تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
- قراره قبر عمهی کی رو تمیز کنی، خانم کیانی مطلق؟ دهنم همونطور باز موند و تیلههام با ترس توی کاسهی چشمام لرزید. لعنت به این شانس! یعنی اون سخنرانیهای پرشکوهم رو شنیده بود؟ تارا با تأسف سری برام تکون داد و برگشت تا بقیه رومیزیها رو تا بزنه. من که همون طور روی میز خشکم زدهبود، آب دهنم رو قورت دادم و به سختی پایین اومدم. آرومآروم برگشتم سمت جلالی که اخمِ بزرگی تحویلم داد. لبخندی مضحک زدم و گفتم: - راستش رو بخواید... عمهی دوستم از دنیا رفته و ما قراره بریم و اونجا بهشون کمک کنیم. همچنان با اخم نگاهم کرد و مشخص بود باور نکرده. قدمی عقب رفتم و اون لبخند مصنوعی رو روی لبم حفظ کردم: - اوم... من برم لباس فرمم رو بپوشم. *** جمع کردن رستوران بیشتر از حد طول کشید، بهطوری که زینت، عثمان و دو گارسون دیگه به اسم علی و یوسف هم بهمون اضافه شدن که تا قبل ساعت هفت همه جا رو تمیز کنیم. بعد از نظافت با فرفره و فشفشه هزاران چیز دیگه که من هنوز از کاربردشون بیاطلاعم رستوران رو تزئین کردیم. وقتی کارمون تموم شد، نگاهی به رستوران کردم. همه جا صورتی بود... کیک صورتی، فشفشههای صورتی، رومیزی صورتی و گلهای صورتی. حتی دسر هم صورتی بود. چهرهم رو توی هم کشیدم و با حالت تهوع گفتم: - اَخ... این جنگولک بازیا چیه؟ اگه یه دقیقه دیگه اینجا باشم بالا میارم. تارا نگاهی به پشتم انداخت و با تعجب چشم گرد کرد و گفت: - پس برو تو دستشویی بالا بیار و بیا برای ادامهی این ماجرا. نگاهی به پشتم انداختم و چیزی که مشاهده کردم، باعث شد مات بمونم. امکان نداشت! مگه ما دلقک بودیم؟ جلالی چهار شلوار و پیشبند صورتی به دست سمت ما میومد. وقتی که شلوار صورتی با اون پیشبندهای عروسکی صورتی رو به دست پسرا داد، چهرشون از تعجب وا رفت. تارا سهم مارو گرفت و نگام کرد که جدی گفتم: - فکرش رو هم نکن... . با صورتی وا رفته به روبهرو خیره بودم تا مهمانهامون بیان. تارا سعی میکرد بهم روحیه بده تا از اون حالت در بیام: - دختر چقدر خوشگل شدی! انگار این رنگ صورتی رو برای تو ساختن. شالم رو به جای اینکه روی سرم باشه، روی شونهام انداختم. چشمغرهای به جلالی که پشتش سمت ما بود رفتم و گفتم: - خودم میذارمش توی قبر و روش بتن میریزم. تارا لب گزید و گفت: - هی دختر اینقدر جدی نگیر. با ناراحتی به سمتش برگشتم و دستامو باز کردم: - کارمون به جایی رسیده که برای خوشحالی یه دختر بچهی دماغو باید صورتی بپوشیم. نگام کن احساس میکنم کمکم دارم افسردگی میگیرم. همون لحظه در رستوران باز شد و تعداد محدود و کمی دختر و پسر بسیار شیک وارد شدن. اینقدر از تمیزی برق میزدند که احساس میکردی شیشهای هستش و بوی پول از سر و روشون میبارید.
-
چشمام از طعم خوب خامهی سفیدرنگ بسته شد و از خوشمزگیش ضعف رفتم، همونطور با لبخندی کوچیک زمزمه کردم: - اوم! این چِنگنه خوشمزهست، معرکهست لعنتی. عثمان ابرو بالا انداخت و به میز بینمون تکیه زد و دستاشو روش گذاشت: - کار آبجی منه، انتظار داری بد باشه؟ پوزخندی زدم و دوباره به همون نقطه از خامهی کیک ناخونک زدم و سعی کردم ماسمالیش کنم تا زیاد مشخص نباشه، هر چند که اصلاً مشخص نبود. گفتم: - کاش اخلاق آبجیت مثل کارش خوب بود. عثمان با حالت مظلومی آهی کشید و با تکون سرش زمزمه کرد: - ای کاش! ای کاش. زینت که دستاشو شستهبود، ظرفهای کیک پزی و بقیه وسایل و مواد کیک رو سریعسریع جمع کرد، حولهای برداشت که روی میز و اُپن رو پاک کنه که چشمش به من و عثمان خورد، با اخم داد زد: - عثمان کیک رو تو یخچال بذار، سریع کار داریم. زیر لب طوری که من بشنوم با خشونت زمزمه کرد: - دختره بیکاره... نمیذاره ما به کارمون برسیم. عثمان سری تکون داد و دو لبهی سینی بزرگی که کیک سفید صورتی روی اون قرار داشت رو گرفت و یواش بلندش کرد. نگاهی به زینت بداخلاق که تندتند کار میکرد، کردم و با بیخیالی دستامو توی جیبم بردم، گفتم: - میگن آدم اگه روزی از دنده چپ بلند شه بداخلاق میشه؛ ولی آبجی تو کلاً چپه بلند شده امروز. عثمان ریزریز خندید و زمزمه کرد: - نه تنها امروز بلکه همیشه! هومی گفتم که یکدفعه جلالی داد زد: - مرضیه کجایی؟ با ترس شونههام پرید و چشمام گرد شد: - امروز همه چپه از خواب بیدار شدن. تارا دستمالهای مخصوص تمیزکاری رو برداشت و بدو بدو سمتم اومد و همونطور که منو به سمت سالن میکشید، گفت: - اینقدر حرف نزن مرضی کار داریم. با بیحالی دنبالش رفتم، میدونستم امشب از دست و پا میفتم. تصور اینکه قراره سالنِ به اون بزرگی با اون همه میز و گل و گلدون و دَنگ و فَنگ رو تمیز کنیم، اشک رو مهمون چشمام میکرد. با غرغر دستمال سفید رو از تارا گرفتم، تارا نیم نگام به من انداخت و گفت: - برو لباس کارت رو بپوش. نگاهی به پیراهن سفید و پیشبند مشکیش کردم، چون ما در واقع گارسون و کُلفت این خراب شده بود لباس فرم مخصوصی داشتیم... مثل خارجکیا. تارا سریع مشغول تا زدن رومیزی شد. مقنعهی سیاهی که سرش کردهبود صورت گرد و چشمای قشنگ درشتش رو زیباتر میکرد. خمیازهای کشیدم و روی میز گردی که گلدون رزی روی اون قرار داشت، نشستم و گفتم: - این جلالیم مرض داره، آخه کی یه رستوران رو کلاً سفید میکنه. حتی نفس هم بکشی همه جا پر کله میشه. حالا امشب اون پولدارا میان دوباره گند میزنن به قبر عمهشون، ما هم که نوکر چاکر عمهی از خدا بیخبرشون؛ باید قبر سلطنتیش رو پاک کنیم... تمیز کنیم.
-
*** امروز دانشگاه نداشتیم، من و تارا سریعاً آماده شدیم و به محل کارمون رفتیم تا بهانهای دست جلالی ندیم. فاطمه هم به شیرینی پزی که یک هفتهست مشغول کار در اونجا شده، رفت. اندک پولی که داشتیم رو غنیمت شمردیم و پیاده به رستوران بزرگ و شیک خانم جلالی رفتیم. رستوان این خانم اصفهانی بزرگ و خیلی باکلاس بود و فقط افراد پولدار به اونجا رفت و آمد داشتن. رستوران کاملاً سفید و طلایی بود، صندلیهای چرمِ سفید دور میزهای شیشهای که با رو میزی سفید پوشیده شده، قرار داشتن و موزیک ملایمی در اونجا بخش میشد که بیشتر نقش داروی خوابآور را داشت. وقتی از در شیشهای رستوران گذشتیم و وارد اون فضای دایرهای بزرگ شدیم، چشمامون از حدقه زد بیرون. چنان بلبشویی بود که حد نداشت، جلالی هم که طبق معمول در حال داد و فریاد بود. همونطور که گفتم جلالی یک خانم اصفهانی بود که برعکس بقیه اصفهانیها، به شدت تندخو و بداخلاق بود. لاغر و بیش از اندازه سفید بود، قد نسبتاً کوتاهی داشت و حجاب حرف اول رو براش میزد. خیلی غُد و بیحوصله بود، صدای بلند و جیغجیغویی داشت که وقتی داد میزد پردهی گوشت رو پاره میکرد. قیافهش شبیه ماست و خیار بود؛ اما چنان ابهتی داشت که جرات نمیکردی مقابلش حرف بزنی. تا چشمش به ما خورد داد زد و با اخمهای همیشگیش دو قدم به سمتمون اومد: - کجا بودید خانما؟ اندکی مسئولیت پذیری در وجودتون نیست؟ نه به اون لهجهی زیبا و نه این صدای گوشخراش! آروم ببخشیدی گفتیم که دوباره صداش بلند شد: - برید سر کارتون... سریع، امشب تولد داریم همه جا رو برق بندازید. تارا سریعتر از من جنبید و به طرف آشپزخونه رفت، من هم آرومآروم دنبالش رفتم. همین که وارد آشپزخونه شدم، زینت و عثمان رو مشغول تزئین کیکی سه طبقه و بسیار زیبا دیدیم. از اون همه رنگ و لعاب آب دهنم سرازیر شد، با ذوق مقابل کیک ایستادم و گفتم: - اَه... بابا باریکلا به این همه سلیقه! خوش به حال اونایی که میخوان اینو بخورن. زینت که اصلاً آدم حسابم نکرد به کارش ادامه داد؛ اما عثمان چشمکی بهم زد و با شیطنت گفت: - نگو که تو هم مثل من وسوسه شدی کیک رو قبل تولد بندازیم توی خندق بلا؟ زینت چشم غرهای به او رفت و برگشت تا به سمت سینک بره و دستاشو بشوره، همون طور که پشتش سمت ما بود خیلی جدی گفت: - عثمان دهنت رو ببند. عثمان اداشو در آورد و من آروم دستمو به خامهای که با قیف دور کیک رو موجی تزئین کردهبود، زدم و با لذت به سمت دهنم بردم.
-
با خنده از جام پا شدم و به سمت اتاق کوچیک و مشترکمون رفتم تا لحافهای رنگ و رو رفتهمون که پری بهمون داده بود رو بیارم و پهن کنم. یه قلقلک ریزی به جونم افتاده بود، نمیدونم چرا، ولی احساس میکردم که این فرد مرموز ملقب به رهبر قرار نیست جواب نخالهبازیام رو نده و پشت گوشش بندازه. صد البته که اون رفیق چشم و ابرو مشکیش با اون بداخلاق گندش، فقط به فاطی چش غره میرفت. حتی لحظهی خروجمون از دانشگاه انگشت اشارهاش رو به سمت فاطمه نشانه رفت و پوزخندی زد که مو رو به تنمون سیخ کرد. هر چند که فاطی آدم حسابش نکرد؛ ولی من یکی اصلاً حس خوبی نداشتم. گوشهی اتاق نشستم تا کمی با خودم خلوت کنم، آدم گوشه نشینی نبودم؛ اما تنهایی رو به شلوغی ترجیح میدادم. به نظرم برونگراترین آدما هم نیاز به کمی تنهایی دارن تا خودشون رو احیا کنن. زانوهام بغل کردم و سرمو به دیوار تکیه دادم، نگاهمون سراسر اتاق کوچیک چرخوندم. این خونه خیلی کوچیک بود، یه آشپزخونهی نقلی که به زور دو نفر توش جا میشد. یه حال کوچولو و این اتاق که اثاثیهمون رو توش چپوندیم. در واقع این خونه زیر زمین یه خونهی قدیمی و درب و داغون بود. منزل بزرگی بود که هر تیکه و هر اتاقش به یکی مثل ما اجاره دادهشده و از اقبال بلند ما بدترین و تاریکترین ناحیهش نصیبمون شدهبود. خود صاحب خونه هم دقیقاً بغلمون مستقر شدهبود که حواسش به ما باشه تا دست از پا خطا نکنیم چون ناسلامتی مجردیما... یا مبادا مهمون دعوت کنیم. اگه پول خوبی توی دست و بالمون بود از این خراب شده که همه دیوارهاش زرد و نمدار بودن، میرفتیم؛ اما کو پول؟ کو پدر پولدار؟ کو شوهر پولدار؟ حتی کبوتر نر هم رخت و لباسمون رو میدید، فرار میکرد. نکه زشت باشیم، خیلی تنبلیم یا در واقع بهتره بگیم خیلی وقته خودمون رو فراموش کردیم. از زمانی که از یتیم خونه با اردنگی انداختنمون بیرون، فراموش کردیم که ما هم دختریم و نیاز به دخترانه کردن داریم. از وقتی که برای هر لقمهای که میخوردیم باید در حد مرگ کار میکردیم، خودمون رو فراموش کردیم. تارا وارد اتاق شد وقتی چشمش به من خورد اومد و کنارم نشست. با لبخند ملیحش نگام کرد و دست روی شونهم گذاشت. - به چی فکر میکنی وروجک؟ سرم رو دوباره تکیه دادم به دیوار و با غنچه کردن لبای درشتم، شیطنتوارانه گفتم: - به یه شوهر پولدار. یکدفعه یه مشت به دیواری که بهش تکیه دادم خورد و صدای فریاد اسلم آقا اومد: - ورپریده تو رو چه به شوهر پولدار؟! بیا کرایه خونتو بده دخترهی خیره سر. نگاهی لبریز از حرص و خنده و صورتی خونسرد به تارا که از حرکت این مردک خپلو تو جاش پریده بود، کردم و گفتم: - شوهر چیه؟ شوهر کیه؟ شوهر میخوام چیکار؟ اونم شوهر پولدار؟ ولش کن بابا! میخوام مثل خواهر اسلم آقا تا آخر عمر مجرد بمونم و با عشق لقبی که مردم بهم میدن رو گوش کنم... پیر دختر ترشیده. مشت دوبارهی و محکمتر اسلم تارا رو به خنده انداخت.
- امروز
-
پارت نود و هشتم گفتم: ـ نمیدونم امیر، شاید یه کاری بابت کارخونش براش پیش اومده بود...میدونی که داشتن تمام جاها شعبه میزدن. امیر با تعجب نگام کرد و گفت: ـ آخه شبی که طرف زنش زایمان کرده؟! اصلا با عقل جور در نمیاد. بالاخره بعد از کلی قدم زدن، رسیدیم سر خاکش... تا اسمشو دیدم، طاقت نیاوردم و خودمو پرت کردم روی خاک سرد و با هق هق گفتم: ـ فرهاد، من اومدم...ببین، یلدات از راه دور اومد پیشت! اون نگاه های پر از خشمت اصلا از یادم نمیره عزیزم...اما من مجبور بودم، تمام این بازیها زیر سر مادرت بود. وقتی فهمید من اون دختریم که تو عاشقش شدی، هر کاری از دستش برمیومد کرد تا ما رو از هم جدا کنه...فهمید ازت باردارم و بازم کار خودشو کرد! بچهامون دوقلو بودن فرهاد...کاش بودی و میدیدشون! یکیشونو که مادرت بدون اینکه بذاره بغلش کنم ازم گرفت و بردتش...حداقل خیالم از این راحت بود که زیر سایه خودت بزرگ میشه اما اون مادر عجوزت و زنت بازم کار خودشونو میکنن...دلم خیلی برات تنگ شده فرهاد...کاش اون پسرمم پیشم بود و هر وقت دلتنگت شدم، اونا رو جای تو بغل میکردم...تنها یادگاری که ازت برام مونده. همینجور گریه میکردم و از طریق حرف زدن با کسی که عشق زندگیم بود و یکسال مجبور بودم سکوت کنم، حالا سر خاکش تمام حرفای دلمو خالی کردم....داشتم براش فاتحه میخوندم که یهو از پشت سرم صدای پاشنه کفش شنیدم! خدا خدا میکردم که این موقع شب خاتون نباشه...یهو دستشو گذاشت رو شونه ام و مجبور شدم برگردم سمتش! خودش بود...زن فرهاد، ارمغان.
- 99 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و هفتم حدود چهل روز از مرگ فرهاد گذشت و تراپیستم بهم گفته بود که آخرین مرحله برای سوگواری اینه که بری و از فرهاد خداحافظی کنی و دیگه برای همیشه فقط تو دلش نگهت داری! چون یاد اون همیشه تو قلبت زندست و در هر صورت حرفاتو میشنوه! شاید خدا فرهاد و ازم گرفته اما پسری بهم داده که کپی برابر اصل فرهاده! یه دختر قشنگ کنارم هستی که با اینکه دو سالشه ناراحتیامو حس میکنه و نوازشم میکنه تا خوب بشم! امیر مثل یه فرشته نجات تو این یه سال وارد زندگیم شد و کمک حالم شد و بینهایت بهش مدیون بودم... اون روز به امیر گفتم که میخوام برم سر خاک فرهاد و حرفای نگفتهامو بهش بزنم و باهاش خداحافظی کنم. امیر هم بدون چون و چرا قبول کرد ولی این شرط و گذاشت و که خودشم باید باهام بیاد و منم قبول کردم! به بابا گفته بودیم که میریم سرخاک مادر امیر و به همسایمون که یه خانوم میانسال مهربونی هم بود، سپردیم که مراقب تینا و فرهاد باشن... اسمش و فرهاد گذاشتم که تا همیشه یاد پدرش و توی دلم نگه داره... طبق خواستهای امیر بعدازظهر حرکت کردیم که شب برسیم سر خاک فرهاد تا مراسمشون تموم شده باشه و کسی ما رو نبینه و بتونم راحت خودمو خالی کنم! ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم بهشت زهرا؛ قدم زدن بین اون سنگ های قبل و اینکه فرهاد من زیر اون خاک سرد خوابیده، دلمو میسوزوند. آروم آروم گریه میکردم که امیر ازم پرسید: ـ یلدا یه چیزی بگم؟ نگاش کردم که ادامه داد: ـ بنظرت اون شبی که خاتون بچمون و برد و طبیعتا فرهاد میبایست پیش زنش میبود، تو سر پل ذهاب چیکار داشت؟!
- 99 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و ششم امیر با خستگی نفسی بیرون داد و گفت: ـ چی بگم؟! شاید هم حق با تو باشه... بعدش تلویزیون اتاق و روشن کرد و رو بهم گفت: ـ اذیت نمیشی که؟! گفتم: ـ نه راحت باش! تا تلویزیون و روشن کرد از شبکه خبر، مجری داشت میگفت: ـ تصادف وحشتناک سر پل ذهاب همه را شوکه کرد! مردی ۳۲ ساله ساکن تهران به نام فرهاد اصلانی، راننده این خودرو بوده که حین تصادف فوت شده! این آقا مدیر عامل کارخونه برنج اصلانی ها بوده و بخاطر وضعیت ناراحت کننده و مرگ ناگوار ایشون، از اطلاعات گرفتن خانواده، معذوریم! چی داشتم میشنیدم؟! این آدم چی میگفت؟! خدایا چجوری باید تحمل کنم؟! همین که میدونستم حالش کنار زنش خوبه برام کافی بود...چرا از من گرفتیش؟! اینقدر بهم شوم وارد شد که پرستارا با آرامبخش خوابوندنم و جای اینکه فرداش مرخص بشم، چند روز دیگه بخاطر حال بدم موندم بیمارستان...مگه یه دختر تو سن من چقدر تحمل داشت؟! دوری از عشقم، یکی از بچههامو قبل از اینکه تو بغلم بدن، ازم گرفتن، الآنم که خدا فرهاد و برای همیشه از پیشم برد...اگه امیر و تینا کنارم نبودن، احتمالا با این حجم از درد سر از تیمارستان درمیوردم! اینا چیزایی نیست که به آدم عادی بتونه تو یکسال هضمش کنه...بعد پنج روز با هزار قرص و آمپول از بیمارستان مرخص شدم. اینقدر حالم بد بود که حتی نای وایستادن نداشتم که بخوام بچمو بغل کنم... امیر یا بابا هر سوالی ازم میپرسیدن، فقط با سر جوابشونو میدادم. بخاطر قرص های که مصرف میکردم، نمیتونستم به بچم شیر بدم. بابا به وضعیت من خیلی شک کرده بود و امیر گفت که دچار افسردگی بعد زایمان شدم اما حقیقت ماجرا این بود که نبود فرهاد و نیمه دیگه من( بچم ) بینهایت درونم و آزار میداد...اما تو این لحظات سخت و طاقت فرسا امیر بدون اینکه گلهایی بکنه مثل پروانه دورم میچرخید و برام وقت تراپی گرفته بود. تو این زمانایی که برای خوب شدن حالم بخاطر بچم و تینا تلاش میکردم، امیر به بچها میرسید و اصلا براشون کم نمیذاشت...
- 99 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
- دیروز
-
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و نه تمامی روز شنبه را با مادر ایزابلا گذرانده بود و در حیاط خلوت خانه نشسته بودند. مادر ایزابلا تمامی خدمتکاران را به یک تعطیلات یک روزه فرستاده بود تا برای جشن روز یکشنبه کاملا سر حال باشند و بتوانند از مهمانان پذیرایی کنند. آن روز جیزل مسئولیت پخت غذا و کیک عصرانه را کشیده بود و سپس در کنار مادر ایزابلا نشسته و در حالی که تکهای کیک با قهوه میخوردند دربارهی کتاب جدید نویسندهی مورد علاقه مادر ایزابلا بحث میکردند. همان روز که کتاب منتشر شده بود، مادر ایزابلا چهار نسخه امضا شدهی آن را برای خودش، جیزل و جکسون تهیه کرده و یکی از آن را نیز برای آقای چارلز به دهکده فرستاده بود. جیزل میخواست نامهای برای آقای چارلز بفرستد اما از آنجایی که به سن ملو میرفت نگران بود که نکند کسی بویی ببرد و برای همین چیزی نموشته بود. دلش خیلی برای آقای چارلز تنگ شده بود و امیدوار بود که هر چه زودتر بتواند او را ببیند. روز شنبه به سرعت گذشته بود و یکشنبه فرا رسیده بود. مادر ایزابلا از صبح برای رسیدن به خودش بلند شده بود و حدودا تا اواسط ظهر در حمام بود. بعد از آن لباسش را تعویض کرده و به همراه دوستانش به کلیسا رفته بود. جیزل خودش هم نمیدانست چرا اما این یکشنبه را تصمیم گرفته بود به حرف آنتوان عمل کند و ببیند هنگامی که همه به کلیسا رفتهاند، چگونه میگذرد؛ آیا واقعا جایی برای تفکر او باز میشود؟ آن چند ساعتی که خانه بدون سکنه شده و فقط او در خانه بود، هر لحظه در یک گوشه از خانه توقف میکرد. تمامی خانه را با کتاب آنتوان که به دست گرفته بود و حتی لحظهای آن را از جلوی چشمانش پایین نمیآورد، متر کرده بود. سکوت خانه باعث شده بود که بتواند بدون درنگ، نیمی از کتاب را به پایان برساند. آنقدر جذب کتاب شده بود که حتی صدای باز شدن درب خانه و ورود افراد به خانه را نیز نشنیده بود. زمانی به خودش آمد و به آنها نگاه کرد که دست مادر ابزابلا روی شانهای قرار گرفته بود. با ورود آنها و تنها پس از گذشت چند لحظه دوباره اطرافش شلوغ شده بود. نمیشد گفت که بخاطر آن اذیت شده است، زیرا او خانههای شلوغ و صمیمی را بر خانههای خلوت و بیروح ترجیح میداد. وارد اتاق شده بود و کتاب را در کتابخانه گذاشت. مادر ایزابلا به او اطلاع داده بود که آرایشگرهای شخصی چند لحظه دیگر برای جلا دادن به چهرههایشان به خانه میرسند و باید آماده باشند. منتظر جلوی آیینه نشست. چند لحظه بعد ضربهای به در خورده بود و آرایشگر وارد شده بود و بلافاصله کارش را شروع کرده بود. این دومین دفعهای بود که میخواست آرایش بکند و کمی برایش استرش داشت. پشت او به آیینه بود و آرایشگر با دقت کارش را انجام میداد. مادر ایزابلا برای او لباسی تهیه کرده بود اما هنوز فرصت باز کردن و دیدن آن را به دست نیاورده بود. البته که برایش مضطرب نبود، زیرا مادر ایزابلا شخصا لباس را برای او انتخاب کرده بود. هنگامی که آرایشگر کارش را اتمام کرده و از اتاق خارج شده بود، هوا رو به تاریکی میرفت. هنوز صداهایی از پایین میآمد که خدمتکاران مشغول تزئین کردن سالن جشن بودند. چند روزی بود که تزئین آن را شروع کرده بودند اما او هنوز آن را ندیده بود. بلند شده و به سوی آیینه بازگشت. کمی در نور کمسوی شمع به خود خیره شد. با اینکه چهرهی بسیار زیبایی نداشت و پوستش همیشه رنگ پریده و صورتش بسیار لاغر بود، اما آرایش خوب روی صورتش مینشست. آرایشش ملیح و کمرنگ بود. خودش این را خواسته بود زیرا نمیتوانست چیزهای سنگین را روی صورتش تحمل کند و احساس خفگی میکرد. به سوی تخت رفته و پاکت لباس را باز کرده بود. با دیدن لباس نفسش حبس شد. آرام و با احتیاط آن را از جعبه در آورد. آنقدر پر از نقش و نگار بود که میترسید با هر بار لمس آن تکهای از آنها روی زمین بریزد. پارچهی لباس به رنگ صورتی بوده و تمامی قسمت بالای لباس تا کمر آن با منجقهای درشت و کوچک زیبا تزئین شده بود و چند خط از کمر تا پایین لباس نیز منجقدوزی شده بود. یقهی آن تا بالای گردنش و کمی پایینتر از گوشش صاف میایستاد و پشت گردنش را میپوشاند. برای زیر دامن نیز میلههایی وجود داشت که لباس را در پفترین حالت خود قرار دهد. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و هشت دستش را روی درب گذاشته و به سوی آن خم شده بود. با چشمان ریز شده و دهانی که بخاطر تمرکز کمی باز شده بود، گوشش را به در چسبانده بود اما زیاد نتوانست در این حالت بماند، زیرا درب باز شده و نزدیک بود که روی زمین بیوفتد اما در آخرین لحظات با تلوتلو خوردن تعادل خود را حفظ کرده و در حالی که کمی دستهایش در هوا معلق مانده بود، دوباره روی پاهایش ایستاد. از ترس پخش شدن روی زمین چشمانش را بسته بود اما با همان چشمان بسته هم میتوانست احساس کند که اکنون مادر ایزابلا و موسیو آنتوان در میان درب باز شدهی سالن ایستادهاند و به او خیره شدهاند؛ حتی میتوانست نگاههایی که از آشپزخانه به سوی او روانه شده بود را نیز احساس کند. با شنیدن صدای آنتوان، لبهایش را با خجالت روی یکدیگر فشار داده و آرام چشمانش را گشوده بود. - مادر ایزابلا، بهتر است دیگر بروم. با تمسخر گفته و پوزخندی به سوی جیزل روانه کرده بود. مادر ایزابلا سری تکان داده و عصا زنان از سالن خارج شده بود. نگاه جدی به او داشت. میدانست که قرار است بخاطر این بیانظباتیاش ساعتها از مادر ایزابلا نصیحت بشنود. مادر ایزابلا که اکنون به پلهها رسیده بود به سوی آنها برگشت. - جیزل، موسیو آنتوان را همراهی کن. جیزل که بهانهای یافته بود تا به دنبال او راه بیافتد و کنجکاویاش را برطرف کند. تند سر تکان داده و اطاعت کرده بود. نگهبان درب سالن را گشوده و هر دو خارج شدند. آنتوان پشت سر او با قدمهایی آهسته حرکت میکرد. جیزل که جلوی او حرکت میکرد دستانش را پشت سرش به یکدیگر چسبانده بود. در تلاش بود طوری رفتار کند که گویی اتفاقی نیافتاده است و قرار نیست بخاطر فالگوش ایستادن، توبیخ شود. - در چه باره سخن می... آنتوان امان نداد تا سخن او پایان یابد و قاطع میان حرفش پرید. - قرار نیست به شما بگویم. آنقدر به سرعت پاسخ داده بود که جای هر بحث دیگر را برای او میبست. جیزل ایستاده و به تعجب و دهانی باز به سوی او برگشت. - لزومی ندارد که آنقدر خشن باشید. با سردرگمی گفته و دوباره به راه خود ادامه داد. اکنون به درب حیاط رسیده بودند، میخواست درب را بگشاید که چیز جدیدی به خاطر آورد. به سرعت به سوی آنتوان برگشت. آنتوان که کمی از واکنش ناگهانی او شوکه شده بود، قدمی عقب رفته و با گردنی کج به او خیره شد. - موسیو! برخلاف واکنش ناگهانی و به سرعتش، آرام او را صدا زد. آنتوان سردرگم، از بالا به او نگاه کرد. در برابر او جیزل کمی کوچک به نظر میآمد. - فردا شنبه است و یکشنبه قرار است جشن بازگشت برگذار بشود اما در ظهر ما به کلیسا میرویم... مکثی کرده و اجزای چهرهی او را از نظر گذراند. آنتوان، بیتفاوت به او خیره شده بود. - با ما به کلیسا نمیآیید؟ در ذهنش تلاش کرده بود مقدمهای برای دعوت او بچیند اما در آخر به نظرش بهتر آمده بود تا خواستهاش را ناگهانی مطرح کند، شاید تاثیر بیشتری داشته باشد. - کلیسا؟! آنتوان با ابروهایی بالا رفته و چشمانی گرد شده پرسید. جیزل سر تکان داد. - خیر، کارهای مهمتری از رفتن به کلیسا دارم. همانطور که کت خود را مرتب میکرد، گفت. جیزل که از مخالفت او برای آمدن کمی ناامید شده بود، شانهای بالا انداخت. - اما همهی مردم ساعاتی از روز بکشنبه را در کلیسا سپری میکنند. جیزل که اکنون کمی ناراحت به نظر میرسید، گفت. آنتوان که متوجه ناراحت شدن او شده بود، لبخند کمرنگی به او زد. در نظرش گاهی اوقات این دخترک نیز میتوانست بانمک باشد. - بله و در همان ساعات از روز است که شهر کمی برای تفکر خلوتتر میشود. جیزل که تا کنون نگاهش را به اطراف دوخته بود، به او چشم دوخت. سخنان این مرد همیشه او را به فکر وا میداشت. آنتوان به چهرهی سردرگم او لبخندی زده و قبل از اینکه از درب حیاط خارج شود دستی روی سر او کشیده بود و کمی به سویاش خم شده بود. اکنون صورتهای هر دوی آنها روبهروی یکدیگر بود. - پیشنهاد میدهم شما هم یکبار امتحان کنید. او گفته بود و پس از نوازش کوتاه موهای او از حیاط خارج شده و درب را پشت سر خود بسته بود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و هفت چند ساعت از آمدن آنتوان به خانهی مادر ایزابلا میگذشت اما هنوز هر دو در سالن نشسته بودند. حتی هنگام شام هم جیزل به تنهایی شام خورده و مادر ایزابلا و آنتوان تنها به دو فنجان قهوه و کمی کیک بسنده کرده بودند. سالن غذا خوری فاصلهی کمی با سالن نشیمن داشت و هنگامی که درب آن برای رفت و آمد مادان راشل باز میشد میتوانست آنها را ببیند که روبهروی یکدیگر نشسته و غرق در گفت و گو هستند. به ذهنش خطور نمیکرد که ممکن است آن دو یکدیگر را بشناسند، اما گویی اشتباه کرده بود. کمکم به این پی میبرد، مادر ایزابلا تقریبا تمامی افراد پاریس را میشناخت و با آنها روابط گستردهای داشت. هر از گاهی با کنجکاوی از جلوی در عبور کرده و به درون آشپزخانه میرفت. برای چند ثانیه در کنار ویکتوریا مانده و در حالی یکبار به او میگفت گرسنه شده و یا یکبار میگفت برای سر زدن به او آمده، چندین بار مسیر آشپزخانه تا سالن غذاخوری را طی میکرد و دوباره باز میگشت. اما هم او و هم ویکتوریا میدانستند که بهانههایش دروغین است و فقط میخواهد سر از کار آنتوان و مادر ایزابلا در بیاورد. دوباره آن خوی کنجکاوش سر به فلک کشیده بود. اکنون نیز پس از صرف شام در آشپزخانه در کنار مادام راشل، ویکتوریا، تئودورِ آشپز و باغبان آلفوس نشسته بود. کجکاویاش باعث شده بود که بیحال و خسته بشود. یکگوشه روی میز کوچک درون آشپزخانه نشسته و دستش را زیر چانهاش گذاشته بود. آلفوس، ویکتوریا و مادام راشل در حال خوردن شامشان بودند و تئودور نیز مشغول تهیهی خوراکی گرمی برای مادر ایزابلا بود. چندین نفر از خدنتکاران نیز به سفر رفته و اکنون در کنارشان نبودند. مادام راشل در حالی که قاشق را به دهان میبرد، خطاب به او گفت: - مگر کشتیهایت غرق شدهاند مادمازلی؟ چرا اینگونه در خودت غرق شدهای؟ آهی کشیده و دستش را از زیر چانه برداشته بود. دو دستش را روی میز گذاشته و نگاهش را بین آنها چرخاند. اکنوت حتی تئودور نیز دست از پختن غذایش برداشته و به او چشم دوخته بود. نگاهش را از آنجا به درب بسته شدهی سالن داد. - کنجکاو هستم؛ کنجکاویان همیشه مرا در نیستی غرق میکند. نا امید گفته و نگاهش را از درب گرفته و سر بر روی میز گذاشت. دوباره همه مشغول کارهای خودشان شده بودند. باغبان آلفوس که مرد پیری با قد کوتاه، موهای جو گندمی و سبیلهای بلند بود، در حالی که با سر و صدا غذایش را در دهان میجوید، خطاب به او گفت: - نگران نباش، در آخر یکی از آن دو میگویند که درباره چه بحث میکنند... مکثی کرده و شانهای بالا انداخت. - البته که فکر میکنم یا درباره جشن است یا موسیو جکسون و یا اوضاعی که اکنون در آن هستیم! جیزل نفس عمیقی کشده و چیزی نگفت. هنوز سرش روی میز بود. فضای بزرگ آشپزخانه، با آن نورهای کمسوی شمع که فقط دو عدد از آنها در آشپزخانه موجود بود، باعث میشد که بیشتر در خودش فرو برود. آشپزخانه در ظهر و هنگامی که خورشید بالای سرشان قرار میگرفت، در بهترین حالت خود بود. حتی گهگاهی در آن ساعت از روز در آشپزخانه نشسته و در حالی که بقیه در حال انجام کارهای خود بودند، چند صفحهای کتاب میخواند؛ البته این موضوع زیاد طولی نمیکشید، زیرا یا مادام راشل یا تئودور و یا باقی افراد آمده و او مجبور میشد کتابش را کنار بگذارد. خسته از روی صندلی بلند شد. هیچکس به او توجهی نکرد و در سکوت به خوردن غذای خود ادامه دادند؛ میدانست چیزی نمیگذرد که دوباره به آشپزخانه باز میگردد. اکنون که بیشتر وقتش را با مادر ایزابلا میگذراند، حوصلهاش از تنهایی سر رفته بود. دوباره به نزدیک در اتاق رفت. ایستاده و کمی به درب آبی رنگ آن نگاهی انداخت. صدایی بیرون نمیآمد که بخواهد متوجه بشود دربارهی چه چیزی سخن میگویند. درب سالن نیز آنقدر زخیم بود که نتواند درون سالن را ببیند که شاید از حرکات آنها متوجه قضیه بشود. -
رمان مادمازل جیزل | M.L.CARMEN کاربر انجمن نودهشتیا
Mahsa_zbp4 پاسخی برای Mahsa_zbp4 ارسال کرد در موضوع : رمان های نخبگان برگزیده
" مادمازل جیزل " ~ پارت صد و بیست و شش - دخترک؛ فکر میکنی اگر در آن لحظه هر دو نجات پیدا میکردند، دیگر چیزی میماند که من بخواهم دربارهی آن یک کتاب بلند بالا بنویسم و به آن داستان شاخ و برگم بدهم؟ در میان حرفهایش مکثی کرد اما منتظر پاسخ از طرف جیزل نماند. - خیر! کوتاه پاسخ خود را داد. - پایان یک چیز مشابه قرار نیست برای هر دو طرف یکسان باشد؛ شاید هزاران نفر یک چیز را انتخاب کنند و هر هزاران نفرشان هزاران پایان مختلف داشته باشند. برای شما جذابیتی داشت اگر هر دو نجات پیدا میکردند؟ دیگر اصلا مگر موضوعی هم میماند که بخواهی دربارهی آن کنجکاو باشی تا ادامهی داستان را بخوانی؟ جیزل مکث کرد. نگاهش برای لحظهای روی زمین خیره ماند، انگار به دنبال واژهای بود که از ذهنش گریخته. لبهایش نیمهباز مانده بودند، اما هیچ کلمهای بیرون نمیآمد. دستی به پشت گردنش کشید و بعد با بیقراری انگشتانش را به هم قفل کرد. در چشمهایش ردّی از تردید میلرزید؛ همانگونه که کسی میان گفتن «میدانم» و اعتراف به «نمیدانم» گیر افتاده باشد. سکوتش طولانیتر از آنی شد که طبیعی باشد و همین سکوت، آشفتگیاش را فاش میکرد. - آری؛ همهچیز درست مانند همین سکوت میشد! آنتوان گفت. تقریبا به خیابان خانه رسیده بودند اما مانند همیشه آنتوان، در اول خیابان نماند و با او وارد شد. کنجکاو و متعجب شده بود اما سوالی نپرسید. اکنون چیز مهمتری برای دانستن داشت. - چرا همه آنقدر در داستان شما نا امید هستند؟ گویی شهر آنها شهر مردم مرده است که هیچکدام روحی ندارند. در هر برهه زمانی کسانی را نشان میدهید که داستانهای مشابه اما پایان متفاوت دارند. به درب حیاط رسیده بودند. باغبان با دیدن آنها از پشت حصارها به سوی در دوید. چند روزی بود که باغبان برای سر و سامان دادن به گلها و درختان به خانه میآمد. مادر ایزابلا گمان میداد که هر لحظه ممکن است جکسون به خانه بازگردد و باید برای بازگشت او یک جشن مفصل برپا کند و از آنجایی که امسال مادر ایزابلا جشن بهاره را از دست داده بود، جکسون را بهانهی جشن جدید خود کرده بود. باغبان درب را گشود. وارد شده و به سوی آنتوان برگشت تا از او برای همراهیاش تشکر کند اما آنتوان نیز با او وارد شد. - موسیو؛ هنوز با من کاری دارید؟ همانطور که به سوی درب باز ماندهی سالن میرفت، گفت: - با شما؟ خیر! کوتاه پاسخ داد. اگر با او کاری نداشت چرا به سوی خانه مادر ایزابلا میرفت؟ به سوی او دوید تا در کنارش قرار بگیرد. هنگامی که کنارش ایستاد، صدای آنتوان بلند شد: - همیشه قرار نیست پایان همهچیز خوب باشد دخترک؛ گاهی اوقات انسان خودش را در نیستی پیدا میکند. اگر همهچیز پایان خوبی داشته باشد، آیا دیگر داستانهای مختلف لذت شنیده شدن را دارند؟ من حتی برای افرادی که سرنوشتی مخالف از انسانهای دیگر برای خود رقم میزنند، از کسانی که ترجیح میدهند در گل دست و پا بزنند اما همرنگ جماعت باشند، احترام بیشتری قائل هستم! به درب سالن رسیده و وارد شدند. مادام راشل به سوی آنها آمده و بعد از گرفتن کت آنتوان آن را به گیرهای آویزان کرده و کلاهش را نیز با احترام در میخ مخصوص کلاهها گذاشت. - مادر ایزابلا در سالن منتظر شما نسشتهاند. جیزل دهان باز کرد تا پاسخ بدهد. گمان کرده بود مادام راشل با او سخن میگوید اما هنگامی که آنتوان سر تکان داده و جلوتر از او به راه افتاده بود، دهانش بسته شده و نگاهش به دنبال او کشیده شد. او آمده بود که مادر ایزابلا را ببیند؟ به دنبال او به راه افتاد. هنگامی که پلهها رسید ایستاد، آنتوان نیز که اکنون به درب سالن رسیده بود نیز مکث کرده و به سوی او بازگشت. - در کتاب میببنی که من به کدام افراد بیشتر احترام میگذارم؛ افرادی که خودشان تصمیمهای زندگی خود را میگیرند حتی اگر بعد از آن و در پایان روز در چاه عمیقی خود را پیدا کنند. گفته و در حالی که او را در سردرگمی رها کرده بود، درب سالن را گشوده و وارد شده بود. -
سکوت مثل پتوی خفهکنندهای روی اتاق افتاده بود. رها پشتش را به دیوار چسبانده بود، نفسهایش کوتاه و بریده، طوری که هر لحظه فکر میکرد صدای تند تپش قلبش لو میدهد. نگاهش روی شکاف تاریک زیر تخت قفل شده بود. هیچچیز دیده نمیشد، فقط تاریکی مطلق. اما گوشهایش هنوز صدای خشخش را میشنیدند؛ صدایی شبیه کسی که آرام روی زمین میخزد. دستهایش لرزیدند. با تردید به سمت گوشی روی میز دست دراز کرد. نوک انگشتش به لبهی فلزی برخورد کرد. صفحه روشن شد، نور آبی کمرنگش اتاق نیمهتاریک را کمی روشن کرد. چشمان رها به صفحه دوخته شد. یک اعلان جدید چشمک میزد. پیام کوتاه بود: «شنیدی. حالا نوبت توئه که بگی.» انگار خون در رگهایش یخ زد. این جمله... دقیقاً همان چیزی بود که بارها و بارها از پشت خط اعتراف شنیده بود، وقتی تماسهای ناشناس وصل میشدند. کسی پشت آن خط همیشه با همین جمله شروع میکرد. رها لبهای خشکیدهاش را خیس کرد. خواست گوشی را پرت کند، اما انگار دستش به فرمانش گوش نمیداد. فقط خیره شد به حروف روشن روی صفحه؛ حروفی که مدام پررنگ و محو میشدند. در همان لحظه، صدای کوبیده شدن محکم به دیوار پشتی بلند شد. رها از جا پرید. دیوار تکان خورد، گچ ترک برداشت، و ذرات سفید مثل برف روی موهایش ریخت. با وحشت برگشت، اما چیزی ندید. زانوهایش شل شدند. گوشی از دستش لغزید و روی زمین افتاد. نور صفحه روی کف تاریک اتاق پهن شد. رها با تردید خم شد تا گوشی را بردارد... اما پیش از آن، چیزی از زیر تخت بیرون خزید. ابتدا فقط نوک انگشتها. سفید، باریک، با ناخنهایی دراز. بعد تمام یک دست، لاغر و استخوانی، که روی زمین کشیده شد و بهسمت او خزید. در میان انگشتان آن دست چیزی میدرخشید. رها خشکش زد. چشمانش گرد شد. آن دست چیزی را آرام به جلو هل داد... یک نوار کاست. درست مثل همان کاستهایی که بارها در اتاق ضبط شنیده بود. همان نوارهایی که صدای اعترافهای غریبهها رویشان حک شده بود. رها نفسش را در سینه حبس کرد. دست عقب کشید. کاست روی زمین غلتید و درست مقابل پایش ایستاد. برچسب زردرنگی رویش بود. با خط درشت و نامرتب نوشته شده بود: «قسمت تو.» صدای خفهای از اعماق تاریکی برخاست. اول زمزمه بود، بعد واضحتر شد؛ همان صدای مردی که پشت تماسهای ناشناس میآمد، صدایی سرد و آرام که در اعماق مغزش میپیچید: ــ «حالا اعتراف کن... قبل از اینکه ما حرف بزنیم.» رها جیغ نزد. نمیتوانست. گلو و زبانش خشک و سنگین شده بودند. فقط عقب عقب رفت تا به لبهی تخت خورد. نور گوشی دوباره چشمک زد. روی صفحه نوشته ظاهر شد: «ما همهچیز را میدانیم. فقط صدایت را میخواهیم.» اشک بیاختیار در چشمان رها جمع شد. دستهایش بیاراده بهسمت کاست رفتند. انگشتانش آن را برداشتند. پلاستیک سرد و زبرش در دستش لرزید. سایهای روی دیوار روبهرو جان گرفت. بلندتر از خودش، با خطوط نامشخص، انگار کسی از پشت پرده ایستاده باشد. سایه آرام سرش را خم کرد، مثل کسی که لبخند میزند. رها حس کرد پاهایش دیگر توان ایستادن ندارند. با یک حرکت افتاد روی زمین. کاست از دستش رها شد و کنار گوشی افتاد. ناگهان صدای کلیک بلند شد؛ انگار کسی دکمهی «پخش» ضبط صوتی نامرئی را زده باشد. از تاریکی، صدا شروع شد. نفسهای خودش. مکثی کوتاه. و بعد... صدای خودش که میگفت: ـ من... من تقصیرکارم. تمام تنش یخ کرد. این صدا صدای خودش بود، اما هرگز چنین جملهای نگفته بود. کاست ادامه داد. صدای خندهی کوتاه و زمزمهی ناشناس دوباره تکرار شد: ـ دیدی؟ ما گفتیم نوبت تو میرسه. اتاق دور سرش چرخید. اشیاء محو شدند. آخرین چیزی که دید، سایهای بود که از دیوار جدا شد و بهسمتش آمد.
-
هر چند که بعدش مدیر واسه اینکه تنبیهم کنه سه روز اخراجم کرد. درحالی که حالیش نبود بزرگترین لطف رو در حقم کرده، چون من به شدت از مدرسه متنفر بودم. با اینکه به اصطلاح استعداد درس خوندن رو داشتم و همیشه نفر اول توی مدرسه بودم؛ اما از درس خوندن به شدت بدم میومد و تو کل دوران تحصیلم فقط شیطنت میکردم و یکبار هم گیر نیوفتادم. موهامو که از دو طرف بافتهبودم، روی شونههام انداختم و حولهای صورتیرنگ رو زیر تیشرت آبیم در ناحیه شکمی قرار دادم تا خیسی تیشرتم اذیتم نکنه. فاطمه اینبار جدیتر از قبل نشست و همونطور که موهای مشکی بلندش رو بالای سرش گوجهای میبست، گفت: - بچهها شش دونگ حواستون رو از الان جمع کنید. اینا یه بلایی میخوان سرمون در بیارن، مخصوصاً اگه نقطه ضعف ازمون بگیرن. پس آسه میرید آسه میاید... مرضی حق نداری از الان با همه بچهها طرح رفاقت بریزی؛ اصلاً محلشون نذار. چشمای درشتم رو گرد کردم و با حیرت گفتم: - اِوا من کی طرح رفاقت ریختم؟! تارا کتابی که دستش بود رو روی زمین گذاشت و عینکش درآورد: - اینا رو ولش کنید... به نظرتون اون پسر بوره زیادی خوشتیپ نبود؟ ابروهای فاطمه بالا پرید و انگشت اشارهش که تو هوا تکون میداد و تهدیدمون میکرد، همونطوری خشک شد. - متوجه نشدم چی گفتی؟ تارا بیخیال خمیازهای کشید و موهای کوتاه و بههم ریختهش رو با انگشتاش مرتب کرد و دوباره گفت: - داش میگم پسره خیلی هلو بود، انگار که یه دختر ترک بود. خندیدم و با تأسف سرمو به طرفین تکون دادم و با لبای کج و معوج گفتم: - خیرهسر بذار یه دو روز بگذره بعد چشمای درندهتو باز کن. فاطمه بالشت بدون پوش بغل دستش رو پرت کرد طرف تارا و با چشمای گرد و لبایی که بیاختیار کش میومد گفت: - زهرمار انتر... پسره رسماً مثل غول گرفتت زد زیر بغلش برد تا رهبرشون قتل عاممون کنه. حالا میگی خوشگل بود؟! تارا بیخیال عینکش رو دوباره زد و همونطور که از گوشهی چشم نگاهمون میکرد سرشو تکون داد و با حالتی که بیانگر این بود «حالتون گرفته شه» گفت: - چهقدر خوش بو بودا! من و فاطمه با بهت نگاهی به هم کردیم و بعد با دیدن قیافهی تارا که سعی میکرد خندهش رو کنترل کنه زدیم زیر خنده.
-
*** کرم دلبان خوشبوم رو به دستام مالیدم و با خستگی و تیشرتی که جلوش کامل خیس شدهبود، رفتم و کنار فاطمه نشستم. تارا که عینک کوچولوش رو روی بینیش گذاشتهبود و درس میخوند، از بالای عینک نگاهم کرد و گفت: - مرضی مریض میشی با این وضع. فاطمه هم که سرش توی کتاب بود و گهگداری درس میخوند و گهگداری کاریکاتور میکشید، هومی گفت و رو بهم ادامه داد: - ظرف میشوری یا همونجا توی سینک شنا میکنی؟ شانهای بالا انداختم و بیخیال بحث رو عوض کردم چون واقعاً جوابی برای این بیدستوپاییم که باعث میشد از نوک سر تا نوک پا خیس بشم نداشتم، نگاهی به اونها مشغول بودن کردم و گفتم: - چیکار میکنید دخترا؟ چی میخونید؟ تارا باز از بالای عینک بدون قابش نگاهی اندرسیف بهم انداخت و با همون سیس بامزهش گفت: - درس؟ دهنمو براشون کج کردم. همیشه همین بودن برعکس من که شب امتحانی بودم... . البته نمیشه گفت شب امتحانی چون من دقیقاً یک ساعت قبل امتحان شروع به خوندن درس میکردم. اما همیشه نمرههام بالا بود برای همین دست از این شیوه برنمیداشتم. فاطمه با ذهنی مشغول همونطور که گوشهی برگهی زیر دستش رو خطخطی گفت: - بچهها؟ ... به نظرتون ممکنه بلایی سرمون بیارن؟ آخه خیلی بد نگاه میکردن. میدونستیم در مورد چه کسایی حرف میزنه. امروز کاملاً ذهنمون درگیر نگاههای بد و نیشخندهای دانشجوهای عجیب دانشگاه بود. توی چشماشون تهدید خاصی نسبت به ما وجود داشت و این کمی ما رو ترسوندهبود. تارا کتاب زیر دستش رو پایین آورد و گفت: - هیچ غل... کاری نمیتونن بکنن، مگه خاله بازیه؟ میخواست ترس رو از ما دور کنه درحالی که از چشماش نگرانی لبریز بود. لحظهای که از کلاس بزرگمون خارج شدیم، مردی که با لقب رهبر معرفی شدهبود نگاهی عجیب بهم انداخت. نگاهی با عنوان اینکه حسابت رو میرسم و این یعنی عمق فاجعه. این اتفاق منو یاد دعوای بد دوران دبیرستانم انداخت. وقتی که یکی از همکلاسیهام با یک دوازدهمی درگیر شدهبود و من به عنوان شاهد توی دفتر شهادت دادم اون روز دختره نگاهی شبیه نگاه رهبر بهم انداخت و فرداش... فرداش واجعه بود، لعنتی یه گوشه خفتم کرد و تا داشت منو زد، هر چند که بدترش رو هم خورد. دخترک وحشی با اون ناخونای بزرگش که همیشه لاک سیاه میزد، صورتمو تیکهتیکه کرد مثل جیگر زلیخا به خدا. ولی من مرد و مردانه فقط مشت میکوبیدم رو بینی خوشگل عروسکیش.
-
انگشت اشارهمو بهسمت اون که بهشدت خشمگین بود، نشانه رفتم و با جدیترین حالت و لحنی که از خودم سراغ داشتم، گفتم: - این اولین و آخرین هشداری هستش که به تو داده میشه، اگه یه بار دیگه... یه بار دیگه نزدیک من و خواهرام بشید... . هر چی به ذهنم فشار آوردم تهدید مناسب و کارسازی به فکرم نرسید. چشمم به چشمای کشیده و آتیشیش افتاد، دستمو آوردم پایین و با ترسی که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم: - بهتره به اون روز فکر نکنیم. رهبره چشماش رو با خشم بست و من که کلاً تو فاز شخصیت اصلی زن فیلمهای اکشن خارجی فرو رفتهبودم، دستامو به کمر زدم و با سری بالا گرفته و اعتماد به نفسی وسیع، بدون نگاه کردن به دخترا بلند گفتم: - بریم. صدام خیلی بلند بود، طوری که چهرهی مرد روبهرومو توی هم برد و پوزخندی روی لب من نشوند. با غرور بهسمت در برگشتم تارا و فاطمه هم به دنبالم اومدن. دانشجوها که دورمون حلقه زدهبودن، آرومآروم پراکنده شدن و مسیری برامون باز کردن. این مسیر تا خروجی ادامه داشت و من که انگار مارگو رابی بودم، با غرور روی فرش قرمز فرضی قدم برداشتم. شنیدین که میگن آدم نباید مغرور باشه؟ شاید اون لحظه من زیادی مغرور شدهبودم که پاهام پیچ خورد و انگار همه چیز روی دور کند افتاد، فاطمه و تارا آروم سرشون رو بالا آوردن و با دیدن من چشماشون گرد شد. دو پسری که به من نزدیکتر بودن دستاشون آرومآروم بالا اومد تا منو بگیرن؛ اما با چشم غرهی رهبر دستاشون تو هوا موند. چشمای گربهای ساناز برق زد و دهن کله قرمز باز شد و من... کمتر از چند ثانیه شپلق نقش بر زمین شدم و باز هم سکوت در کلاس بزرگ حاکم شد. تا اینکه زدم زیر خنده، تارا و فاطمه هم به دیدن این صحنه نشستن رو زمین شروع به خندیدن کردن. همه با تعجب خیرهی ما بودن، پسری مو قهوهای و قد کوتاه که کنارمون بود رو به تارا گفت: - بگیر بلندش کن؛ ببین چیزی نشده. تارا وقتی حرفش رو شنید با شدت بیشتری زد زیر خنده. فاطمه با همون دهن باز و شونههای لرزون خودش رو به من رسوند، دستمو گرفت و بلندم کرد و کشید سمت در کلاس. تارا هم بیخیال دنبالمون اومد. از کلاس که اومدیم بیرون، چشممون به استاد خورد که بهسمتمون میاومد. با چشمایی که برق میزد و دهنی که از خندهی زیاد درد میکرد، سلام زیر لبی دادیم و پشت سرش دوباره وارد کلاس شدیم که در کمال تعجب همهی دانشجوها رو نشسته و آماده در جاشون دیدیم. دیگه خبری از اون معرکهشون نبود، پس کسی از کادر دانشگاه از این قضیهی رهبری خبری نداشتن.
-
یادمه یه انیمیشنی بود که شخصیت اصلیش عصبانی شدهبود. وقتی که عصبانی شد، از نوک پا تا نوک سر قرمز شد. قرمز گوجهای! اون موقع که بچه بودم فکر کردم واقعاً همچین چیزی امکان پذیره، برای همین یه روز تا تونستم فاطمه رو عصبی کردم. تا جایی که زد زیر گریه و رفت پیش خاله زیتون و تا ربع ساعت بعدش باهام قهر بود، ولی بعد آشتی کردیم. اون موقع بود که فهمیدم این چیزا فقط تو کارتونها و انیمیشنهاست؛ اما امروز این نظریهم نقص شد. میدونید چرا؟ چون فردی که رهبر خونده شده با صورتی قرمز، قرمز گوجهای! جلوم وایستاده بود. اون عصبانی بود و من محو صورتش، چه خوشتیپ بود، اصلاً بهبه! چه صورتی داشت، کشیده و زاویه دار. صدای فاطمه اومد که میگفت: - مرضی الکیالکی ما رو گرفتن که شما باعث شدید کله قرمز و زردنبو و دوست لاغرشون از کلاس اخراج بشن. مگه ما کاری کردیم؟ نه. بدون برگشتن هم میتونستم چشمای گرد همه رو ببینم، مثلاً میخواست حالیم کنه که ما کاری نکردیم و لو ندم کارمون رو. رهبر هر دقیقه سرختر میشد و من برای جمع کردن گند فاطمه خودم گند جدیدی زدم: - چی فکر کردی؟ میتونی من و دوستام رو اذیت کنی؟ آخه دیوانه تو کی هستی که بهت میگن رهبر؟ حیف اسم رهبر که برای تو بهکار بره. چیکارهای تو؟ ... به کی وصلی؟ کی پشتته؟ بگو دیلاق، لو بده همدستتاتو. هر چی بیشتر حرف میزدم خشمگینتر میشدم و دمای بدنم بیشتر بالا میرفت، آخرش از حرص زیاد یه جیغ کوتاه کشیدم و یه لنگ کفشمو در آوردم و پرتاب کردم سمت پسره، اما با نشانهگیری قشنگم خورد روی چشم پسر بوره که کنار رهبر بود. طوری خورد بهش که دو دستش رو روی چشمش گذاشت و آخی گفت. با حرص چشم گرد کردم و <ای بابایی> گفتم و به فاطمه اشاره کردم که بیاد. فاطمه که دستاش رو دوتا دختر گرفته بودن از جا بلند شد و دستاش رو خیلی راحت از بند اونا در آورد. اومد کنارم و من لنگ دیگهی کفشمو دادم بهش. اون هم با بستن یک چشم نشانهگیری کرد و زد توی قلب رهبر و خون قلقل زد و مثل آبشاری ریخت رومون. فکر کنم بیشتر از اونا غرق نقشم توی فیلم تاریخی شدم، چون با کفش زدیم، با کفش! خون کجا بود. فاطمه در اتمام کارش دوباره برگشت سر جاش و دستاشو بند دستای اون دخترا که متعجب خیرهی ما بودن، کرد و روی زمین زانو زد سپس با عجز خودش رو تکون داد و نالید: - مرضی نجاتمان بده دستانمان درد میکنند. تارا که کلاً نقش نخودی داشت، انگار هنوز تو شک بود و باور نداشت و فکر میکرد در صحنهی فیلم برداری حضور داریم.
-
پارت نود و پنجم امیر اومد گوشه تخت نشست و گفت: ـ مطمئن باش که جواب کاراشو میگیره یلدا! اما ببین... صورت بچه رو نوازش کرد و گفت: ـ خدا این پسرمون و بهمون برگردوند! بیا حداقل از این بچه درست مراقبت کنیم و به هیچ وجه خاتون نفهمه که زنده شده تا بیاد و دوباره ازمون بگیرتش! حق با امیر بود...سریع گفتم: ـ لابد اون نوچهاشم هنوز مارو تعقیب میکنه. امیر یکم فکر کرد و گفت: ـ امکانش هست...ببین من میگم فردا قبل از مرخص شدن تو من یجوری بچه رو ببرم خونه که این نبینه! باید حواسمون جمع باشه... سریع با سرم تایید کردم و دستشو گرفتم و گفتم: ـ امیر لطفت هر کاری از دستت برمیاد بکن اما نذار خاتون بفهمه این بچم هم زنده شده تا بیاد و اونو ازم بگیره! دستم و بوسید و با اطمینان خاطر گفت: ـ نگران نباش یلدا جان! بچه خوابید و دیدم آروم داره نفس میکشه و خداروشکر کردم و امیر کمک کرد تا بذاریمش تو تخت... یکم دراز کشیدم و گفتم: ـ اگه اون عروسش با بچم بدرفتاری کنه چی؟! امیر گفت: ـ نگران نباش یلدا جان، حتی اگه اونم بخواد خاتون و فرهاد یه چنین اجازهایی بهش نمیدن...بعدشم شاید عروسش آدم خوبی باشه مثل خاتون نباشه! با حرص گفتم: ـ من که بعید میدونم! اگه آدم خوبی بود، اصلا رضایت به اینکار نمیداد.
- 99 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و چهارم پرستار اومد تا بگه بچه رو میخوان ببرن سردخونه که دستش و محکم پس زدم و گفتم: ـ بذارین حداقل یکم بچمو بغل کنم! حداقل یبار براش لالایی بخونم... بمیرم برات پسرم. ببخش که نتونستم ازت مراقبت کنم! امیر نتونست طاقت بیاره و از اتاق رفت بیرون! صورتم و گذاشتم رو گردنش و همینجور که اشک میریختم شروع کردم به خوندنش لالایی...یهو بچهایی که بیجون تو بغلم بود با انگشتاش صورتم و چنگ زد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن! پرستار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ خدای بزرگ! این غیر ممکنه... بچه همینجور گریه میکرد اما من خوشحال بودم که خدا دلش برام سوخته و نذاشت این بچم هم از پیشم بره...امیر با صدای گریه بچه اومد تو اتاق و وقتی قضیه رو از پرستار شنید، شوکه شد! امیر بچه رو از دستم گرفت و بوسید و رو بهش گفت: ـ چه خوب شد برگشتی پیشمون بابایی! شنیدن این جمله از زبون امیر اینقدر بهم قوت قلب داد که حسش برام وصف نشدنی بود! اما مَنِ دیگه از وجود من از پیشم رفته بود! بدون اینکه بغلش کنم، بدون اینکه بوش کنم! میدونستم که همیشه نصف وجود من خالی میمونه اما کاری از دستم برنمیومد! امیر ناچارا به بابا گفت که یکی از قُل ها فوت شده چون نمیتونستیم بگیم که اون قُل رو خاتون اومده و با خودش گرفته برده...بابا هم بیش از حد ناراحت شد و اما سپرد دست تقدیر! اون شب منو امیر تو بیمارستان موندیم و بابا رو فرستادیم خونه تا مراقب تینا باشه و فردا تینا رو بیاره تا برادرش و ببینه! همونجوری که با گریه مشغول شیر دادن به بچه بودم گریه میکردم که امیر گفت: ـ با این حال بهش شیر نده یلدا! اون حسش میکنه! همونجوری که هق هق میکردم گفتم: ـ مگه ندیدی چیکار کرد امیر؟! حتی نذاشت بچمو بغل کنم...جیگرم آتیش گرفت! بچم از گریه هلاک شده بود! امیر تایید کرد و گفت: ـ بخدا این آدم بدترین و ظالم ترین موجودیه که من توی کل زندگیم دیدم.
- 99 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و سوم فریاد زدم و گفتم: ـ کاری که بهت گفتم و بکن بهزاد! بهزاد همونجور که متعجب بود، دوباره پرسید: ـ آخه اگه الان از من پرسیدن، تو کجایی من چی باید جواب بدم فرهاد؟! دیوونه شدی! این موقع شب کجا رفتی! یه کامیون جلوم بود و آروم میرفت، چندبار نور بالا زدم اما عین خیالش نبود، تا رفتم تو پیچ سبقت بگیرم یهو یه ماشین با سرعت اومد تو شیشه و ماشینم و.... ( یلدا ) بعد از رفتن اون عفریته، نوچه عوضیش تمام حرکاتمون و زیرنظر داشت و همه رو به خاتون گزارش میداد...روزی که فهمیدم دوقلوی پسر باردارم، بجای خوشحالی بیشتر گریه کردم چون جفتشون و قرار بود ازم بگیره! کل این نه ماه آرزوم شده بود منو بچهام و ول کنه و به زندگیه خودش برسه اما اون هدفش و مشخص کرده بود و بعد از زایمان با درد زیادم، اومد بیمارستان...تا دیدمش دردی که داشتم هزار برابر شد! امیر سعی کرد آرومم کنه اما اصلا نمیتونستم آروم بشم! تنها دلخوشیه من تو این زندگیم، بچهایی بودن که از فرهاد برام باقی موند...همونجا رو هم میخواست ازم بگیره! تا پرستار بچها رو آورد و گفت یکی از قُل ها بر اثر فشار زایمان مرده، جیگرم آتیش گرفت...نوزاد مردهامو گرفتم تو بغلم و تا جون داشتم براش گریه کردم...تو همین حین اون زنیکه اون پسرم و که داشت از گریه هلاک میشد و گرفت تو بغلش و حتی نذاشت پسرم و بغل کنم و بوش کنم! بهش شیر بدم تا یکم آروم شه! اونو پیچید تو بغلش و گرفت برد! هرچی التماسش کردم، حتی بهم نگاه هم نکرد! امیر با عصبانیت دنبالش راه افتاد اما اونم دست خالی برگشت...نوزادمو نگاه کردم! صورتشو به صورتم چسبوندم و گریه کردم...با صدای بلند اسم تمامی امامها رو صدا زدم!
- 99 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و دوم خدایا چی داشتم میشنیدم؟! بچه منو یلدا؟! مگه یلدا باردار بود؟! پس قضیه ازدواجش و اون مرده چی بود؟! از ندونستن زیاد، نزدیک بود عقلم و از دست بدم...یه لحظه زمان از دستم در رفت و سریع از خونه رفتم بیرون...از عصبانیت، خون جلوی چشمام و گرفته بود...همین امشب باید تکلیف این قضیه مشخص میشد! با سرعت زیاد رانندگی میکردم و تو راه انگار جواب تمام سوالهای تو ذهنم، یکی یکی پیدا شد! اینکه اون روز یهویی احمدآقا و یلدا برگشتن زادگاهشون، نگاه کنجکاوانه مامان به تاج گلی که اون روز براش درست کرده بودم، به قیافه ترسیده یلدا که اون روز ته باغ میخواست یه چیزی بهم بگه اما یه صدا شنیدیم و حرفش نصفه موند!درسته....چرا تابحال به این موضوع فکر نکرده بودم؟!...بذار برگردم مامان، حسابتو میرسم...میفهمی دروغ گفتن به من یعنی چی؟! چجوری دلت اومد با اون دختر اینکارو بکنی؟! تازه یادم حرفای زشتی که اون روز دم در خونشون به یلدا زدم افتادم...حتی نتونستم به صورتم نگاه کنه! خدایا من چجوری کور شدم و اینقدر راحت بدون اینکه چیزی رو بدونم، قضاوتش کردم؟! پس یعنی قضیه ازدواجش هم الکی بود؟! جواب تک تک این سوالها پیش یلدا بود...بخاطر همین بود که این همه مدت نتونستم فراموشش کنم! ارمغان...ارمغان چی؟! یعنی اونم تو بازی مامان بود؟! امکانش بود، چون اونم با وجود اینکه این قضیه رو فهمید زن من شد! الان یعنی من دو تا بچه دارم؟! یه بچه از ارمغان و یهبچهایی که تازه از وجودش مطلع شدم از یلدا؟! با سرعت زیاد رانندگی میکردم...باید هر چی سریعتر تاتوی ماجرا رو درمیوردم! همین لحظه گوشیم زنگ خورد، بهزاد بود...برداشتم و با صدای شادی گفت: ـ آقا فرهاد قدم نو رسیده مبارک! ایشالا زیر سایهی پدر و مادر بزرگ بشه... با لحن تندی گفتم: ـ بهزاد سریعتر برو ویلای کردان پیش ارمغان و اونجا بهشون بگو منتظر من باشن، تا بیام..اگه چیزی میخوان هم براشون بگیر! بهزاد با تعجب پرسید: ـ فرهاد چیزی شده؟! مگه تو خودت هنوز نرفتی پیششون؟!
- 99 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت نود و یکم اون روزی که بهم گفت بچه پسره، با همدیگه رفتیم رستوران و اونجا ازش خواستم که هر اتفاقی تو زندگیمون افتاد، همیشه پشت تصمیمش وایستا و نه من انتخابام و به زندگی بچم تحمیل کنم و نه تو. اونم قبول کرد...بعد از یه مدت ویارهای بارداریش شروع شد و مامان بابت هوای آلوده تهران، یه مدت بردتش ویلای کردان تا استراحت کنه و اگه امکانش باشه همونجا با قابلهایی که منو بدنیا آورد، بچه رو بدنیا بیاره. صدای تپش قلب بچم این روزا همدمم شده بود و هر وقت که ناراحتیا و خستگی به سرم هجوم میورد، به صدای تپش قلبش و عکس سونوگرافی نگاه میکردم و دلم آروم میشد...تا اینجا همه چیز اوکی بود تا اون شبی که ارمغان زایمان کرد و قرار شد برم پیشش که قبلش یه چیزی شنیدم...بعد از اینکه مامان بهم زنگ زد تا برم ویلا، سریع از خونه اومدم بیرون تا برم دنبالش اما تا اومدم داخل حیاط یادم اومد که تلفنم و بالا جا گذاشتم...سریع برگشتم داخل خونه و از کنار آشپزخونه که داشتم رد میشدم، چیزی مثل زمزمه از دهن الفت شنیدم که توجهم و جلب کرد! الفت همونجوری که در حال درست کردن غذا بود داشت آروم با عباس حرف میزد...میگفت: ـ بخدا که گناهه! خدا رو خوش نمیاد...حداقلش این بود که میذاشتی اون دختر یبار هم که شده بچشو بغل کنه...آه یه مادر هیچوقت ولش نمیکنه... عباس همونجور که چایی و با شیرینی میخورد گفت: ـ یواش تر الفت؛ یهو یکی میاد میشنوه! الفت گفت: ـ آقا فرهاد که چند دقیقه پیش رفت، خاتون خانوم و ارمغان خانوم هم که نیستن...آاخ آخ اگه آقا فرهاد بدونه که اون بچه، بچهی خودش و یلداعه... این جمله رو که شنیدم، دیگه بقیشو نفهمیدم...دنیا دور سرم میچرخید! یهو همه چیز جلوی چشام تیره و تار شد...کابوس همیشگیم که یلدا ازم کمک میخواست اومد جلو چشمم!
- 99 پاسخ
-
- اجتماعی، درد بی پناهی
- رمان_آنلاین
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست کاور دیگر جوان نمیشوم | اتاقی از آن من کاربر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای اتاقی از آن من ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
لطفا بده به هوش مصنوعی چون این یکیو اصلا ندارم😁 - هفته گذشته
-
-
elahe عضو سایت گردید
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
قوانین درخواست کاور رو مطالعه بفرمایید تعداد پارتتون الان ۱۷ تاست، لطفا وقتی ۲۰ پارت نوشتید، تو نمایه بنده اعلام کنید تا تاپیک رو باز کنم و کاورتون ساخته بشه❤️- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
نگاهم رو باری دیگه به اون صحنهای دادم که انگار قسمتی از یک فیلم سینمایی قدیمی بود و قربانیها یا گناهکاران رو که فاطمه و تارا هستن، جلوی پادشاه به زانو در آوردن و جلادی، بالای سرشون ایستاده که با فرمان پادشاه میخواد سرشون رو از گردنشون جدا کنه. سکوت جمع بدجور تو ذوقم میزد، چرا همه ساکت بودن و چیزی نمیگفتن؟ یعنی هیچکی مشکلی با این قضیه نداشت که یه مردک دو دختر رو به زور گرفته و چرت و پرت میگه؟ تیلههای لرزونم رو آرومآروم به مردی دوختم که به تختهی کلاس تکیه زدهبود، توی دستش یه ماژیک آبی بود که اون رو بین انگشتاش میچرخوند و خیرهی ماژیک بود. قد بلندی داشت، پای راستش مقابل پای چپ و دستش آویزون بازویی دست دیگهش بود که درگیر چرخوندن ماژیک، به زیبایی تمام بود. دو طرفش اون پسر چشم ابرو مشکی و رفیق بورش ایستادهبودن، هر دو اخم داشتن و گارد گرفته منتظر حمله به من بودن. پسره که رهبر خونده شده هم چشم ابرو مشکی بود و موهای بلندش که بالا شونه شدهبود و چندتا تار روی پیشونی بلندش آویزون بود. پیراهن آبی کاربنی و شلوار مشکی تنش بود. تیپش ساده؛ اما خیلی زیبا بود و به هیکل ورزیدهش میومد. مرد پوزخندی زد و تکیهش رو از تخته گرفت، سرش رو کج کرد و نیم نگاهی بهم انداخت. پوزخند روی لباش نشست و زمزمه کرد: - هوم؟ ... مغز متفکر؟ مغز متفکر رو با طعنه و تمسخر گفت. حالا هر چقدر هم خوشگل و خوشتیپ باشه نمیتونه نظر منو جلب کنه... اصلاً میبینید چقدر گنگم بالاست. با اخمی جلو رفتم مقابل مرد قد بلند که تا شونهش بودم، ایستادم و گفتم: - قضیه چیه که مثل قرن بوقیا دوستامو گرفتین؟ ... رهبر؟ رهبر رو مثل خودش با طعنه گفتم تا بسوزه. کاملاً میشد حدس زد به خاطر شیطنت دیروزمون عصبانی بود و ما رو گرفتن. ولی اگه دست پیش میگرفتم چیزی نمیشد. مرد اخمی کرد که چشمای کشیدهش رو کمی ترسناک جلوه میداد. صورتش سفت و محکم شد، کمی خم شد تا صورتم رو خوب ببینه و گفت: - انگاری هنوز مسئول عهدنامه پیش شما نیومده وگرنه... . پوزخندی زد و با تمسخر خیرهم شد: - وگرنه به خودت این اجازه رو نمیدادی که ملکهی من و دوستاش رو اذیت کنی . سرم رو کج کردم و مثل خودش پوزخندی غلیظ زدم و دست به کمر گفتم: - اوهو... تو که جنبه نداری چرا جومونگ نگاه میکنی؟ مگه فیلم سینماییِ؟ سپس دهنم رو کج و معوج کردم و با صدای کلفتی اداشو در آوردم: - ملکهی من... ملکهی من... برو بالا!