تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
دنیا عکس نمایه خود را تغییر داد
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
Paradise پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
یتیمچه -
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
منتشر شده این اثر- 63 پاسخ
-
- 2
-
-
@Paradise عزیزم زحمت ویرایشش رو بکشید تا فردا
- 63 پاسخ
-
- 2
-
- امروز
-
Paradise شروع به دنبال کردن مشاعره با اسم شهر و کشور کرد
-
ژاپن
-
Paradise شروع به دنبال کردن عاطفه خانوم کرد
-
Mahsa_zbp4 عکس نمایه خود را تغییر داد
-
Mahsa_zbp4 شروع به دنبال کردن رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
" به نام خداوند رنگین کمان " نام رمان: مادمازل جیزل نام نویسنده: M.L.CARMEN ژانر: اجتماعی خلاصه: چشمانم را باز میکنم؛ اطرافم پر شده از سیاهی، سیاهیای تاریک تر از تمام شبهای تنهایی زندگیام! دستانم را برای محافظت از گوشهایم بلند میکنم، برای محافظت از آنها در برابر صداهای شیطانیای که با هر بار شنیدن آنها تمام بدنم به لرزه میافتد! در آن سیاهی مرگبار، به دنبال کورسوی امیدی میگردم، کورسویی از امید تا بدن یخ زدهام را در بر بگیرد و آن را به روشنایی روز هدیه دهد. با قدمهایی آرام به جلو حرکت میکنم اما چیزی در مقابلم مانع از حرکتم به جلو میشود با دیدن تصویر شخصی که در آن تاریکی مطلق در شئ آیینه مانند میبینم، دستانم را از گوشهایم جدا میکنم و به سوی آن دراز میکنم، با قرار گرفتن دستانم روی شیشه و گونههای سفید شدهی دخترک از سرما، به یکباره سیاهی دور و اطرافم رنگ میبازد، صداهای اطرافم خاموش میشوند و من در آن لحظه به تصویر شخصی نگاه میکنم که میان جنگل سرسبزی ایستاده و خیره به من با لبخندی زیبا برایم دست تکان میدهد آری؛ او، من هستم! مقدمه: کسی چه میداند؟ شاید در همین لحظه، زنی برای مرد سیاستمدارش میرقصد، یا پیانو میزند، آواز میخواند وَ جلوی جنگ جهانی بعدی را میگیرد! کسی چه میداند؟ شاید تنها شرط معشوقهی هیتلر، به خاک و خون کشیدن دنیا بود! کسی سر از کار زن ها در نمی آورد! با سکوتشان شعر میخوانند؛ با لبهایشان قطعنامه صادر میکنند؛ با موهایشان جنگ میطلبند، باچشمهایشان صلح! کسی چه میداند؟ شاید آخرین بازماندهی دنیا زنی باشد، که با شیطان تانگو میرقصد! -
-
Mahsa_zbp4 عضو سایت گردید
-
JamesMum عضو سایت گردید
-
.pen lady. عضو سایت گردید
-
Nina شروع به دنبال کردن سایه مولوی کرد
-
خسته نباشید عزیزم. کنترل شد مشکلی نداشت اقدامات لازم انجام بشه لطفاً. @زری گل @هانیه پروین
- 63 پاسخ
-
- 2
-
-
-
دنیا شروع به دنبال کردن درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده کرد
-
اتمام ویرایش داستان کوتاه موش قرون وسطی @Nina
- 63 پاسخ
-
- 2
-
-
-
Fereshte عضو سایت گردید
-
@دنیا تا فردا ویراستاریش تکمیل بشه لطفا
- 63 پاسخ
-
- 3
-
-
@دنیا دنیا جان زحمت ویراستاری این رمان رو بکشید فک نکنم بیشتر از یه روز زمان نیاز داشته باشه دو صفحه بیشتر نیست.
- 63 پاسخ
-
- 3
-
-
@Kahkeshan سه روز زمان برای ویراستاری خسته نباشید
- 63 پاسخ
-
- 2
-
-
Nina شروع به دنبال کردن درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده کرد
-
پارت صد و دهم با لبخند گفتم: ـ ناراحت نباش من مطمئنم همه چیز درست میشه. سکوت کرد و چیزی نگفت، گفتم: ـ میخوای یبار دیگه به گوشیش زنگ بزن، شاید جواب داد. لیلا بدون هیچ حرفی دوباره شمارش رو گرفت ولی پارسا بازم اشغال کرد... لیلا با نا امیدی گفت: ـ فایده ای نداره، جواب نمیده! گفتم: ـ بنظر من که همینجاست چون ساحل نمکی الان که نزدیکه غروبه کسی نمیره اونجا. لیلا همینجور که به جلو خیره بود گفت: ـ زده به سرش، آخه گروگان گیری بچه کوچیک یعنی چی واقعا؟! عقلم قد نمیده. گفتم: ـ لیلا اون دست خودش نیست، بعدشم اگه پارسا رو یذره بشناسم میگم که همش حرفه و کاری با باور نمیکنه... مگه خودت همیشه نمیگفتی خیلی عاشق بچهاست؟! دماغشو کشید بالا و حرفم رو تایید کرد...پیمان بهم پیامک داد که از پشت سر حواسش بهم هست. از این جهت خیالم راحت تر شد و احساس امنیت کردم. سر اسکله پیاده شدیم. هوا انگار میخواست بارون بزنه و تقریبا ابرا آسمون رو سیاه کرده بودن...آدمای زیادی اونجا نبودن ولی یهو یه دختربچه دیدم با پیراهن قرمز و موی بلند که داره کنار دریا میدوئه و یه بادبادک هم دستشه... سریع صداش زدم: ـ باور. پارسا رو شن نشسته بود و به باور نگاه میکرد. لیلا فریاد زد: ـ پارسا! پارسا سریع وایستاد و تو یه چشم بهم زدن باور رو گرفت تو بغلش... باور ترسید و به ما نگاه میکرد. پارسا رو به من گفت: ـ نازنین پس بالاخره اومدی!
- 111 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و نهم پیمان مصمم بود و الان وقتی برای قانع کردنش نداشتم، بنابراین گفتم: - باشه ولی دور از من وایستا که تو رو نبینه، باشه؟ بخاطر باور قول بده کاری نکنی پیمان! سرش رو تکون داد ولی چیزی نگفت... بهش گفتم: - منو لیلا جلو میریم و شما پشت ما حرکت کنین! قبول کرد... امروز باید همه چیز تموم میشد! دیگه دلم نمیخواست با این استرس زندگی کنم، منو لیلا تاکسی گرفتیم و سوار شدیم... برگشتم و دیدم که پیمان و امیرعباس پشت سرمونن... لیلا آروم تو تاکسی گریه میکرد، رو بهش گفتم: ـ لیلا میدونی برادرت باید درمان بشه دیگه؟؟ سرش رو تکون داد و با گریه گفت: ـ میدونم ولی این اونجا طاقت نمیاره! گفتم : ـ مجبوره طاقت بیاره! نمیشه که همینجوری با زندگی آدما بازی کنه. چون از قصد انجام نمیده، نمیتونمم از دستش عصبانی بشم ولی فرض کن یبار دیگه یه نفر دیگه رو پیدا کرد، بازم قراره به اون نفرم دروغ بگین؟؟ نمیشه اینجوری...تو باید بهش کمک کنی با غمش کنار بیاد، حالش اصلا خوب نیست. لیلا گفت: ـ از وقتی شوهرت اومد، دیگه قرصاشم نمیخوره. نمیدونم قراره چی بشه واقعا!! دلم برای حالش سوخت...خیلی بدون چاره بود و نمیتونست برادرش رو کنترل کنه، دستم رو گذاشتم رو دستش و گفتم: ـ باید ببریش یه مرکز درمان خوب. سعی کن یه مدت از دریا و این محیط دور نگهش داری تا بتونه این غم و فراموش کنه! لیلا همینجور که گریه میکرد، بهم لبخند زد و گفت: ـ تو واقعا دختر خوش قلبی هستی غزل. بخدا اصلا روم نمیشه تو چشمات نگاه کنم!
- 111 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت صد و هشتم خیلی به باور وابسته بود اینو میتونستم از تک تک اجزای صورتش حس کنم... بعلاوه اینکه دخترم بود و اصلا دلم نمیخواست براش اتفاقی بیفته! دلم نمیخواست پیمانو تو این حال ببینم! دستمو گذاشتم رو زانوش و گفتم: - نگران نباش پیمان! پارسا رو خوب میشناسم؛ کاری نمیتونه بکنه! همینجور که جفتمون گریه میکردیم بهم گفت: - غزل چرا نمیفهمی؟؟ اون پسر مریضه و الان دخترمون دستشه، چیزیش بشه من میمیرم. اشکاش رو پاک کردم و این بار من با امیدواری بهش گفتم: - قول میدم پیداش میکنیم، نگران نباش عزیزم. امیرعباس رو بهم گفت: - چجوری میخوای پیداش کنی؟ انگار کنار دریا بودن... یکم فکر کردم و رو به لیلا گفتم: - لیلا وقتی داشتم با پارسا حرف میزدم صدای موج دریا میومد... باورم اومد و راجب بادبادک بهش گفت! لیلا گفت: - یعنی رفته ساحل؟؟ اما کدوم ساحل؟! گفتم: - کدوم ساحل این سمت بادبادک میفروشن؟ ساحل سنگی که نیست. لیلا گفت: - پس میمونه ساحل نمکی و ساحل شنی. پیمان سریع بلند شد و گفت: - خب پس منتظر چی هستیم؟! بریم دیگه! اگه پیمان میومد و پارسا میدیدتش، باور و پس نمیداد. رو بهش گفتم: - نه پیمان تو نیا! من باید قانعش کنم که نمیرم و اینجا میمونم وگرنه نمیذاره باور و ازش بگیرم! پیمان با جدیت دستم و گرفت و گفت: - من تو و بچم و پیش این روانی تنها نمیذارم!
- 111 پاسخ
-
- عاشقانه
- عاشقانه ای جدید و متفاوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :