تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد و سوم با همون نگاه گفت : اها یعنی الان منتظر بهرادی که خودت قراره بهش خبر بدی بیاد؟ مونده بودم چی بگم که ماهان و نامزدش وارد شدن ، یعنی اون دقیقه دوست داشتم بپرم شالاپ شالاپ ماچشون کنم ، سریع رفتم سمتشون و سلام کردم ، با خوش رویی جوابم رو دادن و ماهان رو به رزا گفت : عزیزم ایشون صدف خانوم دختر دایی بنده هستن . بعد هم رو به من گفت : ایشونم رزا ، خانوم من هستن. لبخندی زدم و دستم جلو بردم و باهاش دست دادم و گفتم : خوشبختم عزیزم . لبخند دل نشینی بهم زد و گفت : همچنین . بعد هم با مامان احوال پرسی کردن و به پذیرایی رفتن . رزا دختر ریز میزه و تو دل برویی بود ، من ازش خوشم اومد انشالله دل عمه معصومم باهاشون یار بشه و بهم برسن . داشتم به جمع نگاه می کردم که آیفون به صدا درومد ، تپش قلب گرفتم ، واقعا علتش رو نمی فهمیدم به سمت ایفون رفتم و با دیدن چهره اروین درو باز کردم ، اخرین بار دو هفته پیش دیده بودمش که ماشینم رو برام اورد ، از پنجره دیدمشون هر چی نزدیک تر میشدن قلب منم بی قرار تر می شد ، فکر کنم باید برم دکتر این اصلا عادی نیست ، تا حالا اینجوری نشدم . به عادت میزبانی جلوی در رفتم که خوش امد بگم ، انقدر قلبم تند میزد که فکر می کردم همه دارن صداش رو میشنون ! مهلا خانوم اولین نفر بود که وارد شد و پشت سرش اراد و اروین هم داخل شدن ، مهلا جون با دیدنم لبخندی زد و گفت : سلام صدف جان ، ماشالله مثل ماه شدی عزیزم . لبخند خجولی زدم و گفتم : سلام ممنونم لطف دارید ، بفرمایید. صورتم و بوسید ، همون موقع مامان هم پیشمون اومد و بعد سلام علیک با هم به پذیرایی رفتن . اراد جلو اومد و سلام داد ، با لبخند جوابش رو دادم و گفتم : به به اقا اراد ، خوش اومدی ، خوشحالم میبینمت . با لحن شیطون سرش و جلو اورد و گفت : بین خودمون باشه ، ولی مهلا سلطان با تهدید اوردتم ، وگرنه با دوستام قرار داشتم . خندیدم و گفتم : قول میدم اینجا هم بهت اندازه وقتی با دوستاتی خوش بگذره . خندیدو چیزی نگفت ، اروین هم جلو اومد گفت : به به صدف خانوم ، پارسال دوست ، امسال اشنا . با دیدنش یه حس نا اشنا تو دلم جوانه زد ، یه حس خوشایند دلیلش رو نمیدونستم ، قلبم هنوز تند میتپید لبخندی از استرس زدم و گفتم : سلام ، خوبی ، با زحمتای ما . _نفرمایید ، بانو ، انجام وظیفه کردیم . لبخند زدم و برای خلاصی از اون تنش درونیم به سمت پذیرایی راهنماییشون کردم. مامان سمتم اومد و گفت : به بهراد خبر دادی ؟ با کف دست تو پیشونیم زدم و گفتم : اخ داشت یادم میرفت الان پیام میدم . پیامی به بهراد دادم و بهش گفتم نزدیک شد خبر بده ، بیست دقیقه که گذشت ، پیام داد دم دره ، نور خونه رو لایت کردم و از همه خواهش کردم ساکت باشن ، انصافا همکاریشون خوب بود ، به بارانا سپرده بودم وقتی اومدن تو لامپ ها رو روشن کنه ، بعد پنج دقیقه داخل شدن ، لامپ ها روشن شدو همه با هم گفتیم تولدت مبارک و ماهان رو سرشون برف شادی زد .
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و نه... _ چطور؟. + بعدا میفهمین فعلا حرفی نزنین در این مورد ممنون میشم. ... ... مهتا... چهار روز بود که بیمارستان بودم دلم میخواست به خانه بروم، حالم از بوی بیمارستان بهم میخورد آنا از کنارم تکان نمیخورد. در این چند روز سهراب و مادرش میآمدند و سر میزدن آنا اصلا روی خوش نشان نمیداد گفتم+ آنا کی مرخصم میکنن؟. همینطور که از پنجره بيرون را نگاه میکرد گفت_ نمیدونم، دکترت تا اجازه نده نمیتونیم بریم. + میخوام برم بیرون، اینجا بوی بدی میده حالم داره بهم میخوره. _ باید تحمل کنی تا خوب بشی. + به چی اینجوری زل زدی؟. _ دلم برای بچههام تنگ شده، دارم نگاهشون میکنم. + مگه اینجان؟. _ آره باباشون آورده، الان پایینن. + منم دلم براشون تنگ شده نتونستم بچهها رو این سری ببینم. _ ای بابا، باز پیداشون شد. + کی؟. _ این پسر بیشعوره، با ننهاش. + منظورت سهراب و رعناست؟. نگاهم کرد و گفت_ آره، واقعا با چه رویی میان اینجا؟ مگه من نمیگم نیان. + آنا توروخدا دعوا راه ننداز بخدا حوصله سر و صدا ندارم. دوباره بیرون را نگاه کرد بیست دقیقه بعد در زدند و سهراب و مادرش داخل آمدند و سلام دادن ماهم جواب دادیم رعنا کنارم نشست و گفت_ حالت چطوره عزیزم. + خوبم ممنون. _ الان پیش دکترت بودیم گفت میتونی بری خونه. بهترین خبری بود که شنیدم با خوشی گفتم+ واقعا میتونم برم؟. _ آره عزیزم، سهراب کارای ترخیصت و انجام داده میتونی آماده بشی و بریم. آنا گفت_ خیلی ممنون از لطفت آقا سهراب، شماره کارت بده پولت رو واریز کنم. سهراب گفت_ وظيفهام بود نیازی به این کارا نیست. _ وظیفهای در قبال خواهر من نداری پس تعارف و بذار کنار و بگو چقد هزینه کردی. _ اگه خواهرتون، مادر بچهی من باشه پس وظیفمه که هزینههاش و بدم. خیلی از این حرف خجالت کشیدم سعی کردم از جا بلند شوم رعنا نگهم داشت و گفت_ کجا خانم؟ کجا؟ شما باید خیلی مواظب خودت باشی. بعد کمکم کرد تا بشینم و گفت_ الان بچه تو وضعیت بدیه، کوچیکترین سهل انگاری موجب سقط شدنش میشه. آنا نزدیک آمد و لباسهایم را روی تخت گذاشت، رعنا از سهراب خواست بیرون برود خودش بلند شد تا سرم داخل دستم را بکشد دست آنا را کشیدم مجبور شد خم شود در گوشش گفتم+ میریم خونه؟. آنا گفت_ آره، نمیذارم بری خونهی این بیشرف. لباسهایم را با کمک رعنا و آنا عوض کردم دکتر داخل آمد و گفت_ خب خانم، حالت چطوره؟. + خوبم فقط دستم درد میکنه. _ طبیعیه، دیگه چه مشکلی داری؟. + سرمم گیج میره بعضی وقتا. _ یکم برات دارو نوشتم سروقت بخور حالت خوب میشی. حق راه رفتم نداری، پله بالا پایین نمیری، غذا تو سر وقت میخوری، چیز سنگین بلند نمیکنی، بهتره ناراحتی و عصبانیت و هم از خودت دور کنی چون هم برای خودت خطرناکه هم بچهات، این توصیهها رو به همسرتون هم گفتم ولی خودتون باید مواظب باشین. بعد رفت. سهراب ویلچر را نزدیک تخت آورد با کمک آنا بلند شدم و روی ویلچر نشستم و بیرون رفتیم. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و هشت... + زمانی که مصطفی افتاد زندان کیانا سه ماهش بود زن نامردش بچه رو بی نام و نشون انداخت تو سطل آشغال و مردم پیداش کردن و تحویل پلیس دادن چون خانوادهاش پیدا نشد تحویل بهزیستی دادن دوستام از روی عکسها تشخيص دادن که این حورا، دختر مصطفی است وقتی دوسالش بود افتادم دنبال کاراش تا حضانتش و بگیرم چون مجرد بودم قبول نمیکردن تا اینکه این قانون لغو شد و الان تونستم بگیرم. _ زنش کیه؟. + پریسا فرهمند. _ اون دوستم بود رابطمون باهم خیلی خوب بود وقتی با پدرت ازدواج کردم دیگه ندیدمش، باورم نمیشه که بچهاش رو بندازه سطل آشغال، آخه به اونم میشه گفت مادر؟ بعد من بیست و چند سال حسرت اینو داشتم که فقط یه بار دیگه بچهام رو ببینم. گریهاش گرفته بود کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم+ دیگه تموم شد دیگه هیچی نمیتونه از هم جدامون کنه. _ خیلی خوشحالم که پیشم هستی. کیانا باز بغلم آمد مامان گفت_ اون خیلی خوشگله امیدوارم عاقبتش مثل مصطفی و پریسا نشه. + امیدوارم. _ سهراب انقد درگیر چیزای مختلف شدیم که یادم رفت درمورد زندگیت بپرسم، چیکار میکنی؟. + هیچکار.. میگردم و میخورم. _ عزیزخانم میگه دانشگاه میری، چی میخونی؟. + میرفتم، دیگه نمیرم چون اونجا کارم تموم شده. _ یعنی چی؟ چیکار داشتی اونجا مگه؟. + میگم بهتون ولی به موقعش، راستی شوهرت کو؟. _ اسمش فرامرزه، رفت خونهی خودش. + چرا نیومد اینجا؟. _ میگه شاید خوشت نیاد هرچی نباشه اون به جای پدرت اومده. + پدر من مرده، خیلی سال پیش، این مرد اگه قراره مثل پدرم باشه بهتره اصلا نباشه؛ مامان خیلی نامردی که منو زیر دست هوشنگ ول کردی نميدونی چقد عذاب کشیدم. _ تو هم نمیدونی چقد دنبالت گشتم و التماس این و اون و کردم که یه نشونی ازت پیدا کنم، سهراب از پدرت دلگیر نباش اون مرد زیاد بدی نبود اون طعمه صديقه شد. کیانا میخواست میوه از روی میز بردارد که همه را ریخت. مامان گفت_ این هم مثل مصطفی بی دست و پاست. + حق نداری این بچه رو با اون حیوون مقایسه کنی این دختر منه. یک سیب برداشت و سمتم گرفت ازش گرفتم و پوست کندم و دستش دادم، بهبه میگفت و میخورد بچههای کاوه هم آمدند و میوه برداشتن. لیانا روبرو و رها روی مبل کناریمان نشست و گفت_ خدا به مادرشون صبر بده اینا خیلی شیطونن. لیانا گفت_ مهتا میگفت بچههای خواهرش آتیش پارهان و من باور نکردم؛ باباجونم، مهتا چطور بود؟. + بهوش بود ولی درد داشت. مامانم گفت_ بابا جونم؟ همینجوری خودتو لوس کردی که جای من و هم تو دل پسرم گرفتی. لیانا بلند خندید دستم را دور گردن مامان انداختم و گفتم+ هیچکی جای تو رو تو دلم نمیگیره تو با همه فرق داری. رها گفت_ ببخشید آقای؟. + سهراب. _ آقا سهراب من میتونم برم خونه، حتما تا الان نگرانم شدن. + میتونی بری ولی صبح زود بیا، لیانا دست تنهاست درضمن با ماهان برو. _ نه من زحمت نمیدم خودم میرم. + این موقع شب خطرناکه، با ماهان برو. _ آخه اینجوری معذب میشم. + روی چشم گفتنت هم تمرین کن. متوجه منظورم شد و گفت_ چشم، خدانگهدار. + به سلامت. مامانم گفت_ این کیه؟. + رها پرستار کیاناست. _ از کجا میشناسیش؟. + زندگیم و خراب کرد تا زندگیش و بسازه ولی نتونست، میخوام کمکش کنم. _یعنی چی؟ چرا به کسی که زندگیت و خراب کرده کمک میکنی؟. + لطفا این دختر نفهمه که پدر کیانا کیه واگرنه خیلی بد میشه. -
#پارت نهم _ کی گفته مال شماست؟! مگه خریدینش! قبل اینکه داریوش چیزی بگه، محمود دو قدم بهش نزدیک شد. لبخند کجی زد و گفت: _ اگه ما رو هم بازی بدی مشکلی نداریم، مثلا من توی خالهبازیتون بشم شوهر تو یلدا! مهدی خُلی با شنیدن این حرف مسخرهی محمود غشغش خندید و خندهش مثل جرقه افتاد به جون بقیهی پسرا. صدای خندهها توی فضای بستهی مقبره پیچید. دخترا که ترسیده بودن، یکی یکی وسایلشون رو رها کردن و از مقبره زدن بیرون. آزاده آخرین نفر بود که قبل بیرون رفتن از در برگشت به سمتش و گفت: _ ولشون کن یلدا، بیا بریم. با همون جسارت مردمک چشماش رو حتی یه اینچ از چشای محمود دور نکرد و تنها سرش رو به علامت نفی بالا انداخت. زورش میومد که محمود با این حرفای زشت دوستاش رو میترسوند و با قلدری به چیزی که میخواست، میرسید. حتی دوستاش فرصت این رو پیدا نکردن که وسایلشون رو جمع کنن و ببرن و این آتیشش رو تندتر کرد. _ زر زیادی نزن محمود تره، من که واست تره هم خرد نمیکنم. این جمله رو دیشب از دهن باباش شنیده بود؛ وقتی داشت برای مامانش از دعوایی که توی فروشگاه شده بود تعریف میکرد. ازش خوشش اومده بود مخصوصا که لقب محمود رو توش داشت و وقتی از مامان معنیش رو پرسید گفت یعنی به طرف و حرفش هیچ اهمیتی ندی. پسرا با شنیدن حرفش به «اوه» و «اوف» افتادن و دوباره خندهها بلند شد ولی محمود نخندید و با یه حرص عجیبی نگاش کرد و گفت: _ حالا که به من محل نمیدی منم اینجا زندونیت میکنم تا این روحه بیاد به خدمتت برسه. با یه بیشکنی که زد کل پسرا مقبره رو خالی کردن و قبل بیرون رفتن خودش، سرش رو یه کم به سمت اون خم کرد و آروم گفت: _ بگو غلط کردم محمود خان که آقات ببخشتت! نتونست جلوی باز شدن بیموقع زبونش رو بگیره. _ غلطم کردی! محمود یه ابروش رو بالا انداخت و معلوم بود دیگه حرصش لبریز شده. _ یعنی منو دوست نداری تو! چه خوش خیال بود این الدنگ که خلاف این رو انتظار نداشت. صورتش درهم شد و با لحن بد جوابش داد. _ بدمم میاد ازت! زرتی بیهوا پرید بیرون و در رو بست. هول کرد، به سمت در دوید و از پشت دستگیرهش رو کشید اما تکون نخورد. صدای ساییده شدن فلز اومد؛ محمود داشت با یه سیم، دو لنگهی در رو از بیرون به هم کیپ میکرد. اصولا از اینجا نمیترسید ولی خب هیچ وقت هم تنها توش گیر نکرده بود که چند تا پسر شیطون هم از پشت در صداهای ترسناک دربیارن و بخوان اون رو به اومدن روح، قبض روح کنن. ترس مثل آب یخ ریخت توی تنش. تنفسش تند شده بود. صدا میزد ولی صداش توی گلوش میمرد. اشکش سرازیر شد و با دو دست، دستگیره رو کشید تا شاید راه نجات پیدا کنه که پیدا شد. صدای داد علی که نزدیک و نزدیکتر شد و بعد صداها با هم قاطی شد و کمکم به کتککاری کشید. چند قدم از در عقب رفت، خشکش زد؛ دلش میخواست ببینه بیرون چه خبره که همون موقع در باز شد. آزاده رو تو چارچوب در دید که با صورت رنگ پریده نگاش میکنه. _ بیا بیرون یلدا! تا از اونجا پرید بیرون، پسرا رو در حال فرار دید و علی که روی زمین افتاده بود و لباساش خاکی شده بود. آزاده نفسنفسزنان گفت: _ تا گفتم یاسر داره میاد بدبختا ترسیدن و در رفتن. به صورتش نگاه کرد و با وحشت لبش رو گاز گرفت: _ به داداشم گفتی؟ آزاده دستی به چشای خیسش کشید و گفت: _ الکی گفتم در برن. فقط رفتم دنبال علی و به اون گفتم. به سمت علی چرخید که واستاده لباساش رو میتکوند. _ عوضیای ترسو، زورشون به چند تا دختر میرسه. علی همیشه شگفتزدهش میکرد، چون بعضی وقتا شجاعتی از خودش نشون میداد که به جثهش نمیخورد. به سمتش پرید و از بازوش گرفت. _ علی تو رو خدا به یاسرمون نگو، اگه بفهمه من رو دعوا میکنه. نگاه علی یکهو مهربون شد و سرش رو به تایید تکون داد. به آرومی جوابش رو داد که انگار قصدش این بود دل اون رو قرص کنه و خیالش رو راحت. _ باشه فقط دیگه تنهایی اینجا نیا یا قبلش به من بگو. میشد این آدم رو از همون بچگی دوست نداشت؟!
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و هفت... کنارم نشست و گفت_ شما مهتا رو دوست دارین؟. هیچی نمیتوانستم بگویم فقط نگاهش کردم و بعد بلند شدم و ته سالن رفتم و از پنجره بيرون را نگاه کردم هنوزم مطمئن نبودم که مهتا را بخاطر خودش میخواهم یا فقط به او مدیدنم. وقتی برگشتم کاوه نبود به سمت اتاق رفتم و وارد شدم آنا چشمش به من افتاد غر زد_ بازم تو؟ چی میخوای از جون ما؟ دست از سرمون بردار. با آرامش گفتم+ میخوام خواهرتون و ببینم باید باهاش صحبت کنم. بلند شد و گفت_ میخوای خواهرم و ببینی؟ بیا، بیا جلو و ببینش بیا ببین چه بلایی سرش آوردی. نزدیک رفتم و نگاهش کردم چشمانش پر اشک بود گفتم+ خوبی؟. اشکهایش ریخت و گفت_ تو خیلی نامردی. + برات جبران میکنم. _ ازت متنفرم. + حالم بد بود خودت که دیدی تو چه شرایطی بودم. _حالم ازت بهم میخوره. + مهتا برات جبران میکنم. آنا جلو آمد و گفت_ مهتا نه، خانم شریفی. + لطفا دخالت نکن بذار صحبت کنم. _ صحبتی نمونده برو چهار ماه دیگه بیا و توله تو تحویل بگیر. + من اون بچه رو نمیخوام. آنا داد زد_ پس بیخود کردی که بوجود آوردیش. + آنا خانم خواهش میکنم سکوت کن این قضیه بین منو مهتاست به شما ربطی نداره. آنقدر از حرفم عصبانی شد که زبانش بند آمد کلی فحش آماده داشت ولی در دهانش قفل شد و بعد گفت_ از اینجا برو و دیگه برنگرد. بی اهمیت به حرفش گفتم+ مهتا وقتی مرخص شدی بیا خونهی من، خودم و همه خانوادهام درخدمتیم هر موقع خواستی عقد میکنیم و بدون دردسر زندگی میکنیم. گوشیم زنگ خورد نگران شدم که نکند برای کیانا اتفاقی افتاده باشه سریع جواب دادم عزیزخانم بود گفت_ سلام پسرم کجایی؟. + سلام عزیزخانم بیمارستانم، چیزی شده؟. _ کیانا خیلی گریه میکنه ما حریفش نمیشیم شایان میگه خودت بیای بهتره، آخه به تو عادت داره. + عزیزخانم، مامانم هم اومد نمیتونین آرومش کنین پس رها اونجا چیکار میکنه؟. _ سهراب این بچه هیچ جوره آروم نمیشه نه با بازی، نه خوراکی، نه هیچی، میگی چیکار کنیم زنگ بزنیم به لیلی بیاد. + نه این کار به ضررمون تموم میشه الان خودم میام خونه، شایان اگه بیکاره بگو بیاد بیمارستان، اگه نه ماهان و بفرست تا من خیالم راحت باشه. قطع کردم و رو به مهتا گفتم+ کار مهم دارم باید برم یکی از بچهها میاد هرچی خواستی بهش بگو. آنا گفت_ حالم از همتون بهم میخوره حاضر نیستم قیافه تو ببینم تو هنوز برای خودت جايگزين میفرستی! به نفعته کسی نیاد اینجا، چون هرچی دهنم بیاد بهش میگم. + ولی من اینجوری خیالم راحته، آنا خانم لطفا کوتاه بیا، الان شرایط مناسبی برای بحث و دعوا نیست هرموقع مهتا مرخص شد بعد میتونیم با هم دعوا کنیم. _ تو خیلی پرویی، من هرگز جنازهی خواهرم و هم روی دوش تو نمیذارم. + من هرچیزی که بخوام بدست میارم حالا یا با روی خوش یا با زور. از عصبانیت میخواست منفجر بشه اجازهی حرف زدن به او را ندادم و از اتاق خارج شدم. کیانا بغل مامانم بود و مدام گریه میکرد بغلش کردم و کمرش را نوازش کردم و دم گوشش حرف زدم، آرام شد مامان گفت_ انگار قبول کرده که تو پدرشی و بغلت آروم شد. + من خيلی وقت بود تلاش میکردم حضانتش و بگیرم زمان زیادی و باهاش گذروندم تقریبا بهم عادت کردیم ولی خب اون چند ماه که نبودم کار و خراب کرد. _ پس شما قبلا آشنا شدین با هم؟. + بله، شما میدونین که این بچهی کیه؟. _ بچهی مصطفی وکیلی؟. + پس شما میشناسینش، ماهان برام تعریف کرد ولی من باور نکردم. _ تو که فهمیدی کیه، چرا آوردیش اینجا؟. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و شش... + بچه چطوره؟. _ چرخیده، باید استراحت مطلق باشه تا خدانکرده سقط نشه. + یعنی چی؟. فرامرز گفت_ یه جای ثابت باید فقط دراز بکشه یا با تکیه بشینه. + میبریمش خونهی من، اونجا همه هواش و دارن. آنا که تا آن موقع نگاهش به مهتا بود نگاهم کرد و گفت_ خواهرم خودش خونه داره نیازی به خونهی تو نداریم. + آنا خانم میدونم ازم ناراحتی ولی خب اونجا بیشتر میتونیم بهش برسیم. حرفم را قطع کرد و گفت_ خواهرم بیاد خونهی غریبه؟ من هرگز اجازه نمیدم، درضمن ازت ناراحت نیستم بلکه متنفرم. مامانم گفت_ آنا جان، برای مهتا پله سمه، شما چطور میخواین سه طبقه رو بدون آسانسور ببرین بالا؟. _ شده کولش میکنم و میبرمش منت شماها رو نمیکشم، به اندازه کافی سر خواهرم بلا آوردین، اصلا شماها اینجا چیکار میکنین؟ برین رد کارتون، ما خودموم میتونیم از پس خودمون بربیایم دیگه حوصله دردسر نداریم از اینجا برین، نمیخوام ببینمتون. مامانم سمتش رفت و گفت_آنا جان تو الان ناراحتی آروم باش بعدا باهم صحبت میکنیم، ببین خداروشکر حال خواهرت هم که خوبه. آنا گفت_ آره حالش خوبه اگه شماها اینجا نباشین بهترم میشه، گیرتون چیه؟ بچه! خیلی خب گفتی چهارماه دندون رو جگر بذارم قبوله، منتظر میمونیم تا بچه بدنیا بیاد بعد شما رو به خیر و مارو به سلامت بچه رو میگیرین و برای همیشه از زندگی ما میرین. _منظورت چیه؟ مگه نمیخواستی مهتا و سهراب باهم عقد کنن؟. _ دیگه نمیخوام الان فقط خواهرم برام مهمه، گور بابای حرف مردم، برمیگردیم مشهد، البته بعد از اینکه از شر این بچهی مزاحم خلاص شدیم. دلم نمیخواست مهتا را از دست بدهم مامانم با نگرانی نگاهم میکرد فرامرز گفت_ خب دیگه تمومش کنین بحث و دعوا رو سر مریض خوب نیست حالا بعدا درموردش حرف میزنین. مامانم پیشم آمد و آرام گفت_ حالا میخوای چیکار کنی؟ اگه مهتا بره چی؟. گفتم+ تصمیم با خودشه، نگران نباش هنوز چهار ماه فرصت داریم. آنا دوباره گفت_ تنهامون بذارین نمیخوام هیچکدومتون و ببینم. فرامرز بلند شد و گفت_ بهتره بریم. همراهش شدیم و داخل سالن نشستیم گفتم+ شما برین خونه، باید استراحت کنین من اینجا میمونم. فرامرز گفت_ بلند شو بریم، اینجا موندن فایدهای نداره میترسم خواهرش بهت چیزی بگه. + نه شما مادرم و ببر به اندازهی کافی اذیت شده تو این مدت. مامانم گفت_ نه به اندازهی این بیست و چند سال، الهی دورت بگردم تو چقد تو زندگیت مشکل داری. + درست میشه شما خودتو ناراحت نکن، الان تو خونه فکر کنم بیشتر از اینجا به شما نیاز دارن. _ چرا اتفاقی افتاده؟. + کیانا امروز از خواب بیدار شد کلی گریه کرد با بدبختی آرومش کردیم، لیانا هم با دوتا بچهی شیطون که یه جا نمینشینن درگیره، شما خونه باشی من خیالم راحته. _ باشه پسرم ما میریم ولی خیلی مواظب خوت باش و اینکه لطفا دهن به دهن آنا نذار ناراحته نمیخوام با هم دعواتون بیفته. + باشه عزیزم انقد نگران نباش برو حواسم هست. .... خیلی گذشته بود کاوه از اتاق خارج شد و چشمش به من خورد نزدیک آمد و گفت_ شما که نرفتین؟. + نه نتونستم برم، حالش چطوره؟. _ بیدار شده آروم و قرار نداره بدنش درد میکنه، میرم به پرستار بگم بهش مورفین بزنه باز. + میتونم ببینمش؟. _ مطمئن نیستم راستش خانومم خیلی ناراحته میترسم حرف ناجوری بهتون بزنه. + درک میکنم همش تقصير منه، میتونم یه درخواستی ازتون بکنم؟. _ بله بفرمایید. + خانومتون و راضی کنین مهتا رو بیاره خونه ما، اونجا پله نداره و کلی آدم هستن که ازش مراقبت کنن تازه مامانم هم دکتره اینجور برای همه بهتره. _ چی بگم والا؟ حالا بذار مرخص بشه بعد درموردش حرف میزنیم. + باشه ایشالا زودتر خوب شه دلش و ندارم حال بدش و ببینم. -
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@آتناملازاده عزیزم منتظر تایید شماییم -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نه گلم موردی نداره- 28 پاسخ
-
- 1
-
- امروز
-
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
اسم دلنوشته هم فرورجای خاموشی هست نه فراموشی🙏 -
درخواست طراحی جلد دلنوشته فرورجای خاموشی | شاهرخ(م.م.ر) کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عزیزم shahrokhاسم مستعارم توی سایته بی زحمت (ر.م.م)رو هم کنارش بزنید.ممنون -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و سی و پنج... عزیزخانم بغلش کرد که دوباره شروع کرد به گریه کردن سریع پسش گرفتم و کمرش را نوازش کردم و گفتم+ با خودم میبرمش بی زحمت شما برو داخل، ببین کاوه یا بچهها چیکار میکنن. بعد سمت ماهان رفتم تا من را دید گفت_ پدرِ نمونه سال خوش میگذره؟. + حالا خودت و ببینیم آقا، ماهان دیروز یا پريروز هیچ خانمی نیومد اینجا؟. _ منظورت رها خانمه؟. سر تکان دادم گفت_ چرا اومد، منم یه چک پنجاه تومنی بهش دادم، خیلی اصرار داشت بدونه شرط چیه؟. + نمیدونی چک و نقد کرده یا نه؟. _ نه، اگه نقد کنه پیامش برای تو میاد. + وقت نکردم گوشیم و نگاه کنم، باشه حالا میبینم. _نمیخوای بگی این دختر کیه؟. + کسی که زندگیم و خراب کرده. _ زندگیتو خراب کرده و تو بهش پول میدی؟. +خودم میدونم چیکار میکنم. کیانا را روی زمین گذاشتم و خواستیم برگردیم زنگ زدند عمو رسول در را باز کرد و گفت_ سلام دخترم، باز هم که اومدی. نمیدیدم ولی مطمئن بودم صدای رها بود گفت_ اومدم ببینم صاحب خونه اومده یا نه؟. گفتم+ عمو رسول بذار بیاد تو، آشناست. عمو رسول در را باز کرد و کنار ایستاد رها داخل آمد و سلام داد جوابش را دادیم که گفت_ من برای همه چیز آمادهام. + چک و نقد کردی؟ _ بله خیلی ممنون از لطفتون. + سوگند حالش چطوره؟ کی عملش میکنن؟. _ حالش خوبه پولش رو واریز کردم همه کارا انجام شده آخر هفته عملش میکنن. + ایشالا دوباره سرپا میشه. _ من اینجام تا شرطتون رو بشنوم. + پرستاری بلدی؟. با تعجب گفت_ پرستاری؟ از کی؟. به کیانا که کنار باغچه نشسته بود و با خاک بازی میکرد اشاره کردم و گفتم+ از این خانم. نگاهش کرد و گفت_ من از تنها بچهای که پرستاری کردم سوگند بود زمانی که مامانم ولمون کرد و بابام دق کرد ولی اون موقع هشت سالش بود ولی این بچه کوچیکه نمیدونم از پسش برمیام یا نه! مادرش کجاست؟. + مرده. _ تسلیت میگم بهتون. + نیازی نیست چون من نمیشناسمش. با تعجب نگاه میکرد برای اینکه شکاش برطرف شود گفتم+ همین امروز حضانت و گرفتم. _ بچه پرورشگاهیه؟. + بود، از امروز دختر منه، کیانا همتی، میتونی پرستارش بشی یا نه؟. کمی فکر کرد و گفت_ آره میتونم، ولی فقط روزا، شب و باید برم خونه. +مشکلی نیست، میتونی از فردا کارت و شروع کنی. کاوه با عجله آمد و گفت_ مهتا به هوش اومده. گفتم+ خداروشکر، خبر خیلی خوبی بود حالش چطوره؟. _ خانمم گفت دارن دست و پای شکستهاش رو میبندن حالش هنوز زیاد جا نیومده، گیجه. + میخوای بری بيمارستان؟. _ آره باز دردسر بچهها موند برای شما، میرم یه سر میزنم و میام میبرمشون. + منم میام. رو به رها گفتم+ کارت از الان شروع میشه فقط به جای یکی باید مواظب سه تا بچه باشی. گفت_ نه، جواب مادربزرگم و چی بدم؟. + زمانی که تو اون جهنم بودی به مادربزرگت چی گفتی؟. _دروغ گفتم،بهش گفتم مامان و بابای دوستم رفتن مسافرت و من قراره برم پیشش تا تنها نباشه. + پیرزن ساده هم قبول کرد، واقعیت و بهش بگو باید بریم بیمارستان، واجبه. سر تکان داد و گفت_ باشه یه کاریش میکنم. به ماهان گفتم+ ببرشون داخل. مواظب همچی باش، خدانگهدار. سوار ماشین کاوه شدیم و به بیمارستان رفتیم، مهتا در اتاق خصوصی بود هنوز بیهوش بود صورتش زخم بود و چسب زده بودن دست و پای راستش را گچ گرفته بودن سلام دادم و پیش مامانم و فرامرز رفتم. کاوه گفت_ اینکه هنوز بیهوشه. مامانم گفت_ درد داشت بهش مورفین زدن خوابید. با نگرانی گفتم+ حالش چطوره؟. _ خوبه، فقط باید استراحت کنه تا زخم و شکستگیهاش خوب بشه. -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
حالا خودت انتخاب کن دیگه فقط خلاصهی از رمانم رو بخون بعد. مرسی -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ببین عکس روش به کاوری بزن که انگار شیشه سنگ خورده شکسته اما طوری نباشه که عکس معلوم نباشه. -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
- 28 پاسخ
-
- 2
-
-
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
n.t پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
نمیدونم موردقبول باشه یا نه @سایان عزیزم مشکلی نیست عکس با Ai باشه؟ -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چون با هوش مصنوعی تولید شده انگشت شصتش نیاز به ویرایش داره می تونی درستش کنی یا خودم درستش کنم -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خودم که دوسش دارم -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
لبخند زمستان پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بنظر تون خوب میشه؟ -
در خواست طراحی جلد رمان یارگیلاما | لبخند زمستان کاربر انجمن نودهشتیا
n.t پاسخی برای لبخند زمستان ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
الان میخواین با این بزنم؟