رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

با لبخندی از اتاقم بیرون رفت. بارها سعی کرده بود که به صورت غیر مستقیم عشقش رو بهم ابراز کنه اما من مدام بحث رو عوض می‌کردم چون آرون و فقط به چشم برادر می‌دیدم. اونم بعد از یه مدت دیگه به روی خودش نیورد اما هیچوقت هم رفتارش رو با من تغییر نداد. 

یه دو ساعتی گذشت که با شادی زنعمو از رو تختم بلند شدم و فهمیدم که عمو رفته دنبال ترمینال و با الناز برگشتن خونه. رفتم پایین تا بهش خوشآمد بگم و بغلش کنم اما اون مثل همیشه با بی روحی فقط دستشو دراز کرد. عمو رو بهش با احمدی گفت:

ـ دخترم این چه وضعه سلام علیک گردنه؟

تا رفت چیزی بگه، زنعمو محکم بغلش کرد و رو به عمو گفت:

ـ رضا دخترم رو اینقدر اذیت نکن، تازه برگشته خستست قربونش برم.

بعد صورت الناز رو بوسید و رو به من با لحن جدی پرسید:

ـ اتاق الناز آمادست دیگه باران؟

دم عمیقی از هوا می‌گیرم و با لبخندی مصنوعی میگم:

- درب اتاق الناز قفله و کلیدش هم همیشه همراه خودشه زنعمو، بهتون گفته بودم.

زنعمو اخم‌هاش رو تو هم کشید و با لحن مخصوص به خودش گفت؛

- تو کِی گفتی؟ الان دختر عزیزم خسته رسیده چیکار کنه؟

عمو برای جلوگیری از ادامه بحث دست انداخت دور کمر الناز و همونطور که اون رو به سمت پله ها هدایت میکرد گفت:

- کسی که تو اتاق نرفته، الناز هم که زمان زیادی از ما دور نبوده پس اتاقش تمیزه؛ نبود هم اینجا اتاق خالی داریم.

 

ویرایش شده توسط shirin_s

بعد از رفتن عمو زن عمو چشم غره‌ای به من رفت و به سمت آشپزخونه به راه افتاد. نفسم رو با کلافگی فوت کردم. می‌دونستم که حالا و با وجود الناز اوضاع برام سخت‌تر میشه و باز این رو هم می‌دونستم که چاره‌ای جز تحمل ندارم. 

- باران بیا چایی دم کن.

با صدای زن عمو از فکر بیرون اومدم و با گفتن نچی که اوج کلافگیم رو می‌رسوند به سمت آشپزخونه رفتم تا برای دختر عموی عزیزم چای دم کنم.

ویرایش شده توسط سایه مولوی

همونطور که انتظار داشتم بالاخره الناز زمان و مکان مناسب خودش رو پیدا کرد و طبق برنامه همیشگی‌اش موقع چای خوردن با ناز و ادا گفت:

-  وای مامان نمیدونی چقدر دلم برای همه تنگ شده، دلم می‌خواد ببینمشون؛ دعوتشون میکنی؟

تهش هم برای عمو چشماش رو گربه‌ای کرد و حالا دوباره منم و یه عالمه کار برای مهمونی...

به خدا که اگه ذره‌ای دلتنگ خانواده باشه، همه‌اش به خاطر پسر داییشه، زنعمو هم خوب میدونه و حسابی کمکش میکنه.

زنعمو خندید و گفت:

ـ قربون دختر بامحبت خودم برم من، چشم پس فردا همه رو دعوت می‌کنم.

آرون سریع گفت:

ـ مامان دور منو خط بکش، من نیستم.

زنعمو سریع گفت:

ـ آرون دوباره شروع نکن.

آرون سوییچ ماشینو از رو میز عسلی گرفت و عمو ازش پرسید:

ـ بعد قرنی اومدی خونه، خانواده دور هم جمع شدیم الان میخوای بری؟

آرون پوزخندی زد و گفت:

ـ حوصله‌ی این خانواده‌ای مثلا خوشحال رو ندارم

تا عمو رفت چیزی بگه، الناز با حرص گفت:

ـ الان چون من اومدم داره برام ناز می‌کنه.

آرون هم با جدیت گفت:

ـ باز دهن منو باز نکن الناز

کلافه دستی به چتری‌های روی پیشونیم کشیدم. حالا و با وجود الناز دیگه آرامش توی این خونه معنایی نداشت و من داشتم فکر می‌کردم که چطوری قراره نزدیک به یک ماه این دختر رو تحمل کنم؟ 

- بس کنین بچه‌ها. من داییتون رو دعوت می‌کنم، آرون تو هم میای وگرنه دیگه اسمت رو هم نمیارم.

- ولی ماما...

زن عمو وسط حرف آرون پرید:

- مامان بی مامان. من دعوتشون می‌کنم تو هم باید بیای.

آرون پوفی کشید وبه ناچار سر تکون داد. می‌دونستم که تحمل اون خانواده و بیشتر از همه زیبایی که مدام می‌خواست خودش رو یجوری آویزونِ آرون کنه براش سخت بود. برای من هم تحمل زانیار با اون نگاه هیزش سخت بود ولی خب چه میشد کرد وقتی کسی جرات حرف زدن روی حرف زن عمو رو نداشت؟

داشتم می‌رفتم تو اتاقم که که زنعمو گفت:

ـ باران سفره رو آماده کردی؟

عمو جای من گفت:

ـ بچه خسته شده فریبا.

زنعمو یه چشم غره‌ای بهش داد و بلند شد و گفت:

ـ خودم حاضر میکنم.

الناز هم بلند شد و گفت:

ـ منم بهت کمک می‌کنم مامان.

زنعمو گفت:

ـ نه دخترم تو خسته راهی، برو استراحت کن. منو باران آماده می‌کنیم.

تو دلم گفتم یجوری میگه انگار من دانشگاه نمیرم و خسته نمی‌شم!اما بازم طبق معمول سکوت کردم و چیزی نگفتم.

مستقیم رفتم تو آشپزخونه که زنعمو آروم بهم گفت:

ـ واسه فردا خورشت آلو با قورمه‌سبزی می‌خوام بار بزارم. میخوای امشب درست کن که فردا کارت زیاد نباشه.

با کمی اعتراض گفتم:

ـ اما من فردا تا چهار دانشگاهم.

زنعمو گفت:

منم فردا وقت پدیکور و ماساژ دارم. غروب برنج رو خودم میزارم.

میخواستم بگم زحمت بکشی ولی باز نگفتم. بازم مجبور بودم کلاس آخرو بپیچونم‌. مشروط شدن ترم قبلمم بخاطر کارای بی‌وقت زنعمو بود. خدایا یعنی میشه من یه کاری پیدا کنم و از پس خودم بربیام و از این خونه لعنتی که برام مثل عذاب می‌مونه راحت بشم؟! 

واقعا کاش همراه خانوادم منم می‌مردم و این‌همه رنج و عذاب و تحمل نمی‌کردم.

من نمی‌فهمم میگه میخوام خورشت آلو با قورمه سبزی درست کنم بعد میگه میخوای امشب درست کن که فردا کارت زیاد نباشه!

خب مگه نمیگی می‌خوام درست کنم؟

خدا همه رو شفا میده ولی کاش یه وقت وی‌آی‌پی برای این زن می‌داد.

اصلا از همین هفته شروع می‌کنم خدا رو چه دیدی شاید تونستم یه کاری پیدا کنم حتی شده تو خونه، دیگه تایپ که از دستم برمیاد.

یادمه یکی از دخترای دانشگاه مشغول یه همچین کاری بود میتونم از اون هم کمک بگیرم.

ویرایش شده توسط shirin_s

با بغض سفره رو پهن کردم اما یه لقمه از گلوم پایین نرفت. آرون یهو ازم پرسید:

ـ باران چرا نمی‌خوری؟

سریعا به قاشق ماست گذاشتم تو دهنم و گفتم:

ـ چرا دارم میخورم دیگه.

الناز پوزخند زد و گفت:

ـ هنوزم پر ادایی! واسه جلب توجه یه کار دیگه بکن.

عمو یهو زد رو میز با تحکم رو به الناز گفت:

ـ غذاتو بخور.

زنعمو یهو با عصبانیت گفت:

ـ چته رضا؟ چی گفت مگه بچم؟

عمو با حرص زنعمو رو نگاه کرد و چیزی نگفت. الناز خانومم مثلا ناراحت شد و سریع رفت بالا. منم چون می‌دونستم بعدش زنعمو میخواد بهم تیکه بندازه، بشقابمو گذاشتم تو سینک و آروم داشتم میرفتم بالا که صداشونو از پایین شنیدم

 

عمو با صدای بلندی که سعی می‌کرد کنترلش کنه گفت:

ـ دلیل نمی‌شه اگه این دختر حرفی نمیزنه تو الناز سوارش بشین که. دخترت هم زیادی زبونش بلند شده فریبا.

آرون پشت بند عمو گفت:

ـ گل گفتی بابا. رسما دارین شکنجش میدین، گناه داره. بجز ما تو این دنیا دیگه کیو داره؟

از حرفای آرون حتی دلمم به حال خودم سوخت. اشکامو پاک کردم و دویدم و رفتم سمت اتاقم. از بالا بازم فقط صدای داد و بیداد و کولی بازی های زنعمو میومد. دیگه از این وضعیت کلافه شده بودم، فردا هرطوری شد باید یه کار برای خودم دست و پا می‌کردم تا دیگه منت اینا روی سرم نباشه.

با خستگی و حرص پشت میز نشستم و کتابم رو باز کردم تا کمی درس بخونم، اما مگه فکر مشغولم می‌گذاشت. فکر پیچوندن دانشگاه و تحمل مهمونیِ فردا یک‌طرف و فکر کاری که می‌خواستم بکنم هم از طرف دیگه فکرم رو مشغول کرده بود. دلم می‌خواست یه کار خوب پیدا کنم تا دستم تو جیب خودم باشه و زیر منت عمو و زنش نباشم و از طرفی هم می‌دونستم اگه زن عمو بفهمه اجازه‌ی کار کردن رو بهم نمیده برای همین هم قصد داشتم پنهونی دنبال کار بگردم تا شاید بعداً بتونم توی عمل انجام شده بذارمش و اجازه بده برم سر کار.

تا در اتاقمو باز کردم، الناز پشت سرم وارد شد و گفت:

ـ الان داری مظلوم نمایی میکنی؟؟

اشکامو پاک کردم و گفتم:

ـ الناز برو تو اتاقت. الان اصلا حوصلت رو ندارم.

خندید و گفت:

ـ دل به دل راه داره.‌ ولی حواستو جمع کن که فردا برای پسرداییم عشوه بیای من می‌دونم و تو.

الان موقعیت خوبی بود، الناز می‌تونست بهم کمک کنه، سریع گفتم:

ـ دلت میخواد از دستم خلاص بشی؟

الناز دست به سینه وایستاد و گفت:

ـ آره حتی دلم میخواد دفعه بعدی که اومدم اصلا ریختتو نبینم.

رفتم نزدیکش و کشوندمش تو اتاقم و در رو بستم. سریع گفت:

ـ داری چیکار می‌کنی ؟

گفتم:

ـ پس باید بهم کمک کنی.

با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ منظورت چیه؟

رو صندلی نشستم و گفتم:

ـ اگه یه کار خوب پیدا کنم و عمو اینا نفهمن، تو اولین فرصت که پولامو جمع کردم از اینجا میرم. بهت قول میدم.

الناز نگام کرد و وقتی دید مصمم گفت:

ـ باشه، بهت خبر میدم.

لبخند تلخی زدم و گفتم:

ـ ممنون.

الناز رو از تاق بیرون کردم و این‌بار با حالی بهتر پشت میز نشستم.

فردا میتونه روز بهتری باشه، میشه بهش امیدوار بود.

ویرایش شده توسط shirin_s

با سر و صدایی که از طبقه‌ی پایین می‌شنیدم چشمام رو باز کردم. خمیازه‌ای کشیدم و خواستم به بدنم کش و قوسی بدم که دردی توی کمر و گردنم پیچید. دست به گردنم گرفتم و آخی گفتم. کمی که خواب از سرم پرید متوجه شدم که شب قبل درحالی که مشغول درس خوندن بودم پشت میز به خواب رفتم و حالا عجیب هم نبود که اینطوری گردن درد داشته باشم.

با درد از جام بلند میشم و در رو باز میکنم، از بالای پله‌ها نگاهی به پایین ميندازم. زنعمو چندنفر رو برای تمیز کردن خونه آورده، خداروشکر.

آروم‌آروم از پله ها پایین میرم زنعمو که مشغول امر و نهی به خانم‌هاست تا چشمش به من میخوره بی‌خیال غر زدن سر اونا میشه و سراغ من میاد و دست به کمر پایین پله‌ها می‌ایسته:

- ساعت خواب باران خانوم؟ چه عجب منت گذاشتی سر ما و بیدار شدی.

گفتم:

ـ خورشت ها رو دیشب آماده کردم تو یخچاله. الآنم با اجازتون باید برم دانشگام دیر میشه.

بعدش از آشپرخونه اومدم بیرون که پشت سرم مدام می‌گفت:

ـ زود برگرد. کلی کار داریم.

در هال و که باز کردم یهو صدای الناز و از پشت سرم شنیدم که می‌گفت:

ـ باران صبر کن منم باهات بیام 

تو دلم یه بسم الله ایی گفتم و بعدش فهمیدم لابد بابت کاریه که بهش سپردم.

سریع از پله ها اومد پایین که زنعمو بهش گفت:

ـ دخترم کجا میخوای بری؟

صورت زنعمو رو بوسید و گفت:

ـ مامان باید برم یه دو تا شال برای لباسم بخرم، بعدازظهر دیگه وقت ندارم.

بعدش با زنعمو خداحافظی کرد و با من اومد بیرون. داشتم کفشامو می‌پوشیدم که گفت:

ـ برات یه کار پیدا کردم.

با شادی گفتم:

ـ جدی؟

یه ورقه از تو جیب لباسش درآورد و گفت:

ـ یه خونست سمت زعفرانیه، ساعت ده خانوم فتحی منتظرته.

با تعجب گفتم:

ـ این دیگه چه کاریه که تو خونست؟! اونم یه خونه سمت بالاشهر!!

پوزخندی زد و گفت:

ـ ببخشید که دیگه تو شرکت و در حد تو نتونستم برات کار پیدا کنم. 

گفتم:

ـ خب آخه این چه کاریه؟ اینم نپرسیدی؟ اصن کی برات پیدا کرد این کارو؟

از پله ها رفت پایین و گفت:

ـ به اونش کاری نداشته باش، مهم اینه من وظیفمو انجام دادم، بقیش با توعه.

مردد به کاغذ تو دستم نگاه کردم. یعنی باید برم؟کارای این دختر قابل اعتماده؟ شاید نباید ازش کمک میگرفتم. تا آخر زمان دانشگاه حواسم به هیچ درسی نبود و همه فکرم دور اون کاغذ و آدرس می‌گشت.

یهو یه فکری به ذهنم رسید گوشیم رو برداشتم و با آرون تماس گرفتم:

- الو؟ آرون؟

- الو؟ سلام باران خانوم؛ آفتاب از کدوم طرف دراومده؟

به ساعت مچی‌ام نگاه میکنم چیز زیادی تا کلاسم نمونده:

- سلام، آرون من کلاسم داره شروع میشه زنگ زدم مطمئن بشم امشب میای دیگه؟

آرون بعد از مکث کوتاهی گفت:

- چطور؟

همونطور که از کیفم رو برداشتم و به سمت کلاسم راه افتادم گفتم:

- کارت دارم، میای دیگه؟

- وقتی باران خانوم بخواد بله میام.

خوشحال با گفتن "پس میبینمت" ازش خداحافظی کردم و وارد آخرین کلاس امروز شدم. باید امشب درموردش باهاش صحبت می‌کردم و ازش کمک میگرفتم، اون میتونست خیالم رو راحت کنه که این کار درسته یا نه.

ویرایش شده توسط shirin_s

اما بازم دلم طاقت نیورد، حوصله اون جمعو آدمای داخلشو نداشتم. بهرحال ریسکو به جون خریدم و بعد از کلاس عمومیم سوار مترو شدم و رفتم سمت زعفرانیه. می‌خواستم ببینم الناز چه کاری برام پیدا کرده بود. بعد حدود یک ساعت رسیدم دم در یه قصر. خونشون حداقل پنج برابر خونه عمو اینا بود. بسم الله ایی گفتم و با ترس زنگ در رو زدم و بدون اینکه کسی جواب بده وارد شدم. یه حیاط بزرگ با کلی درختای کاج و یه استخر وسط حیاط بود. مشخص بود هر کسی که هست خیلی مایه داره. تابی هم گوشه حیاط وصل بود. آروم آروم همون‌طور که به جزییات نگاه می‌کردم رفتم بالا که در باز شد و یه زن میانسال که اول از همه لاکای قرمزش نظرمو جلب کرد بهم با جدیت سلام کرد. داشتم کفشامو درمی‌آوردم که گفت:

ـ نمی‌خواد بفرمایید داخل الان خانوم می‌رسن.

وااا!! یعنی این صاحب اونجا نبود؟؟ بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل. حقیقتا شبیه هتل پنج ستاره بود این خونه. هیچ صدایی از داخل نمیومد جز اینکه بعد از چند دقیقه صدای پاشنه کفش شنیدم. برگشتم سمت پله و دیدم یه خانوم همسن و سال زنعمو اما کمی لنگان لنگان داره میاد پایین. خانومه لبخندعمیقی بهم زد و گفت:

ـ بفرما دخترم رو بشین.

وایب خوبی ازش گرفتم. تو نگاه اول مهربون بنظر می‌رسید. وقتی نشستم بهم گفت:

ـ دخترم چی میخوری برات بیارم؟

آخرین بار مامانم منو دخترم صدا زده بود. الهی بمیرم براش. یهو از فکر اومدم بیرون و گفتم:

ـ چیزی نمیخورم مرسی.

دستاشو زد بهم و گفت:

ـ پس بریم سر اصل مطلب. برای کار اومدی اینجا درسته؟

سرمو به نشونه تایید تکون دادم و ادامه داد و گفت:

ـ ببین اینجا همه چیز برات فراهمه، اگه بتونی ازش مراقبت کنی و کاری کنی با دنیا آشتی کنه، همه کاری برات می‌کنم. برام خیلی ارزشمنده.

گنگ نگاهش میکردم. تا قبل حرفاش فکر میکردم باید کارگری کنم اما این زن راجب چیزه دیگه‌ای حرف می‌زد. اون خانوم میانسال براش قهوه ایی‌ آورد و یه لب خورد و گفت:

ـ یکی از کارمندام بهم گفت که خیلی به این کار احتیاج داری. حس میکنم تو میتونی باهاش کنار بیای برخلاف بقیه.

دوباره جرعه‌ای قهوه خورد، این‌بار من پرسیدم:

ـ ببخشید ولی چه

یهو وسط حرفم بلند شد و با لبخند بهم گفت:

ـ بیا با پسرم آشنات کنم.

یا خدا! این چی داشت میگفت؟! یهو با جدیت گفتم:

ـ ببخشید من اصلا نمی‌فهمم شما راجب چی حرف میزنین!؟

گفت:

ـ صبور باش، بیا بالا.

آروم آروم پشت سرش برخلاف عقلم که می‌گفت از اینجا برو بیرون، رفتم بالا. بالا چهار تا اتاق بود که در همشون بسته بود. در اتاق روبرو رو باز کرد. اولین چیزی که دیدم یه پسری بود که پشت به ما روی ویلچر تو بالکن نشسته بود. اتاقش نامرتب و یسری از کفشاش رو زمین پخش و پلا بود. دلم یهو کباب شد. خانومه گفت:

ـ با هیچکس کنار نمیاد، آخرین پرستارشم دیروز ازش عاصی شد و گذاشت رفت.

در رو بستم و آروم بهش گفتم:

ـ ببینین، من بابت کار دیگه‌ایی اومده بودم اینجا. من میخواستم هر چی سریع‌تر پول دربیارم و بعلاوه اینکه نه پرستارم

یهو دوباره وسط حرفم گفت:

ـ میدونم، باران اکبری متولد ۷۹. لیسانس مدیریت صنایع داری و پدر و مادرت رو تو سن پانزده سالگی توی تصادف از دست دادی و پیش خانواده عموت زندگی می‌کنی.

فیوز از کله‌ام پرید! کل  شجرناممو درآورده بود. چطور ممکنه؟! با لکنت گفتم:

ـ شما منو میشناسین؟ الناز بهتون اینارو گفته؟

با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ من الناز نمیشناسم ولی کسی که پیشم بابت کار بخواد بیاد، قبلش خوب راجبش تحقیق می‌کنم می‌دونم هم که تو به این کار احتیاج داری.

گفتم:

ـ آخه من مگه چیزی از پرستاری می‌دونم که از این آقا 

گفت:

ـ عرشیا.

دوباره تعجب کردم و گفتم:

ـ چی؟

گفت: 

ـ اسمش عرشیاست.

یهو دلم رفت پیش عرشیا دوست بچگی خودم، میخواستم مثل فیلم ترکی بگم این همون عرشیاست که تو دلم یه خفه‌شویی به خودم گفتم. بعدشم یادمه تو بچگی چندین بار خونشون رفته بودم. نه خونشون اینجا بود و نه مادرش این خانومه بود. دستام رو گرفت و گفت:

ـ ببین اگه به پسرم کمک کنی، هرچی بخوای بهت میدم. دیگه لازم نیست برگردی خونه عموت. میتونی اینجا زندگی کنی. هیچکس هم نمی‌تونه کاری باهات داشته باشه.

حرفاش به دلم نشست ولی آخه مگه من میتونستم؟! مگه به همین راحتی بود؟ دوباره در رو باز کرد و گفت:

ـ می‌خوای باهاش آشنا شی؟

سریع گفتم:

ـ اگه اجازه بدین می‌خوام یکم فکر کنم، فردا بهتون جواب میدم.

کارتشو از تو جیبش درآورد و گفت:

ـ پروانه هستم. اگه جوابت مثبت بود بهم زنگ بزن، رانندمو بفرستم دنبالت.

سری تکون دادم و باهاش خداحافظی کردم و پله ها رو دوتا یکی کردم و رفتم بیرون.

درحالی که غرق فکر بودم با اتوبوس خودم رو به خونه رسوندم. باید با آرون حرف می‌زدم. کاری که قرار بود انجامش بدم یه کار معمولی نبود و من نمی‌تونستم بدون فکر قبولش کنم. مراقبت از یه پسر فلج اصلاً کار راحتی نبود. کلید انداختم و وارد حیاط شدم. یروصدایی که از داخل خونه می‌شنیدم مطمئنم کرد که مهمون‌ها تشریف آوردن و من امیدوار بودم زن عمو به‌خاطر دیر کردنم سرم غر نزنه چون به هیچ وجه حوصله اون و مهمون‌هاشون رو نداشتم.

سلام علیک سرسری کردم و بدون اینکه زنعمو روم زوم بشه رفتم بالا و به الناز اشاره کردم تا بیاد تو اتاقم. مقنعمو درآوردم انداختم رو تخت که الناز اومد و پرسید:

ـ چی شد رفتی؟

با عصبانیت بهش گفتم:

ـ کاری که برام پیدا کردی این بود؟؟ مراقبت از یه پسر فلج؟ مگه من پرستارم؟

خیلی عادی گفت:

ـ خب حالا چقدر بهت برمیخوره!! عزیزم وقتی دنبال پول خوبی باید عواقبشم تحمل کنی.

بازم با عصبانیت گفتم:

ـ موضوع عواقبش نیست‌ منتها من این کاره نیستم.

الناز اومد نزدیکم و گفت:

ـ برای خلاص شدن از اینجا مجبوری دخترعمو. وگرنه تا آخر عمرت باید بیخ خانواده ما باشی. مطمئن هم باش جای دیگه همچین پولی بهت نمیدن.

حرفاش منطقی بود. همین که قیافه نحس اینو مادرشو تحمل نمی‌کردم، می‌ارزید واقعا. ولی بازم بهش گفتم:

ـ کی این‌ کارو بهت پیشنهاد داد؟

تا رفت حرفی بزنه، آرون وارد اتاق شد و گفت:

ـ بچها مامان دهنم رو سرویس کرد، کجایین؟

الناز با حالت طلبکارانه گفت:

ـ آخه خوبی هم به دخترعموت نیومده.

بعدش هم با عصبانیت رفت بیرون و در رو محکم بست. آرون با تعجب بهم گفت:

ـ این چی میگه باران؟

صورتم رو گرفتم بین دستام و تمام ماجرا رو از اول براش تعریف کردم. آرون با عصبانیت بلند شد و دستی بین موهاش کشید و گفت:

ـ باران دیوونه شدی؟ بزار امشب خودم تکلیف الناز رو روشن میکنم. خیلی پررو شده.

دستش رو کشیدم و سعی کردم مانعش بشم و گفتم:

ـ آرون توروخدا همه چیزو خراب نکن. هنوز هیچی مشخص نیست.

آرون چشاشو ریز کرد و رو بهم گفت:

ـ باران نکنه که می‌خوای قبول کنی؟

به چشاش نگاش کردم و با بغض گفتم:

ـ آرون می‌دونی که تو رو خیلی دوست دارم ولی تو این خونه فقط تویی که دلت میخواد من اینجا باشم. خودت می‌دونی که چقدر از سرکوفتهای مادرت و خواهرت خسته شدم. بعضی اوقات که خونه‌ایی، داری تیکه هاشونو میبینی اما به احتمال زیاد قبول کنم. از سربار بودن خسته شدم.

آرون کلافه از اینکه حق با منه گفت:

ـ باران ولی

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ میدونم که درک می‌کنی و نمی‌ذاری بیشتر از این اذیت بشم.

آرون گفت:

ـ آخه از کجا می‌دونی اونجا اذیت نمی‌شی؟ بعدشم بابام قیم توعه. مطمئن باش ولت نمی‌کنه.

اشکامو پاک کردم و گفتم:

ـ تا اون موقع یه کاری می‌کنم ولی مطمئن باش عمو هم از جواب پس دادن به زن و بچش خسته شده. خیالش راحت تره.

آرون با اینکه راضی نبود ولی گفت:

ـ هر وقت میخوای بری، منم باهات میام. تنهات نمیذارم.

لبخندی عمیق زدم و بهش نگاه کردم. بعضا شک می‌کردم که این پسر رو زنعمو بدنیا آورده باشه بس که خوب بود و شبیهشون نبود. 

اینقدر تو فکر بودم که اصلا به چشم غره‌های زنعمو توجهی نمی‌کردم. النازم که یسرع در حال عشوه ریختن برای پسردایی بود و بقیه هم مشغول حرف زدن بودن. فقط من تو اون جمع تنها نشسته بودم و به اون خونه و پروانه خانوم و اون پسره فکر می‌کردم. 

اون شب اینقدر این پهلو اون پهلو کردم که بالاخره خوابم برد. ندای ته دلم بهم می‌گفت هرچند کار سختی بود اما به سختی و عذاب این خونه و خانواده می‌ارزید. علاوه بر اون ثوابم داشت. پروانه خانوم زن مقتدری بود اما مثل زنعمو بنظر نمی‌رسید و واقعا حرفاش از ته دل بود. 

با اینکه شب دیر خوابیدم اما صبح زود از خواب بیدار شدم و پاورچین پاورچین رفتم سراغ اتاق آرون و دیدم که اونم بیدار شده و داره سوییشرتشو می‌پوشه، بنابراین رفتم سراغ اتاق خودم و زنگ زدم به شماره‌ایی که بهم داد، یه بوق نخورده جواب داد، گفتم:

ـ سلام

گفت:

ـ سلام دخترم، فکراتو کردی؟

یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

ـ قبول می‌کنم.

جدیتش باعث نمی‌شد که خوشحالیشو راحت بروز بده اما متوجه بودم که خیلی خوشحال شده و سریع گفت:

ـ دم درم.

باورم نمی‌شد. مطمئن بودم از سر صبح اینجا بوده، ولی آخه این زن کیه؟ چجوری اینقدر اطلاعات از من و زندگیم داره یا اصلا چجوری آدرس خونه رو پیدا کرد؟! بعید می‌دونم اون الناز گاو بهش چیزی گفته باشه. ولی هر طوری بود باید درمی آوردم که این کار رو از کجا برام پیدا کرده؟ چون جایی که پای الناز و زنعمو درمیون باشه نباید به همین راحتی اعتماد کرد! 

یهو در اتاق باز شد و آرون گفت:

ـ بریم باران؟

کیفمو برداشتم و گفتم:

ـ دم در وایستاده آرون.

آرون با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ چی؟ آدرس اینجا رو بهش دادی مگه؟

گفتم:

ـ نه آرون ولی اون خیلی چیزا راجب من می‌دونه.

آرون گفت:

ـ بریم ببینیم که این آدم کیه!؟ میتونم تو رو دستش بسپارم یا نه

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...