رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. از گرمای زیاد چشمام رو باز کردم. چیزی یادم نمیاد... به اطرافم نگاه کردم، تنها چیزی که دیده می‌شد، آتیش بود. به دستام نگاه کردم، خرسی که پدربزرگ برام خریده بود، توی دستام بود...این لباس... لباس مورد علاقه بود که اینجور داشت می‌سوخت...آتیش بیشتر شعله گرفت و من از شدت گرما نمی‌تونستم نفس بکشم. اشکم درومده بود و از صمیم قلبم فریاد زدم: ـ کمک، کسی اینجا نیست؟ کمک. یهو با شنیدن صدای آشنا برگشتم: ـ کلارا چرا اینکارو کردی؟ چشام از شدت گرما می‌سوخت. با دستام، چشمام رو چند دور فشار دادم و دیدم که پشت شعبه‌های آتیش، پدر بزرگ وایستاده. چهرش خیلی نگران و درهم بود. با دیدنش خوشحال شدم و سریع گفتم: ـ پدر بزرگ من اینجام. لطفا منو از اینجا ببر. پدر بزرگ بعد کمی مکث دوباره پرسید: ـ کلارا باید طلب بخشش کنی وگرنه دستم بهت نمی‌رسه تا کمکت کنم. با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ پدر بزرگ چی داری میگی؟ من دارم بین این آتیش می‌سوزم. اینجا کجاست؟ پدر بزرگ گفت: ـ تو بابت کاری که کردی تو دروازه جهنم گیر افتادی. چرا چیزی یادم نمیومد؟! کمی فکر کردم... آره . تازه داشت یادم اومد... دیروز پدربزرگ مرده بود و نتونست برای تولدم خودشو برسونه و من دیگه بجز اون هیچکسی رو توی دنیا نداشتم. می‌خواستم که منم برم پیشش. عرق رو پیشونیم و با لباسم پاک کردم و با گریه گفتم: ـ اما پدر بزرگ من فقط می‌خواستم بیام پیش تو، لطفا بهم کمک کن. خیلی گرممه. پدربزرگ گفت: ـ کلارا دخترم، هنوز زمان داری. فرصت داری... طلب بخشش کن که از اینجا رها بشی...وگرنه ممکنه برای همیشه اینجا گیر بیفتی.، می‌خوام بهت کمک کنم اما دستام بهت نمی‌رسه. با گریه گفتم: ـ نمی‌خواستم اینکارو کنم پدربزرگ. باور کن خیلی پشیمونم. فقط می‌خوام برم خونه... پدر بزرگ گفت: ـ پس دستتو بزار روی قلبت و از صمیم قلبت طلب بخشش کن. تمام دستام از گرمای زیاد می‌لرزید. گذاشتم رو قلبم و چشمام رو بستم، از صمیم قلبم خواستم تو خونه باشم. پشیمون بودم از کاری که کردم... بعد چند لحظه یهو یه چیزی مثل باد بهم وزید و گرمای دورم خاموش شد. چشمام رو باز کردم... پدر بزرگ با لبخند نگام می‌کرد، خرسم و برداشتم و رفتم سمتش... بهم گفت: ـ هر اتفاقی تلخی هم که برات بیفته برای رشد توئه دخترم. اتفاقات غمگین نباید باعث بشه که تسلیم بشی و قید وجود با ارزشت رو بزنی. نگاش کردم و گفتم: ـ پشیمونم پدر بزرگ اما دلم خیلی برات تنگ میشه. لبخندی بهم زد و دست گذاشت رو قلبم و گفت: ـ من همیشه اینجام، هر وقت که بخوای می‌تونی باهام حرف بزنی... مطمئن باش که صداتو می‌شنوم. پدربزرگ مثل همیشه بهم آرامش می‌داد. دستاشو سمتم دراز کرد و گفت: ـ بیا ببرمت، فرصتی که از این به بعد بهت داده شده رو ازش خوب استفاده کن کلارا. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و پشت سر پدر بزرگ از دروازه جهنم خارج شدم.
  3. پارت صد و شصت و هشتم یهو با سرفه زیاد ، آب و بالا آورد. سرمو بلند کردم، مرده دید که شوکه شدم، بدنش و کج کرد تا کامل آب و بالا بیاره. رو به من گفت : ـ خداروشکر که داره بهوش میاد. گوشیم همین بالاست رو میز، زنگ بزن آمبولانس.. به آسمون نگاه کردم و از صمیم قلبم خداروشکر کردم. خدایا شکرت از اینکه مواظبش بودی. از اینکه گذاشتی دوباره نفس بکشه. سریعا به آمبولانس زنگ زدم. بعد ده دقیقه رسید و با دستای خودم سوار ماشین کردمش. تمام این مسیر دستاشو تو دستام می‌فشردم . پرستار ها در حال مداخله کردن بودن و بهم گفتن که سریعا باید آب و از معده و مریش تخلیه کنن تا بتونه درست نفس بکشه و چون فشار خونش پایین بوده حداقل چند روز باید تحت نظر باشه. به بچها زنگ زدم و اونا هم قبل من خودشونو رسونده بودن بیمارستان. مهسان با دیدن من شروع کرد به فحش دادن و زدن من و مهدی خیلی سخت تونست کنترلش کنه و راستش منم اصلا مقاومتی نکردم. حق داشت ، خیلی هم حق داشت اما من بخاطر اینکه آسیب نبینه مجبور شدم یه چنین کار احمقانه بکنم ولی بدون اینکه بدونم روان و احساس کسی که عاشقش بودم و نابود کردم. مثل مرده متحرک دم در بیمارستان رو زمین نشستم و امیرعباس اومد کنارم و گفت : ـ پیمان داری چیکار میکنی؟؟ چیزی نگفتم. کوهیارم اومد سمتم و یقه امو گرفت و با عصبانیت گفت : ـ اگه یه ذره دیرتر رسیده بودی ، چی؟؟ اون دختر الان... ادامه جملشو نگفت و منم حتی سعی نکردم یقه امو از دستش بکشم بیرون ، بجاش امیرعباس دست کوهیار و گرفت و گفت : ـ خیلی خب حالا. خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد. نمیبینی حال خودشم بده؟؟پیمان منو ببین، میشنوی چی میگم؟؟ همونجور که به روبروم خیره بودم و اشک می‌ریختم گفتم : ـ نابودش کردم...نابود شد... کوهیار با عصبانیت همین‌طور که جلوم قدم می‌زد گفت : ـ آخه لامصب ، بغل کردن زن سابقت جلوی این دختر یعنی چی؟؟ حتی عوضی ترین آدمم اینکار و نمیکنه. با بغض گفتم : ـ جور دیگه ای ازم دور نمیشد، نمیفهمی؟ منم اون لحظه...اون لحظه ، احمقانه ترین فکری که به ذهنم رسید و انجام داد. خدا لعنتم کنه... هق هق هام شروع شد مثل یه بچه هشت ساله دستام و گذاشتم رو صورتم و بغضم و آزاد کردم و اشک می‌ریختم .
  4. امروز
  5. پارت صد و شصت و هفتم نذاشتم جملشو تموم کنه و گوشیو قطع کردم...با سرعت بالا رانندگی کردم. از رستوران تا مارینا حداقل ده دقیقه با ماشین راه بود و من باید بهش می‌رسیدم...از استرس قلبم در حال مچاله شدن بود ، خدایا لطفا، لطفا حفظش کن..‌ حق با کوهیار بود ، خیلی زیاده روی کرده بودم. روحش حساس تر از چیزی بود که من فکرشو می‌کردم. تو دلم هزاران بار خدا رو صدا زدم که چیزیش نشده باشه...وقتی رسیدم بدون اینکه ماشین و خاموش کنم ، پیاده شدم و دویدم سمت پل...دیدمش...لبه پل وایساده بود و دستش و باز کرده بود. نمیذارم ، این‌بار نمیذارم کسی عشقمو ازم بگیره. منم باهاش میرم . وقتی نمونده بود تا صداش کنم چون یه سمت پاهاش و به سمت پایین نگه داشته بود ، از پشت محکم گرفتمش و با هم پرت شدیم تو آب. سرشو تو بغل خودم محکم گرفته بودم. خداروشکر این قسمت پل صخره یا سنگی نبود. درجا سرمو از آب گذاشتم بیرون و نفس کشیدم. دونه های بارون با شدت تو صورتم میخورد اما غزل تو بغلم چشماش کاملا بسته بود. دستاش یخ بود و از اون دستش که باند پیچی شده بود ، خون میومد. به سختی شنا کردم و تا یکی از قایقایی که قایقرانش بود ، خودمو رسوندم. مرده تا منو دید ، قایق و روشن کرد و اومد سمتم. اول غزل و گذاشتم رو عرشه و بعد خودم رفتم بالا. مرده با تعجب و نگرانی پرسید : ـ آقا حالتون خوبه ؟؟ این موقع شب تو دریا چیکار میکنین؟؟ هوا داره بارون میگیره. مگه نمیدونین دریا جزر و مد داره؟ اصلا صداشو نمی‌شنیدم. دوتا دستام و قلاب کردم و رو قفسه سینه غزل فشار می‌دادم اما هیچ عکس العملی نشون نمیداد. مرگ و داشتم جلو چشمام میدیدم. خدایا، ازم نگیرش، خواهش میکنم. مرده کنارم نشست و با نگرانی پرسید : ـ غرق شده ؟ جوابی ندادم، نفس مصنوعی بهش دادم اما اصلا تکون نمیخورد. فریاد زدم و با گریه گرفتمش تو بغلم و گفتم : ـ نه....نه خدایا، نه....همه زندگیمه...غزل لطفا بیدار شو. دوستت دارم . مرده شونمو فشار میداد و می‌گفت : ـ آقا لطفا آروم باش. بگو چیشده؟؟ سرمو رو قلبش رها کردم و از صمیم قلبم ضجه زدم. دستشو محکم گرفتم و می‌گفتم : ـ دوستت دارم، خیلی زیاد دوستت دارم. لطفا دستامو ول نکن، غزل می‌شنوی صدامو؟
  6. پارت صد و شصت و ششم با استرس پرسیدم: ـ کجاست الان ؟؟ پیششی؟؟ کوهیار: ـ دختره مثل مرده متحرک رفتار میکنه، عجیب غریب صحبت می‌کرد...می‌گفت میخوام برم خونه و بعدش منو دک کرد. نذاشت باهاش برم. این‌بار من با عصبانیت گفتم: - چی؟؟؟؟ من مگه بهت نگفتم از کنارش جم نخور؟؟ به مهسان زنگ زدی؟ گفت: ـ آره زنگ زدم ولی می‌گفت خونه هم نرفته. ضربان قلبم رفت بالا، از نگرانی داشتم می‌مردم، سریع گفتم: ـ یا امام هشتم! چیا گفت بهت؟ کوهیار که استرس صدای منو شنید گفت: ـ چمیدونم ...مثل خداحافظی باهام حرف میزد : من اگه نباشم کسی ناراحت نمیشه و از این حرفا. قلبم یهو تیر کشید...کوهیار ادامه داد : ـ پیمان این بلایی سر خودش نیاره؟؟ همین لحظه اون گوشیم زنگ خورد...لرد بود. حوصله نداشتم تو این وضعیت جوابشو بدم، در ادامه صحبتم به کوهیار گفتم : ـ ببینم رفتی سراغ درخت آرزوها؟؟ اونجا نرفته؟ گفت: ـ نه بابا از اسکله رفت بیرون کلا. با دست محکم شقیقه‌هام رو فشار دادم و گفتم: ـ خدایا این دختر کجا میتونه رفته باشه؟؟ به مهلا زنگ بزن...بجنب. داشتم وسایلمو جمع می‌کردم که برم دنبالش...که به اون گوشیم پیامک از لرد اومد: ـ شریک، دوست دخترت سمت مارینا لبه ی پل وایساده. گفتم شاید بخوای بدونی. سریعا زنگ زدم بهش و بعد یه بوق جواب داد. نفس نفس زنان همونجور که میرفتم سمت ماشین گفتم : ـ مطمئنی خوده غزله ؟؟ اونجا چیکار داره؟ لرد خنده ایی کرد و گفت : ـ آروم باش قهرمان. والا یکی از محافظام دیدتش و میگفت که خودشه، منم بهرحال بابت نون و نمکی که قراره باهم بخوریم گفتم دست دوستیمو به سمتت دراز کنم. با ترس گفتم: ـ لطفا. لطفا تا من برسم مراقبش باشین، خواهش میکنم . این‌بار با جدیت گفت: ـ اونجا وایستا آقا پیمان. من محافظ عشقت نیستم ، فقط قرار بود بهت خبر بدم همین. البته به نظرم بهتره از همین الان آماده هر چیزی باشی، فکر نکنم تا برسی هنوز...
  7. پارت صد و شصت و پنجم با وجود اینکه همه چیز و فهمید و خواست کنارم باشه، از اینکه تمام مدت سعی کرد امید زندگیم باشه اما من مجبور بودم که با نامردی ولش کنم...چون اونقدر دوستش دارم که نمیتونم ببینم یه تیکه از جونمو یه عوضی ازم بگیره. خدا همینجوریشم داره ازم تقاص پس میگیره. ازم متنفره. این جمله رو با تمام وجودش گفت...رو گردنبند لگد کرد و رفت...اینقدر رفتنش و نگاه کردم تا از دیدم کامل محو شد . خم شدم و گردنبند و از رو زمین برداشتم . دنیا کنارم نشست و گفت : ـ بالاخره اونم یه روزی درک میکنه پیمان. اشکام و پاک کردم و بلند شدم و گفتم : ـ دیگه حتی تو رومم نگاه نمیکنه. امشب با دستای خودم همه چیزو نابود کردم. دنیا: ـ بخاطر خودش اینکار و کردی، اینقدر خودتو سرزنش نکن. با حالت مسخره نگاش کردم و گفتم : ـ انتظار ندارم یکی مثل تو که اصن نمیفهمه عشق چیه منو درک کنه. ورقه رو ازش گرفتم و از کنارش جدا شدم. به کوهیار پیامک دادم تا حواسش به غزل باشه...دیگه این‌بار واقعا تمام شد اما غزل خیلی خونسرد بود و این خونسردیش یکم منو می‌ترسوند. بنظر خیلی راحت با این قضیه کنار اومد در صورتی که هضم کردنش واسه هر آدمی اونقدر راحت نیست...با همین فکرا رفتم سمت رستوران و مشغول کارم شدم....پارت اول و کاملا تمام کرده بودیم و واسه استراحت رفته بودم بیرون که دیدم امیرمحمد اومد سمتم و گفت : ـ داداش گوشیت خیلی زنگ خورد. با استرس رفتم سراغ کیف و دیدم همون خطی زنگ خورده که بچها شمارشو دارن. کوهیار پنج بار بهم زنگ زده بود...زنگ زدم بهش...با عصبانیت برداشت و گفت : ـ پیمان تو چیکار کردی؟؟ با تته پته گفتم : ـ چ..چیزی...چیزی شده؟؟؟...غزل..غزل خوبه؟ با همون عصبانیت گفت: ـ بنظر خودت میتونه خوب باشه؟؟ فکر نمیکنی واسه اینکه از خودت دورش کنی ، یکم زیاده روی کردی؟
  8. پارت هشتادو پنج چند لحظه بعد، رها آماده شده بود. سرتاپا مشکی، کلاهش توی دستش. در رو باز کرد. سام به نرده‌های سالن تکیه داده بود، منتظرش. تا رها رو دید، لبخند زد. نگاهی بهش انداخت و گفت: — آماده شدی؟… بده کلاهتو. دستت بده من کلاه رو از دستش گرفت و با هم، آروم از پله‌ها پایین رفتن امیر با لبخند مهربونی مشغول چیدن میز صبحونه بود. وقتی رها با سام به سمت آشپزخانه امد، سرش رو بالا گرفت، چند ثانیه نگاش کرد. رها سلام کرد؛ —سلام دایی —امیر به سمتش رفت و پیشانیش را بوسید ،سلام عزیزم صبحت بخیر ، دایی به قربونت بره الهی… همین که از اتاقت اومدی پایین ، انگار خورشید اومد تو خونه. سام ،صندلی را عقب کشید و کمک کرد رها بشیند سه‌تایی دور میز نشستند. رها برای اولین‌بار بعد مرگ هما آمده بود سر میز. حالا رو‌به‌روی دو مردی نشسته بود که هر دو در سکوت، مراقبانه نگاهش می‌کردند. مشغول خوردن صبحانه شدند رها معذب بود به سختی می توانست لقمه بگیرد دستچپش یاریش نمیکرد آرام دستش را روی پایش گذاشت سام و امیر هر دو بی‌صدا بهش نگاه می‌کردن. هر لقمه‌ای که رها با زحمت می‌گرفت، بغضی تو گلوی هر دوشون بالا می‌اومد. امیر لقمه ای گرفت و با لبخندی به سمت رهاگرفت: — یادته بچه بودی هروقت غذا نمی‌خوردی؟ فقط از دست من لقمه می‌گرفتی… رها نگاهش رفت سمت لقمه، بعد سرش رو پایین انداخت. لب‌هاش لرزید، ولی چیزی نگفت. دلش نمی‌خواست این ضعف این‌طوری دیده بشه. سام فوری حواسش رو جمع کرد، چشم غره‌ی به امیر رفت، بعد رو کرد به امیر و گفت: دیروز رفتی ساری؟ امیر متوجه شد مشغول گفتگو با سام شد که رها راحتر صبحانه اش را بخورد . بعد از صبحانه رها به کمک سام از پله ها پایین رفت امیر جلوی در ایستاده بود: من اینجام تا برگردید سوار ماشین شدند. صدای موسیقی آرامی از پخش ماشین به گوش می‌رسید. سام با احتیاط و سکوت رانندگی می‌کرد. هر از گاهی نگاهش می‌افتاد به دست لرزان رها. آرام دستش را گرفت بوسید و گفت: — زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی، حالت خوب می‌شه. رها چیزی نگفت. چشم‌هایش دوخته شده بود به خیابان وارد کلینیک فیزیوتراپی شدند. سام به‌آرامی بازوی رها را گرفته بود و کمکش کرد روی یکی از صندلی‌ها بنشیند. بعد خودش به سمت پذیرش رفت. لحنش رسمی و خونسرد بود: — «سلام. رها افشار وقت فیزیوتراپی داشتن.» متصدی نگاهی به سام انداخت. انگار انتظار کس دیگه‌ای رو داشت: — آقای دکتر نیومدن؟ سام با همان لحن آرام و جدی گفت: — خیر، ایشون نیستن. متصدی سری تکان داد و اشاره کرد: — بفرمایید. خانم شریفی منتظرن، اتاق سه. سام تشکر کرد، برگشت سمت رها، کمکش کرد بلند شه و همراه هم به سمت اتاق رفتند. خانم شریفی، فیزیوتراپیست خوش‌رو، با لبخند از پشت میز بلند شد و به هردو خوش‌آمد گفت. — سلام رها جان. امروز حالت چطوره عزیزم؟ رها با صدایی آهسته گفت: — بهترم. خانم شریفی نگاهی کوتاه به پا و دست چپش انداخت و پرسید: — تمرینات خونه رو انجام دادی؟ سام جواب داد، صدایش نرم اما جدی بود: — متاسفانه نه. شرایط روحیش چندان خوب نبوده این مدت. خانم شریفی کمی مکث کرد، بعد با لحنی مهربون ولی قاطع گفت: — می‌فهمم، اما باید انجام بشن. بهبودی عضلات بعد از سکته، کاملاً وابسته‌ست به تحرک منظم. مخصوصاً اندام‌هایی که درگیر ضعف شدن. اگه بی‌حرکت بمونن، روند بازگشت حرکتی‌شون کندتر می‌شه. بعد مکثی کرد و ادامه داد: — از هفته‌ی دیگه باید حتماً استخر هم اضافه بشه. آب درمانی کمک زیادی می‌کنه به بازیابی تعادل و حرکت عضلات ضعیف شده. مخصوصاً دست و پای چپش.» سام با دقت گوش داد، بعد با تکان سر تأیید کرد. خانم شریفی رفت سمت تجهیزات. سام که دیگه کاری نداشت، از اتاق بیرون اومد و درو پشت سرش بست در راه برگشت. سکوت نرمی بین‌شان برقرار بود، فقط صدای جاده و گه‌گاهی موسیقیِ کم‌صدای پخش ماشین. سام نگاهش به جاده بود، ولی حواسش پیش ره بی‌مقدمه گفت: — می‌گم… بیان آب استخر رو عوض کنن .از هفته‌ی دیگه تمریناتتو شروع می‌کنی… ، خودم کمکت میکنم خیالم راحت تره رها چشم از شیشه برنداشت. چند لحظه بعد، خیلی آرام، زمزمه کرد: — ممنون داداش سامی که مواظب منی ،همیشه جز دردسر چیزی برات نداشتم منو ببخش سام سرش را چرخاند. قلبش فرو ریخت. صدای رها، بی‌ادعا، فقط خالصانه. حس کرد گلویش می‌سوزد. لرزش صدایش را نتوانست پنهان کند: — «قربونت برم… من بخاطر تو هر کاری می‌کنم. مگه چندتا رهای دیگه دارم؟ رها فقط نگاهش کرد.چیزی نگفت ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد سام نگاهش را دوباره به جاده دوخت تا بغضش دیده نشود. در دلش گفت: کاش هیچ‌وقت ازت فاصله نمی‌گرفتم… اگه فقط یکم دیرتر می‌رسیدم… شاید دیگه هیچ‌وقت این جمله‌هارو ازت نمی‌شنیدم. ترس، برای یک لحظه از ته دلش گذشت. ترسِ دوباره از دست دادنش. این‌بار نه با قهر، نه با دوری… با نبودن
  9. پارت هشتادو چهار رها چشمانش را باز کرد. گیج بود. نگاهی به پنجره انداخت؛ اینجا اتاقش نبود. با تردید به اطراف نگاه کرد. یک‌هو نشست. ترسیده بود. کسی در اتاق نبود. نگاهش خیره مانده بود، مثل کسی که نمی‌داند بیدار است یا هنوز در خواب. خواست از تخت پایین بیاید که سام از سرویس بیرون آمد. حوله‌ای روی شانه‌اش انداخته بود. با لبخند به رها نزدیک شد: — «جوجه‌ی من… خوب خوابیدی؟» رها آرام سرش را سمت او چرخاند. نگاهش پر از تعجب بود، پر از بغض، پر از چیزی که بین ناباوری و امید گم شده بود. — من… چرا اینجام؟ من…ببخش الان میرم بیرون گیج بود و باور نمی کرد سام لبخندی زد، جلو رفت و بغلش کرد. با صدایی آرام، کنار گوشش گفت: — عزیز دلم. کجا بری ..یادت نیست دیشب حالت بد بود… اومدی پیشم…گریه میکردی گرفتمت تو بغلم… تو بغل خودم خوابت برد، جوجه‌ی من. رها انگار خواب می دید سرش را به سینه‌ی سام چسباند. نفسش می‌لرزید. اشک توی چشمانش حلقه زده بود: — من… فقط یادمه افتادم زمین… سرم تیر می‌کشید…دیگه نمیدونم چی شد خواب دیدم مکثی کرد، بعد با صدایی بغض‌آلود، مثل دختربچه‌ای که عمری دنبال آغوش امن گشته باشد، آرام با بغض زمزمه کرد: — دلم برات خیلی تنگ شده بود… داداش سامی… سام نفسش را با درد بیرون داد. محکم‌تر بغلش کرد. صورتش را به موهای رها چسباند. — خواب ندیدی عزیزدلم …منم دلم برات تنگ شده بود، جوجه‌ی من… خیلی… آغوشِ سام ، انگار عذرخواهی خودش بود از رها بخاطر تمام ‌دردهایی که به تنهایی کشیده بود آغوشی بعد از طوفان. لبخند ملایمی که تهش اندوه پنهانی موج می‌زد، به رها گفت: — پاشو عزیزم، یه آبی به صورتت بزن. آماده شو بریم پایین صبحونه‌تو بخوری… باید بریم برای فیزیوتراپیت. دیگه خودم می‌برمت، باشه؟ رها با چشم‌هایی که هنوز خیس بود، بهش نگاه کرد و سری آرام تکون داد. سام به‌آرومی بازوهاش رو گرفت و کمکش کرد از تخت بلند شه. وقتی پای چپ رها به زمین رسید، بی‌جان و سنگین بود، دنبالش کشیده می‌شد. سام یه لحظه خشکش زد، اما فوراً خودش رو جمع‌وجور کرد. دست رها رو محکم‌تر گرفت و زیر لب، با لبخند کم‌جانی که بغض پشتش معلوم بود، گفت: — آروم… من اینجام… نترس. رها با قدم‌های کند و ناپایدار به‌سمت اتاق خودش رفت. وقتی وارد شد، سام پشت در مکث کرد. تکیه داد به چهارچوب، و همون‌طور که نگاهش دنبال رها می‌رفت، اشک توی چشماش حلقه زد. نفس عمیقی کشید. نگاهش روی دست لرزان رها و قدم‌هایی که با زحمت برداشته می‌شد موند. انگار با هر قدم رها، یه تکه از قلب خودش هم تیر می‌کشید. تلفنش رو از جیب درآورد. شماره‌ی ایرج رو گرفت. چند بوق خورد تا بالاخره صدا اومد: — سلام دکتر، خوبی؟ — سلام سامی‌جان، تو خوبی؟ چه خبر؟» — دکتر… دیگه زحمت نکشید بیاین دنبال رها. از این به بعد خودم می‌برمش. ممنون که این مدت زحمت کشیدین. ایرج سکوت کرد. پشت لبخند آرامی که هیچ‌وقت از صدایش رد نمی‌شد، فکر کرد: کاش زودتر به این‌جا می‌رسیدی، سام… ولی هنوزم دیر نیست. اما فقط گفت: — باشه پسرم. من کاری نکردم… وظیفه بود. سام خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد.
  10. پارت هشتادو سه نور ملایم پس از باران شب گذشته، آرام از پنجره بر پرده‌ی حریر می‌لغزید. رها آرام به پهلو خوابیده بود، سرش بر بازوی سام بود؛ بی‌صدا و بی‌حرکت، مثل کودکی که پس از طوفانی طولانی، بالاخره پناه یافته باشد. سام بیدارشده بود ، بی‌حرکت کنارش مانده بود و نگاهش می‌کرد؛ با نگاهی پرمهر و آرام. با انگشتانی لرزان، موهایش را کنار زد. نفس‌هایی که آرامشش را از حضور رها می‌گرفت. اما چهره‌اش پر از اندوه بود، انگار هنوز در حال جنگ با خودش بود… جنگ با چیزی که نمی‌دانست چطور باید بپذیرد. صدای زنگ در به صدا درآمد. امیر بود.ناهید خانم دکمه ایفون را زد و در باز شد امیر وارد خانه شد با لبخند به ناهید خانم سلام و احوال پرسی کرد – سلام پسرم. ناهید خانم که اماده رفتن بود کیفش را برداشت و گفت: – من یه سر می‌رم خونه‌ی مهناز خانم، مهمون داره. تا شب نمی‌تونم برگردم. بیزحمت صبحونه‌ی رها خانم رو بدین. آقای دکتر هم قراره بیاد دنبالش برای فیزیوتراپی.نهارم اماده کردم گذاشتمش یخچال امیر سری تکان داد: – چشم ناهید خانم، با خیال راحت برید. دستتون درد نکنه ،من اینجام، حواسم هست. ناهید خانم خداحافظی کرد و از در حیاط بیرون رفت. امیر کمی ایستاد، بعد از پله‌ها بالا رفت. در اتاق رها را زد؛ جوابی نیامد. دستگیره را آرام چرخاند و در را باز کرد… اما رها داخل اتاق نبود. دلش فرو ریخت. سراسیمه به سمت اتاق سام رفت. بی‌اختیار در را باز کرد… ایستاد و خشکش زد باور نمیکرد رها خوابیده در آغوش سام. دست سام دور شانه‌های خواهرش حلقه شده. امیر نفسش را با بغض بیرون داد آهسته نزدیک شد کنار تخت نشست خم شد ، پیشانی سام را بوسید زیر لب، با صدای خیلی آرام و با لبخندی اشک‌بار: —خوشحالم سر عقل اومدی…بالاخره آدم شدی سام با صدایی آرام که از بغض سنگین شده — دیشب اومد تو اتاقم حالش خوب نبود … نمی تونست بلند شه ؛چرا… چرا نگفتی بهم که یه طرف بدنش… کلمه‌ها در گلویش گیر کردند . امیر بغضش فرو نمی‌رود.نزدیک گوشش گفت: — مگه گذاشتی چیزی بگیم؟ مگه گذاشتی این بچه حتی بهت نزدیک شه، سام… سام چشمانش را بست . اشکی آرام روی گونه‌اش لغزید دست لرزان رها را در دست گرفت زمزمه کرد: — «لعنت به من… لعنت به من…» امیر با مهربانی نگاهش کرد دوباره خم شد سام را بوسید — کنارش بمون… تنهاش نذار. الان بیشتر از همیشه بهت نیاز داره… بعد، به سمت رها خم شد موهایش را نوازش کرد آرام بوسیدش — فدات بشم دخترنازم … بالاخره یه شب آروم خوابیدی… و آرام با صدای پایین که به سمت در می رفت گفت: — بخواب سامی… پیشش بمون من پایینم.
  11. پارت هشتادو دو و بعد… بی‌صدا گریست. گریه‌ای از ته جان. و رها را می‌بوسید. می‌بوسید.‌می بوسید انگار بخواهد با بوسه‌هایش، همه‌ی درد را از وجودش پاک کند آرام در گوشش، با صدایی لرزان زمزمه می‌کرد: ـ جان من… جانِ من… گریه نکن… آروم باش… منو ببخش، نفسم… منو ببخش که کنارت نبودم… لعنت به من… که گذاشتم تنها بمونی… منو ببخش، رهای من… آروم باش من پیشتم با دست‌های لرزان، موهایش را نوازش می‌کرد. هم‌چنان صورت خیس و برافروخته‌اش را می‌بوسید. رها توان حرف زدن نداشت. گریه‌اش به هق‌هق رسیده بود.سرس تیر می کشید . تنها کاری که می‌توانست بکند، این بود که خودش را در آغوش برادر رها کند. سام، محکم او را بغل گرفته بود. می‌لرزید. نفس‌نفس می‌زد، اما تکرار می‌کرد: ـ جانم فدای تو… جانم فدای تو… گریه نکن… دردت به جونم… عشق من آروم باش بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد. ـ جوجه‌ی من… آروم باش… رها با شنیدن «جوجه‌ی من»، مثل کودکی که صدای مادرش را بشنود، زد زیر گریه. بغضش ترکید. سام اشک‌هایش را با دست پاک می‌کرد. باز هم بوسیدش. سرش را دوباره به سینه‌ی خودش چسباند. — هیس آروم باش،تنهات نمیذارم نترس قربونت برم بعد، آرام او را بغل کرد و تا کنار تخت خودش برد. نشاندش.نگاهش روی دست لرزان رها ماند. دلش آتش گرفت. ـ قربونت برم من … الان می‌رم قرصتو میارم… نترس… سریع از اتاق بیرون رفت. دقایقی بعد با قرص و یک لیوان آب برگشت. لیوان را به لب‌های رها نزدیک کرد. رها آرام قرص را خورد. سام دوباره او را در آغوش کشید. سرش را به سینه‌اش چسباند و آرام نوازشش کرد. ـ دیگه نترس… نفسِ من… تموم شد… دیگه تنها نیستی… چشم‌های رها از شدت گریه و درد بسته شد. سام به صورتش نگاه می‌کرد. با انگشتانش، اشک‌های باقی‌مانده را پاک می‌کرد. سرش را آرام خم کرد، پیشانی‌اش را به پیشانی رها چسباند. نفس‌هایشان در هم گره خورده بود. زمزمه کرد: ـ تو جون منی… نفس منی… دست لرزان رها را در میان دست‌های گرم خودش گرفت. و رها را مثل بچه‌ای که در آغوش مادرش آرام گرفته، تا صبح در آغوش کشید و با او به خواب رفت…
  12. پارت هشتادو‌یک فوری دستش را کنار کشید. رها تعادلش را از دست داد. افتاد روی زمین. رها ترسید ‌بود تلاش کرد بلند شود اما نتواست چون‌ چیزی نبود که بهش تکیه کنه سام پنجره را بست. تصویر رها، که هنوز روی زمین بود و تلاش می‌کرد خودش را بالا بکشد، روی شیشه منعکس شده بود. ناگهان برگشت. ایستاد. به رها نگاه کرد. رها با تنی نحیف و رنجور، با چشمانی اشک‌بار، سرش را پایین انداخته بود. دست چپش بی‌وقفه می‌لرزید. سعی می‌کرد بلند شود، اما نمی‌توانست. دل سام شکست. قلبش مثل پرنده ای اسیر توی سینه‌اش تقلا می‌کرد. نفس‌هایش تند شده بود. بی‌صدا قدم برداشت. نزدیک شد. خم شد. آهسته بازوی لرزان رها را گرفت. رها جا خورد. با صدایی ضعیف و لرزان گفت: — الان… الان می‌رم بیرون… سام چیزی نگفت. کنارش نشست. فقط نگاهش کرد. چانه‌ی رها را در دست گرفت. هنوز می‌لرزید. رها از ترس چشم‌هایش را بسته بود. اشک از گوشه‌ی چشمانش می‌چکید. نفس‌هایش بریده‌بریده بود. سام با چشمانی خیس نگاهش کرد؛ باور نمی کرد این رها باشد آن چشم‌های همیشه خندان و گیرا حالا گود افتاده، رنگ‌پریده، شکسته… انگار ده سال پیر شده بود. با صدایی گرفته گفت: — چشاتو باز کن… منو نگاه کن… رها همچنان چشمانش بسته بود و گریه میکرد سام با صدای محکم ولی پر ازبغض گفت: میگم ..بازکن چشماتو‌ رها، با تردید، چشم‌هایش را باز کرد. صورت سام روبه‌رویش بود. چشم‌هایی خیس، نگاهی لرزان. لب‌هایش می‌لرزید. سام آهسته دستش را به صورت رها برد. چشمانی که شبیه چشم‌های هما بود… دلش را آتش زد. بی‌اختیار او را در آغوش گرفت. بدن لاغر و نحیف رها در میان بازوانش گم شد. سرش را به سینه‌ی خود چسباند.
  13. دیروز
  14. قسمت هفدهم هم‌زمان با فریادهای بی‌نام‌ونشان از اتاق ریو، اون‌طرف، مه کم‌کم کنار رفته بود. ایرا، نایا و لیا، در سکوت سنگینی قدم برمی‌داشتن. هر قدم روی کاشی‌های سرد و مشکی مثل کوبیدن پتک روی اعصابشون بود. چراغ‌ها این بار نه قرمز، نه سفید. خاموش بودن. فقط نور زردِ ضعیفی از راهرو می‌اومد. لیا با صدای گرفته‌ای گفت: فکر می‌کنین هنوز زنده‌ان؟ ریو و سایان؟ ایرا ایستاد. به عقب برگشت. جز تاریکی چیزی نبود. دندوناشو روی هم فشار داد. اونا باید بیان، ریو قوی‌تر از اونه که بذاره خودش گم بشه. نایا لب‌هاشو گاز گرفت. ساکت بود. اما لرزش دستش دیده می‌شد. راهرو داشت تموم می‌شد. یه درِ بزرگ فلزی ته سالن منتظرشون بود. به رنگ خاکستری کدر، مثل یه جایگاه انتظار. ساکت. بسته. ایرا نزدیکش شد و دستشو گذاشت روی صفحه‌ی فلزی کنارش. صفحه روشن شد. یه صدای رباتی پخش شد: - سه بازمانده ثبت شد. انتظار برای تکمیل تیم، دو بازیکن باقی مانده. نایا عقب رفت. نشست روی زمین، خیره به تاریکی پشت سر. لیا زمزمه کرد: - شاید بازی نخواد همه‌مون زنده بمونیم. اما ایرا گفت: - نه، این بازی روانمونو می‌خواد، نه جنازه‌مونو. اگه بمیرن، بازی هم می‌بازه. سکوت. فقط صدای نفس‌های خسته و قطره‌هایی که از سقف می‌چکیدن. نایا زیر لب گفت: - ریو، بیا بیرون، من هنوز باید چیزی بهت بگم، در تاریکی، جواب نیومد. ولی صدای تیک، تیک، تیکِ سیستم، نشونه‌ی این بود که هنوز زنده‌ان. و بازی هنوز تموم نشده. دمای هوای اتاق بازی دخترا انقدر اومده بود پایین، که کم کم داشت نفس هاشون کند می‌شد و تنگی نفس میگرفتن. روی دیوار ها که با کاشی های قرمز، بنفش درست شده بود از سرما ترک برداشته بود و بخار گرفته بود دخترا ته سالن بازی روی کاشی مشکی که حکم پایان بازی رو داشت منتظر پسرا مونده بودن.
  15. قاتل زنجیره‌ای «مجنون خورشید» جام شرابم رو تو دستم گرفته بودم و خمار، مثل گربه‌ای کمین‌کرده، به سروش خیره شدم. نگاهم رو که دید، لرزید. لب‌هاش جنبید: «من کاری نکردم، مرسانا...» پوزخندی زدم. لاجرعه شراب رو سر کشیدم. با صدای دورگه‌ی نیمه‌مستم، بی‌رحمانه زمزمه کردم: «حرفی نزدم!» بیشتر لرزید. قهقهه‌ای زدم که از ته روحم بلند شد. لرزشش مثل نغمه‌ای شیرین تو گوشم پیچید. باارزش بود... ولی باید تمومش می‌کردم. خودش بو برده بود که متوجه خیانتش شدم، ولی هنوز صد درصد مطمئن نبود. بلند شدم. لب‌هام کش اومد تو لبخندی مرموز: «چه آرزویی داری؟» نگاهش روی لباس سفیدم لغزید، مضطرب و آشفته. بلند شد. دستش رفت سمت گردنش. با لکنت گفت: «ب... بریم... با... باهم قدم... بزنیم.» نیش‌خند تمسخرآمیزی زدم. ازش خسته شده بودم. اما لبخند زدم؛ اون لبخندی که همیشه قربانی‌ها رو گول می‌زد. «هدیه هم داری؟» ترس تو نگاهش شکست. با شوری کودکانه لب زد: «جونم رو بهت می‌دم، هدیه چیه؟!» بلندبلند خندیدم، تلخ و دیوانه‌وار. «پس بریم کلبه‌ی وسط جنگل... حاضری؟» تندتند سر تکون داد. چرا که نه؟ اون عاشق و شیدای من بود! فقط از شانس بدش، من از عشق چیزی حالیم نبود. چشمم افتاد به خرس کوچیکی که روز اول دیدار ازش گرفته بودم. برش داشتم. همون لباس سفید تنم بود. دیگه چیزی نپوشیدم. پابرهنه، با مستی شیرین توی تنم، از ویلای جنگلی بیرون زدم. سروش هم رفت تا هدیه‌ش رو از ماشین بیاره. قدم گذاشتم روی چمن‌های نمدار. انگار زمین داشت زیر پام نفس می‌کشید. خرس رو تو دستم فشار دادم. توی دستش یه ریموت مخفی کرده بودم، درست زیر پشم‌های نرمش. چشم‌هام رو بستم. انگشتم روی دکمه رفت. با لبخندی که لب‌هام رو به آغوش مرگ باز کرد، زمزمه کردم: «بدرود، سروش...» بوم... ماشین، با همه‌ی خاطرات و دروغ‌هاش، تو شعله‌ای سرخ منفجر شد. و من، پابرهنه روی چمن‌های خیس، آرام قدم برداشتم. با غرور، در نور مهتاب و سرخی آتش پشتم، مثل روحی رهاشده از هر وابستگی...
  16. مرسی کمک می‌کنی

  17. #پارت۳۹ هنوز صدای هشدار پیامک سرعت غیرمجاز ثبت شد‌روی گوشیم نیومده بود که سارا با خنده گفت: - خب بچه‌ها، حالا که پلیس راهنمایی یادمون کرد، نوبت شکممونه گرسنم شده، یه فست‌فودی می‌شناسم همین دور و برا عالیه نور آفتاب از شیشه‌های فست‌فود می‌تابید و افتاده بود روی صورت‌هامون بوی پیتزای داغ و سالاد سزار پیچیده بود تو هوا هرکدوممون یه چیزی سفارش داده بودیم. سارا پیتزای مرغ گرفته بود، هلیا پیتزای مخصوص و منم سالاد سزار که انگار صد سال بود ازش نخورده بودم. سارا با یه گاز گنده از پیتزاش باذوق گفت: - خدایی این خوشمزه‌ترین پیتزاست که تو این چند وقت خوردم هلیا با دهان پر گفت: - ببین... آدم یه پیتزا بخوره، یه عشق داشته باشه‌یه جمع دخترونه... زندگی چیز دیگه‌ای نمی‌خواد من خندیدم: - فقط یه چک‌جریمه کم داشت که اونم سارا زحمتشو کشید سارا با قیافه‌ای که ترکیب حرص و خنده بود گفت: - به قرآن فقط یه بار گاز دادم... اونم واسه فرار از پراید بغلی که داشت رقابت می‌کرد من چشم‌غره‌ای رفتم: - آره عزیزم، فقط گاز دادی، ولی خدا رو شکر از رو پیاده‌رو رد نشدی همین‌جور که با ولع می‌خوردیم، هلیا یه‌دفعه آروم و با ذوق گفت: - بچه‌ها... یه چیزی بگم؟ ما دوتا با دهن پر برگشتیم سمتش هلیا گفت: - من... بلاخره دل دادم به سام سارا که داشت نوشابه‌شو می‌خورد، نزدیک بود خفه شه: - چی؟ وای نه جدی میگی؟ من هم با لبخند کشیده گفتم: - بالاخره اون یهویی که می‌گفتی اومد؟ البته این یهویی حدود یک سال تو صف وایساده بود هلیا زد زیر خنده: - خب دیگه... نمی‌شد به همین راحتی‌ها اعتماد کرد. ولی سام واقعاً پسر خوبیه با معرفت، آروم، اهل دل... تازه شعر هم می‌خونه سارا لباشو غنچه کرد: - ای جونم! کیه این سام؟ چرا من ندیدمش؟ من: - چون تو تو این مدت با سرعت غیرمجاز دور شهر می‌زدی یه مدت نمی‌دیدی ما رو خندیدیم، کل‌کل کردیم، از هم‌دیگه عکس گرفتیم. حتی سارا از غذای منم یه گاز زد. همه‌چیز پر از حس زندگی بود. در همین لحظه گوشی سارا یه نوتیفیکیشن داد. نگاه کرد و یهو گفت: - وای بچه‌ها... جریمه اومده! واقعاً اومده ... تومن فقط برای سرعت هلیا زد زیر خنده: - فدای سرعتت بشم راننده فرمول یک من دست گذاشتم رو قلبم و گفتم: - فقط نگن سرنشینا هم مقصر بودن، چون ما فقط قربانی بودیم سارا خودشو زد به دیوار: - اه حالا مجبورم از بابا پول بگیرم. کاش بگم تو دانشگاه، استاد ازم خواست با گاز برم دنبال پرونده‌ها هلیا خندید: - آره باباتم حتماً باور می‌کنه استاد دانشگاه، راننده می‌خواد بعد از کلی خنده و غذا، ساعتو نگاه کردیم. وای نه‌‌باید می‌رفتیم دانشگاه، کلاس بعدی منتظر ما بود. سوار ماشین شدیم، آهنگ شاد گذاشتیم، دوباره با هم‌خونی، کوچه‌پس‌کوچه‌ها رو رد کردیم. با دل‌هایی پر از انرژی، سرخوش، مثل سه تا دختر بچه‌ی عاشق زندگی، راهی دانشگاه شدیم.
  18. فرصت ارسال: 20 خرداد شروع رای گیری: 20 خرداد پایان رای گیری: 25 خرداد 🌻🤍🌻
  19. درود و صد درود به نودهشتیا عزیز! با قسمت سوم ببین و بنویس در خدمتتون هستم، یک عکس جذاب دیگه دارم که به انتظار قلم شما عزیزان نشسته🤍 سری پیش شما حق رای به یک نفر رو داشتید و در این سری حق رای به دونفر رو دارید پس کاملا دستتون رو باز گذاشتم اما بازهم تاکید می‌کنم ملاک کامل اول شدن بر پایه این رای نیست تنها هفتاد درصد این رای‌ها ملاک هستش🩵 حواستون به امتیاز هایی که از این مسابقات میگیرید باشه که طبق قولی که داده بودم بهتون اون تعداد امتیازی که تو قسمت اول ذکر شده رو اگه مجموع امتیازتون نتیجه‌اش بشه سورپرایز تبلیغات رو ازمون می‌گیرید🤍 عکسی که براتون می‌زارم تنها تا سه روز باقی میمونه خودش حذف میشه پس اگه کسی عکس رو دیر دید و براش باز نشد می‌تونه بهم اطلاع بده که مجدد عکس رو شارژ کنم🩵 @سایه مولوی @shirin_s @Khakestar @Kahkeshan @اتاقی از آن من @آتناملازاده @هانیه پروین @QAZAL @Amata @Alen @SETAYESH @HADIS و کلیه کاربران نودهشتیا موفق باشید دوستون دارم بریم برای دیدن عکس خفن قسمت سوم ببین و بنویس😉👇🏻
  20. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  21. فصل اول بازی مرگ پارت شونرده ریو هنوز زانو زده بود. نفس‌هاش بریده بریده، دستاش دور سرش قفل شده بودن. تاریکی تو ذهنش می‌چرخید، و اون اعتراف، هنوز توی مغزش تکرار می‌شد. ولی وقتی سرش رو بالا آورد همه‌چیز تغییر کرده بود. نور دیگه‌ای نبود. سقف، دیوارها، زمین، همه خیسِ خون بودن. قطره‌قطره از شکاف‌های دیوار شره می‌کرد، مثل عرق مرگ،صدای چک‌چک خون توی سکوت طنین می‌نداخت. اما اون ترسناک نبود. ترسناک، اون چیزی بود که روبه‌روش ظاهر شد. نایا. نه یکی. ده‌ها تا. همه‌ با لباس همون روز توی مدرسه. همه با موهای آشناش. ولی... لبخند. اون لبخند لعنتی. لب‌هایی که تا نزدیکی گوش‌ها دریده شده بودن. چشم‌هایی بی‌روح، سیاه، و خالی. پوست صورت بعضی‌ها شکاف خورده، بعضی‌ها تا نیمه سوخته. ولی همه‌شون یه چیزو داشتن: لبخند. ثابت، بی‌حرکت، و مرگبار. صداهایی خفه از گلوی اونا بیرون می‌اومد: دوستش داشتی… مگه نه، ریو؟ - چرا نگفتی؟ - ما هنوز اینجاییم،منتظر یه جواب، یه حقیقت دیگه. و با هر قدمی که جلوتر می‌اومدن، بزرگ‌تر می‌شدن. بازوهاشون کش می‌اومد، انگشت‌هاشون درازتر، دندون‌هاشون بیشتر. هرچه ریو عقب می‌رفت، اونا نزدیک‌تر می‌شدن، تا جایی که دیگه دیوار پشتش بود. زمزمه‌ی اصلی از پشت سرش بلند شد. صدایی کاملاً شبیه نایا، ولی با بُمی مرده و بی‌احساس: - ما واقعی هستیم. بخشی از تو. هر بار که خواستی فراموشم کنی، ما شکل گرفتیم. نگام کن. به ما نگاه کن. بپذیر، که نتونستی فراموش کنی. ریو نفسش گرفت. چشم‌هاش پر اشک شد. لب‌هاش لرزیدن، اما بالاخره گفت. شما، واقعی هستین. چون من، هنوز تو رو فراموش نکردم. هیچ‌وقت نکردم. حتی وقتی با تمام وجودم خواستم. یکی از نایاها با گردنی شکسته، آروم سرشو خم کرد. - بالاخره گفتی همون لحظه، همه‌شون فریادی کشیدن. لبخندهاشون دریده‌تر شد، نور قرمز دیوونه‌واری تو چشم‌هاشون پیچید، و درست وقتی ریو فکر کرد تمومه، همه منفجر شدن. نه با خون، نه با گوشت. با دود. با دود. با سکوت. و ریو تنها موند. همون‌جا. روی زمین. در اتاقی که هنوز از سقفش خون می‌چکید. و صدای بازی مثل شلیک تیر تو سکوت پخش شد: - پذیرفته شد. خاطره‌ی مخفی، آزاد شد.
  22. فصل اول بازی مرگ پارت پونزده مه سنگین‌تر شد. صدای نفس‌های ریو توی فضای سرد می‌پیچید. سایان هنوز بسته به صندلی بود، اما سایه‌ای دور اتاق چرخ می‌زد، سایه‌ای که ریو نمی‌تونست ازش فرار کنه. صدای ضبط‌شده باز اومد: «بازیکن شماره‌ی ۳، حالا باید با حقیقتی رو‌به‌رو بشی که همیشه پنهان کردی…» همه‌جا تاریک بود. فقط یه نور ضعیف از بالای سر ریو می‌تابید، مثل چراغ اتاق بازجویی. صداهای ضبط‌شده، زمزمه‌های مبهم، مثل بادی که توی ذهن می‌پیچه: – «ریو… وقتشه رو راست باشی… نه با ما، با خودت. روی دیوارهای سیاه رنگ، تصویرهای قدیمی پخش شدن. مدرسه! دختربچه‌ای با لباس بهزیستی، موهای بلند طلایی، سرش پایین، گوشه‌ی حیاط نشسته بود. فقط یک دختر کنارش بود که اونم آیرا بود تا کلاس نهم همراهش بود. کنارش پسری ایستاده بود،ریو. ریو خشکش زد. زیر لب زمزمه کرد: - نه، این دیگه چیه، صداها تو سرش بلندتر شدن: - تو یادت میاد، اون همیشه تنها می‌نشست. هیچ‌کس باهاش حرف نمی‌زد،جز تو و آیرا ولی تو… تو جرأت کردی نزدیک شی. تصاویر سریع رد می‌شدن. نایا و ریو تو مدرسه، ریو همیشه کنارش بوو کمکش می‌کرد. نایا باعث شد ریو دیگه دعوا نکنه، شیطونی نکنه. سال‌ها گذشت، ریو قوی‌تر شد، بزرگتر شد،ساکت‌تر، ولی همیشه یه نفر تو ذهنش موند. نفسش بند اومد. تصویر روزی پخش شد که ریو وارد کلاس شد، صندلی نایا خالی بود. همه‌چیز سیاه شد. صدای خفه‌ی خودش توی اتاق پیچید: – «اون رفت، بدون خداحافظی،بدون یه نگاه، و من، هیچی نگفتم. هیچی نگفتم چون می‌دونستم اگه حرف بزنم، همه‌چی واقعی می‌شه. من،دوستش داشتم. از همون بچگی. ولی حالا حتی منو یادش نیست. و من باید اینو قورت بدم. باید قورت بدم که یه‌بار دیگه هم قراره ببازمش. صدای بازی دوباره پخش شد. - حقیقت ثبت شد. بازیکن شماره‌ی سه: شکست روحی – سطح بالا. تثبیت احساسات، ناموفق. دیوار روبه‌رو باز شد سایان روی صندلی بسته شده بود، اما لبخند محوی روی لبش بود، انگار همه‌چی رو فهمیده. ریو به زانو افتاد. برای لحظه‌ای دیگه قوی نبود. دیگه "نقاب ریو" روی صورتش نبود. فقط یه پسر شکسته بود. که تو دل یه بازی مرگبار، با خاطره‌ی یه عشق خاموش، داشت می‌جنگید. مرحله دوم فروپاشی آغاز شد.
  23. فصل اول بازی مرگ پارت چهاردهم هیچ‌چیو نمی‌شد دید. فقط یه صدای خش‌دار: - «ریو… تو همیشه قوی بود ؛ ولی حالا،وبت توئه.» ریو یه قدم جلو رفت. مه اطرافش رو بلعید. بقیه فقط صدای قدم‌هاشو شنیدن، بعد هیچی. سکوت. یه لحظه بعد، صدای فریادی توی مه پیچید. نایا داد زد: - «ریو؟!» صدا جواب داد. ولی نه ریو، یه صدای خیلی شبیهش، ولی خالی، سرد، مصنوعی: – «برگردین،اگه می‌خواین زنده بمونین…» نایا خواست جلو بره، اما ایرا بازوشو گرفت: - «نه، این ریو نیست…» لیا با ترس زمزمه کرد: - «بازی داره یکی دیگه‌مونو برمی‌داره…» در پشت سر ریو آروم بسته شد. و صدا خاموش شد. فقط مه موند… و یه صدای ضبط‌شده‌ی جدید از سقف: «بازیکن شماره‌ی سه … وارد فاز آزمایش شد. نتیجه: - در حال پردازش.»
  24. فصل اول بازی مرگ پارت سیزدهم نایا سرشو بالا آورد. با صدایی آروم، ولی محکم گفت: – «من نجات پیدا نکردم چون فرار می‌کردم… ولی دیگه فرار نمی‌کنم... قبول دارم بابامو کشتم .... ولی حقش بود .» دستشو سمت تاریکش دراز کرد: – «منو ببخش… و منم تورو می‌بخشم.» نسخه‌ی تاریک یه لحظه مکث کرد… لبخندش محو شد… اشک خونین از چشماش ریخت و جلوی چشم های بقیه آتیش گرفت و کم کم جزغاله شد و در آخر خاکستر هنوز چراغ ها قرمز بودن و منتظر یک حرکت... یک اشتباه . وقتی دوباره روشن شد، مه رفته بود. تنها لیا وسط راهرو ایستاده بود، ولی قوی‌تر به نظر می‌رسید. حتی نایستاده بود که تکیه بده. مستقیم به جلو نگاه می‌کرد. لیا آروم گفت: – «آفرین…» ریو سرش پایین بود. صدای پاهاشون روی کاشی‌ها، با نفس‌های سنگین‌شون قاطی شده بود. یه‌هو... صدای سایان. آروم، زنده… و پر از درد: – «ریو… کمکم کن…» قلبش وایستاد. خواست بچرخه، اما یه چیزی تو ذهنش فریاد زد: چراغا قرمزن! نچرخ! صدا باز تکرار شد. این‌بار نزدیک‌تر: – «ریو… تنهام نذار…» چراغا سفید شدن. ریو سریع برگشت. هیچی. هیچ‌کس پشت سرش نبود. نایا برگشت، نفسش بخار می‌شد: – «بیا دیگه! چرا وایستادی؟ داریم یخ می‌زنیم. یکم دیگه بمونیم، می‌میریم!» ریو آروم گفت: – «صدای دوستمو شنیدم… سایان. این‌جا گیر کرده. باید نجاتش بدیم…» دخترا ساکت شدن. سکوت… و یه صدای ضعیف، پشت درِ کناری: – «ریو… چرا ولم کردی؟» ریو چند لحظه مردد موند. نفس‌هاش مثل دود سفید تو هوا پخش می‌شد. درِ کنار دیوار، فلزی و زنگ‌زده بود. صدای سایان، این بار ضعیف‌تر ولی دردناک‌تر شنیده شد: – «دارم می‌میرم ریو… منو ول نکن…» نایا جلو اومد، آروم ولی جدی گفت: – «این می‌تونه تله باشه…» ریو چشم از در برنداشت: – «یا می‌تونه خودش باشه…» دری بنفش رنگ کنار دیوار نمایان شد ریو رفت سمت در و... دستشو گذاشت روی دستگیره. سرد بود، انقدر که انگشتاش بی‌حس شدن. یه نگاه به بقیه انداخت. نایا و لیا ساکت بودن. ایرا هنوز به جلو نگاه می‌کرد، ولی تنش توی شونه‌هاش معلوم بود. در و باز کرد. مه سنگینی از اتاق پاشید بیرون و....
  25. فصل اول بازی مرگ پارت دوازدهم همه‌مون به نایا نگاه کردیم. چشماش لرزید، قدمی عقب رفت. لیاا با صدای لرزون گفت: – «نایا… نترس، تو قوی‌ای…» اما نایا سکوت کرده بود. نگاهش به پایین بود. لب‌هاش تکون می‌خوردن ولی صدایی ازش درنمیومد. دوباره سیستم با همون صدای خش‌دار گفت: – «نسخه‌ی تاریک نایا در حال آماده‌سازی‌ست. اگر خودش فرار کند، سایه‌اش جایگزین می‌شود.» نور راهرو تغییر کرد. دیوارها ناپدید شدن و جاشون رو مه گرفت. مهی سفید و غلیظ. ریو بلند گفت: - نایا با ما بیا،نذار مه بلعت کنه دستش و سمتش دراز کرد بوق خورد چراغ قرمز شد لیا با لکنت گف : بچه ها تکون نخورین اما صدای بچگونه‌ای از مه پیچید. یه صدای دختر کوچیک: – «تو که دوستم نبودی… همیشه تنهام گذاشتی… چرا منو نجات ندادی وقتی بعد اینکه بابا رو کشتیم؟» نایا از جا پرید. لب‌هاش لرزید: – «نه… نه… تو واقعی نیستی… تو فقط… تو فقط… من .. نکشتمش .. من نکردم اتفاقی شد اون مامان و کشت من فقط نمیخواستم اسیب ببینم ...» از مه، دختربچه‌ای بیرون اومد. چشم‌هاش کامل سفید بودن، موهاش به هم چسبیده، و لباس مدرسه‌ی پاره‌ای تنش بود، – «من، همون نایام… همون‌که همیشه گریه می‌کرد، ولی هیچ‌کی گوش نداد. حتی خودت.» نایا عقب عقب رفت. نفس‌نفس می‌زد. لیا جلو دوید: – «نایا! اونو نگاه نکن! اون فقط دردته! فقط یه خاطره‌ست!» اما نایا دیگه به حرفا گوش نمی‌داد. نسخه‌ی تاریک‌ نایا بچه، شروع کرد به تغییر. کم‌کم قد کشید، موهاش بلند شد، انگار داشت بزرگ می‌شد… بزرگ‌تر، و وحشی‌تر. حالا روبه‌روی نایا ایستاده بود. چشم‌هاش مثل شیشه‌ی ترک‌خورده، و دهنش از پهلو تا پهلو پاره بود. – «تو منو ساختی. من زنده‌م چون همیشه خواستی ضعیف بمونی… تا دلسوزی بگیری… تا همه نجاتت بدن، باید انتقام بابا رو از تو بگیرم، تو یه قاتلی ....» نایا زانو زد. دست‌هاشو گذاشت رو گوش‌هاش. فریاد زد: – «خفه شو! خفه شو! من… من دیگه اون نیستم... من قاتل نیستم ...!» ریو جلو رفت، اما باز هم هوا قرمز شد. چراغا چشمک زدن. بازی اجازه نمی‌داد کسی دخالت کنه
  26. بازی مرگ فصل اول پارت یازدهم ما مجبور شدیم بین فرار و کمک انتخاب کنیم. سوم شخص: نایا دست آیرارو کشید: – «باید بریم، زمان نداریم، هر اشتباه این‌جا تبدیل به کابوس واقعی میشه!» همزمان صدای سیستم پخش شد: «اگر نسخه‌ی تاریک یکی، تا انتهای راهرو باقی بمونه، جاشو با فرد اصلی عوض می‌کنه. و دیگه هیچ‌وقت کسی متوجه نمی‌شه…» ایرا یک قدم عقب رفت، نفسش بند اومده بود. – «این من نیستم… من این نیستم…» اما ایرا تاریک لبخندش رو عمیق‌تر کرد، لبایی که انگار تا گوشش پاره شده بودن. با صدای گرفته‌ای گفت: – «همه‌تون یه چیزی برای قایم کردن دارین… من فقط جلوتر از بقیه‌تون بیرون اومدم.» با چشمای وحشی و سیاه که زیر چشاش انگار با چاقو بریده شده بود ازش خون سفید و سیاه شره میکرد به سمت ایرا حمله ور شد و سعی کرد با شیشه شکسته دستش به ایرا واقعی صدمه بزنه ریو خودشو انداخت جلو، با شونش ایرا رو عقب زد. همزمان فریاد زد: – «فرار کن! نایا، بکشش عقب!» چراغا هنوز سفید مونده بودن. انگار بازی هم دلش نمیخواست ببازن ولی اگه وایمیستادن، ایرا تاریک نابودشون می‌کرد صدای جیغ نایا اومد، همزمان با صدای بریدن هوا توسط چاقوی ریو. اون بین دخترا و ایرا تاریک ایستاده بود. چاقو تو دستش می‌لرزید اما نگاهش ثابت بود. با صدای آژیر دوباره قرمز شد کم کم داشت سردتر میشد پوست دستای ریو از شدت سرما سفت شده بود با صدای محکم گف: – «حرکت نکنین… اگه بجنگیم، بازی مارو مجازات می‌کنه…» ایرا تاریک ریو رو به زمین پرت کرد و آروم سمت ایرا میرف لبخند صورتش هر لحظه بیشتر و ترسناک تر میشد ریو آروم گفت: – «ایرا… اون واقعی نیست. اون فقط بخشی از توئه که قبولش نکردی… فقط کافیه نگاهش کنی. قبولش کنی.» ایرا نفس‌نفس می‌زد. چشم‌هاش پر اشک شدن. – «من… از خودم متنفر بودم… از این خشم… از این حس بی‌ارزشی… از این همه حسادت، من نمیخواستم این شخصیت ازم درست بشه» ایرا تاریک سرشو کج کرد. انگار برای اولین بار مکث کرد. چراغا سفید شدن. همون لحظه، ایرا اصلی یه قدم جلو برداشت. چشم تو چشمِ خودش. – «من می‌پذیرم… که گاهی از خودم می‌ترسم. اما نمی‌ذارم این منو نابود کنه.» صدای شکستن شیشه‌ای از بالا اومد. ایرا تاریک جیغی کشید، و انگار از درون ترک برداشت. شبیه آینه‌ای که خورد بشه. بعدش تبدیل شد به سایه‌ای ناپایدار و در باد محو شد. همه‌مون یخ زده بودیم. نایا گریه می‌کرد. لیا با وحشت به ایرا نگاه می‌کرد، و ریو زیر لب گفت: – «اون قبولش کرد. واسه همین زنده موند…» سکوت. بعد، دوباره صدای بوق اومد. چراغا قرمز شدن. و صدای زمزمه‌ای جدید: – «نوبت بعدی… نایا.»
  27. بازی مرگ فصل اول پارت دهم سقف راهرو پر از چراغای کوچیک قرمز رنگ بود که با صدای تق‌تق روشن و خاموش می‌شدن. روی دیوارا شروع شد به پخش شدن از فیلم های شکنجه شدن بازیکن های دیگه رو پخش میکردن یکی رو پوستشون میکندم یکی رو دستش قطع شده بود یکی از چشاش خون میومد صدای آروم ریو دم گوش نایا زم زمه شد : - سعی کن توجه نکنی و صداشو بلند تر کرد و به بقیه هم اینو گفت - بیاین پشت هم حرکت کنین ریو اول وایستاد نایا پشت سرش پشت نایا به ترتیب لیا و آیرا ایه بوق بلند توی فضا پیچید و همه چراغا قرمز شدن. - بچه ها وایستین صدای بلند ریو بود که فضا رو پر کرد نقش راهنمای بازی رو داشت. نایا: – «نجم‌زن شبیه بازی بچگیامونه… ولی مطمئنم این یکی پایان خوشی نداره.» وقتی چراغ ها سفید شد ما آروم شروع کردیم به راه رفتن. صدای نفس‌هامون، تنها چیزی بود که فضا رو پر کرده بود. انقد حس سرما میکردیم که دمای هوا حس می‌کردم داره میاد پایین سرمو اینور اونور چرخوندم که یه سرنخی پیدا کنم یه دما سنج کوچیک کنار ستون کنار دیوار بود که نشون میداد منفی پنج درجه اس صدای خودکار شروع پخش شد با لحن سرد خش دار یک مرد بود - هر لحطه دمای محیط پایین میاد تا وقتی که برین بیرون دوباره بوق زد. چراغ‌ها قرمز شدن. سریع ایستادیم. نایا دست منو گرفت، فشارش لرزش داشت. چند ثانیه گذشت، چراغا سفید شدن، دوباره راه افتادیم. ولی همون موقع صدای نفس کشیدن سنگین از انتهای راهرو اومد. همه‌مون برگشتیم. هیچ‌کس نبود. چراغا دوباره قرمز شدن. یه صدای خیلی ضعیف، درست کنار گوش ایرا پخش شد: – «تو همون‌جوری نیستی که فکر می‌کنی…» ایرا که نفهمیده بود چراغا قرمزن، یه قدم برداشت. یه‌هو صدای جیغ بلندی تو راهرو پیچید. از وسط سایه‌ها، یه نفر ظاهر شد. خودِ ایرا. ولی چشم‌هاش کامل سیاه بودن، دست‌هاش خونی، لباش با لبخند وحشتناک کشیده شده بودن. لیا جیغ زد: – «اون… اون ایرا نیست!» ایرا اصلی از ترس عقب رفت: – «لعنتی! این چیه؟» ریو آروم گفت: – «اون نیمه‌ایه که مخفی کردی. ترست… خشمت… این فقط شروعشه.» ایرا تاریک به طرفش حمله‌ور شد.
  28. بازی مرگ فصل اول پارت نهم با رد شدن از دری که نایا به سختی ازش گذشت، دوباره وارد جنگل شدیم انقد درگیر نایا بودم که اصن حواسم پرت شده بود که ندیدم وارد جنگل شدیم این سریع جنگل تاریک تر و پر مه تر شده بود بازور میشد دو قدم جلو تر تو ببیینی با تصمیم بچه ها یه جا پیدا کردیم که بشینیم من نایا روی سنگ بزرگی که دور برش گل گیاه رشد کرده بود نشستیم و آیرا روی زمین روبه روی نایا نشست با اینو بدنش مثل بید می‌لرزید دست نایا رو گرفت دستش ناز می‌کرد تیکه از لباسم و پاره کردم و گذاشتم رو سر نایا خون لای موهاشو باهاش پاک کردم چشای نایا از شدت گریه زیاد کاسه خون شده بود آیرا اومد نزدیک تر نایا رو گرفت بغلش بهمون قول داد که زودتر از اینجا خارج میشیم نفس‌هامون سنگین بود، نایا با صدای لرزون و گرفته رو کرد به پسر ناشناس گفت : - مرسی که کم‌کم کردی از لای در خارج بشم -خواهش میکنم - ما هنوز اسمت نمیدونیم -وقت نشد خودمو معرفی کنم من ریوعم - آروم گفتیم خوشبختیم نایا شروع کرد به معرفی کردن گفتن اسم هامون آیرا با صدای آرومش گفت: - چند وقته اومدی ؟فقط تو تنهایی؟ -نمیدونم چند وقت شده نه من و دو نفر دیگه ایم با تعجب پرسیدم - پس بقیه کجان ؟مردن؟ - نه تو یکی از مرحله ها اشتباه کردیم و بازی مارو جدا کرد از هم و من داخل آیینه ها گیر افتادم فو کنم باید تو هر مرحله یکیشون نجات بدیم . نایا سریع گفت: - تو که خیلی وقته تو بازی راه خروج هست ؟ میتونیم بریم بیرون؟ اصن چطوره این بازی ؟ - نمی‌دونم واقعا ولی ما تو مرحله پنجم بودیم که دومین اشتباه کردیم فقط یکی مونده البته برای من فقط ، هر نفر سه تا جون داره که پشت کمرش خالکوبی شده مثل سه تا خط یا سه تا ستاره طبق شخصیت های افراده اون شکلک ها نوبتی لباسمون دادیم بالا کمر همو نگاه کردیم برای من ماه برای نایا دریا بود برای آیرا شمع بود با کنجکاوی ازش پرسیدم : - برای تو چیه - آتیش ریو با صدای آرومش که هم‌زمان سرش پایین بود که باعث می‌شد موهای مشکیش روی پیشونیش کمی بریزه که اونو بیشتر مردونه تر می‌کرد - تو دنیای واقعی باهم دوست بودین ؟ چیکار میکردین ؟ آیرا زودتر از همه جواب داد - من پرستاری میخونم نایا گرافیسته و لیا مهندسی ما هر سه از بچگی باهم بزرگ شدیم منو نایا از کلاس پنجم و از نهم لیا هم پیدا کردیم دوست شدیم تو چی؟ مگه با بقیه دوست نبودین ؟ - من دانشگاه دیگ نرفتم و کار میکنم از وقتی پدرم فوت کرد من مجبور شدم خرج خودم و مادرم بدم و درس نخوندم -واقعا متاسفم - متاسف نباش عادت کردم با بچه هاهم اینجا اومدم دیدمشون همزمان که خودمو تو جنگل پیدا کردم اوناهم کنارم وایستاده بودن حالا خداکنه زنده مونده باشن که آشنا بشین باهم از اینجا خارج بشیم نایا آروم گف: بچه ها من خیلی میترسم خیلی تاریکه بنظرم یه جا نشینیم بریم جلو تر و تایید کردیم دست همو گرفتیم حرکت کردیم من یک طرف و آیرا یک طرف دست نایا رو گرفته بود و پسر ناشناس هنوز پشت سرمون میومد، ساکت، بی‌صدا، با همون چاقوی کوچیک که لکه های خون هنوز روش مونده بود بازی می‌کرد تو دستش حس می‌کردم فضا سنگین تر میشه فضای جنگل سکوتش عجیب رو مخم بود همزمان حس ترس سرما پوست استخونم لمس می‌کرد بیشتر دست نایا رو فشار میدادم هر از چند گاهی باد سردی میومد که باعث می‌شد صدای درختا بلند بشه نور بنفش رنگی از دور مشخص می‌شد رسیدیم دوباره به یه دری که به بزرگی در قبلی بود ولی انبار بنفش و بالاش عدد یازده هک شده بود روی دیوار با رنگ سرخ، جمله‌ای نوشته شده بود: «فقط زمانی که چراغ‌ها قرمزند، باید بایستی. اگر تکون بخوری… خودت رو خواهی دید.»
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...