رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. پارت صد و هشتاد و یکم بعد رو کردم سمت مامان و خاله آتوسا گفتم: ـ توروخدا شما هم تو این مدت ضایع بازی درنیارین! مامان با چشم غره گفت: ـ بخدا الان حتی چشم تو چشم شدن باهاش آزارم میده اما بخاطر تو تحمل میکنم پسرم! با لبخند سرشو بوسیدم و آقا امیر گفت: ـ پس من امروز میرم سراغ بلیط! بعد رو کرد سمت تینا و ملودی و گفت: ـ شما که کلاسهاتون به مشکل نمیخوره؟! تینا گفت: ـ نه آخر هفته ما اصلا کلاس نداریم، الآنم تازه اول ترمه هنوز کلاسها درست و حسابی تشکیل نشده! همین لحظه به گوشیم به پیامک اومد، سوگل بود... نوشته بود که : کوروش برای مدرک جمع کردن به شاهد احتیاج داریم، اگه میتونی راننده قبلی مادربزرگت، عباس و پیدا کن! مامان وقتی دید رفتم تو فکر ازم پرسید: ـ پسرم چیزی شده؟! گفتم: ـ مامان تو خبر داری، اون راننده مامان بزرگ که اسمش عباس بود و از کجا میتونم پیدا کنم؟! مامان گفت: ـ والا اون زمان که تازه رفته بودی راهنمایی، بابت وخیم شدن رماتیسم دخترش، از مادربزرگت خداحافظی کرد و از پیشمون رفت...دیگه هم خبری ازش نشد! گفتم: ـ این بد شد! مطمئنم خیلی از جوابها رو اونم می‌دونه! بعد یهو مامان گفت: ـ البته پسرعموش تو شرکتمون کار میکنه، اگه بخوای میتونیم از طریق اون برات آمار بگیرم
  3. پارت صد و هشتاد آقا امیر با شادی بهم نگاه کرد و گفت: ـ واقعا اینکارو می‌کنی؟ گفتم: ـ معلومه که اره، هر چی باشه اون برادرمه. آقا امیر اومد سمتم و منو محکم تو بغلش فشرد و گفت: ـ خیلی ممنونم پسرم...پس با من بیاین که با هم بریم کرمانشاه... یهو مامان گفت: ـ منم میام. سریع گفتم: ـ نه مامان، اگه تو هم بیای، مامان بزرگ شک می‌کنه... منو سوگل داریم رو این پرونده کار می‌کنیم و احتیاج به مدرک داریم! اگه اون بفهمه امکانش هست بخواد تمام اونا رو از بین ببره...بنابراین از امروز هم تو و هم بقیه تو برخورد با مامان بزرگ عین قبل ادامه میدین، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...یادتون بمونه که نباید به چیزی شک کنه! خاله آتوسا گفت: ـ با اینکه برام خیلی سخته ولی باشه! ملودی گفت: ـ باز خداروشکر که دیگه منو به کوروش وصل نمی‌کنه و از این نقش بازی کردن خلاص میشیم! خندیدم و گفتم: ـ ولی تا به مدت مجبوریم به نقش بازی کردن ادامه بدیم دخترخاله! آقا امیر با تعجب پرسید: ـ وصل کردن تو به کوروش؟! بجای من، ملودی گفت: ـ آره عمو، همون کاری که با عمو فرهاد کرد و میخواست رو سر کوروش هم پیاده کنه و به زور میخواست که منو کوروش باهم ازدواج کنیم و از بچگی ما رو برای هم نشون کرده بود! آقا امیر با یه حالت افسوس خوردن گفت: ـ این زن درست بشو نیست! تینا رو به من گفت: ـ الان اگه تو یهویی بخوای بیای کرمانشاه، مادربزرگت شک نمی‌کنه؟! گفتم: ـ نه، منو ملودی میریم پیشش و میگیم که می‌خوایم بریم خونه دوست ملودی آب و هوا عوض کنیم...اون همین که بفهمه منو ملودی می‌خوایم کنار هم وقت بگذرونیم از ذوقش دیگه پیگیر ماجرا نمیشه!
  4. پارت بیست و ششم دور بچه با چوب جادوییش یه حلقه فرضی کشید و هرچی تلاش کردم با قدرتی که گردنبندم بهم داده بود، اون نیرو رو بشکونم، فایده‌ایی نداشت. مادره از گریه هلاک شده بود و پدره هم فقط اسم بچشو فریاد می‌زد اما والت ظالم با همراهانش بدون توجه به اونا سوار جارو دستیشون شدن و به سمت آسمون پرواز کردن...جسیکا با ناراحتی ازم پرسید: ـ چه بلایی سر اون بچه میارن؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ به احتمال قوی، یکی از احساساتش و ویچر‌ میگیره تا خانوادش مجبور بشن و برن دنبال تو بگردن یا اگه سرنخی دارن، بیان به قلعش و بهش بگن. جسیکا سریع گفت: ـ آرنولد من در مقابل گریه های اون بچه نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم، خواهش می‌کنم منو به قلعه ببر تا بلایی سر اون بچه نیارن! هنوز واسه بردن جسیکا به اون قلعه زود بود و باید ویچر‌ رو به زانو در میوردم تا بتونم تمام مردم و نجات بدم، اگه الان جسیکا رو به قلعه می‌بردم...فقط اون بچه نجات پیدا می‌کرد و ویچر‌ هم برای محافظت از دخترش یا اونو تبدیل به یه اشیا می‌کرد تا کسی نتونه بهش دسترسی پیدا کنه یا اونو تو جای مبهمی که به فکر هیچکس نمی‌رسه، با جادو زندانی می‌کرد! بنابراین الان بدترین حالت این بود که تسلیم بشم و جسیکا رو به قلعه برگردونم. با لبخند رو بهش گفتم: ـ نیرویی که دارم، اجازه نمیدم اتفاقی برای اون بچه بیفته نترس! جسیکا گفت: ـ اما اینجا که بود، قدرتت کافی نبود و نتونستی کاری کنی.
  5. پارت بیست و پنجم گردنبندم و گرفتم توی دستم و یه وردی زیر لب خوندم که چوب جادوییه والت تو هوا معلق موند! اونا هم متوجه شدن که اطرافشون یه خبریه، درسته که ما از دید اونا نامرئی شده بودیم و نمی‌تونستن ما رو ببینن! همین لحظه همشون با تعجب یه نگاهی به اطرافشون کردن و یکی از نگهبانا گفت: ـ اینجا یه جادویی داره به کار می‌ره! والت گفت: ـ نکنه تو خونشون باشه! یکی دیگه از نگهبانا گفت: ـ ممکن نیست! از همین بیرون داره کار خودشو انجام میده. بعد انگار وجود ما رو حس کرده بود و راه افتاد سمت جایی که ما وایستاده بودیم. منو جسیکا دست در دست هم عقب می‌رفتیم تا جایی که به دیوار پشت سرمون برخورد کردیم که دیگه نمی‌تونستم بیشتر از این جادو رو ادامه بدم چون متوجه حضور ما می‌شدن و با خوندن یه ورد کوتاه چوب جادوییش و رها کردم که با صدای افتادنش روی زمین، والت به سمت صدا برگشت. رفت و از روی زمین چوب جادوییش و گرفت و رو به مرد و خانوادش گفت: ـ هنوز کار من با شما تموم نشده! فقط برین دعا کنین که پرنسس جسیکا پیدا بشه! بعدش با نگاهش یه اشاره‌ایی به یکی از نگهباناش کرد که اونم با خشم رفت سراغ بچه اون مرده و با زور اونو از بغل مادرش کشید بیرون...
  6. پارت سیزدهم پسرک ابرو در هم کشیده سر به زیر می‌اندازد، پیرمرد متوجه می‌شود از این حرف او خوشش نیامده: - به من میگن آبراهوس، نماینده‌ی نیروهای متضاد؛ چی می‌خواستی بگی؟ می‌شنوم. آرچر که غرورش خدشه‌دار شده بود، بی‌آنکه نگاهش کند با ابروانی در هم دست در جیب شلوارش کرده دستمال سفیدی درمی‌آورد. به سمت آبراهوس می‌رود، دستش را مقابل او می‌گیرد و با دست دستمال تا خورده را باز می‌کند. از میان دستمال سفید سنگ خونین رنگی نمایان می‌شود. آبراهوس به سمتش خم می‌شود و به سنگ نگاه می‌کند؛ به ناگاه دوباره از دل سنگ نور سرخی می‌تپد و صدای جیغ شنیده می‌شود. آبراهوس سریع خود را به عقب می‌کشد، با حالی آشفته به آرچر نگاه می‌کند و می‌گوید: - این رو از کجا پیدا کردی؟ آرچر زیر چشمی نگاهش می‌کند و می‌گوید: - من روزنامه‌رسان ده هستم، رفتم روزنامه ها رو تحویل بدم، رفتم دم یه خونه؛ هر چی صدا کردم کسی جواب نداد. رفتم داخل خونه، این رو پیدا کردم. آبراهوس اشاره به دستانش می‌کند: - دست‌هات چی شده؟ چرا بستی؟ آرچر دستمال را دوبار تا می‌کند و در جیبش می‌گذارد، این‌بار پارچه‌ی دور یکی از دستانش را باز می‌کند و به او نشان می‌دهد. آبراهوس اشاره‌ای به دست دیگرش کرده می‌گوید: - اونم همینطوره؟ سری به تایید تکان می‌دهد: - از وقتی بهش دست زدم اینطوری شده.
  7. پارت دوازدهم در آن سوی دروازه‌، جایی در اطراف دهکده، خانه‌ای بود سیاه! کسی از اهالی ده به آن‌جا رفت و آمد نداشت و تنها ساکن آن خانه‌ی فرتوت پیرمردی بود که به جنون شهره‌ی ده بود. هیچکس نزدیک خانه‌ی او نمی‌شد، اما امروز آفتاب از سمت و سوی دیگری درآمده بود. پسری درب خانه‌اش را کوفته بود. دوچرخه‌اش بر زمین افتاده بود، موهایش در هم بود، دستانش را با پارچه‌ای سفید بسته بود و لباس هایش نامرتب و کثیف بود. پیر مرد درب خانه را به سختی کشیده و باز می‌کند، مشخص است مدت‌هاست آن درب بسته بوده. پیر مردی ژنده پوش در چهارچوب خانه نمایان می‌شود. سر تا پای پسر را برانداز می‌کند. - مَ مَ من باید با شما صحبت کنم، خیلی مهمه. پیرمرد بی هیچ حرفی به داخل خانه می‌رود و پسر هم پشت سرش وارد می‌شود، به محض ورودش درب خانه با ضرب بسته می‌شود و پسر را می‌ترساند. پیرمرد وارد اتاقی شده و روی صندلی راک قدیمی می‌نشیند، صدای ناله‌ی چوب صندلی بلند می‌شود. گربه‌ی سیاهی در آغوشش می‌خزد، گربه‌ را نوازش می‌کند و به او نگاه می‌کند: - اسمت چیه؟ هول شده می‌گوید: - آ آ آرچِر آقا. پیرمرد ابرو در هم می‌کشد و با تمسخر می‌گوید: - آرچر؟ تا جایی که میدونم آرچر به معنای کمانداره، تو چشم‌های تو جز ترس چیزی نمی‌بینم.
  8. پیش از آن‌که بخواهم جوابی بدهم حواسم به پیرمردی که دوان دوان خودش را به آن لشکر سیاه پوش و اسب سوار می‌رساند جلب شد. انگار همان صاحب‌خانه بود که به سمتشان می‌رفت، اما چرا؟! آن‌ها که بودند که پیرمرد به استقبالشان می‌رفت؟! - این همون پیرمردِ نیست که ما رو آورد اینجا؟ در جواب لونا با صدایی آرام لب زدم: - چرا، خودشه. کمی گوش‌هایم را تیز کردم، از همان فاصله هم می‌توانستم صدای گفتگوی پیرمرد با آن مرد که سوار بر اسبش جلوتر از لشکرش ایستاده بود را بشنوم. - خیلی خوش اومدین قربان. مرد اسب سوار با صدایی دورگه و گرفته که عجیب هم برایم آشنا می‌آمد گفت: - اون‌ها کجا هستن؟! لونا نگاه متعجب و کنجکاوی به سمت من انداخت. - دارن راجع به کی حرف میزنن؟! برای آن‌که بتوانم صدایشان را بشنوم انگشت روی لبم گذاشتم و رو به لونا گفتم: - هیس! پیرمرد در جواب مرد گفت: - همینجا توی خونه‌ی من هستن. مرد درحالی که از اسبش پایین می‌آمد گفت: - امیدوارم به خاطر آزادی خانواده‌ات بهمون دروغ نگفته باشی گرگینه‌ی پیر، وگرنه پادشاه آلفرد ازت خیلی عصبانی میشه! - نه قربان باور کنید دروغ نگفتم،‌ اون دو تا گرگینه الان توی یکی از اتاق‌های‌خونه‌ی‌ من خوابیدن. با شنیدن جوابش اخم درهم کشیدم، این لعنتی‌ها که بودند؟! چرا درباره‌ی ما حرف میزدند؟! - ای… این‌ها‌ دارن درباره‌ی ما صحبت می‌کنن؟! سرم را آرام بالا و پایین کردم، نکند این پیرمرد از گرگینه‌هایی بود که با خون‌آشام‌ها همکاری می‌کردند؟! اما چطور هیچ‌کدام از ما متوجه‌ی گرگینه بودن آن پیرمرد نشده بودیم؟! - باید… باید از اینجا بریم. لونا که همچنان ترسیده و مبهوت مانده بود پرسید: - بریم؟ ولی کجا؟! سرم را کلافه تکانی دادم، حالا وقت نداشتیم که درباره‌ی این‌ها حرف بزنیم؛ باید فقط فرار می‌کردیم و جانمان را نجات می‌دادیم. - نمی‌دونم، هرجایی غیر از اینجا. و با عجله به سمت در رفتم تا بیرون برویم، نمی‌فهمیدم آن لشکر که بودند و چه قصدی داشتند؛ فقط می‌دانستم که اگر دستشان به ما برسد چیزهای خوبی در انتظارمان نخواهد بود.
  9. - راموس… راموس بیدار شو. صدای مهربان کسی را در میان آن لحظات وحشتناک می‌شنیدم، اما انگار دستی محکم مرا نگه داشته و نمی‌گذاشت که از شر آن کابوس رها شوم. صدای ظریف و‌ مهربان باز در گوشم طنین انداخت و دستی‌ که شانه‌ام را تکان می‌داد بالاخره مرا از آن کابوس بیرون کشید. - بیدار شو راموس، داری خواب می‌بینی. چشمانم را گشودم و با حرکتی ناگهانی روی تخت نیمخیز شده نشستم، نفس‌نفس میزدم و‌ به تمام تنم خیسی عرق نشسته بود. - خوبی راموس؟ داشتی کابوس ‌می‌دیدی؟ سرم را آرام تکانی دادم، من یکبار این کابوس‌ها را در بیداری دیده بودم و حالا هرشب و هرشب مرورشان می‌کردم. - ببخش بیدارت کردم. لونا لبخند مهربانی زد، عجیب بود که ‌در عالم خواب هم صدایش آرامم می‌کرد. - عیبی نداره، می‌خواهی بگی چه کابوسی داشتی می‌دیدی؟ - داشتم‌ خوابه گذشته‌ها رو می‌دیدم، همون روز که پدر و‌ مادرم رو… با شنیدن صدایی از بیرون حرفم را قطع کردم. - چی شد راموس؟! کف دستم را به نشانه‌ی سکوت بالا گرفتم، درست حدس زده بودم و صدایی از بیرون می‌آمد. - تو هم می‌شنوی؟! لونا پس از مکثی سر به تأیید تکان داد. - آره، صدای چیه؟! بی‌آنکه جوابی برای سؤالش داشته باشم ملحفه‌ی سفید رنگ را از روی خودم کنار زدم و آرام از تخت پایین آمدم. لبخند اطمینان بخشی به روی لونا که سر برگردانده و نگاهم می‌کرد زدم، دخترک همینطور هم از این‌که در این خانه بودیم ترسیده بود و حالا دلم نمی‌خواست با بروز دادن ترس و نگرانی خودم حالش را بدتر کنم. خودم را به پنجره رساندم و از میان میله‌های فلزیِ پنجره به بیرون نگاه کردم. با وجود تاریک بودن هوا، اما می‌توانستم لشکریان سیاه‌پوشی که به سمت این خانه می‌آمدند را ببینم. - لعنتی! اینجا چه خبره؟! لونا با شنیدن حرفم از جایش بلند شد، به سمت پنجره آمد و مثل من به بیرون نگاه کرد. - این‌... این‌ها دیگه کی‌ان؟!
  10. دیروز
  11. رد شد و به‌سمت پشتِ سلف و بوفه‌ی دانشگاه که فضای دنج خالی و سرسبزی برای مطالعه و وقت گذراندن با دوستان بود، رفت. پسر جوان دلش می‌خواست دنبال دخترک برود که چون رز سرخی از مسیری که دو طرفش درخت و سبزه بود، می‌گذشت؛ اما با دیدن چشمان منتظر دوستانش اندکی درنگ کرد. سپس برگشت و مسیر خلاف دلبر را پیش گرفت تا به‌سمت دانشکده‌ی مهندسی برود، زیرا قصد نداشت مضحکه‌ی دست آن‌ها شود. دارا و بردیا دو طرفش قرار گرفتند و با او هم مسیر شدند، چند ثانیه گذشت که بردیا رو به آریا با کنجکاوی گفت: - پسر از وقتی که اون اتفاق برای تو و اون دختر عجیبه افتاده، دیگه نیومده دانشگاه. کنجکاوی آریا نیز اندکی خودنمایی کرد، هرچند که او سعی کرد در ظاهر و تن صدایش مشخص نشود؛ اما این چند روز نگران حالش و شو‌‌ک وارد شده‌ به او بود. برای همین از گوشه‌ی چشم نگاهی به بردیا انداخت و گفت: - خب؟ بردیا تک‌خنده‌ای کرد، دستی در موهای مشکی‌اش که رگه‌هایی خرمایی در آن می‌درخشید، کشید و جواب داد: - یعنی... قرار نیست دوباره بیاد؟ اندکی مظلومیت در سؤالش بود، انگار که چیزی در گلویش گیر کرده‌بود؛ چون لبخندی مسخره بر لب داشت و مدام موهای به هم ریخته‌اش را نامرتب‌تر می‌کرد. این‌بار دارا مچ‌گیرانه دستش‌ را مقابل آریا گرفت و مانع از حرکتش شد، سپس خود را جلو کشید و با ابروی بالا رفته رو به بردیا گفت: - چطور؟ آریا نیز مشکوک شد، چشم ریز کرد و هر دو خیره‌ی بردیا شدند که از حرکت‌شان متعجب شده‌ و در حالی که چشمانش گرده شده‌بود، لبانش را مچاله کرده‌بود. باری دیگر خنده‌ای مصنوعی کرد؛ ولی این بار با صداقت و اندکی خجالت گفت: - شانس رو می‌بینی‌؟ بالاخره یه دختری چشمم رو گرفت، ولی خفت‌گیرا خفتش کردن و اون دیگه نمیاد دانشگاه. دارا لبخندی کوچک زد، با این‌که اندکی جدیت در سخنان بردیا دیده‌بود؛ ولی سعی کرد باور نکند عشق در نگاه اول او را. برای همین تکانی به تیگان آبی‌اش داد و با شوخی گفت: - تو راست میگی فقط از همین یه دختر خوشت اومده! آریا خندید و شصتش را به نشانه‌ی لایک بالا آورد و گفت: - حرمسرایی که تو تشکیل داده از حرمسرای جلال‌الدین اکبر هم بزرگ‌تره. بردیا خود نیز با صدا خندید و جواب داد: - من که از بقیه دخترا خوشم نمیاد، اونا از من خوششون میاد و می‌خوان وارد حرمسرای من بشن. دارا با تأسف سری برایش تکان داد که ناگهان مطلبی به یادش آمد، چون باری دیگر صورتش حالت مرموزی گرفت. با چشم‌های تیزش از آریا پرسید: - نفهمیدی مشکل دختره چیه؟ آریا شانه‌ای بالا انداخت و درحالی که به ساعتش نگاه می‌کرد، با تردید درنگی کرد و بعد گفت: - نه! سپس عقب گرد کرد و همان‌طور که به‌سمت سلف می‌دوید، بلند گفت: - شما برید سر کلاس، من الان میام. بردیا دستانش را با حیرت بالا برد و داد زد: - کجا می‌ری؟ با صدای بلندش دو دختری که روی نیمکت کنار مسیر نشسته‌بودند، معترض نگاه‌شان کردند. دارا بدون توجه به نگاه خیره‌ی آن‌ها بازوی بردیا را گرفت. - بریم پسر... الان میاد. و در اتمام حرفش لبخند موزی‌اش را زد، دستانش را در جیب شلوار جینش پنهان کرد و آرام‌آرام از کنار درختان گذشت تا به کلاسش برود. بردیا با لبانی که گوشه‌هایش را پایین کشیده‌بود، خیره‌اش شد. می‌دانست آن پسرک باهوش و تیز پی به موضوعات مهمی برده‌بود که آن‌گونه رژه می‌رفت. خنده‌ای کرد و هم‌ قدمش شد تا مغزش را تیلیت کند و سر از افکارش در بیاورد.
  12. امروز 15 October، روز جهانی غرغرو‌هاست.
  13. پارت صد و هفتادم از حرفا و اشک اون چشمای سبزش دلم ریش ریش می‌شد! بعد گفتم حرفاش کیفش و گرفت و داشت می‌رفت که صداش زدم و گفتم: ـ مامان؟ یهو کفش نپوشیده وایستاد! بلند شدم و گفتم: ـ پس میخوای بیخیال من بشی و بری؟؟ برگشت سمتم و با گریه دوید بغلم و محکم منو تو آغوشش گرفت...با دیدن این صحنه همه اشکشون درومد و مامان گفت: ـ مگه میشه که من تو رو ولت کنم پسرم؟! من فقط فکر کردم شاید دیگه نمی‌خوای... حرفشو قطع کردم و اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ هر اتفاقی هم که افتاده باشه، حتی اگه تو مادر واقعی من نباشی، من زندگی و حس مادر داشتن و از تو گرفتم...اولین روز مدرسه تو اومدی دنبالم، شبا تو برای من لالایی خوندی، وقتی ناراحت بودم، تو به دادم رسیدی...بخاطر من خیلی جاها از خودت گذشتی مامان! اینو یادت نره که تو هم همیشه مادر من میمونی. مامان با ذوق بهم نگاه می‌کرد...ملودی سریع گفت: ـ خب بسته دیگه! این ماجرا به اندازه کافی درام هست، شما لطفاً بیشتر از این پیاز داغ ماجرا رو زیاد نکنین! از حرفش، هممون از مود ناراحتی بیرون اومدیم و شروع کردیم به خندیدن...بعدش من رو به تینا و آقا امیر گفتم: ـ راستش من خیلی کنجکاوم که برادر دوقلوم و ببینم! بهش راجب من گفتین؟! آقا امیر گفت: ـ اونو سپرده بودم به یلدا، قرار بود امروز بهش همه چیو بگه! ولی... گفتم: ـ ولی چی؟! آقا امیر یه نگاهی به تینا کرد و گفت: ـ ولی فکر نکنم اونم به اندازه تو آروم و منطقی با این قضیه برخورد کنه، یه مقدار کله‌اش بوی قورمه سبزی میده... خندیدم و گفتم: ـ آره، تینا بهم گفته بود! تینا رو به باباش گفت: ـ یادته وقتی فهمید من مادرم یکی دیگست، چه قشقرقی بپا کرد؟! آقا امیر تایید کرد و گفت: ـ خدا می‌دونه که الان چجوری با این موضوع برخورد می‌کنه! گفتم: ـ من میتونم باهاش حرف بزنم اگه بخواین!
  14. پارت صد و شصت و نهم این‌بار خاله آتوسا گفت: ـ پس با این حساب، اون روز زایمان یلدا هم به احتمال خیلی قوی فرهاد از وجود بچهاش باخبر شد و خواست بره کرمانشاه پیش یلدا اما متأسفانه اجل بهش مهلت نداد! بعدش ملودی گفت: ـ و باعث شد که این راز این همه سال سربسته بمونه! مطمئنا اگه عمو فرهاد متوجه این می‌شد مادرش بهش دروغ گفته، الان وضعیت فرق داشت. آقا امیر بعد حرف ملودی گفت: ـ اما یه چیز و فراموش نکن دخترم! عمو فرهادت تو زندگیش یه اشتباه بزرگ کرد و اون این بود که از رو عصبانیت قضاوت کرد و از روی لجبازی زندگیشو برد جلو؛ حتی پیگیر زنی که ادعا می‌کرد عاشقشه، نشد! حتی واسش سوال نشد که چرا سرایداری خونشون یهویی رفتن و دختری که تا دیروز عاشقش بود، اون روز زن مردی پونزده سال بزرگتر از خودش شده بود! سکوت کرده بودم! حق با آقا امیر بود، بعد شنیدم این داستان غم انگیز بنظرم بابا زمانی متوجه همه چی شد که دیگه دیر شده بود و ترجیح داد چشم بسته به حرفای مادرش اعتماد کنه... آقا امیر بعدش با لبخند رو بهم گفت: ـ البته اینم بگم که بابات از این جهت تصمیم درستی گرفت که رفت خواستگاری ارمغان خانوم. پرسیدم: ـ چطور؟! آقا امیر نگاهی به مامان انداخت و گفت: ـ چون اگه ایشون نبود و تو فقط زیر دست خاتون بزرگ می‌شدی، منو یلدا تو کرمانشاه هر روز از غصه دق می‌کردیم...میدونستم که داری زیر دست یه زن باوجدان بزرگ میشی! مامان زیر لب با ناراحتی یه تشکری کرد و گفت: ـ آقا امیر...من...من واقعا نمی‌دونم چجوری باید عذرخواهی کنم! هرکاری هم که انجام بدم، نمی‌تونم سالهای از دست رفته یلدا و بچهاشو برگردونم اما لطفاً منو ببخشین. بعد رو کرد سمت منو با بغض گفت: ـ تو هم همینطور پسرم...باور کن که من همیشه تو رو عین پدرت و حتی بیشتر دوستت داشتم و دارم. درسته که مادر واقعیت نیستم اما تو همیشه یه گوشه از قلبم من باقی میمونی...بهت حق میدم که از دستم دلخور باشی و دیگه حتی نخواهی منو ببینی! منم جای تو بودم، همین کارو می‌کردم.
  15. پارت صد و شصت و هشتم اما خبر نداشت که بعد رفتنش اون قل با نفس‌ها و گریه های مادرش زنده میشه و تو یه گوشه ایی از این دنیا با مادرش زندگی می‌کنه...از ناراحتی قلبی مادرم که بعد از فوت بابام گریبان گیرش شد و انتظاری که برای دیدن من کشید، تعریف کرد! از اینکه هیچکس نمی‌دونست که چرا اون روزی که بابام فرهاد باید می‌رفت پیش ارمغان تو راه کرمانشاه بود...تو تمام این چیزایی که آقا امیر داشت تعریف می‌کرد فقط داشتم به این فکر می‌کردم که یه زن چقدر می‌تونه بدجنس و بد ذات باشه که بخاطر جاه طلبی و منفعت خودش، زندگی پسرش و یه دختر بی‌گناه و قربانی کنه!؟ و در ادامه هم برای اینکه بازیش لو نره با سرنوشت نوه‌ایی که آورد پیش خودش و عروسش بازی کنه و بهشون دروغ بگه! واقعا عقلم در مقابل این همه ظلم و بدی آچمز شده بود! خیلی دلم میخواست این مادر عاشق و ببینم... کنجکاو بودم که ببینم چه شکلیه؟! تو دلم نسبت بهش خیلی حس خوبی داشتم اما مامان ارمغان چی؟! با اینکه از دستش عصبانی بودم اما اونم بازی خورده دست مامان بزرگ بود و از چیزی خبر نداشت! بعلاوه اینکه من این همه سال پیش اون بزرگ شدم و اونو بعنوان مادر خودم دونستم و الان که فهمیدم مادر واقعیم نیست ، نمیتونم حسمو بهش عوض کنم چون واقعا در حد یه مادر برای من دلسوزی کرد و دوسم داشت... بعد از کلی سکوت کردن من، رو به آقا امیر پرسیدم: ـ یلدا...یعنی مادرم هیچوقت عاشق شما... آقا امیر خنده تلخی کرد و حرفمو قطع کرد و گفت: ـ اون همیشه عاشق فرهاد بود پسرم، حتی همین الانشم؛ ما تمام این مدت مثل یه همخونه باهم زندگی کردیم و به هیچ عنوان اجازه ندادیم که تینا و فرهاد چیزی بفهمن! روزی که من دیدمش خیلی بچه بود، یه دختر کوچیک بی پناه که هم از خاتون می‌ترسید و هم از پدرش...تو دل من از همون اول جا باز کرد و تنها خوبی که خاتون تو حق من کرد این بود که منو با یلدا آشنا کرد، چون دختر من اون موقع خیلی کوچیک بود و به مادر احتیاج داشت و واقعا یلدا از مادری برای تینا کم نذاشت! مثل دختر خودش بزرگش کرد.
  16. پارت صد و شصت و هفتم بعدش سکوت کرد و گفت: ـ اگه تینا دیروز حقیقتا رو نمی‌گفت، فکر می‌کردم ارمغان خانوم هم با خاتون دستشون تو یه کاسه هست... مامان همون‌طور که اشک می‌ریخت گفت: ـ آقا امیر من روحمم از این ماجرا خبر نداشت، بخدا اگه میدونستم عمرا اجازه میدادم همچین کاری کنه؛ روزی که اومدن خواستگاریم خدای بالای سر شاهده که هم فرهاد و هم مادرش گفتن که تمام ارتباطا تموم شده و اون دختر به گدا گشنه پول پرست بوده...اما واقعیت ماجرا این بود. که فرهاد هم از رو لجبازی با من ازدواج کرد و هیچوقت اونجوری که باید عاشق من نشد، من یه زنم. این چیزا رو حس می‌کردم اما به جون کوروش که عزیزترین آدمه تو دنیام که نمیدونستم پشت این قضیه همچین داستانی پنهون شده! آقا امیر با سر حرفشو تایید کرد و گفت: ـ ما هم همون روزی که شما رو سر خاک دیدیم حس کردیم آدم اهل داستانی نیستین و قراره کوروش و عین بچه خودتون بزرگ کنین، یلدا به حس مادری شما اعتماد کرد و بچه رو سپرد به شما! بعد از مرگ احمد آقا من به شخصه خیلی میخواستم پیگیری کنم تا کوروش و یلدا و فرهاد همدیگه رو ببینن و این قضیه رو بشه اما یلدا گفت که پسرش یه زندگی خوب کنار ارمغان داره و خرابش نکنیم اما نمیدونست که قرار نیست همیشه ماه پشت ابر بمونه! حتی اگه هیچکدوم از ما نخوایم، دنیا از طریق کسای دیگه این دوقلوها رو باهم آشنا می‌کنه! اون روز آقا امیر همه چیزو تعریف کرد! از اینکه چطور مامان بزرگ با وجود بارداری یلدا سکوت کرد و نذاشت بابام چیزی بفهمه و به مامان ارمغان هم دروغ گفته که منو از پرورشگاه آورده، از اینکه منو بدون اینکه بذاره مادرم بغلم کنه، به زور از آغوشش جدا کرد و وقتی فهمید یکی از قل‌ها موقع زایمان فوت شده، رفت...
  17. *** راموس تَلی از هیزم و چوب خشک در وسط میدان شهر مهیا شده بود، جارچیانِ خون‌آشام‌ در تمام سرزمین گرگ‌ها جار زده بودند که در میدان شهر پادشاه و ملکه‌اش را در آتش خواهند سوزاند و از‌ تمام مردم سرزمین خواسته بودند که برای ‌دیدن این صحنه بیایند. من هم دل توی دلم نبود و از شنیدن این خبر نحس در تب می‌سوختم. یادم نمی‌رفت که من باعث و بانی این اتفاقات بودم و دست آخر خودم با کمک پِدرو یکی از فرماندهان وفادار پدر از مهلکه گریخته بودم. با همان حال خراب از خانه‌ای که در آن پناه گرفته بودیم بیرون زدم، پِدرو بیرون رفته بود تا شاید بتواند راهی برای آزادی پدر و مادرم پیدا کند. با این‌که بیرون رفتنم در شرایطی که تمام خون‌آشام‌ها به دنبالم می‌گشتند بسیار خطرناک بود، اما خودم را به میدان شهر رساندم؛ حسم می‌گفت که این‌بار برای آخرین بار است که پدر و مادرم را می‌بینم و این حس، حال بدم را تشدید می‌کرد. خودم را لابه‌لای جمعیتی که بعضی‌هایشان خوشحال و بعضی‌هایشان غمگین بودند پنهان کرده بودم و منتظر دیدن پدر و مادرم بودم. بالاخره نزدیکی‌های غروب پدر و مادرم را به همراه چند نفر از سربازان و فرماندهان به میدان شهر آوردند و در کمال تعجب پِدرو هم در میان آنان بود و این یعنی پایان همان اندک امید من برای آزادی پدر و مادرم. جارچی جار میزد، یکی از سربازان خون‌آشام‌ حکم پادشاهشان را می‌خواند و مردم همهمه‌ای برپا کرده بودند، من اما مات و‌ مبهوت مانده بودم و هیچ صدایی را نمی‌شنیدم. پدر و مادر را به پایه‌هایی که در زیر آنان پر از هیزم بود بستند؛ چند نفری از مردم برای نجات جان پدر و مادر به سمت سربازان پادشاه آلفرد حمله‌ور شدند، اما خودشان هم نتیجه‌ای جز کشته و یا زندانی شدن نگرفتند. یکی از سربازها که مشعل به دست داشت به پدر و مادر نزدیک شد؛ قلب من درون سینه‌ام با شدت می‌تپید و من هم دلم می‌خواست مثل پدر و مادر می‌مردم، اما من حتی جرأت مردن هم نداشتم و تنها می‌توانستم مثل یک موجود ضعیف و ترسو تماشا کنم و اشک بریزم. سرباز با مشعل درون دستش هیزم‌ها را آتش زد و در یک چشم به هم زدن آتش از میان هیزم‌ها به سمت بالا شعله کشید. چشمانم را با درد و وحشت بستم و از ته دل فریاد زدم؛ من اگر نبودم حالا وضعیت پدر و مادرم این‌گونه نمی‌شد که جلوی چشمان مردم سرزمینشان سوزانده شوند. با بغض و گریه فریاد می‌کشیدم و اشک چشمانم تصویر تن‌های به آتش کشیده شده‌ی پدر و مادرم را برایم تار می‌کرد. گریه می‌کردم، جیغ می‌کشیدم و پدر و مادرم را صدا می‌زدم، اما در لابه‌لای آن جمعیت پر از هیاهو صدای یک پسربچه به گوش کسی نمی‌رسید.
  18. - نترس چیزی نمیشه. همراه با راموس از جلوی چند اتاق توی راهرو گذشتیم و به آخرین اتاق که پیرمرد گفته بود رسیدیم. اتاقی با دری فلزی و پر از چِفت و بَست که بیشتر شبیه به یک زندان بود تا یک اتاق ساده. - حس می‌کنم اینجا یه جوریه! راموس همچنان که در اتاق را باز می‌کرد گفت: - بی‌خیال دختر، بهتره یکم خونسرد باشی و به چیزهای خوب فکر کنی. پشت سر راموس قدمی به داخل اتاق گذاشتم و در همان حال گفتم: - میشه بگی الان و توی این شرایط چه چیز خوبی هست که من بخوام بهش فکر کنم؟! راموس شانه‌ای بالا انداخت. - می‌تونی به این فکر کنی که حداقل حالا توی جنگل نیستیم و خوراک حیوون‌های وحشی نمیشیم. با انزجار به در و دیوار سیاه رنگ و سنگی اتاق و آن دو تخت فلزیِ گوشه‌ی دیوار نگاه کردم، واقعاً این اتاق شبیه به یک زندان بود و نرده‌هایی که به پنجره متصل شده بودند هم این حس را تقویت می‌کرد. - من ترجیح می‌دادم حالا توی جنگل باشم تا این اتاق که شبیه یه زندونه. - بی‌خیال دختر، تو که اینقدر غرغرو نبودی! خودم را بر روی یکی از تخت‌های فلزی که قیژ قیژ صدا می‌داد رها کردم و با کلافگی گفتم: - واسه‌ی این‌که از این وضعیت خوشم نمیاد، واسه‌ی این‌که هیچ حس خوبی به این خونه و صاحبش ندارم. راموس در تأیید حرفم سرش را تکانی داد. - من هم از اینجا خوشم نمیاد، ولی چاره‌ای جز موندن توی این خونه نداشتیم. اگه می‌خواستیم توی شب به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم حتماً گم می‌شدیم و اگر هم می‌خواستیم توی جنگل اطراق کنیم باید با حیوون‌های وحشی سروکله میزدیم، باور کن این بهترین راه بود. نگاهی سمت من که هچمنان بر روی تختِ سفت و ناراحت تکان تکان می‌خوردم انداخت و ادامه داد: - ما فقط همین یه امشب رو اینجاییم، پس بهتره بخوابیم تا صبح زود بتونیم به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم. بی‌میل سر تکان دادم؛ خودم را به انتهای تخت رساندم و درحالی که قصدی برای انداختن ملحفه‌ی سفید رنگ و چرک بر روی تنم نداشتم دراز کشیدم.
  19. هفته گذشته
  20. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  21. ساندویچ شماره نه🩸 تلاش کردم دردی که ناشی از سنگینی این جمله بود رو نادیده بگیرم. اون حتی به چشم‌های من نگاه هم نکرد. ریه‌هام رو از هوا پر کردم و به کف دست‌هام نگاه کردم، جای ناخن‌هام می‌سوخت. - بازم دستاتو داغون کردی که! به طرفش برگشتم. توی اون کت و شلوار سرمه‌ای رنگش می‌درخشید، اما عمرا اگه این رو بهش می‌گفتم. ابرو بالا انداختم و گفتم: - عجیبه که این ساعت خونه‌ای. با سر به در اتاق پدربزرگ اشاره کرد: - از طرف پیرمرد احضار شدم. ادموند تنها کسی بود که می‌تونست پدربزرگ رو اینطور خطاب کنه و زنده بمونه. دست در جیب، به من نزدیک شد. به اون پوزخند لعنتی عادت نداشتم؛ اون همیشه به من لبخند می‌زد، حداقل تا وقتی که پدربزرگ من رو به عنوان مدیر جدید به خونواده معرفی کرد. از اون روز، من دیگه لبخندش رو ندیدم. سرش رو خم کرد و آروم گفت: - کنجکاوم بهت چی گفته که اینقدر به هم ریختی! بهش تنه زدم و رد شدم. - حوصله سر و کله زدن با تو یکی رو ندارم. صداش من رو وسط راه‌پله متوقف کرد. - اینقدر بدجنس نباش نارسیس، با رئیس جدیدت درست رفتار کن دخترجون! صدای قدم‌هاش رو شنیدم که از پشت به من نزدیک می‌شد. خم شد و نفس سردش، روی لاله گوشم نشست: - حق با لیندا بود، تو اینقدر بی‌عرضه‌ای که حتی لازم نیست خودمو به زحمت بندازم، خودت با دستای خودت گند زدی به همه چی! الانم می‌تونی برگردی خونه و منتظر بمونی تا برای استخدام پیشخدمت، خبرت کنم. نفس بلندی کشیدم. توی این خونه، همه دنبال آزمایشِ آستانه‌ی تحمل من بودن، انگار از هورت کشیدنِ اعصابم لذت می‌بردن. دست ادموند، روی شونه‌م نشست و گفت: - می‌تونم کمکت کنم، فقط باید ازم بخوای! من و ادموند باهم بزرگ شده بودیم؛ بنابراین می‌تونستم بدون دیدن صورتش، عمق لذتی که توی صداش جریان داشت رو بفهمم. دستش رو پس زدم و از بین دندون‌های قفل‌ شدم غریدم: - برو به جهنم! صدای قهقهه‌ی بلندش، آخرین چیزی بود که شنیدم؛ انگار شراب خون صدساله نوشیده بود که اینقدر بشاش بود. از اون عمارت جهنمی بیرون زدم، سوار ماشینم شدم و جیغ بلندی کشیدم. فقط سه روز فرصت داشتم، وگرنه مرگ مادرم بیهوده می‌شد.
  22. ساندویچ شماره هشت🩸 به مبل سلطنتیش تکیه زده بود و در مقایسه با آخرین باری که دیدمش، شکسته‌تر به نظر می‌رسید. نمی‌تونستم به بازوهای عضلانیش خیره نشم، اون هیچ‌وقت شبیه یک پدربزرگ نبود، انگار همین الان، از مجله مُد بیرون اومده بود. هنوز از پنجره چشم نگرفته بود. - من اومدم پدربزرگ. صدای نفس بلندش رو شنیدم. زیر چشمی به ساعت بزرگ گوشه اتاقش نگاه کردم، هیچ‌وقت به صدای تیک‌تاک بلندش عادت نکردم. - اگه مادرت این روزها رو می‌دید، هیچ‌وقت به خاطرت همه چیزش رو به خطر نمی‌نداخت. اون دقیقا می‌دونست باید کجا رو نشونه بگیره تا حریفش رو زمین بزنه، هیچ چیز مثل مرگِ مادر نمی‌تونست من رو از خودم بیزار کنه. سرش رو به طرف من متمایل کرد، حالا نیمرخش رو می‌دیدم. صورت شیو کردش برای من، ترسناک‌تر از هیولاهای زیر تخت بچگیم بود. - ادموند... مکث کرد. با تحکم بیشتر ادامه داد: - اون شایستگی لازم برای مدیریت بلادبورن رو داره، تسلیم شو نارسیس! اینجا میدون بازی بچگیات نیست. از اینکه من و عمو رو مقابل هم قرار می‌داد متنفر بودم! سرم رو به چپ و راست تکون دادم و جلو رفتم. - من فقط یه شانس برای درست کردن اشتباهم می‌خوا... دستش رو بالا گرفت و فریاد زد: - نزدیک نشو! خشکم زد. این حجم از نفرت عجیب بود، حتی برای منی که بهش عادت داشتم. عقب رفتم، سرم رو پایین انداختم و خاطراتِ دورِ بازی با پدربزرگ رو پس زدم. مردی که اون سوی اتاق ایستاده بود، میلیاردها سالِ نوری با پدربزرگ بچگیم فاصله داشت، اما من نمی‌تونستم تسلیم بشم، به خاطر مادرم. - خواهش... می‌کنم. به محض گفتم اون کلمات، تموم استخون‌های غرورم رو خرد کردم. درد غیر قابل تصوری توی تنم پیچید! کسی که خون بلادبورن توی رگ‌هاشه، هیچ‌وقت به کسی التماس نمی‌کنه؛ اما من برای دومین بار این کار رو کردم، اولیش وقتی بود که به مادر التماس کردم نره و من رو تنها نذاره. پدربزرگ همچنان پشت به من ایستاده بود. کنجکاو بودم که آیا حتی ذره‌ای مشتاق به دیدن من نیست؟ صداش رو شنیدم که گفت: - فقط پنج روز فرصت داری. - اما پنج روز خیلی کمه، حداقل... - سه روز! لب‌هام رو به هم فشردم. اون نمی‌خواست من بلادبورن را پس بگیرم، فقط می‌خواست کنار بکشم و راه رو برای ادموند باز کنم. سرم رو تکون دادم و از اتاق خارج شدم. چندلحظه بی‌حرکت، پشت در ایستادم. خیالاتی شده بودم و فکر می‌کردم قاب عکسِ خودم و ادموند رو روی میز کارش دیدم. نفسی گرفتم و به خودم تشر زدم: - احمق نباش نارسیس، اون ازت متنفره!
  23. ساندویچ شماره هفت🩸 به محض ورود به سالن اصلی، ناخواسته چشمم دنبال قاب‌عکس خودم و "اِدموند" گشت، اما دیگه اونجا نبود. به طرف قاب عکس بزرگ خانواده بلابورن رفتم، حداقل من رو از این عکس حذف نکرده بودن... البته هنوز! وقتی این عکس رو گرفتیم، مادر هنوز زنده بود. توی عکس لباس آبی پوشیده بود، چون پدربزرگ از همه خواست سیاه بپوشن. چیزی نمونده بود لبخند بزنم که صدای زن‌عمو رو شنیدم: - اوه! فکر کنم فقط من برای استقبال ازت اومدم. چشم‌هام رو محکم بستم و باز کردم. به طرفش برگشتم، کفش‌های پاشنه‌بلند قرمز رنگش، اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد. یک کمد بزرگ از این کفش‌ داشت، هیچ‌وقت اون رو با دمپایی ندیدم. بین موهای کوتاه و شرابی رنگش دست کشید و گفت: - خوش اومدی. می‌خوای اطراف رو بهت نشون بدم؟ - اینجا خونه منه، نیاز ندارم یه تازه‌وارد اونو بهم نشون بده. "لیندا" قهقهه زد. - وای! تو درست شبیه مادرتی. صورتم هیچ تغییری نکرد، اما آرواره‌هام داشت از فشار خرد می‌شد. سال‌ها دور بودن از خونه، یک چیزهایی رو خوب به من یاد داده بود. مثل همین قانون نانوشته که میگه: مهم نیست چه کسی شعله اول رو روشن می‌کنه، مقصر همیشه اونیه که آتیش گرفته. از کنارش رد شدم و زمزمه کردم: - موهات بلند شده لیندا... خیلی بلند. نتونستم چهرش رو ببینم اما سکوتش نشون داد به هدفم رسیدم. مادر هیچ‌وقت لیندا رو به عنوان جزوی از خانواده قبول نکرد، چرا که می‌دونست لیندا هیچ عشقی نسبت به اِدموند نداره و فقط برای به چنگ آوردن رستوران، باهاش ازدواج کرده. لیندا اون موقع به موهای بلندش معروف بود، موهایی که مادر دور دستش پیچید، لیندا رو روی زمین کشید و از عمارت بیرون انداخت. آهی کشیدم. حداقل مادر الان اینجا نبود تا ببینه چطور دختر خودش از عمارت بیرون انداخته شد و لیندا... اون هنوز همین جاست. نرده‌ی سیاه‌رنگ رو لمس کردم، نرده‌ای که تو بچگی ازش سُر می‌خوردم و وقتی ادموند رو ترغیب به این کار کردم، منجر به شکستن دماغش شد! با شنیدن صدای قیژقیژ به گذشته پرتاب شدم، پله‌ی سوم هنوز هم صدا می‌داد. نفسی گرفتم و سریع‌تر پله‌ها رو بالا رفتم. هر یک لحظه درنگ، می‌تونست من رو درون خاطرات گذشته غرق کنه. در نهایت اونجا بودم، پشت دری که سال‌ها بود به روم بسته شده بود. مشتم رو بالا بردم و به در کوبیدم. - بیا. این تنها در توی دنیا بود که قبل از ورود، بهش ضربه می‌زدم. دستگیره رو چرخوندم و فشاری بهش وارد کردم. به همین سادگی، من در مقابل بلادبورنِ بزرگ بودم.
  24. پارت صد و شصت و ششم بعدش سکوت کرد و رفت کنار تینا نشست و سرشو و بوسید...جو سنگینی حاکم بود؛ آقا امیر هر از گاهی فقط به من نگاه می‌کرد...سکوت رو شکستم و گفتم: ـ آقا امیر، راستش من به تینا گفتم به شما بگه بیاین چون هم من و هم مادرم می‌خوایم حقیقت رو بفهمیم! بهرحال سرنوشت از طریق ملودی و تینا به ما فهموند که کل زندگیمون غلط بوده و من یدونه برادر دوقلو دارم، چرا شما نمی‌خواستین که مامان بزرگم حقیقت و بفهمه؟! آقا امیر دستاشو تو هم قفل کرد و گفت: ـ پسرم همه چیز زیر سر مادربزرگته؛ تمام این ماجرا...حتی به پسر و عروس خودشم رحم نکرد... بعد رو کرد سمت مامان ارمغان و گفت: ـ حتی برای شما هم داستان سر هم کرد ارمغان خانوم! مامان سرشو انداخت پایین و آقا امیر ادامه داد و گفت: ـ چهلم فرهاد که منو یلدا اومدیم سرخاک و شمارو دیدیم حدس زدیم که شما هم از چیزی خبر ندارین و خاتون حتی شما هم بازی داده! زن شیطان صفتی که از نقطه ضعفش عروسش برای زندگی مشترک و بچه دار نشدن استفاده می‌کنه و یکی از قل ها رو از بغل یلدا می‌کشه بیرون و به بهونه گرفتن از پرورشگاه میده تو بغل شما... این جمله رو که گفت، مامان یهو زد به زانوش و گفت: ـ منظورتون چیه؟! آقا امیر گفت: ـ کوروش و برادر دوقلوش فرهاد، جفتشون بچه‌های فرهاد و یلدان...و خاتون با وجود اینکه میدونست اون دختر از پسرش بارداره صرف اینکه دختر سرایدار خونشون بود و در سطحشون نبود، از خونشون اونارو بیرون کرد. اصلنم این بچه ها براشون مهم نبود...فقط وقتی فهمید که ارمغان باردار نمیشه بعد یه مدت اومد سراغ یلدا و ما رو تهدید کرد که باید گفت بچها رو از یلدا بگیره وگرنه همه حقیقتا و به احمد آقا ( بابای یلدا ) میگه...خیلی سعی کردم جلوشو بگیرم اما منم با اون نوچه زورگوتر از خودش، تینا رو تهدید کرد.
  25. پارت صد و شصت و پنجم ( کوروش ) تو رستوران بابا رحیم تو یکی از آلاچیقا منو تینا و مامانم و خاله آتوسا منتظر بابای تینا نشسته بودیم تا بیاد...من این بین با یکی از همکارام و سوگل مشورت کردم و ازشون خواستم تو این ماموریت به من کمک کنن. چون الان هم قضیه مرگ بابام مجهول بود و هم داستان من و برادرم و مادر واقعیم! مشخص هم شد که مادربزرگ به مامان ارمغان هم دروغ گفته که منو از پرورشگاه آورده...بهرحال امروز بابای تینا اومده بود تا حقیقت ها رو برامون رو کنه...تو سکوت نشسته بودیم که یهو تینا گفت: ـ اع، بابام اومد... براش دست تکون داد و دیدم که یه مرد تقریبا میانسال با لبخند داره میاد سمتمون! بنظر میومد که از یلدا خیلی بزرگتر باشه ولی بازم مطمئن نبودم...آقا امیر وقتی وارد آلاچیق شد، همه به احترامش بلند شدیم و وقتی منو دید روم زوم شد و رو به تینا گفت: ـ عین خوده فرهاده؛ میتونم بغلت کنم پسرم؟! من پلیس بودم و آدمای زیادی رو توی زندگیم شناختم! چشمای آدما همه چیو لو میدادن! آقا امیر مشخص بود که یه مرد عاشق خانواده و اهل کاریه و اصلا ازش وایب بدی نگرفتم! با لبخند رفتم سمتش و بغلش کردم...محکم منو تو آغوشش فشرد و بعد با دستاش چشمای اشکیش و پاک کرد و گفت: ـ خیلی دلم میخواست یه روز ببینمت، خداروشکر که قسمت شد! حال یلدا رو که اصلا نمی‌تونم تصور کنم وقتی بخواد ببینتت... خندیدم و گفتم: ـ چرا؟! گفت: ـ چون کپی برابر اصل پدرتی! بعدش رو کرد سمت خاله آتوسا و ملودی و باهاشون سلام کرد و وقتی رسید به مامان، مامان رو بهش گفت: ـ از آخرین باری که سرخاک فرهاد دیدمتون، خیلی شکستین! آقا امیر آهی کشید و گفت: ـ فشار زندگی و سختیایی که زنم کشید و مادرشوهر تون باعثش شد...
  26. پارت بیست و چهارم مشخص بود که هر چقدر هم بخواد انکار کنه، ته وجودش یه مقدار احساس باقی مونده...اما نباید میذاشتم که بره..دستشو گرفتم و گفتم: ـ نگران نباش، اگه بخوان زیاده روی کنن تو همین حالا نامرئی بودنم، جلوشونو میگیرم. چیزی نگفت...گفتم: ـ میخوای ببینی که دقیقا با مردم چیکار میکنن؟ سرشو به نشونه تایید تکون داد و با همون شنل نامرئی کننده دنبال نگهبانای ویچر‌ راه افتادیم. اولش با لگد وارد خونه یه کارگر شدن و مرده با ترس جلوی زن و بچش وایستاد تا کسی بهشون آسیب نزنه! والت با عصبانیت رو به مرده گفت: ـ باید خونه رو بگردیم! مرده با ترس گفت: ـ بخدا پرنسس اینجا نیست! والت به یکی از نگهبانا اشاره کرد و دوتا از نگهبانا رفتن سمتشون و شروع به کنم زدنشون کردن و بعدشم والت چوب جادوییش و درآورد و مرده التماس کرد و گفت: - خواهش می‌کنم، اینکار و نکن! بخدا پرنسس اینجا نیست. جسیکا با ترس از زیر شنل دستمو گرفت و گفت: ـ آرنولد یه کاری بکن!
  27. پارت یازدهم دقیقه‌ای سکوت در اتاق حکم‌فرما می‌شود. گونتر کتاب را می‌بندد و می‌گوید: - فکر می‌کنم ما تا حدی مورد خشم باسیلیوس قرار گرفتیم درسته؟ مارکوس تنها سری برایش تکان می‌دهد، گونتر آب دهانش را قورت داده و می‌گوید: - حالا چطور متوجه بشیم اون واقعا یه روح پاکه؟ مارکوس این بار به گونتر نگاه می‌کند: - باید بره به مقبره‌ی باسیلیوس! گونتر کتاب را روی میز قرار می‌دهد. - خب بعدش چی میشه؟ مارکوس از جایش بلند می‌شود و مقابل گونتر می‌ایستد. - اگه روحش پاک باشه باسیلیوس رو می‌بینه! - بعد باید قربانی بشه؟ مارکوس کتاب سرخ را برداشته و به سمت کتابخانه می‌رود. - آره، از خون اون دختر یاقوت سرخ تشکیل میشه، مقداری خون هم باید روی مقبره باسیلیوس بریزیم تا قصور ما رو ببخشه؛ اگر پذیرفته بشه اون ترک بزرگ روی سنگ مقبره ترمیم میشه! کتاب را سر جای خود باز می‌گرداند و به فکر فرو می‌رود، صدای گونتر او را از فکر بیرون می‌کشد. - اگه نپذیره چی؟ اون وقت چه اتفاقی می‌افته؟ به سمت گونتر برمی‌گردد، در چشمانش خیره می‌شود و مسخ شده آن جمله‌ی کتاب که هزاران بار با خود تکرار کرده بود را زمزمه می‌کند: - در آن هنگام، خوناشامی که سودای امپراطوری در سر داشته اما نتوانسته لیاقت خود را اثبات کند به درون مقبره کشیده خواهد شد.
  28. پارت بیست و سوم نگهبانای ویچر‌ اومده بودن و عصبانی دنبال یه نفر می‌گشتن...با چوب های جادویی مردم رو تهدید می‌کردن، سردسته نگهبانا( والت ) رو به مردم با صدای بلند گفت: ـ پرنسس جسیکا گم شده، کی جرئت کرده بیاد قلعه و اونو فراری بده؟! مردم همه سکوت کرده بودن و با ترس به اونا زل زده بودند. جسیکا با ترس بهم نگاه کرد و گفت: ـ وای، گفتم که می‌فهمن...توروخدا منو برگردون! الان وقتش نبود که اون دختر برگرده به قصر! ویچر‌ باید از نبودنش ناامید می‌شد و کاملا به من محتاج می‌شد...سریع گفتم: ـ نمی‌خوای پیش من بمونی و با این شهر آشنا بشی؟! اگه برگردی دیگه نمی‌تونم بیام دنبالت! یکم مکث کرد و به نگهبانای قلعه نگاه کرد که مردم و اذیت می‌کردن...گفت: ـ اما مردم... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ بنظرم ببین و با ظلم و ستم های پدرت آشنا شو...این مردم به این شیوه‌ها مدتهاست عادت کردن! نگهبانا یسری از مردم و دستگیر کرده بودن و اونا رو داشتن می‌بردن که جسیکا گفت: ـ آخه نمی‌تونم بخاطر آزادی خودم، اینو به جون بخرم که مردم آزار ببینن...
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...