QAZAL ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل بعدش باهم رفتیم پایین و دیدم یه ون مشکی بزرگ سر کوچه پارک کرده. آرون با تردید گفت: ـ باران زنه مافیا نباشه؟ خندیدم و گفتم: ـ چرت نگو آرون. تا نزدیکش شدیم، یه مرد هیکلی در رو باز کرد و ما رفتیم داخل. پروانه خانوم روبروم نشسته بود و با دیدن آرون یهو گفت: ـ یادم نمیاد منتظر شما بوده باشم! بفرمایید پایین لطفا. قبل اینکه آرون چیزی بگه گفتم: ـ آرون مثل برادرم میمونه پروانه خانوم. میخواد از شما مطمئن بشه. پروانه خانوم پوزخندی زد و گفت: ـ جای تو پیش من از پیش خانواده این پسر امن تره ولی حالا که خودت میخوای میتونه بیاد. آرون با تندی پرسید: ـ الناز شما رو از کجا پیدا کرده خانوم؟ پروانه خانوم با بی پروایی گفت: ـ من با خواهر ... کاری ندارم. رضا سوار شو. یهو آرون با فحشی که شنید میخواست به پروانه خانوم حمله کنه که محافظش محکم بازوشو گرفت تو دستش و آرون از درد باعث شد سرجاش بشینه. پروانه خانوم با انگشت اشاره بهش اشاره کرد و گفت: ـ اینجا فقط بخاطر حرف این دختر نشستی. حد خودت رو بدون پسر خوب. یجورایی ته دلم کیف میکردم که اینقدر بهم ارزش میداد. آرون با اینکه خون خونشو میخورد سعی کرد آروم بشینه، پروانه خانوم پشتی داد و پاشو انداخت رو پاشو گفت: ـ گرچه که تو برخلاف خانوادتی واسه همین این حرکتت رو به حساب غیرتت میدارم. پروانه خانوم هرکسی که بود، عمو اینارو کامل میشناخت یا واقعا هم راجب من خیلی خوب تحقیق کرده بود. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87/page/3/#findComment-7671 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 8 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل پروانه خانوم نگاهش رو به من دوخت و گفت: - خب، فکرهات رو کردی؟ انگشتهام رو میون هم قلاب کردم و نگاه مرددی به آرون که اخمهای درهمش نشون میداد هنوز هم عصبانیه انداختم. لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم: - خب راستش من... من باید بدونم که قراره دقیقاً اینجا چیکار کنم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87/page/3/#findComment-7676 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل همین لحظه رسیدیم دم در خونه و از ون پیاده شدیم، گفت: ـ باید از عرشیا مراقبت کنی و مهم تر از اون کاری کنی که با دنیا آشتی کنه و برای درمانش اقدام کنه. کنار استخر وایستاد و بهم نگاه کرد و گفت: ـ هم اینکه از لجبازیاش خسته نشی. آرون گفت: ـ مگه قراره تحمل کنه؟! اگه خسته شد چی؟ پروانه خانوم بهش نگاهی کرد و با یه بشکن از رضا خواست بیاد پیشش و بعدش گفت: ـ بعدش به منو باران مربوطه نه شما پسرخوب. بعدشم با چشاش از محافظش خواست تا آرون و بفرسته بیرون. آرون مقاومت میکرد تا که من گفتم: ـ آرون نگران نباش، من چیزیم نمیشه. خواهش میکنم سختش نکن. خلاصه که به زور آرون و از اونجا بیرون کرد و بعد رو بهم گفت: ـ مجبور بودم اینکارو کنم، شاید جلوی عرشیا هم واکنش بدی نشون میداد. گفتم: ـ تا عادت کنه طول میکشه. خواهش میکنم باهاش بد تا نکنین، مثل برادرمه. پروانه لبخند زد و گفت: ـ حتما 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87/page/3/#findComment-7677 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 7 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل یکی از محافظها در عمارت رو برامون باز کرد و ما وارد عمارت شدیم. از راه سنگفرشی گذشتیم و همون زن که روز قبل در رو برای من باز کرده بود جلوی ورودی انتظارمون رو میکشید. جلوتر که رفتیم متوجه رنگ پریدهی زن و چشمان وحشت زدهاش شدم. پروانه خانوم هم انگار متوجه پریشان حالیاش شده بود که پرسید: - چیشده شهربانو؟ زن که پروانه خانم شهربانو صدایش کرده بود با منومن گفت: - آ... آقا عرشیا... پروانه خانم اخم درهم کرد. - عرشیا چی؟ شهربانو خانم با لکنت ادامه داد: - آ... آقا عرشیا... باز ه... همهی اتاقشون رو بهم ریختن. پروانه خانم پوفی کشید. - اینکه چیز تازهای نیست. - نه آخه... پیش از آنکه شهربانو حرفش رو تموم کنه پروانه خانم وارد عمارت شد و من هم پشت سرش وارد شدم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87/page/3/#findComment-7679 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 7 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل با ورودم به عمارت صدای داد و فریادی رو از طبفهی بالا که اتاق پسر عرشیا نام در آن قرار داشت شنیدم. پروانه خانم با شنیدن صدای داد و فریادها به قدمهایش سرعت داد و منی که بلاتکلیف و ترسیده همانجا ایستاده بودم هم به دنبالش روانه شدم. به طبقهی بالا که رسیدیم تمام خدمه وحشت زده و گوش به زنگ دم اتاق عرشیا ایستاده بودند. پروانه خانم خدمه را کنار زد و در درگاهیِ اتاق ایستاد و با ناباوری نام عرشیا را صدا زد. با دیدن چهرهی مبهوتش با کنجکاوی سرک کشیدم و از دیدن وضعیت اتاق برق از سرم پرید. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87/page/3/#findComment-7680 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 7 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل (ویرایش شده) تمام کف اتاق از کتابهای ورق ورق شده و پاره پر شده بود و تمام وسایل شکستنی مثل گلدان، شیشهی عطر و آینه خرد و شکسته شده بودند. از همه بدتر وضعیت خود عرشیا بود که بر روی زمین نشسته و در دستان زخمی و خونیاش چند تکه از آینه را میفشرد. پروانه خانم که به خودش آمد شهربانو را با فریاد صدا زد و خودش با احتیاط پا به درون اتاق گذاشت. ویرایش شده 7 ساعت قبل توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87/page/3/#findComment-7681 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پروانه خانوم کنارش نشست و با ناراحتی گفت: ـ پسرم چرا اینطوری میکنی؟ پسره که پشتش به من بود محکم دستش رو از دست پروانه خانوم کشید بیرون و گفت: ـ ولم کن، من این وضعیت و نمیخوام. چرا گذاشتی زندم کنن؟؟ چرااا؟؟ نمیتونستم نسبت بهش بیتفاوت باشم. بغض صداش دلم رو لرزوند. رفتم تو اتاق و کنارش نشستم و گفتم: ـ منم وقتی خانوادم رو از دست دادم، دلم نمیخواست زنده باشم. یهو چرخید سمتم. واسه اولین بار قیافش رو دیدم. موهای بور با ریش بلند بور و پوستی سفید اما چشماش. چشماش برام خیلی آشنا بود، همینجور خیره به قیافش بودم که ازم با صدای آروم پرسید: ـ تو هم... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آره منم خانوادم رو از دست دادم. یکم کمرش رو جابجا کرد و با کنجکاوی ازم پرسید: ـ چطوری؟ لبخندی بهش زدم و دستم رو دراز کردم و گفتم: ـ اول باهم آشنا بشیم؟ پوزخندی زد و گفت: ـ دست بردار بابا فقط چون تو دلت به حالم سوخته. پریدم وسط حرفش و خیلی عادی گفتم: ـ دلم چرا باید برات بسوزه؟ فقط بخاطر اینکه یکم شلختهایی اعصابم خورد شد. بعدش شروع به جمع کردن وسایلش کردم. متوجه بودم که هم پروانه و هم عرشیا با تعجب نگام میکنن. سعیم بر این بود که نزارم حس کنه که دلم براش سوخته. یهو نگاش کردم و گفتم: ـ خب کمک کن دیگه. اینقدر متعجب نگام میکرد که خندم گرفت. فکر کنم که من اولین کسی بودم معلولیتش رو به روش نیوردم و باهاش مثل آدمای عادی برخورد کردم. زیرچشمی نگاش کردم و گفتم: ـ ببین عرشیا از این به بعد اگه بریز و بپاش کنی، مجبوری خودت همه وسایلات رو جمع کنی. بهت کمک نمیکنما. خندید ولی چیزی نگفت. پروانه خانوم بهم چشمکی زد و زیر لب گفت که برم بیرون. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87/page/3/#findComment-7704 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل وقتی رفتم بیرون، مجال نداد و محکم بغلم کرد و گفت: ـ تورو خدا برامون فرستاده. خندیدم و گفتم: ـ خوشحالم که تونستم کمک کنم. گفت: ـ کمک چیه! معجزه کردی. اولین بار بود که عرشیا نسبت به یه نفر گارد نگرفت و خواست باهاش آشنا بشه، بقیه آدما رو ندیده رد میکرد. گفتم: ـ خواهش میکنم، کاری نکردم که. اومد نزدیکم و گفت: ـ باران حالا که عرشیا هم باهات ارتباط برقرار کرده، ازت میخوام که برای همیشه اینجا بمونی. گفتم: ـ ولی عموم. پرید وسط حرفم و گفت: ـ اونا هیچ کاری نمیتونن بکنن، من اجازه نمیدم. با تردید گفتم: ـ قیم من عمومه. گفت: ـ تو هیجده سالت گذشته بعدشم اگه من شکایت کنم و تو هم آزار و اذیت زنعموت رو بگی، عمرا دادگاه حق رو به اونا بده. من وکیلم یه آدم گردن کلفتیه که عموت دهن وا نکرده، میبلعتش. از حرفش خندم گرفت، ادامه داد: ـ اینجا راحتی، عین خونه خودت بدون. میتونی دوستات رو دعوت کنی، کلاسایی که دوست داری بری حتی یه کارگر مخصوص به خودت رو داری و لازم نیست مدام تو آشپزخونه باشی. پیشنهادش خیلی وسوسم کرد، راستش خدا یه فرصت به این خوبی پیش روم گذاشته بود و لازم نبود که با پا پسش بزنم و دوباره برگردم به اون خونهی عذاب. فقط دلم برای آرون تنگ میشد همین. پروانه خانوم ازم پرسید: ـ خب نظرت چیه؟ گفتم: ـ قبوله فقط قبلش من برم خونه وسایلم رو بیارم و دستم رو گرفت و برد تو اتاق بغل عرشیا و گفت: ـ اینجا اتاق توعه. لباس و هرچیزی که لازم داشته باشی اینجا آمادست. از امروز هم دستمزد کارت رو میگیری، نگران نباش. به اتاق نگاه کردم، اندازه نصف هال خونه زنعمو اینا بود، تو اتاق حمام شخصی داشت و به تخت بنفش وسط بود و دیوارهای اتاق هم با کاغذ دیواری های سه بعدی بنفش کار شده بود. رو میز آرایش کلی کرم و لوازمات پوستی و عطرهای مختلف بود. با تعجب گفتم: ـ کل این اتاق ماله منه؟ پروانه خانوم اینقدر خوشحال بود که با اون همه جدیتش یهو لپم رو کشید و گفت: ـ آره عزیزم، چیزی خواستی به من یا شهربانو بگو حتما. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%86-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87/page/3/#findComment-7705 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.