تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
elahe عضو سایت گردید
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
قوانین درخواست کاور رو مطالعه بفرمایید تعداد پارتتون الان ۱۷ تاست، لطفا وقتی ۲۰ پارت نوشتید، تو نمایه بنده اعلام کنید تا تاپیک رو باز کنم و کاورتون ساخته بشه❤️ -
نگاهم رو باری دیگه به اون صحنهای دادم که انگار قسمتی از یک فیلم سینمایی قدیمی بود و قربانیها یا گناهکاران رو که فاطمه و تارا هستن، جلوی پادشاه به زانو در آوردن و جلادی، بالای سرشون ایستاده که با فرمان پادشاه میخواد سرشون رو از گردنشون جدا کنه. سکوت جمع بدجور تو ذوقم میزد، چرا همه ساکت بودن و چیزی نمیگفتن؟ یعنی هیچکی مشکلی با این قضیه نداشت که یه مردک دو دختر رو به زور گرفته و چرت و پرت میگه؟ تیلههای لرزونم رو آرومآروم به مردی دوختم که به تختهی کلاس تکیه زدهبود، توی دستش یه ماژیک آبی بود که اون رو بین انگشتاش میچرخوند و خیرهی ماژیک بود. قد بلندی داشت، پای راستش مقابل پای چپ و دستش آویزون بازویی دست دیگهش بود که درگیر چرخوندن ماژیک، به زیبایی تمام بود. دو طرفش اون پسر چشم ابرو مشکی و رفیق بورش ایستادهبودن، هر دو اخم داشتن و گارد گرفته منتظر حمله به من بودن. پسره که رهبر خونده شده هم چشم ابرو مشکی بود و موهای بلندش که بالا شونه شدهبود و چندتا تار روی پیشونی بلندش آویزون بود. پیراهن آبی کاربنی و شلوار مشکی تنش بود. تیپش ساده؛ اما خیلی زیبا بود و به هیکل ورزیدهش میومد. مرد پوزخندی زد و تکیهش رو از تخته گرفت، سرش رو کج کرد و نیم نگاهی بهم انداخت. پوزخند روی لباش نشست و زمزمه کرد: - هوم؟ ... مغز متفکر؟ مغز متفکر رو با طعنه و تمسخر گفت. حالا هر چقدر هم خوشگل و خوشتیپ باشه نمیتونه نظر منو جلب کنه... اصلاً میبینید چقدر گنگم بالاست. با اخمی جلو رفتم مقابل مرد قد بلند که تا شونهش بودم، ایستادم و گفتم: - قضیه چیه که مثل قرن بوقیا دوستامو گرفتین؟ ... رهبر؟ رهبر رو مثل خودش با طعنه گفتم تا بسوزه. کاملاً میشد حدس زد به خاطر شیطنت دیروزمون عصبانی بود و ما رو گرفتن. ولی اگه دست پیش میگرفتم چیزی نمیشد. مرد اخمی کرد که چشمای کشیدهش رو کمی ترسناک جلوه میداد. صورتش سفت و محکم شد، کمی خم شد تا صورتم رو خوب ببینه و گفت: - انگاری هنوز مسئول عهدنامه پیش شما نیومده وگرنه... . پوزخندی زد و با تمسخر خیرهم شد: - وگرنه به خودت این اجازه رو نمیدادی که ملکهی من و دوستاش رو اذیت کنی . سرم رو کج کردم و مثل خودش پوزخندی غلیظ زدم و دست به کمر گفتم: - اوهو... تو که جنبه نداری چرا جومونگ نگاه میکنی؟ مگه فیلم سینماییِ؟ سپس دهنم رو کج و معوج کردم و با صدای کلفتی اداشو در آوردم: - ملکهی من... ملکهی من... برو بالا!
-
بهسمت سرویس بهداشتی رفتم و خوابآلود به فاطمه گفتم: - آبجی من الان میام. سری تکون داد و به تارا خیره شد که گوشی به دست کمی دورتر از ما راه میرفت و با دقت و جدیت به حرفهای خانم جلالی رئیس رستورانی که توش کار میکنیم، گوش میداد. چهرهی جدیش کمی ما رو مضطرب و نگران کردهبود. وقتی وارد سرویس بهداشتی خانمها شدم، اون دو تا از دیدم خارج شدن. سریعاً آبی به دست و صورتم زدم و خیرهی صورت بیحالم توی آینه شدم. خیلی خسته بودم، دیشب تا ساعت ۱۲ مشغول تمیز کردن رستوان بودیم و امروز ساعت پنج از خواب بیدار شدیم تا پیاده بیایم دانشگاه. حقوقمون ته کشیدهبود و یه قرون هم توی جیبمون نداشتیم و حتی کارت اتوبوسمون هم شارژ نداشت. مقنعهی کج و معوجم رو درست کردم و لبخندی زدم تا کمی چهره وا شه و از این کرختی در بیاد؛ اما حتی با لبخند هم چشمای مشکیم خواب آلود و قرمز بودن. خمیازهای کشیدم و با گفتن <بیخیال> از دستشویی خارج شدم. خواستم به سمت دخترا برم که در کمال تعجب هر دو اونجا نبودن، با کجخُلقی غر زدم و ابروهامو در هم پیچوندم: - واقعاً که! اگه دو ثانیه واسه من صبر میکردید لولو نمیخوردتون. پوفی کشیدم و نگاهی به دور و اطرافم کردم. قبل رفتنم به دستشویی، حداقل چند نفر توی این حیاط درندشت دیده میشد. اما الان حتی یه پرنده هم پر نمیزد، انسان به جای خودش! با کنجکاوی گرهی ابروهامو باز کردم و گوشهی لبامو پایین کشیدم. یه ترسی ریز توی دلم رو میلرزوند، یواش زمزمه کردم: - بسمالله... من که به دخترا گفتم اینجا یکم عجیبه، ولی کیه که باور کنه. آیتالکرسی رو زیر لب خوندم و همونطور که خیرهی اطرافم بودم تا یک موجود زنده مشاهده کنم، بهسمت کلاس رفتم. در کلاس بستهبود، یه دقیقه شک به دلم افتاد که نکنه اون موقع که توی دستشویی بودم ایستاده خواب رفتم یا اینقدر لفت دادم که کلاس شروع شده. شانسمون ساعتم نداشتم که نگاه کنم. تقهای آروم به در زدم و با استرس و دلهره نفسنفسزنان منتظر اجازهی استاد شدم، اما هیچ صدایی نیومد. دوباره در زدم و باز هم همون آش و همون کاسه! با تردید دستم رو روی در گذاشتم و خیره به دستگیرهی طلایی با خودم گفتم: - باز کنم؟ ... نکنم؟ ... بذار باز کنم نهایتش یکم توبیخ میشم. در رو آروم باز کردم و با سری پایین وارد کلاس شدم، خواستم از همون اول با خواهش و التماس دل استاد رو به رحم بیارم. اما سکوت عجیب کلاس باعث شد که هیچی نگفته دهنمو ببندم. سرمو آروم بالا آوردم؛ اما با دیدن صحنهی مقابل چشمام از حیرت گرد و فکم به زمین افتاد. کلاس بزرگی بود و میشه گفت تعداد زیادی دانشجو حتی بیشتر از زمانی که کلاس داشتیم، توی کلاس ایستادهبودن و باز هم به همون ترتیب عجیب که پسرها جلو بودن، دخترا عقب و در مرز مو قرمز و دوستش بودن. اما ساناز... ساناز جلوی تارا و فاطمه ایستادهبود و با پوزخند خیرهی چهرهی متعجب اونا بود. تارا و فاطمه زانو زده روی زمین بودند که دو دختر و یک پسر اخمو بالای سر هر کدوم بود. با سردرگمی نگاهم گیر دخترا بود که صدایی بَم و مردانه نظرم رو جلب کرد: - رهبر و مغز متفکرشون هم اومد. همون پسرهی چشم و ابرو مشکی بود که با کله قرمز بگو و بخند داشت و لباشو لمینت کردهبود، میخواستم دستامو بالا ببرم و بگم به خدا من مغز ندارم چه برسه که مغزم فکرم کنه. ولی صدایی مردونهتر و لبریز از تمسخر منو از حرفم بازداشت: - نظم اینجا رو به هم زدید... به دست راستم چشم غره رفتید... و به ملکهی من... توهین کردید. به نظر خودتون چه مجازاتی برای شما باید در نظر گرفت؟
- امروز
-
استاد که همین طوری از پچپچهای اونا شاکی بود، با این کار کله قرمز صداشو بلند کرد و با عصبانیت غرید: - خانم کیانی سریعاً برید بیرون سریع! ساناز دهنشو باز کرد و خواست چیزی بگه که استاد با اخم غلیظ و صدای بلندتری رو به اون گفت: - شما دو تا هم برید بیرون تا بیام و تکلیفتون رو مشخص کنم... اینجا کلاس درسه نه مسخرهبازی شما خانما. دهن ساناز همونطور باز موند، اما مغرورتر از این حرفا بود؛ چون بلافاصله پوزخندی زد و بدون نگاه کردن به بقیه از جاش پا شد. ما و بقیهی دانشجوها با حیرت خیرهی ساناز بودیم و شجاعتش رو تحسین میکردیم. با پا شدنش چشم ما سه تا به اون آدامس گردی افتاد که به ماتحتش چسبیدهبود. با دیدنش چشمام که از کار تارا گرد شدهبود، گردتر شد. برای کنترل خودم با کف دست محکم به دهنم کوبیدم و خودمو کنترل کردم تا از انفجار خندهم جلوگیری کنم. تارا و فاطمه هم حال بهتری از من نداشتن فاطمه که نیشخندی زدهبود و خیرهی حالت هنری آدامسی بود که لباس ساناز رو رنگین کردهبود. تارا هم که لباش رو محکم گاز گرفتهبود و به افق نگاه میکرد. زمزمهی ترسناک ساناز لبخند روی لبامون رو کمکم محو کرد: - گستاخی شما... به رهبر گزارش داده میشه. حرفش ذهنم رو کمی مشغول کرد؛ اما با سادگی بهش خندیدم. با قدم برداشتن اون بهسمت خروجی یکدفعه همهی دانشجوها سریعاً بلند شدند و با ترتیب خاصی پشت سر ساناز خارج شدند و در یک دقیقه کل کلاس خالی شد. استاد با چشمایی که تعجب ازشون هویدا بود و دهنی باز خیرهی اونا که بدون نگاه کردن به پشت سرشون بیرون میرفتن، شد و سپس نگاهی به ما سه تا کرد که مثل بت وسط کلاس بودیم. ناگهان به خودش اومد و دو طرف کتش رو کشید و تک سرفهای کرد و برای اینکه نشون بده که اصلاً ضایع نشده، شروع به ادامهی تدریس کرد. تارا تپقی زد و خندید که استاد با اخم برگشت سمتمون و گفت: - نکنه شما هم میخواید بندازمتون بیرون از کلاس؟ همین که حرفش تموم شد هر سه ترکیدیم از خنده، طوری که خودش هم خندهش گرفت و سرش رو با تأسف تکون داد و گفت: - بفرمایید بیرون، کلاس تعطیله. ما هم بیخیال با خنده کیفمون رو برداشتیم و با گفتن خسته نباشید از کلاس خارج شدیم چون کلاس دیگه ای نداشتیم همونطور که غیبت همه عالم و آدم میکردیم و اداشون رو در میآوردیم، به سمت خونه رفتیم... . ***
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
pen lady پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه همونی که من فرستادم خوبه ترس توی چهرهی دختره مشخصه با همین درست کنید- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@سایان عزیزنازم اگر مساعد بودید، لطف کنید -
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
جای نقطه، خط تیره هست Www.98ia-shop.ir -
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
pen lady پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
فقط اگه میشه دستی که روی دست دختره هست پاک بشه من هر کاری کردم نتونستم- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
pen lady پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
پارت نود گفت: ـ میخوام برم سر خاک فرهاد. گفتم: ـ دخترم حالت خوب نیست، بعدشم اصلا شگون نداره این وقت شب بری قبرستون! بدون توجه به حرفم در رو باز کرد و گفت: ـ برام مهم نیست! میخوام بغلش کنم و ازش حلالیت بگیرم. گفتم: ـ پس صبر کن من لباسمو بپوشم باهات... حرفمو قطع کرد و گفت: ـ لطفاً....میخوام تنها باشم! عباس و صدا زدم که گفت: ـ مامان خودم میخوام برم... ـ دخترم آخه نگرانت میشم! پوزخندی زد و گفت: ـ دیگه اتفاقی بدتر از این مگه میفته؟! نگران نباش، من حالم از این که هست بدتر نمیشه... گفتم: ـ پس گوشیت در دسترس باشه عزیزم، مراقب خودت باش. اشکی چکید رو گونش و در رو بست...تو این چهل روز این دختر مثل یه گل رز پژمرده شد! دلم خیلی براش میسوخت...شاید فرهاد اونقدری که عاشق یلدا بود، عاشقش نبود اما ارمغان از صمیم قلبش جونشو واسه فرهاد میداد. و این رازی که بهش سپرده بودم براش خیلی سنگین بود و زیر بار این راز نه ماهه و بقول خودش دروغی که به فرهاد گفته یود، داره له میشه...بیشتر عذاب وجدان و ناراحتیش از این موضوعه. امیدوارم که این آخریش باشه؛ چون حتی خوده ارمغان هم نمیدونه راز اصلیه این خونه چیه و بچه ایی که تو بغلش گذاشتم، بچه واقعیه خوده فرهاده. امیدوارم که نفهمه.... ( فرهاد ) این روزا سرم بینهایت شلوغ بود و خداروشکر تونستم وضعیت کارخونه رو ثابت نگه دارم و بدهیمو به آقای شهمیرزاد پس دادم... بعد از ماه عسلمون ارتباط بین منو ارمغان خیلی بیشتر از قبل شد و یجورایی به وجودش تو زندگیم عادت کرده بودم اما یلدا همیشه ته قلبم باقی مونده بود! تا میخواستم یکم شاد باشم و خودمو تو احساسم با ارمغان غرق کنم، قیافه یلدا میومد جلوی چشمام و بعضی شبا همون کابوس تکراری رو میدیدم...نمیدونم واقعا حکمت این همه کابوس دیدن چیبود؟! چرا با اینکه دیگه بهش فکر نمیکردم و اون رفته بود سراغ زندگیه خودش، تو فکرم بود؟! هیچوقت هم به نتیجه نرسیدم...تا اینکه بعد یه مدت ارمغان باردار شد و انگار دنیا رو بهم داده بودن...برای راحتی و خوشبختیش همه کار میکردم. با بچه تو شکمش حرف میزدم و شبا راجب اینکه دختر میشه یا پسر باهم بحث میکردیم.
- 91 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و نهم یهو با صدای بلندی که تابحال ازش نشنیده بودم و با فریاد حرفمو قطع کرد و خودشو از بین دستام کشید بیرون و گفت: ـ به من نگو دخترم! اینا همش تقصیره توئه...فرهاد...فرهادم رفت! شوک عصبی بهش دست داده بود و دستاش میلرزید...رفتم سمتش تا آرومش کنم اما منو پس زد و با همون صدای بلند ادامه داد...طوری که کارکنان همه اومدن تو سالن و خواستن آرومش کنن، اما نذاشتم و به ارمغان اجازه دادم تا خودشو تخلیه کنه...میگفت: ـ گفتم اینکارو نکنیم، فرهاد فهمید...وگرنه چرا نیومد پیش منو پسرش؟! منو هیچوقت نمیبخشه...خدایا من چجوری با این درد زندگی کنم؟! سرمو میذارم رو بالشت، نگاهاش میاد جلوی چشمام...با نگاهش داره تحقیرم میکنه...مامان چجوری به فرهاد بگم بخاطر اینکه دوسش داشتم اینکارو کردم؟! بهم گفته بود تنها چیزی که منو از خودش جدا میکنه دروغه...من بهش دروغ گفتم مامان... از ته وجودش گریه میکرد و میلرزید. نباید کم میوردم! الان تنها تکیه گاه این دختر و نوهام، منم. محکم کشیدمش تو بغلم و گفتم: ـ آروم باش ارمغان! تو الان دیگه یه مادری، بخاطر کوروش هم که شده باید قوی باشی. اون بچه چه گناهی کرده؟! الان بهت احتیاج داره...اگه تو بخوای تسلیم بشی، پس کوروش دیگه به کی تکیه کنه ؟! منو نگاه کن... با بی رمقی بهم نگاه کرد و گفتم: ـ من مطمئنم که پسرم این موضوع و متوجه نشده ارمغان...تازه اگه هم میفهمید، میدونست که برای نگه داشتن آشیونت و برای اینکه دوسش داشتی اینکارو کردی عزیزم. لطفاً اینقدر خودتو سرزنش نکن. دوباره بدون هیچ حرفی رفت سمت در...که پرسیدم: ـ کجا داری میری؟
- 91 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و هشتم علی با اطمینان گفت: ـ نه خانوم ندیدم! بعد از اینکه یلدا خانوم مرخص شد، با یه حال غمگین رفتن خونشون...تو این مدت هم بجز آقا احمد، کسی از خونشون خارج نشده. حدس میزدم! امیر بخاطر دخترش و و یلدا هم بابت دین و بدهیش به امیر و دخترش و ترس از احمدآقا دیگه کاری نمیکردن. ولی بازم باید درمیوردم که فرهاد اون شب اون جا چیکار داشت؟! بعدش به علی گفتم: ـ دیگه نمیخواد تعقیبشون کنی علی! ماموریتت امروز تموم شدست. ـ چشم خانوم. تنها کسی که برام مونده بود و حتی خالیه فرهادم پر میکرد، کوروش بود...باید تمام تلاشم و میکردم تا نوهامو حفظ کنم! ارمغان این روزا تو حال خودش نبود و وظیفه من بود که مراقب کوروش باشم. البته آتوسا و شوهرش آرمان هم این مدت کلا به ما رسیدگی کردم و اصلا برامون کم نذاشتن...این راز هم تا به روز مرگ پیش من میمونه و فقط امیدوارم که فرهاد نفهمیده باشه! اما اون یه درصده دلمو آشوب میکرد! و همش توی دلم ازش میخواستم که اگه فهمیده، منو ببخشه چون من همه اینکارا رو بخاطر خوبیه خودش کردم. خواستم تا با کسی که لیاقتش و داره زندگی کنه... بعد رفتن مهمونا، تنها شدیم و با اصرار من آتوسا و آرمان هم رفتن خونشون چون تو این چهل روز یکسره پیشمون بودن و واقعا اذیت شدن! داشتم برای شادی روح فرهاد قرآن میخوندم که دیدم ارمغان از پله ها داره میاد پایین و لباس بیرونی پوشیده...باورم نمیشد! دختر به اون زیبایی، زیر چشمش گود افتاد و پوست استخون شده بود! بدون توجه به من داشت میرفت سمت در...رفتم سمتش و گفتم: ـ دخترم کجا میری این وقت شب؟! بدون اینکه به من نگاه کنه، با حالت بی رمقی گفت: ـ ولم کن! شونه هاشو گرفتم توی دستام و گفتم: ـ دخترم...
- 91 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و هفتم بعد که یکم آروم شد بهش گفتم: ـ پسرم یه سوال ازت میخوام بپرسم، راستشو بهم بگو! میدونم که تو و فرهاد جیک و پوکتون با همدیگه بوده... بهزاد با قیافهایی پر از تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ بپرس خاله... گفتم: ـ فرهاد اون شب داشت میومد ویلای کردان که ارمغان و کوروش و ببینه، چی شد که ماشینش یهو سر از جادهی سر پل ذهاب کرمانشاه پیدا شد؟! بهزاد دستی به ریشش کشید و گفت: ـ خاله خودتون میدونین که تا حالا چیزی و از شما پنهون نکردم اما واقعا اینکه خودشم به من نگفته بود و هرچقدر بهش اصرار کردم گفت که عجله داره و وقتی برگشت همه چیو برام تعریف میکنه که متاسفانه... حرفشو خورد و از کنارم بلند شد و شروع کرد به قدم زدن دور استخر...همونجوری که گریه میکرد با صدای کمی بلند گفت: ـ آخه من نمیفهمم کسی که هر دقیقه منتظر این بود بچشو تو بغلش بگیره، وقتی بوش بدنیا اومد بجای اینکه بره پیش زنش، اون وقت شب اونجا چیکار داشت؟! رفت و ما رو با هزاران سوال توی ذهنمون تنها گذاشت... اصلا گوشم به حرفای بهزاد نبود! تو دلم فقط داشتم به این فکر میکردم که نکنه فرهاد چیزی فهمیده باشه و یلدا بهش حرفی زده باشه! حق با بهزاد بود وگرنه تحت هیچ شرایطی ما رو ول نمیکرد و بجای خودش بهزاد نمیفرستادم ویلا تا ببینه حال کوروش و ارمغان خوبه یا نه! اگه فرهاد همه چیو فهمیده باشه چی! یعنی با دل پُر از پیشم پر کشید و رفت؟! سریع رفتم نه باغ و شماره علی رو گرفتم: ـ جانم خانوم؟! ـ علی هنوزم مواظب یلدا و امیر هستی؟! ـ بله خانوم، عباس آقا بهم نگفت که تعقیبشون نکنم! گفتم: ـ تو اون چند روز حرکت مشکوکی از یلدا و امیر ندیدی؟! چمیدونم بخوان برن سر خیابون زنگ بزنن یا یه آدم غریبه بره خونشون؟!
- 91 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و ششم دستی به زانوش کشیدم و گفتم: ـ مطمئنم که خوشش میاد! اون شب منو ارمغان خیلی منتظر فرهاد شدیم اما نیومد و نصفه شب خبری از بهزاد شنیدم که خون تو رگام منجمد شد و برای اولین بار حس کردم که شکستم...شاید این تاوان گناهم بود یا شایدم سرنوشت بود...نمیدونم! شاید آه یلدا برای اینکه تنها بچش که زنده موند و ازش گرفتم و نذاشتم حتی بعنوان مادر بغلش کنه، چرخید تو زندگیم و عزیزترین و با ارزش ترین کس منو ازم گرفت! بیچاره فرهادم بدون اینکه بچشو ببینه از دنیا رفت! چقدر منتظر این روز بود اما خدا نذاشت تا بهشون برسه...از اینکه اون شب تا مدتها چقدر منو ارمغان داغون شدیم اصلا چیزی نمیکنم! وضعیت ارمغان خیلی بدتر از من بود! هر روز با زور مسکن و آرام بخش میخوابید و یه مدت از آتوسا خواهش کردم برای اینکه درد از دست دادن فرهاد، براش کمرنگ تر بشه، بیشتر بیاد خونمون...بماند که اکرم خانوم و آقای شهمیرزاد هم اصلا ما رو تو این غم تنها نذاشتن و قوت قلبمون شدن....فقط یه چیزی از روز مرگ فرهاد خیلی ذهن منو به خودش مشغول کرده بود و هرچی فکر کردم به نتیجه نرسیدم و نتونستم جوابی برای این اتفاق پیدا کنم...بعد از چهلم فرهاد، مهمونای نزدیک برای عزاداری اومدن خونمون...اینقدر هرجا بوی پسرمو میداد که اومدم تو حیاط تا یکم نفس بکشم...کنار استخر بهزاد و دیدم که با قیافهایی پر از غم به استخر خیره شده و داره سیگار میکشه! رفتم کنارش نشستم که گفت: ـ قرار بود بعد از اینکه پسرش بزرگ شد، با همدیگه اینجا بهش شنا یاد بدیم... بعدش با دستش گوشه چشمش و پاک کرد و ادامه داد: ـ خیلی دلم براش تنگ میشه! نتونستم خودمو کنترل کنم و جای فرهاد، گرفتمش تو بغلم و گذاشتم تا حسابی گریه کنه که سبک بشه.
- 91 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
کتاب صوتی هزار و یک شب به گویندگی فاطمه حکیمی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
📢 اطلاعیه انتشار کتاب صوتی با کمال خوشحالی به اطلاع شما همراهان میرسانیم که کتاب صوتی ارزشمند هزار و یک شب با گویندگی دلنشین فاطمه حکیمی @Donya هماکنون در سایت نودهشتیا منتشر شد. ✨ خلاصه: کتاب صوتی «هزار و یک شب» روایتگر هنر بقا و قدرت قصهگویی است؛ داستانهای شهرزاد، که با هر قصه جان شاه جفادار را نجات میدهد، سرشار از عشق، ماجرا، حیله و جادوی خیالاند که خواننده را به جهانی پر از شگفتی و عبرت میبرند... 🎧 لینک دسترسی: https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-کتاب-صوتی-هزار-و-یک-شب-به-گویندگی-ف/ 📖 برشی از کتاب: شاه شهریار، فرمانروایی نیرومند اما پرخشم، پس از آنکه خیانت همسرش را دید، تصمیم گرفت هر شب با زنی ازدواج کند و صبح روز بعد او را به قتل برساند تا دیگر هیچ خیانتی را تجربه نکند... از شما دعوت میکنیم با گوش دادن به این کتاب صوتی، سفری خیالانگیز به دنیای قصههای هزار و یک شب را آغاز کنید. -
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عزیزم عکس یک در یک با کیفیت ارسال کنید- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل و شیش دره بلند شد و نگاه آخرش با خشم و گریه رو به من انداخت و رفت. روی مبل نشستم و سرم رو توی دستم گرفتم. بچهها اومدن دلداریم بدن. کلافه گفتم: - خوبه، این هم ازم متنفر شد. فردا بابا اومد. دره هیچی بهش نگفت اما دیگه همیشه سعی می کرد با من چشم توی چشم نشه یا وقتی که من توی هال بودم سعی می کرد بره توی اتاق. حتی بابا هم متوجه این حالت ها شد. - بین شما اتفاقی افتاده بابا؟ - نه، چطور؟ - آخه احساس می کنم دره یکم باهات سرده. لب هام رو با حرص روی هم فشردم. این دختر آخر سر برای من دردسر میشد. - نه بابا چیزی نیست، بین خودمون هست درستش می کنیم. فرداش سر پروژه جدید بودم که گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. برداشتم. - بله! -
ساناز با حالتی مملو از خشم، حرص، بغض و غصه به فاطمه خیره شد. دختری که از زمزمههاشون متوجه شدیم اسمش آریاناست، خیلی لوس لباشو مثلاً با غم فراوان جمع کرد و اون رو در آغوش گرفت و طبق معمول کله قرمز که انگار سگِ پاچه گیر گروهَکشون بود، پرید سمتمون و پاچهی فاطمه بدبخت از خدا بیخبر رو گرفت: - چی میگی واسه خودت دخترهی احمق؟ یعنی چی که رهبر زن داره؟ تو چطور جرأت میکنی اسم رهبر رو بگیری ایکبیری؟ فاطمه که از حالت تهاجمی اون، حیرتزده تو خودش جمع شدهبود، چشماشو گرد کرد و با ترسی مصنوعی، نگاش کرد و گفت: - هوشه! چته مثل سگ پاچه میگیری با اون کلهی قرمزت؟ مگه بلانسبت حیوونی که میغری و میخوای بیوفتی به جونم؟ من تُپُقی زدم و تک خندهای کردم و لایکی به فاطمه که بهم چشمک میزد، فرستادم. تارا که کلاً رد دادهبود و از کنترل خارج شدهبود، دستش رو به معنای <خاک تو سرت> به سمت فاطمه نشونه رفت. بعد با چشمایی که اشعه ایکس رو بهسمت کله قرمز که الان صورتش هم قرمز شدهبود پرتاب میکرد، گفت: - آخه احمق جون با اینا اینطوری حرف میزنن مگه؟ من با تعجب و حیرت به تارا خیره شدم، اصلاً یه دفعه احساس کردم مغزم پوکید. چون یک دقیقه فکر کردم تارا میخواد ازشون معذرت خواهی کنه. اما تارا در یه حرکت غافلگیرانه به سمت دختره حمله ور شد و پنجههاشو با قدرتِ تمام توی امواج خونین دخترک فرو برد و تا جا داشت، موهاشو کشید و اجازهی پیشروی به اون فکر مسموم توی ذهنم رو نداد. فاطمه که کنارم بود تک خندهای کرد و دست به سی*ن*ه زمزمه کرد: - به اون بدبخت گفتم سگ، اما انگار سگ اصلی رو ما تو آستینمون پرورش دادیم. با کشیدن موهای دختره که با صدای چیک چیکی از بن و ریشه کنده میشد، صدای جیغ خیلی بلند و گوش خراشی ازش ساطع شد که تارا بلافاصله رهاش کرد و نشست تا استاد که روی تخته مینوشت و با صدای جیغ دختره با ترس برگشتهبود، نبیندش. دختره که از کار تارا تا سرحد مرگ حرصی و عصبانی شدهبود، رَم کرد طرف تارا و مثل گربه چکمه پوش پنجههاشو بالا آورد و من یک دقیقه احساس کردم ناخوناش بلندتر شد؛ اما تارا در طی یک حرکت لبریز از سیاست جیغ نسبتاً بلندی کشید و تو خودش جمع شد و فریاد زد: - استاد کمک این میخواد منو بخوره.
-
دلخور و با تأسف سری تکون دادم و رو به فاطمه گفتم: - میبینی لیاقت نداره. همون لحظه چشمم خورد به ساناز و دوستاش که زیر زیرکی میخندیدن و در مورد موضوعی مهیج حرف میزدن. با اومدن اونها به سمت صندلیهاشون، هر سه ساکت و صامت نشستیم و خیرشون شدیم. تارا که با چشمای ورقلمبیدهش خیرهی اونا بود، خطاب به فاطمه گفت: - پس غریزی بود! فاطمه که بدتر از هر سهی ما تعجب کرده بود، زمزمه کرد: - به خدا نمیدونم فازشون چیه، جنی شدن! با گفتن هیسی هر دوی اونهارو ساکت کردم، همون لحظه دخترا با عشوهی و ادای دخترونه و دلبرونه روی صندلی نشستن. با نشستن اونا بدن فاطمه ویبره رفت، تارا که چهرهی جدی اون و حالت بدنش که خنده رو نشون میداد رو دید، لباشو غنچه کرد که خندش رو کنترل کنه. منم لب پایینم رو گاز گرفتم تا مبادا صدای خندم بلند شه. چند دقیقه بعد استاد اومد و قبل از معرفی، حرفی، سخنی شروع به درس دادن کرد. ما سه تا با اینکه اهل درس و مشق نبودیم؛ اما به خاطر علاقهی خاصی که به رشتهمون داشتیم با دقت نکته برداری میکردیم. چهارسال پشت کنکور بودیم و در کنار درس مثل خر کار میکردیم تا از پس مخارج سنگین زندگیمون بربیایم. وقتی از یتیم خونه شوتمون کردن بیرون، یه قرون پول توی جیبامون نبود. همون سال هم کنکور داشتیم اما متأسفانه از خیرش گذشتیم تا بتونیم کار کنیم و سر پناهی پیدا کنیم. از وقتی که چشمامون رو باز کردیم توی همون یتیم خونه بودیم و همه خاطراتمون توی اون خونهی نسبتاً بزرگ و با یه عالمه اتاق و یه خاله زیتون مهربون بود. بهمون بد نمیگذشت و کسی هم اذیتمون نمیکرد (هر چند که ما از هیچ تلاشی برای شکنجهی بقیه بچههای اونجا دریغ نمیکردیم) ولی خب سختیهای خودش رو هم داشت، اینکه هنوز هنوزه یه گوشهی ذهنمون یه صدایی میگه بابا و مامانمون کیه؟ چه شکلین؟ چرا نخواستمون؟ ما سه تا این صداها رو خفه کردیم تا اون کمبودها و زخمهای عمیقی که به روح و جسممون زدن کمرنگ بشه. خلاصه سال اول کنکور پَر! سال دومم به همین منوال گذشت. سال سوم که یکم وضعمون رو به راه شد هر سه ثبت نام کردیم واسه کنکور؛ اما قبول نشدیم تا سال چهارم که خدمت شما هستیم. البته ناگفته نمونه که سمیه هم خیلی بهمون کمک کرد، مادر همون لیلا کوچولو که به قول فاطمه اگه پوشکشو عوض و... حالم به هم خورد. با صدای زمزمه و خندهی ساناز و دوستاش حواسمون مدام پرت میشد، همش از وجنات و ابهت قد و هیکل و غیره و غیره یکی حرف میزدن و نمیذاشتن به حرفای استاد که انگار به برق وصل بود و تندتند حرف میزد، توجه کنیم. با عصبانیت خودکارم روی دفترم گذاشتم و اخمالود به صندلی تکیه دادم، ساناز که انگار نه انگار توی کلاس درسه با عشق دستاشو توی هم قفل کرد و گفت: - اون معرکهست! واقعاً لیاقت رهبر شدن رو داره... اصلاً چیزی از دستش در نمیره حواسش خیلی جَمعه. اون خیلی رمانتیکه، مهربون و غیرتیه... وای بچهها نفسم رفت. تارا هم با خشم به صندلی تکیه داد و غرید: - کاش میرفت این نفس وامونده. کله قرمز دست ساناز رو گرفت و مثل اون پلکاشو تندتند باز و بسته کرد و با صدای تو دماغیش گفت: - دست راستش رو بگو... دلمو برده وقتی که جدیجدی روی سربازا نظارت میکنه. اصلاً میخوام قربون اون اخماش برم. فاطمه با تعجب و چشمای گرد رو به اونا با لحن نصیحت گویانهای گفت: - بسمالله... رهبرمون که زن و بچه دارن این حرفا چیه میزنی خوبیت نداره. ساناز با شنیدن این حرف مثل برقگرفتهها برگشت بهسمت ما، دوستاشم با حیرت برگشتن و به فاطمه خیره شدن.
-
فاطمه با اکراه برگه رو از دستش گرفت و نیم نگاهی بهش انداخت، بعدش با حالت بامزهای چشاشو گرد و با جو زیاد گفت: - نوشته دوستت دارم عشقم! هر سه چشماشون گرد شد و با حیرت خیرهی دهن فاطمه شدن، چند ثانیه بعد کمکم از اون حالت خارج شدن و یه لبخند ملیح روی لباشون نشوندن. ساناز با چشمایی که ازشون قلب ساطع میشد، ناباور لب زد: - خدای من! باورم نمیشه. مو قرمز که من رو یاد کلاه قرمزی مینداخت، لبای رژ خوردش رو غنچه کرد و شونهاش رو به شونهی باربی زد. خدا جون حتی شونههاشون هم کوچولو موچولوعه بعد هیکل من مثل هادی چوپانه، اینا از ظرافت و لطافت پُرن من از عضلات پُرم... حالا من یه خورده پیاز داغ رو زیاد کردم به خدا پنجاه کیلو بیشتر ندارم و مثل یک باربی توپُر میمونم. باز هم با نیشگون تارا به خودم اومدم. این یکی از خصلتهای من بود، اینکه یکی رو میبینم باید با دقت تکتک اعضای صورت و فرم بدن و حرکاتشو از نظر بگذرونم با صدای مو قرمز به خودم اومدم: - اولالا! گفتی از عربی خوشت میاد رفت عربی یاد گرفت. در یک ثانیه چشمای هر سه ما گرد شد، منظورش چیه؟ نیم نگاهی سوالی به فاطمه انداختم که به حالت <بهخدا نمیدونم قضیه چیه> شونهشو بالا انداخت. یکدفعه هر سه دختر ایستادن و با ذوق بهسمت در رفتن، با خروج اونا تارا مرموزانه چشم ریز کرد و از فاطمه پرسید: - قضیه چیه؟ چیکارشون کردی؟ فاطمه گوشهی لباشو پایین کشید و دوباره شونهای بالا انداخت: - به جان تو نمیدونم چی شد. همش غریزی بود. یواش زدم پشت دستش که رو میز بود و با اخم، زمزمه مانند گفتم: - اِ نگو غریزی مگه حیوونی بلانسبت. فاطمه بیخیال باشهای گفت و ما عملیات رو شروع کردیم. هر سه آدامس بزرگی که توی دستمون بود رو روی صندلیهای دخترا چسبوندیم. من درحالی که با دقت آدامس رو پخش میکردم تا مشخص نشه زیر لب شروع به خوندن چهار قل و آيتالکرسی کردم، تارا وقتی جنبش لبای من رو دید با تعجب چشمای درشتش بهم دوخت و گفت: - چی میگی آبجی؟ بدون نگاه بهش خیرهی نتیجهی کارم شدم و زمزمه کردم: - ورد میخونم تا آدامسه به اعماق خشتکشون فرو بره که با یخ، استون و نفت و هیچی پاک نشه. فاطمه پوزخندی زد و با تکون سرش رو به من گفت: - دلت خوشه مرضی، میرن میندازن شلوارشون رو و یکی دیگه میگیرن. تارا اخمی کرد و مثل زنایی ستم دیده دستش رو به سی*ن*هاش زد و از ته دلش شروع به نفرین اون سه از خدا بیخبر کرد: - الهی همین امروز باباتون ورشکست کنه تا مجبور شید تا آخر عمر از این شلوارش استفاده کنید و هر جا برید بگن به نقطهچینشون آدامس چسبیده بینزاکتا. چشمام از کاسه در اومد، اصلاً سابقه نداشت تارا در این حد بزنه به سیم آخر. انگار که بیپولی خیلی بهمون فشار آورده. با همدردی دو دستم رو روی شونهاش گذاشتم و دلداریش دادم: - بمیرم برات خواهر! خدا بزرگه. ولی نفرین نکن، نفرین ما مثل فوت کردن به سمت دیوار اصلاً اثری روی دیوار نداره؛ ولی برمیگرده کمرمونو از سه جا میشکونه. تارا با حرص لباشو به هم فشار داد و بعد با لبخندی که نمیزد بهتر بود و با چشمایی که ازشون آتیش میبارید و منو قبض روح میکرد، گفت: - عزیزم تو دلداری ندی بهتره.
-
pen lady شروع به دنبال کردن درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
pen lady پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست کاور دارم -
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
مگه ۹۸ia.shopنیس؟- 17 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت هشتاد و پنجم فرهاد: ـ نه مامان اومدم خونه یه دوش گرفتم...الان راه میفتم. آروم طوری که ارمغان نشنوه بهش گفتم: ـ فرهاد کادوی ارمغان هم یادت نره بیاری! ـ حواسم هست...ولی مامان من میگم امشب بمونیم ویلا. فردا با همدیگه برگردیم عمارت...کارکنان هم خونه رو بتونن تمیز کنن که آقای شهمیرزاد و مهمونا میخوان بیان. حرفش منطقی اومد و گفتم: ـ باشه پسرم! پس زودتر بیا. بعد اینکه قطع کردم با خنده رو به ارمغان گفتم: ـ بیار یکم من بغلش کنم...البته بغل من که یکسره گریه کرد. ارمغان همینجور صورتشو میبوسید و رو به بچه میگفت: ـ نه پسر من آقائه! مگه نه پسر خوشگلم؟! بعد یهو رو به من گفت: ـ مامان، اسمشو چی بذاریم؟! یکم فکر کردم و گفتم: ـ نمیدونم، با فرهاد راجبش حرف نزدین؟! گفت: ـ نه اصلا راجبش فکر نکردیم! بهش اشاره کردم تا بیاد کنارم بشینه...موهای ارمغان و نوازش کردم و گفتم: ـ بهرحال تو قراره مادرش باشی، دوست داری چی صداش کنی؟! با ذوق به صورت بچه نگاه کرد و گفت: ـ راستش من از قبل از اینکه بدونم دیگه باردار نمیشم، همیشه دلم میخواست اگه بچم پسر شد اسمش کوروش باشه. خیلی هم اسم اصیلیه! راست میگفت! اسم قشنگی بود...ادامه داد و گفت: ـ البته فرهاد بیاد اگه اونم موافق باشه، اسم این آقای خوشگل و کوروش بذاریم.
- 91 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت هشتاد و چهارم عباس در رو برام باز کرد و آروم بچه رو تو بغلم گرفتم تا بیدار نشه و وارد خونه شدم...ارمغان با دیدن بچه، اشک شوق ریخت و گفت: ـ میشه بغلش کنم؟! بچه رو آروم دادم دستش و گفتم: ـ این بچه دیگه مال توعه...فقط یکم آروم بغلش کن چون مثل فرهاد خیلی لجبازه ارمغان خندید و چیزی نگفت. گردن بچه رو بوسید و گفت: ـ خیلی نازه، امیدوارم بتونم مادر خوبی براش باشم! لبخندی بهش زدم و رفتم داخل خونه...همونحور که بهشون گفته بودم شرایط زایمان و تو خونه فراهم کردن...ارمغان هم رنگ و روشو یکم عوض کرد و میشد از صورتش حس کرد که انگار تازه زایمان کرده! رو به ارمغان گفتم: ـ عزیزم تو شیر خشک و برای بچه درست کن و بعد بیا اینجا دراز بکش...من میخوام به فرهاد زنگ بزنم بگم بیاد... ارمغان که با بچهایی که دادم بغلش انگار تو یه دنیای دیگهایی بود، سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت سمت آشپزخونه...حداقل از این جهت خیالم راحت بود که نوهامو به زنی میسپارم که عین مادر واقعی خودش دوسش داره و هواشو داره..یه آخیشی گفتم و نشستم روی مبل و شماره فرهاد و گرفتم...یه بوق نخورده جواب داد: ـ مامان... با شادی گفتم: ـ تبریک میگم پسرم، قدم نو رسیده مبارک! سریع گفت: ـ ارمغان حالش خوبه؟! به ارمغان که با بچه مشغول بود، نگاه کردم و گفتم: ـ آره پسرم، هم ارمغان حالش خوبه و هم پسرت.. از صمیم قلبش یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ الهی شکر! مامان فردا یه قربونی بدیم لطفاً! گفتم: ـ آره پسرم، اتفاقا تو فکر خودمم بود...تو هنوز شرکتی؟
- 91 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
Taraneh شروع به دنبال کردن اتاقی از آن من کرد
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
مرسی قلب من فقط آدرسو اصلاح میکنی اگه زحمتی نیست؟