QAZAL ارسال شده در دیروز در 06:00 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 06:00 PM لبخندی زدم و به چشمای پر از امیدش نگاه کردم و گفتم: ـ البته مهلقا هم این اواخر بهم میگفت که دیگه میخواد دورشو خط بکشه، بعدشم من همیشه بهش میگفتم اون پسره بدردش نمیخوره، لیاقتش بالاتر از اینحرفاست. آرون گفت: ـ یعنی من لایقش هستم؟ چشمکی بهش زدم و گفتم: ـ شک نکن. جفتتون رو برای هم تضمین میکنم. آرون گفت: ـ ولی وقتی میخوام باهاش حرف بزنم، انگار متوجهست. مدام فرار میکنه ازم. خندیدم و گفتم: ـ خجالتیه. نگران نباش، عادی میشه. میخوای یه کاری کنیم؟ گفت؛ ـ چیکار؟ گفتم: ـ زنگ بزنیم بهش و بگیم امشب و پیش ما بمونه که منم تنها نباشم مثلا. بعد که اومد تو حرفاتو باهاش بزن تا بدونه که جدی هستی. آرون گفت: ـ خب اومد و قبول نکنه که بیاد. بلند شدم و رفتم سراغ گوشیم و با حالت زیرکی گفتم: ـ نترس، من رفیقمون میشناسم. اونجایی قضیه با من. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D9%88%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%88%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-8101 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل آرون لبخند زد، زنگ زدم به مهلقا و تا گوشی و برداشت پرسید: ـ همه چی امن و امانه باران؟ صدامو ناراحت تر از همیشه کردم و گفتم: ـ آره مهلقا امن و امانه ولی من اینجا خیلی تنهام و دلم میگیره. مهلقا با مسخره بازی گفت: ـ حیف که نمیتونم عرشیا رو بیارم اونجا. گفتم: ـ مسخره من منظورم به خودت بود!! مهلقا با خنده پرسید: ـ اونجا تنهایی؟؟ مگه آرون پیشت نیست؟ به آرون نگاه کردم و گفتم: ـ اونم بعد یکی دوساعت دیگه میره. مهلقا گفت: ـ دهن رفاقت بسوزه، خب لوکیشن بفرست من بیام اونجا. با شادی به آرون نگاه کردم و گفتم: ـ نه تو تنها نیا، اینجا از شهر خیلی فاصله داره، بزار من به آرون بگم بیاد دنبالت. مهلقا داشت مخالفت میکرد که سریع گفتم: ـ آماده باش، الان میرم آرون و صدا بزنم، خداحافظ و بعدش سریع قطع کردم و رو به آرون گفتم: ـ خب همه چیز حله، برو دنبالش. آرون با شادی نگام کرد و گفت: ـ دمت گرم باران. خیلی خوشحالم کردی. بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ انشالا که همیشه مثل الان من خوشحال ببینمت. بعدش سرم رو بوسید و گفت: ـ دارم برمیگردم واسه امشب بند و بساط هم میارم که تو حیاط آتیش روشن کنیم و بشینیم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D9%88%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%88%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-8120 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل بعد اینکه آرون رفت، دوباره سیلی از غم و ناراحتی و دلتنگی به دلم هجوم آورد. چهره عرشیا از جلوی چشمام کنار نمیرفت و دلم براش تنگ شده بود. یه یکساعتی توی خونه راه رفتم و فکر کردم. دلم طاقت نیاورد و به پروانه خانوم زنگ زدم اما بجاش شهربانو جواب داد، با تعجب پرسیدم: ـ شهربانو خانوم تویی؟ پروانه خانوم نیست خونه؟ شهربانو بعد کلی احوالپرسی بهم گفت: ـ والا دخترم، آقا عرشیا بعد رفتن تو دوباره دیوونه شد، رفت تو اتاق موسیقی و کل اتاق رو بهم ریخت. تو دلم یذره خوشحال شدم ولی آخه چرا غرورشو نذاشت کنار و بهم نگفت که بمونم! گفتم: ـ الان حالش خوبه؟ ـ یه مدت طولانی خودشو تو اتاق حبس کرده بود و بالاخره با اصرار پروانه خانوم در رو باز کرد. الآنم داره تو اتاق باهاش حرف میزنه. با ناراحتی گفتم: ـ باشه، پس به پروانه خانوم بگو که زنگ زدم. شهربانو یهو گفت: ـ باران من آقا عرشیا رو از بچگی میشناسم. نمیخوام امیدوارت کنم اما بعد از پدر و مادرش اولین باره که میبینم بابت رفتن به دختر اینجور از هم میپاشه. بنظر من که میبخشتت دخترم. یکم بهش زمان بده. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D9%88%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%88%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-8121 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 7 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل شاید الان به این حرف نیاز داشتم تا کمی قوت قلب بگیرم. دلم نمیخواست به حال عرشیا فکر کنم. حتی تصور چیزی که شهربانو خانوم گفت هم حالم رو بد میکنه. دلم نمیخواد لحظهای عرشیا رو اینجوری ببینم. کلافه برای اینکه از فکرش دربیام بلند شدم و مشغول خونه شدم. وسایلم رو فعلا گذاشتم یه گوشه تا بعد با مه لقا خانوم صحبت کنم و ببینم چقدر قراره بمونم. به آشپزخونه رفتم و کابینت ها رو گشتم، باید یه چای دم میکردم تا آرون و مه لقا میان. اگر مدت اینجا موندم قرار باشه زیاد باشه باید دنبال کار هم برم. تو این مدت از حقوقی که میگرفتم پس انداز کردم ولی خب مگه چقدره؟ یه جورایی انگار باید از اول شروع کنم و بسازم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D9%88%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%88%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-8130 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 7 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل آرون و مه لقا خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم رسیدن و من فقط فرصت کردم کمی سر و سامان بدم. آرون کلی خرید کرده بود و مه لقا هم کلی وسیله آورده بود. این طور که از ظواهر امر مشخص بود مه لقا تصمیم داشت بیشتر از من بمونه! مه لقا با کمک آرون با دو سه بار رفت و آمد لوازمش رو به یکی از اتاقها برد و آرون هم بعد از کمک به اون رفت سراغ حیاط و آلاچیق و منقل کنارش؛ منم سه تا چای ریختم رو به پذیرایی بردم. بعد از نیم ساعت که دیگه چایها یخ شده بود و مه لقا بالای بیست بار من رو با " اومدم" پیچوند مجبور شدم خودم برم ببینم چیکار میکنه؟ وقتی در رو باز کردم چشمام چهارتا شد و دهانم از تعجب باز مونده بود. مهلقا همه وسایلش رو پخش و پلا کرده بود و داشت داخل کمدهای اتاقش میچید! آرون که داشت صدام میکرد و دنبالم میگشت من رو کنار در دید و اومد پیشم، میخواست چیزی بگه که نگاهش به اتاق افتاد و اونم متعجب خشکش زد! مه لقا خیلی ریلکس نگاهی به ما انداخت و رو به آرون گفت: - آرون میتونی این دو سه تا تابلو رو برام نصب کنی؟ نگاهی به تابلوها کردم؛ دو سه تا تابلویی بود که قبلا به دیوار اتاقش دیده بودم و خیلی بهشون علاقه داشت! مات و مبهوت گفتم: - مهلقا چخبره؟ اینا چیه دختر؟ مه لقا گفت: - وا لوازممه دیگه! قدمی جلو گذاشتم و گفتم: - یعنی چی که لوازممه؛ مگه چند وقت قراره اینجا بمونیم؟ من هنوز دست به وسایلم نزدم. مهلقا یکی از تابلوها رو، رو به دیوار گرفت و گفت: - خب تو اشتباه کردی! عزیزِ من کمِ کم یه هفته اینجاییم؛ بذار من وسایلم رو بچینم بعد میام کمک تو؛ الانم اونجا نایست بیا کمکم ببینم. آرون میخوام این تابلو اینجا باشه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D9%88%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%88%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-8131 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل به آرون یه نگاهی که کردم که بجاش مهلقا گفت: ـ چیه باران خانوم؟ مگه نمیخواستم منو با پسرعموت اوکی کنی؟ خب ما حرفامونو باهم زدیم و الان رسماً بهم متعهد شدیم. از لحنش خندم گرفت و با شادی بغلش کردم و زیر گوشش آروم گفتم: ـ تصمیم درستی گرفتی دختر! آرون از اون باتری قلمی خوشتیپ تر هم هست. مهلقا ریز خندید و اونم آروم زیر گوشم گفت: ـ اتفاقا منم همین نظرم دارم. خیلی وقت بود که از علی کشیدم بیرون، پسره ی بی لیاقت. یهو آرون اومد داخل اتاق و گفت: ـ چی زیر گوش هم پچ پچ میکنین شما دوتا؟ مهلقا خندید و گفت: ـ از خوشتیپی تو حرف میزنیم عزیزم. نگاش کردم و گفتم: ـ اه اه اه...چندش! مهلقا خندید و گفت: ـ نگران نباش، بزار عرشیا بیاد پیشت اون موقع چندش بودن جنابعالی هم میبینیم. دوباره با اسم عرشیا رفتم تو فکر. مه لقا همونطور که وسایل رو مرتب میکرد ازم پرسید: ـ چیزی شده که ازش بیخبرم؟ قضیه زنگ زدنم رو برای جفتشون تعریف کردم و مهلقا گفت: ـ باران از امروز دیگه تا خوده پروانه خانوم زنگی نزده بهش زنگ نمیزنی، حالا خوب شد شهربانو گوشی رو گرفت و عرشیا نفهمید. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D9%88%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%88%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-8143 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در 43 دقیقه قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 43 دقیقه قبل با لبهایی آویزون به مه لقا نگاه کردم. آرون که دید من خیلی دارم تو فکر و خیال غرق میشم از جا بلند شد تابلوهای مه لقا رو برداشت و مشغول نصب شد، مدام هم وسطش نظر میپرسید که جاش چطوره و یه جانم و عزیزم هم الکی میبست به مهلقا خانوم! این دو نفر تا امروز صبح بیشتر از دو دقیقه تو چشم هم نگاه نمیکردنها، من نمیفهمم یعنی چی که با نیم ساعت حرف زدن این شکلی شدن! با این اوضاع به گمونم باید تو اتاقم زندگی کنم و خونه رو بدم دست این دو کفتر عاشق! آرون منقل رو تمیز کرد و راه انداخت و یه سری مرغ و گوشت هم تو مواد گذاشت. بعد از چندساعت هم نزدیکهای غروب با هم رفتیم تو آلاچیق، من چای و کیک آماده کردم و آرون هم مشغول پخت و پز شد. مه لقا نشسته بود رو تاب روبروی آرون و هی براش قیافه میگرفت؛ آرون هم از هر سیخ که آماده میشد نصفش رو تقدیم بانو میکرد؛ منم که انگار به تئاتر دعوت شده بودم. بعد از خوردن دست پخت معرکهی آرون و چای، رفتم تو خونه و ترجیح دادم تنهاشون بذارم. از پنجره اتاق میدیدمشون، مه لقا نشسته بود رو تاب و آرون هم هلش میداد. ناخودآگاه یه لحظه جای اونها خودم و عرشیا رو دیدم. یعنی میشه من و عرشیا تو یه قاب؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/972-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B1%D8%AE-%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D9%88%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%88%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-8148 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.