رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

چون به صورت مستقیم گفتن اینکه اجازه بده دستگاه ها رو از پدر و مادرت بردارن برام واقعا سخت بود، منم اگه جاش بودم نمی‌تونستم، دلم می‌خواست حتی شده تا صد سال زیر دستگاه بمونن ولی من بدونم که هستن و می‌تونم برم نگاشون کنم، صفحه چهارده کتاب رو باز کردم و روی این جملات شبرنگ کشیدم:

پس از پرواز رهایی قلب رنجورم را به قاب سرد سینه ای هدیه می بخشم تا هم نوای جسم دیگری سرود مهر را از نو بخواند و در عمق زلال هر آیه فریاد زند. هنوز هم …دوستت دارم ، گرچه دیگر نیستم. این قلب خسته، در نبود من… وارث ترانه ی، دوستت دارم خواهد ماند و تا همیشه این فریاد را بر لب می نشاند، گرچه بسی شکسته است.

بغض گلوم رو فشرد. تازه این کافی نیست اگه واقعا این پسری که این مدت واقعا بهش وابسته شدم رفیق بچگی‌ام باشه چی؟ نه اینکه چون فلج شده ناراحت باشم، از اینکه یجورایی تصادف با خانواده من سبب این اتفاق برای پدر و مادرش شد. عرشیا واقعا همیشه خوب بود اما تقریبا کینه‌ایی بود و تا اینجا که ازش فهمیدم یسری از رفتارها و حرکات از ذهنش زود پاک نمی‌شد.

تو همین فکرت بودم که یهو در اتاقم باز شد و عرشیا بلند گفت:

ـ نخوابیدی دختر خوشگل؟

لبخندی به چشمای قشنگش زدم، همیشه همینجوری صدام می‌زد. گاهی اوقات اونم برام کتاب می‌خوند، آهنگ می‌خوند و بعدش اگه می‌خوابیدم و پتو رو خودم نمی‌کشیدم، روم پتو می‌کشید. حتی بعضا خودم رو الکی به خواب می‌زدم که کنارم بشینه و چند دقیقه زل بزنه بهم...

عرشیا بشکن زد و با خنده گفت:

ـ به چی زل زدی؟ برانداز کردنم تموم نشد؟

با حرفش منم بلند بلند خندیدم، این آدم حتی اگه رفیق بچگی‌ام هم نبود، من بازم دوسش داشتم و دلم نمی‌خواست از دستش بدم. عرشیا صندلی رو حرکت داد و اومد داخل اتاق و خواست کتاب رو از زیر دستم بگیره که سریع بستمش، جا خورد و یهو گفت:

ـ چیکار می‌کنی؟ بزار ببینم چی می‌خونی؟!

خیلی عادی گفتم:

ـ ولش کن مهم نیست. پروانه خانوم اومده؟

به ساعتش نگاه کرد و اونم با تعجب گفت:

ـ نه اتفاقا این اولین باره که تا این موقع هنوز بیرونه، به تو نگفته داستان چیه؟!

با صدایی آروم گفتم:

- نمیدونم، نگرانم میکنه.

کتاب رو بغل کردم و به سمت کتابخونه رفتم، بین کتاب‌ها پنهانش کردم و یه کتاب دیگه برداشتم؛ الان بهترین فرصت بود.

به سمت تخت رفتم، نشستم و گفت:

-  بیا یه قرار قشنگ بذاریم.

عرشیا مشتاق گفت:

- چه قراری؟

نگاهم رو به کتاب تو دستم دادم و گفتم:

- من به کتاب خوندن خیلی علاقه دارم، تو هم صدای خیلی خوبی داری.

به نگاهم رو به چشم‌های عرشیا دادم، کتاب رو به سمتش گرفتم و گفتم:

- از این به بعد قبل از خواب من یه کتاب انتخاب میکنم، میریم تو آلاچیق حیاط، با دو تا لیوان چای و تو برام کتاب میخونی. آخرش هم در موردش صحبت میکنیم و رفتار شخصیت‌های داستان و منظور نویسنده رو تحلیل می‌کنیم و نظریه میدیم؛ قبول؟

عرشیا با لبخند نصفه نیمه ای کتاب رو از دستم گرفت و گفت:

- بگم نه که قهر میکنی، قبول؛ فقط...

دست به سینه شدم و اخم‌های درهم گفتم:

- فقط چی؟

عرشیا هم تخس گفت:

- چرا فقط تو کتاب انتخاب کنی؟ خب بعضی شب‌ها هم من کتاب انتخاب کنم تو بخون.

چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم:

- باشه، یه شب هایی هم مال تو.

 

با ویلچر رفت سمت کتابخونه و بنظرم از قصد همون کتابی که اون زیر گذاشتم رو انتخاب کرد، زرنگ تر از این حرفت بود که نفهمه دارم یه چیزو پنهان می‌کنم. کتاب رو برداشت و ورق زد و رسید به همون صفحه که هایلایتش کردم ، آب دهنم رو با ترس قورت دادم، برگشت سمتم و گفت:

ـ این جمله در مورده اهدای عضوه، درسته؟

سعی کردم عادی باشم و گفتم:

ـ آره.

کتاب رو بست و با تعجب به اسم کتاب نگاه کرد و زمزمه وار گفت:

ـ وجود من برای تو، تابحال نخونده بودنش.

خب خداروشکر، بنظر نمیاد که توجهش جلب شده باشه، دوباره کتاب رو گذاشت رو میز و اومد نزدیکم و گفت:

ـ حالا چرا اینقدر ترسیدی؟

خنده عصبی کردم و گفتم:

ـ برو بابا، از چی بترسم؟

چشماشو ریز کرد و گفت:

ـ بروووو بچه، من تو رو میشناسم.

خندیدم که یهو ببینیم رو گذاشت بین دستاش و قربون صدقه رفت. ماتم برد، این حرکت، برام آشنا بود.

تو مهدکودک وقتی با عرشیا قهر می‌کردم و می‌خواست که باهام بازی کنه، بینیم رو می‌کشید و قربون صدقه می‌رفت، منم بهش میگفتم از این حرکت بدم میاد و اونم از لجش بیشتر انجام میداد.

اون خودش بود، عرشیا بود. برای اینکه مطمئن بشم فقط یه راه وجود داشت.

دستشو پس زدم و مثل بچگیام گفتم:

ـ نکن از این حرکت بدم میاد.

این‌بار نوبت عرشیا بود که تعجب کنه، چندبار پلک زد و گفت:

ـ تو...تو همونی مگه نه؟ بهم راستشو بگو، فامیلیت چیه؟

عرشیا هم شک کرده بود. بغض گلومو فشرد. از اینکه بالاخره رفیق بچگیمو پیدا کردم اما اصلا دلم نمی‌خواست تو این وضعیت ببینمش. نتونستم طاقت بیارم و با گریه گفتم:

ـ خودمم، رفیقه بچگیام.

عرشیا هم با بغض لبخند زد و گفت:

ـ اولین باری که دیدمت از ذوقی که کردی، شک داشتم که دوست بچگیم‌ باشی اما بازم با خودم میگفتم مگه ممکنه بعد اینهمه سال یهویی اینجوری جلوی هم سبز شیم؟!

اشک شوقم رو پاک کردم و با خنده گفتم:

ـ یعنی هنوزم تو...

لبخند عمیقی زد و گفت:

ـ من هیچوقت تو رو از یادم نبردم، همیشه اون چهره خندون و زمانی که بابت یچیزایی ذوق می‌کردی تو ذهنم بود.

مکث کردیم، اومد نزدیکم و گفت:

ـ من همیشه بعد از اینکه از اون محله رفتیم، دلتنگت بودم باران، خواستم بارها بیام دم خونتون اما فکر کردم شاید کسی تو زندگیت باشه و منو از یادت برده باشی و این حس برات یچیز بچگانه بوده باشه.

خنده تلخی کردم و گفتم:

ـ اتفاقا منم همین حس رو راجب تو داشتم عرشیا.

با بغض ادامه داد و گفت:

ـ آخرین باری که اون اتفاق کذایی افتاد، دلم رو زدم به دریا تا بیام باهات خداحافظی کنم چون قرار بود کلا از این شهر بریم اما وقتی اومدم دم خونتون، همسایه‌هاتون گفتن که برای یه مدت رفتی خونه عموت.

از یادآوری خاطرات تلخ قطره اشکی روی گونه‌ام چکید:

- اون تاریخ برای منم نحس بود، منم خانواده‌ام رو همون زمان تو تصادف از دست دادم...

عرشیا متعجب گفت:

- یع..یعنی چی؟! 

به هق هق افتادم و گفتم:

- نمیدونم عرشیا نمیدونم؛ فقط میدونم همون روز تو همون جاده پدر و مادرم رو از دست دادم.

عرشیا شوکه فقط نگاهم میکرد:

- امکان نداره؛ داره؟

بغضم رو قورت دادم و گفتم:

- نمیدونم، امروز به پروانه خانوم گفتم، از همون موقع رفته بیرون و هنوز نیومده.

عرشیا به سمت پنجره رفت، انگار داشت به آسمون نگاه میکرد؛ شاید هم داشت اشک‌هاش رو کنترل میکرد.

نمیدونم بعد از این قراره چطور با هم پیش بریم، نمیدونم دونستن این قضیه باهاش چیکار میکنه. اگه معلوم بشه که حدسم درسته چه برخوردی نشون میده؟

بعد از اون عرشیا بی هیچ حرفی رفت تو اتاقش و در رو بست. چندبار در زدم ولی جوابم رو نداد. به حیاط رفتم تا کمی نفس بگیرم؛ احساس کردم تو تاریکی اتاقش داره از پنجره نگاهم می‌کنه. زیر نور ماه و چراغ‌های حیاط، با صدای جیرجیرک‌ها قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم.

نزدیک صبح بود که در باز شد و پروانه خانوم اومد. سمتش رفتم و رو به روش ایستادم، فقط نگاهم میکرد. دستاش رو گرفتم بردمش سمت صندلی، کنار هم نشستیم. باز هم فقط صدای جیرجیرک‌ها سکوت شب رو میشکست. نمیدونستم چجوری باید سر صحبت رو باز کنم. 

ولی دلو زدم به دریا و گفتم:

ـ نمی‌خواین بگین چی شده؟

پروانه خانوم بهم نگاهی کرد و با ناراحتی گفت:

ـ حدست درست بود باران.

انگار یه سنگ افتاد وسط قلبم، دلم نمی‌خواست درست باشه، زمانی که رفیق بچگی‌ام رو پیدا کردم دارم همزمان از دستش میدم. به پرونده های توی دست پروانه خانوم نگاه کردم و گفتم:

ـ دیگه تو روم نگاه نمی‌کنه.

پروانه خانوم همون‌طور که ناراحت بود گفت:

ـ چه ربطی به تو داره؟ اون یه اتفاق بود همین.

اشکام سرازیر شد و گفتم:

ـ عرشیا رو نمی‌شناسین؟ اون از بچگی رو چیزایی که دوسشون داشت حساس بود و به سختی می‌بخشه.

پروانه خانوم با تعجب نگام کرد که مفصل براش توضیح دادم عرشیا رفیق بچگیه کنه که از همون رمان جفتمون همو دوست داریم و حالا که سر راه هم قرار گرفتیم، دوباره این اتفاق بینمون فاصله میندازه.

پروانه خانوم منو تو آغوش کشید، احساس امنیت می‌کردم، گفت:

ـ ولی یه چیزی یادت رفته، عرشیا همون قدر که عاشق پدر و مادرشه تو رو هم خیلی دوست داره. من از چشمای خواهرزادم اینو می‌فهمم. از وقتی تو اومدی تو زندگیش به یه آدم دیگه تبدیل شده. 

با اشک و هق هق زیاد گفتم:

ـ ولی دیگه بهم نگاه نمی‌کنه.

پروانه خانوم سعی کرد آرومم کنه و گفت:

ـ من مطمئنم که آخرش تو رو می‌بخشه عزیزم. منو نگاه، هنوزم دوسش داری مگه نه؟

لبخند تلخی زدم و گفتم:

ـ دیوونه وار.

گفت:

ـ همه چیز درست میشه.

به حرفاش طبق معمول اعتماد کردم. رفتم داخل خونه و سراغ اتاق عرشیا، بازم رو بالکن بود و تا متوجه حضور من شد، بدون اینکه بهم نگاهی کنه گفت:

ـ از اتاقم برو بیرون.

با بغض گفتم:

ـ عرشیا ولی.

یهو همون کتابی که شبرنگ کشیده بودمش رو پرت کرد سمتم و با صدای بلند فریاد زد:

ـ خواستی با این بهم بفهمونی دستگاه ها رو از خانوادم بردارم نه؟ پدر و مادر تو مسبب این اتفاق شدن.

دستام رو گذاشتم رو گوشم و با عصبانیت گفتم:

ـ عرشیا اون یه اتفاق بود، یادت نرفته که منم خانوادم رو از دست دادم، هیچکس برام نمونده.

عرشیا با صدای بلندتری گفت:

ـ الآنم میخوای که کسی برای من نمونه و خانواده منم بمیرن درسته؟ گمشو برو بیرون از اتاقم.

تا رفتم چیزی بگم، دستای پروانه خانوم دورم حلقه زده شد و با صدای بلند رو به عرشیا گفت:

ـ تو حق نداری به کسی که به خونه من پناه آورده بی حرمتی کنی عرشیا، این همون دختره، باران. همون که مدام ازش تعریف می‌کردی، حالا مگه چی عوض شده؟ اون یه اتفاق بود. من ازش خواستم بابت پدر و مادرت بهت بگه، چون مطمئن باش اونا تو این ده سال به اندازه کافی عذاب کشیدم عرشیا، دیگه امیدی به برگشتشون نیست، بزار راحت شن.

یهو چراغ مطالعه کنار تختش رو پرت کرد وسط اتاق و گفت:

ـ جفتتون برین بیرون.

 

عرشیا قرمز شده بود و نفس نفس میزد، معلوم بود فشار زیادی روشه، با گریه دست پروانه خانوم رو گرفتم و با خودم از اتاق کشوندمش بیرون.

در عرض چند ساعت همه چیز به طرز عجیبی بهم ریخته بود. میخواستم برای عرشیا آب ببرم ولی میترسیدم عصبانیتش بیشتر بشه. پروانه خانوم رو به سمت مبل بردم و بهش یه لیوان آب دادم.

بنده خدا انگار فشارش رفته بود بالا و من نمیدونستم قرص داره یا نه. چندبار ازش پرسیدم ولی نمیتونست حرف بزنه، دستپاچه به اتاقش رفتم؛ کشو ها رو گشتم ولی چیزی پیدا نکردم.

ترسیده به سمت اتاق عرشیا رفتم و محکم در زدم و با گریه گفتم:

- عرشیا، عرشیا تو رو خدا باز کن. عرشیا پروانه خانوم حالش بد شده؛ عرشیا من نمیدونم قرص‌هاش کجاست.

اما عرشیا در رو قفل کرده بود و جواب نمی‌داد. با کمک شهربانو و بقیه خدمه پروانه خانوم کم کم به حال عادی خودش برگشت اما من نه. غمم تازه شروع شده بود مثل اون زمانها که تازه پدر و مادرم رو از دست دادم. عرشیا بهم گفت از اینجا برم، این حرفش انگار خانواده پشت منو خالی کرده. فقط با امید به حرف پروانه خانوم تونستم سرپا وایستم. 

حدود یک ماه گذشت و عرشیا هر روز با من سردتر از روز قبلش می‌شد. دیگه بهم گیتار یاد نمی‌داد، شبا بالای سرم کتاب نمی‌خوند، رومو نمی‌پوشوند، اونجوری قشنگ بهم نگاه نمی‌کرد و من واقعا انگار بعد یه مدت طولانی از یه خواب خیلی زیبا بلندم کرده بودن. فقط با اصرار پروانه خانوم فیزیوتراپیشو ادامه می‌داد تا اینکه این اواخر دیگه می‌تونست با واکر رو پاهای خودش وابسته و چند قدم حرکت کنه. یه روز که طبق معمول رفته بودم دانشگاه دیدم که آرون جلوی در دانشگاه وایستاده...

یکم تعجب کرده بودم آخه اون هیچوقت دم دانشگاه منتظرم نمی‌موند‌. رفتم نزدیکش و باهاش احوالپرسی کردم و ازم پرسید:

ـ باران چرا اینقدر لاغر شدی؟ نکنه اونجا اذیتت میکنن؟

یهو انگار منتظر این حرف بودم، درجا شروع کردم به گریه کردن، بعد که یکم آروم شدم ماجرا رو از اول براش تعریف کردم. آرون از این ماجرا شگفت زده شده بود و سکوت کرده بود. پرسیدم:

ـ ببینم نکنه تو هم فکر می‌کنی من مقصرم؟

آرون بهم چشم غره‌ایی داد و گفت:

ـ دیوونه شدی دختر؟ معلومه که نه... من از این‌همه اتفاقاتی که تو رو به عرشیا وصل کرده، متعجبم! واقعا چجوری ممکنه! بعدشم مطمئنی که دوسش داری و این حس یه احساس دلسوزی نیست؟

من از این حس مطمئن بودم، تا باحال این حسو به هیچکس نداشتم، خوشحالیشو خوشحالم می‌کردم و توجه نکردنش بهم دیوونم می‌کرد. گفتم:

ـ آره مطمئنم آرون، من این حسو از بچگی به این آدم داشتم و قبل این اتفاق فهمیدم که اونم نسبت به من کم میل نبوده. ولی

ـ ولی چی؟

ـ الان سر قضیه پدر و مادرش منو مقصر می‌دونه و فکر می‌کنه من از قصد می‌خوام اونم مثل من یتیم و بی کس بشه.

آرون گفت:

ـ اگه واقعا دوستت داشت، می‌دونست که تو همچین آدمی نیستی و این فکرا رو راجبت نمی‌کرد.

چیزی نگفتم، تازه نگفتم که چقدر باهام بدرفتاری می‌کنه وگرنه آرون دیگه عمرا نمی‌داشت اونجا بمونم. بحث رو عوض کردم و گفتم:

ـ این‌روزاست که راه بیفته.

آرون یه نفس راحتی کشید و گفت:

ـ بالاخره، پس دیگه می‌تونی برگردی!

با ترس نگاش کردم و گفتم:

ـ آرون من دیگه اونجا برنمی‌گردم.

خندید و گفت:

ـ نترس، من خودم یجا برات پیدا می‌کنم.

ناراحت گفتم:

- نه آرون نمیتونم.

آرون عصبانی گفت:

- چرا وقتی اینطوری باهات برخورد میکنه میخوای بمونی؟ یذره غرور مثبت داشته باش. من نمی‌ذارم اینطور مقابلش بمونی.

چشمام پر اشک شده بود و آرون رو تار میدیدم، کلافه پوفی کشید و گفت:

- حداقل یه مدت ازش دور شو، بذار نبودنت رو ببینه، رفتنت رو ببینه، درست میشه. اصلا نمی‌خوای بیای؟ باشه ولی بذار اون فکر کنه که تو داری میری. باران تو خیلی ارزشمندی اینطوری نکن با خودت

آرون کمی دیگه باهام حرف زد و در آخر من رو رسوند و رفت. مثل لشکر شکست خورده با شونه‌هایی آویزون به اتاقم رفتم. حال و حوصله لباس عوض کردن نداشتم، همونجوری گوشه‌ای ولو شدم.‌ صدای زنگ گوشیم بلند شد، کمی خودم رو کشیدم تا دستم به کیفم برسه. مه‌لقا بود، تصمیم گرفتم با اون مشورت کنم. یک ساعتی رو با مه‌لقا حرف زدم، همه‌ حرفش این بود که:

- آرون راست میگه، باید همین کار رو بکنی، منم کمکت می‌کنم. پروانه خانوم هم حتما کمکت میکنه، اصلا همه پسرا همینن؛ آرون همجنس خودش رو بهتر میشناسه.

انقد مه‌لقا این جمله‌ها رو تکرار کرد تا بالاخره راضی شدم. آخرش هم گفت الان حاضر میشه میاد تا خودش با پروانه خانوم صحبت کنه. 

یک ربع بعد مه‌لقا اینجا بود، برام جالب بود که پروانه خانوم هم با مه‌لقا موافق بود.

اینطوری شد که مجبور شدم وارد این نقش ناخوشایند بشم. فردا صبح وقتی عرشیا داشت صبحانه می‌خورد با کلی سر و صدا از جلوش رد می‌شدم و وسیله جابه‌جا میکردم. پروانه خانوم هم هی دورم می‌گشت و می‌گفت:

- آخه کجا می‌خوای بری دخترم؟

برای چهارتا دونه لباس و کتابی که داشتم به اندازه یه اسباب کشی رفت و آمد الکی داشتم. نزدیک ظهر مه‌لقا هم اومد و به پروانه خانوم اضافه شد. عرشیا داشت تلويزيون تماشا می‌کرد، مه‌لقا هم مبل کنارش نشسته بود و هی حرف می‌زد اما عرشیا کوچک ترین توجهی نشون نمی‌داد. مه‌لقا که حرصش گرفته بود یهو گفت:

- حالا این پسرعموی عاشق پیشه‌ات کی میاد؟

متعجب با جعبه کتاب نیمه خالی تو دستم ایستادم، یه نگاه به عرشیا کردم و آروم گفتم:

- آرون؟

مه‌لقا گفت:

- آره دیگه، کی میاد دنبالت؟ گفتی قرار شد بری خونه اون دیگه مگه نه؟

ویرایش شده توسط shirin_s

یهو انگار گوشای عرشیا تیر کشید و با غضب نگاهم کرد، پس هنوز یذره امید مونده بود، سریع نگاهم و از عرشیا گرفتم و گفتم:

ـ آره می‌خوام برم اونجا.

مه‌لقا هم سریع گفت:

ـ پس ببین من وسایلارو با ماشین می‌برم، تو زنگ بزن به آرون بیاد دنبالت.

از اینکه منو تو عمل انجام شده قرار می‌داد، دلم می‌خواست خفش کنم اما مجبور بودم انجامش بدم چون نگاه عرشیا روم بود، گوشی رو برداشتم و ناچار زنگ زدم به آرون، بعد یه بوق جواب داد:

ـ جونم باران؟

ـ آرون می‌تونی بیای دنبالم بریم خونت؟

آرون با تعجب پرسید:

ـ حالت خوبه باران؟ 

بی توجه به حرفش گفتم:

ـ آره میشه بیای؟

همون‌جوری متعجب گفت:

ـ آره ولی الان بابا و مامان و دارم می‌رسونم خونه ولی اوکیه سر راه میایم دنبالت.

خدا بگم مه‌لقا رو چیکار کنه، این دروغش کم بود حالا باید دوباره با عمو و زنعموم هم مواجه بشم...

تماس رو قطع کردم و نگاه خون‌بارم رو به مه‌لقا دادم، حیف که عرشیا هم بود. مه لقا با وسایلم راه افتاد و منم نشستم تا آرون بیاد.

همونطور که زیر چشمی حواسم به عرشیا بود به مه لقا هم پیام دادم:

- این چه کاری بود؟ حالا چیکار کنم؟ به آرون چی بگم؟

پروانه خانوم هم با یه سینی شربت به جمع ساکت ما پیوست، یه لیوان رو به دستم داد و مجبورم کرد بخورم. شربت خنک و دلچسبی بود ولی من تو موقعیتی نبودم که بتونم ازش لذت ببرم. با صدای پیامک موبایلم بازش کردم و همونطور که شربت رو میخوردم پیام رو خوندم.

بعد از حدود ده دقیقه بالاخره مه لقا جواب داده بود:

- من الان زنگ زدم به آرون براش همه چیز رو توضیح دادم؛ نگران نباش حله!

با خوندن پیام مه لقا با ایموجی چشمک کنارش شربتی که داشتم میخوردم به گلوم پرید. پروانه خانوم هول زده دوید سمتم، نفسم رفت و برگشت. حتی عرشیا هم نگران جلو اومده بود، حالم که بهتر شد عرشیا بی هیچ حرفی سر جاش برگشت و پروانه خانوم هم رفت تا صدقه بذاره. 

بی‌حال به صفحه گوشی خیره شدم، باورم نمیشه مه لقا این کار رو کرده باشه. حالا درسته که من به آرون علاقه ای ندارم و اون رو مثل برادرم میبینم ولی اون چی؟ اصلا دوست ندارم اون رو تو همچین موقعیتی قرار بدم. مطمئنم خیلی ناراحت شده

یک ربع بعد تصویر آرون تو صفحه نمایش آیفون نقش بست. برای آخرین بار پروانه خانوم رو بغل کردم و به سمت در رفتم. می‌خواست برای بدرقه‌‌ام تا در حیاط بیاد ولی نذاشتم. از کنار عرشیا که رد می‌شدم کمی مکث کردم و در نهایت بدون اینکه برگردم گفتم:

- خداحافظ رفیق دوران کودکی، خداحافظ.

خیلی سریع از حیاط گذر کردم. پشت در کمی مکث کردم، اضطراب به سراغم اومده بود؛ نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. آرون به ماشینش تکیه داده بود و کسی هم همراهش نبود!

آروم به سمتش رفتم و سر به زیر سلام کردم. اونم همونطور جوابم رو داد و درب جلو رو برام باز کرد.

وقتی سوار شدیم گفتم:

- پس عمو اینا کجان؟

کلافه گفت:

- اونا رو رسوندم. با شرایطی که مه لقا گفت بهتر بود اونا نباشن.

عرشیا بازم خودشو غرق تو گوشیش کرده بود و بهم نگاهی نمی‌کرد، بعد حدود نیم ساعت آیفون خونه زده شد و شهربانو در رو باز کرد، با دیدن عمو و زنعمو کنار آرون تو حیاط سرجام خشکم زد. آرون با ناراحتی نگام کرد و گفت:

ـ همرام بودن باران، شرمنده!

زنعمو با صدای بلندی رو به آرون گفت:

ـ پسره ی احمق تازه بابت ما عذرخواهی هم می‌کنه پیش این.

بعدشم رو به من با عصبانیت گفت:

ـ از وقتی که نیستی واقعا حس می‌کنم یه علف هرز

که یهو عمو رفت دستش رو ببره بالا که بزنه تو گوش زنعمو که آرون جلوشو گرفت، با غضب به زنعمو نگاه کرد و گفت:

ـ برو تو ماشین.

زنعمو تا رفت یه کلمه بگه، عمو فریاد زد:

ـ گفتم برگرد تو ماشین.

گوش هممون سوت کشید، عرشیا هم با این صدا بالاخره اومد بیرون. آرون دست زنعمو رو گرفت و به بیرون هدایتش کرد و بعد برگشت تو حیاط‌. تو چشمای عمو یه شرمندگی عظیمی موج میزد، وقتی اومد روبروم وایستاد اصلا به چشمام نگاه نمی‌کرد. و گفت:

ـ دخترم اصلا نمی‌دونم باید چی بگم! ولی از وقتی رفتی یه شب نیست که برادرمو تو خوابم نبینم، با دلخوری نگام می‌کنه. باران بیا دخترم برگردیم باهم، بخدا دیگه نمی‌ذارم کسی باهات اینجوری رفتار کنه، چه زن و بچه خودم

بعد با خشم به عرشیا نگاه کرد و گفت:

ـ چه یه پسر غریبه.

حرفاش به دلم نشست و مشخص بود از ته دله ولی دیر بود. من ازشون خیلی وقت بود که بریده بودم. عمو گفت:

ـ من بهت افتخار میکنم. کاری که تو کردی رو هر دختری انجام نمیده و واقعا هم حقش نیست که بعد اینهمه تلاش و کمک اینجوری باهاش رفتار بشه. بیا و قبول کن دخترم برگردیم خونه.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...