رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. ساعت گذشته
  2. دختر، هنوز با عروسک‌ها قهر نکرده بود و خواب‌هایش، بوی شکوفه می‌داد. اما یک روز، در حیاطی که گل‌هایش از تشنگی خمیده بودند، زنی آمد با طلای فراوان و لبخندهای وام‌دار، و گفت: «تو، قسمتِ فلان‌مرد شدی…» مرد، نامش سنگین‌تر از سنِ دختر بود؛ صاحبِ دو زن، و وارثِ رسم‌هایی پوسیده که دختر را نه انسان، که متاعی برای مصالحه می‌دانستند. مادر، سر به زیر، گفت: «رسم است دختر را زود بدهند تا بدنام نشود...» دختر، در آن غروب، نه لباس سفید پوشید نه در آیینه خویش را شناخت. تنها دست عروسکش را فشرد و به خانه‌ی مردی رفت که نانش زیاد بود اما دلش سهمی از مهربانی نداشت. او شد زنِ سوم، در خانه‌ای که صدای خنده‌ی زنانه از درگاهِ تعصب عبور نمی‌کرد و آن شب، در خلوتِ حجره‌ای بی‌پنجره، آسمانِ کودکی‌اش فرو ریخت بی‌آنکه کسی نامش را فاجعه بگذارد…
  3. در کوچه‌ای که فانوس‌ها خاموش گشته بود و صدا از سینه‌ی دیوارها به احتیاط می‌گریخت، دختری، در سایه‌ی سکوت، برگِ کاه‌گونِ کتابی را به آهستگی برگرداند. نه از ترس، که از قداستِ آنچه پیش رویش بود. خانه دیگر طنینِ خواندن نداشت، اما ذهنش، هنوز بوی جوهر می‌داد. چشمانش، شب را می‌شکافت تا به سطر سطرِ دانایی، پناهی بیابد از جهلِ تحمیل‌شده. او، در پستوی خانه‌ای که بر پنجره‌اش پرده‌ای سیاه دوخته بودند، کتابی را گشود که به زعمِ حاکمان، زهر بود و به چشمِ او، نجات. با هر واژه که در حافظه حک می‌کرد، انگار تکه‌ای از هویتِ ربوده‌شده‌اش را بازمی‌یافت. او، تنها نه برای خود می‌خواند، بلکه برای مادرانِ بی‌صدا و خواهرانی که هنوز رؤیای الف‌بای عشق و استدلال را در سر می‌پروراندند. دختر، در خاموشیِ بی‌چراغ، خود را به روشنایی دوخت و هر صفحه‌ای که ورق زد، چون مشعلی بود، در دلِ شب‌هایِ بی‌فردایِ زنانِ وطنش.
  4. مادر، بانوی صبورِ سحرهای پی‌درپی، دستانش بوی نانِ نداشته می‌داد و نگاهش، چراغی بود که در ظلماتِ نداری، راهی به فردا می‌جست. تمام بودِ خویش را به تار و پودِ امید گره زد، تا روزی، ردای رعنای دکتری بر شانه‌های دخترک نحیفش بنشیند؛ دختری که از لای کتاب‌های مُندرس، آفتاب می‌جُست و با هر واژه، به روشنایی نزدیک‌تر می‌شد. خانه‌شان سقفی کوتاه داشت اما سقفِ آرزوهایشان، بلندتر از هر کوه بود. شبی که فردایش آزمونِ تقدیر بود، دخترک تا سحرگاه، واژه در واژه تنید و مادر، با تسبیحی که مهرهایش ترک برداشته بود، برای فردای سپید دخترش، دخیل بست. اما طلوع که رسید، با صدایی خشک و حکمتی تهی، فرمان آمد: «درس، از امروز، برای دختران حرام است.» زمین دهان نگشود، اما آسمانِ دلِ مادر چاک برداشت. آرزویی که سال‌ها در زهدانِ صبر پرورانده بود، در دمِ سحر، سقط شد و او، زنِ بلندقامتِ رنج بی‌آنکه به خاک رود، در همان‌جا، در همان لحظه، به تمامی مُرد.
  5. به آرون یه نگاهی که کردم که بجاش مه‌لقا گفت: ـ چیه باران خانوم؟ مگه نمی‌خواستم منو با پسرعموت اوکی کنی؟ خب ما حرفامونو باهم زدیم و الان رسماً بهم متعهد شدیم. از لحنش خندم گرفت و با شادی بغلش کردم و زیر گوشش آروم گفتم: ـ تصمیم درستی گرفتی دختر! آرون از اون باتری قلمی خوشتیپ تر هم هست. مه‌لقا ریز خندید و اونم آروم زیر گوشم گفت: ـ اتفاقا منم همین نظرم دارم. خیلی وقت بود که از علی کشیدم بیرون، پسره ی بی لیاقت. یهو آرون اومد داخل اتاق و گفت: ـ چی زیر گوش هم پچ پچ می‌کنین شما دوتا؟ مه‌لقا خندید و گفت: ـ از خوش‌تیپی تو حرف می‌زنیم عزیزم. نگاش کردم و گفتم: ـ اه اه اه...چندش! مه‌لقا خندید و گفت: ـ نگران نباش، بزار عرشیا بیاد پیشت اون موقع چندش بودن جنابعالی هم میبینیم. دوباره با اسم عرشیا رفتم تو فکر. مه لقا همون‌طور که وسایل رو مرتب می‌کرد ازم پرسید: ـ چیزی شده که ازش بیخبرم؟ قضیه زنگ زدنم رو برای جفتشون تعریف کردم و مه‌لقا گفت: ـ باران از امروز دیگه تا خوده پروانه خانوم زنگی نزده بهش زنگ نمیزنی، حالا خوب شد شهربانو گوشی رو گرفت و عرشیا نفهمید.
  6. سپیده هنوز سر نزده بود که دختر، روسریِ چرک‌افتاده‌اش را سفت‌تر دور سر پیچید و از خانه بیرون زد؛ دلش با مادرِ بیمار مانده بود، و چشمش پشت‌سر برادرکی که با دنده‌های بیرون‌زده خوابیده بود. او، نه فقط نان‌آور بود، که ستون خاموش خانه بود، کارگری در گارگاه‌های سرد. با دست‌هایی تاول‌زده و بغضی که همیشه در گلویش لانه داشت. اما روزی آمدند، با چشمانی که مهربانی را فراموش کرده بود و زبانی که خدا را فقط برای نهی می‌شناخت. گفتند کار، برای زنان حرام است. گفتند زن، اگر بیرون رود، بی‌حرمت است. گفتند نان، اگر از دست زن باشد، ناپاک است. دختر، دهان نگشود. نه از تسلیم، بلکه از ترسِ ترک‌خوردن سقفِ خانه‌ای که با نان او استوار مانده بود. از آن روز، قابلمه‌ها تهی ماندند و شب‌ها، گرسنگی، پتوها را ضخیم‌تر نکرد. برادر، ضعیف‌تر شد و مادر، آرام‌آرام در تب سوخت و دختر؟ هر شب، خود را ملامت می‌کرد که چرا نان را با غیرت سنجیدند نه با گرسنگی...
  7. لبِ دیوار کاه‌گلی نشسته بود و با انگشتانِ کشیده‌اش بر خاکِ داغ، دایره‌هایی می‌کشید؛ دایره‌هایی از جنس حسرت، شبیه چرخ‌های دوچرخه‌ای که هرگز نداشت. هر غروب، صدای زنگ دوچرخه‌ی پسری از کوچه می‌گذشت و نگاهِ دختر، بی‌اجازه، تا تهِ کوچه می‌دوید. می‌دوید، اما نمی‌رسید. چون برای او، زمینِ بازی، به حصارِ غیرت و ناموس محدود شده بود. بارها دیده بود که دخترکِ همسایه پنهانی پا بر رکاب گذاشت، اما روزی که افتاد، خودِ دوچرخه را هم سوزاندند؛ تا دیگر هوسِ چرخیدن نکند. دختر فهمید اینجا، دوچرخه، نه فقط مرکبِ بازی‌ست، که عصیان‌نامه‌ای‌ست بر قانونِ نانوشته و دختری که سوار شود، از کرامت ساقط می‌شود. اما هنوز هم، هر شب در خواب، پا می‌گذارد بر رکابی خیالی، دست در هوا می‌کشد و تا ماه می‌تازد. آری، در خواب، هیچ دیواری قد نمی‌کشد.
  8. امروز
  9. در امتدادِ کوچه‌های خاک‌خورده، دختری نشسته بود با دهانی بسته و چشمانی که آواز می‌خواند. کلمات در گلویش جا خوش کرده بودند، نه از ترسِ ناتوانی، بلکه از تازیانه‌ی نباید هایی که نسل‌به‌نسل کوفته شده بود. می‌خواست بگوید، اما صدا، در میانه‌ی حلقش می‌مرد. مثل پرنده‌ای که در قفس زاده شود و هرگز نداند آسمان کجاست. لب‌هایش، مدفون زیر خاکسترِ فرمان‌های سنگین، هیچ‌گاه نتوانستند شعر بخوانند، ترانه بسرایند، یا حتی نامِ خود را با صدایی بلند صدا کنند. در میان جماعتِ در خود گم‌شده، حنجره‌اش بی‌صدا فریاد می‌زد: «آیا من هم حقی دارم؟ یا صدایم از آغاز، محکوم به خاموشی بود؟» سقفِ گلویش سنگین شده بود، پر از ترانه‌هایی که هرگز شنیده نشدند، پر از لالایی‌هایی که مادرش از ترس نگفت، و شعرهایی که پیش از سروده‌شدن، در لابلای سطرهای قانونِ خاموشی گم شدند. دختر، نه ناشنوا بود، نه لال، فقط دنیا صدای او را نخواست.
  10. شب، آرام و کش‌دار، روی پلک‌های شهر سایه انداخته بود. دختر، با چادری کهنه اما آغشته به بوی یاسِ ناپیدا، بر حصیرِ سردی نشسته بود و به پنجره‌ی خاموش می‌نگریست. نه مهتابی بود، نه رؤیایی؛ فقط ستاره‌ای گم‌گشته که هر شب از آسمانِ خیالِ او گریزان‌تر می‌شد. دختر، چشم‌هایش را بست، نه برای خواب، که برای فراموشی. می‌خواست یک بار دیگر، در ذهنش دختری را بسازد که در خواب‌های کودکی، شاهزاده‌ای از جنس کلمات بود، پوشیده در لباسی به نام یونیفرم مدرسه، با کتابی از آزادی در دست. اما خواب، از او ربوده شده بود؛ چون لقمه‌ای شیرین که پیش از چشیدن، از دهانِ کودک گرفته می‌شود. دختر یاد گرفت پیش از آن‌که رؤیایی ببافد، دیوارهای ممنوعه‌اش را ببیند! در حیاطِ خاموش دلش، گهواره‌ای خالی تاب می‌خورد و هر بار که می‌خواست برایش لالایی بخواند، صدای فریادِ « نکن! نخواب! نساز!» میان دنده‌های شب می‌پیچید. خواب، دیگر سرزمین او نبود. در آنجا پرچم‌های دیگری افراشته بودند و نگهبانانی با ابروانی درهم، که عبور رؤیا را حرام می‌دانستند. دختر بیدار ماند... نه چون نخواست بخوابد، بلکه چون خواب، دیگر از آنِ او نبود.
  11. پایِ برهنه‌اش، پیش از رسیدن به رؤیا، به سنگِ دروازه‌ای خورد که هزارسال است بسته مانده. دختر، قامتِ نحیفش را راست کرد، اما صدای زنجیرها بلندتر از طپش‌های دلش بود. دست بر در نهاد، نه برای عبور، که برای آزمودنِ حقیقتِ خویش؛ مگر نه آن‌که گاهی دروازه‌ها تنها با شجاعتِ لمس شدن باز می‌شوند؟ پشت آن در، صدایی نبود، نه بادی، نه فریادی، نه خوش‌آمدی. فقط سکوت بود، سکوتی از جنسِ سنگ و خاکستر. دختر، آهسته برگشت، نه از ترسِ عبور، که از تلخیِ یقین. یقین به اینکه گاهی دروازه‌ها را نه کلید، بلکه زخم‌ها باز می‌کنند. بسیار بودند آنان که پیش از او کوبیده بودند و بسیارتر آنان که با دلی شکست‌خورده بازگشته بودند. اما این‌بار، در چشم‌های دختر، نه التماس بود و نه امید؛ فقط سماجتی از جنسِ آفتاب، که با هر تابش، می‌تواند زنگارِ قفل‌ها را بسوزاند.
  12. پارت12 با فکر امتحان فردا یه آه کشیدم، از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم. نور چراغ مطالعه توی فضای نیمه‌تاریک اتاقم یه هاله‌ی گرم ساخته بود. صدای ضعیف باد از پنجره‌ی نیمه‌باز می‌اومد و گاهی پرده‌ی سفید رنگ رو به آرومی تکون می‌داد. یه جور حس سکون توی هوا پخش بود، از اون سکون‌هایی که انگار دنیا هم خسته‌ست و دلش خواب می‌خواد. نشستم پشت میز و جزوه رو باز کردم. ورق‌های پر از نکته و خط‌خطی، بهم زل زده بودن. سرم رو روی دستم تکیه دادم و زمزمه کردم: ــ چی می‌شد فردا امتحان کنسل بشه، ها؟ یه لبخند نصفه‌نیمه نشست گوشه لبم. نه که تنبل باشم، نه... اتفاقاً نمره‌هام همیشه خوبه، بهتر از چیزی که فکرش رو می‌کنن. اما گاهی فقط دلم می‌خواد بخوابم... بخوابم و هیچ‌چیز برام مهم نباشه. یه روز فقط برای خودم، بدون دغدغه، بدون ورق زدن این جزوه‌ها. صدای خش‌خش قلمم توی اتاق پیچید، صفحه به صفحه می‌رفتم جلو، گاهی یادداشت می‌کردم، گاهی مکث می‌کردم، زل می‌زدم به دیوار. ذهنم می‌خواست فرار کنه، ولی من با سماجت نگهش می‌داشتم. از پنجره نور مهتاب افتاده بود رو کتابم، خنکای شب آروم توی اتاق می‌چرخید و خواب رو زیر پوستم می‌فرستاد. چند ساعت گذشت. چشمام خسته شده بود. انگار دیگه کلمات هم از رو جزوه بلند می‌شدن و وسط هوا پرواز می‌کردن. یه نفس عمیق کشیدم، جزوه رو بستم، انگار که یه فصل سنگین از مغزم رو هم بستم. بلند شدم، چراغ مطالعه رو خاموش کردم. اتاق توی تاریکی نرمی فرو رفت. فقط نور کم‌رنگ ماه بود که از پنجره می‌تابید روی فرش. خودمو انداختم روی تخت. پتو رو تا زیر چونه‌م بالا کشیدم و چشم‌هامو بستم. همه چیز آروم بود... جز افکاری که مثل موج، آهسته می‌اومدن و می‌رفتن. ولی اون لحظه، فقط دلم خواب می‌خواست. یه خواب عمیق و بی‌خیال... بدون امتحان، بدون فکر، فقط من و شب و یه دنیای پر از سکوت.
  13. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

  14. آرون و مه لقا خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم رسیدن و من فقط فرصت کردم کمی سر و سامان بدم. آرون کلی خرید کرده بود و مه لقا هم کلی وسیله آورده بود. این طور که از ظواهر امر مشخص بود مه لقا تصمیم داشت بیشتر از من بمونه! مه لقا با کمک آرون با دو سه بار رفت و آمد لوازمش رو به یکی از اتاق‌ها برد و آرون هم بعد از کمک به اون رفت سراغ حیاط و آلاچیق و منقل کنارش؛ منم سه تا چای ریختم رو به پذیرایی بردم. بعد از نیم ساعت که دیگه چای‌ها یخ شده بود و مه لقا بالای بیست بار من رو با " اومدم" پیچوند مجبور شدم خودم برم ببینم چیکار میکنه؟ وقتی در رو باز کردم چشمام چهارتا شد و دهانم از تعجب باز مونده بود. مه‌لقا همه وسایلش رو پخش و پلا کرده بود و داشت داخل کمدهای اتاقش میچید! آرون که داشت صدام می‌کرد و دنبالم می‌گشت من رو کنار در دید و اومد پیشم، می‌خواست چیزی بگه که نگاهش به اتاق افتاد و اونم متعجب خشکش زد! مه لقا خیلی ریلکس نگاهی به ما انداخت و رو به آرون گفت: - آرون میتونی این دو سه تا تابلو رو برام نصب کنی؟ نگاهی به تابلوها کردم؛ دو سه تا تابلویی بود که قبلا به دیوار اتاقش دیده بودم و خیلی بهشون علاقه داشت! مات و مبهوت گفتم: - مه‌لقا چخبره؟ اینا چیه دختر؟ مه لقا گفت: - وا لوازممه دیگه! قدمی جلو گذاشتم و گفتم: - یعنی چی که لوازممه؛ مگه چند وقت قراره اینجا بمونیم؟ من هنوز دست به وسایلم نزدم. مه‌لقا یکی از تابلوها رو، رو به دیوار گرفت و گفت: - خب تو اشتباه کردی! عزیزِ من کمِ کم یه هفته اینجاییم؛ بذار من وسایلم رو بچینم بعد میام کمک تو؛ الانم اونجا نایست بیا کمکم ببینم. آرون می‌خوام این تابلو اینجا باشه.
  15. شاید الان به این حرف نیاز داشتم تا کمی قوت قلب بگیرم. دلم نمی‌خواست به حال عرشیا فکر کنم. حتی تصور چیزی که شهربانو خانوم گفت هم حالم رو بد میکنه. دلم نمی‌خواد لحظه‌ای عرشیا رو اینجوری ببینم. کلافه برای اینکه از فکرش دربیام بلند شدم و مشغول خونه شدم. وسایلم رو فعلا گذاشتم یه گوشه تا بعد با مه لقا خانوم صحبت کنم و ببینم چقدر قراره بمونم. به آشپزخونه رفتم و کابینت ها رو گشتم، باید یه چای دم میکردم تا آرون و مه لقا میان. اگر مدت اینجا موندم قرار باشه زیاد باشه باید دنبال کار هم برم. تو این مدت از حقوقی که میگرفتم پس انداز کردم ولی خب مگه چقدره؟ یه جورایی انگار باید از اول شروع کنم و بسازم.
  16. امروز 12 اردیبهشت، روز ملی معلمه
  17. پارت بیست و سوم یهو با شنیدن صدای یه مرده، دستامونو کشیدیم بیرون: ـ پیمان، پیمان... پیمان برگشت و گفت: ـ جونم عمو علی؟ مرده با لهجه جنوبی گفت: ـ دوستات توی رستوران دارن دنبالت میگردن. پیمان گفت: ـ باشه چشم، یه چند دقیقه دیگه میرم پیششون. مرده یه نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت: ـ از اقوامه؟ ندیده بودمش تابحال اینجا. پیمان با لبخند برگشت سمتم و گفت: ـ نه تازه وارده، امیدوارم که جزیره براش خوش یمن باشه. منم با سر به مرده سلام کردم و بعد از چند دقیقه رفت. پیمان همونطور که رفت سمت درخت و داشت آرزوهامو تن شاخه اش می‌بست گفت: ـ آرزوهام خیلی طولانی شد نه؟ خندیدم و گفتم: ـ خوبه دیگه، یادت اومد آرزو داری. برگشت نگام کرد و گفت: ـ همش بخاطر وجوده خودته دختر رویایی. با ذوق گفتم: ـ مرسیییی. اومد عقب و دستاش از خاک درخت تکوند و گفت: ـ خب اینم از این ، بریم؟ همونجور که نگاهش میکردم، حس کردم اون لحظه تمام چیزی که از این دنیا میخوام این آدمه، تو وجود این آدمه. دلم نمیخواست برم. می‌تونستم تا ابد باشم پیشش و نگاهش کنم، دلم میخواست تو آغوشش محو شم، چقدر نگاهاش چقدر حرفاش دلنشین بود و دوست داشتنی به دور از هر گونه منظور چرتی. یهو جلوی چشمام یه بشکن زد و گفت: ـ کجا غرق شدی دختر؟ کاملا ناگهانی و بی اراده رفتم تو بغلش و سرمو گذاشتم روی قفسه سینش، طوری که دستاش توی هوا معلق موند. چشامو بستم، چقدر حس خوبی میداد، بعد از حدود چند ثانیه تازه فهمیدم که چه حرکت ضایعی انجام دادم و سریع برگشتم کنار و با ترس و ناراحتی نگاش کردم. بغض گلومو فشرد. یهو از شدت اینهمه مهربونی دلم طاقت نیورد و بالاخره کاری رو انجام دادم که ضایع بازی بود و آبروم رفته بود. حالا طرف پیش خودش چه فکری می‌کرد ؟!
  18. پارت بیست و دوم خندیدم. تا چند دقیقه به چشمای هم نگاه کردیم که یهو گفت: ـ خب بگو ببینم میدونی داستان این درخت چیه و چرا بهش درخت آرزوها میگن؟ گفتم: ـ آره چونکه شاخه های درختش میتونن بعد از چند سال به صورت برعکس رشد کنن و دوباره تبدیل به یه درخت دیگه بشن و بخاطر انرژی خوبی که داره، مقدسه. پیمان با نگاهی پر از احساس بهم خیره شد و گفت: ـ قربون اون نگاه قشنگت که پر از امیده برم. از اینجا میگذرم که چقدر این حرفش باعث شد که ذوق مرگ بشم. با لبخند ازش پرسیدم: ـ مگه تو امید نداری؟ نگاهش انداخت پایین و گفت: ـ راستشو بخوام بگم، نه. پرسیدم: ـ آخه چرا؟ با خستگی که توی چشماش موج میزد گفت: ـ اتفاقات دیگه، یجورایی آدمو خسته میکنه. این چیزایی که میگی خیلی قشنگه ولی من بنظرم این چیزای قشنگ فقط تو داستانها اتفاق میفته و واقعی نیست. یکم سکوت کرد و یه تیکه از موهامو پشت گوشم گذاشت و گفت: ـ مثل همین درخت آرزوها. سعی کردم حرفشو ندید بگیرم و با لبخند بهش نزدیکتر شدم و گفتم: ـ پس بیا اینبار باهم آرزو کنیم. خندید و گفت: ـ ولکن دختر رویایی، من که گفتم اعتقاد ندارم. ـ حالا شاید این‌بار وایب من باعث شد یکی از آرزوهات برآورده بشه. یکم سکوت کرد و گفت: ـ راستش اونقدر که دیگه آرزو نکردم، حتی آرزوهامم یادم رفته. از داخل کیفم ورقه رو درآوردم و با خودکار دادم دستش و گفتم: ـ بنویس. اون دستم که آرزوی خودم توش بود و توی دستاش گرفت و گفت: ـ رو همین آرزوی تو آرزو میکنم. نیازی به نوشتن نیست. وقتی دستامو گرفت، تمام وجودم گُر گرفته بود، حس می‌کردم اصلا روی زمین نیستم. نه من راضی می‌شدم که دستم رو از دستش بکشم بیرون و نه اون.
  19. پارت بیست و یکم با خجالت گفتم: ـ آخه...آخه یکم سختمه اینجوری صداتون کنم. خیلی عادی گفت: ـ سختت نباشه، با من راحت باش. بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: ـ باشه پیمان. یهو از لحن گفتنم بلند خندید و ناخوداگاه منم خندیدم و گفتم: ـ چیشد چرا میخندین؟ همونجور که می‌خندید وایساد و گفت: ـ آخه قیافت دیدنیه، از خجالت گونه هات قرمز شده، خب اگه اینقدر سختته همون شما صدام کن. باد موهامو پخش و پلا میکرد. یهو موهایی که تو صورتم ریخته بود و گذاشت پشت گوشم و گفت: ـ خب چی داشتی میگفتی؟ انگار زبونم قفل شده بود، گوشم از گرما داشت می‌سوخت با تته پته گفتم: -اا...ااا...راستش...نمیدونم اصن...یادم رفت... خندید و دماغمو کشید و گفت: ـ از کی قراره کارتو شروع کنی؟ گفتم: ـ از فردا، چطور مگه؟ لبخندی زد و گفت: ـ پر از انرژی مثبت و قشنگی، حس میکنم برای شروع کردن کار خودم باید یکم از تو انرژی بگیرم. وااای خدایاااا چقدر رک و صریح حرف میزد. نکنه نکنه اونم از من خوشش میاد؟ وقتی دید سکوت کردم گفت: ـ البته که نخوای نمیام. سریع گفتم: ـ نه بابا ، حتما بیاین. شما هم خیلی آدم خوش انرژی هستین، خیلی بهم دلگرمی میدین. گفت: ـ به کسی که لایقشه باید این حرفا رو زد دختر رویایی. بعدش بهم چشمک زد و گفت: ـ اینجاست، رسیدیم. آرزوتو بده. بعدش یه برگ از درخت و کند و با شاخه پایینش آرزومو تن یکی ازشاخه هاش بست و اومد پیشم و گفت: ـ خب تموم شد. به چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ مرسی ازت پیمان. با لبخند نگام کرد و گفت: ـ میبینم که دیگه خجالت نمیکشی!
  20. پارت بیستم موهامو گذاشتم پشت گوشم و گفتم: ـ آرزو کرده بودم برای زندگی بیام جزیره. با خوشحالی و تعجب پرسید: ـ جدی؟ چقدر خوب! پس مسافر نیستی؟ از حالت خوشحال صورتش خندم گرفت و گفتم: ـ نه نیستم... ـ خب پس بریم درخت آرزوها رو منتظر نزاریم. البته یکم پیاده روی داره اگه خسته پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نه خسته نیستم. با لبخند جوابمو داد. نمیدونم اما وقت گذروندن باهاش بینهایت حس خوبی بهم میداد، حتی از حرف زدن باهاش احساس دلگرمی میکردم، از من بزرگتر نشون میداد اما امیدوار بودم متاهل نباشه. به دستاشم دقت کردم، حلقه ای چیزی نبود. دلم میخواست بپرسم ولی خجالت میکشیدم اما ذاتا اگه زن داشت که باهام اینقدر صمیمانه برخورد نمی‌کرد. همینجور تو سکوت کنار هم راه میرفتیم که ازم پرسید: ـ اسمت چیه دختر رویایی؟ از لفظ گفتنش خندم گرفت و گفتم: ـ غزل. با لبخند گفت: ـ چه اسم قشنگی داری، شنیدم که قراره عکاسی کنی. گفتم: ـ آره دقیقا. شغلیه که خیلی دوسش دارم. بهم یه نگاهی کرد و گفت: ـ مطمئنم که موفق میشی. از دلگرمی دادنش ذوق میکردم، از تشویق کردناش واقعا لذت می‌بردم، با لبخند گفتم: ـ شما پرید وسط حرفم و گفت: ـ پیمان. با تعجب پرسیدم: ـ چی؟ گفت: ـ اسمم پیمان.
  21. پارت نوزدهم مهسان همونجور که بلند میشد گفت: ـ کسی ندونه فکر میکنه از جایی که دریا نداشت، بلند شدی اومدی خندیدم و گفتم: ـ آخه دریای اینجا با شمال خیلی فرق داره. ـ آره بابا قطعا بخاطره دریاعه اصلا بخاطر اون مو جوگندمی نیست! خندیدم و گفتم: ـ برو بابا. مهسان همون‌طور که می‌رفت گفت: ـ پس میبینمت، هر وقت فکر کردنت تموم شد بیا. ـ شماره اتاقو برام اس ام اس کن. ـ حله مهسان رفت و بعد رفتنش، کفشامو دراوردم که برم پایین و پاهامو بزارم داخل آب. چقدر رو شن راه رفتن بهم حس خوبی میداد، یکم داخل آب راه رفتم و بعدش نشستم و دفترچه آرزوهامو دراوردم و از خدا خواستم تا برام بهترین اتفاقات و رقم بزنه. خواستم ورقه رو پرت کنم داخل آب که یهو یکی دستمو از پشت گرفت، برگشتم و دیدم پیمانه، با لبخند بهم نگاه میکرد. در جوابش لبخند زدم که دستمو ول کرد و گفت: ـ ماهی ها فکر میکنن اونی که میندازی غذاست، میخورن و مسموم میشن. به ورق توی دستم نگاه کردم و گفتم: ـ ورقه ی آرزوهامه. باشه پس تا زمانی که یه شیشه پیدا کنم، پیش خودم نگهش میدارم. دستی توی موهای جوگندمیش کشید، باورم نمیشد ولی اونقدر قلبم تند تند میزد به زور صحبت میکردم، حتی به سختی نفس میکشیدم که صدای قلبمو نشنوه. گفت: ـ چقدرر عجیب! ـ چی؟ خندید و گفت: ـ تابحال ندیده بودم که کسی به این چیزا باور داشته باشه. حالا براورده هم میشه؟ با لبخند گفتم: ـ اونایی که به صلاحم بوده آره. گفت: ـ خب پس یکاری کنیم و آرزوتو منتظر نزاریم. این سمت یه درخت آرزوها داره. میتونی آرزوتو ببندی اونجا. راجبش شنیدی؟ خندیدم و گفتم: ـ آره اتفاقا پارسال که اومده بودم یکی از آرزوهامو اونجا بستم که برآورده شد. پرسید: ـ آرزوت چی بود؟ یهو وسط حرفش گفت: ـ البته چون گفتی برآورده شد پرسیدم اگه خصوصی نیست.
  22. بعد اینکه آرون رفت، دوباره سیلی از غم و ناراحتی و دلتنگی به دلم هجوم آورد. چهره عرشیا از جلوی چشمام کنار نمی‌رفت و دلم براش تنگ شده بود. یه یکساعتی توی خونه راه رفتم و فکر کردم. دلم طاقت نیاورد و به پروانه خانوم زنگ زدم اما بجاش شهربانو جواب داد، با تعجب پرسیدم: ـ شهربانو خانوم تویی؟ پروانه خانوم نیست خونه؟ شهربانو بعد کلی احوالپرسی بهم گفت: ـ والا دخترم، آقا عرشیا بعد رفتن تو دوباره دیوونه شد، رفت تو اتاق موسیقی و کل اتاق رو بهم ریخت. تو دلم یذره خوشحال شدم ولی آخه چرا غرورشو نذاشت کنار و بهم نگفت که بمونم! گفتم: ـ الان حالش خوبه؟ ـ یه مدت طولانی خودشو تو اتاق حبس کرده بود و بالاخره با اصرار پروانه خانوم در رو باز کرد. الآنم داره تو اتاق باهاش حرف میزنه. با ناراحتی گفتم: ـ باشه، پس به پروانه خانوم بگو که زنگ زدم. شهربانو یهو گفت: ـ باران من آقا عرشیا رو از بچگی می‌شناسم. نمی‌خوام امیدوارت کنم اما بعد از پدر و مادرش اولین باره که می‌بینم بابت رفتن به دختر اینجور از هم می‌پاشه. بنظر من که می‌بخشتت دخترم. یکم بهش زمان بده.
  23. آرون لبخند زد، زنگ زدم به مه‌لقا و تا گوشی و برداشت پرسید: ـ همه چی امن و امانه باران؟ صدامو ناراحت تر از همیشه کردم و گفتم: ـ آره مه‌لقا امن و امانه ولی من اینجا خیلی تنهام و دلم میگیره. مه‌لقا با مسخره بازی گفت: ـ حیف که نمی‌تونم عرشیا رو بیارم اونجا. گفتم: ـ مسخره من منظورم به خودت بود!! مه‌لقا با خنده پرسید: ـ اونجا تنهایی؟؟ مگه آرون پیشت نیست؟ به آرون نگاه کردم و گفتم: ـ اونم بعد یکی دوساعت دیگه می‌ره. مه‌لقا گفت: ـ دهن رفاقت بسوزه، خب لوکیشن بفرست من بیام اونجا. با شادی به آرون نگاه کردم و گفتم: ـ نه تو تنها نیا، اینجا از شهر خیلی فاصله داره، بزار من به آرون بگم بیاد دنبالت. مه‌لقا داشت مخالفت می‌کرد که سریع گفتم: ـ آماده باش، الان میرم آرون و صدا بزنم، خداحافظ و بعدش سریع قطع کردم و رو به آرون گفتم: ـ خب همه چیز حله، برو دنبالش. آرون با شادی نگام کرد و گفت: ـ دمت گرم باران. خیلی خوشحالم کردی. بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ انشالا که همیشه مثل الان من خوشحال ببینمت. بعدش سرم رو بوسید و گفت: ـ دارم برمی‌گردم واسه امشب بند و بساط هم میارم که تو حیاط آتیش روشن کنیم و بشینیم.
  24. دیروز
  25. دلنوشته جدید خیلی دلبرههه🫠💋

  26. ما همان‌هایی هستیم که در سپیده‌دمانِ سوخته، در خلوتِ حیاط‌های گِل‌آلود، با چشمانی مشتاق به تخته‌های نانوشته چشم دوختیم. مدرسه برای ما قصه نبود، ضربانِ آرزو بود، که هر روز با چکمه‌های سُرخاکی به درِ آهنینش کوبیدیم و هر بار، دستی نامرئی با فتوای جهل، دَر را به رویمان بست. کیف‌هایمان از دفترهای نانوشته پُر بود، با مدادی که هیچ‌گاه بر دفتر ندوید ما دخترانیم، با دستخط‌هایی که تنها بر خاکِ حیاط تمرین شدند و الفبایی که هرگز فرصت نغمه‌ شدن نیافت. در آن‌سوی پنجره‌های غبار گرفته، صدای خواندن پسران، چون طعنه‌ای بر حنجره‌ی خاموشِ ما می‌وزید و ما، در خلوتِ حجره‌های محنت، با هر ورق از کتاب ممنوعه، نمازی از شوق می‌خواندیم، بی‌آن‌که کسی بداند: کلمات نیز می‌توانند شهادت بدهند.
  27. ما دخترانیم… خاک‌زادانِ اقلیمِ خاموشی، ساکنانِ تبعیدستانِ خویش، با دامن‌هایی انباشته از رؤیاهایِ عقیم و گیسوانی که هرگز مجالِ نسیم ندیدند. ما را نه با لالایی، که با خطابه‌ی خوف بزرگ کردند. در گوش‌هایمان، به جای زمزمه‌ی زندگی، آیه‌های زنجیر تکرار شد و پیش از آن‌که طعم نان را بفهمیم، طومار حرمت را بر دهان‌مان گره زدند. هر صبح، پیش از تابیدنِ مهر، از خواب برمی‌خیزیم با استخوان‌هایی ترک‌خورده از سکوت، و دلی لبریز از واژه‌هایی که جسارتِ خروج ندارند. ما دخترانیم، از سلاله‌ی اشک و استقامت، که شناسنامه‌مان نه در دفاتر، که بر پوستِ دلِ پدران‌مان حک شده: «خاموش بمان» اما در نهان‌ترین نهانمان، همچنان آفتاب را خواب می‌بینیم… همچون رؤیای گمشده‌ای در میانه‌ی سینه‌های سوخته.
  28. دلنوشته: دوشیزه‌گان افتاب ندیده دلنویس: کهکشان ژانر: اجتماعی، تراژدی دیباچه: در سرزمینی که اشراقِ آفتاب را در حصارِ ظلمت به زنجیر کشیده‌اند، دختران، با پیکری از گل‌های پرپر و روانی زخم‌خورده، در سایه‌سارِ دیوارهای رطوبت‌زده، رویاهای خویش را با نُقلِ اشک تسبیح می‌کنند. زنانِ خاموشِ این خاک، در قابِ شب‌های بی‌ستاره، نه قصه می‌گویند، نه لالایی، بلکه ناله‌ای بی‌تصدیق‌اند، که در میان طاق‌های شکسته‌ی وطن، پژواک می‌شود. لبانشان را به نذرِ نجابت دوخته‌اند و حنجره‌شان در گلوگاهِ تاریخ، با وزنه‌ی هراس ممهور شده است. اینان، دخترانی‌اند که خورشید را نه در بیداری، که در خلوتِ خواب‌های مجروح دیده‌اند. در خواب‌هایی که به خنجرِ تعصّب، نیمه‌جان از رؤیا برخاسته‌اند و من، با مرکّبِ اندوه و قلمی از استخوانِ خاطره، آمده‌ام تا رسالتِ نگارشِ مکتوباتِ محذوفِ آنانی باشم که به جرمِ زن بودن، میان سطرهای جهان، حاشیه‌نشین مانده‌اند. ( تقدیم به دختران سرزمینم افغانستان)
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...