تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
اولین اتاق مسابقه | عکس و توصیف
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : هاگوارتز نودهشتیا
دیگر به انتهای راه رسیدهام. هیچ دستی، شوکت مرا به من باز نخواهد گرداند. یقینا هیچ چشمی در فراغ من، تَر نخواهد شد. حال آنکه در طول این هفتصد سال، همواره تسلیم بودم و پایبوسشان. اشباح تاریکی را میبینم که بین دوپای ملکه میلولند. بدنش در زره جنگ، به تب و تاب افتاده؛ همین است که مدام جابهجا میشود. دمای بدنش را حس میکنم، به گرمیِ همان یک جفت چشمیست که به او پیشکش کردهاند. زخمهای هفتصدسالهام درد میکند. آن یکی که پایینتر است، تنها بیست سال دارد و زخم تازهای به حساب میآید. سوزشش بیشتر از باقی جراحات است. -سینهریزَش کنید. تخم چشمها میروند تا طلا دورشان بپیچند و لایق جایگرفتن دور گردنش شوند. در که بسته میشود، دیگر تنها شدهایم. سرش را خم میکند و موهایش روی دستم لیز میخورند. این لطیفترین چیزیست که در چهار سده گذشته مرا لمس کرده. بند لباسش را از پشت شُل میکند و پاهایش را روی دست دیگرم میاندازد. سوزش جراحاتم، دیگر به سختی احساس میشود. حداقل او مرا زخمی نکرد. صدایی، اذن ورود میخواهد. وقت رفتن است. چند غلام قویهیکل وارد میشوند، انگشتهای باریکش را تاب میدهد و همگیِ آنها به سمت من روانه میشوند. از جا کنده میشوم. به کجا میروم؟ هیچ نمیدانم. -تخت جدیدتان آماده است. این، آخرین صدایی است که از قصر به خاطر میآورم. حداقل او مرا زخمی نکرد، عوضم کرد. -
پارت صد و چهاردهم از قیافش مشخص بود اونقدری ترسیده که اگه الان چاره داشت، جیغ میکشید تا نجاتش بدن! دستشو محکم فشردم و با آرامش بخش گفتم: ـ نترس؛ گفتم بهت که از من به تو آسیبی نمیرسه! من میخوام بهت بگم دیگه وقتش رسیده که مستقل شدن و یاد بگیری و از بند وابستگی جدا شی...تهش فقط خودت برای خودت میمونی نهال! همهی آدمای زندگی ما چه آدمای نزدیک مثل خانواده چه آدمای دیگه میان برای یاد دادن یه بخش از شخصیت ما و قرار نیست تا آخر عمرمون بهشون وابسته باشیم! پدر و مادر یه روز هستن اما اگه نبودن اونقدر باید به خودمون باور و اطمینان داشته باشیم تا بتونیم از پس خودمون بربیایم. با تته پته پرسید: ـ شما منم از کجا میشناسین؟چرا دارین اینحرفا رو بهم میزنین؟؟! اصلا...اصلا شما کی هستین؟! دوباره با آرامش گفتم: ـ من کارمام! خواستم فقط بهت بگم که اگه خدا چیزیو ازت گرفته بخاطر رشد شخصیتته و مطمئن باش بجاش جایگزین خیلی بهتری برات درنظر گرفته! بعد لبخندی و عمیق تر کردم و گفتم: ـ تهش بابت شخصیت قوی و محکمی که ازت شکل میگیره؛ از خدا تشکر میکنی نهال! بعد حرف من با ترس محکم دستگیره در و کشید اما در قفل بود. زمانی که داشتم قفل در و باز میکردم گفتم: ـ این حرفای منو یادت نره دختر خوب! هر موقع احساس ناراحتی کردی؛ یاد این حرفایی که بهت زدم، بیفت و بدون که تمام شرایط حتی چیزی که فکر میکنی بده، به صلاح خودته و باید تجربش میکردی تا رشد کنی.
- 111 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
واقعا بنظر منم رمان باید از روی واقعیت زندگی برداشت بشه، الان من خودم بعنوان یه دختر پسر فان و بامزه بیشتر جذبم میکنه تا مغرور و خشن اطرافیانمم که میبینم همینن😅. منم موافقم که از پسرای مغرور و خشن توی رمانا که فکر میکنن خیلی سطحشون بالاست، واقعا خوشم نمیاد و بنظرم کلیشهایه. و یه موضوع کلیشهایه دیگه اینه که پسره از دختره متنفر بوده یا برعکس بعد یهویی عاشق هم میشن بنا به این مثال که عشق از تنفر شروع میشه اما من خودم به شخصه این ایده کلیشهایه رو نیستم زیاد.
-
دختر فقیررر و پسر خیلی پولدارررر و خشن🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄
-
کلا بنظرم کاش دست از سر ایده پسر خیلی مغرور و سرد و خشن و پولدار بردارید این همه پسر دلقک فقیر باحال ریخته تو مملکت😂
- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت صد و سیزدهم گفتم: ـ کجا میخوای بری؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ من که اونور خیابون پیاده میشم اما اگه شما مسیرتون... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ میبرمت! تا چند دقیقه بینمون سکوت برقرار بود تا اینکه ازم پرسید: ـ ببخشید شما تازه اومدین تو این محله ؟ من تا حالا ندیده بودمتون. عادی گفتم: ـ نه داشتم رد میشدم گفتم شما رو برسونم! با تعجب گفت: ـ آخه برای چی؟ مگه منو میشناسین؟ پوزخند مرموزی زدم و گفتم: ـ هعی؛ یجورایی... یکم ترسید و آب دهنشو قورت داد و گفت: ـ ببخشید ولی من اصلا متوجه منظور شما نمیشم! میشه نگهدارین؟ نگاش کردم و گفتم: ـ نترس دختر! بهت صدمهایی نمیزنم فقط میخوام بهت کمک کنم! دوباره با ترس پرسید: ـ چه کمکی میخوای کنی؟ من از کسی کمک نخواستم که... یکم قبل تر از سوپری ترمز کردم و برگشتم سمتش و گفتم: ـ مشکلت همینجاست نهال خانوم! با وابستگی بیش از حدت، داری خودتو نابود میکنی و خدا اینو برات نمیخواد.
- 111 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- امروز
-
مثلث عشقی دو نفر عاشق یک نفر میشوند و او بین آنها گیر میافتد
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
دشمنی که به عشق تبدیل میشود دختر و پسر اول از هم متنفرند، ولی کمکم عاشق هم میشوند.
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت هشتاد و شش جیزل متعجب به او نگاه کرد. یادش نمیآمد که او چه قولی داده بود و در این شب سرد و مهآلود ساعت یک شب جلوی خانهی آنها چه میخواست! صدایش را پایین آورد. - میخواهم او را به محفلی شبانه ببرم. مادر ایزابلا به جیزل نگاه کرد. - اما اکنون بسیار دیر است و... ژنرال لامارک میان حرف او پرید. - قول میدهم تا قبل از طلوع خورشید او را به خانه بازگردانم. قبلا اجازهی او را از جکسون گرفتهام و اکنون فقط مانده خودشان موافقت کنند. جیزل چیزی نگفت اما در دلش غوقا به پا شده بود. بالاخره میتوانست در محفلی شرکت کند و با انسانهای دیگری همصحبت شود. به این مرد هم میتوانست اعتماد کند. زیرا جکسون به او اعتماد داشت. مادر ایزابلا سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت. لامارک به جیزل خیره شد. - خب... کمی منتظر بمانید تا لباسم را تعویض کنم. لامارک سری تکان داده و جیزل به سوی پلهها دوید. به سرعت لباس خوابش را با یک پیراهن بلند آبی رنگ تعویض کرده و کلاه سفیدش را روی سر گذاشت. پالتوی قهوهای رنگش را روی دوشش انداخته و از اتاق خارج شده بود. باز هم طبق معمول موهایش در هوا پریشان بودند و زحمت بستن آنها را به خود نداده بود. پایین رفته و لامارک که در سالن کنار مادر ایزابلا نشسته بود را صدا زد. - ژنرال، من آمادهام! لامارک از روی صندلی بلند شده و ایستاد. - مادر ایزابلا باید مرا ببخشید که مزاحم خواب شما شدهام. مادر ایزابلا نیز از روی صندلی بلند شده و در حالی که عصایش را روی زمین میزد، پاسخ او را داد. - مشکلی نیست، با یکبار بیدار شدن بلایی سرم نمیآید. به شوخی گفته و از پلهها بالا رفت. خدمتکارها نیز دوباره به رختخواب بازگشته بودند برای همین لامارک و جیزل بدون ایجاد سر و صدا از خانه خارج شده و وارد حیاط شدند. مسیر نسبتا طولانی حیاط را در سکوت گذرانده و درب را پشت سرشان بسته بودند و به سوی درشکهای که بیرون از خیابان ایستاده بود، رفتند. - چهکسانی آنجا هستند؟ این را جیزل پرسیده بود. دوباره میخواست سوالهای پیدرپیاش را بپرسد اما میدانست که این مرد جکسون نیست و ممکن بود که پاسخ او را ندهد، برای همین سعی میکرد که کمتر سوال بپرسد. - خودت باید بروی و آنها را ببینی. ایت محفل، برای افراد خاصی نیست و در آنجا قشرهای مختلف را با هر تفکر سیاسی، میتوانی ببینی. جیزل سری تکان داد. امیدوار بود که با کسانی مانند آن مردانِ خودخواهِ عبوس روبهرو نشود. میدانست که در آنجا زیاد سخن نمیگوید اما مطمئن نبود. شاید شخصی با نظرش مخالفت میکرد و او هر کاری میکرد تا بتواند حقیقت را به او بفهماند. دیگر با این کار خو گرفته بود و نمیتوانست این عادت را از ذهنش پاک کند. آنقدر هر روز با مردم دهکدهاش بحث کرده بود که دیگر تبدیل به عادتی جدا نشدنی از او شده بود. درشکه با تکانهای شدیدی شروع به حرکت کرد. از قبل مسیر میانبری پیدا کرده بودند تا در معرض دید ماموران قرار نگیرند. زیرا هنوز حکومت نظامی برجا بود و بدتر اینکه او یک دانشجو بود. در این بازهی زمانی بیشتر توجهها روی دانشجویان بود زیرا آنها میتوانستند به راحتی افکار یکدیگر را دستکاری کنند و به سوی شورش و اعترلض بکشانند. بعد از قشر فقیر جامعه که کم و بیش هر روز در اعتراض بودند، معترضان بعدی دانشجویان بودند. پس از چند دقیقه درشکه ایستاد. - رسیدیم. لامارک گفته و از درشکه پیاده شده بود. به جیزل نیز کمک کرده و پایین آمده بود. جلوی درب یک خانه ایستاده بودند. با خود فکر کرد که این محفل حتما در خانهی یکی از افراد برگزار میشود. لامارک چند ضربه که بیشتر مانند یک رمز بود به در زده و پس از چند لحظه در باز شده بود. هر دو وارد شدند. با وارد شدن به آن محفل مشخص شد که اشتباه فکر میکرده و اینجا یک خانه نبوده. -
پارت صد و دوازدهم وقتی در ماشین و بست، لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ مطمئن باش که جواب اون همه خوبیهاتو میگیری! پشت بندش یه وردی خوندم و فوت کردن سمتش و رفتم سراغ پرونده جدیدی که در انتظارم بود. پرونده جدید ماجرای دختری سی سالهایی بود که بیش از حد وابستگی به خانواده داشته و پدر و مادرش دنبال این بودم تا بالاخره یک روز بتونه رو پاهای خودش وایسته...امروز وقت این بود که رشد کنه و با وابستگی همیشگیش خداحافظی کنه! طبق چیزی که به من گفته شد قرار شد خونشون امروز دچار گاز گرفتگی بشه و پدر و مادرش به رحمت خدا برن؛ درسته که خیلی براش سخت میشد اما وقتی خدا یه چیز و ازت میگیره، بجاش چیز بهتری بهت میده که بعدها بخاطرش ازش تشکر میکنی. رفتم سر کوچشون وایستادم و از طریق گردنبندم کارمو شروع کردم، خودش رفته بود تا برای خونشون از سوپری وسیله بهره و بعدش برگرده خونه تا طبق معمول کنار خانوادش صبحانه بخوره. اونقدری به پدرش و وضعیت مالیش وابسته بود که تو این سن، سرکار هم نمیرفت...وضعیت بعد رفتنش اجرا شد...دنبالش راه افتادم و با ماشین براش بوق زدم. شیشه رو دادم پایین و گفتم: ـ کجا میری؟ میرسونمت. با لبخندی بهم گفت: ـ آخه زحمتتون زیاد میشه! گفتم: ـ تعارف نکن، چیزی نمیشه. با تردید سوار ماشین شد.
- 111 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان فانتزی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :