QAZAL ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل چون به صورت مستقیم گفتن اینکه اجازه بده دستگاه ها رو از پدر و مادرت بردارن برام واقعا سخت بود، منم اگه جاش بودم نمیتونستم، دلم میخواست حتی شده تا صد سال زیر دستگاه بمونن ولی من بدونم که هستن و میتونم برم نگاشون کنم، صفحه چهارده کتاب رو باز کردم و روی این جملات شبرنگ کشیدم: پس از پرواز رهایی قلب رنجورم را به قاب سرد سینه ای هدیه می بخشم تا هم نوای جسم دیگری سرود مهر را از نو بخواند و در عمق زلال هر آیه فریاد زند. هنوز هم …دوستت دارم ، گرچه دیگر نیستم. این قلب خسته، در نبود من… وارث ترانه ی، دوستت دارم خواهد ماند و تا همیشه این فریاد را بر لب می نشاند، گرچه بسی شکسته است. بغض گلوم رو فشرد. تازه این کافی نیست اگه واقعا این پسری که این مدت واقعا بهش وابسته شدم رفیق بچگیام باشه چی؟ نه اینکه چون فلج شده ناراحت باشم، از اینکه یجورایی تصادف با خانواده من سبب این اتفاق برای پدر و مادرش شد. عرشیا واقعا همیشه خوب بود اما تقریبا کینهایی بود و تا اینجا که ازش فهمیدم یسری از رفتارها و حرکات از ذهنش زود پاک نمیشد. تو همین فکرت بودم که یهو در اتاقم باز شد و عرشیا بلند گفت: ـ نخوابیدی دختر خوشگل؟ لبخندی به چشمای قشنگش زدم، همیشه همینجوری صدام میزد. گاهی اوقات اونم برام کتاب میخوند، آهنگ میخوند و بعدش اگه میخوابیدم و پتو رو خودم نمیکشیدم، روم پتو میکشید. حتی بعضا خودم رو الکی به خواب میزدم که کنارم بشینه و چند دقیقه زل بزنه بهم... 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87/page/4/#findComment-7912 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 9 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 9 ساعت قبل عرشیا بشکن زد و با خنده گفت: ـ به چی زل زدی؟ برانداز کردنم تموم نشد؟ با حرفش منم بلند بلند خندیدم، این آدم حتی اگه رفیق بچگیام هم نبود، من بازم دوسش داشتم و دلم نمیخواست از دستش بدم. عرشیا صندلی رو حرکت داد و اومد داخل اتاق و خواست کتاب رو از زیر دستم بگیره که سریع بستمش، جا خورد و یهو گفت: ـ چیکار میکنی؟ بزار ببینم چی میخونی؟! خیلی عادی گفتم: ـ ولش کن مهم نیست. پروانه خانوم اومده؟ به ساعتش نگاه کرد و اونم با تعجب گفت: ـ نه اتفاقا این اولین باره که تا این موقع هنوز بیرونه، به تو نگفته داستان چیه؟! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87/page/4/#findComment-7913 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 5 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل با صدایی آروم گفتم: - نمیدونم، نگرانم میکنه. کتاب رو بغل کردم و به سمت کتابخونه رفتم، بین کتابها پنهانش کردم و یه کتاب دیگه برداشتم؛ الان بهترین فرصت بود. به سمت تخت رفتم، نشستم و گفت: - بیا یه قرار قشنگ بذاریم. عرشیا مشتاق گفت: - چه قراری؟ نگاهم رو به کتاب تو دستم دادم و گفتم: - من به کتاب خوندن خیلی علاقه دارم، تو هم صدای خیلی خوبی داری. به نگاهم رو به چشمهای عرشیا دادم، کتاب رو به سمتش گرفتم و گفتم: - از این به بعد قبل از خواب من یه کتاب انتخاب میکنم، میریم تو آلاچیق حیاط، با دو تا لیوان چای و تو برام کتاب میخونی. آخرش هم در موردش صحبت میکنیم و رفتار شخصیتهای داستان و منظور نویسنده رو تحلیل میکنیم و نظریه میدیم؛ قبول؟ عرشیا با لبخند نصفه نیمه ای کتاب رو از دستم گرفت و گفت: - بگم نه که قهر میکنی، قبول؛ فقط... دست به سینه شدم و اخمهای درهم گفتم: - فقط چی؟ عرشیا هم تخس گفت: - چرا فقط تو کتاب انتخاب کنی؟ خب بعضی شبها هم من کتاب انتخاب کنم تو بخون. چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم: - باشه، یه شب هایی هم مال تو. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87/page/4/#findComment-7928 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.