رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

چون به صورت مستقیم گفتن اینکه اجازه بده دستگاه ها رو از پدر و مادرت بردارن برام واقعا سخت بود، منم اگه جاش بودم نمی‌تونستم، دلم می‌خواست حتی شده تا صد سال زیر دستگاه بمونن ولی من بدونم که هستن و می‌تونم برم نگاشون کنم، صفحه چهارده کتاب رو باز کردم و روی این جملات شبرنگ کشیدم:

پس از پرواز رهایی قلب رنجورم را به قاب سرد سینه ای هدیه می بخشم تا هم نوای جسم دیگری سرود مهر را از نو بخواند و در عمق زلال هر آیه فریاد زند. هنوز هم …دوستت دارم ، گرچه دیگر نیستم. این قلب خسته، در نبود من… وارث ترانه ی، دوستت دارم خواهد ماند و تا همیشه این فریاد را بر لب می نشاند، گرچه بسی شکسته است.

بغض گلوم رو فشرد. تازه این کافی نیست اگه واقعا این پسری که این مدت واقعا بهش وابسته شدم رفیق بچگی‌ام باشه چی؟ نه اینکه چون فلج شده ناراحت باشم، از اینکه یجورایی تصادف با خانواده من سبب این اتفاق برای پدر و مادرش شد. عرشیا واقعا همیشه خوب بود اما تقریبا کینه‌ایی بود و تا اینجا که ازش فهمیدم یسری از رفتارها و حرکات از ذهنش زود پاک نمی‌شد.

تو همین فکرت بودم که یهو در اتاقم باز شد و عرشیا بلند گفت:

ـ نخوابیدی دختر خوشگل؟

لبخندی به چشمای قشنگش زدم، همیشه همینجوری صدام می‌زد. گاهی اوقات اونم برام کتاب می‌خوند، آهنگ می‌خوند و بعدش اگه می‌خوابیدم و پتو رو خودم نمی‌کشیدم، روم پتو می‌کشید. حتی بعضا خودم رو الکی به خواب می‌زدم که کنارم بشینه و چند دقیقه زل بزنه بهم...

عرشیا بشکن زد و با خنده گفت:

ـ به چی زل زدی؟ برانداز کردنم تموم نشد؟

با حرفش منم بلند بلند خندیدم، این آدم حتی اگه رفیق بچگی‌ام هم نبود، من بازم دوسش داشتم و دلم نمی‌خواست از دستش بدم. عرشیا صندلی رو حرکت داد و اومد داخل اتاق و خواست کتاب رو از زیر دستم بگیره که سریع بستمش، جا خورد و یهو گفت:

ـ چیکار می‌کنی؟ بزار ببینم چی می‌خونی؟!

خیلی عادی گفتم:

ـ ولش کن مهم نیست. پروانه خانوم اومده؟

به ساعتش نگاه کرد و اونم با تعجب گفت:

ـ نه اتفاقا این اولین باره که تا این موقع هنوز بیرونه، به تو نگفته داستان چیه؟!

با صدایی آروم گفتم:

- نمیدونم، نگرانم میکنه.

کتاب رو بغل کردم و به سمت کتابخونه رفتم، بین کتاب‌ها پنهانش کردم و یه کتاب دیگه برداشتم؛ الان بهترین فرصت بود.

به سمت تخت رفتم، نشستم و گفت:

-  بیا یه قرار قشنگ بذاریم.

عرشیا مشتاق گفت:

- چه قراری؟

نگاهم رو به کتاب تو دستم دادم و گفتم:

- من به کتاب خوندن خیلی علاقه دارم، تو هم صدای خیلی خوبی داری.

به نگاهم رو به چشم‌های عرشیا دادم، کتاب رو به سمتش گرفتم و گفتم:

- از این به بعد قبل از خواب من یه کتاب انتخاب میکنم، میریم تو آلاچیق حیاط، با دو تا لیوان چای و تو برام کتاب میخونی. آخرش هم در موردش صحبت میکنیم و رفتار شخصیت‌های داستان و منظور نویسنده رو تحلیل می‌کنیم و نظریه میدیم؛ قبول؟

عرشیا با لبخند نصفه نیمه ای کتاب رو از دستم گرفت و گفت:

- بگم نه که قهر میکنی، قبول؛ فقط...

دست به سینه شدم و اخم‌های درهم گفتم:

- فقط چی؟

عرشیا هم تخس گفت:

- چرا فقط تو کتاب انتخاب کنی؟ خب بعضی شب‌ها هم من کتاب انتخاب کنم تو بخون.

چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم:

- باشه، یه شب هایی هم مال تو.

 

با ویلچر رفت سمت کتابخونه و بنظرم از قصد همون کتابی که اون زیر گذاشتم رو انتخاب کرد، زرنگ تر از این حرفت بود که نفهمه دارم یه چیزو پنهان می‌کنم. کتاب رو برداشت و ورق زد و رسید به همون صفحه که هایلایتش کردم ، آب دهنم رو با ترس قورت دادم، برگشت سمتم و گفت:

ـ این جمله در مورده اهدای عضوه، درسته؟

سعی کردم عادی باشم و گفتم:

ـ آره.

کتاب رو بست و با تعجب به اسم کتاب نگاه کرد و زمزمه وار گفت:

ـ وجود من برای تو، تابحال نخونده بودنش.

خب خداروشکر، بنظر نمیاد که توجهش جلب شده باشه، دوباره کتاب رو گذاشت رو میز و اومد نزدیکم و گفت:

ـ حالا چرا اینقدر ترسیدی؟

خنده عصبی کردم و گفتم:

ـ برو بابا، از چی بترسم؟

چشماشو ریز کرد و گفت:

ـ بروووو بچه، من تو رو میشناسم.

خندیدم که یهو ببینیم رو گذاشت بین دستاش و قربون صدقه رفت. ماتم برد، این حرکت، برام آشنا بود.

تو مهدکودک وقتی با عرشیا قهر می‌کردم و می‌خواست که باهام بازی کنه، بینیم رو می‌کشید و قربون صدقه می‌رفت، منم بهش میگفتم از این حرکت بدم میاد و اونم از لجش بیشتر انجام میداد.

اون خودش بود، عرشیا بود. برای اینکه مطمئن بشم فقط یه راه وجود داشت.

دستشو پس زدم و مثل بچگیام گفتم:

ـ نکن از این حرکت بدم میاد.

این‌بار نوبت عرشیا بود که تعجب کنه، چندبار پلک زد و گفت:

ـ تو...تو همونی مگه نه؟ بهم راستشو بگو، فامیلیت چیه؟

عرشیا هم شک کرده بود. بغض گلومو فشرد. از اینکه بالاخره رفیق بچگیمو پیدا کردم اما اصلا دلم نمی‌خواست تو این وضعیت ببینمش. نتونستم طاقت بیارم و با گریه گفتم:

ـ خودمم، رفیقه بچگیام.

عرشیا هم با بغض لبخند زد و گفت:

ـ اولین باری که دیدمت از ذوقی که کردی، شک داشتم که دوست بچگیم‌ باشی اما بازم با خودم میگفتم مگه ممکنه بعد اینهمه سال یهویی اینجوری جلوی هم سبز شیم؟!

اشک شوقم رو پاک کردم و با خنده گفتم:

ـ یعنی هنوزم تو...

لبخند عمیقی زد و گفت:

ـ من هیچوقت تو رو از یادم نبردم، همیشه اون چهره خندون و زمانی که بابت یچیزایی ذوق می‌کردی تو ذهنم بود.

مکث کردیم، اومد نزدیکم و گفت:

ـ من همیشه بعد از اینکه از اون محله رفتیم، دلتنگت بودم باران، خواستم بارها بیام دم خونتون اما فکر کردم شاید کسی تو زندگیت باشه و منو از یادت برده باشی و این حس برات یچیز بچگانه بوده باشه.

خنده تلخی کردم و گفتم:

ـ اتفاقا منم همین حس رو راجب تو داشتم عرشیا.

با بغض ادامه داد و گفت:

ـ آخرین باری که اون اتفاق کذایی افتاد، دلم رو زدم به دریا تا بیام باهات خداحافظی کنم چون قرار بود کلا از این شهر بریم اما وقتی اومدم دم خونتون، همسایه‌هاتون گفتن که برای یه مدت رفتی خونه عموت.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...