رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

با لبخندی از اتاقم بیرون رفت. بارها سعی کرده بود که به صورت غیر مستقیم عشقش رو بهم ابراز کنه اما من مدام بحث رو عوض می‌کردم چون آرون و فقط به چشم برادر می‌دیدم. اونم بعد از یه مدت دیگه به روی خودش نیورد اما هیچوقت هم رفتارش رو با من تغییر نداد. 

یه دو ساعتی گذشت که با شادی زنعمو از رو تختم بلند شدم و فهمیدم که عمو رفته دنبال ترمینال و با الناز برگشتن خونه. رفتم پایین تا بهش خوشآمد بگم و بغلش کنم اما اون مثل همیشه با بی روحی فقط دستشو دراز کرد. عمو رو بهش با احمدی گفت:

ـ دخترم این چه وضعه سلام علیک گردنه؟

تا رفت چیزی بگه، زنعمو محکم بغلش کرد و رو به عمو گفت:

ـ رضا دخترم رو اینقدر اذیت نکن، تازه برگشته خستست قربونش برم.

بعد صورت الناز رو بوسید و رو به من با لحن جدی پرسید:

ـ اتاق الناز آمادست دیگه باران؟

دم عمیقی از هوا می‌گیرم و با لبخندی مصنوعی میگم:

- درب اتاق الناز قفله و کلیدش هم همیشه همراه خودشه زنعمو، بهتون گفته بودم.

زنعمو اخم‌هاش رو تو هم کشید و با لحن مخصوص به خودش گفت؛

- تو کِی گفتی؟ الان دختر عزیزم خسته رسیده چیکار کنه؟

عمو برای جلوگیری از ادامه بحث دست انداخت دور کمر الناز و همونطور که اون رو به سمت پله ها هدایت میکرد گفت:

- کسی که تو اتاق نرفته، الناز هم که زمان زیادی از ما دور نبوده پس اتاقش تمیزه؛ نبود هم اینجا اتاق خالی داریم.

 

ویرایش شده توسط shirin_s

بعد از رفتن عمو زن عمو چشم غره‌ای به من رفت و به سمت آشپزخونه به راه افتاد. نفسم رو با کلافگی فوت کردم. می‌دونستم که حالا و با وجود الناز اوضاع برام سخت‌تر میشه و باز این رو هم می‌دونستم که چاره‌ای جز تحمل ندارم. 

- باران بیا چایی دم کن.

با صدای زن عمو از فکر بیرون اومدم و با گفتن نچی که اوج کلافگیم رو می‌رسوند به سمت آشپزخونه رفتم تا برای دختر عموی عزیزم چای دم کنم.

ویرایش شده توسط سایه مولوی

همونطور که انتظار داشتم بالاخره الناز زمان و مکان مناسب خودش رو پیدا کرد و طبق برنامه همیشگی‌اش موقع چای خوردن با ناز و ادا گفت:

-  وای مامان نمیدونی چقدر دلم برای همه تنگ شده، دلم می‌خواد ببینمشون؛ دعوتشون میکنی؟

تهش هم برای عمو چشماش رو گربه‌ای کرد و حالا دوباره منم و یه عالمه کار برای مهمونی...

به خدا که اگه ذره‌ای دلتنگ خانواده باشه، همه‌اش به خاطر پسر داییشه، زنعمو هم خوب میدونه و حسابی کمکش میکنه.

زنعمو خندید و گفت:

ـ قربون دختر بامحبت خودم برم من، چشم پس فردا همه رو دعوت می‌کنم.

آرون سریع گفت:

ـ مامان دور منو خط بکش، من نیستم.

زنعمو سریع گفت:

ـ آرون دوباره شروع نکن.

آرون سوییچ ماشینو از رو میز عسلی گرفت و عمو ازش پرسید:

ـ بعد قرنی اومدی خونه، خانواده دور هم جمع شدیم الان میخوای بری؟

آرون پوزخندی زد و گفت:

ـ حوصله‌ی این خانواده‌ای مثلا خوشحال رو ندارم

تا عمو رفت چیزی بگه، الناز با حرص گفت:

ـ الان چون من اومدم داره برام ناز می‌کنه.

آرون هم با جدیت گفت:

ـ باز دهن منو باز نکن الناز

کلافه دستی به چتری‌های روی پیشونیم کشیدم. حالا و با وجود الناز دیگه آرامش توی این خونه معنایی نداشت و من داشتم فکر می‌کردم که چطوری قراره نزدیک به یک ماه این دختر رو تحمل کنم؟ 

- بس کنین بچه‌ها. من داییتون رو دعوت می‌کنم، آرون تو هم میای وگرنه دیگه اسمت رو هم نمیارم.

- ولی ماما...

زن عمو وسط حرف آرون پرید:

- مامان بی مامان. من دعوتشون می‌کنم تو هم باید بیای.

آرون پوفی کشید وبه ناچار سر تکون داد. می‌دونستم که تحمل اون خانواده و بیشتر از همه زیبایی که مدام می‌خواست خودش رو یجوری آویزونِ آرون کنه براش سخت بود. برای من هم تحمل زانیار با اون نگاه هیزش سخت بود ولی خب چه میشد کرد وقتی کسی جرات حرف زدن روی حرف زن عمو رو نداشت؟

داشتم می‌رفتم تو اتاقم که که زنعمو گفت:

ـ باران سفره رو آماده کردی؟

عمو جای من گفت:

ـ بچه خسته شده فریبا.

زنعمو یه چشم غره‌ای بهش داد و بلند شد و گفت:

ـ خودم حاضر میکنم.

الناز هم بلند شد و گفت:

ـ منم بهت کمک می‌کنم مامان.

زنعمو گفت:

ـ نه دخترم تو خسته راهی، برو استراحت کن. منو باران آماده می‌کنیم.

تو دلم گفتم یجوری میگه انگار من دانشگاه نمیرم و خسته نمی‌شم!اما بازم طبق معمول سکوت کردم و چیزی نگفتم.

مستقیم رفتم تو آشپزخونه که زنعمو آروم بهم گفت:

ـ واسه فردا خورشت آلو با قورمه‌سبزی می‌خوام بار بزارم. میخوای امشب درست کن که فردا کارت زیاد نباشه.

با کمی اعتراض گفتم:

ـ اما من فردا تا چهار دانشگاهم.

زنعمو گفت:

منم فردا وقت پدیکور و ماساژ دارم. غروب برنج رو خودم میزارم.

میخواستم بگم زحمت بکشی ولی باز نگفتم. بازم مجبور بودم کلاس آخرو بپیچونم‌. مشروط شدن ترم قبلمم بخاطر کارای بی‌وقت زنعمو بود. خدایا یعنی میشه من یه کاری پیدا کنم و از پس خودم بربیام و از این خونه لعنتی که برام مثل عذاب می‌مونه راحت بشم؟! 

واقعا کاش همراه خانوادم منم می‌مردم و این‌همه رنج و عذاب و تحمل نمی‌کردم.

من نمی‌فهمم میگه میخوام خورشت آلو با قورمه سبزی درست کنم بعد میگه میخوای امشب درست کن که فردا کارت زیاد نباشه!

خب مگه نمیگی می‌خوام درست کنم؟

خدا همه رو شفا میده ولی کاش یه وقت وی‌آی‌پی برای این زن می‌داد.

اصلا از همین هفته شروع می‌کنم خدا رو چه دیدی شاید تونستم یه کاری پیدا کنم حتی شده تو خونه، دیگه تایپ که از دستم برمیاد.

یادمه یکی از دخترای دانشگاه مشغول یه همچین کاری بود میتونم از اون هم کمک بگیرم.

ویرایش شده توسط shirin_s

با بغض سفره رو پهن کردم اما یه لقمه از گلوم پایین نرفت. آرون یهو ازم پرسید:

ـ باران چرا نمی‌خوری؟

سریعا به قاشق ماست گذاشتم تو دهنم و گفتم:

ـ چرا دارم میخورم دیگه.

الناز پوزخند زد و گفت:

ـ هنوزم پر ادایی! واسه جلب توجه یه کار دیگه بکن.

عمو یهو زد رو میز با تحکم رو به الناز گفت:

ـ غذاتو بخور.

زنعمو یهو با عصبانیت گفت:

ـ چته رضا؟ چی گفت مگه بچم؟

عمو با حرص زنعمو رو نگاه کرد و چیزی نگفت. الناز خانومم مثلا ناراحت شد و سریع رفت بالا. منم چون می‌دونستم بعدش زنعمو میخواد بهم تیکه بندازه، بشقابمو گذاشتم تو سینک و آروم داشتم میرفتم بالا که صداشونو از پایین شنیدم

 

عمو با صدای بلندی که سعی می‌کرد کنترلش کنه گفت:

ـ دلیل نمی‌شه اگه این دختر حرفی نمیزنه تو الناز سوارش بشین که. دخترت هم زیادی زبونش بلند شده فریبا.

آرون پشت بند عمو گفت:

ـ گل گفتی بابا. رسما دارین شکنجش میدین، گناه داره. بجز ما تو این دنیا دیگه کیو داره؟

از حرفای آرون حتی دلمم به حال خودم سوخت. اشکامو پاک کردم و دویدم و رفتم سمت اتاقم. از بالا بازم فقط صدای داد و بیداد و کولی بازی های زنعمو میومد. دیگه از این وضعیت کلافه شده بودم، فردا هرطوری شد باید یه کار برای خودم دست و پا می‌کردم تا دیگه منت اینا روی سرم نباشه.

با خستگی و حرص پشت میز نشستم و کتابم رو باز کردم تا کمی درس بخونم، اما مگه فکر مشغولم می‌گذاشت. فکر پیچوندن دانشگاه و تحمل مهمونیِ فردا یک‌طرف و فکر کاری که می‌خواستم بکنم هم از طرف دیگه فکرم رو مشغول کرده بود. دلم می‌خواست یه کار خوب پیدا کنم تا دستم تو جیب خودم باشه و زیر منت عمو و زنش نباشم و از طرفی هم می‌دونستم اگه زن عمو بفهمه اجازه‌ی کار کردن رو بهم نمیده برای همین هم قصد داشتم پنهونی دنبال کار بگردم تا شاید بعداً بتونم توی عمل انجام شده بذارمش و اجازه بده برم سر کار.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...