رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. Shinergybko

    مشاعره با اسم دختر🩷

    Where is administration? I'ts important. Regards.
  3. پارت دو میز غذا را اماده کردم جین، اوریانا و الیزابت سر میز نشستیم و بوقلمون شکم پر را سر میز گذاشتم. ـ خیل خوب حالا دعا میکنیم و باهم زیر لب گفتیم ـ خدایا ما را بیامرز، به خانه های مان روشنی بده، دل ما را از تاریکی ها دور کن، امشب هر نفسی که میکشیم به یادمان بیاور که عشق حتی در سردترین روز هم میروید، اگر کسی از ما دور شد نگهش دار و اگر کسی مانده محافظش باش. امین سکوتی خانه را فرا گرفت من گفتم ـ خدایا به کسانی نگاه کن که پشت لبخند شان هزار غم نهفته است. به عاشقانی که اسمشان کنار هم گفته نمیشود. ادم هایی که امشب را بدون کسی که دوستشان دارند سر میکنند. خدایا به سفره هایمان برکت بده. اگر تقدیر راه ها را از هم جدا کرد،لطفا یاد همدیگر را در دل هایمان زنده نگه دار و راهشان را به نور برسان. سال جدید مان را با ارامش رقم بزن، برای دل هایی که از بس جنگیدند و خسته اند ارامش عطا کن، و به قلب هایی که هنوز باور دارند عشق حتی در سردترین شب ها زنده است جرعتی بده تا از پای نیوفتند نوری بده تا در میان این همه تاریکی راهشان را پیدا کنند و معجزه ای بده که بفهمند هیچ دلی بی دلیل نمیتپد. آمین
  4. پارت یک روز کریسمس بود امشب ، دخترم جین و دو نوه ام اوریانا و الیزابت را برای شب کریسمس به خانه ام دعوت کرده بودم اسم من مرکل است. خانه ی من در امریکا درشهر لوس آنجلس و خانه دخترم در آمستردام است. جلوی در خانه،خیابان ها و سقف خانه ها برف نشسته بود و میشود گفت از زمستان سال پیش سردتر بود. همه در خانه های خودشان بودند و از پنجره خانه هایشان میشود عشق را لمس کرد لبخندی که موقع خوردن کیک بر لب های ان خانواده مینشیند امید به زندگی میدهد. من با خود فکر کردم اگر او میماند من هم یعنی ما هم همینطور لبخند می‌زدیم و یک عمر در حسرت عشق نمی‌ماندیم. البته او خواست بماند اما دست سرنوشت بد خط نوشت و لحظه های خوش مارا در یک لحظه از ما گرفت. ساعت هشت و نیم است و مهمان هایم ساعت نه میرسند. می‌خواهم امشب بهترین شبی باشد که من بعد از چهل سال تجربه کنم اما یک حسی درونم می‌گوید نه امشب هم مثل شب های دیگر در منجلاب بدبختی خود هستی و هنوز در نیامده ای اما من سعی کردم این حس را از درونم بیرون کنم و همین کار را کردم. ساعت نه صدای در بلند شد سریع رفتم در را باز کردم تا مهمان هایم در سرما نمانند. ـ سلام مامان. ـ سلام مامان بزرگ مرکل جین و اوریانا و الیزابت را بغل کرد و گفت ـ خیلی دلم براتون تنگ شده بود. جین گفت ـ ماهم همین طور یک نگاهی به دور و بر کردم و گفتم ـ جین، دنیل کجاست؟ جین سریع لبخند زد و گفت ـ مامان ما سرده مونه بریم داخل‌. و بعد همه به داخل خانه رفتند می‌دانستم که اگه جین بخواهد به یک سوالی جواب ندهد سریع لبخند میزد و بحث رو عوض میکرد و این عادت را از من به ارث برده بود برای همین هم دیگر سوالی نپرسیدم.
  5. پارت ۴۶ ( میان تیغ و تپش) گوشی در جیب داخل کتش، میلرزد.. آن را با خشم کنترل نشده ای بیرون میاورد و بدون نگاه کردن به نام آن، تماس را وصل می‌کند.. و همزمان اطرافش را با دقت از نظر میگذراند‌.. با خود عهد بسته بود که آن دختر را پیدا کند و خود با دستهای خود به خان بزرگ تحویل دهد.. در خیال خام خود، اینگونه بزرگ‌ مرد به چشم خان و بزرگان می آید...با رقابت بر سر یک دختر بی گناه! صدای پدرش، نادر خان، از پشت گوشی پر حرص شنیده‌ می‌شد: شاهرخ.....کیاراد داره میاد! با شنیدن آن خبر، ناگهان نفس در سینه اش حبس می‌شود... گویی دنیا روی نفس هایش مکث کرد.. ناباور به صفحه گوشی اش خیره شد و سپس دوباره آن را پشت گوش گذاشت.. صدایش لرزش مشهودی داشت: پدر تو چی میگی؟ کی‌ این خبرها رو داده؟! تنش لرزش خفیفی داشت..نه از خشم، بلکه از هراسی پنهان و کهنه! گویی تمام ستون فقراتی که سالها با زور و گردن کلفتی محکم نگه داشته بود؛ به یکباره ترک خورد و نابود شد... اسلحه ی نقره ای براق که در دستش فشرده می‌شد، ناخودآگاه کمی پایین آمد.. با صدای بم شده و تحلیل رفته ای، زیر لب فحشی نثار همه عالم و آدم کرد! که نادر تهدید وار ادامه داد: همین الآن از پیش خان بزرگ اومدم..میگفت خودشم خبر نداشت از برگشتن پسرش... و هدفش این‌بار چی می‌تونه باشه خدا داند! اما این پسرعموت هیچوقت تصمیمات و اهدافش به مزاج ما نخورده..مطمئن باش اینم‌ یکی از هموناس و اومده شورش به پا کنه! شاهرخ شک نکن این‌بار نقشه گنگی تو‌ سرشه! چشمان شاهرخ باریک و ریز شد..و به رو به رو خیره شد... خشم‌ همانند آتشی خاموش، زیر پوستش قل زد... دندان هایش را روی هم فشار داد و صدای ساییده شدن دندان هایش را به وضوح شنید...: لعنت...لعنت به اون مرتیکه! هیچوقت زمان خوبی نیومد..برگشتنش بعد اینهمه سال گواه خوبی نمیده! نادر پر کینه تر از پسرش، آهی کشید: برگشتنش اصلا بوی خوبی نمیده پسر! مردم هنوز که اسمشو بشنون راست می‌ایستن! تو این چندسال، هرکاری کردی، هر قانونی گذاشتی، کیاراد همه رو توی نیم ثانیه نابود میکنه..اینطوری بگم بهتره، دود میشه می‌ره هوا ! نادر خبر نداشت، با گفتن این حقایقی که برای شاهرخ بی نهایت تلخ بود، چه آتشی در تک تک استخوان های شاهرخ شعله ور می‌شود... بی خبر از کینه و عصبانیت شاهرخ، ادامه داد: تا کیاراد نباشه، مردم به ناچار و اجبار ازت اطاعت میکنن..اون برگرده، هیچکس حرف تورو به چیزی نمی‌گیره حتی! شاهرخ با دندان های کلید شده ای، غرید:بس کن... هیچی نگو! و بی معطلی تماس را قطع کرد... این اصلا خبر خوبی نبود! او اینهمه سال بیخودی تلاش نکرده بود که جای کیاراد را بخرد! با قتل، خونریزی، جنگ و ناعدالتی، نهایت تلاشش را کرده بود تا به چشم‌ خان بزرگ بیاید... کیاراد که برگردد، تمام معادلاتش را به هم‌ میریزد و این اصلا نشانه خوبی نبود! کیارادی که علی رغم مخالفت و جنگ با پدرش، یعنی خان بزرگ، قدرتش همچنان پابرجاست و تمام اهالی، اسم کیاراد از زبان آنها لحظه ای پاک نمیشد! او حتی با رفتنش نیز، این اماکن را به شاهرخ و پدرش نسپرد و‌ مدام‌ پیگیر تک‌تک اتفاقات بود! و چه سخت بود برای شاهرخی که قدرت و جایگاه والای کیاراد را که همه جوره و تحت هر شرایطی داشت، با چشم‌ میدید و خود را از خشم و‌حسادت خفه میکرد!
  6. پارت ۴۵ ( میان تیغ و تپش) باران ریزی شروع به باریدن کرد... بی آنکه بداند دختری بی کس، رنجور، نا امید زیر سایه اش پناه آورده و حالا او با بی رحمی بر تن و جانش فرود آمده... دخترک از سرما یخ زده بود..دندان هایش بی اراده بر هم کوبیده میشدند و صدا میدادند... با یاد آوری گوشی، آن را از جایی که میان قفسه سینه و لباس زیرش پنهان کرده بود، در آورد.. تلاش میکرد قطرات باران بر صفحه گوشی نریزد.. پس زیر درخت و برگ هایش بیشتر پناه آورد... عجیب بود که با آن همه هوش شگفت انگیزی که داشت، در چنین موقعیت ترسناکی مغزش هیچگونه یاری‌اش نمیداد... با احتیاط شماره نازیلا را گرفت..و هر از گاهی اطرافش را با ترس، از نظر میگذراند.. که نازیلا تند گوشی را برداشت: الو؟؟ آیلا با صدای آرامی، پچ زد: ناز منم.. و بی وقفه ترسش را بیرون ریخت: نمیدونم چیکار کنم..نمیدونم کجا برم..آدرس رو بلد نیستم نمیدونم باید از کدوم طرف برم.. و با عجز و ناتوانی هق زد: نمیدونم چیکار کنم..هیچ جایی رو بلد نیستم.. نازیلا، مثل همیشه سنگ صبورش شد..او‌ میدانست آیلای استرسی، در چنین مواقعی گویی که خاموش شود هیچ کاری را نمیتواست انجام دهد و قفل و‌خشک میشد.. هربار که استرس گرفته بود، همانگونه شده بود.. پس نازیلا سعی کرد او را آرام کند: عزیزدلم..تو از هیچی نترس من کنارتم..من دارم یه کارایی میکنم که به نجات پیدا کردنت ختم میشه..فقط تا میتونی وقت بخر..چمیدونم اصلا لازم نیست جایی بری، فقط نذار دستشون بهت برسه..باید وقت بخریم آیلا..! تو دقیق کجایی الان؟ آیلا که گیج و مات حرف های نازیلا بود، از حرف هایش سر در نیاورد.. اما از سر ناچاری زمزمه کرد: باشه..من الان..... و نگاه دقیقی به اطرافش کرد: تقریبا تاریکه...اما مثل کوه میمونه..خیلی اومدم بالا..نمیدونم کدوم منطقه س اما دورتر خونه هایی هست..خیلی دورن! نازیلا با کمی فکر، کنجکاو پرسید: تو‌ رسیدی جنگل دالخانی؟! آیلا ناامید لب زد: نمیدونم.. که نازیلا تند گفت: درخت هاش خیلی بلنده؟ و اطراف درخت جاده باریکی هست؟ آیلا با کمی دقت، سرش را تند تند تکان داد: آره خودشه..همین جنگله! نازیلا خیلی محتاطانه ادامه داد: بی معطلی خودتو برسون بالاتر..همین آدرسی که بهت دادم توی یکی از همون خونه هاییه که میگفتی دوره..توروخدا سریع تر باش و برو.. آیلا مغموم، دستش را روی شکمش گذاشت: درد دارم.. نازیلا خواست چیزی بگوید، که با شنیدن صدای شلیک وحشتناکی از سمت چپ آیلا، نگاه آیلا بی اراده و با وحشت به همان سمت برگشت...چشمانش کم‌ مانده بود از حدقه بیرون بزند.. نازیلا هین خفیفی کشید..و تند گفت: آیلا؟؟ آیلا خوبی؟! اما آیلا، سایه تیره ای را می‌دید که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد.. قلبش در سینه میکوبید..و نفس هایش قطع شده بود.. گویی که نفس کشیدن را از یاد برده باشد! آرام و‌ محتاط، از جا بلند شد.. سعی کرد خش خش برگ های زیر پایش، کمتر صدا دهند.. با تیر کشیدن زخم عمیق پایش، لب پایینش را به شدت گاز گرفت و چشمانش از درد جمع شد! اما تعلل را کنار گذاشت و بیشتر جلوتر رفت.. کمی که از صدا دورتر شد، به قدم هایش سرعت بخشید و تند قدم برداشت.. دامنش را اگر که دست خودش بود، قطعا پاره میکرد و گوشه ای می‌انداخت...چرا که مانع از قدم‌های تند و تمرکزش می‌شد.. دامن را با دست مچاله کرد و‌ فشرد..با یاد آوری نازیلا، به صفحه گوشی اش نگاهی انداخت..نازیلا هنوز پشت خط، ساکت بود...خیال آیلا راحت شد! همانطور که با سرعت غیرقابل کنترلی تقریبا می‌دوید، پشت سرش را مرتب از نظر میگذراند.. اما این‌بار برخلاف قبل، یکهو در یک لحظه غیرمنتظره، پیش از آنکه بفهمد چه شد، تنش با صدای شلپی، درون آب سرد چشمه فرو رفت..! نفس هایش لحظه ای قطع شد..و سرمای ناگهانی آب تا مغز استخوانش دوید.. با تقلا، نفس نفس زنان، سرش را از آب بیرون کشید..و نفس عمیق پر وحشت و صدا داری کشید...چشمانش از خفه شدن درشت شده بود و جانش نفس میطلبید.. موهای خیس وچسبیده به صورتش، جلوی دیدش را گرفته بود..و آب از چانه اش چکه میکرد.. دستش را بالا آورد تا تکیه بگیرد، که سنگینی چیزی در دست دیگرش، نگاهش را پایین کشید.. دستش را تند از آب بیرون کشید و با دیدن صفحه گوشی خاموش شده، آه از نهادش بلند میشود. اما، گویی تمام آنها دست به یکی‌کرده باشند که آیلا را نا امیدتر کنند. چرا که برگه کوچک آدرس در دستش خیس و نامعلوم شده بود... خود را ازچشمه بیرون کشید و بر زمین نشست...برگه آدرس را مظلومانه و با بیچارگی، آهسته با دستان لرزانی باز کرد .. چشمانش تر شد و نگاهش بارانی.. اما از نظر خودش الآن زمان گریه کردن نبود..تند تند پلک می‌زد تا اشکهایش فرو نریزند و مانع از دیدش شوند! دقیق به آدرس نگاه میکرد تا قبل از نابود شدن برگه، آن را به حافظه اش بسپارد.. که صدا نزدیکتر شد..هراسان بلند شد..این‌بار به دلیل لباس خیسش، سنگین تر بلند شد.. و لعنت به آن چشمه که بی موقع سر راهش قرار گرفته بود!
  7. پارت ۴۴ (میان تیغ و تپش) شهین کوتاه نیامد..سست و خمیده بلند شد..انگار تمام ستون وجودش شکسته باشد.. هر دو دست لرزانش را با اندکی تعلل، بالا آورد و بازوان درشت خاتون را گرفت: تورو به جون عزیزت...به بزرگی خودت...یه کاری کن! آیلا دختر بی پناهیه‌...کسیو نداره.. اما، خاتون بازویش را به تندی از دست شهین بیرون می‌کشد..گویی که لمس دست های شهین، برایش یک توهین بود.. یک قدم به عقب رفت..که دامن مشکی و بلندش به خشکی تکان خورد: موظفی بفهمی..بعضی کارها برگشت نداره..حالا هم جمع کن این بساط اشک و زاری رو..کاری از دست من ساخته نیست..هرچی باید میشد، همون میشه! نازیلا که شاهد بحث آن دو بود..کمی به خود جرات داد و نزدیک عمه به ظاهر واقعی‌اش شد... عمه ای که با او رابطه ی خونی داشت، اما زمین تا آسمان با او فرق داشت... نازیلا از شدت بغض خفه شده ای که پشت گلو پنهان کرده بود، چانه اش می‌لرزید... بی اراده بازوی شهین را لمس کرد و رو به عمه اش با صدای نازکی، نالید: عمه توروخدا گوش بده..آیلا اونجوری که فکر میکنید نیست..بخدا اون همچین کاری نکرده..اصلا اون حتی..... خاتون با بدخلقی و اخم غلیظی، دستش را در هوا تکان می‌دهد که تمام النگوهای پهن و طلای او صدا دادند: اووو ببین کی حرف میزنه..معلومه که باید طرفداریشو بکنی..دوست جون جونیته..خدا میدونه دیگه چه کارهایی کرده و تو براش مخفی کردی! حساب تو رو هم میرسم به وقتش..الان اوضاع متشنجه و همش زیر سر همین دختر زیادی پرتوقعتونه! و بعد از اتمام حرفش بی معطلی اتاق را ترک کرد.. شهین اما، گویی تمام مشکلات روزگار بر سر و جانش سنگینی می‌کرد... چشمانش سیاهی رفت و سرش گیج رفت.. نازیلا تند به خود آمد و بازویش را محکم گرفت: خاله؟ خاله چیشد؟ خوبی؟! اما شهین هرچقدر که تلاش کرد قوی بماند، دقیقا برخلاف خواسته اش شد... و تمام دنیا کم کم، مقابل چشمانش سیاه سیاه شد..... دست لرزانش را به شکمش گرفته و با دست دیگرش به درخت کناری اش تکیه داده بود.. سرش را با درد پایین گرفت و چهره اش از شدت آن‌همه درد، جمع شد... غرش و فریاد آسمان، گویی تنهایی و بی کسی اش را مکررا یادآوری می‌کرد... نگاهی به آسمان گرفته و تاریک می‌اندازد..اینکه کمی دیگر باران تندی در راه است، حدس سختی نبود! آنقدر امشب اشک ریخته بود، که گویی تمام سالهای خفه شدن و‌ گریه نکردنش را جبران می‌کرد... از شدت سرما، خود را بغل میکند و آهسته از روی درخت، سر می‌خورد.. به درک که گلی می‌شود..به درک که خیس می‌شود... خستگی و گز گز کردن پاهایش که زخمشان از دویدن روی خارها و سنگ های تیز و برنده، عمیق تر شده بود، باعث شد چشمانش را با ضعف بی جانی ببندد..
  8. پارت ۴۳ ( میان تیغ و تپش) نازیلا گوشی اش را در دست می‌فشرد و در دل خدا خدا میکرد که کیاراد، زودتر برسد... که کسی به در اتاقش با صدای بدی،کوبید.. نازیلا مغموم و گرفته، تقریبا با صدای تحلیل رفته ای گفت: بیا تو.. که شهین با چشمانی سرخ، همانند کاسه ای خون..و نگاهی خیس از گریه، وارد شد.. قدم هایش را سمت نازیلا تند کرد که نازیلا متقابلا از روی تخت بلند شد و‌مات مقابلش ایستاد.. شهین بازوان نحیف نازیلا را در دست فشرد و همانطور که او را تکان می‌داد، هق زد: آیلا چیکار کرده نازیلا؟ توروخدا لاقل تو یه چیزی بگو..بگو حرفی که بقیه میزنن درست نیست..آیلا همچین کاری نمیکنه..من اونو میشناسم... و ناگهان، با دستان چروک شده ی خسته اش، محکم بر سر و صورت خود کوبید: بمیرم من برا دخترم که در به در شد...از دستش دادم..من اونو راحت از دست دادم..خدایا جون خودمو بگیر اما مرگشو نبینم.. این‌بار ضربه های دستانش به سینه اش بود: دخترمو میکشن..جلو خودم میکشنش.. درد و ناراحتی، گویی از جان شهین بلند میشد.. صدای بلندی که قاطی گریه و‌ هق هق هایش شده بود، نتیجه تمام ترسی بود که، در ذهن شهین همانند بختک زندگی می‌کرد... او‌ خود مرگ دختران جوان را به دست شاهرخ و امثال او، دیده بود...دیده بود که اینگونه ترسیده بر سر و صورت خود می‌کوبید... نازیلا نیز حال خوبی نداشت..شهین زانوهایش سست شد و بر زمین افتاد.. نازیلا با عجله و نگرانی سعی داشت او را بلند کند: خاله شهین توروخدا اینکارو‌ با خودت نکن..هنوز نتونستن پیداش کنن..امید دارم که تصمیمشون عملی نشه.. نازیلا کنار او زانو زده بود و دست شهین را با مهربانی می‌فشرد.. که ناگهان، در نیمه باز توسط خاتون هل داده شد.. نگاه خاتون تیز و‌ برنده، شهین را نشانه گرفت.. و با صدای زمختی ، بی‌رحمانه نطق کرد: اینجا چخبره؟ صدا زجه زدنتون تا انتهای سالن رسیده..نمیبینید اینجا غوغا به پا شده و بزرگان طایفه جمع شدن؟ و این‌بار خیلی رک، صحبت هایش را در نگاه لرزان شهین، همانند چاقو برنده ای، پرت می‌کند: جمع کن خودتو شهین..این دختری که ادعا داری بچه خودته،‌ آبروی این خاندان رو‌ تا ته شهر رسونده...روستای مارو، اسم و رسممون رو بازی خودش کرده و راست راست جلو چشم همه، بی هیچ‌ حیا و شرمی، اینجارو کرده فیلم ترکی!! میخوای جواب چیو بدی؟ اصلا میتونی تو‌ چشمای خان نگاه کنی؟ کدوم یکی از دخترای ما کاری که دخترت کرده رو میکنه؟! شهین تمام التماس را در نگاهش میریزد.. صدایش بی پناهی دردناکی را می‌رساند: خاتون..التماست می‌کنم کمکش کن‌..به پیر به پیغمبر آیلا بچه‌ست..خطا کرده..جوونه..بخدا حقش مرگ‌ نیست...کمکش کن..نذار بکشنش..! خاتون با چشمانی سرد و بی رحم، از بالا به او نگاه کرد..نگاهی که همانند پتک بر سر آدم می‌خورد.. سایه‌ی قد و هیکل درشتش، بر روی شهین افتاده بود... صدایش خشک بود، گویی که از دل سنگ سختی بیرون آمده باشد: قبل از اینکه الان در به در دنبال این باشی که نجاتش بدی، باید همون‌‌ روزی که بی پروایی و زبون درازی کرد، جلوشو میگرفتی! و شهین از شدت آن‌همه بغض و بی رحمی، خفه شد...
  9. دیروز
  10. بدبخت فکر کرده من با شوهرش چیزی دارم. یا با هم یواشکی رفیق هستیم. دستم رو تو جیبم محکم‌تر کردم و گفتم: - میرید خونه؟ میکال با اخم تایید کرد و جواب داد: - تو هم میای دختر. اخم کردم. - مزاحم نمیشم. میکال اخم ترسناکی کرد. - هنوز فکر می‌کنی نقشه‌ای دارم؟ سرم رو پایین انداختم. دیگه همچین فکری واقعا نداشتم. فقط می‌تونم بفهمم لیرا با همه احترامی که داره به من می‌ذاره ته دلش می‌لرزه من با میکال حرف می‌زنم. خندیدم و گفتم: - نه واقعا! می‌خوام برم مسافر خونه. پوزخند زد و از گوشه کاپشنم گرفت کشیدم سمت خودش و کفری جواب داد: - با کدوم مدارک؟ تو چشم‌های خاکستریش خیره شدم. دستم رو محکم‌تر به لباسم فشار دادم. - پس بیا و یه اتاق با مدارک خودت برای من بگیر، من نمی‌خوام باعث سوءتفاهم تو خانواده یا بیرون برای شما بشم‌. دستش رو از گوشه کاپشنم برداشت، به لیرا نگاه کرد. - سوءتفاهم؟ دختر، مردی که بخواد با کسی دوست باشه زیر خاک هم باشه کارش رو می‌کنه. به زمین خیره شدم. راست می‌گفت ولی من هم خط قرمزهایی دارم؛ پله‌ها رو پایین اومدم گفتم: - ممنون تا این جا هوای منو داشتید. نمی‌خوام زخمت باشم. لیرا این بار حرف زد: - یورا، پدرت تو رو به میکال سپرده تو امانت دست ما هستی‌. اخم کردم. میکال به زنش هم راجب من دروغ گفته‌، خب همین مشکوکش نمی‌کنه. پوفی کشیدم که تانسا همراه دکترکیان بیرون اومدن. تانسا لبخندی به من زد و گفت: - هنوز این جا هستید؟ میکال با اخم جواب داد: - داشتیم می‌رفتیم. دکتر کیان از من دوباره تشکر کرد و تانسا بغلم کرد خداحافظی کردن رفتن. ما هم رفتیم سوار کالسکه شدیم. بغ کرده نشستم. لیرا دستم رو گرفت گفت: - می‌دونم داری احساس غریبی پیش ما می‌کنی، حق هم داری. لبخند محو زدم. چیزی نداشتم بگم فقط همین از من بر می‌اومد. تا راه خونه سکوت کرده بودیم. وقتی کالسکه ایستاد پیاده شدیم. میکال با اعصابی خورد زودتر وارد خونه شد و گفت: - ایهاب امشب بیا پیش بابا بخواب. ایهاب بلند جواب داد: - می‌خوام پیش خانم دکتر بخوابم. میکال در خونه رو باز کرد و غرش کرد. - نشنیدی چی گفتم؟ ایهاب بغض کرد ولی گریه نکرد و سر تکون داد. تو بحث خانواده دخالت نکردم‌. وارد خونه شدیم. میکال سمت نوشیدنی رفت و برای خودش ریخت‌. لیرا ترسیده نگاهش کرد. نگاه من رو روی خودش دید گفت: - ام... امشب تو اتاق پسرم بخواب. به اتاقی که اشاره زد نگاه کردم. کاپشنم رو در اوردم و تشکر کردم. سمت اتاق رفتم که صداش تو گوشم پیچید: - در اتاق رو باز بذار دختره، باید مراقب باشم. گیج پرسیدم: - مراقب چی؟ برگشت و به دیوار تکیه داد لیوانش رو تکون داد. - کایان ممکنه رد بوی تو رو بگیره. شنل تنت تو دستش بود. شوکه شدم و ترسیدم‌، راست می‌گفت. با صدای رعد و برق تو جا خودم ترسیده پریدم. قلبم تند تند زد و به پنجره نگاه کردم. بارون شدت گرفته بود. به میکال نگاه کردم و گفتم: - می‌خوام برم دوش بگیرم، می‌تونم؟ تایید کرد و به لیرا گفت: - از پیراهن من بهش بده، دامن هم نده دیگه بپوشه. لیرا ترسیده از میکال چشم گفت و رفت تو اتاق بغلی. سمت اتاق رفتم ولی حمام نداشت و پرسیدم: - این اتاق حمام نداره؟ به اتاق خودشون اشاره زد. سمت اتاقشون رفتم. لیرا داشت از تو‌ کمد دیواری لباس انتخاب می‌کرد. وارد حمام شدم و بدن سردم رو به آب گرم سپردم. همون لحظه دود سیاهی پیچید و تریستان ظاهر شد. اومدم جیغ بزنم دست روی دهنم گذاشت. - هیش... رفتم تحقیق کردم. خجالت زده و ترسیده عقب رفتم. به بدنم نگاه نکرد و گفت: - میکال برادر پادشاهه، برادر سوم عزیز همه خواهر برادرهاش. مخصوصا شاه، انقدر میکال براشون عزیزه که گذاشتن هرجا دلش خواست خونه بگیره. همیشه تو بار «استخون» برای مست کردن با ظاهر پیرمرد میره. زندگی دور از قصر رو ترجیح میده. پادشاه هر هفته میکال رو به قصر دعوت می‌کنه. مهم تر سرورم، پادشاه گفته اگه پسرش جادو نداشته باشه باید از همسرش و بچه‌اش میکال جدا بشه و به قصر برگرده. وقتی دیدم منو نگاه نمی‌کنه، فقط به صورتم نگاه می‌کنه بدنم رو شستم. اگه پسرش جادو نداشته باشه باید به قصر برگرده! ولی خب الان پسرش جادو داره‌. لبخندی زدم و گفتم: - ممنون تریستان. لبخند ترسناک زد. چشم‌هاش درخشید و پرسید: - میشه یک قطره خونت رو بخورم؟ ترسیدم. ولی نخواستم از ترسم چیزی بفهمه و گفتم: - نه نمیشه. پوفی کشید و دود شد دور دستم چرخید. تبدیل به دستبند شد. نفسم رو ترسیده بیرون دادم. بدنم رو خشک کردم و یواشکی در رو باز کردم، لیرا ترسیده روی تخت بود. سر منو دید لبخند رنگ پریده زد. بیرون اومدم و نزدیکش شدم لباس‌هام رو پوشیدم گفتم: - چیزی شده؟ خیلی رنگ پریده و ترسیده به نظر میای! ترسیده به در بسته نگاه کرد. سر به منفی تکون داد. - هیچی نیست عزیزم. شلوار سفید حالت بگ رو پوشیدم با پیراهن مردانه میکال و گفتم: - با همسرت مشکل داری؟ چشم‌هاش پر از اشک شد. کنار نشستم و دستش رو گرفتم. - می‌شنوم لیرا بگو چی شده؟ با دست لرزون گفت: - از اعصبانیت میکال می‌ترسم. الان عصبیه خیلی عصبیه داره خودش رو کنترل می‌کنه. فقط من نه همه از خشم میکال می‌ترسن تنها کسی که می‌تونه کنترلش کنه فقط پادشاهه. دستش رو نوازش کردم و نگران از حال لرزونش پرسیدم: - دست بزن داره؟ تو چشم‌هام خیره شد و لرزون لب زد: - کاش دست بزن داشت. دستش رو فشار دادم. چیه میکال می‌تونه توی اعصبانیت بد باشه که حاضره دست بزن داشته باشه، ولی اون روی میکال رو نبینه؟ - چی می‌تونه انقدر از زدن ترسناک‌تر باشه؟ دستم رو فشار داد و سر به منفی تکون داد گفت: - خواهش می‌کنم با میکال لج بازی نکن یورا. بلند شد و با سرعت از اتاق بیرون زد! پوفی کشیدم. چقدر همه چیز پر از رازه! از وقتی اون موجود کریه ترسناک رو دیدم همش داره چیز‌های عجیب برای من می‌باره. ولی فکرم درگیر میکال شد، یعنی عصبی بشه چی میشه؟ در باز شد و ایهاب خواب آلود تو اتاق اومد. تا به خودم بیام دوید و محکم بغلم کرد. - خانم دکتر. موهای سفیدش رو شوکه نوازش کردم. - جانم پسر مهربون؟ سرش رو بالا اورد و گفت: - میشه وقتی بیدار شدم تو هنوز خونه ما باشی؟ لبخند زدم و خم شدم تو چشم‌هاش نگاه کردم. صورتش رو نوازش کردم و نجوا زدم: - به شرطی که یه نقاشی برای من بکشی. چشم‌هاش درخشید و دستش رو بالا اورد. - ده تا می‌کشم خانم دکتر. خندیدم و پیشونیش رو بوسیدم. - آفرین، حالا برو بخواب که خواب مثل شارژ بدنه الان شارژت داره دینگ دینگ می‌کنه میگه به ته رسیدی. روی نوک پاهاش ایستاد و منو خم کرد گونه‌ام رو بوسید. - چشم. دوید و روی تخت پرید. دست روی جای بوسش گذاشتم و خواستم از اتاق بیرون بیام از پنجره سایه‌ای دیدم. چشم‌هام گشاد شد و با سرعت ایهاب رو تو پتو پیچوندم. شیشه‌ها با صدای بدی شکست. صدای ترسناکی تو خونه پیچید. - بچه رو بده به من. با وحشت به مرد شاخ دار نگاه کردم. قلبم تند تند زد و ایهاب رو تو سینه‌ام فشار دادم. دونفر دیگه داخل اومدن پاهاشون سم داشت! ترسناک بودن بدنی چرم قهوه‌ای داشت با موهایی زبر با این که لمس نکردم می‌شد با نگاه فهمید. چشم‌هاشون مردمکی عمودی داشت. قلبم تو دهنم زد و غریدم: - نمیدم. ایهاب با وحشت جیغ زد. - خانم دکتر می‌ترسم. مرد سم‌هاش رو به زمین کوبید و به من حمله کرد. در با شدت باز شد و میکال خونی وارد اتاق شد. لیرا شمشیر تو دست دیدم داره با اون موجودات که بهشون جن می‌گفتن می‌جنگید. ایهاب رو محکم‌تر گرفتم. جنی اومد ایهاب رو بگیره با پا تو سینه‌اش زدم. با ایهاب تو بغلم دویدم و سمت میز آینه رفتم. شیشه ای که شکسته بود رو تو مشتم گرفتم کسی به ایهاب نزدیک نشه‌. میکال وحشیانه جن‌ها رو می‌زد. چشم‌هاش مست بود و سرخ شده بود، خاکستریه رنگ چشم‌هاش بیشتر جلوه پیدا کرده بود. مشتش رو بالا اورد و کوبید تو صورت جن که تبدیل به یه کوپه خاکستر شد. بدن میکال درشت‌تر شد و دندون‌های تیزی در اورد. لیرا وحشت زده شد و سعی کرد خودش بقیه جن‌ها رو بکشه. نگاه من مات میکال شد. وسط پیشونیش یه سنگ یاسی خیلی کم رنگ و روشن در اومد و نعره زد. ایهاب بیشتر ترسید و جیغ زد منو محکم‌تر بغل کرد. جن‌ها با دیدن این وضع میکال فرار کردن و رفتن. نمی‌دونم چرا از این حالت میکال خوشم اومد. خر شدم یا یه مرگیمه نمی‌دونم. ولی انگار این خود واقعی بودنش جذاب‌تره! برگشت و تو صورت من خشمگین نعره زد. مثل یه مریض لبخند زدم.انگار فهمیدم این نعره ترسناکش معنیش چیه و گفتم: - هوم، حالمون خوبه. سرش کج شد و تو صورتم نگاه کرد.
  11. پارت سوم دست هام رو روی میز گره کردم و کمی به جلو خم شدم و گفتم : تو مهمونی اتفاق خاصی پیش نیومد ، که همسرتون ناراحت یا عصبی بشه ، یا چیزی که توجهتون رو جلب کنه؟ به فکر فرو رفت و چند بار صورتش رو لمس کرد گفت : نه چیز خاصی اتفاق نیوفتاد ، فقط اینکه موقع شام همسرم کمی حالش بد بود و بعد شام ازم درخواست کرد سریع برش گردونم خونه . _چرا بعد اینکه متوجه ناخوش احوالیشون شدید ، همون موقع به بیمارستان یا درمانگاه مراجعه نکردید؟ دستی توی موهاش کشید و گفت : من می خواستم ببرمش ولی خودش مخالف بود و گفت فقط به استراحت نیاز داره و می خواد برگرده خونه. _شما کی متوجه وخامت حالشون شدید؟ کلافگی تو تک تک حرکاتش موج میزد گفت : وقتی رسیدیم ، بهار رفت رو تخت دراز بکشه ، من هم با اینکه عادت بدی هست ، باید قبل خواب یک نخ سیگار بکشم ، به خاطر همین رفتم بالکن ، چون همسرم از بوی سیگار خوشش نمیومد ، وقتی برگشتم متوجه شدم ، نفس نمی کشه و همون موقع با اورژانس تماس گرفتم. سری تکون دادم و پرسیدم : والدین خانوم نوروزی هم دیشب تو جشن حضور داشتن؟ از اتفاق پیش اومده خبر دارن؟ چشم هاش رو چند ثانیه بست و به نقطه ای خیره شد و گفت : بله حضور داشتن ، امروز صبح خبرشون کردم. از جام بلند شدم و دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم : ممنون از همکاریتون ، داغ بزرگیه خدا صبر بده به شما ،پدر و مادرشون ، هماهنگ می کنم بعد کار های اداری جنازه رو فردا بهتون تحویل بدن ، فقط تا اطلاع ثانوی لطفا در دسترس باشید و از شهر خارج نشید.
  12. bano.z

    مشاعره با اسم دختر🩷

    رها
  13. پارت صد و نوزدهم باز هم مارکوس مانده بود و ذهنی پر از سوال. گونتر بلافاصله به سمت مارکوس پا تند می‌کند و دست بر شانه‌اش می‌گذارد و به چشم‌هایش نگاه می‌کند. هر دو بهت‌زده بودند. گونتر کلی حرف داشت اما لب‌هایش به هم چسبیده بود. باورش نمی‌شد. او باسیلیوس هلیوس بزرگ را ملاقات کرده بود! در پوست خود نمی‌گنجید. مارکوس دمی عمیق از هوا می‌گیرد. از کنار گونتر رد شده و به سمت سنگ مقبره می‌رود. کنار سنگ مقبره می‌نشیند و بر طرح و نقش‌های روی آن دست می‌کشد. طرح گل رز را لمس می‌کند و چشمانش را می‌بندد. احساس می‌کرد کسی در ذهنش او را صدا می‌زند. باید می‌رفت. نباید وقتی کشی می‌کرد. وقتی چشم می‌گشاید شعله‌های چشمانش قوی‌تر شده. از کنار سنگ مقبره بلند می‌شود و به سمت خروجی حرکت می‌کند. گونتر نیز به دنبالش به راه می‌افتد. خورشید طلوع کرده بود و بیرون رفتن سخت و خطرناک بود اما مارکوس نمی‌توانست تا غروب صبر کند. هر دو شنل‌ها را جلو می‌کشند. خورشید پر توان می‌تابید. باید هرجا پناهگاهی بود می‌ایستادند و با سرعت از زیر نور رد می‌شدند. از مقبره خارج می‌شوند. قبل از خروج با هم قرار گذاشته بودند که بدون توقف تا هر جا سایه‌ای هست سریع بروند. گونتر پا تند کرده و در مسیر حرکت می‌کند. مارکوس هنوز دو قدم نرفته بود که می‌ایستد. سر می‌چرخاند و به پوشش گیاهی که ورودی مقبره را پوشانده نگاه می‌کند. به برگ‌های سبز و سرخ و زرد رنگش. احساس می‌کرد رزا بر او نیز چنین تاثیری داشته! - مارکوس، مارکوس. با صدای گونتر سر می‌چرخاند. گونتر به سایه‌ای زیر یک درخت تناور رسیده بود و او را صدا می‌کرد. تازه حواسش جمع می‌شود. تازه متوجه گرما و تنگی نفسش می‌شود. مارکوس نیز پا تند کرده و با سرعت به سمت گونتر حرکت می‌کند. زیر سایه درخت که می‌رسد دست بر تنه‌ی درخت زده و نفس عمیقی می‌کشد تا جانی تازه کند. به نفس نفس افتاده بود و گونتر بر کمرش دست می‌کشید. نفس که بهتر می‌شود دوباره به راه می‌افتند.
  14. zri

    مشاعره با اسم دختر🩷

    مهراوه
  15. نام رمان: تنها یاد او نویسنده: mahya | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، تراژدی، غمگین خلاصه: گاهی عشق های واقعی هیچ وقت فرصت شکفتن پیدا نمی‌کنند. گاهی ادم ها برای همیشه از خانه ای کوچک به نام قلب می روند و فقط عکس یا شایدم نه، خاطره از آنها میماند. در همین داستان هم همین موضوع مطرح است. همیشه خداحافظی وجود دارد اما کسی نمی‌داند ایا این خداحافظی با شکست مواجه شده یا به خیر و خوشی تمام شده. داستان زنی است که اخرش با خداحافظی تمام می شود ماننده همه داستان های دیگر اما کسی نمی‌داند این خداحافظی با چه اتفاقی تمام شده است. (عشق تراژدی همان عشقی است که اخرش با خداحافظی تمام شده(زمان از ان گذشته) اما دل نه) پارت گذاری: جمعه ساعت ۱۱ صبح، چهارشنبه ساعت ۳ بعد از ظهر
  16. پارت چهل و پنجم بعد یه سکوت طولانی و تموم شدن حرفاش، جواب اون چشمای منتظرش و دادم و گفتم: ـ من یکبار به اون پسره احمق اعتماد کردم و پیگیر شکی که بهش کردم نشدم و الان اینجور رکب خوردم، دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم...شرمنده. بعدش داشتم می‌رفتم از اتاقش بیرون و همینکه از کنارش رد شدم، تو یه حرکت، اسلحه رو از پشت کمرم درآورد و با همون لرزش دست گرفت سمتم و گفت: ـ جلو نیا! مشخص بود اصلا اینکاره نیست! بنابراین آرامش خودمو حفظ کردم و همینجور رفتم جلو گفتم: ـ بزن دیگه! دختر خوب اینو بفهم...نمی‌تونی از اینجا خلاص بشی...الآنم منتظر چی هستی!! بزن دیگه همینجور می‌رفت عقب و اشک می‌ریخت و با صدای بلند گفت: ـ بهت میگم جلوتر نیا! بخدا میزنم... دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سمتش و با اصرار خواستم تا اسلحه رو ازش بگیرم...اونم با تمام قوا جلوی من وایستاد و مقاومت می‌کرد و تو همین گیر و دار یهو اسلحه شلیک شد! برای یه لحظه نگاهمون تو هم قفل شد. تمام وجودم می‌سوخت و چشمام داشت سیاهی می‌رفت...نتونستم طاقت بیارم و افتادم رو زمین.
  17. پارت چهل و چهارم بهم نگاه کرد و اونم آروم شد و با حالت خواهش رو به من گفت: ـ بابا، بخدا دارم راست میگم...من اصلا نمی‌دونم آرون کجاست! اصلا نمی‌دونم راجب چی داری حرف میزنی! آرون چیکار کرده که باعث شده شما اینقدر عصبانی باشین؟! آدم کشته؟! گفتم: ـ نه ولی خیانت تو امانت کرده! سر هممون و کلاه گذاشته! گفت: ـ من مطمئنم یه دلیل منطقی داره! تو دلم گفتم این دختر چقدر خوش خیاله! دختر جون اون پسره احمق تو رو توی لباس عروسی پیچوند و رفت و تو هنوز مثل ساده‌ها داری ازش دفاع می‌کنی؟! همینجور تو چشمام زل زده بود و گفت: ـ دارم جدی میگم؛ ببین بذارین من برم...بخدا به هیچکس هیچ حرفی نمی‌زنم! اصلا نمیگم شمارو دیدم! همینجور تو سکوت به حرفاش گوش میدادم! خیلی سعی داشت قانعم کنه! انگار از صورت من حدس زد که حرفش و قبول میکنم چون مشتاق تر گفت: ـ اصلا یه شماره‌ایی چیزی بهم بدین! هر وقت برگشت من خودم بهتون میگم بیاد پیشتون! هیچوقت زیر قولم نمیزنم
  18. پارت چهل و سوم تو همین فکرا بودم و داشتم عکساشو می‌دیدم که یهو با عصبانیت از رو تخت اومد پایین و گفت: ـ بسته دیگه؛ گوشیمو بهم پس بده! دستم و کشید عقب و گفتم: ـ تا زمانی که یه سرنخی پیدا نکردم، این گوشی دست من می‌مونه! دستم و با گوشی بردم بالا و سعی می‌کرد به دستام آویزون بشه تا بتونه گوشیشو بگیره، نفسای گرمش تو صورتم میخورد و بهم حس عجیب و غریب دست می‌داد...دست چپش و مشت کرد و می‌کوبید به سینه ام و گفت: ـ گوشیم و بهم پس بده؛ گوشی یه چیز شخصیه! با دستم محکم مچ دستشو گرفتم و گفتم: ـ تا زمانی که اینجا پیش مایی، برات هیچ چیز شخصی وجود نداره دختر! اشک تو چشماش جمع شد و با گریه گفت: ـ دستم درد گرفت! ولم کن. اصلا متوجه نشدم که چقدر دارم مچ دستش و فشار میدم و بعد گفتن این حرفش، سریع دستم و باز کردم. به اندازه یه حلقه مچ دستش قرمز شده بود. میخواستم ازش عذرخواهی کنم اما تقصیر خودش بود که اینقدر کله‌شق بود و غرورمم اجازه نمی‌داد. شاید به روی خودم نمی آوردم اما تنها آدمی بود که وقتی داشت گریه می‌کرد، واقعا دلم درد می‌گرفت. یه نفس عمیق کشیدم و با آرامش واسه اولین بار اسمش و صدا زدم و گفتم: ـ ببین باوان، برای نجات جونت هم که شده مجبوری باهامون همکاری کنی!
  19. پارت هشتاد نگاهی به ساعتم انداختم هشت شب شده بود ، تو این چند ساعت مامان چندین بار پیام داده بود ، خوبی ؟، چه خبر ، ...، منم برای اینکه نگران نشه چیزی نگفتم ، تو اخرین پیام گفته بود ساعت ده برمیگردن . دوست نداشتم برم خونه ولی خب به اروین هم نمیتونستم بگم من رو ببر بگردون! پس ساکت سر جام نشستم و حرفی نزدم ، تو افکارم غرق بودم که دیدم تو مسیر درکه ایم ! رو کردم به اروین و گفتم‌: چرا اومدی درکه ؟ قرار بود برسونیم خونه . اروین گفت : گشنت نیست ؟ من که خیلی گشنمه ، تو ام که میرفتی خونه باید تنها میشستی ، پس وقت برای شام خوردن هست . چون خودمم دلم تفریح می خواست چیزی نگفتم. از ماشین که پیاده شدیم ، رفت سمت یک باغ رستوران سر سبز و قشنگ ، واقعا زیبا بود از پل چوبی که وسط یک جوی اب بود رد شدیم ، اروین برگشت سمتم و گفت : کجا دوست داری بشینی؟ نگاهی به اطراف انداخت و تخت چوبی که کنار جوی اب بود دورش پر از گل های قشنگ بود انتخاب کردم ، به سمتش اشاره کردم و گفتم : بریم اونجا . اروین سر تکون داد و روی تخت نشستیم . وقتی سفارش غذا رو دادیم ، ناخود اگاه یاد وقتی افتادم که یک روز یواشکی به اصرار ساحل اومدیم درکه ، ساحل با یکی از دوست های مدرسه اش و دوست پسر دوستش قرار گذاشته بود و به من نگفته بود ، وقتی رسیدم و دیدمشون اخمام رفت تو هم اون چند ساعت رو عین برج زهرمار بودم ، حالا بماند که وقتی برگشتیم خونه بابا چه قدر عصبانی و مامان حالش بد بود. با یاد اوریش اشک تو چشمم جمع شد نمی خواستم اروین متوجه بشه ، با تمام توانم جلوی اشکم رو گرفته بودم .
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...