تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درود به نودهشتیای خوش انرژی! امیدوارم که تابستون خوبی پشت سر گذاشته باشید؛ و برای کنکوری های عزیزم که خودمم جزوشون بودم، می دونم که سال پر استرسی داشتین اما کنکور اخر راه نیست. بگذریم؛ داشتم موزیک «کولی» از شجریان گوش می دادم که به ذهنم رسید یه پلی لیست نیمچه سنتی با داستان های پشتش به نگاه گرمتون هدیه کنم. اینم بگم از اونجایی که پاییز با بوی نم خاک و هوای ابری تو راهه پس طبیعیه که موزیکام عاشقانه و پاییزی باشه! 1. موزیک اول «کولی» اثر استاد شجریان: این موزیک یه وایب غریبی داره و خیلی ارومه، همه پسند نیست؛ اما داستانش چیه؟ قصه های زیادی راجبش وجود داره که مرسوم ترین و فانتزی ترین داستان این موزیک راجب دختر کولی که عاشق مردی میشه و طبق رسم قبیله دختر قصه ما دور اتیش می رقصه و در نهایت هر مرد باید همسرش از موهاش شناسایی کنه، کولی دلبر ماهم موهاش به دست باد می سپاره اما مرد قصه گیسو دیگه ای انتخاب می کنه، طبق اهنگ جایی هست که میگه:«سودای همرهی را گیسو به باد داده...». و در نهایت دخترک ما با گیسو خودش دار میزنه و میمیره. و اما داستان بعدی این اهنگ که کمی طبیعی تر و واقع گرایانه تر هست و شاید کمتر شنیده شده این مدلیه که: روزی نویسنده ای به قبیله کولی سفر می کنه. در قبیله دخترکی عاشق نویسنده بی نام و نشون تهرونی ما میشه. اعضا متوجه می شوند و طبق رسم قبیله نویسنده بیرون می کنند. صبح روز بعد نویسنده با اسبش میره و چیزی با خودش نمیبره. از جایی که رسم بوده وقتی مردی دختری رو می خواد هنگام رفتن یه تار موی دختر رو با خودش میبره به نشانه عشق و بازگشت؛ اما سوار قصه ما چیزی نمیبره! برای همین شجریان در اغاز میگه:«رفت ان سوار و کولی با خود تورا نبرده..» و در پایان تاکید میکنه:«رفت ان سوار و با خود یک تار مو نبرده..» پس بی ابرویی بزرگی به وجود میاد و دخترک از قبیله ترد میشه. قسمت دردناک تر ماجرا اینه که کولی کوچولو ما به بیابون میره و پدرش هر روز براش غذا و طناب دار میبره تا خودش دار بزنه! نهایتا غروب روز سوم دختر کولی خودش برای پاک کردن این رسوایی خانوادگی دار میزنه. امید وارم مطلب دوست داشته باشید و اگر قصه دیگه ای راجب این اثر می دونید خوشحال میشم برام تعریف کنید؛ از جایی که نوشتم طولانی شد ادامه موزیک و اهنگ هاشون رو در پست های بعد میزارم. و اگه به این سبک داستان ها علاقه دارید حتما تو باکس چت بهم بگید تا تاپیک جدا بزنم. موفق باشید!
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد و یک سرم را به نشان تاسف تکان دادم. - بهمن تو هنوزم کفشاتو این شکلی درمیاری؟ نیگانیگا! لااقل جفت کن! برای جفت کردن کفشها خم شدم، چشمهایم دودو زد و سرم گیج رفت. قبل از اینکه زمین بخورم و سرم مثل هندوانه قاچ بخورد، دستم را به دیوار گرفتم. - بیا بشین ناهیدجان. چرا در نزدی دختر؟ بتول از زیربغلم گرفت و قدمهایش را با من همراه کرد. - خدا مرگِ منو بده، شکل میت شدی! زیر لب گفتم: - خدانکنه. گفتم گندم خوابه، در نزنم بیدار بشه. این دو روز هلاک شد بچم. نشستیم و بهمن با یک بغل شیرینینخودچی به ما پیوست. موهای گندم را نوازش کردم و پیشانیاش را بوسیدم. موهایش چرب شده بود و به حمام آب گرم نیاز داشت. دو تقه به در خورد. - حتما غزله، من باز میکنم بتول جانم. دستم را روی پایش گذاشتم و اجازه ندادم اعتراض کند. تا همین جا هم زانوهای خستهاش را در راه خانهام تلف کرده بود. در را باز کردم، اما غزل آنجا نبود. زمرمه کردم: - تو اینجا چی کار میکنی؟! لای در را تا جایی که امکان داشت بستم. قلبم به تب و تاب افتاده بود؛ شده بودم همان ناهید پانزده ساله که یواشکی از زنگهای ورزش غیبش میزد، چون پشت ساختمان مدرسه، کسی منتظرش بود. - دلم طاقت نیاورد... او هم سرتاپا سیاه پوشیده بود. - تسلیت میگم ناهید. سدِ اشکم شکست و صورتم خیس شد. - کیه ناهید؟ با آستین، صورتم را پاک کردم. - همسایهست بتول جان، الان میام. در را کامل پشت سرم بستم و نفس راحتی کشیدم. نگاه امیرعلی بین چشمهای خیسم در حرکت بود. - تو نمیخوای به من تسلیت بگی؟ - بسم الله! کی مُرده مگه؟ نفس گرمش موقع جواب دادن، روی صورتم پخش شد: - امروز وقتی تو اون حال دیدمت، وقتی نتونستم بیام جلو و بزارم تو بغلم غمتو گریه کنی، هزار بار مُردم ناهید. - دیوونهای دیگه! با چشمهای مشتاق نگاهم کرد و من، جفت دستهایم را مشت کردم تا دورش حلقه نشود.- 103 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
°•○● پارت صد - کدوم طرفی برم؟ حواسم را معطوف جاده کردم، این اولین بار بود که برادر کوچکم، به خانهام میآمد. - راست بپیچ! - اطاعت. میدانستم چه چیزی در انتظارمان است؛ یک خانه بههم ریخته، کپه ظرفهای شسته نشده و لباسهایی که بدون هیچ الگوی مشخصی، در نقاط مختلف آويزان شدهاند. - ماشین قشنگیه. دندانهای بزرگش را به نمایش گذاشت. - خاک پاتم! میل عجیبی به دراز کردن دستم و بههم ریختن موهای بهمن داشتم، خودم را کنترل کردم. - پولشو از کجا آوردی؟ بهمن دستش را روی بوق گذاشت: - یابو رو ببین، چطوری میپیچه! نگاهش به من افتاد و انگار تازه یادش آمد در ماشین تنها نیست، کمی مراعات بد نبود. - کارگاه رشتهپزی زدیم، خداروشکر بد نیست. اوس کریم شخصاً چرخشو میچرخونه. - تنهایی؟! اخمهایش درهم رفت: - یونس هم سرمایه گذاشت. حالم گرفته شد. - این همون یونسی نیست که... - همونه. رویم را برگرداندم. باید سرفرصت ته و توی این ماجرا را در میآوردم، یونس کِی خیرش به ما رسیده بود که این دومی باشد! - حواست باشه بهمن، به اسم اینکه پسرداییمونه، اعتماد نکن بهش! این پسر یه روده راست تو شیکمش نیست. دست روی چشمش گذاشت: - رو جفت چشام، شوما جون بخواه. سرعت ماشین کم شد، در کوچه بودیم. - نگهدار، همینجاست. جان به لبم رسید تا آنهمه پله را بالا برویم. آخرین چیزی که خورده بودم، همان لبوی داغ دیروز وسط خیابان بود. کلید را انداختم و در را باز کردم. - ماشالله حضرت نوح با جونوراش اینجا گم میشه. مطمئنی طبقه رو اشتبا پیاده نشدیم آبجی؟ قبل از اینکه متوجه شوم، دستم بالا رفت و با ضرب، پشت گردنش نشست. - بیا برو گمشو! گردنش را مالید. کفشهایش را درآورد. - بهبه! عجب جای باصفاییه! یالله.- 103 پاسخ
-
- 1
-
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
- (و 9 مورد دیگر)
- امروز
-
درخواست کاور برای رمان مَنِ دیگر | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@Shadow عزیزم زحمت این جلد با شما -
پارت سی و چهارم بعد از رفتنشون، آقای شهمیرزاد ازم پرسید: ـ خب خاتون خانوم، اوضاع کار چطوره؟ فرهاد اومده بالا سر کارا؟ چای رو روی میز گذاشتم و گفتم: ـ والا دیگه بعد ازدواجش، انشالا باید مداوم بالا سر کارا باشه! الانم راستش، هزینههای طارم خارجی، خیلی گرون شده متاسفانه. آقای شهمیرزاد سریع گفت: ـ دیگه باهم این حرفا رو نداریم. بعد از ازدواج بچهها، من روی کارخونه سرمایهگذاری میکنم که فرهاد بتونه یکم جمع و جور کنه و انشالا بتونه جاهای دیگه هم شعبههای دیگه کارخونه رو بزنه. بهتر از این نمیشد! توی دلم کلی ذوق کردم که بالاخره وضع کارخونه نجات پیدا میکنه و سعی کردم ذوقم رو زیاد نشون ندم. گفتم: ـ نظر لطفتونه واقعا آقای شهمیرزاد! مرسی که مثل یه پدر پشت فرهاد هستین. آقای شهمیرزاد گفت: ـ خواهش میکنم. باعث افتخاره، ماشالا پسر خیلی خوبی تربیت کردین. با سرم، حرفش رو تایید کردم و خوشحال شدم از اینکه چیزهایی که میخواستم، یکییکی و پشت سر هم، داشت انجام میشد.
- 34 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و سوم ارمغان گفت: ـ عجب دوره زمونهای شده! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ اما تو نگران نباش! من میدونم که تو دل فرهادمو میبری، شک ندارم. ارمغان گفت: ـ ولی خاتون خانوم. راستش یه مشکلی... حرفش رو قطع کردم و گفتم: ـ هر مشکلی هم باشه، باهم از پسش برمیایم عزیزم. گفت: ـ نه آخه، راستش من نمیتونم ب... همین لحظه، اکرم خانوم و خدمتکارها با چای و باقلوا اومدن که باعث شد حرف ارمغان نصفه و نیمه بمونه. با لبخند گفت: ـ خب، شیرینی بخوریم و حرفای شیرین بزنیم. یه چای برداشتم و گفتم: ـ حتما، چرا که نه! بعدش بلند گفتم: ـ آقایون، نمیاین باقلوایی که اکرم خانوم آوردو بخورین؟ پدر ارمغان داخل اومد و گفت: ـ بله، حتما! با آقا فرهاد یکم گپ زدیم. بعد رو کرد به ارمغان و گفت: ـ دخترم، برین توی حیاط و با آقا فرهاد هر حرفی دارین بزنین! ارمغان خیلی مودبانه، با اجازهای گفت و با فرهاد به سمت حیاط رفتن.
- 34 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و ششم
- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل و پنج ** ترنج ** دو هفته از آخرینباری که سواد رو دیده بودم گذشته بود. از اخبار ایران فهمیده بودم که کشثر رو به مرکز آفریقا جنوبی ترک کرده و خیلی کلافه شدم اما حالا حالت عادی گرفته بودم و دیگه خودم رو حرص نمیدادم. برای اینکه حواس خودم رو پرت کنم بیشتر وقتم رو به رفیق بازی میدادم. حتی بعضی شبها که بابا نبود. چون جدیدا گاهی خونه دوستهاش میموند و به گفته خودش تا صبح پاستور بازی میکردن. دوستهام رو میآوردم. اوایل از دره هم خواستم بینمون باشه اما بعد با سادگی خودش و اینکه همش مسخرهش میکردن و برای اینکه با بعضی از کارهای ما حال نمیکرد دیگه راهش ندادیم. یک شب به بچهها گفتم: - آمادهاید برای امتحان یک کار جدید؟ و بعد شیشه نوشیدنی رو روی میز گذاشتم. صدای جیغ و هورا و دست زدنشون بالا رفت. ترنج گاهی توی جشنها نوشیدنی خورده بود اما توی خونه نه. برای همین کم خورد که وقتی باباش میاد مدهوش نباشه اما نوشیدنی همیشه یکم بداخلاق و بیحوصلهش میکرد و سردرد براش میآورد. یکدفعه صدای جیغی از بیرون اومد. یکی، دوتا، سهتا. همه بیرون دویدن. طول کشید تا ذهن ترنج که کامل کار نمیکرد حالت عادی بگیره. دوستش امیر که انگار یکم مدهوش بود رو به روی دره ایستاده بود و یک طرف لباس دره پاره شده بود. داد زدم: - هو مرتیکه چیکار میکنی؟! امیر به سمتم برگشت و دره به سمتم دوید و پشتم پنهان شد. - اون به من حمله کرد. امیر دستی روی صورتش کشید. انگار جیغ و دادها یکم داشت به خودش می آوردش. به میلاد گفتم: - این مرتیکه رو با خودت ببر. و به دره که از ترس میلرزید گفتم: - توهم برو تو اتاقت. - نمیرم، اینها برن. تعجب کردم. - چی میگی؟ - اینها برن. دیگه طاقتشون رو ندارم. اینجا خونه منم هست. از این بیآبروها می ترسم. چشمهام رو براش گرد کردم. - تو کی هستی که راجعبه مهمونهای این خونه نظر بدی. برو توی اتاقت. با جسارت گفت: - یا اینها میرن یا من به بابات میگم شبهای که نیست چیکار میکنی. یک سیلی کوبیدم توی صورتش. جیغی کشید و روی زمین افتاد. - غلط کردی حرف بزنی! یادت رفته تو کی بودی؟ خانم این خونه من هستم پس یادت نره. و خم شدم دوباره موهاش رو بگیرم که منیره گرفتم. - بس کن ترنج! دختر، توهم بلند شو برو توی اتاقت. -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل و چهار - خوب آقای سواد! فکر کنم به هیچکس پوشیده نباشه که من چقدر نگران مردم سیاه پوست و آفریقایی قارهمون هستم. و به هیچکسی پوشیده نیست ما چقدر سختی کشیدیم. سالیان سفید پوستهای به چشم برده به ما نگاه میکردن و حالا در اکثر کشورهای جهان مردم در خوشی و شادی و با امکانات عالی دارن زندگی میکنند درحالی که در بعضی مناطق و شهرهای آفریقایی ما داریم توی اتاقکهای دست ساز با حیواناتمون زندگی میکنیم. سواد با تاسف سرش رو به نشونه تایید تکون داد. - من خیلی دوست داشتم در اقدامات اصلاحی پدر شما هم کمک من در اسواتنی باشه اما متاسفانه این کمک رو زیاد در پدرتون ندیدم. ایشون انقدر که به فکر رفاه خودش و داشتن همسر هست به فکر مردمش نیست. سواد چیزی نگفت. با اینکه از پدرش کینه داشت هنوز یکم غیرت فرزندی در وجودش بود که نمیتونست نادیدهش بگیره. - من فکر کردم شما ممکن جایگزین خوبی برای پدرتون باشید. دنیا رنگ گرفت. سواد امیدوارانه به مرد نگاه کرد. اما حرف اون ادامه داشت: - اما یک مسئلهای هست. سواد که فقط دوست داشت این اتفاق بیفته گفت: - چی؟! - وقتی شنیدم شما قصد ازدواج با یک دختر ایرانی رو دارید خیلی خوشحال شدم. وقتی شنیدم که ایران قصد داره اون رو با رسمیترین شکل ممکن به همسری شما بده خیلی بیشتر خوشحال شدم چون این نشون دهنده دوستی زیاد ما و ایران میشد. اما وقتی شنیدم شما موافقت نکردید که این رو بعد از حرکت شما به کشور خودم شنیدم واقعا ناامید شدم. سواد گیج شده بود. - من... من موافقت نکردم چون اونها خواستن سنت کشورم رو عوض کنم. این حق مادرم هست که ملکه کشور خودش باشه. اون سالها صبوری کرده. - بله این حق مادر شماست که مورد احترام باشه اما واقعا شما احساس نمیکنید که یک بانوی ایران برای اسواتنی اصلاحگر بهتری هست تا مادر شما که تمام زندگیش رو در شبستان پدرتون گذرونده؟ اون بانو مثل اجدادش خوب بلده چطور وضع رو بهتر کنه. - اما من نمیتونم از مادرم بگذرم که! سیریل که اون رو آماده قانع شدن میدید گفت: - شما قرار نیست از مادرتون بگذرید. اون و مادربزرگتون میتونند به دور از سیاست در کاخی یا کشوری دیگه زندگی داشته باشن. - اونها از من خواستن که همه زنهام رو بیرون کنم و دیگه زنی جز اون نگیرم. و طوری این رو گفت که انگار این نگران کنندهتر از خواسته اول ایران بود. - خوب، پس به این شکل شما تبدیل به مسیحی معتقدی میشین. البته حواسم نبود. شما مسلمان شدید. - بله، با اینکه دین اونها، یعنی دین ما این قانون رو قبول داره که مرد همسران متعددی داشته باشه اما اونها به من گفتن ما این قانون رو در کشور خودمون هم ممنوع کردیم و به دخترمون روا نمیداریم. - باشه جناب! انقدر هم سخت نیست که. حداقل به سختی سالها دور از قدرت که نیست؟ و با این تهدید ظریف به بحث پایان داد. -
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت چهل و سه - یعنی تو حاضری راحت از من بگذری؟ گیج روش رو گرفت. - اصلا ماجرا تو نیستی، ماجرا کشور من هست. بعد برگشت و نگاهم کرد. از نگاهش خوندم. اون خیلی راحت حاضر بود از من بگذره. - مثل اینکه همه چیز مشخص. بعد بلند شدم. گفت: - ترنج خیلی دوست داشتم رابطهمون جلوتر بره اما واقعا نمیتونم این رو قبول کنم. کیفم رو برداشتم برم که گفت: - اما راهی هست. نگاهش کردم. گفت: - اگه تو اصرار به ازدواج با من داشته باشی اونها نمیتونند کاری کنند. یکم وسوسه شدم اما سریع گفتم: - من حرفهای اونها رو قبول دارم. بعد بیرون اومدم و درحالی که با غرور راه میرفتم با خودم فکر کردم چه کیس خوبی رو از دست دادم. *** سواد *** توی اتاق پذیرایی کاخ سیریل رامافوسا نشسته بودم و منتظر به اینکه دیدارش با سفیر آلمان تموم بشه و به اینجا بیاد. از ایران که آبی برام گرم نشده بود. تنها چیزی که اونجا برام قشنگ بود یکی زبان فارسی بود که مثل شعر میموند و یکی هم ترنج. واقعا دحتر قشنگ و خوبی بود اما حیف که نشد. همون موقع اعلام کردن که سیریل دوارد میشه. دوتا نگهبان درهای بزرگ رو باز کرد و بعد تا کمر خم شدن تا داخل اومد. سر میز شام بودیم. قبلا سیریل رو دیده بودم اما نشده بود به طور رسمی آشنا بشیم چون از پدرم میترسیدم، از اینکه فکر کنه قصد شورش دارم ترسیده بودم. مو نداشت و دماغ بزرگی داشت اما چهره شاد و رفتار شوخی داشت که حس خوبی به آدم منتقل میکرد. مردم اسواتنی عاشق این مرد بودن. برای منم یک اسوه بود و همین که داشتم کنارش غذا میخوردم هیجانزده بودم. اون اولین برنده جایزه جایزه اولاف پالمه بود. بنیاد اولاف پالمه در سال ۱۹۸۷ برای ایجاد تفاهم بینالمللی و امنیت مشترک، و با گرامیداشت تلاشهای بشر دوستانهٔ اولافپالمه، نخستوزیر سوئد تأسیس شد. نخستین جایزه پالمه در سال ۱۹۸۷، به خاطر مبارزات کارگران سیاهپوست اتحادیهٔ کارگران معدنکار آفریقای جنوبی برای دستیابی به حقوق و ارزشهای انسانی، به سیریل راماپوسا، رهبر این اتحادیه اهدا شد. - ایران چطور بود؟ - سرزمین زیبا و تمیزی بود. - دخترهاش چطور بودن؟ سواد درحالی که یک لحظه تصویر ترنج از جلوی چشمش رد شد گفت: - زیبا و دست نیافتنی! - دست نیافتنی؟ - بله، توی ایران خیلی سخت میشه بخاطر یک شب دختری پیدا کرد. هر دو مرد خندیدن. - برای همین ترجیح دادی یکی رو تا آخر عمر نگه داری؟ سواد اول درست متوجه حرف اون نشد و بعد گفت: - شما من رو تحد نظر داشتید؟ - اصلا. اما وقتی که تصمیم بر این شد شما اینجا بیان یک اطلاعات کلی از این مدت که در ایران بودید خواستم. راستش رو بخوان آقای سواد یکی از دلایلی که شما رو خواستم همین هست. - متوجه نمیشم. دست از غذا خوردن کشید و قاشق و چنگال رو کنار گذاشت و دستهاش رو درهم حلقه کرد. من هم به احترام اون قاشق رو کنار گذاشتم و نگاهش کردم. خیلی کنجکاو بودم چی میخواد بگه. -
درخواست کاور برای رمان مَنِ دیگر | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
قلبم عکس ۱ در ۱ باکیفیت ارسال کنید -
درخواست کاور برای رمان مَنِ دیگر | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست طراحی کاور رمان را دارم- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت سی و دوم ارمغان با لبخند اومد و کنارم نشست. دستی به موهای بلندش کشیدم و گفتم: ـ واقعا خوشحالم که فرهاد انتخاب درستی کرده. لپهاش گل انداخت و گفت: ـ خیلی ممنونم، ولی خاتون خانوم، راستش... چه جوری بگم... نگاهش کردم و گفتم: ـ راحت باش دخترم! گفت: ـ من حس میکنم آقا فرهاد کس دیگهای رو دوست داره. امان از حس ششم زنها! یعنی فرهاد اونقدر ضایع برخورد کرد که آخر ارمغان هم متوجه شد؛ اما چارهای نبود و اگه من بهش نمیگفتم، مطمئن بودم که فرهاد یه جوری این قضیه رو بهش میگه، پس بهتره با لحن خوب از زبون خودم بشنوه. گفتم: ـ ببین دخترم، یه دختر پولپرست تو زندگیه فرهاد بوده، درست میگی؛ اما خداروشکر که فرهاد هم متوجه اشتباهش شد و روی واقعی اون دخترو شناخت و ترکش کرد. ارمغان چیزی نگفت که ادامه دادم و گفتم: ـ ببین واقعا خودش گفت بیایم خواستگاریت! اگه به من بود، میخواستم بذارم واسه هفته بعد، اما اونقدر عجله داشت که گفت همین امشب باید بریم! ارمغان نفس راحتی کشید و گفت: ـ یعنی میگین چیز مهمی نیست؟ دستم رو گذاشتم روی دستاش و گفتم: ـ اصلا مهم نیست. هر چی بود، تو گذشته مونده؛ بعدشم تو اینو به من بگو که فرهادو دوست داری یا نه! لبخند عمیقی زد، بعد برگشت و به فرهاد که با پدرش مشغول حرف زدن بودن نگاه کرد و گفت: ـ من واقعا از وقتی که دیدمش، خیلی خوشم اومد ازش. گفتم: ـ خب پس مبارکه دیگه! بعدشم تو دختر به این خوشگلی و خانومی، با شگردهای زنانت باید فرهادو کم کم بکشی سمتت، تا اون مار صفتو فراموش کنه! ارمغان با کنجکاوی پرسید: ـ سر چی رابطهشون بهم خورد؟ گفتم: ـ هیچی، دختره هوا برش داشته بود! دختر سرایدار خونهمون بود و بابت پول با فرهاد بود که بعدش فهمید فرهاد باهاش ازدواج نمیکنه، خودش و پدرش کلی ازم پول گرفتن و برگشتن شهرشون.
- 34 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سی و یکم اما فرهاد به یک نقطه خیره شده بود و اصلا حواسش به حرفهامون نبود. آروم با دستهام زدم به پاش که یهو گفت: ـ جانم مامان؟ الکی خندیدم و گفتم: ـ بگو پسرم، راجب ارمغان دیگه! با چشم و ابروهای من، یکم به خودش اومد و توی جاش، جابهجا شد. با یه لبخند ساختگی گفت: ـ دقیقا همینجوری بود که مادر گفته. من عذر میخوام. امروز جایی بودم، یکم خستهم. پدر ارمغان گفت: ـ داماد اگه از الان خستهای که کارت زاره! بعدش همه خندیدیم. سریع رو به ارمغان گفتم: ـ خب دخترم، شما میخواین برین تو بالکن، با پسرم فرهاد... پدرش حرفم رو قطع کرد و گفت: ـ البته خاتون خانوم، با اجازتون اول من با داماد آینده یکم حرف بزنیم. گفتم: ـ خواهش میکنم، اجازه ما هم دست شماست. بعدش فرهاد بلند شد و پدرش گفت: ـ بریم بالکن پسرم. بعد از اینکه رفتن، اکرم خانوم هم گفت: ـ منم برم تو آشپزخونه، ببینم بچهها باقلواها رو آماده کردن یا نه. لبخندی زدم و گفتم: ـ راحت باشین! بعدش به ارمغان اشاره کردم و گفتم: ـ بیا دخترم، پیش من بشین، یکم با همدیگه صحبت کنیم!
- 34 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت سیام بعد حدود سه ساعت، به عمارت شهمیرزادگان رسیدیم. الحق که این خانواده، لایق وصلت با ما بودن. از ادب کارکنان دم در گرفته تا رفتار خود خانواده و دختراشون، ارمغان و آتوسا. آتوسا دختر بزرگ خانوادشون بود که دو ماه پیش اونم با پسر یه تاجر ازدواج کرده بود و الان مونده بود ارمغان... ارمغان عین دخترهای روس بود، مطمئن بودم این چهره، دل فرهادو میبره! چون واقعا توی زیبایی و ادب، لنگه نداشت. دفعه پیش که برای شام اومده بودن خونهمون، اونقدر فرهاد درگیر اون عفریته بود که شامش رو خورده نخورده، به بهانه دیدن بهزاد، از خونه زد بیرون و برنگشت، اما اون روز من نگاه ارمغانو به فرهاد دیدم. مطمئن بودم که اون هم پسرم رو پسندیده. فرهاد دسته گل رو به دست گرفت و بعد از خوشآمدگوییهای پدر و مادرش، گل رو به دست ارمغان داد. چهره ارمغان از شادی میدرخشید، اما فرهاد فقط یه لبخند خشک و خالی بهش زد. زیر گوش فرهاد آروم گفتم: ـ پسرم لطفاً یکم ملایمتر برخورد کن! مجلس عراق نیومدیم که! با تصمیم خودت اومدیم خواستگاری. فرهاد سری تکون داد و چیزی نگفت. بعد از اینکه همه نشستیم، پدر ارمغان پیپش رو روشن کرد و با لبخند رو به فرهاد گفت: ـ بالاخره ما تونستیم این آقا فرهادو ببینیم. فرهاد لبخندی زد و گفت: ـ ببخشید دیگه، کم سعادتی از من بوده. مادر ارمغان هم که خیلی خانوم بود گفت: ـ اختیار داری پسرم. بعدش رو به من گفت: ـ ماشالا خاتون خانوم، پسرتون همونجوری که خودتون هم گفتین، یکم خجالتیه مثل اینکه. خندیدم و سعی کردم من هم مجلس رو یکم گرم کنم. گفتم: ـ آره، توی این مورد هم به پدرش رفته، ولی خدا شاهده همون دفعه که اومدین خونه ما، ارمغان جانمو دید. بهم گفت مامان این همون دختریه که من میخوام. ارمغان هم لبخندی از ته دل زد، گره روسریش رو محکم کرد و زیر لب آروم گفت: ـ نظر لطفتونه. بعدش با لبخند، رو به فرهاد گفتم: ـ مگه نه پسرم؟
- 34 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت دوم
- 9 پاسخ
-
- 2
-
-
-
پارت بیست و نهم با تشر به عباس گفته که از یلدا و بچهش دور بمونیم و حالا که فرهاد یلدا رو مقصر دیده و هر چی از دهنش دراومده بهش گفته، دست از سرشون برداریم. عباس ازم پرسید چی کار کنم، من هم بهش گفتم کاری به کارش نداشته باش، یه دختر بیارزش و گدا رو پیدا کرده و میخواد قهرمان بازی دربیاره! مثل اینکه خودشم نقشی که بهش دادیم رو خیلی دوست داشته، بذار لذتش رو ببره! بعد از اون قضیه، فرهاد برگشت اما من پسرم رو میشناختم، بی رمقتر از همیشه شد و توی خودش فرو رفت. اون برق چشمهاش خاموش شد، اما میدونستم که پشت سر میذاره. ارمغان هم از نظر خانومی، خوشگلی و ارتباط برقرار کردن، از اون دخترهی دهاتی خیلی سرتر بود و مطمئنم که دل فرهاد رو میبرد. فرهاد هم از لج یلدا، اصرار کرد که همون شب بریم شهمیرزاد، خواستگاری ارمغان و من هم از خدا خواسته، به پدرش زنگ زدم و اونا هم قبول کردن. خیلی خوشحال بودم که تونسته بودم بدون اینکه در نظر پسرم، آدم بَدِه بشم، دست یه شیطان صفت رو از زندگیمون کوتاه کنم، ولی بچهی تو شکمش، یکم وجدانم رو به درد میآورد... هرچی بود اون بچه، خون اصلانی توی رگهاش بود. به جاده نگاه کردم و توی دلم گفتم: حالا وقت برای فکر کردن به اون بچه زیاده، بعدا یه فکری به حالش میکنم. فعلا ارمغان و فرهاد سر و سامون بگیرن، تا بعدش ببینم چی میشه.
- 34 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت بیست و هشتم به خاطر هماهنگی قبلیم با بهزاد، فرهاد نصفهشب اومد خونه و طبق حدسهای درستی که زده بودم، اول رفت سرایداری و بعدش اومد از من حساب بپرسه، اما این وسط یه موضوع به نفع من شد؛ اینکه فرهاد فکر میکرد من قضیهی اون و یلدا رو نمیدونستم. برای همین هم خیلی نتونست من رو متهم کنه، ولی تا جا داشت، به خاطر اون دختر گدا عصبانی شد و خواست بره کرمانشاه و یکبار دیگه، این قضیه رو از زبون اون بشنوه. از این جهت هم برنامهم رو خداروشکر چیده بودم و جای نگرانی نداشتم، میدونستم اون دختر به خاطر ترس خودش و بچهش هم که شده، هیچ حرفی نمیزنه. حتی طوری وانمود میکنه که انگار واقعا فرهاد رو بازی داده که به نظر خودم همین هم بود. من هم چون نتیجه رو میدونستم، برای فرهاد شرط گذاشتم تا دیگه نخواد از زیر این تصمیم در بره و گفتم که اگه حق باهام بود، باید با ارمغان ازدواج کنه و اون هم قبول کرد. میدونستم فرهاد آدمیه که اگه سرش بره، قولش نمیره! فرهاد فکر میکرد تنها رفته کرمانشاه، اما من عباس رو برای تعقیب فرستادم بره، اون مو به مو بهم گزارش میداد و فرهاد رو تعقیب میکرد. حتی صبح قبل اینکه فرهاد بره خونه احمد آقا، من فرستادمش که بره اونجا و یکبار دیگه دختره رو با اسلحه تهدید کنه که سوتی نده و گفتم حتی امیر هم بفرسته تا فرهاد با چشم خودش ببینه و باورش بشه که این وسط، فقط یه بازیچه بوده! وقتی عباس گفت فرهاد با حال بدی از خونه بیرون رفته، فهمیدم که اون دختر نقشش رو به درستی ایفا کرده. منتهی این وسط یه اتفاق دیگه هم افتاد... عباس گفت بعد از رفتن فرهاد، امیر اومد دم در و میخواست ببینه فرهاد رفته یا نه که ماشین عباس رو دید و با عصبانیت رفت پیش ماشین.
- 34 پاسخ
-
- 1
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت 17 ۱۴٠۱/۱۲/۳ به نام مهربانترین سراغاز سلام! امروز خیلی ناراحتم کردی! گفتی چون تو رسانه های دیگه انلاینم پس دارم با محمد صحبت می کنم؛ گفتی وقتی کنارت نیستم به بدی هام فکر می کنی! درحالی که من کل روز به تو فکر می کنم و دلتنگتم، به حرفات گوش میدم و برام مهمی؛ ولی خب تو چی؟! امروز ازمایش خون یاسی هم بود. از بابت دوره تعطیلات و عید و تابستون ناراحتم! البته فکر نمی کنم به تابستون برسیم اگه اعتماد نکنی!!! با ناراحتی دفتر بستم. اون روز به امیر زنگ زدم و موقع صحبت کردن بهم گفت که چرا جاهای دیگه انلاین میشم!؟ مکثی کردم: خب چون کار دارم. بی توجه گفت: دیشب خواب دیدم با محمد صحبت می کنی، نکنه با محمد چت می کنی دوباره؟ ناراحت گفتم: واقعا که! اگه شک داری بیا روی اکانتم و ببین. من بعد از اینکه تو ازم خواستی دیگه هیچ وقت با محمد صحبت نکردم. - هوم، وقتی حرفای بیخود میزنی داخل پیام های ذخیره شدم نگهشون می دارم تا وقتی نیستی به کارای بدت و بدی ها و بی توجهی هات فکر کنم. چیزی شکست فکر کنم صدای قلبم بود: حرفی ندارم، واقعا کارای خوبم رو نمی بینی؟ صدام کمی بالا بردم: امیر تو اصلا منو می بینی؟ با تشر گفت: صدات نبر بالا! با ناراحتی گفتم: خیلی خب، انقدر ازت دلخورم که ترجیح میدم به صحبتمون پایان بدم. - عه عسل! امیر بحث و عوض کرد و شروع به شوخی کردن و مسخره بازی کرد اما من ناراحت شده بودم و عصبی بودم. ۱۴٠۱/۱۲/۴ به نام خداوند غفار سلام! همچنان ناراحتم از دستت. شیطنت های دیروزت هم چنگی به دل نزد و حال من رو بهتر نکرد؛ اصلا از زهر حرفات کم نکرد. امروز تنها بودم اما دلم نخواست بهت زنگ بزنم! دلم خیلی از حرفات پره برام خیلی سنگین بود تهمتت و حرفایی که زدی. اصلا نمی تونم توی رابطه ای باشم که توش اعتماد نیست، خیلی جدی ام و تو منو جدی و تلخ کردی. اون روز ذهنم درگیر حرف هاش بود برای همین به خودم گفتم چرا انقدر با زندگیم بازی کنم و با این پسر صحبت کنم که هیج اعتمادی به من نداره و هیچ ارزشی برای کارام قائل نیست. *زمان حال* در سکوت به رمانی که داشت تایپ می شد خیره شدم. هر اشتباهی نشانه های خاص خودش رو داره، گاهی بدن انسان هشدار میده که راه اشتباهه و گاهی روح! روح من تمام مدت درحال هشدار دادن بود اما من چشمم بسته بودم. پسری که با وجود یه دنیا تلاش به من هیچ اعتمادی نداشت، می تونست مرد رویاهای من باشه؟ ما باید مراقب باشیم، فریب همیشه توسط دیگران اتفاق نمی افته؛ بیشتر اوقات این ما هستیم که خودمون گول می زنیم برای ماندن داخل رابطه سمی، یا تحمل ادم های بد فقط به این بهانه که گذر زمان همه چیز رو درست می کند یا ما توانایی تغییر ادم هارو داریم. نه جان من! ما تاثیر کمی داریم اگه یه ادم بده یا یه شرایط بد به نظر می رسه پس بده! بی هیچ توضیحی...
-
فقط تا پایان امروز فرصت دارید خانما!
- 9 پاسخ
-
- 3
-
-
-
-
اخراجی عضو سایت گردید
- دیروز
-
پارت بیست و هفتم ولی همین الانش هم میدونم که تا نره کرمانشاه و ته توی این قضیه رو درنیاره، ولکن ماجرا نیست؛ اما من تا ته این ماجرا رو چیده بودم. همون لحظه دیدم که چمدون به دست با پدرش دارن از سرایداری خارج میشن. سریع پایین رفتم و صداش زدم: ـ صبر کن! پدرش هم وایستاد، با اشارهای که به عباس کردم، متوجه منظورم شد و رو به احمدآقا گفت که برن سمت ماشین. من هم رفتم نزدیک یلدا، محکم بازوش رو گرفتم و گفتم: ـ اگه پیش فرهاد یه جوری وانمود کنی که بیگناه بودی، اون وقت هرچی دیدی، از چشم خودت دیدی! رحم به بچه توی شکمت نمیکنم و همینجور که الان از دست پدرت نجاتت دادم، خونهتونو به آتیش میکشم. میدونی که این کارو میکنم، مگه نه؟ بدون اینکه نگاهم کنه، با چمدون توی دستش، فقط گریه میکرد. بازوشو ول کردم و گفتم: ـ خوبه، این سکوتتو به پای این میذارم که کاملا متوجه حرفم شدی. حالا گمشو و از خونهم برو بیرون! بعدش هم هلش دادم، اون هم بدون اینکه به سمتم برگرده، از خونه بیرون رفت. یه نفس راحت کشیدم و گفتم: ـ خب خداروشکر! این قضیه هم به خیر و خوشی تموم شد، فقط مونده فرهاد... دوباره برگشتم توی تراس و چاییم رو با آرامش خوردم. وقتی عباس برگشت، ازش خواستم نامه رو بذاره توی اتاق یلدا. بعدش رفتم توی سالن نشستم و منتظر شدم تا فرهاد بیاد و بهش بقبولونم که اون دختر به دردش نمیخورد و هدفش فقط پول بوده.
- 34 پاسخ
-
- 2
-
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
چند دقیقه بعد دکتری جوان وارد اتاق شده و بعد از چک کردن وضعیت آریا، اجازهی مرخصی را داد اما دخترک همچنان در خواب به سر میبرد. گاهی در خواب لب برچیده و همچون گربهای ملوس گونهی استخوانیاش را به پشت دست آریا میمالید. در تمام این مدت آریا خیرهی صورت معصوم او بود که لب پایینش را جلو آورده و همچون کودکی به او پناه آوردهبود. وقت رفتن رسیدهبود؛ برای همین آریا اجباراً دست خود را که زیر سر او بود به آرامی تکان داد، دخترک با چشمان بسته در جایش نشسته و با پشت دستهای مشتشدهاش چشمانش را مالید و خمیازهای کشید، اما همانطور با دهان باز خشک شد. یکدفعه دستانش را پایین آورد و به مرد جوان که نگاهش میکرد خیرهشد، ناگهان چشمانش پر اشک شد و درحالی که از جایش بلند شده و عقبعقب میرفت، زمزمه کرد: - مُر... مُردی؟ ابروهای آریا بالا پرید و با بهت خیرهاش شد، دخترک سرش را تکان داد و به گوشهی اتاقک بیمارستان خزید و در آنجا نشست. زانوهایش را در آغوش گرفت با غم به مرد نیمخیز به روی تخت نگاه کرد با صدای لرزانش زمزمه کرد: - ببخشید... ببخشید نمیخواستم بمی... بمیری، پیش خدا... شکایتم رو ن...نکن من دختر خوبیم. مرد در جایش نشست و با اخم کوچکی رو به دخترک ترسیده گفت: - من نمردم... پاشو دخترخانم باید بریم خونه. دخترک با تردید نگاهش کرد سپس با خود سخنش را تکرار کرد: - بریم خونه! با صورت متعجب و لبریز از اضطراب و با چشمانی گرد گفت: - خونه؟! - آره خونهی تو، خانوادهت خیلی نگران شدن... ساعت چنده؟ دخترک هیچی نگفت چون خودش نیز نمیدانست ساعت چند است، اما سریع از جا برخاست. بعد از تسویه حساب و صحبت کردن با مأمور پلیس از بیمارستان خارج شدند. آریا حرصی سوار ماشین شد. دخترک نیز قبل از اینکه ماشین با گاز از جایش کندهشود، خود را در صندلی عقب ماشین پرت کرد و سریع در را بست. اخم غلیظ آریا قلب کوچک او را لرزاند؛ آنقدر مقابل پلیس گریه کرده و لرزیدهبود که آنها فکر میکردند آریا او را دزدیده یا قصد آزار رساندن به او را دارد. حال آریا دلخور از او سکوت کرده و چیزی نمیگفت، آرام خودش را پایین کشید و در جاپایی پشت صندلی راننده نشسته و خود را پنهان کرد. آریا در حین رانندگی گوشیاش را دید که روی صندلی شاگرد افتادهبود، سریع آن را برداشت که با دیدن شارژ آن «لعنتی» زیر لب گفت و بیتوجه به پیامها و تماسهای بیپاسخِ بیشمار با پدرش تماس گرفت. با خوردن یک بوق پدرش بهسرعت جواب داد و شروع به داد و بیداد کرد: - کدوم گوری هستی تو؟ چرا این ماسماسکت رو جواب نمیدی؟ مادرت داره از ترس میلرزه... کی قراره آدم بشی بیفکر؟ پوفی کشید و تیلهگانش را در حدقه چرخاند سعی کرد، سخنان و خشم پدرش را پای گم شدن دخترک بگذارد برای بین حرف پدرش پرید و گفت: - من دختره رو پیدا کردم.
-
*** با تشنگی شدید و خشکی لبهایش هوشیار شد، تلاش کرد چشمانش را باز کند اما انگار که مژگانش را به هم چسباندهبودند. کمی تن خستهاش را تکان داد که بازویش تیر کشید و صورتش در هم رفت. سعی کرد پلکهایش را از هم جدا کند، ابتدا نور سفیدی چشمانش را آزار داد اما کمکم تصاویر اطرافش واضح شد. خود را در بیمارستان دید درحالی که سرمی به مچ دستش وصل است و دست دیگرش در بندی گرفتار! نگاهی به آن انداخت که دخترک را دید، درحالی که دست او را محکم گرفته و سرش را روی آن گذاشتهبود. نفسهای کوتاه و منظمش بیانگر خواب عمیقش بود. دلش نیامد بعد از افتضاح آن روز او را بیدار کند، البته بیشتر به خاطر خودش بود، چون این دخترِ آرام و مظلومِ در خواب وقتی بیدار شود با ترس و رفتار عجیبش او را بیشتر گیج و معذب میکرد. با زبانِ خود لبان ترک خوردهش را که حال خونی شدهبود، تَر کرد، سپس نگاهش را چرخاند تا ساعتی را روی دیوار آن اتاقک بزرگ با دو تخت خالی کنارش بیابد اما چیزی نیافت. همان لحظه در اتاق باز شده و پرستاری وارد اتاق میشود، پرستار در همان وهلهی اول نگاهش را به دخترک جمع شده در خود انداخته و آرام خطاب به آریا هوشیار گفت: - خواهرتون خیلی ترسیدهبود... بهسختی آرومش کردیم. آریا نگاهش را از پرستار با آن صورت کشیده و موهایی که دو طرف صورتش را در برگرفته و فرقش را به نمایش میگذاشت، گرفته و خیرهی دخترک شد. حتی در خواب هم حالات صورتش ترس را نشان میداد. او نیز زمزمه مانند مثل پرستار که سرم را از دستش جدا میکرد، گفت: - خواهرم نیست. پرستار در حین انجام کارش مکثی کرده و نیمنگاهی به چهرهی خسته اما جذاب مردِ جدی مقابلش کرد، هومی گفته و بعد از اندکی درنگ ادامه داد: - فکر کنم نیازه همسرتون رو پیش یه... . نیمنگاهی محتاطانه به آریا که جدی خیرهاش بود، انداخته و گفت: - روانشناس ببرید... . آریا اخمی کرد و خواست سخنی بگوید و همسر بودن خود را با آن دخترک دیوانه که خود به خود میترسد، انکار کند اما پرستار پیش دستی کرده و حق به جانب سُرم تمام شده را در سطل زرد رنگ موجود در اتاق انداخته و گفت: - بهتون برنخوره آقای محترم... ولی حرکات خانمتون عادی نیست، اون حتی از شما هم میترسید. آریا نگاهی کرد به چشمان کشیدهی دخترک که بسته و مژگان مشکین بلندش زیر پلکهایش سایه افکنده. آیا دخترک کوچکی که اینگونه محکم دستش را گرفته و با احساس امنیت خوابیده از او میترسید؟ اجازهی ادامه سخن گفتن را از زن گرفت و زمزمه میکرد: - ممنون... کی مرخص میشم؟ و در دل افزود: - اینها رو باید به پدرش بگید نه من. پرستار که انگار به او برخوردهبود و انتظار واکنش بهتری برای دلسوزیاش را داشت، اخمی ظریف کرده و جواب داد: - الان... البته اگه حالتون بهتر باشه.
-
قدمی بهسمتش برداشت، اما پشیمان شد و برگشت و با خود زمزمه کرد: - نهنه، نه... . اما با فریاد آریا پشیمان شد و خود را به او رساند. مرد با صورتی درهم و اخمانی گره خورده، بازویش را گرفته و بهسمت ماشینش رفت. النا همراهش رفت، در ماشین را باز کرده و روی صندلیِ شاگرد جا خوش کرد. آریا ماشین را روشن کرد و بهسمت نزدیکترین بیمارستان راند، مابین راه از شدت خونریزی بیحال و بیرمق شدهبود و پلکهایش ناخودآگاه روی هم قرار میگرفت و باصدای بوق ماشینهایی که نزدیک بود با آنها تصادف کنند، چشمهایش را باز میکرد. خوابش گرفتهبود و زبانش جزء برای آه و ناله از شدت درد، باز نمیشد. کمکم عرق از سر و گردنش سرازیر شد و سرعت نفسهایش کند و کندتر، تا اینکه چشمش به بیمارستان خورد. پایش را روی گاز گذاشت و بیتوجه به النایی که ساکت و ترسیده کنارش نشسته و از ترس به گریه افتادهبود و سکسکه میکرد، جلوی ورودی بیمارستان ترمز کرد. سرش را با بیحالی روی فرمان گذاشت و از حال رفت، النا با تعجب نگاهش کرد و وقتی حرکتی از جسم بیجانش ندید سریع از ماشین پیاده شد. همان لحظه صدای بوق وحشتناکِ ماشین اورژانسی را شنید که قصد ورود به بیمارستان را داشت، ولی ماشین آریا راهش را سد کردهبود. جیغی کشید و گوشهایش را محکم با کف دست نگهداشت. مردی سفیدپوش از ماشین پیاده شد که النا با هقهق عقب رفت و پشت ماشین آریا پنهان شد. مرد، عصبی نزدیک او شد و خواست بهخاطر بیملاحظهگیاش توبیخش کند که چشمش به آریا خورد. متعجب نگاهی به دخترکِ مضطرب کرد که به شیشهی ماشین ضربه میزد تا آریا پیاده شود و دوباره کمکش کند. دخترک فکر میکرد که مرد قصد اذیت کردن او را دارد، از این رو بیاختیار به آریا اعتماد کرده و از او با زبان بیزبانی درخواست کمک میکرد. مرد بهسمت صندلی آریا قدم برداشت که دخترک ترسیده عقبتر رفت. مرد پرستار در ماشین را باز کرد و بیتوجه به دوستش که بلند صدایش میکرد و اخطار میداد که باید بیمار را به بیمارستان برسانند، ضربهای به شانهی آریا زد اما وقتی چشمش به خون جاری از بازویش خورد، سریع بهسمت داخل رفت و چند دقیقه بعد همراه چند نفر با برانکارد آمد. سه نفر از آنها هیکل درشت آریا را از ماشین خارج کرده و روی برانکارد گذاشتند که پلکهای آریا بهسختی باز شد و نگاهی به دخترک که دیگر از گریهی زیاد نایی نداشت، انداخت. دستش را به سمتش دراز کرد و زمزمه کرد: - بیا اینجا کوچولو. النا بهسمتش قدم برداشت و دستش را محکم گرفت. انگار که دست قهرمان و حامی خود را گرفته و دیگر کسی نمیتواند اذیتش کند. چند نفر برانکارد را به داخل بیمارستان بردند و یکی هم سوار ماشین آریا شد و از جلوی ورودی کنار رفت تا اورژانس وارد بیمارستان شود... .