تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
پارت صد و چهاردهم امیرعباس سرشو انداخت پایین و شروع کرد به تعریف کردن : ـ پدرش یکی از عضو گروه های معروف مافیاست که ارز دولتی و از کشور خارج میکنه یعنی یجورایی پولشویی انجام میده و چون توی کلانتری پایتخت یکی از اعضای خوده پلیس باهاشون همکاری میکنه ، هیچوقت دستگیر نشده و بدتر از اون با زن سابق پیمان بهش خیانت کرد، مادرشم بعد از اینکه برادر کوچیکش با موتور تصادف کرد ، مریض شد و بعدش آلزایمر زودرس گرفت و یه شب سکته کرد و مرد... گوشام سوت کشیدن ، فکر نمیکردم قراره چنین چیزهایی رو بشنوم...امیرعباس ادامه داد : ـ پدرش واقعا یه آدم شارلاتانه که دومی نداره...پیمان از وقتی از کارهای خلاف باباش مطلع شد ، یجورایی دور باباشو خط کشید اما پدرش خیلی رو پیمان حساب کرده بود ، چندین ساله یه قرارداد بین المللی با روس ها داره که پولشویی های عجیب و غریب انجام میدن اما مادر پیمان باعث شد هر دوتا پسرش از این موضوعات دور بمونن. پیمان و برادر کوچیکترش ساسان جفتشون بیش از اندازه به مادرشون وابسته بودن. اون موقع ها پیمان تو شرکت مخابرات تو تهران کار میکرد ، وقتی مادرشون بابت کارهای خلاف پدرشون به صورت جدی مخالفت کرد و درخواست طلاق داد ، پدرش اونقدر کتکش زد تا زن بیچاره بیهوش شد و همسایه ها زنگ زدن به دوتا برادر تا سریعتر خودشونو برسونن خونه. ساسان پیک موتوریه یه رستوران بود و وقتی برای کمک به مادرش و پیمان سعی داشت با عجله برسه خونه ، متاسفانه زیر کامیون له میشه...از اون روز زندگی یجورایی برای مادرش تموم شد اما پیمان هر جوری شد، سعی کرد سرپا وایسته و از مادرش مراقبت کنه...با همون حقوق کمش یه خونه برای خودش و مادرش اجاره کرد و دوتایی باهم زندگیشونو میگذروندن اما مادرش بعد از مرگ پسر کوچیکش دیگه هیچوقت نتونست به زندگی برگرده ، دچاره یه افسردگیه شدید شد...از یه تایمی به بعد آلزایمر زودرس گرفت اما بازم پیمان بدون اینکه پرستار بگیره خودش به تنهایی از مادرش پرستاری میکرد...بماند که پدرش هم بابت اینکه اونم تو کار خلافش وارد کنه هزار تا حقه سوار کرد و اونم تا آخرین لحظه گول نخورد اما آخرین رکبی که بهش زد و دیگه نتونست متوجه بشه و خودشو دلشو باخت...از وقتی مادرش آلزایمر گرفته بود و بعضا دچار شوک عصبی میشد دکتر گفت که باید براش آهنگ بزارین تا گوش بده و آروم بشه...همین قضیه باعث شد پیمان کم کم وارد حرفه موسیقی بشه....از پیانو شروع کرد و مدیر آموزشگاهی که بهش پیانو یاد میداد، همون زن سابقش یعنی دنیا بود...همسن خوده پیمان بود و طبق گفته خودش خیلی با هم کنار میومدن...تا جایی که واقعا پیمان از این دختر خوشش اومد و ارتباطشو باهاش شروع کرد و کم کم دختره برای آموزش پیانو میومد خونه پیمان اینا..
- 114 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و سیزدهم *** ـ امیرعباس میشه واقعا بگی که چه خبره؟؟ امیرعباس همونجور که ورقه های مربوط به تور و از پذیرش میگرفت رو به من گفت : ـ غزل چیز خاصی نیست. هر چیزی هم که باشه تو گذشتش مونده. با حالت شاکی گفتم: ـ خب همین گذشتش داره به رابطه ی الانش آسیب میزنه و من باید بفهمم قضیه چی بوده؟؟ شاید بتونم کمکش کنم. امیرعباس همونجور که داشت میرفت سمت لابی گفت : ـ غزل دونستن این قضیه چیزی و حل نمیکنه ، فقط باعث میشه ناراحت تر بشی. میترسیدم از شنیدنش اما گفتم: ـ باشه در هر صورت من میخوام بدونم. با شک گفت: ـ پیمان منو میکشه. با اطمینان خاطر نگاش کردم و گفتم: ـ به روش نمیارم نگران نباش...فقط سعی میکنم بیشتر درکش کنم...امیرعباس چرا متوجه نمیشی؟ حس نمیکنی دیشب واسه قضیه کوهیار زیاد واکنش نشون داد؟؟ خیلی مضطربه و من میخوام بدونم که قضیه چیه. امیرعباس یه هوفی کرد و دستی به صورتش کشید و گفت : ـ بزار من این ورقه ها رو ببرم به بخش گردشگری تحویل بدم ، میام تو لابی باهم صحبت میکنیم. لبخندی زدم و رفتم تو لابی منتظر موندم. به هیچکس نگفته بودم که اومدم پیش امیرعباس ، حتی مهلا هم نمیدونست چون میدونستم امروز برای یه کاری با عرشیا اینا رفته بودن میکامال ، گفتم بهترین فرصته تا برم و از امیرعباس بپرسم...این همه ندونستن دیگه داشت اذیتم میکرد. یکم منتظر شدم تا بالاخره امیرعباس اومد و با ناراحتی به دستاش که توی هم قفل کرده بود نگاه کرد و گفت : ـ راستش غزل، واقعا اینقدر این قضیه برای خودمم تلخه که نمیدونم از کجا باید شروع کنم؟ گفتم: ـ خب پس بزار من بپرسم...پدرش ، مادرش کجان؟ چرا اصلا هیچ چیزی از خانوادش تو خونش نیست؟
- 114 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
_313_ عضو سایت گردید
- امروز
-
#پارت۳۲ خیلیا فکر میکنن اگه یه مرد مهربون باشه، اگر دلش برای مامانش تنگ بشه، اگر صدای خواهروداداشش آرومش کنه، میشه گفت مامانیه. ولی من؟ نه... من فقط یه پسر بودم که توی هیاهوی دنیا، هنوز یه تکه از قلبش رو توی حیاط خونهی مادرش جا گذاشته بود. مامانی نبودم، فقط... خانوادهم رو بیقید و شرط دوست داشتم. فرمون زیر دستم بود اما ذهنم پر زده بود. از پنجره، منظرهی خیابون مثل فیلم عقب میرفت درست مثل ذهنم. آهنگ هنوز پخش میشد، اما من دیگه صدای حامیم رو نمیشنیدم... صدای خندههای خواهرم توی گوشم زنده شده بود. «کیان دست به شیرینیها نزن، مامان میفهمه» سرمو برگردوندم، اون کوچولوی موفرفری با اون لبخند شیطون و چشمهای درشتش، گوشهی آشپزخونه قایم شده بود. من؟ شیرینی؟ لب زدم: - اگه تو لو ندی، کسی نمیفهمه و بعد دو تایی زدیم زیر خنده، از ته دل... همون خندههایی که دیگه کمتر از دهنم در میاومد. تصویر مامان با اون شال گلگلیاش جلو چشمم اومد، همون لحظهای که توی حیاط نشسته بود، هندونه قاچ میکرد، و غرغرکنان میگفت: - شما دو تا یه روز منو سکته میدین یه لبخند نصفهنیمه نشست رو لبم اون خونه... اون روزا... خیلی دور نبودن، ولی انگار یه عمر گذشته بود. تو آینه ماشین یه لحظه چشمم به خودم افتاد پسر بیستوهفتسالهای که از اونور آب برگشته بود با کلی تجربه، کلی خاطره، کلی تنهایی... ولی هنوزم یه پسر بود همون پسری که خونه براش یه سنگر بود، مامان یه پناهگاه و صدای خواهر وبرادرش... صدای کودکیش نفس عمیقی کشیدم. انگار بوی خونه از لای همین شیشهی ماشین رد شده بود، بوی سبزی خشکای مامان، بوی چای تازهدم دمعصرا، بوی خاک بارونخوردهی حیاط کوچیکمون... آهنگ تموم شد. یه لحظه پلک زدم و برگشتم به حال. خیابونها هنوز همون بودن. اما من... یه تیکه از دلم رو توی اون خاطرات جا گذاشته بودم.
-
پارت و سی وپنج رها، در میان گریه، زمزمه کرد: — سامی… من یا مامان؟ تو که همیشه نیستی… اون شب که نرفتم مهمونی سمیرا، نمیدونی چی گفت. میدونه من حساسم، حوصله اون جمعا رو ندارم… ولی دقیقاً همونجا ضربه میزنه. چرا؟ چرا باید مامان همچین کاری باهام بکنه؟ بغضش شکست. صدایش میلرزید. — حسرت به دلم موند یه بار مثل بقیه با مامان برم بیرون، حتی یه خرید ساده… یه مسافرت. همیشه مهرناز بود، سمیرا بود، یکی دیگه بود… همیشه فقط خودش مهم بود. هیچوقت، هیچوقت برام وقت نذاشت. انگار همیشه… من مزاحمم.… اشکها بیوقفه روی گونهاش میلغزید. ـ جوجهی من، کی گفته تو مزاحمی؟ تو هیچوقت مزاحم نبودی… هیچوقت. رها هقهق میکرد. صورتش را توی سینهی سام پنهان کرد. سام بازوهایش را دورش حلقه کرد؛ محکم، امن. سرش را بوسید، موهای کوتاهش را آرام نوازش کرد. ـ تو به دنیا اومدی که خواهر من باشی. من غیر از تو کیو دارم؟ ها؟ تو همهی زندگی منی، رها… همهچی. رها میان گریههایش زمزمه کرد: ـ تو هم بری، اینجا دوباره میشه زندون… سام نفس عمیقی کشید، بوسهای دیگر روی پیشانیاش زد: ـ قول میدم تا قبل سال نو برگردم. نگاهش را جدیتر کرد: ـ فقط یه قولی به من بده… هروقت سردردات شروع شد، تمرین رو ادامه نده. باشه؟ رها با صدایی آرام و لرزان گفت: ـ باشه… قول میدم. سام باز هم پیشانیاش را بوسید. ـ کلاسات که تموم شد، با مامان بیاین دبی. چند روزی اونجا بمونین. هم آبوهوا عوض میشه، هم پیش خودمی. ـ چشم… سام لبخند زد. ـ دیگه نبینم این چشمای قشنگو پر اشک کنی… رها، با چشمانی خیس، لبخندی زد و خودش را بیشتر به آغوش گرمش فشرد؛ انگار که آنجا، امنترین جای دنیا بود.
-
پارت سی وچهار رها اشکریزان، از پلهها بالا رفت. صدای قدمهاش روی پلهها، مثل پتک روی دل سام میکوبید. وقتی در اتاقش را محکم بست، سکوتی سنگین، در خانه پیچید. درِ ورودی با صدای کلید باز میشود. هما وارد خانه میشود، بارانیاش را درمیآورد با نگرانب به آشپزخانه نگاهی میاندازد. سام با صورتی برافروخته، پشت میز ایستاده. لیوانی در دست دارد، اما هنوز نخورده. هما(مضطرب) — چی شده؟ صداتون تا سر کوچه میره سام بیکلام لیوان را با شدت روی میز میکوبد. صدای برخوردش در سکوت خانه میپیچد. سام (با صدای بلند) — از دخترت بپرس! ببین امروز کجا بوده! هما (عصبانی) — از تو میپرسم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ سام (با خشم و کنایه ) — بیخبر رفته برای خودش تو باشگاه رالی اسپرینت ثبتنام کرده! اصلاً عقل درستوحسابی داره این دختر؟! هما (با بهت) — چی؟! از کجا فهمیدی؟ سام (خشمگین تر) — واااای مامان الان واقعاً مهمه از کجا فهمیدم؟! میفهمی مامان؟ یه ساله داریم با جون و دل ازش مراقبت میکنیم. با داروها و کماسترس نگه داشتنش، حالش بهتر شده الان میخواد با این کارش گند بزنه به همه چی داره با پای خودش میره تو دهن شیر! سلامتیش براش مهم نیس میخواد خودش رو به کشتن بده! در همین لحظه صدای گریه و فریاد رها از بالای پلهها میپیچد.حرفهایشان را شنیده رها ( با صدای بغض آلود ،فریاد می زند) — آره! آره میخوام خودمو به کشتن بدم! ولمکنید سام و هما یک لحظه ماتشون برد. هما سریع به سمت پلهها رفت، — رها وایسا مامان باید با هم حرف بزنیم اما رها بالا رفته بود. صدای کوبیده شدن در اتاق، لرزش دیوار را دوچندان کرد هما با عصبانیت به سام نگاه کرد —عین خودت کله شقه سام ساکت بود. فقط نگاهش را به زمین دوخت و زیر لب چیزی گفت. چیزی که شاید خودش هم نمیخواست کسی بشنوه یک هفته بعد اتاق رها نیمهتاریک بود. روی تخت دراز کشیده بود و موسیقی گوش میداد. سام در زد. آرام. جوابی نیامد. در را آهسته باز کرد و وارد شد. رها ایرپاد را از گوشش درآورد و نشست. سام نزدیکتر آمد و لبهی تخت نشست. لبخند کمرنگی زد و گفت: — با من قهری؟ رها بیحوصله، بیآنکه نگاهش کند: — نه… فقط میخوام تنها باشم. حوصلهی هیچچیو ندارم. سام نفس عمیقی کشید. لحظهای سکوت کرد، بعد آرام گفت: — میخواستم قبل رفتنم باهات حرف بزنم. اگه اون روز عصبانی شدم، اگه صدایم بالا رفت… بهخدا فقط واسهی اینه که نگران سلامتیتم (نگاهش را پایین انداخت) الان که بهتر شدی، نمیخوام با یه اشتباه دوباره همه چی برگرده سر اولش سرش را بلند کرد، نگاهش را دوخت به چشمهای رها: — وگرنه از خدامه بری دنبال چیزی که خوشحالت میکنه. روحیهت عوض شه، از اون پیلهی تنهایی بیای بیرون… فقط نه به قیمتِ سلامتیت رها بالاخره سر بلند کرد. چشمهایش پر از اشک بود. با صدایی لرزان و بغضآلود گفت: — کاش… فقط یه بار… منو میفهمیدین، فقط یه بار… سام سرش را نزدیک آورد، دستهایش را دو طرف صورت رها گذاشت. با صدایی آرام، اما پر از لرزش گفت: — من میفهممت قربونت برم… بخدا که میفهمم. هر چی بشه، من کنارتم. انقد به خودت سخت نگیر. باور کن، زندگی هرچی سخت بگیری، سختتر میگذره. حتی آدما ی تو خیابون، سختتر از کنارت رد میشن… انقدرم با مامان کلکل نکن، عزیز دلم…
-
پارت سی وسه ***** یک هفته بعد از عمل جراحی صبح سردی بود نور ملایم آفتاب از پشت پنجرهی بیمارستان، خط باریکی روی دیوار اتاق رها انداخته بود.رها روی تخت نیمخیز شده بود، نگاهش آرامتر از قبل بود. دیگر آن رخوت سنگین روزهای اول را نداشت، اما هنوز ضعف در چشمانش موج میزد. سام کنارش نشسته بود، با چهرهای آرام اما نگاهی که هنوز اضطرابهای فروخورده درونش را لو میداد. دست رها را گرفته بود و گاهبهگاه، بیاختیار فشار کوچکی به آن میداد. هما کنار پنجره در حال مکالمه تلفنی بود دکتر خیامی وارد شد؛ پوشهای در دست، لبخند آرامی روی لب. — خب، دختر شجاعِ من ؛بالاخره وقتشه از اینجا نجاتت بدیم. رها، هنوز کمی گیج — یعنی… مرخص میشم؟ —آره، …اما با احتیاط کامل. هیچ هیجان، هیچ فشار، هیچ خستگیای فعلاً مجاز نیست. باید استراحت کنی، حسابی. رها نفس عمیقی کشید بالاخره آزاد شدم —سام، کنار تخت نشسته بود، با نگاهی مراقب هما، لبخندی آرام بر لب داشت. دکتر سرگرم تکمیل پرونده بود همزمان گفت — می تونی بری خونه.داروهات نوشتم خودمم هر دوروز میام بهت سر میزنم چک میکنم همه چی رو —سام بلند شد از دکتر تشکر کرد و روبه هما من میرم پایین کارای ترخیصش انجام بدم صدای ضربآهنگ قدمهای آشنا از راهرو آمد. امیر با با دسته گلی در دست، وارد شد. لبخند گرمی بر لب داشت. — سلام گرمی به همه کرد صورت همارو بوسید سپس به سمت رها رفت بغلش کرد و آرام گونه اش را بوسید ؛نفس دایی حالش چطوره امروز —رها لبخندی زد بهترم قراره امروز برم خونه امیر _ اره عمه ؟؟؟ هما —اره عزیزم —امیر (با لبخند مهربان، نگاهش به رها): — بالاخره قراره این بیمارستان بیستاره بشه… رها میخنده هما به سمت امیر میره (نکاه پر مهر ) —امیر جان این مدت خیلی بهت زحمت دادم بابت همه چی ازت ممنونم برای من همیشه خودِ کاوه بودی جای اونو برام پر کردی امیربغضی شد ولبخندی زد و گفت: — من نوکرتم هستم عمه جون ، هر کاری ازم بربیاد وظیفهمه. خانه – شب در با صدای کلید چرخیدن باز شد. رها، آرام وارد شد، کاپشنی سرمه ای تنش بود با کلاه طوسی ،صورتش خسته بود، کلاهش را در آورد و هنوز به پله ها نرسیده بود که صدای سام از پذیرایی بلند شد:خوش گذشت ؟؟؟؟ —رها لحظهای مکث کرد. چی خوش گذشت؟؟نگاهش را بالا آورد. سام با حالتی جدی و خونسرد، روی مبل نشسته بود، موبایلش توی دستش بود و به ظاهر مشغول چک کردن چیزی بود. اما از برق چشمهایش معلوم بود منتظر این لحظه بوده. سام بلند شد، چند قدم به سمتش برداشت.صدایش پراز خشم بود —تمرین میگم خوش گذشت؟؟؟ رنگ از صورت رها پرید. لحظهای ماتش برد. کاپشنش را آرام انداخت روی صندلی و سعی میکرد خونسرد باشه گفت: — از کجا فهمیدی؟ —(با صدای بلند)مهم نیست از کجا.بی خبر رفتی باشگاه اتومبیلرانی ثبت نام کردی؟ —چون میدونستم با مامان مخالفت میکنین چیزی بهتون نگفتم. —(با لحن تندی)که میدونستی مخالفت میکنیم ولی باز تو رفتی؟؟ رها با لحنی دفاعی ؛مگه من بچه ام که هر کاری کنم ب شما ها بگم خودم نمی تونم تصمیم بگیرم ؟؟ سام یک قدم نزدیکتر شد نگاهش، مثل تیغ، مستقیم دوخته شد به صورت رها. صدایش لرزید از خشم: — بچه نیستی؟! واقعاً فکر میکنی حالت خوبه؟!! تو عقل داری تو کله ت؟مربیت قراره حواست رو جمع کنه یا دکتر مغز و اعصابت؟! —مربیم گفت مشکلی نداری ، چون فشار خاصی نداره. سام پوزخند زد: — آاااره. چون مربیت دکتر مغز و اعصاب!!! اون بهتر از من میدونه چی خطرناکه؟ بازوی رها رومحکم گرفت صدایش پر از خشم بود داد می زد — د آخه بی عقل،این تمرینا… توی پیستن. تایمتریلن. هیجان دارن، ریسک دارن. اگه اتفاقی بیفته چی؟، مربی الاغت می دونه تو مریضی؟؟؟؟هااااچرا اینقدر بیفکری تو می دونی رالی اسپرینت چیه اصلا؟؟یعنی هیجان، استرس، آدرنالین بالا. همون چیزایی که دکتر گفت برات بده این بچهبازی نیست.اصلاً میدونی پشت فرمون رالی نشستن، چه فشاری به بدنت میاره؟ مغزت چی؟ ضربان بالا، تمرکز شدید، گرما، لرزش ماشین… بعد اگه یه لحظه سردرد بگیری وسط مسابقه چی؟ میفهمی داری چی کار میکنی یا نه؟ بگو رها! واقعاً فکر میکنی عقل داری!! رها لحظهای عقب کشید، چشمهایش پر از اشک، ولی سعی کرد نترسه. نفس عمیقی کشید، خودش را عقب کشید —من حالم خوبه چیزیم نیس سام با خشم خیرهاش شد. انگشت اشارهاش را بالا آورد، اما چیزی نگفت. فقط نفسنفس میزد. و بعد، با طعنهای تلخ، فریاد زد: هر غلطی دلت میخواد بکن… ! تو آدم بشو نیستی
-
پارت سی ودو مطب دکتر خیامی – دو هفته بعد هوا سرد بود. هما، با شال گردنی کرم و چهرهای خسته، وارد سالن انتظار مطب شد. منتظر نوبتش شد ، منشی گفت: — بفرمایید خانم افشار نوبت شماس هما سری تکان داد. در را بهآرامی باز کرد. دکتر خیامی پشت میزش بود. تا نگاهش به هما افتاد، لحظهای خشکش زد. انگار سالها عقب رفته باشد. — هما… هما بیحرکت مانده بوده انگار سالها خاطره، بیاجازه به دلش هجوم آورده بودند. — سلام ایرج برخاست. با چشمانی که هنوز ناباوری درشان بود به هما اشاره کرد بشیند — پس حدسم درست بود… همون روز که رها اومد مطب،نگاش برام آشنا بود هفته پیش با سام که اومد شکم به یقین شد —به خودت شبیه هما که تا این لحظه ساکت بود لبخند محوی زد: — چشماش به من نرفته شبیه سام هما نگاهش را از ایرج برنداشت — فکر میکردم کانادایی. کی برگشتی ایرج دو سه سالی برگشتم. نسرین همسرم تحمل دوری خانوادش نداشت هما __اهااا ایرج : —خودت کی اومدی ایران — یه سال بعد فوت اردشیر . نمیتونستم توی اون وضعیت تنها بمونم… نمیخواستم رها اونجا بزرگ شه.دوسالش بود که برگشتیم ایران —پس خیلی وقته برگشتی —اره اینجا آرام تره برام ایرج نگاهش را پایین انداخت، بعد آرام گفت: — سام و رها می دونن اینجایی —نه خبر ندارن —رها حالش چطوره داروهاش که میخوره —بهتره اره شروع کرده الان خیالم راحته که پیش دکتر خوبی اومده بعد از جایش بلند شد خب دیگه من وقت مریضات نگیرم خوشحال شدم دوباره دیدمت ایرج بلند شد به سمتش آمد _منمخوشحالم ازین دیدار و دستش را ب سمت هما دراز کرد وبه گرمی دستش را فشرد باهم خداحافظی کردن در راباز کرد یک لحظه هما برگشت راستی نمیخام رها و سام ازین دیدار باخبر بشن -ایرج خیالت راحت
-
پارت سی ویک خانه – شب ماشین داخل حیاط پارک شد. هردو وارد خانه شدند هما تلفنی صحبت میکرد، —بعدا بهت زنگمیزنم مهرناز جان فعلا خداحافظ رها وسام سلام کردند خستگی اش را بهانه کرد و بدون معطلی گفت : خیلی خسته ام ،خوابم میاد شب بخیر به طرف پله ها را افتاد هما با چشم به سام اشاره کرد چیشده؟ —سام با اشاره گفت هیچی سپس بطرف آشپزخانه رفت شیر آب را باز کرد ولیوان آب را پرد و سرکشید به طرف هما برگشت روی مبل نشست هما — خب بگو چی گفت دکتر؟ سام نگاهش جدی شد. — تشخیص اولیهش میگرن با اورا بود ولی گفت ناحیهای از مغز رها که از قبل هم خونرسانی ضعیفتری داشته، حالا ممکنه در برابر استرس یا فشارهای عصبی، بیشتر آسیبپذیر شده باشه اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه. فعلاً باید دارو رو شش ماه مصرف کنه ،تا ام ار ای بعدی نگاه هما پر از اضطراب شد. سام مکث کرد. دکترگفت چیز حادی نیست ولی باید تحت نظر بمونه تا بعدها به مشکلی جدی تبدیل نشه. —هما :خدا کنه همینطور باشه سام این را بیشتر برای اطمینان خاطر مادرش گفت اما نگران بود خیلی در ذهنش طوفانی میوزید؛ صدای دکتر هنوز در گوشش میپیچید: اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه وخطرناک باشه ترس لحظهای رهایش نمیکرد کاش دردش بیشتر نشه،اون هنوز نوزده سالشه.کمرنج و درد کشیده اینم بیاد روش نفسش گرفت. صدای هما رشته افکارش را پاره کرد —چای میخوری عزیزم — ن مامان جان — راستی، مامان دکتر رها اسمش ایرج خیامی بود. وقتی داشتیم میرفتیم، بهم گفت: “به مادرت سلام برسون.” تو میشناسیش؟ هما جا خورد، اما سریع خودش را جمع کرد. — نه… نه یادم نمیاد. شاید اشتباه گرفته —سام لحظهای به چشمهای مادرش خیره شد. چیزی نگفت.بلند شد. — میرم بالا کاردارم چندتا ایمیل هست باید چک کنم شببهخیرمامان —شبت بخیر پسرم
-
درخواست نقد رمان و داستان | انجمن نودهشتیا
نوشین پاسخی برای سادات.۸۲ ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
با سلام در خواست نقد برای رمان نقطه ی بیصدا https://forum.98ia.net/profile/167-ahm/ @A.H.M -
-
parisa عضو سایت گردید
- دیروز
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت سی و چهار حیدر زودتر واکنش نشان داد. مقابلش ایستاد و با لحن طلبکاری، تشر زد: -شما خر کی باشی؟ اسم زن منو از کجا بلدی؟! با هر کلمه، آب دهانش روی صورت امیرعلی میپاشید. به روپشتی سفید چنگ زدم و آن را مثل روسری، روی موهایم انداختم. بلند شدم و از پشت حیدر گفتم: -مسئله خونوادگیه آقا، دخالت نکنید. از شنیدن صدایم وحشت کردم، دورگه و خشدار شده بود. امیرعلی نگاهش را از حیدر نگرفت. رگهای پیشانیاش باد کرده بود و چیزی نمانده بود که از آن چشمها، دستی بیرون بیاید و گلوی حیدر را بفشارد. برای لحظاتی، تنها صدای نفسهای من شنیده میشد. امیرعلی از گوشه چشم، به من نگاه کرد. بیصدا لب زدم: -برو! -این کیه ناهید؟ چه صنمی باهم دارین شما؟ حالا هر سه مرد درون اتاق، به من نگاه میکردند. آب دهانم را قورت دادم و آستین لباسم را تا نوک انگشتم پایین کشیدم. -ه... همسایههای جدیدن دیگه. خونه بغلی رو خریدن. اینکه خانهای در همسایگیمان به فروش گذاشته شده بود، حقیقت داشت و حیدر هم این را میدانست؛ ولی اینکه امیرعلی و خانواده فرضیاش در آن مستقر شده بودند، دروغی بیش نبود. ابرهای تیره روی چهره امیرعلی سایه انداختند. منتظر چه بود؟ این مرد عشق دوران مجردی من است و اتفاقا امروز هم مرا به خانه رساند... انتظار داشت اینها را به همسر و پدرم بگویم؟! خماری، حسابی به بابا فشار آورده بود. ضربهای به بازوی امیرعلی زد و گفت: -برو جوون! آدم هر درِ بازی که دید، سرشو نمینداره بره تو! برو پی کارت. قسم میخورم که حتی ذرهای جابجا نشد. نگاه خیرهاش در حضور حیدر داشت مثل خاری در جانم فرو میرفت. حرکت قطرات عرق را لای موها و پشت گردنم احساس میکردم. چرا نمیرفت؟ اگر معطل میکرد، قلبم سینهام را میشکافت و به سمت او پرواز میکرد. عاقبت، حیدر کنترلش را از دست داد. صورت امیرعلی را در دست گرفت و به سمت خودش چرخاند: -ننهت محرم نامحرم یادت نداده یابو؟ دِ هِری! گورتو گم کن! فریاد آخرش تمام استخوانهایم را لرزاند. حتی بابا هم قدمی به عقب برداشت. امیرعلی چانهاش را از دست حیدر آزاد کرد. دهان باز کرد چیزی بگوید، اما پشیمان شد. چنگی به یقه پیراهنش زد و رفت. نفس حبس شدهام را آزاد کردم. همان لحظه، مُشتی از غیب روی صورت حیدر نشست. -آخ! به صورتم سیلی زدم: -یا فاطمه زهرا! ادامه رمان در کانال تلگرامی : hany_pary- 34 پاسخ
-
- 2
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
پارت سی ام *** سام آرام به سمت طبقه بالا رفت. در اتاق رها که باز کرد، هما را دید که روی صندلی کنار تخت نشسته بود. رها خوابیده بود؛ آرام و بیحرکت، پلکهایش بسته بود. هما با نگاهی نگران به سام گفت: «چرا دیر برگشتی؟» سام با لحنی آرام جواب داد: «یه تماس کاری بود… مجبور شدم جواب بدم.» هما با مهربانی پرسید: «حالت خوبه؟» سام نگاهی به او نکرد و به سمت پنجره رفت. کمی مکث کرد و گفت: «آره، خوبم.» سپس با صدایی جدی ادامه داد: «من پیشش هستم، مامان. تو برو خونه استراحت کن.» هما کمی مکث کرد، بعد سر تکان داد و با لبخندی پر از نگرانی گفت: «باشه، مراقبش باش.» با رفتن هما ، اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت . سام ماند؛تنها با رها که در خوابی عمیق آرام گرفته بود ؛ودلی که ازشدت نگرانی وبغض،انگار تا مرز شکستن پیش رفته بود **** رستوران – خیابان ولیعصر نور ملایم، صدای آرام موسیقی، فضا را آرام کرده بود. سام مقابل رها نشسته بود. هر دو ساکت غذا میخوردند. سام آرام گفت: — چرا انقد تو فکری دکتر گفت که چیز نگرانکنندهای نیست. فقط باید مراقب باشی. داروهات رو مرتب بخوری، استراحت، خواب، دور از استرس همین .. رها با قاشق در ظرفش بازی میکرد. بعد آرام گفت: — نه تو فکر نیستم اما دروغ میگفت سام، لبخند زد. نگاهش را محکم در چشمهای رها دوخت. — تا من هستم، هیچچی نیست که بخوای ازش بترسی. خودم هواتو دارم، خواهر کوچولوی من. رها، لبخند محوی زد. بعد سرش را پایین انداخت مشغول خوردن غذایش شد .
-
پارت بیست ونهم دکتر ادامه داد: — چیزی که نگرانکنندهست، اینه که ممکنه اون ناحیهای که از قبل خونرسانی ضعیفتری داشته، حالا در معرض آسیب جدیتر باشه. اگه این اتفاق افتاده باشه، ممکنه بعد از این، با هر بار حملهی میگرنی، شدت سردردها بیشتر بشه. و هر بار، احتمال خونریزیهای داخل بینی وجود داشته باشه و مزمن بشه سام دستهاش مشت شدند روی زانوهاش لب پایینش رو گاز گرفت نمی توانست درست نفس بکشد گفت: — یعنی… ممکنه هر بار که درد میگیره، خطر بیشتری تهدیدش کنه؟ دکتر با صدایی آرام و محکم گفت: — عزیزم هنوز چیزی قطعی نیست. باید وقتی وضعیت عمومیاش بهتر شد، فوراً MRI بگیریم. اون موقع میتونم نظر دقیقتر بدم. سام بلند شد. انگار پاهاش میلرزیدن.نگاهش خیره به جایی نامعلوم بود ایرج از پشت میز بلند شد روبه روی سام ایستاد هردو بازوش رو گرفت و گفت: — سامی جان لطفاً به هما چیزی نگو. الان زمانش نیست. خودم بعداً، وقتی مطمئنتر شدم، باهاش حرف میزنم. چند لحظه ساکت موند، بعد با صدایی گرفته گفت: — نه نمیگم. اگه اتفاقی بیفته، خودم هیچوقت خودمو نمی بخشم — لبخندی ملایمی زد و گفت ؛نمیفته . خیالت راحت باشه فقط الان لازم نیست اضطراب اضافه بشه. سام بدون جواب، از اتاق خارج شد. صدای بسته شدن در، در راهروی خلوت پیچید. چند قدمی رفت، اما ایستاد. نفس عمیق کشید. دلش نمیخواست دوباره برگرده بالا. نمیخواست مادرش، از نگاهش، از لرزش صداش، چیزی بفهمه. قدمهاش رو تند کرد، و بیصدا به سمت حیاط بیمارستان رفت… **** بیرون مطب هوا کاملا تاریک شده بود باد سردی می وزید رها با نگاه پایین، قدمزنان کنار سام میرفت. سام هم در سکوت، فکرش میان حرفهای دکتر، نگاه رها، و آن جملهی آخر گیر کرده بود. به سمت ماشین حرکت کردند برای لحظهای مکث کرد. با تردید نگاهش را به خواهرش انداخت. — بریم شام بخوریم؟ حالوهوامون هم عوض شه رها، آرام سر بلند کرد. خسته، ولی لبخند کمرنگی روی لبش نشست. — باشه. سام گوشیاش را از جیب درآورد. تماس گرفت. — سلام مامان. آره… رفتیم دکتر. حالا میام خونه، میگم چی شد. من و رها شامو بیرون میخوریم . تو هم شام بخور… نگران نباش. باشه، فعلا
-
پارت بیست و هشتم ***** هوای اتاق هنوز سنگین بود. هما، کنار تخت رها ایستاده بود. دستی به پیشانی باند پیچی دخترش کشید وگفت: — قربونت برم… زود خوب می شی به هیچی فکر نکن رها با صدایی ضعیف جواب داد: — خوابم میاد… — بخواب دخترم استراحت برات خوبه —رها چشمانش را بست سام کنارش نشسته بود و دست رها را گرفته بود حرفی نزد هما نگاهی کوتاه به سام انداخت و آرام گفت: — خیلی خستهای، برو خونه استراحت کن من پیشش می مونم سام سری تکان داد: — نه خسته نیستم .میرم پایین یه قهوه بگیرم، برای تو هم بگیرم ؟ —هما :نه مرسی سام خم شد بار دیگر رها را بوسید: الهی من قربونت برم از اتاق بیرون رفت. راهرو خلوت بود، صدای قدمهایش در سکوت بیمارستان طنین میانداخت. مستقیم رفت سمت اتاق پزشک.در زد دکتر خیامی پشت میز نشسته بود. نگاهی کوتاه به سام انداخت و لبخند آرامی زد: — بشین سامی جان سام، بیمقدمه پرسید: — دکتر راستش… میخوام بدونم وضعیت رها چطوره دقیقاً چه خبره. میدونی که طاقت پیچوندنم ندارم. دکتر خیامی لحظهای سکوت کرد. انگار دنبال واژهی درستی میگشت که نه امید واهی بده، نه بیش از حد تلخ باشه پلک زد و بعد با صدایی شمرده گفت: — عمل موفقیتآمیز بود. خونریزی مهار شد و از لحاظ جراحی، رها از مرحلهی حاد گذشته. اما سام اخم کرد.حالش از شدت اضطراب به هم ریخته بود. —اما چی دکتر ،؟ خودت می دونی این یکی دوسال قبل میگرنهاش جدی تر شد .اون موقع سعی کردیم با دارو وتغییر سبک زندگیش کنترلش کنیم. قبلا هم بهت گفته بودم هرچه استرس کمتر باشه براش بهتره ولی الان، با این ضربهای که به ناحیهی قاعده جمجمه خورده، نگرانی من بیشتر شده. نفسش گرفت .یعنی چی دکتر ؟
-
پارت بیست و هفتم — خب رها جان… توی MRI و نوار مغزت چند مورد دیده میشه که بهم یه تصویر نسبی از وضعیتت میده. نشونههایی هست که ما بهش میگیم حساسیت عصبی به تحریکها؛ یعنی مغزت نسبت به استرس، کمخوابی، نور و صدا واکنش بیشازحد نشون میده. این با همون چیزی که تو گفتی — سردردهای ضرباندار، حالت تهوع، حساسیت به نور — همخونی داره.همون میگرن با اورا.مورد بعدی توی امآرآی یه نکتهی مهم وجود داره که باید با دقت بررسیاش کنیم. تصویربرداری نشون میده که در ناحیهی تمپورو-اکسیپیتال سمت چپ مغز، یک اختلال خفیف در خونرسانی داریم. چیزی که بهش میگیم هایپوپرفیوژن موضعی. رها ( کمی مضطرب) یعنی چی؟ —دکتر یعنی جریان خون به اون بخش خاص از مغز، کمی کمتر از حد طبیعیه. ممکنه مادرزادی باشه، یا نتیجهی تجمع عوامل مختلف مثل استرس شدید، کمخوابی، یا حتی ژنتیک. این کاهش خونرسانی میتونه باعث تحریکپذیری بیشتر اون ناحیه بشه و علائمی مثل میگرن، تاری دید، یا گیجی رو ایجاد کنه. سام (نگران): یعنی این وضعیت میتونه بدتر بشه؟ دکتر: در حال حاضر نه، ولی اگه کنترل نشه، احتمال داره شدت حملات میگرنی بیشتر بشه. ما فعلاً باید دارودرمانی رو شروع کنیم، و پیگیری مداوم داشته باشیم. مهمتر از همه اینه که از عوامل تشدیدکننده مثل استرس ،تنش ، کمخوابی، و صداهای بلند دور بمونه. ادامه داد -نگران نباشید، چیز حادی نیست ولی باید تحت نظر بمونه تا بعدها به مشکلی جدی تبدیل نشه. سام نگران ، نگاهش را به رها دوخت . رها سرش را پایین انداخته ودر سکوت ، غرق فکر بود دکتر روبه سام —این نسخه داروهاش دستور مصرفش نوشتم شش ماه دیگه دوباره ام. ار ای بشه در برگه ای دیگری شماره ش نوشت و بدست سام داد: این شماره منه کاری داشتین می تونید تماس بگیرین سام ورها تشکر کردند دکتر از پشت میز بلند شد سام و رها هم از جا بلند شدند . هر دو آمادهی خداحافظی بودند. دکتر، اول به رها لبخند زد: — مراقب خودت باش داروها تم مرتب بخور سپس نگاهش را به سام دوخت. دستی به سمتش دراز کرد. سام هم با احترام دستش را فشرد. ایرج کمی بیشتر از معمول دستش را نگه داشت، به چشمهای سام نگاه کرد و گفت: — به مادرت سلام برسون. لحظهای، چشمهای سام تنگ شد. انگار واژهها را مزه کرد. لبخندی بیصدا زد. فقط گفت: — حتماً. و چیزی نپرسید
-
پارت بیست وششم کلینیک تخصصی مغز و اعصاب سالن انتظار نیمهخلوت بود. بوی ملایم خوشبوکنندهی فضا در هوا پیچیده بود. صدای آهستهی تلویزیون روی دیوار و خشخش برگههای منشی، فضای ساکتی ایجاد کرده بود. سام، بعد از پر کردن فرم پذیرش، کنار رها روی یکی از مبلهای راحتی نشسته بود. نگاهش روی صفحهی مانیتور مقابل بود، اما ذهنش جای دیگری پرسه میزد. صدای منشی، رسا اما آرام: — خانم رها افشار؟ سام نیمخیز شد. دست رها را گرفت؛ کوتاه و محکم: — نگران هیچی نباش… همینجا منتظرم. رها با لبخند کوچکی سر تکان داد، بلند شد و همراه پرستار وارد راهرو شد رها وارد اتاق امآرآی شد. لباس مخصوص را پوشید و روی تخت فلزی دراز کشید. صدای وزوز دستگاه آرام آرام شروع شد و رها چشمهایش را بست، تلاش کرد آرام باشد اما استرس به سختی میگذاشت آرام بگیرد یک هفته بعد سام و رها در سالن انتظار مطب دکتر خیامی نشسته بودند. سالن آرام و نیمهساکت بود، فقط صدای ورقزدن مجلات و تیکتاک ساعت شنیده میشد. رها، بیقرار ومضطرب،دستهایش را در هم قفل کرده بود. سام نگاهش کرد، دست سردش را گرفت و آرام زمزمه کرد: — نگران هیچی نباش، من کنارتم. —رها چیزی نگفت چند لحظه بعد، منشی نام «رها افشار» را خواند. با ضربهای آرام به در، وارد اتاق شدند. دکتر خیامی با لبخندی رسمی سلام کرد. رها جواب آزمایشها، نوار مغز و امآرآی را روی میز گذاشت و در کنار سام نشست. دکتر نگاهی گذرا به آنها انداخت. چشمهایش لحظهای روی سام مکث کرد؛ انگار چیزی در ذهنش جرقه زد. رو به رها، با صدایی آرام پرسید: — این آقا با شما نسبتی دارن؟ سام، پیش از اینکه رها چیزی بگوید، با خونسردی جواب داد: — برادرشم دکتر لبخند محوی زد، نگاهش عمیقتر شد: — از آشنایی با شما خوشوقتم. سام لبخندی زد سر ی تکان داد. دکتر در سکوت، برگهها را یکییکی بدقت بررسی کرد. اخم ظریفی بین ابروهایش افتاد. وقتی آخرین برگه را کنار گذاشت، کمی صاف نشست و با لحنی آرام ولی جدی گفت:
-
#پارت۳۱ صدای زنگ موبایلم توی سکوت آسانسور پیچید. نگاهم به صفحه افتاد. «عشقِ ابدیم»… لبخند ناخودآگاهی گوشهی لبم نشست. صفحه رو لمس کردم و گوشیو کنار گوشم گذاشتم. - سلام خوشگل خانم صدای گرم و مهربونش از اون طرف خط پخش شد، مثل یه پتو توی شبهای سرد. - سلام پسر قشنگم خوبی مامانی؟ چرا بیخبر گذاشتی رفتی شیراز؟ صدای مامانم همیشه توی قلبم تهنشین میشد، شنیدنش مثل برگشتن به خونه بود، حتی اگه صد کیلومتر دور باشم. آروم خندیدم، دستی به تهریش تازهم زدم و تکیهم رو به دیوار آسانسور دادم. - آخه دورت بگردم هنوز منو نشناختی؟ من به کارای یهوییم معروفم دلم واسه بچهها تنگ شده بود. مکثی کردم و لبخندم پررنگتر شد - فرزاد نامزد کرده نرفتم دیگه الان واسه دیدنش اومدم. - باشه... ولی زود برگردی ها. تو یا بیرونی، یا پیش رفیقات صدای غرغرای مهربونش باعث شد گوشهی چشمم خنددار بشه درِ آسانسور باز شد. همزمان با بیرون اومدن، گفتم: - چشم قربونت برم... فدای غر زدنت بشم. هوای عصر شیراز توی صورتم پاشید همزمان راه افتادم سمت ماشین، صدای مامان هنوز توی گوشم بود. - کم مزه بریز مراقب خودت باش پسرم - چشم به قربونت تماس رو که قطع کردم، یه لحظه گوشی توی دستم مونده بود. توی دل شلوغی خیابون و آدمایی که نمیشناختم، اون صدا مثل لنگر بود مطمئن، امن، آشنا. در ماشینو باز کردم، نشستم پشت فرمون. یه نفس عمیق کشیدم و بعد دست بردم سمت ضبط آهنگ رو پلی کردم ی سری سیا سفیدا خوبن ........ حامیم از بلندگوها پخش شد، صدای گرفتهش دقیقاً همون حال دلم بود. فرمون رو گرفتم، سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی. چشمامو یه لحظه بستم. من آدمی بودم که خیلیا میگفتن بیاحساسه، ولی همهی اون احساساتی که نشون نمیدادم، واسه خانوادهم خرج میکردم. مامان، بابا، خواهرم و داداشم ... اونا دنیام بودن. دنیایی که نمیخواستم ازش فاصله بگیرم. ماشینو روشن کردم، موسیقی توی کابین پیچید و من با یه حال خوش، مسیرمو گرفتم سمت روزی که هنوز نمیدونستم قراره با کی و کجا گره بخوره...
-
نقد فیلم «تایتانیک» (Titanic) — کارگردان: جیمز کامرون «تایتانیک» نه فقط یک فیلم حادثهای-عاشقانه بلکه یک شاهکار سینمایی است که توانسته است همزمان جلوههای بصری بینظیر، روایت دراماتیک و مضامین عمیق انسانی را در هم آمیزد. جیمز کامرون با ساخت این اثر، مرزهای سینما را در عرصه تکنولوژی و داستانسرایی جابهجا کرد. داستان و فیلمنامه در قلب «تایتانیک»، داستان عاشقانهی پرشور میان دو قهرمان اصلی، جک داوسون و رز دویت بوکاتر، جریان دارد؛ دو نفری که از طبقات اجتماعی کاملاً متفاوت میآیند و عشقشان نمادی از تلاش برای شکستن مرزهای طبقاتی و سرنوشت تراژیک است. این قصه ساده، اما پراحساس، با ضربآهنگ دقیق، به درستی بین شکوه کشتی غولپیکر و فروپاشی آن، تعادل برقرار میکند. نویسندگی فیلم، هرچند گاهی به کلیشههای عاشقانه دچار میشود، اما در بطن خود احساسات انسانی عمیق و پیچیدگی شخصیتها را به خوبی به نمایش میگذارد. مکالمات میان جک و رز پر از انرژی و صداقت است و روند رشد رابطه آنها به خوبی به تصویر کشیده شده است. کارگردانی و جلوههای بصری کامرون با مهارت استادانهای توانسته است تاریخ را به تصویر بکشد؛ کشتی تایتانیک در این فیلم زنده میشود، جزئیات به شکلی خیرهکننده و مستندگونه به نمایش درآمدهاند. جلوههای ویژه کامپیوتری و ساختار فنی فیلم به حدی طبیعی و دقیق هستند که بیننده را در دل فاجعه غرق میکنند. صحنههای غرق شدن کشتی، نقطه عطف فیلماند؛ ترکیب کارگردانی دقیق، بازیگری تاثیرگذار و موسیقی پرتعلیق باعث میشود که این بخشها به یادماندنیترین لحظات سینما تبدیل شوند. بازیگری لئوناردو دیکاپریو و کیت وینسلت، با اجرای طبیعی و پرانرژی خود، نقشهای جک و رز را به یاد ماندنی کردهاند. شیمی بین آنها، به ویژه در صحنههای عاشقانه، باعث میشود داستان باورپذیر و تاثیرگذار شود. بازیگران مکمل نیز، نقشهای فرعی اما کلیدی را به خوبی ایفا کردهاند که به عمق داستان و تنوع شخصیتها کمک کرده است. موسیقی و صداگذاری آهنگساز جیمز هورنر با موسیقی متن فوقالعاده، جو حماسی و احساسات فیلم را چند برابر کرده است. قطعه معروف «My Heart Will Go On» با صدای سلین دیون، تبدیل به سمبل فیلم و یکی از شاخصترین موسیقیهای متن تاریخ سینما شده است. موسیقی به خوبی احساسات عاشقانه و تراژدی فیلم را تقویت میکند. مضامین و پیامها «تایتانیک» تنها داستان یک فاجعه تاریخی نیست؛ بلکه اثری درباره زندگی، مرگ، عشق، و تضادهای طبقاتی است. فیلم به چالشهای انسان در برابر سرنوشت و طبیعت میپردازد و همچنین نقدی است بر طبقات اجتماعی و نابرابریهای زمانه. نقاط قوت جلوههای ویژه بینظیر و کارگردانی فنی برجسته شخصیتپردازی قوی و بازیهای تاثیرگذار موسیقی متن عالی و هماهنگ با فضای فیلم پیامهای انسانی و فلسفی در دل قصه عاشقانه نقاط ضعف بعضی از دیالوگها و موقعیتهای عاشقانه، گاهی به کلیشه نزدیک میشوند. طولانی بودن فیلم ممکن است برای برخی تماشاگران خستهکننده باشد. نتیجهگیری «تایتانیک» فیلمی است که با ترکیب هنر، تکنولوژی و احساس، تجربهای سینمایی فراموشنشدنی خلق کرده است. جیمز کامرون اثری ساخته که هم برای دل عاشقان سینما و هم برای علاقهمندان به تاریخ و فاجعههای انسانی ارزشمند است. این فیلم، همچنان به عنوان یکی از بزرگترین نمادهای سینمای هالیوود و تاریخ فرهنگ جهانی باقی میماند.
-
- دانلود فیلم تایتانیک
- فیلم تایتانیک و بازیگران
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
نمایشنامه های برتر جهان | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تاتر و نمایشنامه
۱. هملت (Hamlet) — ویلیام شکسپیر خلاصه: «هملت» یکی از مشهورترین و پرعمقترین تراژدیهای شکسپیر است که داستان شاهزاده هملت دانمارک را روایت میکند. هملت پس از شنیدن اینکه عمویش کلادیوس پدرش را کشته و به جای او پادشاه شده، تصمیم میگیرد انتقام بگیرد. نمایشنامه به بررسی موضوعات بزرگی مثل خیانت، انتقام، دیوانگی، مرگ و معنای زندگی میپردازد. چرا معروف است؟ شکسپیر در «هملت» با پیچیدگی شخصیتها، دیالوگهای فلسفی و کشمکشهای روانی، تاثیر عمیقی بر ادبیات جهان گذاشت. عباراتی مثل «بودن یا نبودن» از این نمایشنامه به یکی از شناختهشدهترین نقلقولهای ادبی تبدیل شدهاند. ۲. مرگ فروشنده (Death of a Salesman) — آرتور میلر خلاصه: این نمایشنامه آمریکایی داستان ویلی لومن، فروشندهای میانسال است که با واقعیتهای سخت زندگی و شکستهایش در برابر رؤیای آمریکایی دست و پنجه نرم میکند. ویلی در تلاش است جایگاه خود را در خانواده و جامعه حفظ کند، اما ناامیدیها و تناقضهایش به تراژدی ختم میشود. چرا معروف است؟ «مرگ فروشنده» به عنوان نقدی بر رویای آمریکایی و فشارهای اجتماعی، نقش مهمی در تئاتر مدرن داشته و برنده جایزه پولیتزر شده است. آرتور میلر به زیبایی سقوط یک مرد معمولی را به تصویر کشیده است. ۳. خسوف (Waiting for Godot) — ساموئل بکت خلاصه: «خسوف» یک نمایشنامه فلسفی و ابزورد است که دو شخصیت اصلی، ولادیمیر و استراگون، در انتظار شخصی به نام گودو هستند که هیچگاه نمیرسد. در این انتظار، آنها به بحثها و تجربیات مختلف میپردازند که مضامین پوچی، انتظار و معنای زندگی را بررسی میکند. چرا معروف است؟ این اثر یکی از برجستهترین نمونههای تئاتر ابزورد است و سوالات فلسفی عمیقی درباره معنا و هدف زندگی انسانها مطرح میکند. «خسوف» جایگاه ویژهای در تاریخ تئاتر مدرن دارد. ۴. رومئو و ژولیت (Romeo and Juliet) — ویلیام شکسپیر خلاصه: داستان تراژیک عشق دو جوان از دو خانواده رقیب در ورونا، ایتالیا. رومئو و ژولیت با عشق شدید و خالصانهشان سعی میکنند بر نفرت و دشمنی خانوادهها غلبه کنند، اما سرنوشت تراژیکی در انتظارشان است. چرا معروف است؟ این نمایشنامه سمبل عشق و تراژدی است و بارها در فرهنگهای مختلف بازسازی شده. زبان شاعرانه و شخصیتهای زنده آن باعث شده تا نسلها عاشق داستان رومئو و ژولیت باشند. ۵. آنسوی گناه (A Doll's House) — هنریک ایبسن خلاصه: نمایشنامهای نروژی که زندگی نورا هلمر را نشان میدهد، زنی که در زندگی زناشوییاش به تدریج به این درک میرسد که در قفس توقعات اجتماعی و نقشهای جنسیتی زندانی شده است. نورا در نهایت تصمیم میگیرد خانه و زندگی را ترک کند تا استقلال و هویت خود را بیابد. چرا معروف است؟ این اثر یکی از نخستین نمایشنامههایی است که به صراحت موضوعات مربوط به حقوق زنان و آزادی فردی را مطرح کرد و تاثیر زیادی بر جنبشهای حقوق زنان داشت. -
زندگینامه کریستیانو رونالدو نام کامل: کریستیانو رونالدو دوس سانتوس آویرو تاریخ تولد: ۵ فوریه ۱۹۸۵ محل تولد: فونچال، مادیرا، پرتغال ملیت: پرتغالی پست: مهاجم دوران کودکی و نوجوانی رونالدو در خانوادهای فقیر در جزیره مادیرا پرتغال به دنیا آمد. علاقه او به فوتبال از کودکی مشهود بود و در سنین خیلی کم به باشگاه محلی مادیرا پیوست. استعداد فوقالعادهاش باعث شد خیلی زود به آکادمی اسپورتینگ لیسبون، یکی از بهترین آکادمیهای پرتغال، راه پیدا کند. آغاز حرفهای رونالدو در ۱۷ سالگی به تیم اصلی اسپورتینگ لیسبون رسید و بازیهای درخشانش توجه باشگاههای بزرگ اروپا را جلب کرد. یکی از آنها منچستر یونایتد بود که در سال ۲۰۰۳ او را به خدمت گرفت. دوران منچستر یونایتد (۲۰۰۳-۲۰۰۹) در منچستر بود که رونالدو تبدیل به ستارهای جهانی شد. تحت هدایت سرالکس فرگوسن، تکنیک و سرعت فوقالعادهاش روز به روز بهتر شد. او توانست سه بار جایزه بهترین بازیکن لیگ برتر را کسب کند و در سال ۲۰۰۸ اولین توپ طلا را به دست آورد. همچنین با منچستر، قهرمان لیگ برتر و لیگ قهرمانان اروپا شد. دوران رئال مادرید (۲۰۰۹-۲۰۱۸) رونالدو در سال ۲۰۰۹ با قراردادی رکوردشکن به رئال مادرید پیوست. در این باشگاه رکوردهای متعددی از جمله بیشترین گل زده در تاریخ باشگاه را شکست. او ۴ توپ طلای دیگر گرفت و به همراه رئال مادرید ۴ بار لیگ قهرمانان اروپا را فتح کرد. رونالدو به نماد باشگاه تبدیل شد و با گلهایش تاریخساز شد. یوونتوس (۲۰۱۸-۲۰۲۱) در سال ۲۰۱۸ رونالدو به سری آ و باشگاه یوونتوس رفت. در ایتالیا نیز عملکرد درخشانی داشت و دو بار قهرمان سری آ شد. او همچنان یکی از بهترین گلزنان باشگاه بود و تاثیر زیادی در موفقیت تیم داشت. بازگشت به منچستر یونایتد و بعد از آن رونالدو در سال ۲۰۲۱ به منچستر یونایتد برگشت و دوباره نمایشهای عالی داشت. بعد از آن در سال ۲۰۲۳ به النصر عربستان پیوست و همچنان در اوج به بازی ادامه میدهد. تیم ملی پرتغال رونالدو بهترین بازیکن تاریخ پرتغال محسوب میشود. او رکورد بیشترین بازی و گل برای تیم ملی پرتغال را دارد. مهمترین افتخار ملیاش قهرمانی در جام ملتهای اروپا ۲۰۱۶ و لیگ ملتهای اروپا ۲۰۱۹ است. سبک بازی و ویژگیها رونالدو به خاطر سرعت، قدرت بدنی، توانایی شوتزنی با هر دو پا و بازی هوشمندانهاش شناخته میشود. او همیشه روی انگیزه و تمرین سخت تأکید دارد و این راز موفقیتش است. زندگی شخصی رونالدو یک پدر نمونه است و علاوه بر فوتبال، در زمینههای مختلف مثل مد، عطر، و فعالیتهای خیریه نیز فعال است. زندگی عشقی کریستیانو رونالدو و همسرش جورجینا رودریگز جورجینا رودریگز در ۲۷ ژانویه ۱۹۹۴ در اسپانیا به دنیا آمد. او یک مدل و شخصیت رسانهای است که با استایل شیک و حضور پررنگش در فضای مجازی شناخته میشود. نحوه آشنایی رونالدو و جورجینا برای اولین بار در سال ۲۰۱۶ در فروشگاه لوکسی در مادرید ملاقات کردند. جورجینا آن زمان به عنوان فروشنده در یکی از بوتیکهای Gucci کار میکرد. گفته میشود که رونالدو از همان لحظه اول تحت تأثیر جذابیت و شخصیت جورجینا قرار گرفت و این شروع رابطه آنها بود. زندگی مشترک و خانواده آنها پس از آشنایی به سرعت رابطهشان را رسمی کردند و حالا یکی از معروفترین زوجهای دنیای ورزش و مد هستند. جورجینا نقش بسیار مهمی در زندگی شخصی رونالدو دارد و مادر چهار فرزند اوست: آلانا مارتینا (دختر مشترکشان که در سال ۲۰۱۷ به دنیا آمد) سه پسر از طریق روشهای مختلف (یکی از آنها دوقلو هستند): کریستیانو جونیور (پسر بزرگ رونالدو) دوقلوهای ماتئو و ایوان رونالدو و جورجینا زندگی خانوادگی بسیار گرم و صمیمی دارند و بارها در مصاحبهها و شبکههای اجتماعی درباره عشق و احترام متقابلشان صحبت کردهاند. نقش جورجینا در زندگی رونالدو جورجینا علاوه بر اینکه همسر رونالدو است، به عنوان یک مادر و همراه وفادار هم شناخته میشود. او در کنار رونالدو به حمایت از اهداف حرفهای او کمک میکند و خودش هم در دنیای مد و برندهای لوکس بسیار فعال است. نکات جالب درباره رابطهشان هر دو به زبانهای مختلف صحبت میکنند: جورجینا اسپانیایی است و رونالدو پرتغالی، ولی هر دو انگلیسی را به خوبی بلدند. جورجینا در فضای مجازی میلیونها دنبالکننده دارد و بسیاری از عکسها و لحظات خانوادگیشان را به اشتراک میگذارد. رونالدو بارها اعلام کرده که خانوادهاش بزرگترین سرمایه زندگیاش است و جورجینا نقش کلیدی در ثبات و آرامش زندگیاش دارد.
-
- اخبار فوتبال
- رونالدو
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان همسایه من از غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢همسایه من منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان خوشذوق انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 494 🖋 خلاصه: داستان در ارتباط با دختری بیست و سه ساله به نام باران که بعد از تموم شدن دانشگاهش در رشت، برای پیدا کردن کار وارد تهران میشه. باران که تو یه خانواده تقریبا متعصبی بزرگ شده بود و این شرایط زندگیش رو دوست نداشت، تمام تلاشش این بود که یه روز بتونه به بزرگترین آرزوش برسه و از ایران مهاجرت کنه اما؛ با ورودش به خونه ی جدید توی تهران با همسایهی جدیدش که یه پسره به اسم یوسفه آشنا میشه و تمام آرزوهاش عوض میشه و …. 📖 قسمتی از متن: معاون دانشکده کمی دیگه تو سیستم گشت و بعد از چند دقیقه رو بهم گفت: ـ خانم باران غفارمنش، فارغ التحصیل رشته انیمیشن و عروسک گردانی درسته؟ 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/05/23/دانلود-رمان-همسایه-من-از-غزال-گرائیلی-ک/ -
با خیال، نشستیم روی نیمکت. پالتو قدیمیشو پوشیده بودم، هنوز عطرشو داشت. جانم بند همین خیال بود؛ همین خیال و پالتو کهنه ابی رنگ که سر استین هایش ساییده بود؛ پالتویی که عطر خاطرات گذشته، در تار و پودش مهر و موم شده بود. سالهای زیادیست قرار بی قراری هایم این پیاده رو شده. همین نیمکت چوبی فرسوده و درخت پیر. من جای خودم می نشستم و خیال جای او، جای اویی که دیگر نبود؛ نه که نباشد، بود؛ اما نه در این دنیا. تنها از او خیال و خاطری، مانده بود و یاد و یادگاری. تمام چیز هایی که مثل پالتو به جانم سنگینی می کردند. پالتو سنگین بود یا خاطرش؟ نسیم پاییز صورت غم الود و مغمومم را بوسید هوای گرگ و میش رو به روشنایی بود، به دستانی خیره شدم که دیگر تا ابدباد از نوازشش محروم بودند. خیال، عاشق نور بود. مثل خودش همیشه باید قسمتی از نیمکت می نشست، که نور بیشتری به او بتابد. بغض هم امد. در گلویم نشست، نه قصد رفتن داشت نه جان باریدن. همیشه بغض قبل از خاطر او می امد، اویی که نبود. خاطرات رقص غم را اغاز کردند. چشم بستم، نبودنش غمی بود بی مرهم جان می سوزاند. چه کسی می داند؟ چه کسی می داند عشق قوی تر است یا مرگ؟ غم از دست دادنش، هیچگاه کهنه نمی گشت. خاطر عزیز کسی که بود و دیگر نیست اسیدی برای روح است. ناگاه در میان جان می اید و می سوزاند. عشق چیز زیبایی ست اما نه بعد از مرگ! بعد از مرگ عشق زهراگین است، خاطرات و بغض و جای خالی همه و همه از عشق است که ادمی را سنگین می کند، انقد سنگین که غرق در غم می شود. گاهی مرگ یک نفر جان دونفر را می گیرد. درست مثل مرگ او که جان من را با خود برد.
- 8 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت صد و دوازدهم بعد همینجور با عجله سوییچش و برداشت و رفت. یکی از کارکنای اونجا کیک و آورد و گفت : ـ آقای پناهی کیک امیرعباس با ناراحتی پرید وسط حرفش و گفت : ـ ول کن توروخدا. حالی مونده برای خوردن کیک؟؟ غزل برو دنبالش. نزار با این عصبانیت بره لطفا سرمو تکون دادم و از همه عذرخواهی کردم و رفتم ...سریع رفتم و تو ماشین نشستم و بدون اینکه حرفی بزنه ، گاز داد و رفتیم. نمیدونستم که چرا اینقدر از از دست دادن من میترسه در صورتی که واقعا کوهیار بنظر نیومد قصد بدی داشته باشه. اینهمه عصبانیت و ترس پیمان و درک نمیکردم اما ترجیح دادم بدون اینکه چیزی بگم تا جو متشنج بشه ، دستاشو بگیرم و سعی کنم آرومش کنم. تو ماشین نه من حرفی زدم نه اون. وقتی رسیدیم شهرک ازم پرسید : ـ میری خونه یا میای پیش؟ پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ پیش تو میمونم... همونجور که تو چشماش کلی ناراحتی دیده میشد ، لبخند زد و یه راست رفت سمت خونه. سعی کردم باهاش حرف بزنم که آروم بشه و بفهمه قرار نیست هیچ اتفاق دیگه ای بیفته...تا زمانی که ما دستای همو گرفتیم ، هیچکس نمیتونه ما رو از هم جدامون کنه...اونم بنظر میومد که با حرفام قانع شده اما موقعی که خوابید تو خواب همش زمزمه میکرد: ـ هیچکس نمیتونه تو رو ازم بگیره. تو مال منی...فقط مال من . اینهمه استرسش برام نشونه ی خوبی نبود...یه چیزایی بود که انگار من ازش بی خبر بودم...باید هرجوری شد میفهمیدم که پیمان دقیقا ترسش از چیه؟ بنابراین تصمیم خودمو گرفتم که فردا هر جوری هست با امیرعباس صحبت کنم و بفهمم قضیه از چی قراره.
- 114 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و یازدهم پیمان بدون توجه به حرف من رو به مهلا گفت : ـ مهلا مگه تو نمیگفتی این از جزیره رفته ؟ اینجا چه غلطی میکنه باز؟؟ مهم تر از همه از کجا میدونست ما اینجاییم؟؟ مهلا با تعجب و اخم رو بهش گفت: ـ وااا پیمان!! من از کجا بدونم؟؟اینجا جزیرست ...مثل اینکه یادت رفته ، خبرا خیلی زود میپیچه.بعدشم عرشیا یه مدت میگفت برادرش برگشته شهرشون و منم فکر کردم لابد اینم همراهش رفته که خبری ازش نیست. گفتم : ـ حالا اینا مهمه مگه؟؟ بابا یه حرفی زد رفت ، شما چرا اینقدر شلوغش میکنین؟ امیرعباس مهدی اومدن و امیرعباس گفت : ـ بابا برادر یکم خشمتو کنترل کن، چیزی نشده که. پیمان با عصبانیت دستی به پیشونیش کشید و گفت: ـ چیزی نشده؟ طرف اومده جلوی چشم من به دوست دخترم ابراز علاقه میکنه و بهش گل میده و بعد شما انتظار دارین من مثل بی غیرتا اینجا بشینم؟؟ مهدی گفت: ـ پیمان اومد عذرخواهی کرد و رفت. بعد دم در باهاش کلی حرف زدیم، فک نکنم دیگه پی داستان باشه...خودشم گفت که عذاب وجدان گرفته و فهمید ما اینجاییم اومده عذرخواهی کنه. پیمان پوزخندی زد و بلند شد و گفت : ـ من این حرومزاده رو خوب میشناسم. میتونه نقش بازی کنه و همتون فکر کنین پشیمونه ولی من باور نمیکنم.
- 114 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و دهم دیگه نتونستم پیمان و کنترل کنم بلند شد و با عصبانیت یقشو گرفت و گفت : ـ منو ببین عوضی، مگه اون شب بهت نگفتم دیگه دور و بر کسایی که دوسشون دارم نپلک؟ همونجور که همه سعی میکردیم پیمان و از کوهیار جدا کنیم، کوهیار خیلی خونسرد وایستاده بود و نگاهش به من بود. نمیدونم اینم بازیش بود ولی واقعا پشیمون بنظر میرسید و راستش دلم به حالش سوخت. پیمان هلش داد که باعث شد زمین بخوره، بازوشو گرفتم وگفتم : ـ پیمان لطفا آروم باش، بخاطر من. همینجور نفس نفس میزد و با خشم بهم نگاه میکرد. مهدی و امیرعباس سعی کردن کوهیار و ببرن بیرون از کافه. پیمان گل رز رو میز و گرفت سمت در پرتاب کرد و دستم گرفت و بلند فریاد زد و گفت : ـ یبار دیگه دور و بر غزل ببینمت، ایندفعه راهی قبرستون میشی ، حالیت شد؟ مهسان رو به پیمان با نگرانی گفت : ـ وای پیمان توروخدا آروم باش. بابا خواست یه کرمی بریزه دیگه چرا اینقدر جوش میاری؟ مهلا تایید کرد و ادامه داد: ـ دقیقا...کوهیاره همیشگیه دیگه نمیشناسیش مگه؟؟ دستشو میگرفتم و سعی میکردم آرومش کنم اما اصلا آروم نمیشد. بهش نگاه کردم و با مظلومیت گفتم : ـ پیمان خواهش میکنم ازت. بخاطره من آروم باش بهم نگاه کرد و گفت : ـ من نمیزارم کسی تو رو ازم بگیره فهمیدی؟ به صورتش دست کشیدم و گفتم : ـ اصلااا لازم نیست اینقدر بترسی عزیزم ، هیچکس قرار نیست منو ازت بگیره پیمان
- 114 پاسخ
-
- دانلود رمان جدید
- رمان عاشقانه جدید
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :