تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت بیست و سوم نیم ساعت از زمان تحویل شیفتم گذشت؛ ولی نتونستم خودم رو به اتاق تحویل شیفت برسونم. قطعا مامای بعدی، با دمش گردو میشکست. هنوز چند نفر آتش نشان، بیرون بیمارستان بودن. انگار تز میون همکارهاشون، دو نفر دچار شکستگی و سوختگی شده بودن که به بخش ما مربوط نمیشد. اوضاع کمی آروم گرفت و دکتر بالای سر مادر بود. دستور سزارین فوری داد و من نه وظیفه ای برای موندن داشتم و نه توانش رو. باید شیفتم رو تحویل میدادم. همین کار رو هم کردم. مامای بعدی، دوستم هانیه بود. تمام مدت بدون اینکه شیفت رو تحویل گرفته باشه، به کارهای نیمه مونده ی تریاژ رسیدگی میکرد. بعد از تحویل گرفتن شیفت از من، یک دل سیر بغلم کرد. بوسی روی گونهاش گذاشتم و بعد خداحافظی، محیط بیمارستان رو به مقصد پارکینگ ترک کردم. طبق معمول و دیگیری همیشگی، داشتم دنبال سوییچ ماشینم میگشتم. همیشه باید گم میشد! انگار توی کیفم دروازه جهنم بود! اگه چیزی داخلش میانداختم، تا قیامت هم نمیشد پیداش کرد. حواسم به اطرافم نبود. تمرکزم روی شنیدن صدای ضعیف برخورد سوویچ بود که یکهو ضربهای به پهلوم وارد شد و نفسم رفت. نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و محکم روی قسمت پارک آمبولانس افتادم. سوویچ هم از توی کیف دراومد و جلوی چشمام افتاد. نمیتونستم از پیدا شدنش خوشحال باشم یا به این فکر کنم که شاید دندههای هشتم و نهمم شکسته شدن! درد پهلوم یک طرف، درد دستی که روش افتاده بودم یک طرف، درد کیف پر از وسایلم هم یک طرف! میخواستم گریه کنم که یک جفت پا جلوی چشمم اومد و زانو زد.
-
پارت بیست و دوم کم کم وفتش بود به اتاق رست برم تا اسکرابم رو تعویض کنم. چه حسی قشنگ تر از تحویل شیفت؟! گوشیم رو برداشتم و نیم خیز شدم که بلند شم؛ همون لحظه صدای آژیر آمبولانس پیچید و در سالن تریاژ باز شد. با سروصدای شدید و بوق و داد، چندین مرد فوریت و آتشنشان وارد اتاق تریاژ شدن و یک تخت رو هل میدادن. سریع به عطایی گفتم پیج کنه و چون تنها مامای تریاژ زنان بودم، سریع به سمتشون رفتم. سروصدا و همهمه باعث میشد صدای پیج کردن دکتر زنان رو دقیق نشنوم. بالای تخت که رسیدم، متوجه مادر باردار غرق در خاکستر شدم. قلبم لحظهای ریخت. تنم یخ زد از تصور چیزی که قرار بود ببینم. بدون مکث خودم رو بهش رسوندم. دیدن صورت سیاه از دودش حالم رو بد کرد. سریع گوشی رو روی گوشم گذاشتم و همزمان نبض، صدای ضربان قلب و تنفسش رو چک کردم. همون لحظه، مأمور آمبولانس شروع به شرح حال کرد: - مادر هشت ماهه بارداره، بارداری دوم، ۲۹ ساله، کارگاه سفالگری آتیش گرفته. همراه بقیه کارآموزا آوردنش بیمارستان. تنفسش ضعیف بود و ضربان قلبش سخت میزد. - سونو بگیرید از جنین؛ فوری. از تخت فاصله گرفتم و با صدای نیمه بلندی گفتم: - خانم عطایی هیچکس جز پرستار با این خانم به اتاق سونو نره. نایستادم تا ببینم چی شد. خودم رو به اتاق سونوگرافی رسوندم.
-
پارت بیست و یکم *** صدای پیج شدن دکترها کم کم رو اعصابم میرفت. کاش زودتر ساعت کاریم تموم شه و به خونه پناه ببرم. با انگشت اشاره گوشهی داخلی چشمم رو خاروندم و به پروندههای پراکنده نگاه کردم. صدام رو کمی بلند کردم: - خانم عطایی پروندهها موندن ها! پرستار، با غیض و ادا اطوار برگشت طرفم. مثل اینکه مزاحم گپ و گفتش با دوست های پرستارش شدم. - بله خانم مرادی میام الان. ندید، اما پشت چشم نازک کردم. هنوز بیست دقیقه تا تحویل شیفت مونده بود. خداکنه خبری از مریض جدید نباشه که مجبور به رسیدگیش بشم. - خسته شدم! ناله ای کردم و سر جام کش و قوسی به بدنم دادم. امروز کارم تریاژ مادرها بود. سنگین نبود؛ ولی من از شب قبل هنوز خستگی به تنم مونده بود. به حدی که الزام میدونستم به جز بیمارستان، کارهای دیگه ی روزم رو کنسل کنم و فقط به خودم برسم. شب دیر خوابیدم، اما انقدر عمیق بود که خستگیم رو در کردم و امروز مثل روزهای قبل، داغون و پرشکسته نیستم. برای کرم ریختن، بازهم صدا زدم: - خانم عطایی! مثل میرغضب برگشت و به سمتم اومد. برای اینکه نخندم، گوشهی لبم رو گزیدم. سرگرمی خوبی بود که بعضی از پرستارهارو اذیت کنم! با سروصدا و حرکات عصبی و تیک دار، مشغول مرتب کردن که چه عرض کنم، پاره پوره کردن کاغذها شد. با دست اشاره کردم به پروندهها و گفتم: - چیکار میکنی خانم عطایی؟ پاره کردی همرو! یکهو روی میز انداختشون. - خودم بلدم خانم مرادی! نگرانی خودت بیا جمع کن. یک ابروم رو بالا دادم و سرتاپاش رو نگاه کردم. - حد خودت رو بدون! وظیفه توئه نه من! ایندفعه پشت چشم نازک کردنم رو دید و بیشتر حرص خورد. لذت بردم. حداقل تا یک ساعت آینده، شارژ بودم.
- امروز
-
درود ماوراء!🧚🏻♀️ ✨✨فرداشب راس ساعت 00:00 مسابقه به اتمام میرسه، لطفا هرچه سریعتر قالب گروه خود را در همین تاپیک ارسال کنید✨✨ @سایه مولوی @هانیه پروین @shirin_s @Amata @QAZAL
- 2 پاسخ
-
- 3
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
- 38 پاسخ
-
- 1
-
-
-
-
- دیروز
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و یک *دهکده سن ملو* بعد از گذشت روزها از رفتن او هنوز هم اوضاع خانه به روزهای عادی برنگشته بود. هیچچیز در خانه سر جای خودش نبود. پدرش روز به روز عصبیتر میشد و مادرش نیز هر روز اشکهای بیشتری را از دست میداد. برادرش عبوستر از قبل شده و خواهرش سعی میکرد کمتر در اطراف خانه دیده بشود تا همهی کاسه و کوزهها بر سر او آوار نشوند. بعد از آن روز کذایی که مادام لانا و پسرش ویلیام به خانهی آنها آمده و همهچیز را فهمیده بودند، هیچچیز خوب پیش نرفته بود. حتی دیگر نمیتوانستند دروغی سر هم کرده و به در و همسایه بگویند تا آتش رد بخوابانند. مادام لانا نخود در دهانش خیس نمیخورد و پسرش ویلیام نیز همیشه طابع مادر بود. اگر این دو چیزی را میفهمیدند، نه تنها همهی اهالی سن ملو بلکه اهالی دهکدههای دیگر نیز از آن موضوع باخبر میشدند. مادام آماندا، هیچوقت روزی را که برای خرید به بازارچهی دهکده رفته بود را فراموش نمیکند. همه به گونهای با او برخورد میکردند، گویی که او یک ویروس عجیب و غریب دارد و ممکن است همه به آن مبتلا شوند. با هر قدمی که بر میداشت صدای پچپچها بیشتر میشد. صدای مادام سوفی، همسایه دیوار به دیوارش را توانست تشخیص بدهد. - خدا به دور کند، بیچاره چگونه میخواهد سر در میان مردم بلند کند؟ صدای نوچنوچ هوا رفته و شخص دیگری گفته بود: - تقصیر خودش است خواهر، اگر دخترش را درست تربیت میکرد اینطور نمیشد. آخر دختر را چه به تحصیل و پیانو زدن و نشستن سر کلاسهای درس با پسران! این را با تاسف گفته بود و دستش را گاز آرامی گرفته بود تا بلا از او دور بشود. صدای دیگری به گوشش رسید. - از آن روزی که خبرها را شنیدهام، ترس مرا برداشته، میترسم بر سر فرزندانم اثر بگذارد. صدای هین بلندی آمد. - خواهز زبانت را گاز بگیر، محض رضای خدا، فرزندانت را وصلهی این دختر نکن شگون ندارد. نفس در سینهی او حبس شده بود و راه رفتن برایش مانند یک کار غیر ممکن بود، گویی تا کنون در عمرش قدم از قدم برنداشته است. میوههایی که از بقالی سر کوچه خریده بود در دستش سنگینی میکرد. همهی نگاهها به سوی او برگشته بودند و پچپچشان سر به فلک کشیده بود. در میان آن همه نگاه، معذب، دستی به موهای سفید رنگش که آنها را پشت سرش گرد کرده بود کشیده و کلاهش را کمی پایینتر آورده بود تا بلکه کمتر در معرض دید باشد. به سرعت از بازارچه خارج شده و به سوی خانه رفته بود. هنگامی که وارد خانه شد، میوهها را درون آشپزخانه انداخته و خودش را روی مبلهای رنگ و رو رفتهی خانه انداخت. بالاخره اجازه داد در خلوت خودش اشکش سرازیر شود. - چرا؟ چرا با من چنین کردی؟ مگر من دشمن تو بودم؟ من فقط صلاحت را میخواستم. با اشک زیر لب زمزمه کرد. از آن روزی که جیزل از دهکده رفته بود، هر روز مینشست و با گریه طوری با خود حرف میزد، گویی جیزل جلوی او نشسته و تمامی گلههایش را میشنود. - فقط میخواستی مرا خوار کنی؟ فقط میخواستی نتوانیم سر در، در و همسایه بلند کنیم؟ با صدای بلند هقهق کرده و گلههایش یکی پس از دیگری از دهانش خارج میشد. با خود فکر میکرد اگر آن شب، آن وسایل کذایی را برای خواهرش کنار نمیگذاشت شاید هرگز این بلاها بر سرش نمیآمد. یعنی اکنون او در پاریس بود؟ یا در شهر دیگری به سر میبرد؟ - اگر مانده بودی اکنون افتخار من بودی، به خانهات میرسیدی و به جای اینکه زنان محله از تو بدگویی کنند، بخاطر خانم خانه بودنت تو را تشویق میکردند. زیر لب میگفت و میگفت و میگفت تا خسته شود. به پشتی مبل تکیه داده و بدنش را رها کرده بود تا کمی بتواند استراحت کند. - ای دختر خیرهسر... ای دختر خیرهسر... تکرار میکرد و تکرار میکرد. از دردش کمتر نمیشد اما میتوانست کمی آرام بشود. - ای کاش همه تو را فراموش میکردند تا حداقل بگویم دختری به نام تو نداشتهام. -
پارت بیستم درِ شیشهای بالکن رو باز کرد. یه موج هوای خنک خورد توی صورتم. ناخودآگاه یه نفس عمیق کشیدم. جلو رفتم و دستمو روی نردهی بالکن گذاشتم. شهاب چند قدم اونطرفتر ایستاد، جوری که فاصلهی بینمون همچنان حفظ بشه. - همیشه شبای شهر اینقدر قشنگه؟ یه کم به دوردست نگاه کرد. ویوی روبه رومون، محلهی اعیون نشین بود و خبری از سروصدای داخل اینجا نمیاومد. حتی رفت و آمد زیادی به این کوچه نمیشد و سکوتش هر لحظه بیشتر من رو به این فکر میانداخت و که بیشتر به سالن سیاوش بیام. - بستگی داره. بعضیا فقط چراغ و شلوغی میبینن، بعضیا هم آرامش. خندیدم. - من بیشتر وقتا شلوغی میبینم. - خب شاید وقتشه زاویهتو عوض کنی. نگاهش کردم. - تو همیشه همینقدری منطقی حرف میزنی؟ یه خندهی کوتاه کرد. - بعضی وقتا هم فقط ساکت میشم. چند ثانیه سکوت شد. باد موهامو تکون میداد. چرخیدم و به نرده تکیه دادم. - میدونی... بعضی وقتا حس میکنم همهچی دور و برم قاطی شده. دوستا، خانواده، حتی خودم. یه لحظه مکث کرد، بعد گفت: - این حس به این دلیل بهت دست داده که بیشتر رو همونها تمرکز کردی تا روی خودت. چشمهامو ریز کردم. باد موهام رو روس صورتم پخش میکرد و دائم مجبور به مرتب کردنشون میشدم. - چطور اینو فهمیدی؟ مثل من چرخید و به نرده تکیه زد. - از حرفات؛ نگاهت. آدما بیشتر از چیزی که فکر میکنن، با چشمهاشون خودشونو لو میدن. نفس عمیقی کشیدم. بیراه نمیگفت. انقدر غرق در کار و درس بودم که یادم رفته بود «مینا» هم وجود داره. دوست داشتم بیشتر به صورتش نگاه کنم؛ کردم! - تو چی؟ تو اصلاً اهل درگیری با بقیه نیستی انگار. او اما از پشت شیشه داشت داخل رو نگاه میکرد. - فقط وقتی ارزششو داشته باشه. دوباره سکوت افتاد. این بار سکوت بدی نبود. انگار هر کدوم توی فکر خودمون غرق شده بودیم. صدای خنده ها میاومد؛ ولی چون در بالکن بسته بود، خیلی خفه بود. لبخند نصفهای زدم. - اینجا خیلی بهتره. - موافقم. به ساعت گوشیم نگاه کردم. نیمهشب شده بود. حس عجیبی داشتم. نه خستگی، نه هیجان. فقط یه آرامش کوچیک که مدتها دنبالش بودم.