رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. پارت بیست و نهم اشکام بیشتر شدت گرفت، مهسان گفت: ـ مگه اینکه سریع گفتم: ـ مگه اینکه چی؟ ادامه داد: ـ از اول اول بشینی خودت براش تعریف کنی. قبل از اینکه کوهیار حرفی بزنه یا اینکه با کوهیار حرف بزنی.بگی که منظوری از اون همه پیام دادن بهش نداشتی. گفتم: ـ آخه چجوری بشینم اینا رو برای پیمان تعریف کنم؟ حتی داشتم با جزییات هم تعریف میکردم قیافش یجوری بود که با خودم میگفتم اگه بیشتر بگم، همون لحظه همه چی تموم میشه. مهسان گفت: ـ پس باید بری به کوهیار بگی که دهن مبارکشو ببنده. گفتم: ـ آخه از اونورم نمیخوام به اون عوضی باج بدم، انگار که کار اشتباهی کردم. مهسان با کلافگی گفت: ـ چاره ی دیگه ای نیست غزل. با ناراحتی سرمو کردم رو به بالا و گفتم: ـ خدایا چرا منو عاشق یکی کردی که به اون عوضی ربط داره؟ مهسان اومد کنارم نشست و گفت: ـ خیلی خب حالا!! گوش بده، اگه اون واقعا واقعا دوستت داشته باشه میشینه به حرفات گوش میده و سعی میکنه که درک کنه و تحت هیچ شرایطی تنهات نمیزاره. گفتم: ـ مثل تو خوابم. گفت: ـ آره دیگه دقیقا عین خوابی که دیدی. اینبار از روی تخت مصمم بلند شدم و گفتم: ـ ترجیح میدم حقیقتو از زبون خودم بشنوه، نمیخوام به کوهیار باج بدم. مهسان گفت: ـ آره بنظر منم اینجوری بهتره، راستشو بخوای اون پسر تو چشماش یچیزی داره که منو هم اذیت میکنه، نمیشه اصلا بهش اعتماد کرد. گفتم: ـ دقیقا. مهسان گفت: ـ حالا بیا یه دو ساعت بخوابیم، صبح شد دیگه. گفتم: ـ اصلا خوابم نمیاد، تو بخواب.
  3. پارت بیست و هشتم مهسان همونطور که ولو شد رو تخت، چشاشو بست و با حالت خواب آلودگی گفت: ـ چیشده؟ با کلافگی پتو رو از تنش کشیدم کنار و گفتم: ـ الان وقته خوابه؟ بیا بگو من چه خاکی به سرم بریزم؟! با اخم گفت: ـ دهنت سرویس، بنال. تمام قضیه رو از ساحل تا لحظه ی آخر تعریف کردم. مهسان که دیگه مشخص بود خواب از سرش پریده گفت: ـ یعنی غزل، تو این لحظه فقط این چیزایی که تعریف کردی میتونه خواب و از سرم بپرونه، دختر تو جدی جدی از اون مرد خوشت اومده؟ با عصبانیت بهش گفتم: ـ من باهات شوخی دارم الان؟ بهم بگو با اون کوهیار چیکار کنم؟ اگه بدونی از کنارمون داشت رد میشد چجوری نگامون می‌کرد؟ مهسان که از تعجب زبونش بند اومده بود گفت: ـ والا من اصلا هنگم کاملا، این پسری که امشب من دیدم ساکت نمیمونه غزل و فکر کن اگه بره به طرف بگه این قبلا با من حرف میزد الان اومده سمت تو. سرمو گرفتم تو دستم و گفتم: ـ بابا من همون موقعشم هیچ فازی نداشتم روش فقط حس کردم شاید آدم تنهاییه خواستم در حد دوستم باشه نه چیزه دیگه. مهسان گفت: ـ بنظر خودت این برای پیمان این مدلی تعریف میکنه؟ اشکم درومده بود، گفتم: ـ باید چیکار کنم؟ من خیلی این آدمو دوست دارم. مهسان بدون هیچ حرفی اومد کنارم نشست و گفت: ـ تو این سه ساعت چه اتفاقها که نیفتاد!! جزیره؛ میذاشتی حداقل ما مستقر بشیم بعد اتفاقات و برامون رقم میزدی! تو اوج گریه کردن یهو با این حرفش خندم گرفت. مهسان منو کشوند تو بغلش و گفت: ـ آخه اینکه اینم خوشش اومده مثل تو یکم عجیبه اما خب تو میگی تو رفتارش دروغ نبوده و عجیب تر از اون چطور یه آدم تو این سن گوشی نداره؟! اینو باید بفهمیم. غزل نمیخوام نا امیدت کنم اما اگه کوهیار دهنشو وا کنه، فکر نکنم دیگه این آدم بهت نگاه کنه.
  4. امروز
  5. - سلام آبجی. با شنیدن صدای پرهام انگار موجی از آرامش به جانش تزریق شد. - سلام قربونت برم! سلام عزیزدلم! خوبی داداشم؟ همه چیز خوبه؟ بابا قادر اذیتت نمی‌کنه؟ عقب‌عقب رفت و به دیوار تکیه زد. - نه، من خوبم؛ تو خوبی؟ آب دهانش را همراه با بغضی که گلویش را گرفته‌ بود قورت داد. - منم خوبم قربونت برم! دستی به چشمان نم‌زده‌اش کشید. - بابا قادر گوشیش رو داد که بهت زنگ بزنم، خودش هم اینجا وایساده، می‌خواد باهات حرف بزنه؛ گوشی. لحظه‌ای سکوت شد و این‌بار صدای قادر بود که در گوشش پیچید. - الو... ‌. با یادآوری آخرین دیدارشان اخم محوی به صورتش نشست. - سلام. قادر جواب داد: - سلام، خوبی؟ لحظه‌ای چشم بست تا از روی حرص حرفی نزند. - ممنون. لحن سرد و سنگینش باعث شد که قادر لحظه‌ای سکوت کند. - پرهام بهونه‌ات رو می‌گرفت گفتم باهات حرف بزنه؛ جالبه نه؟ فقط یک روز تو رو نداشته و اینطوری دلتنگ شده، ولی من رو چند سال نداشت و هیچ‌وقت دلتنگم نشد. آهی کشید و حرفش را عوض کرد. - راستش زنگ زدم تا به ‌خاطر اتفاق دیروز ازت عذخواهی کنم، از طرف من از اون پسره هم عذرخواهی کن؛ نمی‌خواستم اینجوری بشه، اما کنترلم رو از دست دادم. متعجب ابروهایش را بالا انداخت. باورش نمی‌شد این مرد که اینطور راحت از او و سامان عذرخواهی می‌کرد همان قادری بود که حاضر بود جان بدهد، اما غرورش را زیر پا نگذارد. - خواستم بگم هرموقع دلت خواست می‌تونی بیای پرهام رو ببینی و اگه دوست داشتی یکی، دو روز در هفته ببریش پیش خودت؛ فکر کنم اینطوری برای هممون بهتره. دست روی قلبش که تند و محکم می‌تپید گذاشت و با تردید پرسید: - ببینم تو، شوخی که نمی‌کنی؟ صدای نفسی که قادر عمیق و با اندوه بیرون داد را شنید و به این مرد دیگر نمی‌آمد که بخواهد او یا پرهام را آزار بدهد. - می‌دونم با وجود سابقه‌ی خرابم سخته که باورم کنی، اما من این‌بار فقط آرامش و خوشبختی پرهام رو می‌خوام و مثل تو برای خوشبختی و خوشحالیش حاضرم هر کاری بکنم. نفسش را عمیق بیرون داد و لبخند زد. مطمئناً هر دو خوشبختی و خوشحالی پسرک را می‌خواستند و این نقطه‌ی مشترکشان بود.
  6. - سلام خانوم ‌بزرگ حالتون چطوره؟ با زحمت لبخندش را حفظ کرده‌ بود. با دیدن پیرزن به یاد حرف‌هایی که از احتشام شنیده ‌بود می‌افتاد و فکر به این‌که این پیرزن مادرش را آزار داده ناراحتش می‌کرد. با این‌که مادرش سال‌ها با پنهان‌کاری‌هایش او را از داشتن پدرش محروم کرده ‌بود، اما هنوز آنقدری دوستش داشت که نمی‌توانست با ملکتاجی که فهمیده ‌بود روزی مادرش را آزار داده‌ مثل قبل رفتار کند. نگاهی به پنجره‌ی باز اتاق که چند درخت پر از شکوفه را به نمایش گذاشته ‌بود انداخت و درحالی که نگاهش همچنان خیره به پنجره بود لبه‌ی تخت نشست. - فقط یک هفته‌ی دیگه به سال جدید مونده و هیچی سرجاش نیست. زمزمه‌اش آرام و غمگین بود. فکر سال جدیدی که در آن پدرش و پرهام را نداشت آزاردهنده بود. دست بی‌جان ملکتاج که روی دستش نشست نگاهش را از پنجره گرفت و به او دوخت. - چیزی می‌خواین خانوم ‌بزرگ؟ نگاه پر از حرفش را که دید لبخندی زد. - آهان! فهمیدم؛ یه لحظه‌ صبر کنین. از جایش برخاست و از روی میز دفترچه و خودکاری را برداشت و به دست پیرزن داد. - بفرمایین؛ حالا هر حرفی دارین توی این بنویسین. پیرزن با دستان لرزانش چیزی را نوشت و دفترچه را به سمت او گرفت. (چرا من رو مثل سامان مادر جون صدا نمی‌کنی؟) لبخند از روی لبش محو شد. اگر قرار بود احتشام را پدر صدا کند او را هم باید مادر جان صدا می‌کرد. گوشه‌ی لبش را کش داد و گفت: - سعیم رو می‌کنم، اما یکم طول می‌کشه تا عادت کنم... ما... مادر جون. اشکی که در چشمان پیرزن برق زد به چشمان او هم نیشتر زد. نفسش را عمیق بیرون داد تا جلوی گریه کردنش را بگیرد. - فقط این رو می‌خواستین بهم بگین؟ پیرزن سر تکان داد و دوباره مشغول نوشتن شد. دفترچه را از پیرزن گرفت و نگاهی به نوشته‌اش انداخت (من رو ببخش.) متعجب سر بلند کرد. از حرف‌هایی که احتشام به او زده‌ بود خبر داشت که از او عذرخواهی می‌کرد؟! - چی رو ببخشم؟ پیرزن دست جلو آورد و لرزان و پر چین و شکن نوشت (من مادرت رو مجبور کردم که... .) پیش از آن‌که بتواند نوشته را کامل بخواند صدای زنگ موبایلش بلند شد. دفترچه را بست و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. با دیدن شماره‌ی قادر انگار چیزی در دلش فرو ریخت. با هول و عجله از روی تخت بلند شد و رو به پیرزن گفت: - ببخشید؛ بعداً میام تا دوباره با هم حرف بزنیم. سریع از اتاق بیرون آمد و در را که بست تماس را با دستانی که از شدت دلهره و اضطراب می‌لرزید وصل کرد. - الو... .
  7. ضربه‌ای که به در اتاقش خورد هوشیارش کرد. چشم که باز کرد لحظه‌ای گیج ماند، اما نگاهی که به دور و اطرافش انداخت به یاد آورد که شب قبل پس از شنیدن داستان زندگیِ سامان همانجا پشت در به خواب رفته ‌بود. تقه‌ی دیگری که به در خورد باعث شد با بی‌حالی از جایش بلند شود‌. دستی به گردن دردناک شده از بد خوابیدنش کشید و با همان خواب‌آلودگی در را باز کرد. طلعت که پشت در بود با دیدنش متعجب پرسید: - خوبی پری‌ جان؟ چرا با لباس بیرون خوابیده ‌بودی؟! لبخند محوی زد و از فکرش گذشت که خوب بود طلعت شب قبل داخل عمارت نبود تا جروبحثش با سامان را ببیند، چون با علاقه‌ای که به سامان داشت بعید بود که حالا با او اینطور مهربان رفتار کند. - دیشب دیر برگشتم خونه؛ خسته بودم همینجوری خوابم برد. طلعت آرام زمزمه کرد: - پس برای همین آقا سامان گفت بیدارت نکنم. دستی روی ‌دهانش کشید تا جلوی لبخندش را بگیرد. از این‌که فهمیده ‌بود سامان پسر احتشام نیست حس عجیبی داشت. حسی که حتی درک آن برای خودش هم سخت بود. طلعت با صدایی بلندتر ادامه داد: - الان هم مجبور شدم بیدارت کنم چون خانوم بزرگ می‌خواست تو رو ببینه. با تعجب ابروهایش را بالا پراند چند وقتی بود که به پیرزن سر نزده‌ بود. ناگهان یاد سامان افتاد. نمی‌دانست حالا چه رفتاری باید با او داشته‌ باشد و کمی از اتفاقات شبِ گذشته معذب بود و دلش نمی‌خواست با او روبه‌رو شود. - راستی آقا سامان هنوز خونه‌اس؟ طلعت سر بالا انداخت و گفت: - نه دخترم؛ صبح زود آقا امیرعلی اومد دنبالش با هم رفتن بیرون. نفسش را با آسودگی بیرون داد. تا زمان کنار آمدن با خودش بهتر بود که با سامان روبه‌رو نمی‌شد. - باشه من یه آبی به دست و صورتم بزنم میرم پیش خانوم ‌بزرگ. در اتاقش را بست و به سمت کمدش رفت تا لباس‌هایش را عوض کند. در کمد را که باز کرد، نگاهش که به لباس‌های پرهام افتاد باز غم بود که به جان دلش افتاد. باید به قادر زنگ می‌زد تا بیاید و لباس‌ها و وسایل پرهام را ببرد؛ شاید هم می‌توانست خبری از پسرک بگیرد و کمی آرام شود. بی‌آنکه در کمد را ببندد موبایلش را برداشت و به سمت تخت رفت و لبه‌ی آن نشست. شماره‌ی قادر را گرفت و موبایل را به گوشش چسباند. چند بوق خورد و تماس که وصل نشد دلشوره‌ای به جانش افتاد. دوباره و دوباره تماس گرفت، اما باز هم کسی جواب نداد. با کلافگی از روی تخت برخاست و موبایلش را روی عسلیِ کنار تخت انداخت. تصمیم گرفته ‌بود پس از دیدنِ ملکتاج سری به خانه‌شان بزند و از حال پرهامش خبری بگیرد. با این‌که نتوانسته ‌بود جلوی قادر را بگیرد که پرهام را نبرد، اما نمی‌گذاشت که بلایی سر پسرکش بیاید.
  8. دست روی دهانش گذاشت تا از شدت شوک فریاد نکشد. سامان از چه چیزی حرف می‌زد؟! اگر پدرش مرده بود پس علیرضا احتشام چه نسبتی با او داشت؟! اگر عمویی که از آن نام می‌برد احتشام بود پس چرا آن‌روز گفته ‌بود که سامان پسرش است؟! مبهوت و با لکنت گفت: - اما... اما آقای احتشام که... . سامان میان حرفش پرید: - می‌دونم که گفته من پسرشم، اما اینم خودش یه داستان داره. حوصله‌ی شنیدنش رو داری؟! سرش را به در اتاق تکیه داد و با پوزخندی که کنج لب‌هایش نشسته ‌بود جواب داد: - از اون روزی که اومدم توی این خونه تا همین حالا مدام دارم داستان جدید می‌شنوم، این یکی هم روش. سامان بی‌حوصله و گرفته خندید. - از اون روز به بعد عمو علی شد همه‌ی کس و کارم؛ با این‌که اون وقت‌ها مادر تو تازه رفته ‌بود و عمو علی هنوز عزادار مرگ بچه‌اش بود، ولی برای آرامش و رفاه من همه کاری کرده‌ بود و از مهر و محبت برام کم نمی‌گذاشت، اما من اونقدر از نبودن پدر و مادرم ناراحت و عصبی شده ‌بودم که محبت‌هاش هیچ‌وقت به چشمم نمیومد. نه سالم که بود، یه روز توی مدرسه یه دعوتنامه دادن بهمون تا بدیم به پدرهامون که برای جشن آخرِ سال بیان مدرسه؛ اومده ‌بودم خونه و زانوی غم بغل گرفته ‌بودم که حالا دعوتنامه رو به کی بدم؟ آخه پدر و مادری نداشتم که بیان و توی جشن آخرِ سال وقتی که سرود می‌خونم تشویقم کنن! از ناراحتی و دلتنگیِ پدر و مادرم خودم رو توی اتاقم حبس کرده ‌بودم و از ظهر تا خود شب از اتاقم بیرون نیومدم. حتی وقتی عمو از سرکار برگشت هم تو اتاقم موندم و عمو علی خودش اومد توی اتاقم. وقتی ازم پرسید چی‌شده اون دعوتنامه رو بهش نشون دادم و گفتم «حالا که بابام نیست کی میاد توی جشن و وقتی سرود می‌خونم تشویقم می‌کنه؟» عمو یه لبخند زد و گفت «من که نمردم، خودم باهات میام. خودم پدرت میشم و میام و توی جشن موقعه‌ی خوندن سرود تشویقت می‌کنم؛ ولی یه شرط داره.» پرسیدم «چه شرطی؟» گفت «شرطم اینه که از این به بعد من رو بابا صدا کنی.» من قبول نکردم؛ خیال می‌کردم می‌خواد جای بابام رو بگیره تا من بابام رو فراموش کنم. با این‌که شرطش رو قبول نکرده‌ بودم، اما عمو علی اومد مدرسه‌مون و موقعه‌ی خوندن سرود حسابی تشویقم کرد. از اون روز به بعد عمو شد بابا و منم شدم پسرش؛ ولی اگه اون روز به تو حقیقت رو نگفت فقط برای این بود که من تو همون عالم بچگی بهش گفته‌ بودم که اگه می‌خواد بابای من بشه دیگه هیچ‌وقت نباید به کسی بگه من پسر واقعیش نیستم‌، بابا هم به قولش عمل کرد و هیچ‌وقت به هیچ‌کس نگفت که من پسرش نیستم. لبخند تلخی به لبش نشست. این یعنی سامان برادرش نبود؟! یعنی دیگر لازم نبود تا جلوی احساسی که هر لحظه بیشتر از قبل پیش‌روی می‌کرد را بگیرد؟! با خنده‌ای تلخ پرسید: - یعنی شما برادر من نیستین؟ صدای سامان هم خندان شد. - نه؛ حالا چرا اینقدر خوشحالی؟ برادری مثل من داشتن اینقدر بده؟ لبش را گزید و باز هم تلخ خندید. روزگار چه بازی‌های عجیبی برایش راه انداخته‌ بود. یک‌بار سرنوشتی تلخ برایش رقم می‌زد و بار دیگر سعی می‌کرد با اتفاقی خوب از تلخیِ سرنوشت بکاهد.
  9. *** نفسم را کلافه بیرون دادم و زیرلب به ترافیک شهر ریون‌لند لعنتی فرستادم. موبایلم را از روی داشبرد چنگ زدم و نگاهی به تاریخ انداختم. با دیدن تاریخ و زمان کمی که تا ارائه گزارش پرونده به رئیس داشتم، عصبی مشتی روی فرمان کوبیدم. درحالی‌که موبایلم در دستم قرار داشت، نام پاتر روی صفحه‌اش ظاهر و صدای زنگش بلند شد. بی معطلی تماس را متصل کردن و موبایل را دم گوشم قرار دادم. صدای گرمش در گوشم پیچید: - سوفیا! رسیدی خونه؟ با اعصابی متشنج غرولند کردم: - نه، هنوز توی جهنم ترافیکم! صدایش خنده‌آلود شد و گفت: - اوه! آروم باش دختر. خیره به ماشین‌های مقابلم که به هیچ وجه قصد تکان خوردن و جلو رفتن نداشتند، غریدم: - می‌خوای توام بیا این‌جا، ببینم چطور می‌تونی آروم باشی! صدای خنده‌اش گوشم را نوازش کرد و گفت: - باشه‌باشه اژدها! زنگ زدم بگم کسی که دنبالش بودی رو پیدا کردیم. مطمئن نبودم پیدایش کرده باشد! هیچگاه تا با سند و مدرک چیزی در اختیارم قرار نمی‌گرفت از هیچ چیزی مطمئن نمی‌شدم. سکوتم باعث شد حرف را ادامه دهد: - فردا می‌ریم دیدنش. نمی‌توانستم تا فردا مغزم را آرام نگه‌دارم و صبر کنم. - همین امشب می‌ریم. اعتراضش در گوشم می‌پیچد: - اما سوفیا... . حرفش را قطع می‌کنم و می‌گویم: - نمی‌خوای بیایی لوکیشن رو بفرست خودم میرم. صدای خونسردش بلند می‌شود: - با هم می‌ریم. تماس قطع می‌شود. نگاهی به خیابان می‌اندازم. نه، این ترافیک تمام شدنی نیست! با خود می‌اندیشم که چطور راهی برای خلاصی از ترافیک پیدا کنم که تنها راه حل ممکن به ذهنم می‌رسد و آن هم این است که پیاده بروم. به کیف و موبایلم چنگ می‌زنم و درب ماشین را باز می‌کنم. به سرعت از ماشین خارج می‌شوم. از بین ماشین‌ها رد می‌شوم و با قدم‌های بلند راه می‌افتم و خود را به پیاده‌رو می‌رسانم. درحالی‌که صدای برخورد پاشنه‌های کفش‌های بلند چرمم، بیشتر از صدای ازدحام جمعیت و بوق‌های ماشین‌ها، روی اعصابم است. آن اطراف را زیاد نمی‌شناسم ولی برای سریع‌تر رسیدن، میانبر می‌زنم و از کوچه‌ پس کوچه‌ها می‌روم. وارد کوچه‌ای می‌شوم که تا به حال از آن عبور نکرده‌ام. خانه‌ها و آپارتمان‌های بلند آن کوچه در تاریکی شب، با نمای روشن‌شان چشم را نوازش می‌کنند. کمی که جلوتر می‌روم متوجه‌ی بن بست بودنش می‌شوم؛ اما صدای قدم‌های چند نفر از چندین‌ طرف، که از تاریکی یک به یک بیرون می‌آیند و در معرض نور قرار می‌گیرند، متوجه می‌شوم که من پا در یک کوچه بن بست نه؛ بلکه پا در یک تله گذاشته‌ام.
  10. لوکیشن: «قاره‌ی ایکس_ریون‌لند» کفش‌های چرمی‌ام را روی آسفالت خیس می‌کشیدم. هوا به شدت سرد بود و بخار نفس‌هایم در شب تاریک و بی‌صدا به آسمان می‌رفت. وقتی قدم‌هایم را به سمت محل جرم برداشتم، احساس کردم چیزی در هوا سنگین‌تر از همیشه است. نوار قرمز رنگی که دور محل جرم کشیده شده بود را کنار زدم. قدم‌هایم محکم و حساب‌شده بودند. نور کم‌فروغ خیابان، سایه‌هایی بلند از ساختمان‌ها بر دیوارهای مرطوب می‌انداخت. چشم‌هایم به دور و برم می‌چرخید، تمام جزئیات را بررسی می‌کردم. خون تازه‌ای که هنوز روی زمین باقی مانده بود، رنگ سرخی داشت که به سیاهی شب نمی‌خورد. یک دعوای خانوادگی که پسر خانواده با شلیک گلوله به سر، پدر و مادرش را به قتل رسانده بود. هیچ‌چیز برای پنهان ماندن باقی نمانده بود. شواهد واضح بودند؛ اما مغز من، همیشه بیشتر از آن چیزی که می‌دید، درگیر کشف معماهای پنهان بود. چیزی در این صحنه، در این قتل، تمام ذهنم را مشغول کرده بود. هر جرمی که در ریون‌لند اتفاق می‌افتاد اولین چیزی که با خود می‌گفتم این بود که آیا این کار همان باند مافیایی بود که من سال‌هاست در پی‌شان هستم؟ احتمالاً. اما هیچ چیزی ساده نیست. من همیشه به این قتل‌ها از زاویه‌ای دیگر نگاه کرده‌ام. به جزئیات ریز توجه کرده‌ام. همه چیز مثل یک نقشه‌ی طراحی‌شده به نظر می‌رسید. چیزی در آن است که من هنوز نمی‌بینم. در ذهنم همه چیز تکرار می‌شد. آن شب‌هایی که این باند مرموز را تعقیب کرده بودم، آن تماس‌های مشکوک و گمشده، آن اطلاعاتی که هیچ‌وقت کامل به دستم نرسید. این قتل، شاید سرنخی برای من باشد. یا شاید اینطور نباشد. منطقم می‌داند همه چیز نمی‌تواند به هم ربط داشته باشد؛ ولی چیزی در سرم، نظر دیگری دارد و به همه چیز مشکوک است. حتی ماشینی که از فاصله‌ی نه چندان دوری، با یک سرنشین، 48 دقیقه‌ است که بی هیچ حرکتی متوقف شده‌ است و حتی در طی 48 دقیقه حتی یک‌بار تکان هم نخورده است! می‌دانم که اگر به سمتش بروم باز هم رئیس بازخواستم می‌کند، پس درحالی‌که کارم در آن‌جا تمام شده است، به نیمه‌ی منطقی‌ام تکیه می‌کنم و با هماهنگی پاتر و دیگر همکارانم، به سمت ماشین بی‌ام‌وی خود می‌روم تا از آن‌جا دور شوم. چراغ‌های نارنجی خیابان، سایه‌هایی بلند و عمیق می‌ساختند که هیچ‌چیز جز تاریکی را به چشم نمی‌آورد. نور یک ماشین پلیس از دور می‌درخشید و آن‌طرف‌تر، چند افسر دیگر در حال جمع‌آوری شواهد بودند.
  11. دیروز
  12. لپتاپم رو بستم و دستم رو گذاشتم رو شکمم و لبخند زدم، آخر این ماه بالاخره قرار بود پسر کوچولوی خودمون رو بغل کنم. بچه‌ایی‌ که ثمره عشق منو عرشیا بود. به پیشنهاد من قرار شد اسمش رو آرشاویر بذاریم. تو همین فکرت بودم که عرشیا با دوتا لیوان چایی وارد اتاق شد: ـ اجازه هست خانوم خوشگله؟ خندیدم و گفتم: ـ بیا تو. لیوان چایی رو داد دستم و گفت: ـ بالاخره داستانمون رو تموم کردی؟ یه لب از چایی خوردم و گفتم: ـ آره، اینو اینجا ذخیره می‌کنم. هر وقت پسرم ازم پرسید چجوری با پدرش آشنا شدم، میدم بهش تا بخونه. عرشیا دستم رو بوسید و گفت: ـ فکر خیلی خوبی کردی عزیزم. منم حتما باید بخونمش. خندیدم و گفتم: ـ تو که جریان ماجرا بودی! گفت: ـ خوندن با لحن نوشته ی تو، یه حال دیگه ایی داره. کلی با این تعریفاش ذوق می‌کردم. دستش رو دراز کرد و گفت: ـ بیا کمکت کنم، بریم پایین. الان صدای پروانه درمیاد... آرون و مه‌لقا هم برای ناهار دعوت کرد، قراره دور هم فیلم عروسیمون رو ببینیم. خندیدم و همین جور که به سختی از روی صندلی بلند می‌شدم گفتم: ـ چقدر فکر خوبی کرد! اتفاقا فیلم عروسی رو با جمعی که دوسشون داری ببینی واقعا حال میده. عرشیا با سر حرفم رو تایید کرد، داشتیم می‌رفتیم پایین که ازم پرسید: ـ راستی باران اسم داستانمون رو چی گذاشتی؟ لبخندی زدم و گفتم: ـ چرخ گردون. (این رمان حاصل تلاش و ایده بداهه نویسندگان نودهشتیاست، اگه از خوندن این رمان لذت بردید، کارهای دیگه ما رو هم حتما دانلود کنید و بخونید 😍✌️) پایان.
  13. بنظرم دیگه ناز کردن کافی بود چون دل خودمم برای کنارش بودن لک زده بود، عرشیا با چشمانی پر از عشق دوباره ازم پرسید: ـ باهام ازدواج می‌کنی ؟ با صدای بلند گفتم: ـ بله! صدای سوت و جیغ مه‌لقا و آرون گوشمون رو کر کرد، اما بالاخره آخر قصه‌ی من و عرشیا با شادی تموم شد و درنهایت من کنار کسایی که دوسشون داشتم بودم. *** حدود یکسال بعد از ما هم مه‌لقا و آرون باهم ازدواج کردند و عمو بعد از یه عمر گوش دادن به حرفای اون زن، بالاخره چشماش رو باز کرد و تصمیم گرفت ازش جدا بشه و روز عروسی من و عرشیا از من طلب بخشش کرد و منم چون کینه‌ایی نبودم و می‌دونستم خیلی از حرفاش تحت تأثیر زنعمو بود بخشیدمش اما بازم بابت دلخوری هایی که داشتم، ارتباطم باهاش خیلی خوب نشد‌. الناز هم تا اونجا که من اطلاع داشتم بعد از اینکه پسرداییش قالش گذاشت و با یکی دیگه ازدواج کرد، افسردگی شدید گرفت و یه مدت بیمارستان بستری بود و تو اون مدت فقط زنعمو بهش سر می‌زد، شاید اگه اینقدر بهم ظلم نمی‌کرد منم می‌رفتم و بهش سر می‌زدم اما بابت اینکه آرون ازم خواست که ببخشمش و فکر می‌کرد بابت آه من خواهرش به این روز افتاده، دورادور براش دعا می‌کردم و تصمیم گرفتم ببخشمش. بهرحال تو آشنایی دوباره من با عرشیا، ناخواسته الناز هم تاثیر داشت و مدیونش بودم.
  14. آیان پوزخندی بی صدا در اعماق ذهنش زد، چون با جرقه‌ای که در ذهنش روشن شد، فهمید دستور انتقال سریع جسد از کجا آمده، و نادیده گرفتن او به عنوان افسر پرونده از گور چه کسی بلند شده، اما بازهم نمی‌توانست ربط دهد چرا آن قاضی دغل باز انقدر سریع دستور جابه‌جایی داده؛ شاید به دلیل وضع نابسمان جسد، اما صدای درون مغز آیان نظر دیگری داشت و می‌گفت هر آنچه که هست ربطی اصلا به جسد ندارد. اما این لحظه مسئله این بود، مسئله چیز دیگری بود، آن هم تماس از سمت خودِ قاتل؛ معنی این کار را متوجه نمی‌شد! این، یک پیغام بود یا یک دعوتِ پنهان که در دل خون و دونات شکلات صورتی پیچیده شده بود؟ اصلا چرا برای قاتل اهمیت داشت که آیان نباید دیرتر از همه باخبر شود؟ در مغز مریض این روانی چه می‌گذشت؟ این‌بار، آیان می‌خواست تمام تمرکزش را بگذارد روی همین نکته، حالا وقت تسویه حساب با آن مردک حق به جناب نبود، نه هنوز! فعلا باید فهمیده می‌شد چرا این تماس مستقیماً با او گرفته شده بود. آیان در این افکار بود که آرش با پاهایش صندلی‌اش را هل داد تا به او نزدیک‌تر شود. هنوز حرفی به زبان نیاورده بود، اما از نگاه و لبخند گوشه لبش معلوم بود که می‌خواست چیزی نیمه‌تمسخرآمیز بپرسد: - تو واقعاً مسئول این پرونده‌ای جناب سرگرد؟آیان منتظر نماند، از جایش بدون هیچ کلمه‌ای برخاست‌‌، به سمت جنازه رفت، پارچه را به آرامی و تا انتها کنار زد. برای لحظه‌ای ایستاد و فقط تماشا کرد؛و حالا، در میان سیاهی چشم‌هایش، اندک ترحمی دیده می‌شد. نه برای مقتول، بلکه برای حقیقتی که با تأخیر در آغوشش افتاده بود. _ آرش، به نظرت بچه‌ش دختره یا پسر؟ دکتر صندلی‌اش را یک دور کامل چرخاند، پاسخی نداد. چون واقعاً چیزی بیشتر از آیان نمی‌دانست. تنها منتظر بود، تا تیمش بیاید و آن سؤال را پاسخ دهد. چهارمین جنازه! چهارمین لباس سورمه‌ای بلند، بدون آستین، با دکمه‌های سفید تا ناف و دامنی گشاد و چین‌دار؛ چهارمین دونات صورتی، چهارمین دستانی بریده! آرش پوفی کشید. از روی صندلی بلند شد، عینکش را از روی بینی برداشت و چشم‌های بی‌خواب و قرمزش را با انگشتانش کمی فشاری داد و نالید: _ به نظر تو قاتل زنه یا مرد؟ آیان آرام برگشت. فقط نگاهی انداخت؛ سنگین و تلخ، ولی جواب‌دار. دکتر عینکش را دوباره به چشم زد، شانه‌هایش را بالا انداخت و طعنه‌ی به زبان نیاورده‌ی آیان را جواب داد: _ پس چرا از من می‌پرسی بچه دختره یا پسر؟ _ تو همیشه زودتر از ما یه چیزایی می‌فهمی. آرش دوباره نشست. آرنجش را به میز تکیه داد، سرش را در کف دستش گذاشت و بی‌ رمق گفت: _ از تعریفت خوشم اومد، اما بزار من ازت تعریف کنم رفتی یک لول بالاتر، چون خودت سوال میپرسی و خودتم جواب میدی.
  15. فردا صبح وقتی بیدار شدم هیچکس نبود! هرچی پروانه خانوم و مه لقا رو صدا کردم جوابی نگرفتم. همه خونه رو گشتم و در آخر چشمم به یه کاغذ تاخورده روی میز افتاد! کاغذ رو باز کردم، خط عرشیا بود! نوشته بود: " از خونه بیا بیرون، نشونه‌ها رو دنبال کن؛ ما اینجاییم." دوباره نامه رو خوندم. یعنی چی که نشونه ها رو دنبال کن؟ در خونه رو باز کردم، به اطراف نگاهی انداختم. جلوی در خونه با شاخه‌های گل رز یه مسیر درست شده بود! سرخی لطیف رزها لبخند رو لب‌هام آورد. در خونه رو بستم، خم شدم یکی از شاخه‌ها رو برداشتم و عطرش رو نفس کشیدم. بوی بهشت می‌داد. مسیر گل‌ها رو در پیش گرفتم. نسیم ملایمی می‌اومد و شاخه درخت‌هارو تکون می‌داد. آخر جاده‌ی رزها یه بید مجنون با شاخه‌های بلند بود که نسیم شاخه‌هاش رو به رقص درآورده بود. پایین پای بید یه قلب قرمز بزرگ بود که با گل های رز درست شده بود و وسطش یه جعبه‌ی قرمز بود! کنار قلب زانو زدم و دیتم رو به سمت جعبه دراز کردم. قبل از اینکه جعبه رو بردارم صدایی تو گوشم گفت: - بالاخره اومدی! به سمت‌ صدا برگشتم، عرشیا کنارم بود و بهم لبخند میزد. عرشیا دست‌هام رو گرفت و بلندم کرد، بعد خم شد و جعبه قرمز رو برداشت و جلوم زانو زد! مات حرکات قشنگش لب زدم: - چیکار میکنی عرشیا؟ دم عمیقی از هوا گرفت و با لبخند گفت: - باران، عزیزم، با من ازدواج میکنی؟ بدون هیچ حرکتی فقط نگاهش میکردم، عرشیا ادامه داد: - تو باعث شدی من به زندگی برگردم. تو تنها امید من برای از جا بلند شدن بودی. اگه تو نبودی من تا آخر عمر رو همون ویلچر بودم. من یه بار تو رو از دست دادم، نمی‌خوام دوباره از دستت بدم. از کمی اون طرف تر صدای پروانه خانوم اومد که گفت: - دخترم میدونم حق داری، ولی حیفه باز بینتون جدایی بیفته. از وقتی تو اومدی به اون خونه زندگی دوباره به جریان افتاده بود. عرشیا رو تو به زندگی برگردوندی. بمون کنارش. مه لقا هم گفت: - ببین برات چیکار کرده! آرون یه شاخه گل هم نگرفته بود دستش، خاص شده دیگه نشده؟ تازه فیلمش هم گرفتم به عنوان مدرک. بعد هم چشمکی ضمیمه حرفش کرد. چشم‌هام پر از اشک شده بود.
  16. باورم نمیشد؛ باورم نمیشد که این رو دارم از زبون عرشیا می‌شنوم. انگار داشتم رویا میدیدم، نه! من داشتم رویام رو زندگی میکردم. نفهمیدم از کی زدم زیر گریه فقط دیدم که عرشیا اشک‌های صورتم رو گرفت و گفت: - قربون شکل ماهت بشم من، نبینم اشک‌هات رو؛ من چطور تونستم اشک تو رو دربیارم؟ صورتم رو با دست‌هام پوشوندم و دم عمیقی از هوا گرفتم که ریه‌هام پر شد از عطر دل‌انگیزش... باید به همین راحتی کوتاه می‌اومدم؟ بینی‌م رو بالا کشیدم و با صدایی لرزون گفتم: - چی باعث شده که فکر کنی بعد از دو ماه قهرت حالا من سریع آشتی میکنم؟ عرشیا تک‌خندی زد و گفت: - دختره و نازش، هرچقدر می‌خوای ناز کن شما رو سر ما جا داری. چشم غره‌ای به سمتش رفتم و از جا بلند شدم، به سمت پنجره اتاق رفتم و گفتم: - اگه می‌خوای رضایت من رو جلب کنی باید، باید.. یکم فکر کردم، برگشتم سمتش و گفتم: - باید یه جور خاص ازم خواستگاری کنی! من به همین سادگی‌ها بله نمیدم. عرشیا خندید یه دستش رو گذاشت رو یه چشمش و گفت: - چشم، اون هم به چشم...
  17. پارت بیست و هفتم با تعجب گفت: ـ نمیدونم آخه، تو رستوران دستتو گرفت و چیا داشت بهت میگفت حس کردم اذیت شدی یا پریدم وسط حرفش و سریع سعی کردم بحثو ببندم و گفتم: ـ نه نه...من راستش پیجشو تو اینستا داشتم، بعد که اومدیم اینجا کسی رو نمیشناختم بابت جزیره ازش سوال بپرسم، مجبور شدم بهش پیام بدم. پرسید: ـ خب؟ وای هر چقدر من میخواستم سر و ته قضیه رو هم بیارم، انگار مشتاق بود تا با جزییات بشنوه. ادامه دادم: ـ هیچی دیگه اونم چون جوابمو نداد، داشت یجورایی عذرخواهی میکرد. یه نفسی از روی راحتی کشید و گفت: ـ از این به بعد اینجا برات مشکلی پیش اومد یا هر داستان دیگه ای به خودم بگو. یه‌چیز دیگه هم اینکه نمیخوام برات مرز تعیین کنم اما بهتره که با کوهیار خیلی گرم نگیری، یه شخصیت رو مخی داره. چقدر راست میگفت...پرسیدم: ـ مگه شما باهم صمیمی نیستین؟ گفت: ـ نه اصلا، فقط تو یه محیط کار می‌کنیم که البته این بخاطر پارتی داداشش اومده اینجا وگرنه مدیرمون آدمی نیست که هر کس رو استخدام کنه. یکم از اینکه با هم صمیمی نیستن خیالم راحت شد. به ساعت نگاه کردم، تقریبا ساعت سه صبح بود و گفتم: ـ دیگه برم بخوابم، فردا میبینمت. یهو ناخودآگاه سرشو آورد نزدیک گونه امو زیر گوشم گفت: ـ من که فکر نکنم تا صبح خوابم بیاد ولی شبت بخیر. چشمکی بهش زدم و رفتم اونور خط و وارد حیاط هتل کیش شدم. از رسپشن شماره اتاق و پرسیدم و رفتم بالا. باید همه چیز و به مهسان می‌گفتم، باید واسه قضیه کوهیار یه چاره ای پیدا میکردم. در آسانسور باز شد و رفتم سمت اتاق. چون کارت دست مهسان بود چند بار زنگ زدم. مهسان با چهره خواب آلود در و باز کرد و گفت: ـ هیچ معلومه کجایی تو؟ میدونی چندبار زنگ زدم بهت؟ سریع دویدم تو اتاق و رو تخت نشستم، با ترس گفتم: ـ مهسان بدبخت شدم.
  18. پارت بیست و ششم گفتم: ـ خب آخه شاید یکی کاری باهات داشته باشه یا دستشو گذاشت دور شونه ام و همونطور که راه می‌رفتیم گفت: ـ برای همین اومدم جزیره دیگه. اینجا همه همو میشناسن، کسی باهام کاری هم داشته باشه، هم آدرس خونه ام مشخصه و هم محل کارم. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: ـ چقدرر عجیبی!! گفتم: ـ نگاه کی به من میگه عجیب! یعنی دختری که آرزوشو مینویسه میندازه تو دریا یا میبنده تن درخت عجیب نیست؟ خندیدم و گفتم: ـ نه این اصلا عجیب نیست. اعتقاده منه و بنظرم برام شانس میاره ولی اینکه یکی توی این دوره زمونه گوشی نداره خیلی عجیبه. الان مثلا تو فردا چجوری میخوای پیدام کنی؟ رسیده بودیم سمت خیابون اصلی. منو برگردوند سمت چپ و گفت: ـ اون پاساژ و میبینی؟ ـ آره بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ فردا ساعت دوازده اینجا می‌بینمت. از حرکتش خندم گرفته بود، واقعا آدم عجیبی بود. همین لحظه کوهیار با موتورش از پشت پیمان رد شد و اونم با تعجب بهمون نگاه کرد، میخواست ترمز کنه ولی انگار یه چیزی شد و پشیمون شد و رفت. یهو قیافه پیمان رفت تو هم و گفت: ـ غزل، تو اینو از کجا میشناسی؟ وای الان باید چی میگفتم؟ می‌گفتم که پارسال به این کلی پی ام دادم و آدم حسابم نکرد و تمام اون چیزایی که اتفاق افتاد و الان من چجوری باید می‌گفتم؟ این آدمی که الان تازه 3 ساعته باهاش آشنا شدم، حسی بهم داده که واقعا نمی‌تونم فراموش کنم و نمیخوامم که از دستش بدم، تنها کسی که جواب محبتهام رو داد، آخه خدایا من چجوری باید اینارو بهش بگم؟ اما ...اما دیگه گذشته. این مسئله ماله پارساله، من که هیچوقت به اون احمق به چشم دوست پسرم نگاه نکردم. هرچی بوده تموم شده و رفته. پیمان دوباره پرسید: ـ نمیخوای بگی؟ دستی کشیدم به پیشونیمو با بی میلی گفتم: ـ از پارسال می‌شناسم، چطور مگه؟
  19. پارت بیست و پنجم بهش لبخند زدم و اشکامو پاک کرد و با لبخند گفت: ـ آها همینه، نبینم چشای قشنگت دیگه اینجوری اشک بریزه ها. خندیدم و سرمو تکون دادم که گفت: ـ خب بریم من برسونمت، کار منم اینجا تموم شده. گفتم: ـ راستش ما امشب و فعلا توی هتل میمونیم، فردا مستقر میشیم خونمون. پرسید: ـ کدوم شهرک میمونین؟ ـ صدف. یهو با تعجب و خنده گفت: ـ خدایا دمت گرم. خندم گرفت از لحنش و گفتم: ـ چرا؟ گفت: ـ خونه منم همونجاست، میخواستم بگم بیشتر ببینمت که ذاتا خودش جور شد. یکم خجالت کشیدم که گفت: ـ باز که سرخ و سفید شدی دختر رویایی. نگاش کردم و پرسیدم: ـ الان یعنی تو واقعا از من اینقدر خوشت اومده؟ چشمکی بهم زد و گفت: ـ بیشتر از این‌حرفا. راستش...یجورایی امشب به عشق در یک نگاه اعتقاد پیدا کردم. لبخندی عمیق بهش زدم. تو تک تک حرفاش صداقت رو میتونستم حس کنم، بنظر نمیومد که هیچکدوم از حرفا یا حرکاتش و بلوف بزنه چون من عمق نگاهشو دیده بودم، نگاه آدما هیچوقت دروغ نمیگن. دوباره گفت: ـ من میخوام فردا ببینمت. در حالی که توی چشمام شادی موج میزد گفتم: ـ اوکیه چرا که نه! من شمارمو الان بهت پرید وسط حرفم و گفت: ـ من از موبایل استفاده نمیکنم. با تعجب پرسیدم: ـ واااا...چرا؟ از تعجبم خندید و گفت: ـ آخه اینجوری راحت‌ترم، ذهنم راحت‌تره.
  20. پارت بیست و چهارم اشکام که شروع به ریزش کرده بودن و آروم پاک کردم، روم نمیشد دیگه بهش نگاه کنم و گفتم: ـ من...من...اممم...من نمیخواستم اینکارو بکنم...متاسفم... داشتم میدوییدم که برم یهو با یه حرکت اومد بازومو محکم گرفت، این‌بار اون سفت بغلم کرد، گفت: ـ چرا متاسفی دختر رویایی؟ گریه نکن. به من نگاه کن... اما نه روم نمیشد که بهش نگاه کنم، حتی دیگه روم نمیشد ببینمش؛ حس میکردم شاید دلش برام سوخته که اونم اینجور محکم بغلم کرد، بدون اینکه حرفی بزنم و همونجور که گریه میکردم، از بغلش اومدم بیرون و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، دویدم. اونم همینجور پشتم میدویید و صدام می‌زد، منم انگار یه نیروی بزرگ گرفته باشم، تندتر می‌دوییدم. تایجایی که حس کردم دیگه کسی پشتم نمیدوعه. تقریبا رسیده بودم اول اسکله. یکم وایسادم و چند تا نفس عمیق کشیدم. گوشیم و درآوردم ساعت از یک هم گذشته بود، مهسان حدود صد بار بهم زنگ زده بود. قلبم تند تند میزد. از دست خودم عصبانی بودم، این چه کار احمقانه ای بود که انجام دادم. واقعا چرا هر کس کوچیکترین محبتی بهم میکرد خودمو وا میدادم؟ مهسان گوشیو جواب نمیداد احتمالا خوابیده بود، رسیده بودم پیش هوکالانژ. برای اینکه از جلوش رد نشم، برگشتم و این مسیر و دور زدم تا از پشتش برم. همینجور هم به عقب نگاه میکردم که ببینم اومده یا نه؟ همین لحظه دیدم یکی از جلو دوتا مچ دستم و گرفت و منو کشوند سمت خودش، برگشتم و دیدم خودشه که نفس نفس میزنه و روبروم وایساده. هیچکدوم حرفی نمی‌زدیم، تا اینکه من بریده بریده و بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم، گفتم: ـ م...میشه...د.دس...دستامو ول کنی؟ خیلی مصمم گفت: ـ نه نمیشه. بهت گفتم به من نگاه کن. دوباره اشکم دراومد و اینبار با گریه محکم دستامو از دستاش کشیدم بیرون و گفتم: ـ نمیتونم، بفهمم. نمیتونم بهت نگاه کنم، سختمه، نباید اینکارومیکردم، معذرت میخوام واقعا کارم خیلی احمقانه بود. یهویی از خودم... انگشت اشارشو گذاشت رو لبهاش و بعدش اشکامو از رو گونه هام پاک کرد و گفت: ـ چرا آخه عذرخواهی میکنی؟ صرفا چون بغلم کردی؟ چرا فکر میکنی کارت احمقانه بود؟؟ تو احساستو بروز دادی. این خیلی با ارزشه برام که تونستم بهت حس خوبی منتقل کنم. اونقدر که به خودت اجازه دادی بغلم کنی. همینطور اشک می‌ریختم، اومد جلوتر و سرم رو بوسید و منو فشرد تو آغوشش و زیر گوشم گفت: ـ اگه هم تو اینکارو نمی‌کردی من اینکارو می‌کردم و میدونی چیه؟ بهش نگاه کردم که ادامه داد: ـ اصلا هم ازت عذرخواهی نمی‌کردم، چون اون لحظه بهم حسی دادی که با چیزه دیگه قابل جایگزین نبود.
  21. عرشیا محکم میزد به در و می‌گفت: ـ باران درو باز کن عزیزم، بیا می‌خوام باهات حرف بزنم. وقتی دید جوابی نمیدم، ادامه داد: ـ آره حق داری، خیلی دلت رو شکستم. میدونم، اما باور کن دست خودم نبود. یادم رفت تو همون باران کوچولوی خوش قلب بچگیامی که نگرانمه و میخواد من همیشه با دنیا آشتی کنم، از کسی چیزی به دل نگیرم یا اگه قهر کردم ، زود فراموش کنم. اینا رو از تو یاد گرفتم باران. من نمی‌خوام زا دستت بدم. می‌دونی از همون شبی که رفتی من داغون شدم اما به خودم قول دادم اولین روزی که سرپا شدم بیام و دستان رو بگیرم، باران می‌شنوی صدای منو؟ در رو باز کن ، خواهش می‌کنم. اما من روی تختم نشسته بودم و اشک می‌ریختم، حرفای قشنگی می‌زد اما هنوز اون چیزی که من منتظرش بودم رو نگفته بود. یهو با لگد قفل در شکسته شد و وارد اتاق شد، اصلا نگاهش نکردم. اومد گوشه تختم نشست و دستاشو گذاشت روی دستام و گفت: ـ نگاه قشنگت رو ازم نگیر باران. اینو ببین بعدش یه ورقه رو داد دستم و گفت: ـ دیروز کارای اهدای عضو خانوادم رو انجام دادم، اون شیرینی هم که دستم دیدی، شیرینی خواستگاری بود. برگام ریخت، عرشیا چی داشت میگفت؟ یهو برگشتم سمتش که با لبخند بهم گفت: ـ تو برای من خیلی با ارزشی باران و اگه آسمون بیاد زمین من تو رو از دست نمیدم، چرخ گردون روزگار بعد یه مدت طولانی که دنبالت گشتم بالاخره تو رو گذاشت وسط زندگیم، به همین راحتی ازت نمی‌گذرم. با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم: ـ ولی قبلا راحت گذشتی عرشیا. گفت: ـ آدما اشتباه میکنن باران، می‌دونم که خودت هم خوب فهمیدی اون حرفا از ته دلم نیست چونکه... یکم مکث کرد و توی چشمام خیره شد و گفت: ـ چون که من عاشقتم.
  22. مه‌لقا و پروانه خانوم با دیدن من بلند شدن، پروانه خانوم با لبخند بدون معطلی اومد و بغلم کرد و گفت: ـ خیلی دلم برات تنگ شده بود باران. منم محکم در آغوش کشیدمش و گفتم: ـ منم همینطور پروانه خانوم. دیگه چیزی نگفتم و رفتم روی مبل نشستم. که یهو تبلتش رو از تو کیفش در آورد و داد دستم و با لبخند گفت: ـ ببین، بخاطر تو سرپا شده. وقتی نگاه شاد مه‌لقا رو دیدم، فهمیدم که موضوع عرشیاعه. به تبلت نگاه کردم، باورم نمی‌شد. کلی عکس ازش در حال راه رفتن گرفته شده بود، عرشیا می‌تونست راه بره. با ذوق گفتم: ـ دیگه می‌تونه راه بره؟ پروانه خانوم اشک شوق توی چشماش جمع شد و گفت: ـ آره، واکر هم کنار گذاشته و دوره درمانش تمام شده فقط دکترش گفت که هر شش ماه باید آزمایش بده. با شادی دستاش رو فشردم و گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم، هم برای شما هم برای عرشیا. یهو چشماش رو ریز کرد و گفت: ـ خب نمی‌خوای این خوشحالیت رو به خودش بگی؟ با تعجب نگاش کردم که چشمش رو به روبرو دوخت و منم نگاهش رو دنبال کردم، یهو دیدم که از توی راهرو با یه جعبه شیرینی توی دستش اومد بیرون. سرش رو انداخته بود پایین و بهم نگاه نمی‌کرد. دلم براش تنگ شده بود اما هنوزم از دستش دلخور بودم، تو این مدت حتی یکبارم سراغم رو نگرفته بود. تا دیدمش برخلاف انتظار بقیه سریع رفتم توی اتاقم و مثل خودش در رو قفل کردم.
  23. اما امید داشتم که بالاخره اتفاق می‌افتاد، هرچقدر هم که عرشیا منکر قضیه می‌شد اما بازم براش مهم بودم. دو ماه بعد روزا به سرعت سپری شد و تو این مدت من بنا به گفته مه‌لقا هیچ تماسی با پروانه خانوم و عرشیا نداشتم، جالب اینجا بود که حتی پروانه خانوم هم سراغی ازم نگرفت. اوایل برام خیلی سخت می‌گذشت اما بعد از گذشت یه مدت مثل قدیم به نبود عرشیا عادت کردم و دیگه به این باور رسیده بودم که همه چیز تموم شده و فراموشم کرده، باور این قضیه برام مثل مرگ بود اما بنظرم حقیقت این بود. خودم رو با درس و کار مشغول کرده بودم، از اون ترم واحد‌های درسیم رو زیاد برداشتم و از بعدازظهر تا شب تو یه رستورانی که سر همین خیابون بود و یجورایی تنها رستوران اون سمت محسوب می‌شد، کار می‌کردم و اینجوری دیگه وقتی نمی‌موند‌ که بخوام به عرشیا فکر کنم و بیشتر از این عذاب بکشم. فقط بعضا با دیدن مه‌لقا و آرون یا هر زوج دیگه ایی حسرت می‌خوردم و یادش میفتادم. تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد. بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم، ماشین پروانه خانوم رو دم در ویلا دیدم، آب دهنم رو قورت دادم و با استرس وارد ویلا شدم.
  24. هفته گذشته
  25. با لب‌هایی آویزون به مه لقا نگاه کردم. آرون که دید من خیلی دارم تو فکر و خیال غرق میشم از جا بلند شد تابلوهای مه لقا رو برداشت و مشغول نصب شد، مدام هم وسطش نظر میپرسید که جاش چطوره و یه جانم و عزیزم هم الکی می‌بست به مه‌لقا خانوم! این دو نفر تا امروز صبح بیشتر از دو دقیقه تو چشم هم نگاه نمیکردن‌ها، من نمی‌فهمم یعنی چی که با نیم ساعت حرف زدن این شکلی شدن! با این اوضاع به گمونم باید تو اتاقم زندگی کنم و خونه رو بدم دست این دو کفتر عاشق! آرون منقل رو تمیز کرد و راه انداخت و یه سری مرغ و گوشت هم تو مواد گذاشت. بعد از چندساعت هم نزدیک‌های غروب با هم رفتیم تو آلاچیق، من چای و کیک آماده کردم و آرون هم مشغول پخت و پز شد. مه لقا نشسته بود رو تاب روبروی آرون و هی براش قیافه میگرفت؛ آرون هم از هر سیخ که آماده می‌شد نصفش رو تقدیم بانو میکرد؛ منم که انگار به تئاتر دعوت شده بودم. بعد از خوردن دست پخت معرکه‌ی آرون و چای، رفتم تو خونه و ترجیح دادم تنهاشون بذارم. از پنجره اتاق میدیدمشون، مه لقا نشسته بود رو تاب و آرون هم هلش می‌داد. ناخودآگاه یه لحظه جای اونها خودم و عرشیا رو دیدم. یعنی میشه من و عرشیا تو یه قاب؟
  26. دختر، هنوز با عروسک‌ها قهر نکرده بود و خواب‌هایش، بوی شکوفه می‌داد. اما یک روز، در حیاطی که گل‌هایش از تشنگی خمیده بودند، زنی آمد با طلای فراوان و لبخندهای وام‌دار، و گفت: «تو، قسمتِ فلان‌مرد شدی…» مرد، نامش سنگین‌تر از سنِ دختر بود؛ صاحبِ دو زن، و وارثِ رسم‌هایی پوسیده که دختر را نه انسان، که متاعی برای مصالحه می‌دانستند. مادر، سر به زیر، گفت: «رسم است دختر را زود بدهند تا بدنام نشود...» دختر، در آن غروب، نه لباس سفید پوشید نه در آیینه خویش را شناخت. تنها دست عروسکش را فشرد و به خانه‌ی مردی رفت که نانش زیاد بود اما دلش سهمی از مهربانی نداشت. او شد زنِ سوم، در خانه‌ای که صدای خنده‌ی زنانه از درگاهِ تعصب عبور نمی‌کرد و آن شب، در خلوتِ حجره‌ای بی‌پنجره، آسمانِ کودکی‌اش فرو ریخت بی‌آنکه کسی نامش را فاجعه بگذارد…
  27. در کوچه‌ای که فانوس‌ها خاموش گشته بود و صدا از سینه‌ی دیوارها به احتیاط می‌گریخت، دختری، در سایه‌ی سکوت، برگِ کاه‌گونِ کتابی را به آهستگی برگرداند. نه از ترس، که از قداستِ آنچه پیش رویش بود. خانه دیگر طنینِ خواندن نداشت، اما ذهنش، هنوز بوی جوهر می‌داد. چشمانش، شب را می‌شکافت تا به سطر سطرِ دانایی، پناهی بیابد از جهلِ تحمیل‌شده. او، در پستوی خانه‌ای که بر پنجره‌اش پرده‌ای سیاه دوخته بودند، کتابی را گشود که به زعمِ حاکمان، زهر بود و به چشمِ او، نجات. با هر واژه که در حافظه حک می‌کرد، انگار تکه‌ای از هویتِ ربوده‌شده‌اش را بازمی‌یافت. او، تنها نه برای خود می‌خواند، بلکه برای مادرانِ بی‌صدا و خواهرانی که هنوز رؤیای الف‌بای عشق و استدلال را در سر می‌پروراندند. دختر، در خاموشیِ بی‌چراغ، خود را به روشنایی دوخت و هر صفحه‌ای که ورق زد، چون مشعلی بود، در دلِ شب‌هایِ بی‌فردایِ زنانِ وطنش.
  28. مادر، بانوی صبورِ سحرهای پی‌درپی، دستانش بوی نانِ نداشته می‌داد و نگاهش، چراغی بود که در ظلماتِ نداری، راهی به فردا می‌جست. تمام بودِ خویش را به تار و پودِ امید گره زد، تا روزی، ردای رعنای دکتری بر شانه‌های دخترک نحیفش بنشیند؛ دختری که از لای کتاب‌های مُندرس، آفتاب می‌جُست و با هر واژه، به روشنایی نزدیک‌تر می‌شد. خانه‌شان سقفی کوتاه داشت اما سقفِ آرزوهایشان، بلندتر از هر کوه بود. شبی که فردایش آزمونِ تقدیر بود، دخترک تا سحرگاه، واژه در واژه تنید و مادر، با تسبیحی که مهرهایش ترک برداشته بود، برای فردای سپید دخترش، دخیل بست. اما طلوع که رسید، با صدایی خشک و حکمتی تهی، فرمان آمد: «درس، از امروز، برای دختران حرام است.» زمین دهان نگشود، اما آسمانِ دلِ مادر چاک برداشت. آرزویی که سال‌ها در زهدانِ صبر پرورانده بود، در دمِ سحر، سقط شد و او، زنِ بلندقامتِ رنج بی‌آنکه به خاک رود، در همان‌جا، در همان لحظه، به تمامی مُرد.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...