رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. امروز
  3. °•○● پارت صد و نه سرم را به چپ و راست تکان دادم. - هر چی که هست، نمی‌خوام عوض بشه. ناراحتی از لبخندش می‌چکید. - الانشم شده ناهید، یه شک افتاده به جونت. نمی‌تونیم اینطوری ادامه بدیم. از اینکه حق با او بود، متنفرم! در چشم‌هایم خیره شد و جمله‌ای گفت که خون را در رگ‌هایم منجمد کرد. - حیدر هیچ‌وقت تو خیانت نکرد. بلافاصله رد کردم: - اشتباه می‌کنی، با گوشای خودم شنیدم. صدای صحبتش با اون زن هنوز توی گوشمه. حیدر قربون صدقش رفت و گفت خمِ ابروش خواهان داره، اون زن هم... ادامه ندادم. هجوم جریان خون را به صورتم احساس می‌کردم. - حتی یادمه اسمش... - گل‌بهار، اسمش گل‌بهاره. چشم باریک کردم. - تو اون زنو می‌شناسی؟! لبخند زد. - آره، من اون پیرزنو می‌شناسم. چندلحظه طول کشید تا حرفش را هضم کنم. - چی داری میگی؟ اون صدای لطیف و نازک چطور می‌تونه مال یه پیرزن باشه؟ ابرویم را بالا انداختم. - امیرعلی؟ اینطوری میگی که ناراحت نباشم؟ سرش را تکان داد. - نه، قسم می‌خورم. من اون شب رفتم مکانیکی، می‌خواستم با حیدر صحبت کنم و... - چه صحبتی؟ نفسش را فوت کرد. - که بهش بگم من و تو هیچ نسبتی باهم نداریم. قلبم محکم‌تر تپید. اینکه کسی به شما بگوید نسبتی با هم ندارید، به خودی خود اتفاق بدی نیست، مگر اینکه آن یک نفر امیرعلی باشد. توضیح داد: - نمی‌خواستم به خاطر من اذیتت کنه. هردو سکوت کردیم. در برابر حقیقت مقاومت می‌کردم، اما جایی در اعماق قلبم، باور کرده بودم که حیدر هیچ‌وقت خیانت نکرده. - این پیرزنه کی هست اصلا؟ - یه بیوه هفتاد ساله که پسرش توی دریا غرق شده و جنازه‌شم برنگشته. اسم پسرش هم گویا... حیدر بوده. حالا همه تکه‌های پازل کنار هم قرار گرفته بود. امیرعلی اضافه کرد: - خونه‌ش همون نزدیکیه، معمولا واسه حیدر غذا می‌برد و حیدر هم احترام خاصی براش قائل بود. یه جورایی جای پسرشو براش پر می‌کرد. لرز به تنم افتاد. - تو اینو می‌دونستی و ازم مخفی کردی؟ سرش را به سمت مخالف چرخاند. صدایم را بالا بردم: - به من نگاه کن! چطور تونس... - چون خوشحال بودم! دهان نیمه‌بازم را بستم. صدایش آنقدر بلند بود که جا خوردم. از نیمکت بلند شد، دستی به صورتش کشید. - خوشحال بودم ناهید! منِ خر از اینکه تو از اون شوهر حرومزادت جدا بشی، خیلی خوشحال بودم. سرم را تکان دادم. خیالم راحت شده بود که حیدر به من خیانت نکرده، خیالم راحت شده بود که من اصلا کج و کوله نیستم، نخواستنی نیستم، از آن صدای نازک، زشت‌تر هم نیستم. نحوا کردم: - به فکرت هم نمی‌رسه چقدر عذاب کشیدم. ادامه دادم: - حیدر بارها دست روم بلند کرد، تحقیرم کرد، تنهام گذاشت ولی... توی ذهن من، صدای گل‌بهار بود که هرروز و هرشب تکرار می‌شد.
  4. °•○● پارت صد و هشت پارچه‌ی خسته‌ی چادرم در مشت امیرعلی، بیش از پیش فشرده شد. آن حقیقت هر چه که بود، جفتمان را بسیار اما بسیار می‌آزرد. گره روسری را شل‌تر کردم تا شاید بتوانم کمی نفس بکشم. - ازت می‌خوام خوب به حرفام گوش کنی، می‌دونم بعدش عصبانی میشی ولی من منتظر می‌مونم تا آروم بشی. فرقی هم نداره چقدر طول بکشه؛ یک روز، یک هفته یا یک ماه. لب‌هایش را به هم فشار داد. ابروهایش درهم گره خورده و چشم‌هایش از من فراری بود. - ولی بیشتر از یک ماه نشه لطفا! گوشه لبم بالا رفت. امیرعلی دوباره پایش را یک ضرب به زمین کوبید. - هوف! جالبه، من بارها این روزو تصور کردم ولی الان... انگار اصلا نمی‌دونم چطور باید حرف بزنم. به فاصله بینمان روی نیمکت نگاه کردم؛ این فاصله قرار بود خیلی بیشتر از این‌ها شود؟ آرنج‌هایش را به زانوهایش تکیه داد. - فقط قبلش بهم قول بده که ازم متنفر نمیشی! من هر کاری کردم، به خاطر آزادی تو بود. حالا دیگر حساسیت ماجرا داشت به روحم سوهان می‌کشید. سکوت کردم، نمی‌توانستم چنین قولی به او بدهم، آن هم الان که در شکننده‌ترین حالت خودم هستم. آرام شروع کرد: - حیدر... - اگه نخوام بدونم چی؟ چشم‌های درشتش بالاخره به من نگاه کردند. - یعنی چی؟ به نیمکت تکیه زدم و دست‌هایم را روی سینه جمع کردم. شانه بالا انداختم. - یعنی همین. اصلا من دلم نمی‌خواد این حقیقت کوفتی رو بفهمم. چه کسی بین تاریکی و روشنایی، اولی را انتخاب می‌کند؟ من این کار را کردم. امیرعلی دهان باز کرد اما من پیشی گرفتم: - می‌خوای بپرسی چرا، می‌خوای بهم بگی از حقیقت نترسم و باهاش روبرو بشم، احتمالا آخرش هم بهم میگی همیشه می‌تونم روت حساب کنم، ولی امیرعلی... روی نیمکت چرخیدم و چشم در چشمش گفتم: - اگه دیگه مثل قبل نبینمت چی؟ همه چیز وقتی به آن دو چشم نگاه می‌کردم، امن و امان به نظر می‌رسید. - مگه الان منو چطور می‌بینی؟
  5. در میان برف‌ها به سختی قدم برداشتم و خودم را به آن توده‌ی سیاه رساندم، حالا دقیقاً بالای سرش بودم و در آن تاریکی تنها موهای بلند و مواج قهوه‌ای رنگی که صورتش را پوشانده بود می‌دیدم. روی زانوهایم نشستم و با دستانی که از سرما می‌لرزید موهایش را از روی صورتش کنار زدم. آن جثه‌ی ظریف و موهای بلند متعلق به دختری بود با صورتی سفید، لب‌هایی به رنگ بنفشِ کبود و چشمانی که کشیده بودنشان حتی با پلک‌های بسته‌اش هم نمایان بود. این دختر وسط این برف و بوران چه می‌کرد؟! یعنی یکی از مردم دهکده‌های این اطراف بود؟! اما پس آن حس لعنتی من چه می‌گفت؟! نگاهم را در جستجوی زخم و یا عامل این بی‌هوشی‌اش بر روی اندام ظریفش گرداندم و به زخم عمیق و عجیب روی گردنش رسیدم؛ شاید که یک جانور وحشی به او حمله کرده و اینطور زخمی‌اش کرده بود، شاید هم در درگیری با مردم دهکده به این وضع افتاده بود. به هر حال من نمی‌توانستم او را همینطور زخمی و بی‌هوش وسط جنگل رها کنم. دست زیر زانوها و گردنش بردم و تنش را بلند کردم، درست که قدرت زیادی نداشتم ولی بلند کردن دخترک با آن جثه‌ی ظریفش دیگر کاری نداشت. همچنان که به سمت کلبه باز می‌گشتم متوجه‌ی داغی عجیب تن او شدم، چطور یک آدمیزاد در این برف و سرما این‌چنین تن گرمی داشت؟! یعنی حسم درست می‌گفت؟! یعنی او از هم‌نوعان من بود؟! وارد کلبه شدم و دخترک را آرام روی تخت چوبی‌ام گذاشتم و این‌بار با دقت بیشتری نگاهش کردم؛ چهره‌اش عجیب برایم آشنا می‌آمد و با خود فکر کردم که شاید او هم یکی از اهالی سرزمین گرگ‌ها باشد، اما اگر دخترک مثل من یک گرگینه بود پس چطور با آن قدرت بدنی و سرعت بالایش به دست حیوانات جنگل یا آدم‌ها زخمی شده بود؟!
  6. از مادر که دلیل این رفتارها را پرسیدم گفت خون‌آشام‌ها به پایتخت حمله کرده و قصد هجوم به قصر را دارند و از من خواست تا درون اتاق خودم بمانم و به هیچ‌وجه پا به قسمت‌های دیگر قصر نگذارم تا خودشان به سراغم بیایند. من اما بسیار کنجکاو بودم و دلم می‌خواست برای یک‌بار هم که شده آن موجودات را ببینم، پس بی‌توجه به گوشزدهای مادرم از اتاق خارج شده و راه قصر اصلی که جایگاه پدرم و وزیرهایش بود را در پیش گرفتم. *** با شنیدن صدای زوزه مانندی از خواب پریدم و روی تخت نشستم، خوب بود که پیش از دوباره دیدن آن لحظات وحشتناک از خواب بیدار شده بودم وگرنه تا آخر روز را باید با فکر به آن اتفاقات لعنتی خودم را نابود می‌کردم. بار دیگر که صدای زوزه بلند شد متعجب از تک پنجره‌ی اتاقم به بیرون خیره شدم؛ با وجود بینایی قدرتمندم، اما در آن تاریکی و برف و بوران متوجه چیزی نمی‌شدم و تنها حس ششمم بود که اخطار می‌داد یک گرگینه نزدیک به من است. از رختخواب بیرون آمدم؛ برای بیرون رفتن از کلبه اندکی مردد بودم، اما صدای زوزه‌ای که حالا ضعیف‌ و ناله‌وار شده و حس هم‌نوع دوستی مرا وادار به بیرون رفتن کرد. پالتوی بلندم را به تن کرده و کلاه پوستی‌ام را روی سرم گذاشتم، من مثل دیگر گرگینه‌ها بدن گرمی نداشتم و باید در مقابل سرما بیش از آن‌ها از خودم محافظت می‌کردم. از کلبه بیرون زدم و در همان برف و بورانی که دیدم را مختل کرده بود به دنبال منبع صدا گشتم، در آن برف و تاریکی چیزی نمی‌دیدم و صدای زوزهایی که در پیدا کردن منبع کمکم می‌کرد هم قطع شده بود. به ناچار چند قدمی جلو رفتم، حجم زیادی از برف بر روی زمین جمع شده و راه رفتن را برایم دشوار کرده بود. همانجا ایستادم و با چشمانی تنگ شده دور و اطراف را پاییدم؛ چشمانم چیزی را نمی‌دید، اما احساسم به من می‌گفت که به یک گرگینه نزدیکم. کمی که جلوتر رفتم و خوب چشم چرخاندم متوجه‌ی توده‌ی سیاهی بر روی برف‌ها شدم؛ از بی‌خطر بودنش مطمئن نبودم، ولی نمی‌توانستم هم دست روی دست بگذارم و کاری نکنم.
  7. دیروز
  8. من سایان عضو گروه جادوگران هاگوارتز کتاب جادویی خودم رو آغاز کردم❤️
  9. من شیرین خوناشام هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم. https://forum.98ia.net/topic/3188-رمان-رز-وحشی-shirin_s-عضو-هاگوارتز-نودهشتیا/
  10. *** مرجان در میان باغ مه آلود قدم می‌زد. لیراهای کنارش بود و نورهای شناور اطرافشان مثل نفس‌های بریده بریده زمین می‌لرزدند. لیرا آهسته گفت: - این باغ، جای خالی‌ها رو پر می‌کنه. چیزهایی روشونت می‌ده که نمی‌دونی، یا شاید نمی‌خوای بدونی. مرجان انگشتانش را به سمت یکی از ذرات نور برد. نور لرزید و تصویر محوی جلوی چشمانش شکل گرفت: سه سایه… در کنار هم. صورت‌ها مشخص نبودند، فقط صداهایی در هم پیچیدند. صدایی لطیف، صدای آرام، و صدایی درک تر از بقیه. مرجان نفسش را حبس کرد. - اینا… کیا هستن؟ لیرا نگاهش را از او دزدید. - هنوز زوده که جواب بگیری. این صداها فقط می‌خوان یادت بمونه چیزی بیشتر از خودت اینجا جا گذاشتی. سایه آرام قدمی جلو آمد، حضورش سنگین و مرموز بود. بدون اینکه به مرجان نگاه کند، گفت: - پیوندها دیده نمی‌شن… فقط حس می‌شن. تو هم حس کردی نه؟ مرجان لب‌هایش را گزید. قلبش تند میزد. واقعاً حس کرده بود چیزی از او در این باغ هست، چیزی که به او تعلق دارد اما خودش نیست. مه دورشان غلیظ تر شد. از دل مه، برای لحظه‌ای، قامت محوی ظاهر شد… بلندتر از آنچه انتظار داشت، مانند کسی که می‌خواست چیزی بگوید اما در میان مه ناپدید شد. مرجان وحشت‌زده به سمت لیرا چرخید: - دیدی؟ کسی اونجا بود! لیرا لبخند محوی زد. - شاید… یا شاید فقط خاطره‌ای بود که هنوز کامل نشده بود.
  11. پارت صد و هفدهم بعد کوروش ملودی رو بغل کرد و گفت: ـ نه این اجازه رو بهش نمی‌دم که دختر خالم و اذیت کنه! ملودی بهش نگاه کرد و گفت: ـ راستی از اون رفیقت چه خبر؟! همون که باهاش ایندفعه عکستو گذاشتی! کوروش یهو گفت: ـ هیچی بابا! تا تو ازش خوشت اومد، ازدواج کرد! ملودی با ناراحتی گفت: ـ ای بابا! آخرین کراشم هم رفت و قاطی مرغا شد! وسایل نقاشیمو جمع کردم و به مکالمه جفتشون فقط می‌خندیدم. رو به ملودی گفتم: ـ دخترم، مادرت هنوز از دانشگاه برنگشت؟! ملودی به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ نه خاله، گفت امروز اضافه کاری می‌مونه! بعدش رو کرد سمت کوروش و گفت: ـ کوروش، امروز من ماشین دستم نیست، منو می‌بری کتابخونه؟! کوروش هم گفت: ـ آره قبل از اینکه برم تولد، میرسونمت! بعد از اینکه با من خداحافظی کردن، رفتن...واقعا قرار بود سرنوشت این دوتا بچه چی بشه؟! هر روز دغدغه ام شده بود که هم من و هم آتوسا به این فکر کنیم چطور می‌تونیم مامان خاتون و قانع کنیم که این بچها بجز حس مثل برادر و خواهری، هیچ حس دیگه‌ایی بهم ندارن و با این وضعیتی که ما داریم میبینیم امکانش هم نیست که بینشون حسی بوجود بیاد!
  12. پارت صد و شانزدهم از اینکه یه چنین خواسته‌ایی رو مامان خاتون رو دوشم گذاشته بود واقعا ناراحت بودم و بعلاوه وقتی رفتار این بچه ها رو باهم می‌دیدم که واقعا بجز حس مسئولیت و دوست داشتن همدیگه بعنوان یه خواهر یا برادر، بیشتر ناراحتم می‌کرد...نقاشی رو بسته بندی کردم و رو به ملودی که رنگ چشماش عین چشمای خودم بود گفتم: ـ عزیزم، تو خونه ما حرف آخر و مامان خاتون میزنه و چون بزرگ ماست، واقعا کاری از دستمون برنمیاد! باور کن بارها پیش اومده که من با آتوسا باهاش حرف زدیم و گفتیم شدنی نیست اما قانع نمیشه! کوروش با ناراحتی تابلوی نقاشی و ازم گرفت و سرم رو بوسید و گفت: ـ غصه نخور مامان قشنگم! فعلا منو این خانوم دکتر با همدیگه نقشمون رو بازی می‌کنیم تا ببینیم بعدا چیکار میتونیم بکنیم! ملودی با خنده رو به کوروش گفت: ـ تازه دیروز که اومده بودم اینجا تا به خاله سر بزنم، منو تنها گیر آورد و شروع کرد به نصیحت کردن من! کوروش سعی کرد خندشو پنهون کنه و گفت: ـ چی می‌گفت؟! ملودی رفت نزدیکش و با عشوه های خنده دار گفت: ـ می‌گفت باید برای نوه‌اش دلبری کنم تا عاشقم بشه! رو زبونم مونده بود که بگم نوه‌ات فقط رو مخه منه... بعد این حرکتش هم من و هم کوروش جفتمون با صدای بلند خندیدیم! رو به ملودی گفتم: ـ خوب اداشو در میاری! اگه بفهمه می‌کشتت...
  13. پارت صد و پانزدهم بعدم ملودی پرید سمتش و مثل همیشه شروع کردم به کشتی گرفتن باهم... به زور جفتشون و از هم جدا کردم و رو به دوتاشون گفتم: ـ بچها شما دیگه بزرگ شدین؛ نمی‌خواین بس کنین؟! ملودی خندید و گفت: ـ خاله من چیکار کنم که پسرت همش سر به سرم می‌ذاره! کوروش هم قبل من گفت: ـ تو کرم نریزی، من سر به سرت نمی‌ذارم! ملودی با لحن پر از خنده گفت: ـ باز ما دو تا رو برای همدیگه نشون کردن و می‌خوان با هم ازدواج کنیم؛ توروخدا من به چی این آدم دلم خوش باشه؟! کوروش هم طوری که سعی می‌کرد با حرفاش ملودی رو حرص بده گفت: ـ تازه از خداتم باشه! بازم ملودی اومد سمتش تا بهش حمله کنه که کوروش با خنده گفت: ـ نکن دیگه وحشی، تمام لباسم و خراب کردی! می‌خوام برم جشن تولد... ملودی یهو با شادی گفت: ـ جشن تولد همون دختره که بهم گفتی؟! کوروش هم سرشو تکون داد و تایید کرد. ملودی با ذوق گفت: ـ پس بالاخره مخشو زدی! ایول... بعد رو به من گفت: ـ خب خاله پس دیگه میتونیم این مسخره بازی رو تمومش کنیم و به خاتون خانوم بگیم؟؟
  14. پارت صد و چهاردهم در حال نقاشی کشیدن از عکس سوگل بودم...چون این هفته تولدش بود و کوروش قرار بود این نقاشی رو بهش هدیه بده و منم دور از چشم مامان خاتون داشتم براش می‌کشیدم! همین لحظه در باز شد و کوروش اومد داخل و با لبخند بهم گفت: ـ خوشگل ترین مامان دنیا چیکار می‌کنه؟! لبخندی بهش زدم و گفتم: ـ اومدی پسرم؟! با عجله گفت: ـ آره. مامان تمومش کردی؟ خندیدم و گفتم: ـ آره فقط یه دورگیری مونده، فقط کوروش یجوری ببر که مادربزرگت متوجه نشه. می‌دونی که دلخور میشه! قیافش رفت تو هم و گفت: ـ مامان آخه من تا کی باید این قضیه رو مخفی کنم؟! منو سوگل همدیگه رو دوست داریم...نه من به ملودی حسی دارم و نه اون به من! چرا باید از بچگی ما رو برای هم نشون کنن؟! بعدشم اگه این موضوع به گوش سوگل برسه واقعا ناراحت میشه و دلم نمی‌خواد ناراحتیش و ببینم! دستی به صورتش کشیدم و گفتم: ـ می‌دونم پسرم، ولی شاید اونم به صلاحت فکر می‌کنه و... همین لحظه ملودی وارد اتاق شد و باعث شد حرفم قطع بشه: ـ سلام، من اومدم! کوروش خندید و با حرص گفت: ـ بازم این نخود آش سر و کله‌اش پیدا شد!
  15. پارت صد و سیزدهم با همدیگه کلی وقت می‌گذرونیم و پسرم تو آکادمی پلیس در حال تحصیله و قراره که در آینده که پلیس خوب و حرفه‌ایی بشه و در کنارش با اینکه خودش خیلی علاقمند نیست، بنا به اصرار حرف مامان خاتون به کارخونه هم هر از گاهی سر میزنه. ترم دوم بود که به من گفت که از یکی از دخترای کلاسشون به اسم سوگل خیلی خوشش میاد اما مامان خاتون با این موضوع خیلی مخالف بود و می‌گفت که از بچگی چون کوروش و ملودی( خواهرزادم یعنی بچه آتوسا) با هم خیلی خوب بودن و یجورایی فامیل محسوب می‌شیم، باید در نهایت با اون ازدواج کنه اما نه کوروش مایل به این ازدواج بود و نه ملودی...بارها سعی کردم که مامان خاتون و قانع کنم اما متأسفانه قانع نمی‌شد و اصرار می‌کرد که منو آتوسا بعنوان مادرای این دو بچه باید دست به دست هم بدیم تا این چیز اتفاق بیفته اما خوده منم با این موضوع راضی نبودم چون هم اینکه بارها کوروش به من گفته بود که ملودی رو به چشم خواهر خودش میبینه و نمیتونه بعنوان همسرش قبولش کنه و هم اینکه حرفی که فرهاد بهم تو رستوران زده بود، هیچوقت از یادم نمیره! به من گفته بود که نذارم هیچوقت کسی خواسته هاشو به پسرمون تحمیل کنه اما مامان خاتون یجورایی بزرگتر ما محسوب می‌شد و حتی زمینه آشنایی و ازدواج من با فرهاد هم اون ردیف کرده بود و حتما مصلحت این کار و بیشتر میدونست...نمی‌دونم ولی تو یه دو راهی بزرگ بین کوروش و مامان خاتون گیر کرده بودم اما دلمم نمی‌خواست پسرم با کسی ازدواج کنه که حسی بهش نداره. فرهاد هم درسته دوسم داشت اما هیچوقت تو زندگیم حس نکردم که عاشقم شده و همیشه این موضوع آزارم میداد، دلم نمی‌خواست ملودی یا کوروش جفتشون این حس بد و تجربه کنن چون هر دوتاشون بی‌نهایت برای من عزیزن.
  16. پارت سوم جغدی که همیشه همراهم بود و از تمام لحظات برای من خبر میورد، اومد پیشم...با یه وردی جادویی به چشماش اضافه کردم و رو بهش گفتم: ـ دوست همیشگیه من؛ به من اخطار داده شده که بیرون از این قلعه به خطری بزرگ در راهه و قراره نور قدرت منو به خطر بندازه، برو و این خطر رو پیدا کن...منتظرتم! اینو بهش گفتم و اون از پنجره قلعه به بیرون پر کشید. آسمون رعد و برق عجیبی می‌زد و یجورایی سرخ شده بود...بعد از چند دقیقه تمامی جادوگران تو اتاق منتظر من نشسته بودن و به محض ورود من تعظیم کردن. سرپرست گفت: ـ چه دستوری میدین ویچر‌ بزرگ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ منتظر گریس( جغد ) هستم تا بیاد و ببینم اون خطری که قلعه من و قدرتم و تهدید کرده، چیه! سرپرست گفت: ـ بنظرتون میتونیم باهاش مقابله کنیم؟! با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ من ویچر‌ بزرگم والت، حتی اگه در قدرت ترین خطر وارد این شهر بشه، نمیتونه با نیروی درونیه من مقابله کنه! بعلاوه اینکه تمام مردم این سرزمین برای نجات جونشون هم که شده پشت منن و احساسی تو وجود خیلیاشون نمونده تا بخوان علیه من باشن! والت ساکت شد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد صدای گریس اومد و از نگهبان پنجره رو براش باز کرد. نامه ای تو پنجه های گریس بود که به محض وارد شدن تو اتاق، گذاشت توی دستای من.
  17. مرجان در باغی آسیب و مه‌آلود قدم می‌زد. مه غلیظ، شاخه‌های درختان را خم کرده بود و نور ضعیف مهتاب از لابلای برگ‌ها عبور می‌کرد. زمین زیر پایش نرم و نمناک بود، از برگ‌هایی که با هر قدم صدای خش‌خش می‌دادند. اطرافش سایه‌ها پیچیده و پرسه می‌زدند، موجوداتی که نه می‌کردند و نه مهربان بودند، فقط… منتظر بودند. نور درخت هنوز می‌تپید، اما ضربانش حالا نه آرامش داشت و نه هشدار. چیزی عجیب در آن موج می‌زد، حسی که مرجان نمی‌تواند تعریف کند. انگار هر ذره نور، یک خاطره و یک راز پنهان در خود داشت. مرجان نفسش را حبس کرد. نگاهش به شاخه‌های درخت دوخته شده بود، جایی که نورهای کوچکی شبیه ذرات خاطره در فضای شناور بودند. - چرا… چرا حس میکنم چیزی از من اینجا هست؟ چیزی که من… نمیدونم چیه؟ سایه کنار او ایستاد، دستش را روی شانه‌ای مرجان گذاشت و با صدای آرامی گفت: - چون هست… و همیشه بوده است. تو تنها کسی هستی که می‌توان آن را لمس کند. مرجان دستش را جلو برد. موجودات سیال اطرافش موجند، نورها خم شدند و سایه‌ها شدند. صدای آرام در ذهنش پیچید: - تو را می‌شناسم… مرجان نفسش در گلویش حبس شد. - کیه؟ کی اینو گفت؟ سایه فقط نگاهش کرد، بدون اینکه پاسخ دهد. صدای دیگر، شبیه زمزمه‌های که از لابلای برگ‌ها می‌آمد، به گوشش رسید: - تو… تو همانی… مرجان لرزید. حس کرد این صدا برایش آشناست، اما نه از این دنیای واقعی. چیزی در ته ذهنش گفت: این صدا… عسل؟ در همان لحظه، شاخه‌های خم شد و موجودی کوچک از میان برگ‌ها بیرون آمد. مثل رشته‌های نقره‌ای در نور می‌درخشید و چشمانش، سبز و از جرقه‌های عجیب، به مرجان خیره شد. - سلام…اینجا چکار میکنی؟ موجود گفت، صدایش لطیف اما پرقدرت بود. مرجان گلویش را صاف کرد. - من… نمی‌دانم اینجا چه کار می‌کنم… موجود لبخندی و قدمی جلو آمد، اما یک موج از نور اطرافشان پیچید، و زمین زیر پای مرجان به شکل‌های آب تغییر کرد. مرجان حس کرد که نه زمین و نه موجودات اطراف، به شکل واقعی، همه چیز سیال و جاری است. اسم من لیراست… و تو؟ – مرجان لرزید، اما خودش را جمع وجور کرد: - مرجان لیرا با نگاهش چیزی گفت که مرجان قلبش را فشرد: - تو… تو یاد او را با خودت داری، درست است؟ عسل… مرجان از تعجب خشکش زد. - تو… چطور می‌دانی؟ لیرا لبخندی زد که هم مرموز و هم دلنشین بود. - اینجا، همه چیز با خاطره‌ها ساخته می‌شود. حتی اگر فراموش کرده باشی، ردهایت را حس می‌کنیم. تو رد عسل را با خودت داری. مرجان سرش را پایین انداخت، اشکهایش بدون صدا جاری شد. نمی‌دانست چرا دلش می‌خواهد همه چیز را ببیند، حتی اگر دردناک باشد. هوا دوباره می لرزد و موجودات اطرافشان در هم تنیده شده اند ، شبیه موجوداتی که همان طور شبیه هستند، به چشمانهایی که همه را نگاه می کنند و چیزی را از دلشان بیرون می کنند. مرجان نفسش را حبس کرد - این… اینجا همه چیز ممکنه؟ لیرا سرش را تکان داد: - بله… حتی چیزهایی که فکرش را هم نمی‌کنی. مثل خاطراتی که می‌تونه دوباره زنده بشه. مرجان احساس کرد چیزی درونش می‌سوزد، اما نه از ترس، بلکه از کنجکاوی عجیب و حس دلتنگی نسبت به عسل . انگار تکه‌ای از وجودش، در دنیای نیمه‌جان‌ها جا مانده بود و حالا می‌خواست دوباره آن را پیدا کند. لیرا گفت و دستش را به سمت یکی از ذرات نور گرفت - میخوای ببینی؟ وقتی مرجان دستش را روی نور گذاشت، حس کرد یک تصویر از گذشته و آینده با هم در ذهنش شکل می‌گیرد : دختری با لبخندی محو، دستش را به سمت او دراز کرده بود، و صدایی در ذهنش تکرار شد: - تو را می‌شناسم… مرجان یخ زد. - این… این واقعیه؟ لیرا با خنده‌ای آرام گفت: - واقعا؟ یا چیزی که تو میخوای واقعی باشه… تصمیم با توست. همان لحظه، اطرافشان لرزید و موجوداتی با بال‌های شیشه‌ای از آسمان فرو ریختند، اما نه به شکلی، بلکه مانند تکه‌هایی از خاطرات پراکنده که در هوای معلق بودند. مرجان جلوتر رفت، لیرا آرام گفت: - همین جا ایستاده، نگاه کن. همه چیز همین جا اتفاق می‌افتد. مرجان به نورها، سایه ها و موجودات سیال خیره شد. چیزی درونش پر از حس شگفت و ترسناک، ترکیب دلتنگی و کنجکاوی بود. هر لحظه، باغ با موجودات جدید، نورهای غیرقابل‌تصور و ردهایی از خاطرات عسل، بیشتر و بیشتر شکل می‌گرفت. مرجان زیر لب گفت - چه چیزی در انتظار منه؟ لیرا دستش را روی شانه مرجان گذاشت، نگاهش نگرانی و پر از رمز بود: - چیزی که حتی نمی‌تونی تصور کنی. اینجا، هر قدم… یک راز تازه برات باز می‌کنه. مرجان سرش را پایین انداخت، اما ذره‌های نور در اطرافش مثل قطعه‌های پازل به او می‌گفتند: عسل، گذشته، حال، همه اینجا هستند و تو تازه شروع کردی به دیدنش . سایه در کنار مرجان آرام بود، هیچ حرفی نمی‌زد، فقط دستش را روی قلب مرجان نگه داشت.
  18. شامم را که خوردم کتاب خطیِ یادگار پدرم را برداشتم و توی تختخواب خزیدم، از شب‌ها متنفر بودم چون برایم منبع کابوس بود و در آن ساعاتِ شب حتی یک لحظه‌ هم آرامش نداشتم. تنها با خواندن این کتاب یادگاری می‌توانستم کمی خودم را مشغول کنم و آرامش را به وجود خودم تزریق کنم. کتاب را باز کردم و مشغول خواندن شدم، کتاب درباره‌ی تاریخچه‌ی سرزمین گرگ‌ها بود، سرزمین پدری‌ام که حالا تحت سلطه‌ی یک مشت خون‌آشامِ پلید شده بود. درباره‌ی تاریخچه‌ی همنوعانم و توانایی‌های آنان بود و من بارها و بارها در کودکی آن را خوانده و از این‌که هیچ یک از این توانایی‌ها را نداشتم احساس شرمساری‌ کرده بودم. همچنان که مشغول خواندن کتاب بودم پلک‌هایم به روی هم افتاد و باز من بودم و کابوس‌های پایان‌ناپذیر شبانه‌ام. *** تمام سرزمین را آشوب و ناآرامی فرا گرفته بود و تمام گرگینه‌ها به حالت آماده باش در آمده بودند. من اما هیچ از اتفاقاتی که در حال وقوع بود خبر نداشتم و تنها چیزهایی از مردم شهر و عموزاده‌هایم درباره‌ی احتمال حمله‌ی خون‌آشام‌ها به سرزمین‌مان شنیده بودم. آشناییتی با خون‌آشام‌ها نداشتم و تمام دانسته‌هایم از آن‌ها به کتاب‌هایی که خوانده و داستان‌هایی که در کودکی از مادر و مادربزرگم شنیده بودم محدود میشد؛ با این‌حال در حین این‌که ترسیده بودم، اما برای دیدن این موجودات عجیب و غریب بسیار کنجکاو بودم. زیاد طولی نکشید که آوازه‌ی ورود خون‌‌آشام‌ها تمام سرزمین را فرا گرفت، عده‌ای از مردم ترسیده و در حال فرار بودند و عده‌ای نقشه‌ی جنگ با آن‌ها را در سر می‌پروراندند و من همچنان توسط مادر از این خبر و آشوب‌ها دور نگه داشته می‌شدم. پدر لشکری را برای مقابله با خون‌آشام‌ها آماده کرده بود و خود فرماندهی آنان را به عهده گرفته بود، مادر برای پدر و سرزمین بسیار نگران و روز و شب مشغول دعا کردن بود و من فارغ از تمام نگرانی‌های آنان هنوز هم برای دیدن خون‌آشام‌ها کنجکاو و منتظر فرصتی برای محقق شدن این خواسته بودم. لشکر پدر در مقابله با خون‌آشام‌ها که چند جادوگر را با خود داشتند شکسته خورده و نیمی از سرزمین به دست آن‌ها افتاده بود و حالا تمام تلاش پدر محافظت از پایتخت و قصر خود بود. صبح آن روز که تازه از رختخواب بیرون آمده بودم متوجه هیاهو و ناآرامی‌های داخل قصر شدم، همه به شکل عجیبی درحال رفت و آمد بودند و من متعجب از این رفتارها به سراغ مادر رفتم.
  19. "به نام خدا" نام رمان: رز وحشی‌ نویسنده: فاطمه صداقت زاده ژانر : عاشقانه خونآشامی، درام فانتزی خلاصه: پنهان از دید انسان‌ها و زیر برج و باروهای کاخ سنگی مخوف، قبایل خون‌آشام قرن‌هاست که با پیوندهای شکننده سیاسی و سنت‌های خونین حکمرانی می‌کنند. سنت و اصالت حرف اول را می‌زند و تنها کسی لیاقت رهبری را دارد که خون ومپایر بزرگ در رگ‌هایش جریان داشته باشد. در میان این دنیای استوار بر رسومات کهن، شاهزاده مارکوس، وارث تاج و تخت ومپایر بزرگ و حافظ اجماع قبایل خوناشام‌ در آستانه ازدواجی سیاسی برای اثبات پایبندی خود به رسومات و تحکیم قدرت است؛ اما زندگی او با ملاقات تصادفی رُزا، دختری از جنس آدمیان دچار تحول و دگرگونی می‌شود. حال او با سرنوشت‌ساز ترین لحظات زندگی خود رو به روست. تابو شکنی توسط کسی چون او می‌تواند دریایی از خون را به راه بیاندازد.
  20. مرجان نفسش را در سینه حبس کرد. نور درخت هنوز می‌تپید، اما حالا ضربانش مثل هشدار بود، نه آرامش. اطرافش سایه‌ها پیچیده و پرسه می‌زدند، موجوداتی که نه تهدیدکننده بودند، نه مهربان، فقط… منتظر. سایه کنار او ایستاد، نگاهش سنگین و تاریک بود، انگار می‌دانست چیزی را که مرجان هنوز نمی‌فهمد. سکوت میانشان، پر از حرف‌هایی بود که هرگز گفته نشده بودند. مرجان با صدای آرامی گفت: - چرا… چرا حس می‌کنم چیزی از من اینجا هست؟ چیزی که من… نمیدونم چیه؟ سایه لبخندی زد، نیمه‌کاره و پر از راز: -چون هست… و همیشه بوده. تو تنها کسی هستی که می‌تونه اون رو لمس کنه. مرجان دستش را جلو برد، انگشتانش لرزید. موجودات سیال اطرافش موج برداشتند، نورها خم شدند، سایه‌ها فشرده شدند. صدایی آرام در ذهنش پیچید: - تو را می‌شناسم… مرجان نفسش در گلویش حبس شد. - کیه؟ کی اینو گفت؟ سایه تنها نگاهش کرد، بدون اینکه پاسخ دهد، دستش را روی شانه‌ی مرجان گذاشت. گرمای دستش، سردی فضا را کمی شکست. - صبر کن… همه چیز یه روز روشن می‌شه. ناگهان یکی از موجودات شیشه‌ای، بال‌هایش را با صدای خش‌خش لرزاند و جلو آمد. با چشمانی که انگار جرقه‌های خاطره را در خود داشت، گفت: - نگاه تو، مرجان… می‌تونه دنیا رو بسازه. و دنیا بدون تو، فرو می‌ریزه. مرجان لرزید. - من… من فقط یه آدم معمولیم! سایه سرش را نزدیک گوشش آورد، صداش مثل نجوا در ذهنش پیچید: - تو هیچ‌وقت معمولی نبودی… و هیچ‌وقت نخواهی بود. سکوت دوباره بر فضا افتاد، سنگین و شکننده. نور درخت لرزید و تصویری مبهم ظاهر شد؛ دو شکل انسانی، یکی با سایه‌ای تاریک و دیگری با نور گرم. آنها به هم نزدیک شدند، دست‌هاشان گره خورد و لحظه‌ای کوتاه، دنیایی جدید ساخته شد، دنیایی که مرجان هنوز آماده‌ی دیدنش نبود. مرجان قلبش را فشرد، اشک‌هایش بدون صدا جاری شد. حس کرد این عشق، این اتصال، چیزی فراتر از زمان و مکان است، چیزی که حتی مرجان نمی‌توانست درک کند. - چرا… چرا من اینو حس می‌کنم؟ به خودش گفت، و لرزه‌ای در تنش پیچید. سایه دستش را روی قلب مرجان گذاشت، انگار می‌خواست این حس را با او شریک شود: - چون این عشق، سایه و نور، گذشته و حال، همه با هم یکی هستند… و تو باید آماده باشی. مرجان نگاهش را به تصویر دوخت، دنیایی از نور و تاریکی در چشمانش پیچیده بود. سایه آرام گفت: - آماده باش، مرجان.
  21. مرجان قدمش را آرام برداشت، هنوز چشمانش روی تنه درخت و تصویری که لحظه‌ای پیش محو شد، ثابت مانده بود. سایه کنار اوخته بود، نفسش نرم و گرم، اما نگاهش به نقطه‌ای دورتر دو شد. جایی که تنها خودش و خاطراتش می‌دیدند. سایه زمزمه‌ای کرد، انگار برای خودش: - یادمه… اون شب که مه تمام شهر رو پوشونده بود؟ مرجان سرش را به او برگرداند، منتظر بود که ادامه دهد، اما سایه فقط لبخند زد، نیمه‌ای پر از غم و نیمه‌ای پر از عشق: - وقتی من و عسل… روی سقف شهری که هیچ نوری نداشت بودیم. هیچ‌کس جز خودمون نبود. و اون لحظه… هیچ قانونی جز قلبمون نبود. مرجان نفسش گرفت. هنوز نمی‌فهمید چرا این خاطره‌ها او را این‌قدر تحت تأثیر قرار می‌دهند، اما احساس می‌کنم چیزی درونش می‌لرزد، چیزی که باید کشف شود. سایه ادامه داد: - عسل… چشم‌هاش مثل روشن‌ترین ستاره‌ها بود. وقتی نگاهش می‌کردم، زمان معناش رو از دست می‌داد. هیچ ترسی نبود، هیچ فاصله‌ای، هیچ شکستی... فقط ما بودیم، تنها، و جهان ما رو احاطه کرده بود. مرجان لرزه‌ای در دلش حس کرد. صداها و نورهای اطرافشان انگار با ضربان خاطره هماهنگ شدند. - حتی باد هم سکوت می‌کرد… تا هیچ چیز این لحظه رو نادیده نگیره. سایه دستش را به سمت مرجان برد، انگار خاطره را روی او منتقل می‌کرد: - و وقتی دست عسل رو گرفتم، حس کردم حتی مرگ هم توان جدا کردن ما رو نداره. حتی زمان نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه. مرجان چشم‌هایش گرد، اشک‌هایش بدون صدا پخش شد. چیزی در دلش پیچید؛ حس غریبی که نمی‌توان نامش را گذاشت. - چرا… چرا من این حس رو دارم؟ به خودش گفت. چرا حس می‌کنم این عشقه… واقعیه؟ سایه سرش را خم کرد، نگاهش هنوز به دورتر دوخته بود، اما صدایش به آرامی در ذهن مرجان پیچید: - چون این عشق… نه محدود به زمان بود، نه محدود به مکان. ما هرگز نتونستیم با دنیا زندگی کنیم، اما با هم، یک دنیا ساختیم که هیچکس نمی‌تونه ازش بدزده. مرجان قدمی جلو گذاشت، دستش کمی لرزید. - اون… واقعا وجود داشت؟ پرسید، انگار شک کرده بود که فقط یک رؤیا باشد. سایه با لبخندی غمگین و از احترام پاسخ داد: - آره… و هنوزم هست. حتی اگر کسی نتونه ببینه، حتی اگر زمان اون لحظه رو نابود کنه، من زنده‌ام چون خاطرهش من رو سرپا نگه داشته. مرجان نفسش را حبس کرد. برای اولین بار، حس کرد که این دنیا، دنیای نیمه‌جان‌ها، نه فقط رازآلود و خطرناک، بلکه برای عشق و خاطره‌ای فراتر از هر چیزی که می‌توانم تصور کنم این است. سایه دستش را روی قلبش گذاشت، انگار چیزی را که به مرجان منتقل کرده بود، با او شریک می‌شد: - این… چیزی نیست که با چشم دیده بشه. این چیزی هست که با دل حس می‌شه. و وقتی با دل حس بشه… واقعی‌تر از هر چیزیِ که تو دنیای زنده‌ها می‌بینی. نور درخت کمی کم شد، پرنده‌های شیشه‌ای بال زدند و دوباره نگاهش را به مرجان دوخت. - آماده باش… مرجان. این تنها آغاز درک تو از چیزی‌ست که بین ما و نیمه‌جان‌ها، نهفته باقی مونده.
  22. مرجان قدمی مردد جلو گذاشت. نور درخت، ضربانی نرم داشت؛ مثل قلبی که آرام می‌تپید. شاخه‌ها در هم پیچیده بودند و در هر انشعاب، ذره‌های درخشانی شناور بود، انگار خاطراتی در هوا قفل شده باشند. او آهسته گفت: - چرا… چرا حس می‌کنم اینجا منو می‌شناسه؟ سایه نگاهش را به درخت دوخت. لبخند نصفه‌ای زد، اما چیزی در عمق نگاهش تاریک بود. - چون اینجا حافظه‌ی ماست. حافظه‌ی همه‌ی نیمه‌جان‌ها… و شاید بیشتر از اون. مرجان با تردید پرسید: - یعنی… ممکنه خاطره‌ای از من هم اینجا باشه؟ پرنده‌ی شیشه‌ای دوباره نزدیک شد. بالش در نور لرزید و صدایی زلال در فضا پیچید: - هر کسی که قدم در این مرز می‌گذاره، ردّی از خودش به جا می‌ذاره. حتی اگر خودش فراموش کرده باشه. مرجان اخم کرد. - ولی من… هیچ‌وقت اینجا نبودم. سایه زیر لب گفت: - مطمئنی؟ مرجان به‌تندی به او نگاه کرد. نگاه سایه آرام بود، اما مرجان برای لحظه‌ای حس کرد پشت این آرامش، چیزی مثل راز دفن‌شده می‌جوشد. مرجان سرش را تکان داد. - نه… نمی‌فهمم. فقط می‌خوام بدونم اینجا چرا منو انتخاب کرده. موجود سیال، با بدن موج‌وارش نزدیک‌تر شد. صدایش مثل زمزمه‌ای از دل آب شنیده شد: - تو انتخاب نکرده‌ای. ما انتخابت کردیم. مرجان عقب رفت. - شما؟… چرا؟ من چه فرقی دارم با بقیه؟ سایه جلو آمد و دست مرجان را گرفت تا نلرزد. صدایش نرم اما قاطع بود: - چون نگاه تو می‌تونه این دنیا رو شکل بده. هر کسی این قدرت رو نداره. مرجان بهت‌زده خیره شد. - اما… من فقط یه آدم معمولیم! پرنده‌ی شیشه‌ای در هوا چرخید. - هیچ‌کس معمولی نیست، وقتی پا به دنیای نیمه‌جان‌ها و ارواح می‌گذاره. سایه سرش را نزدیک گوش مرجان آورد. تو بیشتر از اون چیزی هستی که فکر می‌کنی. مرجان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما صدایی دیگر، از دل شاخه‌های درخت برخاست. صدایی که نه نور بود و نه سایه، بلکه شبیه انعکاس گذشته: «بازگشته‌ای… بالاخره بازگشته‌ای…» مرجان یخ زد. - کی بود؟! کی حرف زد؟ شاخه‌ای نورانی تکان خورد و تصویری لرزان روی تنه درخت ظاهر شد؛ شبحی از یک دختر، موهای بلندش در باد خیالی تکان می‌خورد. چهره‌اش محو بود، اما لبخندی آشنا داشت. مرجان قلبش فشرده شد. - من… من این لبخند رو می‌شناسم. سایه قدمی جلو رفت، انگار می‌خواست جلوی دید مرجان را بگیرد. - نگاه نکن. هنوز زوده. مرجان با سماجت نگاهش را بر تصویر دوخت. - نه! بگذار ببینم… اون کیه؟ چرا حس می‌کنم… من باید بدونمش؟ موجود سیال صدای عجیبی کشید؛ چیزی میان اخطار و التماس. - هرچه بیشتر به یاد بیاوری، خطر نزدیک‌تر می‌شود. سایه دست مرجان را محکم‌تر گرفت. - باید اعتماد کنی. بعضی حقیقت‌ها وقتی زود آشکار بشن، می‌سوزونن. مرجان بغض کرد. - من نمی‌خوام توی تاریکی بمونم. سایه چشم در چشمش شد، درخشش نیم‌تاجش برای لحظه‌ای تیره‌تر شد. - گاهی تاریکی، تنها چیزی‌ست که ما رو از نابودی نجات می‌ده. درخت دوباره لرزید و تصویر محو شد، انگار هرچه بود دوباره به عمق نور فرو رفت. سکوتی سنگین بینشان افتاد، فقط صدای لرزش پرنده‌های شیشه‌ای در فضا باقی ماند. مرجان آه کشید. - باشه… اما قول بده یه روز همه چیزو می‌گی. سایه سرش را خم کرد، صدایش مثل عهدی قدیمی در فضا پیچید: - قول می‌دم… وقتی زمانش برسه.
  23. پارت دوم امروز هم طبق معمول یه پدری مالیاتش و نداده بود! یکی از جادوگرا اونو آورده بود تو اتاقم و پرتش کرد پیش پاهام...بلند شدم و گفتم: ـ می‌دونی قراره چی سرت بیاد؟! گریه کرد و به دست و پام افتاد و ته لباسمو گرفت و گفت: ـ ویچر‌ بزرگ ازت خواهش می‌کنم اینکارو نکن! خانواده من به من نیاز دارن. این ماه نتونستم زیاد کار کنم. بدون گوش کردن به حرفش، چوب جادوییم رو درآوردم و احساسشو از وجودش درآوردم و طلسمش‌کردم. احساسش و تو یکی از شیشه های مخصوص ریختم و دادم دست یکی از جادوگرا و گفتم: ـ اینو ببرش تو جعبه جادویی بذار! حالا اون مرد بدون کوچک ترین احساسی از جاش بلند شد و خدمتکارام و صدا زدم...اونا هم بدون فوت وقت اومدن اینجا و اون مرد و بلند کردن و بردن. داشتم می‌رفتم سمت اتاقم که یهو آسمون ابری شد و رعد و برق عجیبی توی آسمون نمایان شد. قلعه من تکون های وحشتناکی می‌خورد و تمام جادوگرا یجورایی به لرزه افتاده بودن. سرپرست آموزشی جادوگرا سریع خودشو بهم رسوند و با تته پته گفت: ـ ویچر‌ بزرگ، اتفاق شومی داره میوفته! من اون اتفاق رو احساس می‌کردم چون نه وجودم شروع کرده به ترسیدن و دلشوره گرفتن و هم اینکه گردنبند جادوگری که دور گردنم بسته بودم، نورش در حال قرمز شدن بود و این نشونه‌ایی از یه اتفاق بدی میداد. اما با تحکم رو به سرپرست گفتم: ـ تمام آدمامون رو برای یه جلسه‌ی سری تو طبقه دوم قلعه جمع کن! ـ هر جور شما امر کنین، ویچر‌ بزرگ
  24. نام رمان: طلسم آدریان ژانر: تخیلی، طنز، معمایی نویسنده: سایان خلاصه: یه ورد اشتباه، یه دروازه‌ی خطرناک و لشکری از همسان‌های شرور! آدریان فقط می‌خواست نشون بده که بلده جادو کنه؛ ولی حالا یا باید بجنگه و دروازه رو ببنده، یا دنیا و نسخه‌ی اصلی خودش و بقیه، برای همیشه نابود بشه!
  25. کمی که حالم بهتر شد به داخل کلبه برگشتم تا چیزی بخورم و پس از آن برای ناهار و شام امروزم به دنبال شکار بروم. *** در دل جنگل‌های کاج قدم میزدم و نگاهم به شاخ و برگ درختان بود تا شاید پرنده و یا حیوانی را برای شکار کردن پیدا کنم، جای پسرعموهایم خالی بود که بیایند و ببیند منی که به خاطر کشته شدن یک خرگوش یک شبانه روز اشک می‌ریختم حالا خود برای سیر کردن شکم گرسنه‌ام دست به شکار خرگوش، سنجاب و پرنده میزدم؛ گرچه که این فقط یک اجبار بود و خودم هیچ علاقه‌ای به انجام این کار نداشتم. با دیدن کبکی که روی شاخه‌ی درختی نشسته بود تیر و کمانم را از روی شانه‌ام برداشتم و او را هدف گرفتم؛ اما همین که خواستم تیر را رها کنم متوجه جوجه‌ی نشسته در کنارش شدم، نه می‌توانستم و نه می‌خواستم که یک کبک جوجه‌دار را شکار کنم. گرچه که مقایسه‌ی مسخره‌ای بود، اما خودم پدر و مادر از دست داده بودم و حالا دلم نمی‌خواست که هیچ جانوری به چنین اتفاق تلخی دچار شود. آخر سر هم دلرحمی‌ام کار به دستم داد و من بی هیچ شکاری و تنها با چند میوه‌ی کاج و قارچ کوهی به خانه برگشتم. خوشبختانه در طی این‌ سال‌ها زندگی کردن در این جنگل را به خوبی آموخته بودم و می‌توانستم از هر چیزی و هر جایی برای خودم غذا و جای خواب درست کنم، گرچه که هیچ‌وقت مثل هم‌نوع‌هایم قدرت بدنی و سرعت بالایی نداشتم، اما هوش خوبی داشتم و می‌توانستم همه چیز را زود یاد بگیرم. ولی حیف و صد حیف که بدن ضعیفم همواره برایم باعث خجالت و دردسر بود و یادم نمی‌رفت آن روز را که شاهد از هم پاشیده شدن خانواده و سرزمینم بودم و تنها توانستم که مثل ترسوها جانم را بردارم و فرار کنم! نفسم را آه مانند بیرون دادم و به بخار نفس‌هایم در آن برف و سرما خیره شدم؛ همیشه دوست داشتم کاری کنم که پدرم مثل عموزاده‌هایم به من افتخار کند، اما همیشه مایه‌ی خجالت بودم، حتی حالا که تنها زندگی می‌کردم هم باز نمی‌توانستم یک گرگینه‌ی واقعی باشم چه برسد به آلفا و جانشین پادشاهی که روزی قرار بود باشم.
  26. با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفس‌نفس میزدم و تمام تن برهنه‌ام به عرق نشسته بود. کلافه دستی به صورت خیس و سردم کشیدم، این کابوس‌ها کی قرار بود دست از سر من بردارد؟! پتو را از روی خودم کنار زدم و پاهایم را از روی تخت چوبی پایین گذاشتم، می‌خواستم از کلبه بیرون بزنم بلکه هوایی به سرم بخورد و کمی از آن حال و هوای خراب بیرون بیایم. لباسم را بر تن کردم و از کلبه بیرون آمدم، هوا هنوز به طور کامل روشن نشده بود و درختان سر به فلک کشیده‌ی کاج جلوی رسیدن همان اندک نور خورشید به زمین را هم گرفته بود. دستانم را داخل جیب شلوارم بردم و شروع به قدم زدن کردم، خاطرات گذشته ذهنم را به خود مشغول کرده بود و هوای خنک آن وقت صبح و صدای آواز خواندن پرندگان هم نمی‌توانست آن حال و هوا را از سرم بیرون کند. همانطور که راه می‌رفتم به سنگ کوچک پیش پایم هم لگد میزدم، خاطرات تلخ و شیرین کودکی‌ام در ذهنم جولان می‌داد و من توان پس زدنشان را نداشتم. بر روی کنده‌ای که بر روی آن هیزم می‌شکستم نشستم و نگاهم را به آسمان گرگ و میش دوختم، چه کسی فکرش را می‌کرد من، راموس پسر پادشاه جورج بزرگ روزی مجبور باشم در دهکده‌ای دور مثل تبعیدی‌ها زندگی کنم و حتی جرأت برگشتن به سرزمین پدری‌ام را هم نداشته باشم؟! آهی کشیدم، کاش میشد روزی به سرزمین مادری‌ام برگردم و بتوانم دوستان و فامیل‌هایم را ببینم! اما چگونه؟! مطمئناً تا وقتی که آن خون‌آشام‌های بی‌رحم و ظالم بر آن سرزمین پادشاهی می‌کردند من توان برگشتن نداشتم.
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...