رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. °•○● پارت صد و بیست و نه این در حالی بود که آرزو می‌کردم هیچ‌وقت با گندم در این باره صحبت نکنم. امیرعلی مقابلم نشست و گفت: - خود گندم باید تصمیم بگیره ناهید، می‌دونم چقدر نگرانشی قربونت برم؛ ولی تو نمی‌تونی تا ابد ازش محافظت کنی. انگشت‌های سردم را در دست گرمش فشرد. آهی کشیدم که نشان از تسلیم شدنم بود. به طرف اتاق گندم روانه شدم و آینه بزرگ خانه، تصویرم را در دلش گنجاند. لحظه‌ای ایستادم، به تارهای سفیدی که بین موهایم پدید آمده بود، با شگفتی خیره شدم و لبخند زدم. به امیرعلی که مقابل تلویزیون نشسته بود نگاه کردم، موهای سفید او خیلی بیشتر از مال من بود. انگار دعای سفره عقد جواب داد و ما به راستی باهم پیر می‌شویم. خواستم دستگیره اتاق گندم را فشار بدهم که دستم روی دستگیره خشک شد. با درنگ، مشتم را به در کوبیدم و او جواب داد: - بیا! دستگیره را پایین کشیدم و با غرغر وارد شدم. - خیلی مسخرست، آخه چرا باید در بزنم؟ گندم که از توضیح مفاهیمی مثل فضای خصوصی خسته شده بود، فقط آه کشید. شلوارش را برداشت و یک پایش را پوشید. - چی می‌خواستی بگی؟ روی تخت نشستم. به قاب عکس کوچک روی دیوار نگاه کردم، من، امیرعلی، گندم و سهیل، جلوی ضریح ایستاده بودیم و لبخند می‌زدیم. تیک‌تیک ساعت دیواری‌ اتاقش، آزارم می‌داد اما گندم به آن عادت داشت. کنارم نشست، اول به در بسته اتاقش نگاه کرد و بعد با هیجان گفت: - راستی یه چیزی! از زیر بالشتش یک کاغذ مچاله بیرون آورد و به من نشان داد: - دیروز وقتی داشتم با سهیل بازی می‌کردم، اینو توی اتاق شما پیدا کردم مامان. کاغذ را باز کردم و مو بر تنم سیخ شد. - این دعاست گندم! گندم خودش را عقب کشید. کاغذ را در دستم مچاله کردم و به او گفتم: - نباید همچین چیزی رو پیش خودت نگه می‌داشتی عزیزم. گندم در موهای لخت و روشنش دست کشید و چیزی نگفت. دستم می‌لرزید! نه او پرسید و نه من اشاره کردم، اما هردویمان می‌دانستیم این دعای شوم، هنر دست چه کسی است.
  3. °•○● پارت صد و بیست و هشت سرم را تکان دادم. قاشق را به بشقاب برگرداندم و پرسیدم: - از کادوت خوشش اومد؟ گندم غذای درون دهانش را قورت داد، شانه بالا انداخت و با صدای آرامی گفت: - نمی‌دونم. همانطور که حدس می‌زدم. حیدر نمی‌توانست از گندم دل بکند، اما خانواده او میلی به وقت گذراندن با دختر من نداشتند. - تقصیر اون طفل معصوم نیست، خزر پُرش می‌کنه. گندم بشقاب خالی‌اش را برداشت و به آشپزخانه بُرد. الان وقت مناسبی برای صحبت با او بود، دست‌هایم را درهم گره کردم و به دانه برنج گوشه سفره زل زدم. صدای باز و بسته شدن در اتاق آمد و پشت بندش، امیرعلی دست در دست سهیل، مقابلم ظاهر شدند. سهیل موهای فرفری‌اش را از جلوی چشمش کنار زد و با لب‌های برچیده زمزمه کرد: - ببخشید مامان. نفس آرامی کشیدم و لب‌هایم شکل لبخند گرفتند. سهیل برخلاف گندم، نسخه پسرانه‌‌ی من بود و همین هم باعث می‌شد دلخور ماندن از او، دقّم بدهد. دست‌هایم را باز کردم و سهیل دست پدرش را رها کرد تا در آغوش من جا بگیرد. موهایش را نوازش کردم و بوسیدم. آرام گفت: - من هندونه دوست دارم، خیلی خوشمزست. نمی‌دونم چرا خانم معلم ناراحت شد. لب‌هایم را گاز گرفتم تا متوجه خنده‌ام نشود، امیرعلی هم بی‌صدا خندید. سهیل در سنی بود که نمی‌توانست دیدگاه دیگران در نظر بگیرد، او تنها می‌توانست دنیا را از منظر خودش درک کند. - عیب نداره مامان، بخشیدمت. گندم دو دستش را به هم کوبید و گفت: - بابا نظرت چیه به افتخار این صلح جهانی، بریم بیرون بستنی بخوریم؟ امیرعلی به ساعت پشت سرش نگاهی انداخت و موافقت کرد. سهیل و گندم به اتاق‌هایشان رفتند تا لباس بپوشند. امیرعلی با چشم‌های منتظرش به من نگاه کرد. سفره را پاک کردم و گفتم: - باشه، باشه... امشب بهش میگم.
  4. امروز
  5. در حیاط باز شد و نور ضعیف بعدازظهر، بر لکه‌های تیره کف اتاق نشیمن افتاد. فهیمه، با آن لباس سفید که حالا در نور خانه بیشتر به رنگ مهتاب می‌زد، با دقت قدم برمی‌داشت. همراه او، زنی بود که آرمان لحظه‌ای هویتش را نشناخت، تا اینکه صدای آرام و آشنای زنی را شنید که در طول عقد، برای خوش‌گذرانی‌های خود با آرمان تماس‌های تلفنی می‌گرفت؛ خواهر مهتاب. آرمان که همچنان در چارچوب در ایستاده بود، لحظه‌ای از لرزش و نیاز به مهتاب، به خشمی کور روی آورد. این ورود ناخوانده، نقض مستقیم عهد نانوشته‌ای بود که با خودش بسته بود: هیچ‌کس نباید وارد حریم او و مهتاب شود، مگر با اجازه. - شما اینجا چیکار می‌کنید؟ لحن آرمان از پایین‌ترین نقطه‌ی سکوت بیرون جهید، تند و زننده. - من به شما اجازه ندادم وارد بشید! فهیمه، درست طبق نقشه‌اش، با یک نگاه معصومانه به آرمان نگریست. او عقب نرفت، بلکه فقط نگاهش را چرخاند و با حالتی که انگار از رفتار پسرش شرمنده شده، به سمت خواهر مهتاب متمایل شد. مهتاب از گوشه‌ی اتاق، شاهد این نمایش بود؛ فریاد آرمان بیش از آنکه بر سر این دو زن باشد، فریادی بود بر سر تهدید نظم شکننده‌ای که خودش برای حفظ آن تلاش می‌کرد. فهیمه به آرامی به سمت آرمان قدم برداشت. فاصله‌اش با او کمتر از آن بود که بخواهد آشکارا او را لمس کند، اما به اندازه‌ای نزدیک بود که او بتواند تأثیر “لوندی” خود را بگذارد. او دستش را به سمت ساعد آرمان دراز کرد و با لمسی که به اندازه‌ی یک پر، سبک و به اندازه‌ی یک پتک، سنگین بود، بر روی پوست او نشست. لمسی که ادعای نزدیکی مادرانه داشت، اما بوی وسوسه‌ی قدیمی را با خود می‌آورد. - آروم باش، پسرم… صدای فهیمه آرام بود، اما در آن یک رشته‌ی فولادی پنهان بود. او نگاهی سریع به مهتاب انداخت، نگاهی که به مهتاب می‌گفت - ببین، او چطور از من آرامش می‌گیرد؟ سپس، با صدایی که انگار رازی با او در میان می‌گذارد، ادامه داد - عزیزم، من خودم به این خانم زنگ زدم. او نگران توست. می‌دانم چه می‌گویی… و می‌دانم که چقدر دوست داری همه چیز در چارچوب خودش بماند. فهیمه در این لحظه در نقش “حامی مادرانه” فرو رفته بود که از قوانین پیروی می‌کند، در حالی که دستش همچنان بر ساعد آرمان بود. - به خواهرش گفتم که تو چقدر مرد خوبی هستی و چقدر مراقب مهتابی. او فقط می‌خواست مطمئن شود که تو و مهتابتان در آرامش هستید. از اینکه اینگونه رفتار کردی، ناراحت شد. این همان سمی بود که آرمان به آن نیاز داشت. تأییدِ مادر مبنی بر اینکه او “مرد خوبی است” و دفاع فهیمه از او در برابر قضاوت دیگران. این لایه از فریب، دقیقاً همان “قند” بود که مهر را می‌پوشاند. آرمان احساس کرد که فشار از روی شانه‌هایش برداشته می‌شود، نه به خاطر حقایقی که مهتاب می‌گفت، بلکه به خاطر پذیرش دروغی که مادرش بسته‌بندی کرده بود. آرمان نفسش را بیرون داد و از آن لمس کوتاه، نوعی سرخوشی بیمارگونه در او جوشید. انگار مادرش تایید کرده بود که این بازی می‌تواند ادامه یابد. او دست فهیمه را گرفت و به آرامی از ساعدش جدا کرد، حرکتی که ظاهری محترمانه داشت اما حامل پیامی بود - بسیار خب، اما در چارچوب. فهیمه پیروزمندانه لبخندی زد، لبخندی که فقط آرمان می‌توانست آن را ببیند؛ لبخندی که می‌گفت - تو هنوز مال منی، و مهتاب فقط یک سایه است. مهتاب، که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود، حالا به وضوح دو تصویر را در هم می‌دید: مادرِ شوهرش که با تظاهر به حمایت، در حال پیچیدن تار و پود فریب به دور شوهرش است، و شوهری که با دریافت تاییدِ مادر، دوباره در گرداب نیاز فرومی‌رود. لحظه‌ای سکوت حکمفرما شد. مهتاب با صدایی لرزان، که آرمان فکر می‌کرد به خاطر ترس است، گفت - من متاسفم، آرمان. فکر کردم این تنها راه بود که بتونم… کمکت کنم. او به فهیمه نگاه کرد، نگاهی که دیگر نه سرد بود و نه خیس، بلکه پر از درک تلخ موقعیتش. مهتاب می‌دانست که اکنون نه تنها هویت خود، بلکه حقیقت رابطه آرمان و فهیمه را نیز درک کرده است؛ آرمان به سوی مهتاب رفت، با عجله، گویی از سایه‌ی مادرش فرار می‌کند. دستش را به سمت مهتاب دراز کرد، اما مهتاب عقب کشید. - نه، آرمان. من اینجا هستم. اما اگر می‌خواهی مرا برای خودت بخواهی، باید ابتدا در مورد آن فاصله با مادرت صحبت کنی. تا زمانی که آن فاصله (خواه ناخواه) برداشته نشود، من یا تو، تنها خواهیم بود. این بار، مهتاب بود که عقب‌نشینی کرد، نه با ترک خانه، بلکه با ایجاد یک “فاصله عاطفی” جدید، فاصله‌ای که آرمان در آن احساس امنیت نمی‌کرد. او مهتاب را به عنوان تسکین نمی‌خواست، بلکه به عنوان یک همسر می‌خواست؛ و آرمان هنوز جرأت پذیرش همسر بودن او را نداشت، زیرا پذیرش همسر بودن مهتاب، به معنای انکار یا رویارویی با سایه‌ی مادر بود. آرمان درمانده در مرکز اتاق ایستاد، نه در آغوش مادرش بود و نه در کنار همسرش. او در خلاء گناه معلق مانده بود.
  6. پارت سی و دوم شب عجیب و پر تحرکی را گذرانده بودند. دوروتی بلافاصله خوابش برد اما رزا دلش آرام نمی‌گرفت، نسبت به دوست عزیزش احساس مسئولیت می‌کرد. با تمام وجود سعی می‌کرد چشمانش را باز نگه دارد و زیر چشمی گونتر را می‌پایید اما به ناگاه دیگر متوجه نشد چطور مقاومتش شکست. در میان خواب خود را در حال دویدن دید. می‌دوید و دوروتی را نیز همراه خود می‌کشید. نفس نفس می‌زد و پاهایش دیگر توان نداشت اما با تمام وجود می‌دوید و از میان درختان بلند و تنومند می‌گذشت. صدای پای کسی را می‌شنید که پابه‌پای آنها می‌دود، نمی‌دانست برای چه؛ تنها می‌دانست باید فرار کند و خود و دوروتی را نجات دهد. زمین پر از ریشه‌ی درخت و سنگ و پستی بلندی بود و این مسیر را دشوار کرده بود. پس از آن همه دویدن پایش به یک ریشه‌ی درخت گیر کرده و بر زمین می‌افتد، دوروتی نیز همراه او به زمین پرتاب می‌شود. درد شدیدی در صورت و پاهایش احساس می‌کند اما دست و پا می‌زند از جا بلند شود. به سختی نیم‌خیز می‌شود، به محض اینکه سرش را بالا می‌آورد نگاهش به دو دندان نیش تیز و بلند می‌افتد! نمی‌تواند تشخیص دهد چه موجودی است، واضح نمی‌بیند اما متوجه می‌شود که دستش را بالا می‌برد، دستش بزرگ است و ناخن‌های کشیده و تیزی دارد؛ به سمتش حمله ور می‌شود و قبل از آنکه به صورت رزا پنجه بکشد از خواب می‌پرد! ترسیده دور و اطرافش را نگاه می‌کند و به دنبال آن موجود وحشتناک می‌گردد، اطرافش اوضاع آرام بود. گونتر نشسته و تکیه به دیوار چشم بر هم نهاده بود، دوروتی هم کنارش بود. دوروتی از تکان‌های او چشم باز می‌کند، رزا را با حالی پریشان و صورتی خیس از عرق و نفس‌هایی نامنظم می‌بیند؛ دست بر شانه‌اش می‌گذارد و با نگرانی می‌پرسد: - خوبی رزا؟ خواب دیدی؟ رزا به پا و دستانش نگاه می‌کند، هیچ اثری از زخم در خود نمی‌بیند. گنگ به دوروتی نگاه می‌کند، به چشمانش خیره می‌شود، صحنه‌ای که هر دو بر زمین افتادند مقابل چشمانش جان می‌گیرد و دوروتی را به آغوش می‌کشد.
  7. پارت سی و یکم رزا از گوشه‌ی دیوار سرک می‌کشد، ردی از سوختگی بر صورت مارکوس می‌بیند. گونتر از کنار مارکوس بلند می‌شود، رزا قبل از آن که دیده شود به جای خود باز می‌گردد. گونتر نیز به راهرو باز گشته، مقابلشان می‌ایستد. با سر به داخل اشاره می‌کند و می‌گوید: - برید داخل. دوروتی کنار او می‌ایستد، چند ضربه به دیوار می‌کوبد و می‌گوید: - چجوری؟ گونتر این بار با سر به رزا اشاره می‌کند: - تو برو داخل. رزا دست بر شانه‌ی دوستش می‌گذارد و سر تکان می‌دهد: - من کنار دوستم می‌مونم. گونتر کلافه در چهارچوب درب سنگی می‌نشیند تا هم حواسش به آن دو باشد و هم مارکوس را ببیند. رزا و دوروتی هم کنار هم می‌نشینند. دوروتی مدام دزدکی به گونتر خیره می‌شود، رزا با آرنج به پهلویش می‌کوبد و زیر گوشش پچ می‌زند: - چیکار میکنی؟ این عصبانی بشه مثل کباب ما رو میذاره لای نون می‌خوره‌ها. دوروتی نیز همانطور زیر گوشش پچ پچ می‌کند: - آخه نگاه کن، دیوار از وسطش رد شده؛ چطوری نگاه نکنم. مگه چندبار یکی رو دیدم که نصفش تو دیوار باشه؟ رزا هم زیر چشمی نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید: - یعنی تو اون طرف دیوار هم نمی‌بینی؟ - چطوری اون طرف دیوار رو ببینم؟ مگه تو می‌بینی؟ - آره بابا، اصلا دیوار آنچنانی نیست، یه طرح کمرنگی از دیواره، اون طرفش هم یه اتاق تاریکه. دوروتی شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: - من که فقط دیوار میبینم، یه دیوار سفت و سنگی. رزا نگاهی دیگر به آن سمت می‌اندازد، دیوار را چون پرده‌ای حریر می‌دید. شانه‌ای بالا می‌اندازد و زانوهایش را در آغوش می‌گیرد و سرش را روی دستانش می‌گذارد. دوروتی هم همان کار را می‌کند، هر دو خسته بودند.
  8. پارت سی‌ام مارکوس بی‌هیچ حرفی تنها به جای خالی خنجر نگاه می‌کند و صحنه‌هایی از خوابش برایش تداعی می‌شود. او در هم شکستن خنجر را دیده بود! از دست رزا مشتی خون بیشتر بر روی سنگ نریخته بود اما همان مقدار اندک تمام ترک را پر کرده بود و مقداری هم از سنگ چکه می‌کرد! سرخی خون بر روی نقش گل باقی مانده بود. باید هر چه زودتر به کاخ بازمی‌گشت، به نظرش چیزی درست نبود. بی‌هیچ حرفی به سمت خروجی مقبره گام برمی‌دارد، رزا و گونتر نیز از او تبعیت می‌کنند. رزا به سوی دوروتی می‌دود و او را در آغوش می‌کشد و مشغول صحبت با او می‌شود، مارکوس مستقیم به سوی پرچین رفته و آن را کنار می‌زند اما قبل از آن که قدمی بیرون گذارد نور خورشید بر صورتش می‌تابد. بلافاصله پرچین را رها کرده و به عقب می‌جهد و صورتش را پشت دستانش پنهان می‌کند. گونتر به سمت او می‌دود و دست بر شانه‌اش می‌گذارد: - مارکوس، چی شد؟ خوبی؟ از مارکوس که جوابی نمی‌گیرد به سمت پرچین می‌رود و از میان شاخ و برگ‌های آن نگاهی به بیرون می‌اندازد، خورشید طلوع کرده و راه را بر آنان بسته بود! گونتر و مارکوس که گمان می‌کردند تا قبل از طلوع آفتاب به کاخ برخواهند گشت شنلی با خود نیاورده بودند و اکنون در مقبره گیر افتاده بودند! گونتر با خود می‌اندیشد، این مسئله تقصیر آن دو موجود فانی‌است. اگر همان نیمه شب به راه افتاده بودند و آنقدر درگیری در کاخ نداشتند و یا در طول مسیر معطل نشده بودند دچار این مشکل نمی‌شدند. این مشکل نمی‌شدند. گونتر با خشم و غضب نگاهی به آن دو می‌اندازد و به سوی مارکوس می‌رود، بازوی او را می‌گیرد و به داخل مقبره هدایتش می‌کند. مارکوس کنار درب ورودی در تاریکی می‌نشیند و به دیوار تکیه می‌دهد، با دست به گونتر اشاره می‌کند بیرون برود و می‌گوید: - حواست به اون‌ها باشه.
  9. پارت چهل و سوم اونم از خنده من خندش گرفت و بعد وسایل نقاشیش و برداشت و رفت سمت اتاقش...گفتم: ـ می‌خوام بهت یه موضوع بدم ببینم که میتونی نقاشیش کنی، البته بعید می‌دونم! برگشت سمتم و گفت: ـ حالا تو بگو! من می‌دونم که می‌تونم. تو نقاشی خیلی ادعام میشه. پامو گذاشتم رو پام و گفتم: ـ از چیزی که بهت امیدواری و حس خوب میده، بکش... یکم فکر کرد و گفت: ـ سعی خودم و می‌کنم. بعدش رفت تو اتاق و در اتاق و بست. این دختر بی‌نهایت ذهن منو درگیر خودش کرده بود. نمی‌دونم حسی که بهش داشتم حس محبت بود؟! عشق بود؟! یا دلسوزی؟! به وجودش اینجا عادت کرده بود حتی به غر زدناش. کاش بتونه اون حس قلبیش و پیدا کنه و بهم کمک کنه تا بتونم اون معجون احساسات و پیدا کنم...قطعا اون دختر پدرشو بهتر از من می‌شناسه و می‌تونه یه حدسایی بزنه...تو سکوت به جنگ بین خودم و ویچر‌ فکر می‌کردم و نمی‌دونم چقدر گذشت که جسیکا در اتاق و باز کرد و همون‌جوری که دفتر و پشت خودش پنهان کرده بود، گفت: ـ کشیدم. با لبخند گفتم: ـ بیار اینجا ببینم چی کشیدی پرنسس!
  10. با چشمانی ریز شده نگاهش کردم و سعی کردم لبخندم ترسناک و مرموز به نظر برسد. - خوبه. کمی خودم را جلو کشیدم و خیره در چشمان ترسیده‌ و دو‌دوزننده‌ی جفری آرام لب زدم: - ما گرگینه هستیم. جفری وحشت زده سر عقب کشید. - گ… گ… گرگینه؟! راموس که انگار از دیدن چهره‌ی وحشت زده‌ی جفری دلش به رحم آمده بود دستش را گرفت و با لحنی که برخلاف چندی پیش نسبتاً مهربان و آرام بود گفت: - لازم نیست بترسی جِف، تا وقتی که رازدار ما باشی هیچ اتفاقی نمیوفته! جفری آرام دستش را از میان پنجه‌ی راموس کنار کشید و با حالتی که بیشتر به تظاهر شبیه بود تا واقعیت خندید و گفت: - من و ترس؟! اوه بی‌خیال! همه می‌دونن که هیچ چیزی توی این دنیا نمی‌تونه من رو بترسونه. با ابروهای بالا رفته و لبی که به لبخند باز شده بود نگاهش کردم، برعکس ساعاتی قبل حالا از شخصیت ساده و با نمک پسر جوان خوشم آمده بود و از فکرم می‌گذشت که او می‌توانست تا مدتی که در این سرزمین بودیم برایمان دوست خوبی باشد. - خب پس اگه نمی‌ترسی‌ ادامه‌ی داستانت رو برامون تعریف کن! جفری در تأیید حرفم سر تکان داد. - باشه، ولی به شرطی که شما هم داستانتون رو برای من تعریف کنین و بگین که چرا به اینجا اومدین. راموس خودش را جلو کشید و با اخم مشتی به شانه‌ی جفری کوبید. - هی پسر، نکنه هوس کردی که یه بلایی سرت بیارم؟! جفری با ترس کمی خودش را عقب کشید. - من… نه بابا، من شوخی کردم! خنده‌ی مصنوعی و اجباری کرد و ادامه داد: - بی‌خیال شما چرا شوخی سرتون نمیشه؟! راموس هم خودش را عقب کشید و تکیه داده به درخت زانویش را توی شکمش جمع کرد. - پس اگه دلت نمی‌خواد بلایی سرت بیاریم به سؤالاتمون جواب بده. جفری تند و تند سر تکان داد: - ب… باشه.
  11. راموس خواست حرفی بزند که صدای جفری بلند شد. - خب دوستان، آماده‌اید که داستان من رو بشنوید؟! راموس چشم غرّه‌ای به جفری و لحن هیجان‌زده‌اش رفت و من با لبخند سر تکان دادم. - البته. جِفری از جایش برخاست و پیش روی ما که تکیه زده به درخت نشسته بودیم ایستاد. - خب بذارید از معرفیِ خودم شروع‌ کنم. راموس بی‌حوصله پوفی کشید و زیر لب زمزمه کرد: - باز دو ساعت می‌خواد داستان تعریف کنه. - من جفری پترسونِ شکارچی و پسر یک هیزم شکن هستم. راموس با اخم و دست به سینه زده به جفری نگاه کرد و با لحنی مچ‌گیرانه پرسید: - شکارچی و هیزم شکن؟ من فکر می‌کردم شماها جادوگرید! جفری لبخندی به صورت کک‌ و مک دارش نشاند. - ببینم شماها اصلاً اهل این سرزمین نیستین، نه؟! خواستم چیزی بگویم که راموس پیش دستی کرد: - اوه! چشم بسته غیب گفتی پسر؛ خب معلومه که ما اهل این سرزمین نیستیم! جفری خودش را کمی جلو کشید و‌کنجکاوانه به صورت من و راموس خیره شد. - پس اهل کجایید؟! چشم غرّه‌ای به راموس رفتم؛ حالا جواب کنجکاوی‌های او را دیگر چه باید می‌دادیم؟! - آممم… خب ما… ما اهلِ… دستم را به نشانه‌ی سکوت برای راموس بالا آوردم؛ دیگر نمی‌خواستم بگذارم با جواب‌های عجیب و غریبش برایمان دردسر درست کند. - این یه رازه، ولی اگه بخواهی جواب سؤالت رو بگیری باید بهمون یه قولی بدی. - چه قولی؟! به لحن عجولانه‌اش لبخندی زدم، پسرک فضول! - باید قول بدی که به هیچ‌کس درباره‌ی ما هیچ حرفی نزنی، وگرنه اتفاقات بدی برات میوفته. جفری با صدا آب دهانش را قورت داد؛ ترس و وحشت در چهره‌‌اش به خوبی پیدا بود و این خوشحالم نمی‌کرد، اما برای حفظ جانمان مجبور به ترساندنش بودم. - ب… باشه، قو… قول میدم!
  12. دیروز
  13. دارا سرش را عقب برد و با صدا خندید. آریا نیز از لفظ مونالیزا خوشش آمده‌بود، آن صورت کشیده و ظریف واقعاً برازنده‌ی این اسم بود؛ هر چند که لبخندی در تابلوی صورت او وجود نداشت. بردیا با نیشی باز که دندان‌های سفید او را به نمایش گذاشته‌بود، گفت: - آریا کچل شی اگه بری ملاقاتش و من رو با خودن نبری... به نظرتون لباس رسمی بپوشم یا اسپرت؟ صدای خنده‌ی دارا و آریا بلندتر شد و در آن هاهای خنده آریا گفت: - بابا من دو کلمه حرفم باهاش نزدم که الان رفیقم بشه و برم ملاقاتش. من که سه روز روی تخت طبابت افتاده‌بودم، نکه شما و اون زیاد اومدید دیدنم. بردیا طبق معمول شروع به آوردن بهانه‌های بی‌اسرائیلی کرد: - داداش به جان خودت و دارا گیر بودم، وگرنه همون روز از خیر شامی که دعوتمون کردی می‌زدم و میومدم پیداتون می‌کردم و می‌بردمتون بیمارستان. دارا پوزخندی زد و گفت: - تو راست میگی! به پارکینگ رسیدند و همان‌جا با هم دست دادند و خداحافظی کردند. بردیا ماشین نیاورده‌بود و از طرفی با پسر عمویش، دارا هم‌مسیر بود. برای همین خود را قالب دارا کرد و سوار ماشین او شد. آریا اما بی‌حوصله و بی‌خیال شروع به گشتن در خیابان‌ها کرد، بدون داشتن مقصد مشخصی. سعی می‌کرد خود را این‌گونه سرگرم کند و به خانه نرود. در این چند روز سوسن و افشین چنان جو خانه را سمی کرده‌بودند که حتی پدرشان نیر کمتر از اتاق شخصی خود بیرون می‌آمد تا با دختر بداخلاق و یاغی‌اش روبه‌رو نشود. دخترش به‌شدت بدخُلق بود و اجازه‌ی دخالت در کارهای خود را به دیگران نمیاد، حتی پدر و مادرش. چند روز گذشته هم افشین او را با اکیپ دوستانش که متشکل از دختران و پسران جوان بود، دید و متوجه‌ی ارتباط نزدیک سوسن با پسری شد. دیدن این صمیمیت باعث قلقلک غیرتش شد و دعوایی شدید بین او و سوسن رخ داد. پوفی کشید که یک‌دفعه یاد حرف بردیا افتاد، ناگهان جرقه‌ای در ذهنش زد و این جرقه در چشمان کشیده‌اش نیز نمایان شد. قبل از این‌که پشیمان شود، سریع گوشی‌اش را برداشت و به پدرش زنگ زد. بعد از دو بوق صدای جدی پدرش گوشش را نوازش داد: - چیه بچه؟ نیش‌خندی گوشه‌ی لبش نشست، فرمان را پیچاند و در کوچه‌ای خلوت پارک کرد و گفت: - علیک سلام عزیزم! احد بی‌حوصله برگه‌های زیر دستش را جابه‌جا کرد و گفت: - هوم... سلام خب؟ - آدرس دختر جدیده رو می‌خوام. احد لحظه‌ای مکث کرد، سپس اخمی سوالی روی پیشانیش نشاند و پرسید: - کی؟! آریا مغرورانه لبخندی زد و همان‌طور که از شیشه‌ی جلوی ماشین بیرون را تماشا می‌کرد، جواب داد: - همینی که نجاتش دادم. صدایی از احد نیامد. آریا با تعجب نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداخت و سپس گفت: - الو؟ احد تپقی از خنده زد و با حیرت پرسید: - تو نجاتش دادی؟ بابا سوپرمن... حالا نکشی ما رو!
  14. پارت دویست و چهارده با تعجب بهش نگاه کردم که دیدم داره با ذوق می‌خنده...گفتم: ـ بله؟؟! یهو تینا گفت: ـ هوووو؛ مبارکه پس! همینجور که مات و مبهوت تو این لحظه بودم یهو تینا پرید بغلم و صورتم و بوسید. مامان هم مشغول بوسیدن صورت ملودی شد...کوروش وارد اتاق شد و با خنده پرسید: ـ چه خبره اینجا؟! مامان خندید و گفت: ـ دخترم بله‌اشو به ما داد...دیگه میمونه کارای رسمی بین خانواده ها زمانی که اومدیم تهران حلش می‌کنیم. بابا امیر هم یهو با بسته شیرینی اومد داخل و گفت: ـ خب پس بفرمایید دهنتون و شیرین کنین. اون روز خیلی خوب بود چون کسی که عاشقش شده بودم، همون حسی رو بهم داشت که من بهش داشتم و هیچ چیزی قشنگ تر از یه رابطه دوطرفه نبود. قرار شد آخر شب چهارنفری بریم بیرون و به مناسبت دوستی منو ملودی، من همه رو یه معجون مهمون کنم... وقتی رفتم معجون ها رو از کافه گرفتم...تینا گفت: ـ ماشالا! چقدر داماد شدن به داداشم میاد! کوروش یهو خندید و گفت: ـ دستت درد نکنه اینا خانوم! یعنی به من نمیاد؟! همه باهم خندیدیم که ملودی رو به کوروش گفت: ـ آخه فرهاد من یه چیز دیگست...
  15. آرمان نفسش را محکم کشید و سرش را کمی عقب برد، اما دستش همچنان روی کمر مهتاب بود. نگاهش به چشم‌های او دوخته شده بود، نگاهی که نه عشق به مهتاب، بلکه ترکیبی از اضطراب، نیاز به آرامش و همان میل ممنوعه‌ای که سال‌ها با فهیمه تجربه کرده بود، را منعکس می‌کرد. قلبش می‌تپید، اما این تپش، هیجانی نبود که بتواند راحت توضیحش بدهد؛ بیشتر حس نگهداری، تسکین، و رها نکردن بود. تصویر فهیمه در ذهنش روشن شد؛ همان روزهای ابتدایی که پس از مرگ پدرش، مادرش به او نزدیک شد، نگاه‌هایی که همیشه با وسواس و غریزه‌ای فراتر از حد طبیعی همراه بود، و حتی بوسه‌ای کوتاه که سال‌ها آن را در دلش محفوظ نگه داشته بود. او می‌دانست که مهتاب، هرچند جسم و حضورش متفاوت است، حالا همان آرامش را در خودش دارد؛ همان آرامشی که دل آرمان سال‌ها به آن وابسته بود. – توروخدا… نذار بری… نجوایش در اتاق پیچید، صدایی لرزان، پر از احساس و سرشار از نیاز به امنیت. مهتاب لرزید، اما خودش را کنترل کرد و حرکت نکرد، تنها نفس کشید و نگاهش به آرمان ثابت ماند. آرمان پلک‌هایش را بست و یاد گرفت که هر حرکت کوچک مهتاب، هر نفس و هر لمس، می‌تواند او را دوباره به گذشته ببرد و قلبش را بین میل و ترس تقسیم کند. دستانش را آرام روی شانه‌های مهتاب گذاشت و حس کرد که همان نیروی محافظت فهیمه، حالا در دستانش جاری است. او سرش را نزدیک مهتاب آورد و نجوا کرد: – تو… فقط باید همین‌طور بمونی… هیچ‌کس جز تو و اون… هیچ‌کس نمی‌تونه این آرامشو بده. چشمانش تار شد و ذهنش پر شد از تصویری مبهم اما واضح: لبخند فهیمه، همان نگاه مادرانه و در عین حال وسوسه‌آمیز، و لحظه‌ای که او را به سمت یک بوسه‌ی ممنوعه کشانده بود. این تصویر با مهتاب، با حضورش در اتاق، در هم آمیخت، و باعث شد که آرمان نه با عشق، بلکه با نیاز شدید به آرامش و امنیت، مهتاب را نگه دارد. او آهسته به عقب کشید، اما هنوز دستش روی کمر مهتاب بود، و نفسش در اتاق سنگین و لرزان جریان داشت. قلبش به شدت می‌تپید، اما این تپش، حسادت و میل به مادر را نیز با خود داشت؛ میل ممنوعه‌ای که هیچ‌گاه نمی‌توانست به کسی بگوید. – آرمان… من اینجام… نمی‌رم… صدای مهتاب، آرام و مطمئن، او را کمی ساکت کرد، اما ذهنش همچنان درگیر همان کشمکش بود؛ گذشته و حال، مهتاب و فهیمه، میل و ترس، همه با هم ترکیب شده بودند و در ذهن او مانند موجی بی‌پایان می‌چرخیدند. آرمان سرش را پایین آورد و دستش را کمی محکم‌تر روی کمر مهتاب فشرد، نه برای تملک، بلکه برای اطمینان از اینکه این آرامش شکننده هنوز باقی است. او می‌دانست که هر لحظه، هر نفس، هر نگاه مهتاب، می‌تواند او را دوباره به همان حس ممنوعه و شدید نسبت به مادرش بازگرداند؛ همان عشقی که از کودکی در رگ‌هایش جاری بود و هرگز آرام نمی‌گرفت. سکوت اتاق سنگین بود، اما آرمان، با همان دست لرزان و نگاه عمیق، خود را در مرکز همان بازی ممنوعه یافت؛ بازی‌ای که هیچ آغاز و پایانی نداشت و تنها راه ادامه دادن، حضور مهتاب و لمس آرامش موقتی بود که او به او می‌داد.
  16. پارت دویست و سیزده مامان سینی چایی رو به زور از دستم کشیدم و گفت: ـ فرهاد زشته! بده به من گفتم: ـ نه مامان توروخدا بده من ببرم... همینجور در حال کشمکش بودیم که یهو در اتاق تینا باز شد و تینا اومد دم در و گفت: ـ چه خبره اینجا؟! مامان طوری که سعی می‌کرد خندشو کنترل کنه گفت: ـ از دست این برادر تو! برو کنار ببینم بعدشم سینی چایی رو گرفت و رفت داخل اتاق...بعدش رو به من گفت: ـ بیا داخل دیگه فرهاد! هیچی! خدا نکنه که مامان متوجه به موضوع بشه. تا منو سگ آبرو نمی‌کرد، ولکن ماجرا نبود! با خجالت رفتم داخل و تینا هم درو بست. ملودی هم با تعجب مشغول نگاه کردن به ما بود! مامان رفت رو تخت تینا نشست و رو به من گفت: ـ بیا اینجا بشین فرهاد! با خجالتی رفتم نشستم و مامان برای ملودی چایی گذاشت و گفت: ـ ببین دخترم؛ این پسر من دلش بدجوری پیشت گیر کرده و... همینجور با پاهام میزدم به مامان و زیر لب گفتم: ـ مامان داری چیکار میکنی؟! مامان با خنده گفت: ـ خب چیه پسرم! دارم از دخترم می‌پرسم که... ملودی با خنده یهو گفت: ـ بله!
  17. پارت بیست و نهم سرش گیج بود و تصاویری که دیده بود دور سرش می‌چرخید. میان این تصاویر ناگهان به یاد رزا افتاد. رزا را کمی آن‌طرف تر نقش بر زمین یافت. خود را به بالای سر او کشاند و صدایش زد، چندبار آرام بر صورت زد. کم‌کم چشمان او نیز باز شد. وقتی چشم باز کرد ابتدا چند نفر را بالای سر خود می‌دید که مدام در حال حرکت بودند. هوشیارتر که شد تمام تصاویر بر هم منطبق شده و این‌بار مارکوس را بالای سر خود دید. موهایش به ریخته بود و شعله‌ی چشمانش آرام گشته بود. رزا به سختی سعی می‌کند از جای برخیزد، مارکوس دست او را می‌گیرد و کمکش می‌کند تا بنشیند. در این بین نگاهش به دست رزا می‌افتد، روی دست راستش، کمی پایین‌تر از انگشت شست طرحی از گل رز نقش بسته بود که به طور دورانی از بالا به پایین رنگ می‌گرفت! رزا و گونتر نیز رد نگاه مارکوس را دنبال می‌کند و به آن نقش تپنده می‌رسند! رزا دستش را از دست مارکوس بیرون می‌کشد و دستش را بالا می‌برد تا با دقت بیشتری ببیند، اما به محض کشیدن دستش تپش‌های گل آرام می‌گیرد و به طرحی سیاه بدل می‌شود. رزا دستی بر رویش می‌کشد و متحیر می‌گوید: - پس چی شد؟ مارکوس بی‌حرف دوباره دستش را می‌گیرد و آن نقش دوباره رنگ می‌گیرد و به تپش می‌افتد! چندباری دوباره این کار را تکرار می‌کنند و هر بار همان نتیجه را مشاهده می‌کنند. مارکوس دستش را برمی‌گرداند و به سرانگشتانش نگاه می‌کند، هیچ ردی از آن زخم عمیق در هیچ کدام از انگشتانش دیده نمی‌شد! مارکوس از جا برمی‌خیزد و سنگ مقبره را نگاه می‌کند، به طرز عجیبی نقش خنجر حک شده بر روی آن از بین رفته و گل به ساقه‌اش وصل شده بود! گونتر نیز به کنار او می‌رود و به سنگ نگاه می‌کند و می‌گوید: - ترک، ترک نیست! ما بخشیده شدیم؛ باسیلیوس هلیوس بزرگ ما رو بخشید! درست میگم مارکوس نه؟
  18. پارت بیست و هشتم پی در پی او را صدا می‌زند و تکانش می‌دهد. مارکوس اما خود را جایی دیگر می‌یابد. در خلع! جایی میان زمین و هوا! همه جا را سیاه و تاریک می‌بیند، در میانه‌ی آن تاریکی دو نفر ظاهر می‌شوند، مردی پنهان زیر شنای بلند و سیاه که هاله‌ای سیاه دور دستانش می‌چرخد و دختری از جنس نور! آن دو کناد یکدیگر قدم می‌زنند و از او دور می‌شوند، پشت‌شان به اوست و نمی‌تواند چهره‌شان را تشخیص دهد. از جا برمی‌خیزد و به دنبال آنها گام برمی‌دارد. پس از چند قدم می‌ایستند، رو به یکدیگر می‌کنند. آن دختر نورانی دست راست خود را بالا می‌آورد، مرد سیه پوش نیز دست چپ خود را بالا می‌آورد. دستان خود را آرام به یکدیگر نزدیک می‌کنند، دست‌هایشان که یکدیگر را لمس می‌کنند نور سبز رنگی از میان دستانشان می‌تراود! گویی انرژی هایشان با یکدیگر در تقابل قرار گرفته‌اند. نور زیاد و زیادتر می‌شود، مارکوس دستش را جلوی نور می‌گیرد و چشم ریز می‌کند؛ به ناگاه بر پشت هر دو بالی بزرگ پدیدار می‌گردد. بر کتف دختر بالی نورانی با رگه‌ای سیاه، و بر کتف آن مرد بالی سیاه با رگه‌ای سفید رنگ! زیر پایشان نیز طرحی از گل شکل می‌گیرد، گلی از تبار رز! به ناگاه خنجری پدیدار می‌گردد و چون تیری که از کمان رها شده باشد با سمت ساقه‌ی آن گل رز می‌جهد اما با برخورد به ساقه‌ی گل، تیغه‌اش در هم می‌شکند. نوری که از دستانشان ساتع می‌شد بیشتر و بیشتر می‌شود تا به درجه‌ی انفجار برسد و این‌بار با اشعه‌ی آن نور سبز رنگ به عقب پرتاب می‌شود. این‌بار وقتی چشم باز می‌کند، گونتر را بالای سر خود می‌بیند. گونتر که نگرانی جانش را به لبش رسانده بود با تکان خوردن پلک‌های مارکوس لبخندی بر لبانش شکل می‌گیرد، او را درآغوش خود بالا می‌کشد و می‌گوید: - مارکوس؛ مارکوس صدای من رو می‌شنوی؟ چه اتفاقی افتاد؟ مارکوس دستش را به پیشانی‌اش می‌گیرد و به کمک گونتر به سختی می‌نشیند، بدنش عجیب کوفته بود، احساس می‌کرد از نبردی تن به تن بازگشته.
  19. پارت بیست و هفتم اتفاقات عجیبی در حال وقوع بود، خونی که بر روی سنگ می‌ریخت تیره و غلیظ می‌شد و به سمت آن ترک روانه می‌گشت. ترک عمیقی بود اما خون واردش نمی‌شد! خون کمی روی ترک را گرفته بود و مابقی جریان گرفته بود! به نظر می‌رسید سنگ مقبره در حال ترمیم است! به ناگاه نور سیاهی پشت مقبره، در تاریک‌ترین نقطه‌ی اتاق درخشید، هر دو مبهوت آن جرقه‌ی نور شدند. مارکوس گمان می‌کرد باید پیکی از باسیلیوس بزرگ باشد و با اشتیاق چشم از آن برنمی‌داشت، رزا نیز کنجکاوانه به آن نگاه می‌کرد و درد را از یاد برده بود. ذره‌ی نور آرا آرام بزرگ و پرانرژی شد و ناگهان، منفجر شد! اشعه‌های آن نور سیاه به اطراف تابید و به رزا و مارکوس برخورد کرد و هر دو را به زمین کوفت! گونتر که از پشت دیوار داخل را نگاه می‌کرد ناگهان احساس کرد نوری چشمش را زد. آن قدر آن جرقه‌ی نوری که به چشمش برخورد کرد زیاد بود که سریع روی برگرداند و چشمانش را بست و روی برگرداند. دوروتی که هنوز زیر لب غرغر می‌کرد با صدای "آخ" دردناک گونتر از سخن گفتن باز ماند و قدمی عقب کشید. گونتر چشمانش را بر هم فشار داد و دستی برآن کشید و آرام چشم گشود؛ ابتدا چشمانش همه جا را سیاه می‌دید. چندباری پشت سر هم پلک زد تا دیدش واضح شود، چشمانش به شدت می‌سوخت! وقتی سوی چشمانش بازگشت بلافاصله به داخل دوید. رزا و مارکوس را کنار یکدیگر، نزدیک مقبره بی‌هوش یافت. کنار مارکوس می‌نشیند و سرش را در آغوش می‌گیرد.
  20. پارت بیست و ششم مادرش گاهی آن را از بالای کتابخانه برمی‌داشت، کنار پنجره می‌نشست؛ بر صفحه‌هایش دست می‌کشید و با آن وقت می‌گذراند. گویی در حال مرور خاطرات بود! احساس می‌کرد مادرش هرگاه دلتنگ است سراغ آن جعبه را می‌گیرد. در میان آن نقش و نگارهای عجیب نقشی شبیه به گل رز نظرش را جلب‌ کرد. ناخودآگاه دست دراز کرد تا لمسش کند. آن ترک بزرگ و عمیق درست از کنار گل گذر کرده بود. یک خنجر میان گل رز و ساقه‌اش فاصله انداخته بود! سرانگشتانش آرام نقش گل را لمس می‌کند، از سرمای سنگ بر خود می‌لرزد. دستش به سمت ساقه‌ی جدا شده می‌رود، به خنجر که می‌رسد با احساس درد در سرانگشتانش، دستش را عقب می‌کشد و "آخ" از لبانش خارج می‌شود. با دست دیگرش دستش را بالا می‌گیرد و نگاهش می‌کند. مارکوس که در حال جذب انرژی و نیرو از نیاکان خود بود با صدای " آخ" گفتن رزا چشمانش را باز می‌کند؛ به رزا نزدیک می‌شود، دستش زخم برداشته بود و خون از آن می‌چکید! از چشمان پر از اشک و لبی که به دندان گرفته بود مشخص بود درد زیادی را متحمل شده است. - چی‌کار کردی با خودت؟ دستش نیز همچون چانه‌اش به لرزش افتاده بود. نگاهش به زیر دستش می‌افتد، خون دستش قطره قطره بر روی سنگ مقبره می‌ریخت؛ روی نقش گل رز! مارکوس دوباره تکرار می‌کند: - چی شد؟ رزا با صدای گرفته از درد و بغض لب می‌زند: - نمیدونم، دست کشیدم روی سنگ، انگار تیغ رفت توش! نگاه مارکوس با شک به سمت خنجر کشیده می‌شود، قبلا طرح خنجری که گل را از شاخه‌اش جدا کرده بود به چشمش خورده بود.
  21. پارت دویست و سیزده حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ نه نگران نباش! کلا خانوادش به تصمیماتش خیلی احترام میذارن. فرهاد یه نفس راحتی کشید و گفت: ـ خوبه پس! حالا بریم چهارنفره باهم یکم شهر و بگردیم. گفتم: ـ آره فکر بدیم نیست اما فکر نکن نفهمیدم برای اینکه بخوای با ملودی وقت بگذرونی این پیشنهاد و دادیا! خندید و بدون هیچ حرفی رفت بالا. ( فرهاد ) بعد اینکه قرار شد هممون باهم بریم بیرون رفتم سمت اتاق تینا و خواستم در بزنم که حرفاشون توجهم و جلب کرد و پشت در وایستادم! تینا از ملودی پرسید: ـ خب نظرت چیه؟! ملودی گفت: ـ من واقعا از همون اولین باری که عکسشو بهم نشون داده بودی و از رفتارش تعریف کردی، خوشم اومده بود. تینا هم با شادی گفت: ـ من مطمئنم که با همدیگه خوشبخت میشین! فرهاد اینقدر آدما رو قشنگ دوست داره که باور کن روز به روز بیشتر عاشقش میشی. ته دلم کلی قربون صدقه تینا رفتم که اینقدر قشنگ از من تعریف می‌کرد. یهو دستی رو شونه ام قرار گرفت که سه متر پریدم هوا! وقتی برگشتم دیدم مامانه! دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم: ـ مامان چیکار می‌کنی؟! سکته کردم. مامان چشماشو ریز کرد و دستش به سینی چایی بود و گفت: ـ تو اومدی فالگوش دم اتاق خواهرت وایستادیم که چی بشه؟! سینی چایی و از دستش گرفتم و با خوشحالی گفتم: ـ مامان مگه همش دلت نمی‌خواست من سروسامان بگیرم! بده این سینی چایی رو من ببرم.
  22. پارت دویست و دوازده گفتم: ـ خوبه! پس من قبل از اینکه بخوام برگردم با اون همکارم میام و از دور مراقبت هستیم. یهو دیدم رفت تو خودش...پرسیدم: ـ چته؟! مردد نگام کرد و گفت: ـ میشه ملودی رو نبری؟! خندیدم و گفتم: ـ واقعا اگه بخاطر نقش بازی کردن جلوی مادربزرگم نبود، میگفتم که بمونه اما اگه با من برنگرده، خیلی ضایعست فرهاد. منو ببین! تو مثل اینکه واقعا خیلی عاشقش شدیا! فرهاد یه آهی کشید و گفت: ـ بیشتر از اون چیزی که حتی فکرشم بکنی! خیلی ذهن و قلب منو به خودش مشغول کرده. گفتم: ـ خیلی خب، نگران نباش! خیلی زود شما هم میاین تهران. دیگه اون زمان من به مامان میگم که کارا رو رسمی کنیم بین خانواده ها. فرهاد دستی تو موهاش کشید و گفت: ـ ببینم کوروش، خانواده این مثل خودش داش مشتین دیگه مگه نه؟! خندیدم و گفتم: ـ ببخشید من خیلی معنی این الفاظ و نمی‌دونم! ادای منو درآورد و گفت: ـ وای شرمنده آقای پلیس! یادم رفته بود که شما تو بالاشهر بزرگ شدین. از حالت صورتش بیشتر خندم گرفت که خودش ادامه داد و گفت: ـ منظورم اینه که مثل اون مادربزرگت درگیر این اختلاف طبقاتی...
  23. پارت چهل و دوم انگار میخواست با خوشحالی تشکر کنه اما جلوی خودش و گرفت و همونجور که جعبه مداد رنگیاش و باز می‌کرد گفت: ـ خیلی ممنونم! رفتم کنارش نشستم و بادبادک و درآوردم و گفتم: ـ اینم برای توئه! بادبادک و از دستم گرفت و با تعجب نگاش کرد و گفت: ـ این...این دیگه چیه؟! تابحال یه چنین چیزی ندیده بودم. خندیدم و گفتم: ـ تو اون قلعه بجز حس ناامیدی و انرژی منفی چه چیزه دیگه‌ای هست که بدونی! خیلیا چیزا هست تو این دنیا که هنوز نمیدونی اما من امیدوارم و باور دارم که یاد میگیری و از این قفس بی احساس بودنی که درون خودت ساختی بیرون بیای... دستی روی طرحش کشیدم و گفتم: ـ این اسمش بادبادکه! این نخی که میبینی و باز می‌کنی تا ته آسمون بالا می‌ره...هر وقت که ازت مطمئن شدم نمی‌خوای از اینجا فرار کنی و بهت اعتماد کردم، می‌برمت کنار دریاچه و بهت یاد میدم که چجوری باید بفرستیش سمت آسمون. با تعجب به بادبادک نگاه می‌کرد و گفت: ـ واقعا چیزه جالبیه! تابحال اصلا راجبش نشنیده بودم. نمی‌تونم اینجا هواش کنم؟ با صدای بلند از این حرفش خندیدم و گفتم: ـ معلومه که نه دختر! اینجا محیطش بسته است. باید تو فضای آزاد و زیر آسمون باشه.
  24. پارت چهل و یکم پوزخندی زدم و گفتم: ـ حالا می‌بینیم! بعدش با یه حرکت از پنجره اتاقش زدم بیرون. شما نامرئی کننده رو کشیدم رو سرم تا نبینن که کجا قراره برم! تو مسیر یادم بود که جسیکا حوصلش سر می‌رفت و دنبال ورقه نقاشی و مدادرنگیاش می‌گشت تا بتونه روزاشو بگذرونه...بنابراین با همون شنل راه افتادم سمت بازار! دیگه رمق و حالی توی مردم نمونده بود و خرید کردن توی این شهر لذتی نداشت چون هیچ احساسی تو صورت و دل مردم باقی نمونده بود. یه مغازه اکسسوآل بود که توجهم و جلب کرد که از دم درش بادبادک هوایی با رنگ های شاد و طرح امیدواری و انرژی مثبت کشیده شده بود. رفتم داخل مغازه و یکی از این بادبادک ها که طرح یه قاصدکی در حال فوت شدن داشت رو به همراه یه دفتر نقاشی و مدادرنگی خریدم. رفتم سمت مخفیگاه و در و باز کردم...جسیکا سراسیمه اومد سمتم و گفت: ـ بابام فهمید که تو منو گروگان گرفتی؟! وسایل توی دستم و گرفتم سمتش و با لبخند. گفتم: ـ اینا برای توئه! توجهش به وسایل جلب شد و حرفی که میخواست بزنه رو یادش رفت و گفت: ـ اینا چیه؟! بعدش رفت روی مبل نشست و یهو با ذوق گفت: ـ وای مدادرنگی و دفتر نقاشی! باورم نمیشه... از ذوقش خوشحال شدم و ازم پرسید: ـ اینا رو برای من خریدی؟! سرمو تکون دادم و گفتم: ـ آره برای توئه پرنسس. گفتی که حوصلت اینجا سر می‌ره...
  25. با شَک و تردید به مرد که چهره‌اش با آن چشمان ریز و سبز رنگ، آن بینی گرد ‌و نسبتاً بزرگ و موهای زرد و موج دار بسیار ساده و مظلوم نشان می‌داد نگاه کردم. این دیگر چطور جادوگری بود که برای بیرون آوردن دستش از تله به کمک ما نیاز داشت؟! - ببینم مگه تو جادوگر نیستی؟ پس چطور خودت نتونستی دستت رو از تله بیرون بیاری؟! مرد پوفی کشید و نگاهش را لحظه‌ای بین من و راموسی که منتظر نگاهش می‌کردیم چرخی داد. - میشه اول کمکم کنین دستم رو از این تو در بیارم؟ قول میدم بعدش به تموم سؤالاتون جواب بدم. *** تکه نانی از کیسه‌ام بیرون کشیدم و نصفی از آن را به سمت جِفری گرفتم. - ممنونم. به رویش لبخند محوی زدم و کنار راموسی که همچنان با ظن و تردید به جِفری نگاه می‌کرد نشستم. - اینجوری بهش خیره نشو راموس، گفت یه چیزی بخوره همه چیز رو بهمون میگه دیگه. راموس از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و پوزخندی زد. - قرار بود بعد از این‌که دستش رو از توی تله در آوردیم حرف بزنه، ولی حالا داره بازی در میاره. متعجب ابروهایم را بالا انداختم، این حرف از راموسی که برای همه دلسوزی می‌کرد و با همه مهربان بود زیادی عجیب بود! - باورم نمیشه این تویی که داری این حرف رو میزنی راموس! مگه خود تو نبودی که به من کمک کردی، اون هم با این‌که اصلاً من رو نمی‌شناختی؟! حالا چطور درباره‌ی این پسرِ ساده اینجوری حرف میزنی؟! راموس کلافه دستی به صورتش کشید. - دست خودم نیست لونا، از بعد از اون شب و رَکَب خوردن از اون پیرمرد لعنتی دیگه نمی‌تونم به کسی اعتماد کنم! با ناراحتی نگاهش کردم؛ راموس هم حق داشت، اما این‌که بخواهد به تمام عالم و آدم بدبین شود کار درستی نبود. - اون شب گذشت و تموم شد راموس، بعدش هم همه که قرار نیست مثل اون پیرمرد خائن باشن. راموس آهی کشید و نگاهش را به جایی میان انبوهِ درختان در جنگل دوخت. - آره گذشت، ولی اگه اون شب یه اتفاق بدی میوفتاد یا بلایی سر تو میومد من باید چی‌کار می‌کردم؟! خواهش می‌کنم درکم کن لونا، من ناخواسته تو رو توی خطر انداختم و هنوز هم بابتش‌ عذاب وجدان دارم. دلم نمی‌خواد دوباره با یه اشتباه زندگی هر دومون رو خراب کنم! دستم را روی دست مشت شده‌اش گذاشتم؛ حالش را خوب درک می‌کردم، اما هیچ دلم نمی‌خواست او را اینطور گرفته و غمگین ببینم. - بس کن راموس، خواهش می‌کنم هر اتفاقی که توی ‌گذشته افتاده رو فراموش کن و مثل قبل شو. انگشتم را به حالت نوازش بر روی رگ بیرون زده‌ی روی دستش کشیدم و با همان لحن آرام و زمزمه‌وار ادامه دادم: - من دوست ندارم تو رو گرفته و ناراحت ببینم!
  26. با حس برخورد نفس‌های گرمی به صورتم از خواب بیدار شدم، غری زیر لب زدم و‌ بی‌آنکه چشمانم را باز کنم کمی خودم را تکان دادم؛ آنقدر خسته و ‌خواب‌آلود بودم که حتی دلم نمی‌خواست لحظه‌ای از عالم خواب دل کنده و چشم باز کنم. با خیال این‌که راموس است که دارد سر به سرم می‌گذارد دستم را برای دور کردنش بالا آوردم و در همان حال غر زدم: - اوه راموس بس کن، من هنوز خوابم میاد! بی‌آنکه حرف یا صدایی از جانب کسی بلند شود دوباره نفس‌های گرمی به روی صورتم نشست. کلافه اخم درهم کشیدم، این شوخی دیگر زیادی داشت آزاردهنده میشد! با عصبانیت چشم گشودم تا حرف درشتی بار راموس بکنم، اما چشم باز کردنم همانا و دیدن صورتی غریبه و ناآشنا در دو سانتی صورتم همانا. جیغی از سر وحشت کشیدم و با سرعت نیمخیز شده و‌ خودم را عقب کشیدم؛ این پسر جوان دیگر که بود؟! بالای سر من چه کار می‌کرد؟! - آروم… آروم باش دختر خانوم؛ من… من کاریت ندارم! با ترس خودم را بیشتر عقب کشیدم و پشتم به تنه‌ی درخت سیب برخورد کرد. همانطور که نگاهم بر روی بدن و صورت چاقِ پسر جوان می‌چرخید پرسیدم: - تو… تو کی هستی؟ - لونا چی‌شده؟ چرا جیغ میکشی؟! نگاه من و پسر هم‌زمان سمت راموسی که انگار از صدای جیغم بیدار شده بود چرخید. - ای... این… با انگشت اشاره‌ای به پسر کردم و راموس متعجب و با ابروهای بالا رفته به پسر نگاه کرد و پرسید: - تو دیگه کی هستی؟! پسر که حالا چهره‌ی چاق و پُف‌آلودش درهم و ناراحت به نظر می‌رسید جواب داد: - من… من از اهالی شهرم، اسمم جفریِه و برای شکار اومده بودم اینجا که دستم توی این گیر کرد. کمی دستش را بالا گرفت و من با بهت به دستش که درون یک تله‌ی پرنده گیر کرده بود نگاه کردم؛ مگر دیوانه شده بود که دستش را به درون تله‌ی پرنده برده بود؟! - بعدش شماها رو دیدم و فکر کردم شاید بتونین به من کمک کنین.
  27. (سوم‌شخص آرمان) در سکوت سنگین اتاق، آرمان پلک‌هایش را نیمه‌باز کرد و نفس عمیقی کشید. بوی عطر زنانه، ترکیب سرد دارو و گرمای پوست، هنوز روی بالش و لباس‌هایش نفوذ کرده بود. قلبش تند می‌زد و ذهنش در هم ریخته بود، خاطرات گذشته با فهیمه و حضور مهتاب در هم آمیخته بودند، ترکیبی از میل و ترس، عشق و حسادت. او دستش را آرام روی کمر مهتاب گذاشت و احساس کرد همان آرامشی که از کودکی از فهیمه گرفته بود، در این لمس کوچک بازتاب یافته است. هر ضربان قلبش، هر لرزش نفس، او را به گذشته می‌برد؛ به روزهایی که فهیمه نزدیکش بود، وقتی پدرش مرد، وقتی کسی نبود جز مادر برای پر کردن خلأ دلش، و به همان لحظاتی که آغوش ممنوعه‌ی او را لمس کرده بود و می‌دانست که این حس، حقیقتی است که هیچ کس نباید بداند. – نرو… صدای خودش لرزان و خشن بود، اما پر از عمق احساسی بود که نمی‌توانست نادیده‌اش بگیرد. مهتاب ساکت مانده بود، نگاهش با تمام وجود به او دوخته شده بود، و این نگاه، همان آرامش شکننده‌ای را که آرمان نیاز داشت، به او می‌داد. او پلک‌هایش را بست، و خاطرات مبهم و در عین حال واضح، از لمس‌ها، نگاه‌ها و لبخندهای مادرش، در ذهنش شعله‌ور شد. مهتاب تنها حضور موقتی و امن بود، ولی هر حرکت او، هر لمس و نفس، او را بیشتر درگیر همان عشق ممنوعه می‌کرد که فهیمه به او داده بود. آرمان نمی‌توانست این وابستگی را انکار کند. – همیشه… باید همین‌طور بمونی… نجوای او، با لرزش و شدت درونی، فضا را پر کرد. مهتاب به آرامی دستش را عقب کشید، اما آرمان رهایش نکرد. او می‌دانست که مهتاب، تنها با شباهتش به فهیمه، می‌تواند آرامش او را تضمین کند، همان آرامشی که سال‌ها در سایه‌ی حضور مادرش تجربه کرده بود. چشم‌های آرمان دوباره باز شدند و با نگاه شفاف و سرد، به مهتاب دوخت. او نه با عشق به مهتاب نگاه می‌کرد، بلکه با قدردانی از کسی که توانسته بود جایگزین همان حس امن مادر شود، کسی که تلخی و شیرینی عشق ممنوعه‌ی او را لمس نکرده بود، اما حالا جلویش ایستاده بود و نمی‌توانست او را رها کند. دستش را کمی محکم‌تر روی کمر مهتاب فشرد و لب‌هایش را نزدیک گوشش برد، نجوا کرد: – توروخدا… این حسو خراب نکن… مهتاب لرزید، اما آرمان متوقف نشد. او به گذشته و حال همزمان فکر می‌کرد؛ به روزهایی که فهیمه او را به عنوان همسر آینده و عشقش نگاه می‌کرد، به بوسه‌های ممنوعه‌ای که هرگز فراموش نشده بود، به همان پیوندی که دلش را به مادر گره زده بود. و حالا مهتاب، همچون سایه‌ای از گذشته، در مقابلش ایستاده بود؛ نه جای مادر، نه عشق، اما بستر امنی برای احساساتش. آرمان نفس عمیقی کشید و دوباره دستش را رها نکرد. او حس می‌کرد هر لحظه‌ی سکوت، هر نگاه و هر نفس، همان بازی خطرناک و ممنوعه را جلو می‌برد، بازی‌ای که هیچ کس نمی‌توانست پایانش را پیش‌بینی کند، و تنها راه عبور از آن، لمس، نگاه و نفس‌های مشترک بود. – تو… خیلی خوبی… خیلی بهتر از اون… صدایش نرم و لرزان بود، اما پر از حقیقتی تلخ و سنگین که سال‌ها در درونش پنهان شده بود. مهتاب شنید، اما هیچ پاسخی نداد. آرمان فهمید که حضور او، هرچند کوتاه، کافی بود تا قلب و ذهنش را به آرامش موقتی برساند، اما وابستگی و عشق ممنوعه به فهیمه همچنان در رگ‌هایش جاری بود. او سرش را کمی پایین انداخت و نفس کشید، ذهنش بین گذشته و حال سرگردان بود، بین مهتاب و خاطرات ممنوعه‌ی مادر، و با هر لحظه، بیشتر در این بازی نامرئی گرفتار شد، بازی‌ای که تنها با لمس، نگاه و حضور مداوم مهتاب ادامه داشت.
  28. هفته گذشته
  29. پارت دویست و یازدهم اگه منم جای فرهاد بودم قطعا سر این موضوع کوتاه نمیومدم. اون شب، واقعا خیلی بهمون خوش گذشت و فارغ از همه اتفاقات، لحظه خوشی رو کنار هم گذروندیم اما این کاش که مامان ارمغان هم پیشم بود. واقعا دلم براش تنگ شده بود و هواشو کرده بود...بعد از شام به یلدا اشاره کردم تا موضوع رو با امیر و فرهاد درمیون بذاره...یلدا گفت: ـ امیر جان...امروز کوروش ازم یه درخواست کرد. بعدشم حرف منو پیششون گفت و بعدش پرسید: ـ نظرتون چیه؟! امیر یه نگاهی به فرهاد کرد و گفت: ـ پسرم تو چی میگی؟! فرهاد گفت: ـ والا به من باشه با این چیزایی که شنیدم اصلا دلم نمی‌خواد ریخت این زن و ببینم اما منم مثل کوروش واسه دیدن اون لحظش واقعا کنجکاوم و دلم نمی‌خواد اون صحنه رو از دست بدم. با شادی گفتم: ـ پس عالی شد...روزی که همه چی مشخص شد و شواهد لازم جمع شد، من بهتون خبر میدم تا بیاین عمارتمون! همه حرفم و تایید کردن...بعد از شام وقتی منو فرهاد رفتیم منقل و جمع کنیم بهش گفتم: ـ خب چطور پیش میره؟ خبری شده؟ فرهاد با ذوق گفت: ـ آره حق با تو بود، اونم دلش با منه، اینو میتونم از تو چشماش بخونم... با تعجب گفتم: ـ راجب چی داری حرف میزنی؟! اونم با تعجب گفت: ـ مگه ملودی رو نمیگی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه خنگه خدا! منظورم همون نزول خورست. گفت: ـ آها، اون گفت که فردا ساعت هشت باید راه بیفتم سمت محموله...
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...