشکنی خودت باشی. ابروهای همراز بالا رفتند و نگاهش تیز شد. – چی؟ نوح بهآرامی از جایش بلند شد، نگاهش حالا نرمتر بود، اما آن مه درونش هنوز جا داشت. – تو ضریفی، همراز. نه چون ضعیفی، بلکه چون زلالی؛ قلبت هنوز مثل شیشهست. اگه ترک بخوره... دیگه نمیدرخشه. لحظهای سکوت همهچیز را در خود گرفت؛، انگار حتی خورشید هم ایستاده بود تا این دیالوگ شنیده شود. همراز تکان نخورد اما مشتهایش هنوز بسته بودند؛ ادر چشمانش، برق خشم با درخششی دیگر جایگزین شد. نفسش را آرام بیرون داد. و عقب رفت، چند قدم بعد، پشت کرد و از میدان بیرون رفت. نوح همانجا بیحرکت ماند، و داور، با صدایی که چیزی از معنای واقعی مسابقه نمیفهمید، فریاد زد: – «برنده: شمارهی هفت، نوح.» اما هیچکس واقعاً برنده نبود، نه وقتی دلها هنوز از هم بیخبر بودند. نه وقتی تازه داشتند به هم نزدیک میشدند...- 26 پاسخ
-
- 1
-
-
zizi_goli عضو سایت گردید
-
#پارت۴۰ وقتی رسیدیم دانشگاه، خورشید وسط آسمون لم داده بود و حیاط پر شده بود از صدای پچپچ و خنده. چندتا پسر ته حیاط نشسته بودن و دخترها با مانتوهای رنگی و کیفهای پر از کتاب، با شتاب به سمت کلاسها میرفتن. من، سارا و هلیا با خنده وارد ساختمان شدیم. هنوز حس شوخیها و بگو بخندهای توی ماشین و فستفود رو تنمون بود. البته پیامک جریمه هم هنوز روی اعصاب سارا بود کلاس اندیشه اسلامی تو طبقهی دوم بود. همین که رسیدیم، در کلاس باز شد و استاد وارد شد؛ یه خانوم آروم با چادر مشکی که همیشه یه لبخند مهربون رو لبش بود. از اون چهرههایی که نگاهش، حس مادرانه داشت. همون اول که گفت: «سلام عزیزای دلم، حالتون خوبه؟» دلم خواست براش گل بخرم رفت سمت میز و آروم دفترشو باز کرد. بچهها یکییکی ساکت شدن. من ولی... خب من هنوز پلکام سنگین شده بودن، سرمو گذاشتم رو دستم... صدای نرم استاد توی گوشم میپیچید، انگار لالایی میخوند: «بچهها امروز دربارهی فلسفهی آفرینش انسان حرف میزنیم...» دیگه صدای استاد برام شبیه صدای امواج دریا شده بود... آرام... یکنواخت... دلچسب... چشمام بسته شد شاید فقط دو دقیقه گذشت که یه ضربهی آروم به پشتم زدم زد. - بیدار شووو، کلاس درس خوابگاه نیست خانم محترم سارا بود. لبش از خنده جمع نمیشد. هلیا آروم زیر لب گفت: - اِو دختر بیدار شو، استاد داره ازت سوال میپرسهها - هان؟ چی؟ من؟ سوال؟ کجا؟ با یه خجالت بچهگانه نشستم سر جام و گفتم: - ببخشید استاد، بله... گوش میدادم استاد لبخند زد. ـ عزیزم اگه خیلی خستهای برو یک لیوان آب بخور، ولی بدون که فلسفهی خلقت به اندازهی خواب هم مهمه همه خندیدن. من هم با دستای یخکرده از خجالت، کیفم رو بغل گرفتم و سعی کردم وانمود کنم دارم جزوه مینویسم... ولی هنوز گیج خواب بودم و دلم خواب عمیق بدون فکر کردن میخواست.
-
فصل دوم قسمت سوم ناگهان، از دل درختان تاریک، صدای خِشخشهای سریع آمد. مثل اینکه چیزی میدوید. نه یکی، نه دوتا—دهها. همه از جهات مختلف. مه حرکت کرد. حالا روشنتر میدیدند. آنها در محاصره بودند. موجوداتی با بدنهایی از چوب خشک، پوست ترکخورده، اما چشمهایی که انسان نبود؛ انگار آتش پشتشان زبانه میکشید. دندان داشتند. زیاد. و صداهایی در گلویشان که بیشتر از جیغ، شبیه خنده بود. ریو فریاد زد: - بدو! همه شروع به دویدن کردند. نایا ماند، لحظهای فقط نگاه کرد، اما لیا او را کشید. درختها حرکت میکردند. ریشهها از زمین بیرون میزدند. یکی از آن چیزها از بالای شاخهها پرید، درست جلوی میلو فرود آمد. میلو چرخید، با چاقویش ضربه زد، اما پوستش مثل سنگ بود. ایرا فریاد زد: - از راه آب برید! کنار تختهسنگ، یه مسیر آبه! همه به آن سمت دویدند. نفسنفس، هجوم. یکی از موجودات نزدیک شد، اما ایرا برگشت، بطری بنزین کوچکی از کولهاش درآورد و پرتش کرد. ریو فندک زد. انفجار کوچکی رخ داد. مه، شعلهور شد. جیغ یکی از آن موجودات، گوشها را کر کرد. اما درست وقتی رسیدند به مسیر رود، ریو ناگهان ایستاد. همه متوقف شدند. روبرویش، مادرش ایستاده بود. لبخند میزد. همون لبخندی که تو ذهنش مونده بود. - پسرم، اینجا چیکار میکنی؟ همه نگاه کردن. اما چیزی نمیدیدند. فقط ریو بود که خشکش زده بود. چشمش پر اشک شده بود. نایا جلو رفت، دستش را گرفت. - ریو، هیچی نیست اونجا. ببین منم. فقط تو داری میبینیش. اما صدا ادامه داد: - بیا، خستهای؛ تو لازم نیست بجنگی دیگه، فقط بیا پیشم. ریو قدم برداشت، نایا فریاد زد: - نه! ایرا از پشت لباسشو گرفت، کشید عقب. در لحظهای که عقب کشیده شد، سایهای به شکل مادرش تغییر کرد… دهانش باز شد… دهانِ بازِ خیلی بزرگ… و غیب شد. سکوت شد. سایان نفسنفس میزد. - دارن ذهنمون رو هم میگیرن.
-
پارت صد و هشتادم قطع کردم. امیرعباس گفت: ـ فلش و از محمد گرفتی پیمان؟؟ دستمو گذاشتم تو جیب شلوارم و گفتم : ـ آره گرفتمش. رو به علی گفتم : ـ به محمد خبر بده که دارم میرم. علی : ـ پیمان لطفا مراقب باش و حواستو جمع کن ، خیلی خطرناکه. ـ نگران نباش ، تمام حواسمو جمع میکنم که گیر نیفتم. پناه بر خدا. باهاشون خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و رفتم سمت ساحل. طبق معمول با محافظا تا قایق پیاده رفتیم. تو مسیر فقط داشتم به این موضوع فکر میکردم ، چجوری سرگرمش کنم و گوشی و ازش بگیرم اما متاسفانه فکری به ذهنم نرسید و تو دلم فقط دعا میکردم که یه موقعیتی پیش بیاد بتونم فلش و وصل کنم و برنامه تو گوشیش آپلود بشه. تا منو دید گفت : ـ به به، قهرمانمون و نگاه! آقا پیمان چقدر لاغر شدی! بیا ناهار و باهم بخوریم...اینجوری که نمیشه ، تنها مهره شانس ما تویی...باید خوب تغذیه کنی. لبخند مصنوعی زدم و وارد عرشه شدم. چشمام دنبال گوشیش بود که یهو رو میز دیدمش ولی سعی کردم به روی خودم نیارم . برگشتم سمتش و گفتم : ـ خب بگو، دقیقا باید چیکار کنم؟؟ خندید و گفت: ـ بفرمایید سر میز. رفتم نشستم. همه چیز تقریبا رو سفره غذا بود. میگو رو سمتم تعارف کرد و گفت : ـ بفرما آقا پیمان، خجالت نکش. سریع گفتم: ـ من برای غذا خوردن نیومدم. الانم زودتر حرفتو بزن ، باید رستوران کار دارم . یه ماهی برای خودش گذاشت و با خنده گفت : ـ دیگه از این به بعد اونقدر پولدار میشی که دیگه نیازی به رفتن به اون رستوران پیدا نمیکنی. چیزی نگفتم و به دریا خیره شدم. ادامه داد : ـ پرونده اینم مثل اون دختره غزل برات بسته میشه. ببین...زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردی از یادت رفت.
- 188 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هفتاد و نهم دنیا هر از گاهی میومد و بهم سر میزد که بیشتر اوقات چون حوصلشو نداشتم، بیرونش میکردم. کار اصلیم شده بود ، پروندهی لرد و خبر گرفتن حال غزل از کوهیار . کوهیار میگفت که حالش خیلی بهتر از قبل شده و به خودش اومده اما کمتر از قبل میخنده . خودشو سرگرم کرده و بساط عکاسیشونم بردن سمت میکامال و از اون به بعد اونجا کار میکنن. میگفت اصلا سراغی از من نمیگیره . چه انتظاری داشتم ؟؟ اینکه بعد اونهمه کاری که با دلش کردم ، منو ببخشه و سراغمو بگیره ؟ روانشو نابود کرده بودم. البته که خودم با انجام دادن اون کارها و زدن اون حرفا هزاران هزار بار نابود شدم. عکسشو تصویر زمینه گوشیم گذاشتم و هر لحظه به چهره نازش خیره میشدم و نگاش میکردم. دست و دلمم خیلی به کار نمیرفت اما مجبور بودم هر از گاهی برم رستوران و یسری تنظیمات آهنگ ها رو به بردیا یاد بدم تا جای من انجام بده ، علی هم چون حالم و میدید خیلی بهم اصرار نمیکرد. تا آخر اون هفته از لرد خبری نشد. محمد شک کرده بود و میگفت نکنه که سوتی دادم و اونا فهمیدن ، در صورتی که من کاری نکرده بودم که شک برانگیز باشه. محمد گفته بود که تمام مدارک و بررسی کرده و تمام جرماشون و چون اون بالاسری پاک کرده ، قادر به اثبات نیستن و حتما باید سر صحنه جرم دستگیر بشن. بنابراین بهم گفت تو ملاقات بعدیم با لرد حتما یجوری یه برنامه و از طریق فلش تو گوشیش نصب کنم تا بتونن حرفاشونو شنود کنن. میگفت که از طریق امضاش بین چند نفر مشکوک شدن که باید مطمئن بشن ، طرف دقیقا کیه. خلاصه که تو تمام این مدت ازشون خبری نشد اما ون مشکی هر روز جلوی در خونم کشیک میداد....تا اینکه تقریبا سیزده روز بعد بهم زنگ زد. اون روز تو رستوران نشسته بودم و امیرعباس و علی هم پیشم بودن. درجا جواب دادم : ـ بله؟؟ ـ به به آقا پیمان! ما رو نمیبینی، خوشحالی؟؟ ـ خوشحال که هستم ولی گفته بودی آخر هفته پیش باید از طریق کشتی پولتونو جابجا میکردم ، چیشد پشیمون شدین؟؟ خنده بلندی سر داد و گفت : ـ دیدی گفتم تا بوی پول به مشامت بخوره ، از ما هم گشنه تر میشی؟ نترس. پشیمون نشدیم. منتها بخاطر وضعیت دلاری که این هفته یهو بالا رفت ، رییس خیلی طول کشید تا بتونه پولها رو بفرسته جزیره. یکم مکث کرد و ادامه داد : ـ الان پولها رسیده و دستمه. بیا ساحل، تو قایق منتظرتم . پرسیدم: ـ امشب قراره جابجا کنم ؟؟ گفت: ـ نه فردا شب حرکته. باید بیای اینجا تا بهت بگم دقیقا باید چیکار کنی. ـ باشه.
- 188 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :